dimanche 15 mai 2016

چاپ دفترهاى زندان محمد تقى شهرام يادداشت ها و تأملات در زندان هاى جمهورى اسلامى دفتر سوم

دفترهاى زندان 3

توجه، باز شدن در یك پنجره جدید. چاپ
دفترهاى زندان
محمد تقى شهرام
يادداشت ها و تأملات در زندان هاى جمهورى اسلامى

دفتر سوم

در اين دفتر: وضعيت زندان و بازجوها، ديدار با هادوى دادستان انقلاب، شكنجهء روحى مقدمهء شكنجهء جسمى، شكنجهء وحشيانهء زندانيان عادى، تحليلى از حكومت مصدق، قيام سى ام تير و مسألهء بورژوازى ملى، باز هم وضع زندان و پرونده سازى عليه او... 

جمعه ۲۹ تير [۱۳۵۸]
چندين روز است كه هيچ چيز ننوشته ام. علت اش بازهم تغييرات و حوادث پرسرعتى بوده كه ناگهان كار من پيدا كرده است. سه شنبه شب ساعت حدود ۹ شب بود كه نگهبان آمد، گفت: وسائلت را جمع كن! بعدش محمد آقا همان زندانى سياسى [زمان شاه] كه قبلا صحبتش را كرده ام – البته فاميلش را هم فهميده ام ــ دم سلول ظاهر شد كه زودتر بيا كه يك راست ببرمت پيش هادوى. من قبلا طى نامه هايى براى آقاى هادوى ضمن تشريح موقعيتم به دستگيريم اعتراض كرده بودم. اما مطابق معمول هيچ خبرى نشده بود. اما دو سه روزى بود كه مى فهميدم به اين كار دارند با سرعت بيشترى رسيدگى مى كنند. با محمد آقا هم صحبت كرده بودم و به او گفته بودم كه واقعاً كشيده شدن اين قضيه به دادگاه هاى انقلاب با توجه به اين كه من صلاحيت اين دادگاه ها را مطابق قانون و مطابق حق و حقيقت رد خواهم كرد به صلاح نيست. و خلاصه هيچ كس از اين محاكمه، حاكم بيرون نمى آيد و خوشحال كردن چند نفر متعصب شايد هيچ نتيجه مثبتى نداشته باشد. محمد آقا هم حدوداً تأييد كرده بود و قرار شده بود علاوه بر نامه هايى كه داده بودم شفاهاً او هم صحبت كند. فاصلهء اين صحبت تا آمدنش براى بردن من بسيار كم طول كشيد و اين خود نشانهء خيلى نزديكى ها ... و غيره بود كه بماند. به هر حال او مرا در اتومبيل پژوى خودش نشاند – چشم بازــ بغل دستش هم جوانى كه بعدا فهميدم از نزديكان ادارى آقاى هادوى و در واقع همكار او مى باشد و هميشه همراه اوست، نشست. در دو طرف من هم يك مرد جوان و يك پاسدار بدون سلاح نشستند. آمديم دم درب اوين. محمد آقا اتومبيل را نگاه داشت. كاغذى به امضاى آقاى هادوى را تسليم آنها كرد كه چون كاغذ گويا خطاب به كسى بود كه آنجا حضور نداشت معطل شدند كه تلفنى تماس گرفته و اجازه خروج داده شود. اين كاغذ البته همان دستور تحويل من به كس ديگرى بود كه در موقع پايان كار تحويل و تحول، همان جوان پيشكار آن را امضا كرد، يعنى از اين به بعد تحويل او هستم و يا به عبارتى كه بعداً فهميدم از آن هنگام تا كنون مستقيما در زير نظر دادستانى كل هستم. محمد آقا از من خداحافظى كرد و ضمنا چيزى را هم پرسيد كه گفتم بعدا بهت خواهم گفت كه جواب داد ديگر مرا نمى بينى! قدرى يكه خوردم. آخر مرا كجا مى برند؟ چرا او را دوباره نمى بينم؟ پرسيدم بالاخره قضيه چيست؟ گفت همان كه خودت خواسته بودى! چيزى كه من خواسته بودم اين بود كه بنا به حق و عدالت و بنا به تمام دلايل و شواهد انكار ناپذير، دادسراهاى انقلاب اسلامى بايد در موضوع اين پرونده قرار عدم صلاحيت خودشان را در حقيقت صادر مى كردند. اگر كسى حرف و شكايتى داشت، مى فرستادند به دادگسترى. با اين وصف برايم عجيب بود كه آنها اين كار را به اين سادگى انجام بدهند، البته يك معناى آن هم اين بود كه آقاى هادوى را خواهم ديد، اما من آقاى هادوى را براى تمام كردن اين قضيه مى خواستم ببينم. بارى، از درب زندان و اين بار با اتومبيل مرد جوان آمديم بيرون. در دو طرف من همان دو نفر نشسته بودند با اين تفاوت كه دم درب به نفر دست چپى ام يك تفنگ دادند و بغل گوش من آهسته گفتند كه مواظب طرف باش. خيلى زرنگه، مواظب بند تفنگ هم باش، آن دو نفر حاجى معروف كه زندانبان اوين شده اند و مخصوصا يكيشان هى مرتب مى آمد توى ماشين و به چشم هاى من زل مى زد، گوئى مى خواست مجسمه شيطان را در چشم هاى من تماشا كند! در كنار درب نزديك كيوسك تقريبا همه شان جمع بودند و بازار خنده و شوخى رواج داشت. يك مقدار صحبت هم راجع به تظاهرات عصر بود. يكى از آن حاجى ها در حالى كه مشت هايش را به هوا بلند مى كرد و شعارهاى تظاهرات را تكرار مى كرد و بعد، با ... [؟] با حركتى محكم تر و با صداى بلند ترى اضافه مى كرد كه: «مى كشيم، مى كشيم» و منظورش اين بود كه هر كه با امام مخالفت كند مى كشيمش. 
يادم نيست هنوز از درب زندان خارج شده بوديم يا اين كه به مجرد خروج از زندان بود كه چشم ها[يم] را با چشم بند قهوه اى رنگى كه براى همين كار درست شده بود بستند. تعجب كردم. چون محمد آقا تمام طول زندان را چشم باز آورد و معمول اين است كه در داخل زندان چشم ها را مى بندند و بيرون را هم كه مى دانستند كه من كاملا بلدم، به هر حال اتومبيل با سرعت سرسام آورى به حركت در آمد. ما سه نفر عقب نشسته بوديم و مرد جوان حدوداً ۳۰ ساله اى كه موهاى جلو پيشانى اش كم شده بود رانندگى را به عهده داشت. فكر مى كنم تا نيمه هاى پارك وى به سمت جنوب آمديم بعد يك خيابان بسيار طولانى كه سربالا و سرازيرى زيادى داشت مثل خيابان عباس آباد و به احتمال زياد شرقى ـ غربى بود وارد شديم. اين خيابان را هم تا نيمه هاى آن با سرعت زيادى طى كرديم كه همين موقع به بغل دستى ام اشاره كرد كه بگو سرش را زير نگه دارد – كه سرم را انداختم پايين ــ اتومبيل سرعتش كم شد اگر از سمت غرب به شرق مى آمديم، پيچيديم به طرف شمال و اندكى بعد اتومبيل متوقف شد. بلافاصله وارد خانه اى شديم و مرا به اتاقى در همان طبقه هم كف بردند. قدرى تنها چشم بسته همانجا نشستم. بعد از چند لحظه آمدند چشم بند را باز كردند. اتاق عجيبى به نظرم رسيد. طول اتاق حدود ۵ تا ۶ متر و عرض آن حدود ۳ تا ۴ متر كه موكت مستعمل و بسيار كثيفى يكپارچه كف آن را پوشانده بود. اتاقى به اين درازى، يك پنجرهء كوچك ۲ در يك و نيم متر در انتهاى يك طولش بيشتر نداشت كه پشت آن را پتو كشيده بودند و بدين ترتيب نه بيرون از اتاق معلوم بود و نه نورى به داخل مى آمد. ضمنا يك دريچه نيم متر در يك متر كه در نبشى آهنى اش شيشهء مشجرى كار گذارده بودند، اين اتاق را به اتاق بغلى متصل مى كرد. درب ورود هم طبيعتا به راهرو كه بعدا مى ديدم هميشه يك اتومبيل جيپ روسى نظامى  در آنجا پارك است، باز مى شد كه ديگر كاملا بسته شده بود. 
حالا ارتباط من تنها از اين دريچه با ساكنين آن اتاق بر قرار مى شود؛ ساكنينى كه موقع ظهورشان در مقابل من سر و صورتشان را مى پيچند و عينهو چريك هاى فلسطينى خودشان را پنهان مى كردند. من ابتدا فكر كردم اينجا خانهء خود هادوى است و اين ها نگهبانان او هستند. و اين فكر تقريبا تا فردا صبح همچنان بر مغزم مسلط بود. ضمنا اين ها از همان لحظهء ورود مرتباً با سلاح هايشان و دستبند ها و بيسيم كه داشتند، بازى مى كردند. مرتباً توپى رولور را مى چرخاندند و ماشه را مى چكاندند يا گلنگدن مى كشيدند و يا قژ و قژ دندانه هاى دستبند را در مى آوردند و يا صداى بوق بى سيم را در مى آوردند و گاهى هم از صداى آن طرف خوب بودن صدا را مى پرسيدند. خلاصه اين ها اولاً تا صبح بيدار بودند ثانياً بطور عمومى به اين كارها مشغول بودند. البته فكر نمى كنم كه قصد آزار و اذيت من را داشتند چون چنان كه در ابتدا هم ديدم بى هوا و بى خود مرتباً به اين طور چيزها ور مى رفتند. بارى حدود ساعت يك بود كه يكى از دريچه با صورت پوشانده ظاهرشد كه شما مى توانيد بخوابيد! من خود تا اين موقع فكر مى كردم كه شايد هادوى بيايد. گفتم ملاقاتى ندارم؟ گفت نه. قبلا دو تا پتوى سربازى نوع زردش را آورده بود. يك بالش ابرى هم گوشه اتاق بود كه آن را داده بود كه من تازه مى فهميدم كه همان موقع هم منظورش آماده كردن وسائل اقامت و خواب اينجانب بوده است! آن شب را به دليل عوض شدن جا و سرو صداى شديد آنها كه تا صبح بيدار بودند و شايد هم پاس مى دادند همچنين صداى وحشتناك كولر مشترك كه آنها بيشتر بخاطر خودشان روشن و خاموش مى كردند، مجموعاً بيش از۱ تا يك ساعت و نيم نخوابيدم. صبح ديگرپاهايم از گير رفته بود. تازه تازه مى فهميدم كه مثل اين كه اينجا خودش يك زندان جديده! چيزى كه مدتى بعد كشف كردم ويژگى قفل پنجره و همين طور قفل درب بود. اول درب هاى اينجا از چوب گردو و لاك الكل زده شده و به اصطلاح خيلى لوكس است. عمارت هم از قرار بايد نسبت به سال ساختش خيلى لوكس بوده باشد. چون تجهيزات زيرزمينش كه بعدا يكى دو بار براى دستشويى و يكبار براى بازجويى چشم بسته رفتم، كاملا معلوم بود كه لوكس ساخته شده. مثلاً دستشويى علاوه بر وان بزرگ شايد چينى، مستراح فرنگى، روشويى مدرن داشت و يا اتاق هاى بزرگى در زير زمين خود داشت كه مى شد فهميد در طبقهء هم كف هم حتما نظيرش وجود دارد. منتهى طرف ديگر هال است، كه من بدليل بسته بودن چشمهايم هيچگاه نمى توانم آن قسمت را موقع عبور از راهرو ببينم. دستگيرهء درها هم فوق العاده شيك و مدرن است. دستگيره هاى استيل كنده كارى شده توأم با برنج و شايد قيمت يكى از آنها  ۳۰۰ تا ۴۰۰ تومان بيشتر باشد. اما نكته جالب اين جاست كه اين دستگيره ها البته در اتاق من قلابى است و فقط ظاهر دارد. قفل اصلى و كليد اصلى چيز ديگرى است! مثلا دستگيرهء پنجره با آنكه جاى قفل ندارد اما عملا دو لايهء آن به هم قفل شده، بطورى كه دستگيره را بگردانى فقط در حول خود بطور هرز مى گردد. بارى يك فكر من اين است كه اينجا يكى از خانه هاى امن ساواك بوده كه فعلا دست دادستانى و يا پاسداران سپاه است. و شايد هم اداره اى، جايى مربوط به ارتش بوده كه اين ها تصاحب كرده اند. نكتهء جالب ديگر موقعيت قرار گرفتن خانه است. خانه چسبيده به يك ضلع حياط است در حالى كه سه طرف آن باز بوده و صحن حياط اش نسبتا وسيع است. باغچه هاى متعددى دارد و از آن جالب تر ديوارهاى سر به فلك كشيدهء سيمانى است كه دور تا دور حياط كشيده شده! و ضمنا فراموش كردم از حضور يك سگ بسيار گردن كلفت هم در اينجا خبر بدهم كه البته خيلى كم پارس مى كند اما حتما حواسش خيلى جمع است، چون فهميده ام كه مانند سگ هاى گله اين تنها روزها است كه كنار راهرو ولو مى شود و چرت مى زند. بنابر اين علاوه بر كسانى كه در اتاق بغلى به نوبت و گاهى دو سه نفره بيدارند و كشيك مى دهند، جناب سگ هم وظيفهء مراقبت تكميلى را به عهده دارد. و اما نگهبانان اينجا، فكر مى كنم اغلب از رده هاى بالاى سپاه پاسداران هستند – حتى يكى از آنها كه بالاخره در جريان بازجويى مجبور شد خودش را نشان بدهد خارج [كشور] بوده و شايد هم دانشجو. به هر حال اين ها عموماً تحصيل كرده در حد ديپلم و شايد گاه بيشتر هستند كه ضمنا مقامى در حد افسر و ... در سپاه دارند.
عصر چهارشنبه بود كه از دريچه خبر دادند امروز بازجو مى آيد. و حدود نيم ساعت بعدش چشم بسته مرا به زير زمين بردند. بيخودى و براى به اصطلاح رد گم كردن، يكى دوبار توى اتاق ها چرخاندند. بعد روى يك صندلى كه روبروى ديوار قرار داشت نشاندند. حالا بازجو به اضافه مرد ديگرى كه فكر مى كنم همان رانندهء آن شبى باشد كه در ضمن داراى موقعيت و نفوذ قابل ملاحظه اى هم در اين دستگاه هست در اتاق حضور داشتند، اما وانمود مى كردند كه نيستند. بعد از چند لحظه بازجو سينه اش را صاف كرد و گفت، خوب ايشان هستند؟ بعد گفت ما الآن يك بازجويى مختصر بطور شفاهى از شما مى كنيم كه نتيجه اش را فورى به آقاى دادستان بدهيم بعدا بازجويى مفصل مى ماند براى بعد! بعد، بلافاصله پرسيد خودتان را معرفى كنيد! فكر كردم كه اين ها واقعاً شورش را در آورده اند. همه چيز تقليد از ساواك، آن هم تقليدى كاريكاتوروار، چرا كه اين قبيل مسخره بازى ها را ساواك ديگر براى ما در نمى آورد. يك مرتبه مى بست به شلاق و خلاص. من قطعا مى دانستم كه يك ضبط صوت حتما آن دور و برها مخفى كرده اند و حتى مى توانم حتم داشته باشم كه صداى دكمه ميكروفن را كه جناب بازجو خاموش و روشن مى كرد مى شنيدم. بارى من بجاى پاسخ، خيلى صريح گفتم كه اين طور و با اين وضع پاسخ دادن به سؤالات برايم مقدور نيست. اولا كجاى دنيا متهم را چشم بسته مى نشانند روبروى ديوار و بعد در حالى كه حسابى دچار خفقان و ناراحتى است از او بازپرسى مى كنند؟ بازجو، به تندى پرسيد كه شما از كجا مى دانيد كه روبروى ديوار نشسته ايد؟ مى خواست به اصطلاح مچ بگيرد و ببيند آيا من از زير چشم بند مى بينم يا نه؟ گفتم خيلى روشن است، پاهايم كاملا به ديوار مى خورد. بعد گفت، به هر حال اين رسم ماست. ما مثل دادگسترى عمل مى كنيم و تمام ساواكى ها را هم همينطور چشم بسته بازجويى كرديم. خلاصه جر و بحث بالا گرفت و من گفتم كه اينطور، جوابى ندارم كه به سؤالات شما بدهم. او به اصطلاح و بطور غير صريح تهديد ميكرد كه اگر جواب ندهم دادستان هم نخواهد آمد و من هم به او گفتم كه وقتى خشت اول اين طور دارد گذاشته مى شود پس عاقبتش معلوم است.
خلاصه بعد از هفت هشت دقيقه بحث گفتم چرا سؤالاتتان را كتبى نمى دهيد من جواب بنويسم؟ گفت نه، فعلا ما مى خواستيم همين طورى يك سرى سؤالات ابتدايى بكنيم اگر جواب نمى دهيد بفرماييد. ما بلند شديم و نگهبان ها آمدند زير بغل ما را گرفتند و بعد از همان دور چرخاندن هاى قلابى و مسخره آوردند بالا توى اتاق. در طى راه نگهبان مرتب مى گفت حال چرا جواب ندادى؟ براى خودت بد مى شود و از اين حرف ها.
توى اين اتاق موضوع را ارزيابى كردم، ديدم از همه جهت تصميم صحيحى گرفته ام. چرا كه اگر اين ها مى خواهند از حالا [با] اين گونه روش واقعاً غير انسانى با آدم برخورد كنند، واضح است كه در ادامهء كار نتيجه به كجا خواهد رسيد. چيزى كه مطرح نخواهد بود حق و عدالت و رعايت حقوق كسى است كه در دست آنها به اسارت در آمده.
بعد از هفت، هشت دقيقه، نگهبانى كه صورتش را هميشه مى بست – يا  اين اواخر موقع لزوم مرا چشم بند مى زد هم – بدون روبند آمد تو و گفت سؤالات را مى نويسند مى دهند، همين جا جواب بده، گفتم بسيار خوب. سه صفحه امتحانى سؤالاتى كردند راجع به اين كه از موقعى كه از خارج آمدم به چه خانه اى رفتم، در اين مدت بعد از انقلاب كجا اقامت داشتم، به چه شهرها و استان ها و همراه چه كسانى مسافرت كرده ام – آيا در سازمان و گروهى عضو هستم يا تماس تشكيلاتى دارم يا نه، موقع دستگيرى چه كسى همراهم بوده – كه نوشتم خانمى از مبارزين قديم كه با او از طريق تشكيلات آشنا شده بودم. سؤال بعدى اين بود، مشخصات كامل اين خانم را پرسيد كه بلافاصله نوشتم، من به اين سؤال اعتراض دارم، دلائل اعتراض را در مقابل مقامات صالحه  قضائى خواهم گفت.
اين سه صفحه تمام شد. پايين هر صفحه و انتهاى هر جواب را امضا كردم و ظاهرا روز اول پايان گرفت. مطابق محاسبهء من اگر آنها مى خواستند قرار عدم صلاحيت صادر كنند، طبيعتا همين سه صفحه كافى بود ولى اگر وارد در مسائل گذشته مى شدند، معلوم بود كه قصد ديگرى در كار است. تا اينجا اين ها از ورود به گذشته خوددارى كرده بودند.
بعد از چند دقيقه نگهبان از دريچه پرسيد: اقاى بازجو مى گويد اگر آمادگى دارى سؤالات ديگرى هم هست و اگرنه، خسته هستى، بگذاريم براى فردا. گفتم نه. همين الان طرح كنيد. سؤال اول درباره اين بود كه از بدو فعاليت سياسى در چه سازمان و گروه هايى عضو بوده ام. خب معلوم شد كه وارد گذشته دارند مى شوند. در جواب نوشتم كه من وارد شدن به اين گونه مسائل را در صلاحيت دادسراهاى انقلاب نمى دانم، ولى در اينجا استثنائا براى نشان دادن حسن نيت فقط به اين سؤال پاسخ مى دهم و بعد خيلى مختصر موضوع را نوشتم. بعد دوباره در انتهاى جواب نوشتم كه تحقيق و بررسى درباره فعاليت سياسى انقلابيون و سازمان هاى سياسى انقلابى به هر حال جزء وظايف دادسراهاى انقلاب نيست و اقاى بازجو بايد به اين موضوع توجه داشته باشد.
بازجو جواب را خواند و سؤال بعدى را نوشت: در موقعى كه در اروپا بوديد در چه موقع و در چه شهرهايى اقامت داشتيد؟ كه در جواب، خيلى صريح نوشتم بررسى و تحقيق اين گونه مسائل به هيچ وجه در صلاحيت دادگاه و دادسراهاى انقلاب نيست و اگر راجع به گذشتهء سازمان انقلابى يا فرد انقلابى، كسى شكايت يا دعوى داشته باشد بايد به محاكم صالحهء خود در دادگسترى مراجعه كند و الخ. خوب، بازجو بعد از يك مقدار صحبت شفاهى فهميد كه من واقعاً روى اين مسئله ايستاده ام. بازجويى را ختم كرد و با تهديد اين كه به ضرر خودت عمل مى كنى و غيره، گذاشت و رفت.
بعد از ظهر پنجشنبه دوست نگهبانم از دريچه آمد تو اتاق وگفت كه اودر اداره دادرسى بوده، وقرار است امروزهم براى بازجويى بيايند. گفتم بفرمايند. پس از يكى دو ساعت، دو مرتبه دريچه را باز كرد و خبر داد كه اقاى هادوى تا يك ساعت ديگر خواهد آمد. البته اين خبر را احتمالآ از طريق تلفن به او داده بودند و بعد خودشان مشغول شدند يك مقدار آب پاشى راهرو و ما هم رفتيم دستشويى و سرو صورتى شستيم. ساعت حدود هفت بود كه در باز شد و آقاى هادوى همراه همان مرد جوان راننده وارد اتاق شدند. سلام و احوالپرسى گرمى همراه روبوسى از هم به عمل آورديم. گفت شما مى دانستيد من مى آيم؟ گفتم بله، خبر داده بودند. مردى بود لاغر اندام در حدود ۶۰ سال سن، صورت استخوانى ولى مهربان و خنده رو.
من از اشتياقى تعريف كردم كه در همان ابتدا براى دانستن شرح حال ايشان داشتم و اين كه خيلى از سران كنونى دستگاه حاكمه را از قبل مى شناختيم و به عقايد و نظرات و كارهاى آنها كمابيش آشنا بوديم اما شما را با اين كه در يك چنين پست مهمى قرار گرفته بوديد نمى شناختيم ... و اين كه خلاصه وقتى مى ديديم كه چطور دشمنان مردم به دست و اراده شما بر خاك مى افتند و گذشت و اغماض و سازشى به آنها نمى شود، تا چه اندازه خوشحال مى شديم.
جواب داد كه او در زمان ۱۵ خرداد [۱۳۴۲]، رئيس دادگسترى قم بوده است و معلوم شد كه آقاى خمينى از همان جا بوده كه ايشان را مى شناخته است. به هر حال او را از جمله آن قاضيان شريف و پاكدامنى ديدم كه يك عمر با جديت و وسواسى نفس گير منطبق با همان قوانين حاكم موجود سعى مى كنند در هر موضوعى ماده به ماده و تبصره به تبصره حق و باطل را به نظر خود از هم تميز بدهند بطورى كه از نظر همان قوانين، حكمى كه صادر مى كنند مو لاى درزش نرود تا عدالت را به اين ترتيب به انجام رسانده باشند.
با اين توصيف، خواننده تا اينجا به غالبيت عنصر قضائى و حقوقى بر عنصر سياسى در ايشان پى خواهد برد و متوجه خواهد شد كه ايشان چگونه وقايع را از ديدگاه همان قوانين حاكم و وضع موجود مورد توجه دقيق قرار مى دهند. بارى صحبت به اقاى خمينى كشيد. من گفتم ايشان فرزند خلف اين مردم و كسى هستند كه مردم سال ها و سال ها و ذره ذره در دل پروردند تا امروز در اين انقلاب، رهبريشان را در دست گيرد و نفوذ كلمه و قدرت امام هم در همين است. آقاى هادوى در جواب گفت نه، برعكسِ شما من فكر مى كنم اين آقاى خمينى بود كه مردم را به حركت درآورد. و الا در ۱۵ خرداد، وقتى ايشان حركت را آغاز كرد، مردم ساكت بودند. قدرى راجع به اين دو ديدگاه و اين كه به نظر ما شخصيت هاى تاريخى چگونه به وجود مى آيند و چه نقشى بجا مى گذارند توضيح دادم و بسرعت گذشتم. 
راجع به موضوع مورد بحث اصلى و اين كه طرح اين مسائل در دادگاه هاى انقلاب به دلائل زيادى كه در عين حال شامل بر رعايت حق و عدالت و روىّهء قضائى است صحيح نيست، اشاره كردم به ماهيت سياسى مسئله، اشاره كردم به اوضاع روز، اشاره كردم به موقعيت ويژه ايدئولوژيكى مسئله و اين كه در دادگاه شرع اصولا جواب طرح يك چنين دعاوى از پيش به دليل حكم فقهى صادر شده در مورد مثلا مرتد يا كافر معلوم است. كه در اين مورد ايشان پاسخ داد: ما در دادگاه ارتداد را كه بررسى نمى كنيم! در مورد آن مسائل ديگر به نظر من، ايشان چندان اهميتى بدان ها نمى داد و شايد هم اساسا مقصود من را درست متوجه نشد. بعد پرسيد چگونه و كجا دستگير شدى كه شرح دادم. بعد راجع به جريان شريف توضيح دادم كه مى گفت اگر اينها را در دادگاه طرح كنى كه كاملا به نفعت هست. من دوباره گفتم كه اصل مسئله كشيده شدن آن به دادگاه هاى انقلاب است. بعد ايشان گفت ما فعلا ذهنمان خالى است. بايد تحقيق بكنم. تا به حال دو شكايت از شما شده است. يكى مادر شريف واقفى و ديگرى مادر فرهاد صفا. ما بايد تحقيق بكنيم، ببينيم و بعد اين كه آنها طرح كرده اند كه پسرشان در جهت مبارزه با رژيم بوده، در حالى كه شما در جهت رژيم بوده ايد!! اين موضوع را با امثله فراوان و همچنين توضيح مسئله رد كردم و البته موضوع فرهاد صفا كه خوب واقعاً مسخره است چون علاوه بر اين، مدعى بايد چيزى را كه محال است و واقعيت ندارد اثبات نمايد.
خود ساواك در نامه اى كه به بخشهاى خارجش نوشته و در كتاب "اسناد بدست آمده از سفارت ايران در ژنو" چاپ خارج درج شده، موضوع ردگيرى فرهاد را كه گويا در نتيجهء [؟] تماس با يك سمپات بوده – درست يادم نيست ــ و بعد شهادتش را در آنجا توضيح كامل داده و اتفاقا موضوعى كه هم براى ما و هم براى اعضاى گروه خودش مجهول بود، يادم هست كه از طريق افشاى اين سند متوجه شديم. به هر حال موضوع فرهاد صفا، نشان مى دهد كه چگونه دارند به نحو ناجوانمردانه اى پرونده سازى مى كنند.
بارى، صحبت گرم شده بود و آن جوان همراه با آقاى هادوى يكى دوبار هم تذكر داد كه ساعت فلان بايد مى رفتيد و ... بالاخره  بلند شديم و من مجددا ضمن ابراز خوشوقتى از ديدار آقاى هادوى گفتم كه من هر كمكى براى روشن شدن و تحقيق مسئلهء عدم صلاحيت باشد، حاضرم بكنم. اما اين را بدانيد كه صلاحيت دادگاه را به هيچ وجه تأييد نخواهم كرد. در واقع آقاى هادوى هم ضمن صحبت صريحاً گفته بود كه چه بسا ما ضمن تحقيق بفهميم كه موضوع در صلاحيت ما نيست ولى شرطش اين است كه ما موضوع اين شكايات را تحقيق كنيم. ضمنا به آقاى هادوى گفتم كه بگوئيد راجع به اسامى افراد سؤالى نكنند چون پاسخى نخواهم داد، كه بلافاصله آن جوان گفت اينكه ديگر آن رژيم نيست و ... ضمنا در طول بحث، آن جوان دو سه تا... [؟] داده بود كه فهميدم عميقا و تا مغز جريان داخل شده و يكى از كسانى است كه بطور فعال با مسئله تماس دارد. به هر صورت، آقاى هادوى ضمن اظهار اميدوارى كه بار ديگر من را ببيند، منتهى نه در يك چنين مكان هايى، خداحافظى كرد و روبوسى مجددى كرديم.
بعد از رفتن آقاى هادوى، قدرى قضاياى مورد بحث و همين طور مجموعهء حوادث پيش آمده در طى اين مدت را تجزيه و تحليل كردم. نتايج بدست آمده واقعاً وحشتناك بود؛ آنقدر وحشتناك كه من فعلاً قادر به نگارش آنها در اينجا نيستم. ديگر تا حدى و به مرور پرده ها برايم بالا رفته بود و اگر نه همهء پشت صحنهء اين نمايشات، لااقل گوشه هايى از اين بازى بسيار پيچيده را بعينه مى ديدم. چيزى كه واقعاً مو بر اندام آدمى راست مى كند.
مطابق نتيجه گيرى هاى من، بازجو مى بايد هر چه زودتر مى آمد. حتى من برايم هيچ عجيب نبود كه يكى دوساعت بعد از رفتن آقاى هادوى بازجو بيايد. اما ديگر شايد دير وقت بود، ولى به هر حال روز جمعه ايشان وارد شدند و با اين مقدمه كه از صحبت هاى من با آقاى هادوى مطلع هستند، حالا طبيعتا حاضرند كه بازجويى را شروع كنند. و مطابق قولى كه به آقاى هادوى داده ام، به سؤالات پاسخ بدهم. ــ اين نكته، آخر صريحاً گفته نشد، اما خوب معلوم بود كه از گفته هاى من به آقاى هادوى در مورد كوشش براى روشن كردن مقامات براى اين كه پى به عدم صلاحيت دادسراهاى انقلاب درباره اين مسئله ببرند چه نتايجى گرفته شده است ــ . من مقدمتا شروع به بحث با آقاى بازجو كردم و اين بحث كه حدوداً سه ربع طول كشيد، باز هم نتايج جمع بندى من را اثبات نمود. من خيلى صريح و رك فهميدم كه آنها به هيچ وجه من الوجوه، قصد اين كه حقيقت موضوع را مد نظر قرار دهند و در صورت هر گونه شكايت يا دعوى، آن را به محاكم صالحه احاله بدهند، ندارند. در واقع آنها پيشاپيش حكم نهايى خود را در اين باره صادر كرده اند و فقط احتياج به چند خط اقرار كتبى اينجانب دارند. چه، در واقع، چگونه آنها نمى توانستند در باره اين موضوع كه سوابق كار و فعاليت من چيست، اطلاع داشته باشند؟ چطورآقاى بازجو مى نويسد كه بعد از خروجتان از زندان – و نه فرار از زندان – چند بار و چگونه شريف واقفى را ديديد. ولى نمى داند كه مثلا من در اين رژيم زندانى بوده ام كه از زندان فرار كرده ام و داراى چه فعاليت هايى در طول هفت سال زندان و زندگى مخفى، بوده ام؟ 
بالاخره آقاى بازجو كه متوجه شده بود هر چه بيشتر صحبت كند – البته صحبت من از لاى دريچه و بدون رؤيت ايشان بود – واقعاً تصميمات قطعى شدهء آنها بيشتر آشكار مى گردد، از ادامهء صحبت خوددارى كرد و دو پيشنهاد براى ادامهء بازجويى مطرح كرد: يكى اين كه من به طور كلى طى يك لايحهء دفاعيه مجموعه جريان ها را بنويسم!! دوم اين كه ايشان طى سؤالات مجزايى، هر موضوع را بطور مجزا سؤال نموده، من جواب بگويم. نفس همين پيشنهاد ها نشان مى داد كه بازهم واقعاً دادسراى انقلاب درصدد بررسى موضوع صلاحيت و عدم صلاحيت نيست، بلكه مى خواهد هر چه فورى تر زمينهء يك محاكمه ضربتى را فراهم آورد. حالا چرا ضربتى و با اين سرعت؟ و چرا همهء دستگاه ها ناگهان به كار افتاده بودند كه اين پرونده هر چه سريعتر آمادهء دادرسى گردد، خود مسئله اى است بسيار بحث انگيز در ارتباط با موضوعات سياسى و قضائى روز. همين جا لازم به تذكر است كه از موقع آمدن به اينجا، روزنامه هم بنا به دستور بازجو قطع شده است. من مجموعاً در همين مدت دستگيرى، سه روز توانسته ام روزنامه گير بياورم، كه يك بارش را هم تازه از سلول بغل دستى دريافت كرده ام. بارى روشن بود كه من نمى توانستم در حالى كه هنوز اتهاماتى از طرف يك مرجع صالحه بر من وارد نشده بود، لايحهء دفاعيه بنويسم و اين شايد براى اولين بار در تاريخ قضائى دنيا باشد كه قبل از وارد كردن اتهام، از متهم بخواهند لايحهء دفاعيه بنويسد!!
و بنابر اين گفتم كه همان شق دوم سؤال بكنيد، ببينم چه هست. سؤال اول همان بود كه در چند سطر بالاتر اشاره كردم. بعد از خروجتان از زندان چند بار و چه موقع و چگونه شريف واقفى را ديده ايد؟ كه من بطور قاطع و مستدلى ضرورت پاسخ به اين سؤال را رد كردم. سؤال دوم اين بود كه شما متهم به شركت در قتل شريف واقفى بوده ايد هر دفاعى كه از خود لازم مى بينيد عنوان سازيد. فكر من غلط نبود و لحظه به لحظه تأييد مى شد. در پاسخ اين سؤال نيز نوشتم مسئله اى كه پيش از دفاع از يك اتهام مطرح مى شود اين است كه چه كسى يا چه دستگاهى اين اتهام را وارد مى آورد؟ بعد همين موضوع را بسط دادم و نشان دادم كه با توجه به عدم صلاحيت دادسراهاى انقلاب، من كاملا محق هستم به اين سؤال پاسخ ندهم.
سؤال سوم اين بود كه شما صلاحيت دادگاه انقلاب را رد مى كنيد، بسيار خوب، ولى بايد به اتهامى كه به شما زده شده در بازجويى پاسخ بدهيد. كه نوشتم موضوع فقط دادگاه ها نيستند، بلكه تمام آن دستگاه قضائى مربوطه است و مثال هايى آوردم كه چگونه هر اتهام و هر اختلاف و دعوايى مرجع صلاحيت دار خاص خودش را خواهد داشت و در غير مراجع مربوطه متهم به هيچ وجه ملزم به پاسخگويى نيست. مثل يك نظامى اى كه براى جرم نظامى اش در دادگاه عادى محاكمه بشود و بالعكس.
آقاى بازجو كه نشان مى داد اوقاتش تلخ شده گفت: شما طفره مى رويد از پاسخ [به] سؤالات؛ و اين كه اين ها را مى دهم به آقاى دادستان. اصلا شايد شما را در اختيار آن گروه ها و سازمان هايى بگذاريم كه خواهان بازجويى از شما شده اند و ... الخ. گفتم شما مختار و قادر به هر كارى هستيد، اما من موظفم كه از آنچه كه حق و عدالت مى دانم دفاع كنم. بعد پرسيد لابد اگر اتهامات ديگر هم مطرح شود مثل قضيه فرهاد صفا، لابد آن را هم بدون پاسخ خواهيد گذارد كه گفتم به اضافه اين كه طرح اين اتهام تازه، يقه شما را گير خواهد انداخت كه واقعاً به يك چنين بهانه هاى پوچ و مسخره اى متوسل شده ايد. نه من كه هزاربار از خودم اطمينان دارم. جواب داد شكايت كرده[اند]، ما نمى گوييم، ما تحقيق مى كنيم. بعد گفتم اينجا من را محاكمه مى كنيد ولى يك ملتى دارد در اين جريان شما را نظاره مى كند. كه گفت اين ها همه اش شعار است. و من براستى ديدم كه قدرت چگونه نشئه و مخمورى مى آورد و چگونه ساده ترين حقايق در چشم قدرتمند ممكن است به آسانى قابل نفى و انكار تلقى شود. بارى، اين نتيجهء كار امروز بود. او رفت و من خسته و وارفته بر روى زمين ولو شدم. الآن ساعت ۶ عصر است و من درست هفت روز – يعنى چهار روز در اوين و سه روز اينجا - متوالى است كه رنگ آفتاب را نديده ام. البته اگر لكه كوچك نورى كه بعد از ظهرى به اندازه دو تا يك تومنى از لاى پارگى پتو بروى موكت مى افتد، قوس بسيار كوچكى از يك دايره عظيم را براى دو سه ساعتى در روى فرش طى مى كند به من تخفيف بدهيد.

جمعه ۲۹ تير، ساعت ۹ شب:
نمى دانم چرا اينقدر زمان امروز دير مى گذرد. از عصر تا بحال مثل يك قرن گذشته است. مثل اين كه راست است كه عصر جمعه ها هميشه غم انگيزه، راديو با صداى غم انگيزى قرآن مى خواند و اين بر گرفتگى آدم مى افزايد. انگار كه سر قبر نشسته باشى.
امروز بالاخره به اين ها گفتم، شما عصر ها چاى درست نمى كنين؟ در واقع مى دونستم درست مى كنند ولى معمولا اين طور هست كه من يادشان ميروم! جمعشان جمع است و مرتباً در حال گفتگو يا رفت و آمد و تلفن كردن و ... هستند. من را روزى دو يا سه بار بيرون مى برند، منظورم سه قدمى اتاق است، دستشويى. موقع بيرون آمدن از اتاق يك نفر مسلح دورادور مرا مى پايد و نفر ديگر زير بازويم را مى گيرد كه چشم بسته زمين نخورم و نفر سوم هم پشت پنجره دستشويى كشيك مى دهد! بعد كه وارد دستشويى مى شوم يك نفر جلوى پنجره دستشويى و يك نفر دم در كشيك مى دهند.
امروز ديگر احساس مى كردم پاهايم قدرى سِر شده، فكر مى كنم از نديدن آفتاب و بعدش هواى دم كردهء اتاق و اثر كولر باشد. ديشب براى اولين بار، ساعت ۹ شب خوابم گرفت و خوابيدم و صبح هم بدنم خيلى كرخت و سست بود. مثل آن موقع هايى كه آدم توى زير زمين هاى قديم مى خوابيد.
راستى اينجا كجاست؟ در اينجا چه خبر است؟ اينها اينجا صبح تا شب، شب تا صبح چكار مى كنند؟ اين همه اتاق و وسائل خالى افتاده و اينها توى يك اتاق كوچك بغل اتاق تاريك و دود گرفتهء من جمع شده اند. اگر الآن مأمور نگهبانى من هستند، قبلا چكار مى كردند؟ شكى وجود ندارد كه اتاق من مخصوص همين كار آماده شده و باز هم شكى نيست كه قبلا كسان ديگرى كه همين وضع را داشته اند، در اينجا بسر برده اند. با اين وصف، كار موجود [؟] در اين خانه نبايد اين باشد كه اين عده اينجا جمع بشوند كه هر ازگاهى يك نفر را بياورند توى اين اتاق. البته ممكن است اين خانه اى باشد محل تجمع سران شان. اتاق هاى زيرزمين براى اين كار بسيار مساعد است. همه مفروش و ميز و وسائل كامل. ولى اين ها چرا اينجا جمع شده اند؟
و اين همه آمد و رفت پاسدارها كه معلوم است عموماً از پاسدارهاى بالا دست هستند براى چيست؟ همين طور مكانش در كجا واقع است؟ شكى نيست قسمت هاى شمالى شهر است. مثلا ممكن است توى جردن باشد. نمى دانم خلاصه جاى احمقانه اى است! و كارهاى احمقانه ترى اينجا صورت مى گيرد.
در مورد غذا من هنوز درست سر درنياورده ام كه آيا براى آنها غذا مى آورند، يا خودشان مى پزند. شكى نيست كه گاهى خودشان مى پزند. مثلا ديروز نيمرويى به من دادند كه خودشان آماده كرده بودند، يا صبح براى خودشان كله پاچه خريده بودند كه يكيشان به من گفت آيا كله پاچه مى خورم يا همان نان و چاى، كه گفتم نان و چاى، اما وعده هايى هم بود كه غذا شباهتى به غذاى پادگان هاى نظامى داشته و يا مثلا شنيده ام كه يكى به ديگرى گفته كه فلانى را توى غذاخورى ديدم.
افراد اينجا بر خلاف بروبچه هاى بسيار صميمى پاسدار در اوين و قصر، بيشتر، يعنى هميشه، با خودشان هستند و هيچ كار و صحبتى با من ندارند. اگر براى رفتن دستشويى يا آب خواستن هم صدايشان نزنم، در بيست و چهار ساعت فقط از لاى دريچه دو سه وعده نان و آب بهم مى رسانند. شايد علتش اين است كه در آن زندان ها، پاسدارها هم واقعاً مثل ما نوعى زندانى اند و همين زنجير مشترك است كه آنها را به زندانى نزديك مى كند. اما در اينجا اينها كار و بار ديگرى دارند و در ضمن، اين كه خوب، يك نفر هم بغل گوششان هست كه بايد مواظبش باشند. ظاهرا نه قوانين و مقررات و رئيس و مرئوسى در كارشان هست و نه ضوابطى براى ماندن در خانه و ... البته به احتمال زياد خانه يك مسؤول دارد. همان كه با صورت باز پيش من مى آيد و مدتى هم خارج [كشور]  بوده بايد مسؤول خانه باشد. موقع صحبت آقاى هادوى هم او آمده بود توى اتاق ايستاده بود.
حادثهء جالب توجهى هم همين دو ساعت پيش اتفاق افتاد. يك شليك ناخواسته كه به شدت، شليك هاى ناخواستهء خانه هاى تيمى را به ياد من آورد كه در چنين صورتى به چه بدبختى هايى كه كمترينش تخليهء فورى خانه و خانه به دوشى عده اى بود دچار مى شديم. در اينجا تير از اسلحه كلت كاليبر ۴۵ اينچ در رفته بود كه لبهء پايينى شيشه را سوراخ كرده، در حالت مماس بر لبه آهنى نبشى شيشه عبور كرده و به ديوار اتاق من بفاصله ۴۰ سانتيمترى از كف اتاق خورد. ديوار را كند به بتون سيمانى رسيد و سپس مرمى اش كمانه كرد، پرتاب شد اين سر اتاق و جالب اينجا بود كه من درست در همين مسير در حال قدم زدن بودم. كه با توجه به حالت اوريبى حركت گلوله از بالا به پايين، على القاعده اگر به من مى گرفت بايد از كمر و حوالى رانم عبور مى كرد كه كمترين اثرش در يك چنين فاصلهء نزديك و از يك چنين اسلحهء قوى اى، خرد كردن استخوان هاى نقاط برخورد بود. بارى، رنگ از روى اين دوست ما پريده بود و معلوم شد كه دسته گل را آن رفيقش به آب داده. به او گفتم شما مرتب با اسلحه بازى مى كنيد و من خيلى از اوقات به خاطر ترس از همين حادثه هميشه در پناه ديوار و دريچه قرار مى گيرم. چون هميشه واقعاً حدس مى زدم كه احتمال شليك ناخواسته در يك چنين شرايطى كه چند نفر دائم با اسلحه ور بروند، ماشه را بچكانند و گلنگدن بزنند چقدر زياد است. به او گفتم اگر خانه تيمى ما بود طرف را حتماً حسابى تنبيه مى كرديم. گفت ما هم تنبيه مى كنيم، اما مثل قاعده كار شما شديد نيست. پيش خودم گفتم، خوب معلوم است. شما ككتان هم نگزيد وقتى تير به آدمى اصابت نكرد در حالى كه آن موقع ها تنها صداى شليك كافى بود كه ما يك خانه تيمى را از دست بديم و يا لااقل تا مدتى از ترس اين كه همسايه ها شنيده اند يا نه، آن را نا ايمن بحساب آوريم.
نمى دانم امشب چطور شد كه برخلاف هميشه موقع اخبار، راديو را كم يا خاموش نكردند. البته اين ها زياد راديو را نمى گيرند و ما هم توانستيم مستفيض بشويم و بفهميم كه اولا كار سوموزا [ديكتاتور نيكاراگوئه] بالاخره ساخته شد و بعدش هم نهضت آزادى كانديداهاى مجلس مؤسسان اش را معرفى كرده و آقاى طالقانى هم به پشتيبانى از دعوت آيت الله زنجانى براى روز ۳۰ تير اعلاميه داده است.
اما مهمترين خبر براى من پيروزى ساندنيست ها [در نيكاراگوئه] بود. پيروزى اى كه مسلماً سر آغاز تحولات بزرگى در آمريكاى مركزى و جنوبى خواهد شد. اما نكتهء جالب براى ايرانى ها، اين خواهد بود كه بيايند نتايج و آثار اين انقلاب و دستآوردهايى كه هر كدام از اين ها براى ملت شان خواهد آورد، با يكديگر مقايسه كنند. بعد فرق بين يك حكومت واقعاً دموكرات و يك مملكت واقعاً آزاد را با حكومتى كه ما خواهيم داشت و مملكتى كه دارند برايمان درست مى كنند، مشاهده كنند. 
من فقط همين تفاوت را اينجا  ذكر مى كنم كه اگر پيروزى ساندنيست ها بتواند تثبيت شود و نيروى امپرياليست ها در آنجا آنچنان خنثى شده باشد كه نتواند انقلاب را مواجه با خطرات و درگيرى هاى تحميلى بكند، آنها قادر خواهند بود به احتمال زياد با يك گذار مسالمت آميز به مرحله سوسياليزم وارد شوند در حالى كه ما بدبخت ها حتى هنوز براى ايجاد يك حكومت واقعاً دموكراتيك، يك انقلاب ديگر لازم داريم. فعلا همين تفاوت [جزيى] را كه مولود تفاوت كاملا بارز نيروهاى رهبرى كنندهء دو انقلاب است، داشته باشيد تا بعد!!
به عبارت ديگر آنها فعلا به اندازهء يك انقلاب از ما جلوترند. بى جهت نبود كه امپرياليسم و ارتجاع و بورژوازى بزرگ در آنجا خيلى بيشتر از اينجا در مقابل انقلاب مقاومت كرد[ند]. چرا كه سهولت در پيروزى انقلاب ما تنها به بهاى رقيق شدن محتواى انقلاب، تنها به بهاى آن كه عوامل و عناصر ارتجاعى مشخصى را همراه داشت، بدست آمد. تاوان اين سهولت را مسلماً نيروهاى واقعاً دموكرات پيگيرى بايد بدهند كه نتوانستند با بدست گرفتن رهبرى انقلاب، دموكراسى و آزادى را از يك مرگ زودرس و از يك خزان حتمى نجات بدهند. توضيح بيشتر در مورد اين موضوع آخرى، رقيق بودن محتواى دموكراتيك و ضد امپرياليستى انقلاب و همراه بودنش با عوامل و عناصر ارتجاعى، مستلزم يك بحث تئوريك مفصل است كه در اينجا نه امكانش هست و نه شرايط زندان اجازه نوشتنش را مى دهد.

شنبه ۳۰ تير، هشت و ۴۵ دقيقهء صبح:
امروز سى ام تير و روز برجستهء ديگرى از تاريخ حماسه آفرين خلق ماست. در اين روز مردم با قيام يكپارچه خود، حكومت سركوبگر و دست نشانده قوام [السلطنه] را تنها بعد از ۴ روز از تشكيل حكومت، بزير پاهاى مصمم ولگدهاى خشمگين خود افكندند و مردى را كه با وقاحت تمام مى گفت: "كشتيبان را سياستى دگر آمد" يعنى در انتظار اختناق و ديكتاتورى باشيد و دوران خوش آزادى به پايان رسيد، به زباله دان تاريخ پرتاب كردند. قيام خونين سى ام تير نشان داد كه وقتى مردمى اراده كنند، كشتى سرنوشت و زندگى آنها را هيچ كشتيبان خائن، جلاد و خودفروشى نمى تواند در مهار خود قرار دهد.
مردم با ايستادگى قهرمانانه در مقابل توطئهء امپرياليزم و ارتجاع و نشان دادن عالى ترين روح فداكارى و از جان گذشتگى، حكومت قوام را سرنگون ساخته و مصدق را روى شانه هاى خونين خود دوباره در سى ام تير ۱۳۳۱ به مسند حكومت نشاندند. اما چه شد كه چنين حكومتى كه با ارادهء مصمم توده ها و دست هاى مصمم و پرتوان آنان بوجود آمده بود تنها يك سال بعد چنين سهل و آسان و بدون هيچ گونه مقاومت چشمگيرى در مقابل كودتاى مسخره ۲۸ مرداد از پاى درآمد و پايه هاى آن كه به نظر مى رسيد از سنگ خارا ساخته شده است همچون ستونى مقوايى در هم ريخت؟ بدون شك پاسخ به اين سؤال و تجزيه و تحليل علل اين سقوط و شكست، حاوى درس ها و نتايج گرانبهايى مخصوصاً در شرايط كنونى ميهن ماست.
چرا مصدقى كه در ۲۶ تير سال ۱۳۳۱ استعفا داده بود با قيام ۳۰ تير مردم، مجددا و تنها بعد از ۴ روز در مقام خود ابقا شد، اما ۱۳ ماه بعد، مصدقى كه حكومتش توسط يك مشت اراذل و اوباش و لومپن با همكارى چند تن از افسران و ژنرال هاى خود فروخته در معرض تهديد قرار گرفته بود، مصدقى كه در مقام قانونى نخست وزيرى قرار داشت و شكست اولين توطئهء ارتجاع و امپرياليسم كه به خروج شاه خائن منجر شده بود، دست او را براى هر اقدام مناسبى باز گذارده بود، ناگهان ساقط شد. در اين سقوط  دست يارى هيچ كس بسوى او دراز نشد. در نتيجه، [چرا] همان مردم خشمگين و مصمم و باهدف روزهاى تير  ۳۱، با سكوت و تسليم و ىأس، شكست خود را در ۲۸ مرداد پذيرا شدند؟ به اين سؤال تا كنون پاسخ هاى بسيار و به همان اندازه متفاوت و متضاد داده شده است. عده اى معتقدند كه علت چنين شكستى را بايد ترس حكومت مصدق از مسلح شدن مردم دانست و اين كه اگر مردم را حداقل بعد از شكست كودتاى ۲۵ مرداد مسلح كرده بودند، چنين واقعه اى اتفاق نمى افتاد. عده اى ديگر، گناه را به گردن حزب توده مى اندازند و اين كه او تنها حزب متشكلى بود كه مى توانست از عهدهء رهبرى مبارزه عليه توطئهء امپرياليسم برآيد، ديگرى رفرميسم و سلطنت طلبى و ترديد و عدم قاطعيت خود مصدق را در سركوب نكردنِ عوامل ارتجاع مطرح مى سازد و...
با اين كه هر يك از موارد فوق تأثيرات گاه شديدى در شكست ۲۸ مرداد داشته است، اما هيچكدام و يا حتى مجموعاً نمى تواند پاسخ اصلى سؤال فوق را روشن نمايد.
براى روشن شدن مطلب كافى است، اشاره كنيم كه مردم مگر در قيام سى ام تير مسلح بودند؟ و يا تنها به شرط آن كه مردم مسلح شده باشند مى توانند در مقابل ارتجاع ايستادگى نمايند و يا مگر امكان مسلح شدن توسط خود مردم وجود نداشت؟ و بالاخره اين كه مگر تجربهء بسيار عظيم انقلاب ۵۷-۱۳۵۶ ايران را اكنون در دست نداريم و به نقش بسيار بسيار با اهميت اعتصاب و تظاهرات سراسرى سياسى واقف نيستيم؟ همچنين متقابلا آيا سياست غلط مسلح نكردن ملت از طرف مصدق يك سياست اصلى و يا علت اساسى اشتباه اوست يا اين كه بالعكس، خود اين مسلح نكردن تازه خود معلول علل بسيار عميق ترى است كه بايد در سياست و خط مشى اصلى حكومت او جستجو گردد؟
يا موضوع گناه حزب توده، اين گناه هر اندازه كه بزرگ و مؤثر باشد كه هست –  البته گناه نه به معناى معمول و مذهبى گونه آن در اجتماع و حتى در ميان نيروهاى سياسى و آگاه –  با اين وصف هيچ چيز از اهميت عدم بروز يك مقاومت خودبخودى توده اى در مقابل توطئهء كودتا نمى كاهد. حزب توده البته به خوبى مى توانست و يا شايد بهتر باشد بگوييم بايد مى توانست (!)، يك مقاومت سازمان يافته توده اى در ميان مردم و يك مقاومت بسيار مؤثر نظامى در درون نيروهاى مسلح به وجود آورَد، اما اگر چنين حركت آگاهانه و سازمان يافته اى به ظهور نپيوست، عكس العمل خود به خودى توده اى را هم بايد منتفى شده به حساب آورد؟ مجامع و محافل مترقى كوچه و بازار، همان ها كه بدون تقريبا هيچگونه رهبرى واحد و مركزيت سازمانيافته اى ــ البته به معناى پيشرفته آن، و الا هر نوع تظاهرات توده اى به هر حال داراى سطح معينى از سازمان يافتگى هم هست ــ در سى ام تير عمل كرده بودند و توانسته بودند ميليون ها نفر از مردم تهران را به خيابان ها بكشانند، اينك كجا بودند؟ 
و اما رفرميسم و سلطنت طلبى مصدق. مى دانيم كه بورژوازى ملى ايران ــ يعنى نمايندگان بقاياى آن حتى تا ۲۵ سال بعد هم كه سلطنت زنده زنده در حال پوسيدن بود، در اوج مبارزهء حاد توده اى و انقلاب هم دست از سلطنت طلبى و رفرميسم خود برنداشتند. تازه در حدود پاييز ۱۳۵۷ بود كه آقاى سنجابى قبول كرد كه سلطنت كنونى (!) غير قانونى است و براى تعيين نظام آينده بايد به آراى عمومى مراجعه كرد. مى بينيد كه باز هم نفى نيم بند؛ و تازه اين در شرايطى بود كه صداى" بگو مرگ بر شاه " فضاى سراسر ايران را پوشانده بود. و اما موضع رفرميستى آنها حتى تا روزى كه مردم به ابتكارخود و بدون هيچگونه دستورى قيام مسلحانه ۲۱ و ۲۲ بهمن را به وجود آوردند، همچنان به قوت خود باقى ماند البته همراه با صد آه و افسوس كه چرا شاه و سپس بختيار نصايح آنها را ناديده گرفتند و گذاشتند كار به اينجاهاى "باريك و خطرناك" برسد. بارى، اما مردم مصدق را با همين رفرميسم و عليرغم سلطنت طلبى اش انتخاب كرده بودند. معادلهء نيروهاى طبقاتى جامعه – چه از نظر كمّى و چه از نظر كيفى – يعنى ماهيت و ميزان آگاهى و تشكل اينطور اقتضا كرده بود كه بخش ميانى بورژوازى ايران، رهبرى سياسى جامعه را در مقابل ارتجاع فئودالى دست نشانده امپرياليسم انگليس در دست بگيرد و بهترين سمبل و گوياترين نماينده اين بورژوازى متوسط نيز مصدق بود.
قيام ۳۰ تير نشان داد كه اين رهبرى و عليرغم تمام كاستى ها و ضعف هايش هنوز از حمايت وسيع و تا پاى جان مردم برخوردار است. زيرا اين مصدق نبود كه مردم را به قيام دعوت كرده بود، بلكه اين مردم بودند كه بنا به ابتكار و ارادهء خود قصد داشتند زمام امور كشور و سرنوشت خود را هنوز بدست مردى بسپارند كه به نظر آنها مى توانست سمبل ايده آلها و برآورنده خواست هاى سياسى و اقتصادى آنان باشد. با اين توصيف اگر از خواست و ارادهء مردم – و در اينجا خواست و اراده مشترك طبقات خلقى جامعه – حركت كنيم، مى توانيم سؤال اصلى فوق را به اين صورت تحليل كنيم كه در فاصله ۳۰ تير ۳۱ تا مرداد ۳۲ چه اتفاقات و چه حوادث و وقايعى رخ داده بود كه ديگر نمى توانست آن حس اعتماد، آن حس فداكارى و از جان گذشتگى را براى دوام حكومت مصدق در مردم بيدار سازد؟
خوب، اينجا مى رسيم بازهم به يك سؤال ساده تر: چه چيزى مصدق را به عنوان نمايندهء پيشرو و مجرب بورژوازى متوسط ايران تا سطح يك رهبرملى محبوب ارتقا داده بود؟ جواب كاملا روشن است.
شعارها و هدف هاى دموكراتيك و ضد امپرياليستى او: در دورهء اول، هدف ضد امپرياليستى عظيمى كه همه مردم را بدور مصدق متحد كرده بود همانا ملى كردن نفت بود و بعد مبارزات و ايده آل هاى آزاديخواهانهء او در طى سال هاى متمادى كه مى توانست مردم را متقاعد سازد در وجود او كسى را خواهند يافت كه براى هميشه آنان را از شرّ ظهور و بروز مجدد يك ديكتاتورى محافظت خواهد كرد.
اين هدف ها و اين شعارها در دوره اول، يعنى از زمان مجلس چهاردهم و نمايندگى مجلس تا ۳۰ تير ۱۳۳۱ كه دومين دوره نخست وزيرى مصدق آغاز مى شود، تقريبا به نحو رضايت بخشى صورت گرفته بود. مردم در مجموع عليرغم همه كاستى ها و ضعف ها و بى ريشگى هاىى كه طبيعتا مهر بورژوازى سست بنيه و سازشكار يك كشور تحت سلطه را برخود داشت، رضايت خودشان را از اين اقدامات در اين دوره با قيام ۳۰ تير اثبات نمودند. حالا دوره اى آغاز مى گشت كه مى بايد حكومت مصدق؛ حكومتى كه مردم بارها و بارها با حمايت و فداكارى، از بحران و شكست و سقوط و توطئهء دشمنان نجاتش داده بودند، ثابت مى كرد كه لايق يك چنين فداكارى اى بوده و مى تواند با اقدامات ريشه اى بطور قاطع، ادامهء دموكراسى و مبارزهء ضد امپرياليستى را به نحوى كه بازگشت ديكتاتورى و سلطه بيگانگان ديگر امكان ناپذير گردد، تضمين كند.
اما واضح بود كه انتظار مردم از حكومتى كه به هر حال طبقهء متزلزل باطناً سازشكار و هراسان از انقلاب و توده هاى زحمتكش را نمايندگى مى كرد انتظارى بجا و صحيح نبود و آنها مى بايست براى گرفتن اين آموزش تاوانى مى پرداختند. اول از همه در جبههء واحد خود بورژوازى شكاف افتاد و گرايشات راست به شدت روبه تقويت گذاشتند، زيرا كه ديگر يك قدم جلوتر رفتن كافى بود تا پر جبرئيلىِ آنها سوخته شود. آنها از تودهء بسيج شده كه آنطور با چنگ و دندان به جنگ ارتجاع رفته بود وحشت داشتند، زيرا كافى بود اين ارتجاع به دست اين توده به طور قاطع به سويى افكنده شود تا تفنگ ها براى خود آنها از اين دوش به آن دوش بيفتد!
جناحهاى كاشانى، بقايى، مكى و ... كه مدت ها بود اين خطر را حس كرده بودند، آشكارا در مقابل مصدق و آن بخشى قرار گرفتند كه به اعتبار اتحاد با نيروهاى دموكرات از ترس و جبونى كمترى برخوردار بود. بخش اول آشكار و مجددا به سمت امپرياليسم و ارتجاع بازگشت، در حالى كه بخش دوم ــ بخش مصدق ــ عملا به دفع الوقت و سياست هاى كج دار و مريز در مقابل دشمن پرداخت.
روشن بود كه تضمين دموكراسى يك راه دارد: زدن به قلب دشمن. و دشمن كه بود؟ فئوداليزم پوسيده و دستگاه حكومتى آن كه وابسته به امپرياليزم انگليس بود. و زدن به قلب او چگونه امكان پذير مى گشت؟ محروم نمودن اين طبقه از آنچه كه شيرهء حيات و مايه زندگيش را تشكيل مى دهد! يعنى زمين. اينجا بود كه يك اصلاحات ارضى واقعاً همه جانبه و راديكال لازم بود كه نه تنها دموكراسى در ايران تضمين گردد بلكه بزرگترين ضربه به امپرياليسم وارد شود – ضربه اى حتى بالاتر از ملى شدن نفت و در ادامه تكاملى و منطقى آن – چرا كه او را بدين ترتيب از بزرگترين و وسيع ترين پايگاه طبقاتى اش در ايران محروم مى نمود.
اما آيا بورژوازى، آن هم در عصر امپرياليسم، در عصر وابستگى هاى جهانى سرمايه و در عصر انقلابات پرولترى، مى تواند و قادر است كه اين گونه قاطعانه و سازش ناپذير به جنگ فئوداليزم برود؟ واضح است كه جواب منفى است و واضح است كه سقوط حكومت مصدق درست بدليل همين ناتوانى ها، دير يا زود ناگزير بود. 
موضوع يك اصلاحات ارضى ريشه اى ديگر چيزى نبود در حد يك اقدام سياسى هر چند بسيار متهورانه  [مانند] ملى كردن نفت؛ چيزى نبود در حد ايجاد تضمين هاى قانونى مثل اصلاح قانون انتخابات براى دوام دموكراسى. اين آنچنان اقدامى بود كه حداقل از يك حكومت واقعاً انقلابى دموكرات بر مى آمد نه از يك حكومت بورژوا ليبرال رفورميست. 
اين آنچنان اقدامى بود كه تمامى بافت طبقاتى جامعه، تمامى مناسبات اجتماعى و اقتصادى حاكم بر جامعه را به طورى عميق و ريشه اى دگرگون مى نمود و درست به همين دليل نيز هم تضمين بازگشت ناپذير براى ادامهء دموكراسى بود و هم بالاترين ضربه را به دشمن امپرياليستى وارد مى كرد.
اين آنچنان اقدامى بود كه نه تنها به رفاه و ترقى مادى و فرهنگى روستاها مى انجاميد و نه تنها خود بهترين زمينه هاى مادى و اقتصادى براى رونق يك بورژوازى آزاديخواه و حتى الامكان استقلال طلب فراهم مى نمود، بلكه از همه اين ها مهمتر انواع فشارها و اجبارات غير اقتصادى و قيد و بند هاى ناشى از مناسبات كهن ماقبل سرمايه دارى را از دوش تمام طبقات اجتماعى، از دهقانان كه ۸۰ درصد جمعيت جامعه را تشكيل مى دادند گرفته تا خرده بورژوازى شهر و طبقه كارگر برمى داشت. اما چنين اقداماتى را از دست بورژوازى ليبرال انتظار داشتن يا به خواب و رؤيا گرفتار آمدن است و يا رجعت به ۱۵۰ تا ۳۰۰ سال قبل اروپا و عنفوان جوانى و شادابى بورژوازى.
بارى، يك نگاه كوتاه به كارنامهء سياسى مصدق در دوره بعد از ۳۰ تير به خوبى نشان مى دهد كه او چگونه به جاى تعميق و گسترش دست آوردهاى گذشته، مجبور بوده است، بنا به ماهيت طبقاتيش، خود را و مردم را با وصله پينه كارى هاى جزيى سياسى و اقتصادى و خرده كارى هاى نيرو برباد ده و مأيوس كننده مشغول [كند]. او به جاى فرود آوردن ضربهء قاطع به فئوداليزم، تنها به اين بسنده كرد كه ۵ درصد از سهم بهرهء مالكانه به عمران روستاها اختصاص يابد، يعنى بجاى ذبح كردن گاو، حجامت كردن او و لاجرم تضمين عمر بيشتر حريف ما.
از همه اين ها گذشته، پاى بورژوازى ايران بيشتراز آن در گل و لاى زمين فرو رفته بود كه بتواند در يك چنين صحنهء خطيرى به كوچكترين مانورى مبادرت ورزد. خوب، بحث فوق را خلاصه كنم:
۱- بورژوازى ايران در دور دوم حكومت مصدق از نفس مى افتد. بخشهاى راست از آن جدا شده عملا در خدمت ارتجاع و امپرياليسم درمى آيند و بخش معتدل باقى مانده – مصدق ــ جز يك رشته وصله پينه كارى هاى سياسى و اقتصادى قادر به انجام هيچ اقدام ريشه اى سياسى و اقتصادى نمى شود. دراين دوران، عملا گسترش و تعميق دست آوردهاى گذشته به بن بست مى رسد و حتى بروز خطراتى از جمله نفوذ امپرياليسم آمريكا و همچنين توطئه هاى مكرر ارتجاع داخلى و سوء استفاده از نابسامانى هاى اقتصادى مملكت، به شدت آنها را تهديد مى كند.
۲- بورژوازى و قشرهاى متوسط شهرى و همچنين بخش هاى وسيعى از زحمتكشان شهر كه تا به حال نيروى محركهء نهضت و مشوق و پشتيبان اصلى مصدق بودند، به مرور دچار افسردگى و بى تفاوتى سياسى ناشى از سياست هاى وقت گذرانه و ترديد آميز حكومت مى گردند.
۳- حكومت مصدق قادر نمى شود به نيروى عظيم نهفته در ميان دهقانان پى ببرد. شرط بسيج و كشانيدن اين نيروها به حمايت از نهضت، طرح شعار اصلاحات ارضى است؛ شعارى كه دشمن را به پرتگاه نابودى سوق مى دهد و متقابلا آنچنان نيروى عظيم و دست نخوردهء توده اى در اختيار حكومت مى گذارد كه هيچ توطئه و قدرتى قادر به شكست آن نيست. و اين همه در شرايطى است كه دشمن از حالت بلاتكليفى اوليه خارج شده و انواع نقشه هاى توطئه آميز را براى سرنگونى حكومت مصدق مورد بررسى قرار داده است.
۴- همانطور كه گفته شد، شرط مقابله با دشمن زخم خورده اما هشيار شده و در حال تشكل و توطئه، اتكا به نيروهاى پشتيبان هر چه بيشترى است. اين نيرو بطور طبيعى در ميان ميليون ها دهقان رنجديده اى قرار داشت كه تا كنون و بالاخره تا به آخر، چيز زيادى از حكومت مصدق نشنيده و نديده بودند. در حالى كه بسيج و كشانيدن اين نيروى عظيم براى شكست قطعى ارتجاع و امپرياليسم لازم مى نمود. حكومت مصدق ديگر حتى از پشتيبانى فعال و فداكارانهء قشرهاى مختلف شهرى نيز بى بهره شده بود. و اين بى بهرگى بدون آن كه به معناى پشت كردن به او و يا  رو آوردن به دشمن تلقى شود بايد به معناى يك بى تفاوتى سياسى، يك آنتراكت سياسى توده ها در نظر گرفته شود؛ آنتراكتى براى اين كه در مغز عظيم اجتماع، در يك نقطه عطف از به پايان رسيدن نقش بورژوازى ملى، موضوع اين اختلاف بين انتظارات و واقعيات، تجزيه و تحليل و نتايج لازم گرفته شود.
۵- مى بينيم كه بالاخره يكى از تيرهاى توطئه حريف بر بدن در حال ضعف حكومت مصدق كارگر مى افتد و پيكر نيمه جان حكومتى كه رسالت تاريخى اش را به انجام رسانيده متأسفانه نه با دست انقلاب بلكه به دست ضد انقلاب بر زمين مى افتد.

* ساعت نزديك به هفت عصر است. ساعت ها است كه فكر هاى پراكنده مى كنم. در دورو برم به شدت بوى يك توطئهء همه جانبه به مشام مى رسد. قضيه چيست؟ چه نقشه اى در سر دارند؟ چرا ناگهان همه شان و همهء دستگاه هايشان بكار افتاده است كه اين پرونده كذايى را جلو بيندازند؟ آيا موضوع عبارت از دادن يك مانور متقابل در مقابل تهاجمات موجود [؟] در جريان سعادتى نيست؟ آيا صرفا اين ديگ انتقام و تعصب كور است كه اينطور به جوشش افتاده؟ احساس مى كنم با تمام قوا دارند پرونده سازى مى كنند. از اين ور و آنور شكايت  جمع آورى مى كنند. آخر، قضيهء شكايت مادر فرهاد صفا ديگر خيلى مسخره است. با اين توصيف تمام مادر[ان] شهدايى كه سازمان هاى مذهبى اين دوره داده اند مى توانند بيايند از من شكايت كنند. چون ديگر هيچ وجه مشتركى جز اين كه من در كار تغيير ايدئولوژى سازمان دخالت مؤثر داشته ام، در اينجا وجود ندارد. فرهاد صفا موقع شهادتش مدت ها بود كه با گروه اكبرى آهنگر و محمد صادق كه حى و حاضر و زنده است كار مى كرد و اصلا نه من، بلكه تمام سازمان ما نمى دانست كه ارتباطات و كارها و خانه و منزل او كجاست و چيست. 
حالا چطور يك چنين اتهام ناجوانمردانه اى عليه تشكيلات ما و بعد آن هم عليه من كه سينه ام مملو از اسرار مبارزاتى ده ها و ده ها مبارز معروف و رجال قديمى جنبش بوده ...، فقط خودشان و خدايشان! مى داند. به هر صورت من حقيقتا هيچ باكى از اين حرف ها ندارم و شايد خنده ام از غصه اى كه از ديدن يك چنين فجايعى كه در اينجا به آدم دست مى دهد، كمتر نباشد. به احتمال زياد جرأت نخواهند كرد اين اتهام را مطرح كنند، چون اولا به اين سادگى ها چسبيدنى نيست. ثانيا مدرك غير قابل انكار ساواك را بهشان يادآور شدم. ثالثا شاهد زنده اى مثل محمد صادق – برادر ناصر صادق – هست كه مى تواند شهادت بدهد. رابعا اگر اين طور باشد كه هر كس هر اتهامى دلش خواست به كس ديگرى بزند و بعد او را به همين دليل هم محاكمه كنند كه سنگ روى سنگ بند نخواهد شد. فكر مى كنم خودشان هم به آبكى بودن اين شكايت پى برده باشند. به هر حال آنچه مسلم است اين است كه افراد گروه هاى متعددى هم اكنون مأموريت دارند كه آنچه مى توانند عليه من مدرك جمع آورى نمايند. اين را از قرائن متعددى در اين مدت فهميده ام. مثلاً پريروز يكى از پاسدارهاى اينجا صحبت از نوشته اى مى كرد كه در خارج چاپ شده و انتقاداتى به تشكيلات و رهبرى كرده و اين سؤال كه حالا آن نوشته اينجا هم هست؟ و طرفش [؟] كى بوده! مطرح مى شود.
از قرار، صفحات قطورى از اين نوشته ها را كه عموماً توسط عناصر مذهبى متعصب، البته بدون نام و نشان، چاپ شده و همگى نيز تكرار يك داستان است در پروندهء من جمع كرده اند. با اين وصف براى دليل به اصطلاح قانونى محتاج شكايت و مدارك ديگرى هستند، چون اين قبيل نوشته ها اگر از طرف خود ما باشد، قضيه را تحليل كرده و احيانا نظر انتقادى خودش را مطرح كرده و يا اگر از طرف اين عناصر مجهول باشد كه به فحش و بد و بيراه و متلك گفتن پرداخته است. ولى اين كه اين ها مى خواهند مرا با يك چنين اتهامات مسخره اى محاكمه كنند طبيعتا بايد كوشش بيشترى براى پرونده سازى به خرج بدهند. آن روزهاى اول همه شان از اول تا آخر سراغ احمديان را مى گرفتند. حالا ديگر گويا اطمينان پيدا كرده اند كه زنده است به همين دليل حرفش را نمى زنند. معلوم مى شود كه ــ البته از اول هم برايم معلوم بود كه ــ تمام آن صحبت هاى درون سلولى با على و رفيقش مستقيما براى تكميل و در واقع ايجاد پرونده گزارش مى شده است. 
به هر حال از ما كه فعلا گذشته است. ولى خدا عاقبت اين مردم و مملكت را به خير كند كه هنوز از چاله درنيامده، دارد به چاه مى افتد. آن هم چه چاهى، كه اگر در رژيم گذشته، صرف كار و عمل ضد رژيم باعث تعقيب و دستگيرى و غيره بود، اينجا نفس اختلاف عقيده و اعتقاد به عقيدهء ديگر وانتشار مطلب و نوشته اى عليه عقايد رايج، گناه و جرم محسوب مى شود. منتها فقط قدرى زمان لازم دارند كه اين احساس سوزانِ در هم كوبيدن مخالفين را در عمل بيان نمايند. و در آن موقع ملت شاهد خواهد بود كه چه حمام خون و چه زندان هاى پر و پيمان و چه تخته شلاق هاى مفصلى به راه خواهد افتاد. ممكن است خواننده تعجب كند كه بعد از اين همه رسوايى ساواك و اين همه مبارزهء مردم عليه شكنجهء بدنى چطور ممكن است حكومتى در آينده بتواند دوباره اين شيوه ها را پيش بگيرد؟
جواب من خيلى روشن است. خواننده گرامى، هم اكنون اين شيوه ها در پيش گرفته شده است. در مورد زندانيان سياسى – منظورم عمدتاً نيروهاى اپوزيسيون است – از كمونيست و چپى و دمكرات گرفته تا كرد مبارز يا توده اى يا تركمن حق طلب فعلا به بدترين وجهى در سلول هايى كه مخصوصا براى شكنجهء روحى و شكستن مقاومت مبارزين در زمان ساواك ساخته شده بود زندانى مى شوند. در سلول هاى واقعاً احمقانه و مسخره – لغت ديگرى پيدا نكردم ــ. در اوين، هم اكنون از اين زندانى ها وجود دارد. هر كس مى داند كه بى قانونى و شكنجهء روحى مقدمهء شكنجه جسمى خواهد بود. وقتى آنها به خودشان اجازه مى دهند كسى را بدون داشتن حكم بازداشت، سرخود بازداشت كرده و روزها و روزها بدون اعلام اتهام، او را در همان سلول هاى انفرادى مسخره به بند بكشند، معلوم مى شود كه اگر تقّى به توقّى بخورد و قدرى شرايط دچار دگرگونى هاى انقلابى شود يا نارضايتى مردم به نحوى رو به افزايش برود، شكنجه جسمى حتمى خواهد بود.
اما ثانيا چرا راه دور برويم و پيش بينى آينده را بكنيم؟ هم اكنون شكنجهء جسمى به بدترين وجهى در مورد برخى متهمين عادى يعنى كسانى كه متهم به لواط، متهم به زناى محصنه و يا از همين قبيل اتهامات هستند كاملا رواج دارد.
عزيز الله – همان زندانى سياسى اوين، رفيق كمونيستى كه به اتهام داشتن سلاح هاى سنگين او را دستگير كرده بودند، كه البته منكر بود، ولى آنها دست بردار نبودند و اصرار [داشتند] كه سلاح هاى كشف شده مال اوست ــ تعريف مى كرد كه در كميته مركزى به چشم خود دو متهم را ديده كه آنقدر با كابل به پشت و نشيمنگاه آن [ها] زده بودند كه پوست بالاى ران آنها كنده شده بدنشان خونى شده بود. از قرار يكى از آنها متهم به لواط بوده و دومى را عزيزالله گفت كه من در آن فرصت مغتنم كوتاه نفهميدم چه اتهامى بوده است. عزيزالله تعريف مى كرد، كه به مجرد اينكه فهميدند من آنها را مى بينم بلافاصله آنها را از معرض ديد من دور كردند.
خوب، واضح است. وجدان بسيار بسيار پاك و متقى آقايان نمى تواند وجود لواط را در جامعه تحمل كند. بنا بر اين براى پاك كردن اين گناه از صحنهء جامعه، متهمين به آن را تا سر حد مرگ شكنجه [مى] كند تا اعتراف بگيرد و بعد هم يا به چوبه اعدام ببردشان يا به جلاد دومى براى انجام حد! واقعاً روزنامه لوموند چقدر زيبا و بجا موقعيت اين آقايان را كه فكر ميكنند رسالت ريشه كن كردن گناه را در جامعه به عهده دارند، ترسيم كرده بود. او نوشته بود:
سه روسپى ايرانى، براى آنچه كه بودند، تيرباران شدند. در پاى جواز تيراندازى جوخهء اعدام، امضاى يكى از دادگاه هاى اسلامى بود؛ يكى از آن دادگاه هايى كه مأمورند بى رحمانه به تعقيب و شكار گناه، هر جا كه هست، بپردازند. اين دادگاه ها كارهاى بسيار ديگرى بايد انجام دهند چرا كه در منطق غيرت منزه ساز آنان پس از زدودن اثر گناه ــ يعنى روسپى گرى – بايد به انگيزه گناه كه همانا هواى نفس انسان ها و فقر جنسى است حمله برد. اما بيشك اين نيز براى آنان بسنده نخواهد بود، بايد تا ريشه هاى زمان واپس بروند و به لحظه اى برسند كه حوّا، آدم را به ورطهء گناه سرنگون ساخت و آنگاه تنها چيزى را كه مى توانند تيرباران كنند، شبح گناه است و آنجاست كه درخواهند يافت آنان كه به قديمى ترين حرفه جهان اشتغال دارند...

يكشنبه ۳۱ تير ۱۳۵۸ ساعت ۱۱ صبح:
امروز هم مثل روزهاى ديگر از ساعت حدود چهار و نيم بيدار شدم. نمى دانم اين موقع كه مى شود چرا يك مرتبه اين نگهبان ها به هم مى ريزند. سرو صدا و داد و قالشان بلند مى شود. يكى مى خواهد آن ديگرى را كه سر پست خواب رفته بيدار كند. آن ديگرى راديو را  روشن مى كند. سومى جيغ و دادش بلند مى شود كه لامصب ها بگذاريد بخوابم و بعد حدود نيم ساعت، سه ربع بعد، برنامه بلند كردن اجبارى "برادران" براى نماز پيش مى آيد. خنده و شوخى بيدارها و غروناله خوابها كه بگذارند چند دقيقه ديگرهم بخوابند. امروز در همين ساعت، دو تا از آنها كار جالبى كردند و سوار ماشين شان شدند رفتند توى خيابان بخوابند! يكى ديگر از آنها مى پرسيد آيا اسلحه هم  همراه برده اند يا خير؟ خلاصه تنها نتيجه كار اين است كه حقير كه با هزار ياعلى مدد مى خوابم و در طول خواب ده ها بارهم از خواب مى پرم، ديگر مژه بر هم نگذارم. از صبح تا به حال حدود ۲ تا دو ساعت و نيم در اتاق پياده روى كرده ام. اين كار تقريبا به صورت برنامه درآمده است والا واقعاً فلج خواهم شد. امروز ده روز است كه از ديدن آفتاب و داشتن هواخورى در فضاى باز محروم هستم. پاهايم ديروز عصر كرخت شده بود و در طول روز مرتباً دچار يك حالت چرت آلود – آنطور كه گويى كسى مرتباً در زير زمين زندگى بكند – مى شوم. خوب، اين هم يك نوع حقوق بشر است. كتاب و مطالب خواندنى كه ممنوع است، روزنامه و خبر كه ديگر صحبتش را نكنيد. روز بروز هم بر شدت مراقبت مى افزايند و محدوديت جديدى برقرار مى كنند. باور كنيد حتى در دستشويى هم آرامش ندارم، چون يك نفر مرتب پشت در قدم مى زند و يك نفر نيز گاه گاهى از پنجره سرك مى كشد كه نكند مثلا من از طريق سوراخ راه آب ناگهان دود بشوم و به زمين بروم. امروز هم به ناچار مثل خيلى روزهاى ديگر نتوانستم تا به آخر، كار نظافت و توالت را ادامه بدهم. به هر حال هر كارى يك مقدار آرامش و تمركز حواس مى خواهد. مخصوصا كه در اين جا، يكى بدليل نبودن هيچگونه ميوه يا مواد تره بار و ديگرى بدليل سكون، مزاج آدم خشك هم مى شود. البته من آنقدر كم غذا مى خورم كه معمولا هر ۲ روز يكبار يا هر ۳۶ ساعت يكبار ممكن است احتياج پيدا كنم. ولى به هر حال كار امروز شان ديگر كفرم را درآورد. نمى دانم به خاطر چه مرضى علاوه بر اينكه از پنجره تورى توالت – به توالت زير زمين برده بودند – كه به راهرو طبقه بالا باز مى شود مرتباً نگاه مى كردند، وسط كار، برق توالت را هم خاموش كردند. به اضافه اين كه هم موقع رفتن به توالت و هم موقع برگشتن براى به اصطلاح رد گم كردن، مرا البته همواره در حالت چشم بسته در يك قسمت حياط گرداندند از آن در و در يك [؟] زير زمين، داخل ساختمان برده و دو سه دور توى هر اتاق طواف دادند. آنگاه به همان توالتى كه روزهاى اول مستقيما از راهرو كه مى آمديم، توى حياط دست چپ، توى زير زمين قرار داشت بردند! خوب، باشد. حسنش اين بود كه در عوض فهميدم حياطش استخر نسبتا بزرگى هم دارد و صحن حياط بالغ بر ۲۵۰ يا ۳۰۰ متر است. نكته جالب تر اين كه ديروز هم موقع رفتن توالت يكى از پاسدارها همراه من آمده بود توى توالت و وقتى من مطابق معمول چشم بند را برداشتم و او را ديدم اعتراض كرد كه چرا چشم بند را برداشتى؟! البته زود خودش فهميد و زد بيرون و ديگر صبر نكرد به او بگويم، آخر عموجان، ديگر با چشم بند كه ديگر كسى قضاى حاجت نمى كند!
بازهم در مورد اين ساختمان بگويم. به نظر من مى رسد كه عليرغم بكار بردن بهترين مصالح و زيربناى وسيع، اما معمارى آن مطابق با اسلوب جديد نيست. مثالش همين اتاقهايى كه من و دوستان پاسدار در آن هستند مى باشد. آخر چگونه ممكن است اتاقى را با يك چنين مساحتى اينقدر كور و بدون نور از آب درآورد؟ همين طور از اين موضوع كه جاى كولر در داخل ساختمان تعبيه نشده مى توان فهميد كه ساختمان بايد نسبتا قديمى ــ شايد حدود ۲۰ سال پيش – و با اسلوب معمارى قديم ايرانى ساخته شده باشد. البته گفتم با مواد و مصالح مدرن و گرانقيمت. اما نكته جالب اينجاست كه بدليل نرسيدن به ساختمان، عموماً قسمت هاى مختلف آن بسيار كثيف يا برخى تجهيزات آن خراب و از كار افتاده است. مثلاً اتاق من بطور عجيبى دود گرفته و در گوشه و كنار ديوار و بالاى حواشى در، در سطوح وسيعى تار عنكبوت تنيده شده است. وضعيت اتاق طورى است كه از ابتدا گويا رنگ نخورده و در همان حالت گچ كارى اوليه اش باقى است. شايد هم اينجا مثلا به عنوان آشپزخانه استفاده مى شده، اما بدون آن كه تجهيزات مربوط به آشپزخانه در آن ساخته شده باشد. نكته بسيار مهم و قابل فكر، اين دريچهء بين دو اتاق است. چرا بين دو اتاق به جاى يك درب كامل، يك دريچهء كوچك كار گذارده اند؟
آيا اساسا و از روز اول ساختمان، نقشهء معين و حساب شده اى براى درآوردن يك چنين اتاق هايى وجود داشته است؟ ضخامت زياد ديوارها، مخصوصا لايهء بتونى آنها و همچنين فرم ساختمان اين دريچه كه معلوم است بعدا تعبيه شده و همين طور موقعيت خفه و بدون نور اتاق، آيا همگى دلالت برآن ندارند كه از ابتدا مقصود خاصى در اين ساختمان مورد نظر بوده؟ يعنى مثلاً درست كردن يك زندان خصوصى در يك ساختمان بزرگ!
آيا اينجا يكى از خانه هاى امن و مخفى ساواك است كه آنها به تناسب كارها و هدف هايشان ساختمان آن را مجددا دست كارى كرده اند؟ درب بسيار وسيع آهنى آن كه شبيه در زندان ها است، نيز خود نشان مى دهد كه تا پيش ازاين، از اين خانه استفادهء معمولى نمى شده است. همين طور اين جناب سگ بعيد است كه بعد از انقلاب وارد اين خانه شده باشد!! به هر حال خانهء عجيب و غريبى است هر چند كه اگر به عنوان يك زندانى به آن نگاه نمى كردم، شايد هيچ چيز عجيب و غريبى هم در آن نمى ديدم!

* چند لحظه پيش از لاى دريچه صحبتى راجع به ملاقاتى و اين حرفها شنيدم. ياد اين مادر رنجديده ام افتادم. بقول هميشگى خودش هشت سال قلبش را كف دستش گرفته بود و هر لحظه اين خطر كه شيشه عمرش بر زمين بيفتد و خرد و نابود شود، جسم و جان او را چون منگنه اى پولادين درهم فشرده بود. حالا ماجرا به ابعاد بازهم بزرگترى براى او آغاز شده است.
فكر مى كنم اگر در اين مدت، هشت سال اسارت و دربدرى و هزاران رنج و مصيبت بر من گذشته، او شايد به اندازه هشتاد سال اين رنج و مصيبت را تحمل كرده است. بى جهت نيست كه درست ۱۲-۱۰ سال بيش تر از هم سن هاى خود پيرتر به نظر مى رسد. روزى كه او را ترك كردم هنوز زن جوان و سرزنده و شادابى بود كه مثل گنجشك روى پاهايش مى پريد و حالا بعد از هفت، هشت سال كه او را مى بينم درست به اندازه بيست سال پيرتر شده است. و حالا، حالا ديگر چه مى كشد؟ شايد هيچكس نتواند سنگينى بار درد و غمى كه ژرفاى روح و جسم چنين مادران رنجديده اى را چون خوره از هم مى درد، درك نمايد. ياد او و ياد همه مادران بلاديده و مصيبت كشيده گرامى باد.

[پايان دفتر سوم

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire