دفترهاى زندان 4
نویسنده: تقى شهراميكشنبه ، ۲۲ اسفند ۱۳۸۹؛ ۱۳ مارس ۲۰۱۱
محمد تقى شهرام
دفترهاى زندان
يادداشت ها و تأملات در زندان هاى جمهورى اسلامى
دفتر چهارم
دفترهاى زندان
يادداشت ها و تأملات در زندان هاى جمهورى اسلامى
دفتر چهارم
در اين دفتر: زندان و زندانبانان او، تحليلى از سپاه پاسداران، كميته ها و جايگاه طبقاتى و سياسى آنان. تحليلى از تصورات زندانيان عادى يا سياسى، «تصورات، خيالات و افكار يك اسير همواره پلى است بين واقعيت تلخ اسارت و آرزوى شيرين آزادى»، انگيزه هاى درونى يك اسير و اشاره اى به دو داستان از صادق چوبك و صادق هدايت. معناى ۹۸ درصد آراء به سود حكومت حضرات! هادوى دادستان انقلاب مجدداً براى ملاقات، به سلول او مى رود. ماه رمضان و شكم چرانى رايج...
دوشنبه اول مرداد ۱۳۵۸، ساعت ۸ و نيم صبح
يك هفته است كه در اين اتاق لعنتى دربندم، اتاقى كه حتى يك روزن كوچك به نور و هواى آزاد بيرون ندارد و شب و روز در آنجا تنها از سياهى يا سفيدى چند سوراخ ريز پتوى سربازى كه به در و پنجره اش كوبيده شده معلوم مى شود. آقاى هادوى تازه منت هم گذاشت كه بعله چون آنجا اوين و ... جاى مناسبى نبود گفتيم شما را به اينجا منتقل كنند. ولى چه كسى است كه نداند انتقال من به اينجا، چگونه از نقشه ها و برنامه هاى خاصى كه ناگهان در مقابلشان قرار گرفت نشأت مى يافت، نه شكايت از سلول هاى انفرادى آنجا، چرا كه لااقل در اين سلول هاى آخرى ــ سلول هاى بزرگترى كه موقع خروج از اوين در آنجا بودم و رفقاى فدايى و عزيزالله هم بودند ــ هواى آزادى از آن پنجره نزديك سقف به درون سلول جريان داشت. روزنامه نيز مى دادند، نگهبانان جوانان مهربان و گرمى بودند و علاوه بر اين، حداقل صداى چند رفيق و همرزم را مى شنيدم. اما اين اتاق اهدايى آقاى هادوى بحمدالله از همه اين تعلقات (!) آزاد است. به اضافه آن كه همسايگان كاملا نامتجانس، نه تنها با چند كلمه صحبت يا حتى احوالپرسى از پشت دريچه خيرى نمى رسانند، بلكه با انواع صداها و كارهايشان همان لحظات باقيماندهء آرامش را در نيمه هاى شب مختل مى كنند. هم اكنون اين دومين بارى است كه نوار صداى عبدالباسط را گذارده اند. بار اول از ساعت شش و نيم تا ۸ و ۵ دقيقه صبح ادامه داشت. در اين مدت شايد ۴-۵ بار اين نوار را كه همان معروفترين قسمت هاى ضبط شده صداى عبدالباسط است، يعنى سوره شمس و آيه "لو أنزلنا هذا القرآن على جبل لرأيته خاشعاً متصدعاً من خشىة الله" [اگر اين قرآن را بر كوهى فرو فرستاده بوديم بى شك آن را از ترس خداوند خاكسار و فروپاشيده مى ديدى. (آيهء ۲۱ سورهء حشر)] را تكرار كردند. ديگر داشت دلم از حلقم بيرون مى آمد و حالا دوباره شروع كرده اند. ديروز عصر هم سه چهار ساعتى همين طور اين نوار و نوار قارى ديگرى را كه آن واقعاً و حقيقتا صداى يك "سر قبر آقايى" است، روشن كرده بودند.
در عوض، اين جوانان شاخ شمشادى كه پاسداران به اصطلاح انقلاب هم هستند، به چيزى كه علاقه ندارند مسائل سياسى است. به ندرت اخبار [راديو] را مى گيرند و تقريبا غير ممكن است كه اگر يكى از آنها اخبار را روشن كند، غير از خلاصهء اخبار به مشروحش هم گوش بدهد. آنها خيلى راحت غذاى فكر و روحشان را از صداى افسون كننده عبدالباسط دريافت مى كنند و غذاى جسمشان هم كه خوب از پادگان ها مى آيد! واقعاً جالب است اگر كسى مانند من كه يك هفته است، به هر حال، در معرض بسيارى از گفتگوهاى دونفره و چند نفرهء آنها قرار گرفته است پيش خود بپرسد اينها با چه ديدگاه سياسى، با چه آموزش ايدئولوژيكى مى خواهند انقلاب را پاسدارى كنند؟ اين عده كه به اصطلاح از رده هاى متوسط و نسبتا بالاى سپاه هم هستند، حتى از اخبار و وقايع روزمرهء مملكت هم باخبر نيستند، چه رسد به اين كه داراى معلومات و آموزش سياسى مناسبى هم باشند. مجموعهء صحبت هاى آنها از چند خبر خارج نمى شود. يا مسائل مربوط به پاسدارى و دعواهاى مربوط به خوابيدن و يا نخوابيدن، يا مسائل ادارى كه فلان كس امروز فلان مأموريت را دارد يا نه و بعد گفتگوهاى خصوصى يا پيرامون ورزش و خاطرات دوران نوجوانى دور مى زند و يا حداكثر اگر بخواهد به نقطه اوج و شيرينش برسد، خاطرات دوران آموزش نظامى و اين كه مثلا آقازاده با شليك دو رگبار، پيت نشانه روى را از وسط دو تكه كرده است، به ميان كشيده مى شود. و بعد، اين دو سه روز آخرهم كه تب حقوق آخر ماه بالا رفته بود. گويا بحث شان در روزهاى معمول [؟] اين بوده كه حقوق اين بخش از پاسداران را مطابق معمول، دولت و خود سپاه بپردازد و يا [اينكه] از بودجهء دادستانى پرداخت گردد. تعدادى از مذاكرات تلفنى و بحث هاى حضورى هم در اين روزهاى آخر ماه به اين موضوع اختصاص داشت. البته گاه گاهى هم با هم پچ و پچ مى كنند كه البته من نشنوم ولى اين پچ پچ ها هر چه باشد، بحث سياسى نيست. يا مربوط به مأموريت هاى ادارى است و يا مثلاً راجع به من يا فرد ديگرى مثل من.
از نظر اخلاقى و خلوص ايدئولوژيك، اين دسته به هيچ وجه به پاى آن رده هاى پايين كه مثلا در اوين يا قصر نگهبانى مى دادند نمى رسند. فكر وذكر اين ها بسيار محدود به مسائل و منافع شخصى است. و اين حتى در رفتار روزمره شان با خودشان مثلاً دعوا بر سر سيگار كه يكى مال ديگرى را برداشته و يا اين كه مثلا فلان كس گوشت هاى غذا را خورده و همين طور[در رفتارشان] با من به خوبى نمايان است. در حالى كه آن جوانان بچه سالى كه در اوين و يا بعضاً در قصر ديدم واقعاً از صميم قلب و از جان گذشتگى به خاطر خدمت به انقلاب به اين دستگاه پيوسته بودند. گويا همه جا مقدّر اين است كه هر چه از پايين به بالا مى رويم به همان اندازه از خلوص و ايمان و فداكارى هم كمتر مى شود و بر منفعت طلبى و حسابگرى شخصى افزوده مى گردد.
در واقع با اين كه هنوز مدت كوتاهى از انقلاب نمى گذرد اما بخش هاى مهمى از رده هاى بالاى اين دستگاه هاى جديد تا گردن در مناسبات بوروكراتيك و ايدئولوژى منفعت طلبانه و سوء استفاده گرانه از قدرت كه بر دستگاه هاى بوروكراتيك حاكم است، فرو رفته اند. تصور من اين است كه بمرور و همزمان با غلتيدن كامل اين دستگاه ها به مواضع ضد دموكراتيك و تبديل قطعى شان به آلت هاى سركوب و خفقان، رده هاى پايينى و صديق آن، مأيوس و واخورده از آن جدا خواهند شد. و كارها بيشتر و بيشتر توسط همان قدرت طلبان سوء استفاده گر قبضه شده و قشر ميانى اى كه از هم اكنون به هواى لفت و ليس و حقوق و مزايا به اين دستگاه پيوسته اند، عليرغم اين كه قبلاً داراى آلودگى مهمى نبوده اند، ناچار به ماندن در اين دستگاه و جذب و حل در هدفها و اقدامات ضد مردمى اش تن خواهند داد. نمونه هاى دسته اول را من در بين نگهبانان سادهء اوين ديدم و نمونه هاى بارز دسته دوم را كه خواه ناخواه قدم در راه فروش خود گذارده اند، مى توان در ميان دسته اخير – در اين خانهء لعنتى – مشاهده كرد.
و اما اگر از بحث روى افراد و اجزا صرف نظر كنيم، اين سؤال پيدا مى شود كه بالاخره اين سپاه پاسدار چه نيروىى است و داراى چه وظايف و چه تشكيلاتى است؟ چون همان طور كه حتما خواننده، تا اينجاى مطلب دستگيرش شده، اعضاى اين سپاه را در نقش هاى متفاوت، از اكيپ حمل و نقل زندانى، از نگهبان و پاسدار ساده زندان گرفته تا بازجوى دستگاه قضائى انقلاب و همين طور در نقش تفنگدار و نظامى حرفه اى در جريان برخوردهاى داخلى ديده است. بنا بر اين، اين سؤال كه ماهيت، هدف ها و تشكيلات اين سپاه چيست و اعضا[يشان] هم اكنون به چه كارهايى مشغولند، از اهميت ويژه اى برخوردار است. همين طور روشن كردن مناسبات آن با ارتش و تفاوتى كه هم از نظر هدف و هم از نظر محتواى طبقاتى با ديگر نيروهاى مسلح كشور دارد بسيار قابل اهميت است. واضح است كه پرداختن به اين سؤالات و تشريح دقيق واقعيات در اينجا مخصوصا در موقعيت كنونى من و محدويت هاى حاد زندان امكان پذير نيست. تنها از روى اشارات كلى مى توانم بگويم كه اگر در شرايط كنونى، ارتش فاقد يك همگونى در هدف هاى سياسى و لاجرم فاقد يك محتواى واحد طبقاتى است و اگر گرايشات گوناگون سياسى و طبقاتى در ارتش هم اكنون مشغول نبرد و مبارزهء حاد مرگ و زندگى هستند – اخبار مربوط به اختلافات موجود بين فرماندهان، استعفاى فربد، انصراف رياحى از استعفا و ابقاى مجدد امير رحيمى، تشكيل دسته هاى مسلح غير رسمى در بطن ارتش مثل سياه جامگان ــ همگى مؤيد اين مبارزه حاد مى باشند. در عوض، سپاه پاسداران يك تشكيلات همگون نظامى را تشكيل مى دهد كه دربست در اختيار بخش محدود و معينى از خرده بورژوازى، يعنى خرده بورژوازى متوسط و مرفه سنتى است.
اين سپاه در دست نمايندگان مذهبى و سياسى اين طبقه، عمدتا در دست آن بخش از روحانيتى قرار دارد كه امروز سرنخ بسيارى از مواضع مهم مملكتى را در دست دارند. به عبارت ديگر اگر سازمان مجاهدين انقلاب اسلامى را هستهء سياسى و سازمانى اين طبقه و حزب جمهورى اسلامى را چارچوب سازمانى و سياسى توده اى آن بدانيم، آنگاه سپاه پاسداران در كل عبارت خواهد بود از بازوى مسلح اين طبقه. و روشن است كه چنين ارگان هايى كه هر يك به نوعى مستقيما منافع و ايدئولوژى و تشكيلات يك طبقه را منعكس مى سازند در بين خود داراى چه روابط ارگانيك و تنگاتنگى باشند. البته در بين رهبران و دسته هاى گوناگون موجود در اين ارگان ها رقابت هاى گاه شديدى وجود دارد اما اين رقابت ها هنوز به هيچ وجه در شرايطى قرار ندارند كه منجر به گسيختگى در مقابل رقباى پرقدرتى بشوند كه از يك طرف و در سمت راست آن، دو بخش مذهبى و غير مذهبى بورژوازى ليبرال قرار دارد. يعنى بخش مذهبى آن كه عمدتا در حزب جمهورى خلق مسلمان متجلى مى گردد و بخش غير مذهبى آن كه در جبهه ملى، نهضت آزادى و بخشى از دولت متبلور شده است.
و از طرف ديگر، در سمت چپ آن، دمكرات ها، شامل مجاهدين خلق، جبههء دموكراتيك، عناصر و سازمان هاى مترقى، نمايندهء اقليت هاى ملى و كليه نيروهاى چپ قرار مى گيرند. با توصيف بسيار فشردهء فوق فكر مى كنم موضع سياسى سپاه پاسداران و ماهيت طبقاتى هدف هاى آن حدودا روشن شده باشد. حالا مى رسم به نحوهء سازماندهى اين سپاه و اين كه چگونه دستگاه هاى حساس قضائى، نظامى، پليس و زندان هاى كشور به زير كنترل آنها و رؤساى آنها در سازمان هاى فوق الذكر درآمده است.
اولين بخش اين سپاه عبارت است از همان نيروى ضربت نظامى آن كه مخصوص مداخله در حوادث داخلى است و نقش كاملا واضح و روشن آن را تا كنون در حوادث گنبد، نقده، كردستان و اهواز ديده ايم. آن طور كه معروف است افرد اين بخش از سپاه توسط اعضاى يك سازمان ارتجاعى و مشكوك لبنانى بنام امَل در نقاطى مانند على آباد قم تعليم داده مى شوند. گروه امل لبنان كه به اصطلاح از شيعيان لبنان تشكيل شده ظاهرا خود را حامى فلسطينى ها و منافع شيعيان لبنان در مقابل اسرائيل مى داند، اما در عمل و تا كنون در توافق كامل با ارتجاع عرب و مخالف با منافع انقلابيون فلسطينى عمل نموده است. حتى در برخى محافل ...[گفته ميشود] كه [سازمان] سياى آمريكا در آن نفوذ دارد. ماهيت ارتجاعى اين گروه تنها از طرف محافل ترقى خواه چپ يا غير مذهبى فلسطينى و ايرانى عنوان نمى شود، بلكه نيروهاى انقلابى مذهبى نيز اين موضوع را تأييد كرده اند. در نشريه اى كه به زبان فارسى از طرف يكى از انجمن هاى اسلامى اروپا چاپ شده، ماهيت وابسته و ارتجاعى اين گروه به شدت افشا شده بود. در رأس اين گروه از نظر سياسى فرد ايرانى الاصلى قرار دارد به نام دكتر[مصطفى] چمران، كه هفت هشت سال پيش از آمريكا به لبنان رفته و [در شكل گيرى اوليهء اين گروه دست داشت]. رهبرى مذهبى و عاليهء آن را هم موسى صدر به عهده داشت كه فعلا مفقود الاثر است. البته لازم به يادآورى است كه اين جناب دكتر چمران از ياران قديم و دوستان نزديك جناب [ابراهيم] يزدى نيز به شمار مى رود. بارى صحبت از نيروى ضربت نظامى سپاه بود. اين سپاه مجهز به بيسيم دوربرد، سلاح هاى نيمه سنگين، زره پوش و هلى كوپتر است. اما [از] اين كه تعداد نفرات و كيفيت و كميت تجهيزاتش چگونه است اطلاعى در دست نيست. ولى از مجموعهء قضايا اين طور بر مى آيد كه هنوز فاقد قابليت هاى رزمى و مخصوصا فاقد سازماندهى منظم و منضبط مى باشد. نيروى رزمى آن را بيشتر و در واقع اساساً ايمان و شور آن عده از جوانانى تشكيل مى دهد كه فكر مى كنند دارند به انقلاب و مستضعفين خدمت مى كنند و در جنگ با زحمتكشان تركمن و اعراب رنجديدهء جنوب و اكراد تحت ستم [تصورشان اين است كه اينان] دشمنان واقعى و دست نشاندگان اصلى امپرياليسم و استعمارند.
دومين بخش سپاه يك نيروى عمليات شهرى است مركب از اكيپ هايى شبيه گروه هاى ضربت ساواك، شامل يك فرمانده عمليات، يك معاون فرمانده و دو سرنشين. وظيفه اين گروه هاى عملياتى معمولا رسيدگى به وقايع درون شهرى، دستگيرى عناصر مورد نظر، حمل و نقل زندانيان سياسى و خلاصه كارهايى است كه شايد در آينده بيشتر در انتظارشان باشد تا اكنون.
سومين بخش اداره و كنترل زندان هاى سياسى است. زندان قصر به اضافه زندان اوين تماما در يد قدرت سپاه پاسداران است. البته قسمتى از قصر را دارند تحويل دادگسترى مى دهند اما اوين بطور دربست در اختيار آنهاست. پرسنل اداره كنندهء اين زندان ها بر دو دسته اند: دسته اول كه سمت رياست و سرپرستى و امور غير حفاظتى زندان را دارند، معمولا جزء كادر مشخص سپاه نيستند. آنها عموماً عناصرى سياسى بوده و جزء سازمان مجاهدين انقلاب اسلامى هستند. در حالى كه كادر حفاظتى زندان ها از برو بچه هاى تازه سال و جوان عضو سپاه تشكيل شده است. البته سر نگهبان ها كه مسن تر هستند نيز از سپاه هستند. بين اين دو بخش هيچگونه تعارض يا اختلافى وجود ندارد چرا كه اساسا همگى در اصل متعلق به يك تشكيلات واحد بزرگتر هستند.
چهارمين بخش از سپاه پاسداران در قسمت دستگاه هاى قضائى انقلاب مستقر شده اند. يعنى مستقيما خدمات جنبى و حاشيه اى مربوط به دادستانى و دادسراهاى انقلاب اسلامى را به عهده دارند. مانند پاسدارانى كه همين جا و در اين خانهء مخفى سازمان داده شده اند. جالب توجه اينجاست كه درست مانند اداره زندان ها ... [؟]، دادرسى انقلاب اسلامى نيز علاوه بر اعضاى سپاه پاسداران كه به اصطلاح نظامى هستند از عناصر سيويل وابسته به بخش سياسى سپاه يعنى همان هسته سياسى فوق الذكر در امر بازجويى و تشكيل پرونده و ساير كارهاى ادارى استفاده مى كنند! به عنوان مثال، يك كرد نقده اى كه در جريان برخورد نظامى با سپاه پاسداران – بخش نظامى آن – به اسارت درآمده، توسط گروه هاى عملياتى سپاه به زندانى منتقل مى شود كه نگهبانانش مستقيما از سپاه هستند و سرپرستانش از سازمان سياسى سپاه، يعنى مجاهدين انقلاب اسلامى و بعد در دادسرايى مورد بازجويى واقع مى شود كه بازجوها و كارمندان ادارى اش را باز هم اعضاى همان [بخش] سياسى تشكيل مى دهند. به اضافهء اين كه به خاطر مصالح امنيتى معمولا يا متهم را چشم بسته بازجويى مى كنند و يا خودشان سرو صورت خود را مى پوشانند. سپس در دادگاهى محاكمه مى شود كه قضاتش از سران و وابستگان اصلى همان سازمان اصلى مادر يا هستهء سياسى آن هستند و يا داراى ارتباطات درجه اول با سران و رهبران آن سازمان ها هستند!! آنگاه توسط جوخه آتشى تيرباران مى گردد كه آرم سپاه پاسداران را بر بازوى خود دارند!!
نكته جالب در اينجا هماهنگى و تصميم گيرى مشتركى است كه در بين مسؤولين اين ارگان هاى مختلف وجود دارد. به عنوان مثال تا پيش از اين، در رژيم گذشته رئيس زندان قصر كارى به اين موضوع نداشت كه مثلا پروندهء اين متهم در دادستانى ارتش در چه مراحلى است و يا ساواك برايش چه گزارشى تهيه كرده؛ چرا كه صرف نظر از استقلال ادارى، هيچ رابطهء منظم سياسى و تشكيلاتى، آنها را به هم متصل نمى كرد. اما اينجا درست به خاطر همين رابطه منظم سياسى ـ تشكيلاتى بين مسؤولين امور، مسؤولينى كه همهء منابع اصلى قدرت را در باطن و در پشت پرده در دست گرفته اند، همه چيز با اطلاع و مشورت و توجيه و برنامه ريزى مشترك به اجرا در مى آيد. مقامات عاليهء رسمى در مقابل همبستگى ارادهء سازمانى آنها بازيچه اى بيش نيستند. در واقع اين مقامات عاليه قضائى و مملكتى، محمل و پوششى هستند براى انجام مقاصد و ارادهء سازمانى آنها، براى انجام مقاصد و اراده رهبرى سياسى سازمان آنها. حالا چه اين مقامات متوجه باشند كه به خاطر منافع خود حاضر به سازش وتسليم شده اند و چه متوجه نباشند و با كودنى فكر كنند كه واقعاً آنها هستند كه تصميم مى گيرند. كسانى كه از نزديك با دستگاه حكومت تماس بگيرند، خواهند فهميد كه بسيارى از مقامات بسيار عالى واقعاً مانند موم در دست آنها هستند. حتى به نظر من شوراى انقلاب نيز عليرغم تمام قدرت و استقلالش از اين نفوذ كه البته ديگر پايگاه اصلى آن در خارج نبوده بلكه از داخل و ازطرف بخشى از آن بر بخشى ديگر اعمال مى شود بركنار نبوده و خواه ناخواه در تصميماتش تمايل و خواست اين نيرو را در مركز توجهاتش قرار مى دهد.
در اينجا ممكن است گفته شود كه مثلا در دادسراى انقلاب اسلامى از قضات و كارمندان دادگسترى هم استفاده مى شود و بنابر اين همه چيز يكسره در دست يك گروه واحد قرار ندارد. من مى گويم بله، ولى استفاده اى كه از آنها مى شود در چارچوب آن هدف ها و تصميماتى كه قبلاً گرفته شده مى باشد و از تخصص و اطلاع آن در مواردى استفاده مى گردد كه به هيچ وجه لطمه اى به تصميمات و اراده متخذهء آنان وارد نيايد. به عنوان مثال اين غير ممكن است كه پرونده فردى مانند من يا يك زندانى سياسى ديگر از نيروهاى انقلابى بدست چنين بازپرسى داده شود. اين افراد كه تا كنون گويا سه چهار بار نيز كارها را زمين گذارده و بدليل دخالت هاى مكرر همان نيروها قصد خداحافظى داشته اند، حداكثر مثلا در تهيهء ادعانامه بلند بالا براى محاكمه علنى شيخ الاسلام زاده كه جرمش و كارش و... كاملا معلوم است شركت مى كنند. موضوعى كه از نظر گروه هاى قدرتمند فوق الذكر اساسا مسئله اى نبوده و هيچگونه حساسيتى در هيچ جاى مملكت نسبت به اين كار وجود ندارد.
بارى، مركز سياسى و فرماندهى سپاه در باغ مهران سلطنت آباد قرار دارد و از آنجاست كه تمام اين ارگان هاى مختلف هدايت مى گردند. همان طور كه در گذشته نيز ساواك از همين جا بود كه تمام عمليات و برنامه هاى ضد خلقى و ضد انسانيش را رهبرى مى كرد. در اينجا بايد به يك نكته مهم ديگر يعنى رابطه سپاه و كميته ها اشاره كرده، از آنجا به يك ارگان ديگر كه نه رسما ولى عملا در خدمت سپاه پاسداران است اشاره نمايم.
مى دانيم، كميته ها عبارت بودند از ابزار كنترل و حاكميت قشرهاى مختلف خرده بورژوازى مذهبى بر جامعه كه بلافاصله براى پركردن خلاء قدرت ناشى از پيروزى قيام بوجود آمدند. اين كميته ها همان طور كه از تركيب رهبرى آنها معلوم است به هيچ وجه از نظر گرايش سياسى و طبقاتى يك دست نيستند. واضح است كه بخش فوق الذكر نفوذ قابل ملاحظه اى در رهبرى تعدادى از كميته هاى تهران و شهرستان ها دارد اما اين مسلم است كه كميته هايى در تهران و شهرستان ها وجود دارند كه به هيچ وجه داراى توافق و تفاهم كامل با نيروى مسلط فوق نيستند. مانند كميته منطقهء ــ گويا ۹ ــ كه تحت سرپرستى آقاى خسروشاهى است يا كميته هاى واقع در منطقه آذربايجان كه داراى دوگانگى و اختلافات بسيارى بين خود از يك طرف و بين بعضى از آنها و مردم از طرف ديگر هستند. اما به خوبى مى دانيم براى اعمال حاكميت همه جانبهء يك گروه يا يك بخش از يك طبقه بر ديگر طبقات، آن هم وقتى كه با يك چنين روش ها و شيوه هاى خودكامه، غير دموكراتيك و توطئه گرانه اى همراه باشد، هيچ چاره اى نمى ماند جز آن كه آخرين خلل و فرج موجود را به نفع قدرت خود پر نمايد. بنابر اين اگر نمى شود همهء كميته ها را فعلا در يد اختيار گرفت، چارهء ديگرى وجود دارد. اين چاره عبارت است از تأسيس يك گروه عملياتى ويژه براى ردگيرى، تعقيب و دستگيرى مخالفين سياسى!! مخالفين سياسى البته از ميان اپوزيسيون نه از ميان عناصر و بقاياى رژيم سابق. اين گروه عملياتى ويژه كه گاهى "ويژهء چپ" هم ناميده مى شود تنها در كميته مركزى تشكيل شده و مستقيما از كميته مركزى و در واقع از همان دستگاه نيرومند نظامى، سياسى و تشكيلاتى موصوف در فوق دستور گرفته و به آن وابسته است. درست به همين دليل است كه ساير كميته ها به هيچ وجه حق دخالت در امور مربوط به اپوزيسيون را ندارند و به مجرد پيش آمدن حادثه اى در اين زمينه ها موظفند گروه ويژهء عملياتى مستقر در كميته مركزى را خبر كنند و آنها هستند كه فرد يا گروه مورد نظر را تحويل گرفته، بازجويى مى كنند و در صورت لزوم تحويل دوستانشان در زندان هاى سپاه پاسداران داده تا پرونده اش به نزد رفقاى ديگرشان كه به بازجويى در دادسرا هاى انقلاب مشغول هستند فرستاده شود و سپس بعد از تكميل پرونده، رؤسا و رهبران سياسى و سازمانى شان، آنها را در دادگاه هاى انقلاب محاكمه نمايند!! اين است طرز ادارهء كنونى اين دستگاه ها.
نكتهء جالب توجه اين است كه شما در تمام اين مراحل يا چشم تان بسته است و يا با افرادى كه سرو صورتشان پوشيده شده روبرو هستيد. افرادى كه همه همديگر را با اسم كوچك خطاب مى كنند و ظاهراً بسيارى از آنها با آن كه در مواضع و مسؤوليت هاى بسيار مختلف و دور از هم قرار دارند يكديگر را مى شناسند. مثلا كافى است پيش بازجويتان بگوييد كه مرا با فردى به نام عبدالله از انفرادى قصر به اوين منتقل كردند تا او بلافاصله عبدالله را بشناسد و يا همين طور به يكى از اين كاركنان قضائى سپاه مانند افراد اين خانه، نام كوچك و احيانا هىأت ظاهرى فلان مسؤول زندان اوين را بگوييد تا او را به خاطر آورد و بشناسد. در تلفن هايى كه از مراكز مختلف و به افراد و مقامات گوناگون زده مى شود عموماً از افراد يا اسامى كوچك آنها نام برده مى شود، درست به مثابه يك خانواده يا فاميل بزرگ كه همه يكديگر را با اسامى كوچك صدا مى كنند و هيچگاه هم اشتباهى پيش نمى آيد. اين جا نيز رابطه ها آنقدر نزديك است كه مشاغل و پست ها هر چند دور از هم و غير مرتبط باشند، افراد شاغل آن براى مسؤولين ديگر بخوبى شناخته شده هستند. دستگيرى خود من نمونه بسيار خوبى است از عملكرد اين گروه ويژهء چپ در كميته مركزى. همانطور كه در يادداشت هاى قبلى گفته ام، من به همراه دو نفرى كه در خيابان نواب شمالى به من حمله كرده و به اصطلاح دستگيرم كردند، به كميتهء مستقر در كلانترى ۸ رفتم. آنجا خيلى خوب معلوم بود كه آنها يعنى مأمورين كميته هيچ كاره هستند به همين دليل نيز بلافاصله به كميته مركزى تلفن زدند و آنها هم بلافاصله افراد گروه ويژه را اعزام كردند و بعد خيلى وقيحانه در روزنامه ها نوشتند كه افراد كميته مركزى فلانى را دستگير كرده اند. و يا از صحبت آن مرد با شرف و آزاديخواهى كه گويا مسؤول كميته بود و اگر درست به خاطرم مانده باشد، آقاى حسنى نام داشت، بازهم به خوبى معلوم بود كه در اين قبيل موارد، هيچ كارى از دست آنها برنمى آيد. به عبارت ديگر كميته ها به مرور تا سطح يك كلانترى تنزل داده مى شوند و در عوض، سپاه پاسداران علاوه بر يك نيروى كماندويى ضربت، نقش ساواك باضافه دادگاه هاى نظامى سابق را روز بروز بيشتر بر عهده مى گيرد. بدين ترتيب نيروى مخوفى كه به تنهايى تمام ابزارآلات و ارگان هاى سركوب و اختناق را چه نظامى، چه پليسى، چه قضائى و بالاخره چه سياسى و تشكيلاتى در خود گرد آورده است، اينك در حال رشد و نمو و گسترانيدن شاخه هاى مكنده هزارگانه اش بر تمام اعضا و جوارح جامعه است.
سه شنبه ۲ مرداد ۱۳۵۸، ساعت ۱۱.۴۵ صبح
امروز چيز زيادى نداشتم كه بگويم، فقط براى آن كه روز را بدون قلم زدن نگذرانده باشم و حلقه هاى اين زنجير گسسته نشده باشد، تاريخ زدم و شروع كردم.
گفتم چيز زيادى براى گفتن ندارم، اما در عين حال چيزهاى بسيارى هست كه بايد گفته شود. چيزهايى كه به سرنوشت اين ملت، به سرنوشت آرزوها و اميدهايش و به سرانجام انقلابش مربوط مى شود. با اين وصف امروز نمى خواهم صحبتى درباره اين موضوعات بكنم. مى خواهم مختصرى از تصورات و تخيلات خودم، نه به عنوان كسى كه داراى موقعيت استثنايى و نادرى شده است و نه به عنوان كسى كه دست تقدير، سرنوشت دائماً پر مخاطره ولرزاننده اى را در تمام آنات و لحظات زندگى اش براى او رقم زده است، نه. تنها به عنوان يك زندانى و يك اسير ساده، كسى كه به هر دليل و علتى در زنجير اسارت گرفتار آمده است. ممكن است بگوييد بر حسب اين كه آدمى به چه دليل و به دنبال كدام هدف و علت به زنجير كشيده [شده] باشد، حالات و روحياتش تفاوت پيدا مى كند. همين طور بر حسب اين كه آدمى در چه موقعيت اجتماعى و طبقاتى قرار داشته باشد اين روحيات و تصورات و حالات بازهم متفاوت تر خواهد بود.
حرف شما را كاملا قبول دارم با اين وصف مى خواهم بگويم، رشته هاى مشترك هر چند محدود و باريكى هست كه نمى توان در اين حالات و تصورات گوناگونِ انسان هاى گوناگونى كه بنابر دلائل مختلف بيك زنجير بسته شده اند پيدا نمود. من حتى پا را فراتر گذارده، مى خواهم بگويم اگر چيزى بنام روانشناسى حيوانات – حيوانات متكامل الاعضا – وجود داشته باشد و يا در آينده قابل تحقيق و بررسى باشد، آن وقت حتى رشته هاى مشتركى بين احساسات و عكس العمل هاى روانى اين انسان ها و حيواناتى كه در قيد و بند زنجير گرفتار شده اند مى توان جستجو نمود. مى گوييد نه، الآن برايتان چند نمونه اى توضيح مى دهم.
چه كسى مى تواند منكر شود كه تصورات، خيالات و افكار يك اسير همواره پلى است كه بين واقعيت تلخ اسارت و آرزوى شيرين آزادى بسته مى شود؟ اين پل مى تواند در اشكال گوناگون و با هدف هاى بسيار مختلف و حتى متضادى ساخته شود، اما هيچ شكى وجود ندارد كه دنياى تيره و تار سلول را به فضاى باز و روشن آزادى متصل مى سازد. همهء نقشه ها، همهء خيالات و همهء تمنا ها و آرزوها، گاه تند و تيز، گاه آرام و با طمأنينه به سوى آن نقطه اى در حركت هستند كه آزادى نام دارد.
مثلا سارق سابقه دارى را تصوركنيد كه براى چندمين بار زندانى شده است. تصورات او چه مى تواند باشد؟ او كه به احتمال زياد از زمرهء طفيلى هاى يك نظام بى رحم و استثمارگر اجتماعى است، مثلا پيش خود فكر مى كند كه چگونه بايد موقع آزادى، اين شكست و اين اسارت را در يك سرقت ماهرانهء آينده، سرقتى كه از هم اكنون نقشه آن را بارها و بارها در ذهن خود مهيا كرده است جبران نمايد. او كه زندگى نكبت بار گذشته اش، از دوران كودكى تا كنون هيچ راه و روش ديگرى جز اقدام به سرقت را در مقابل او قرار نداده، اينك تمام فكر و ذكرش، نقشهء يك سرقت دقيق و ماهرانه در زمان آزادى است. يا شايد هم ديگر از اين همه هول و هراس در زندان، از اين حرفه ديگر خسته شده و تصميم گرفته است كه موقع آزادى بطور جدى به دنبال يك حرفهء شرافتمندانه برود. او پيش خود فكر مى كند هفتهء ديگر دوباره همسر مهربانش را با چشمان اشك آلود، پشت ميله هاى اطاق ملاقاتى خواهد ديد. التماس و زارى او را خواهد شنيد "كه مگر دفعه پيش قول ندادى دوباره سراغ اين كارها نروى، آخر فكر من نه، حداقل فكر اين سه چهار تا بچه قد و نيم قدت باش. هنوز دوماه نشده بود كه قاليچه مان را از گرو درآورده بوديم، دوباره امروز رفتم آنرا گرو گذاشتم. آخر بس كن."
بعد مرد فكر مى كند كه قول خواهم، قول خواهم داد، اگر اين بار آزاد شوم، دستم را قلم كنند، به مال مردم نزديك نمى شوم. بعد در تصوراتش غرق مى شود كه چگونه اشك هاى گرم زنش را از صورتش پاك مى كند، گونه هايش را مى بوسد و مى گريد، مى دانم كه من بد هستم، مى دانم كه تو خيلى به خاطر من زجر كشيدى اما قول مى دهم همه چيز را جبران كنم. اگر شده روزى ۱۶ ساعت حمالى كنم، اگر شده بخاطر يك لقمه نان، شب و روز كوه بكنم، ديگر به سمت اين قبيل كارها نمى روم. آخ اگر اين دفعه گير نيفتاده بودم، بخدا قسم ديگر دزدى را مى گذاشتم كنار. آخر يك عمر تو هول و هراس زندگى بكن، يك پايت توى زندان باشد يك پايت زير چك و لگد پاسبان و مفتش، زن و بچه ات هم ويلان و بى پناه يا صاحبخانه بيرونش بكند، يا بقال و چقال محل بخاطر نسيه ها پاشنهء در اطاقشان را ور بكند؟ نه. اين دفعه ديگر مى گذارم كنار، كاش اين دفعه را مى بخشيدن، كاش بهم عفو بخوره. خدايا خودت شاهدى كه ديگر توبه كردم. نگذار زياد تو زندان بمونم.... و بعد، پرستوى انديشه از ديوارهاى سربه فلك كشيده زندان و ميله هاى درهاى آهنين آن براحتى پر مى كشد و ساعت ها و لحظات بى شمارى را در هواى آزاد و باز بيرون، در كنار زن و بچه ها، فاميل و آشنايان و... نقشه هاى يك زندگى جديد به سيرو سياحت مى پردازد.
بلا شك تصورات يك زندانى سياسى موقعى كه به تنهايى در سلول تنگ و تاريك خود نشسته است و يا با پاى زخمدار و بدن درهم كوبيده گذران لحظات را در سلول نظاره مى كند، با آن سارق، با آن تاجرى كه ورشكست شده و به زندان افتاده و ... به كلى متفاوت است. شايد او فكر مى كند كه ديگر كافى است. بعد از آزادى، فعاليت سياسى را كنار خواهد گذارد. او سهمش را، حتى بيشتر، ادا كرده است. بايد ديگر در فكر يك زندگى توأم با آرامش باشد و بعد امكاناتى كه براى پيش گرفتن يك چنين راه و روشى وجود دارد در ذهنش بررسى مى كند. به لحظاتى كه ديگر آرام و فارغ البال خواهد بود فكر خواهد كرد. توسن انديشه را رها خواهد ساخت، تا در دنيايى كه از زنجير و سلول و ترس و وحشت مرگ و شكنجه اثرى نيست به جولان درآيد.
اما شايد هم كه او چنين دنيايى را تنها براى خود نخواهد. بنابر اين فكر مى كند چگونه بايد حريف را گول بزند تا زودتر و با تجربياتى كه بدست آورده است به رفقايش بپيوندد. او فكر مى كند كه ديگر اشتباهاتى كه منجر به دستگيريش شده است، تكرار نخواهد كرد. نقشه هاى مفصلى براى آنكه پليس رد او را در آينده گم بكند و يا نقشه هاى سياسى جديدى براى ادامهء كار مبارزاتيش در سرش به جولان در مى آيند. ممكن است او حتى تصميم بگيرد كه دفعهء ديگر حتى اگر به مرگش منتهى شود، اجازه نخواهد داد كه مجددا دست و پاهايش را در زنجير بگذارند. آرى مرگ، اما پس از آزادى از اين قيد و بند كنونى !!
حتى زندانيانى كه اميد كمى به زنده ماندن دارند، زندانيانى كه در رژيم هاى عقب مانده و وحشى دستگير و مجازات مى شوند و به خوبى مى دانند كه چگونه مانند خوردن آب، حكم اعدام انسان ها از محاكم قضائى اين رژيم ها صادر مى شود، بازهم از تصورات مربوط به لحظات آزادى، از آرزوى سوزان و شيرين آزادى غافل نيستند. من شخصا با بسيارى از كسانى هم زنجير بوده ام كه مى دانستم و مى دانستيم مدتى بعد ديگر آنها را نخواهم ديد. زيرا تقدير و از آن بالاتر منطق گريزناپذير مبارزهء حاد و خونين طبقاتى، چنين مقدر ساخته بود كه خون پاكشان وثيقهء آزادى و رهايى يك ملتى قرار بگيرد. با اين وصف همهء ما شاهد بوديم كه همين افراد پاكباختهء انقلابى، افرادى كه در شور و عشق شهادت و از خودگذشتگى شان هيچ شك و ترديدى وجود نداشت، چگونه اميدهاى زندگى و آزادى، عليرغم تمامى آن فضاهاى تيره و تار حاكم، عليرغم تمامى آن غل و زنجيرهاى گرانى كه آنان را تا آماده شدن جوخه هاى اعدام در قيد و بند نگاه مى داشت، وجود داشت و چگونه گهگاه برقى از آن آرزوى سوزان آزادى كه در نهانخانهء قلب هاى پاكشان لانه كرده بود از ميان چشمان هميشه بيدار و يا از لابلاى آخرين سخنان روزهاى واپسين جهيدن مى گرفت.
چنين احساس و آرزويى شايد از آن جهت در انواع گوناگون انسان ها، با هدفها و عقايد و مواضع اجتماعى گوناگون مشترك است كه نه در آگاهى بلكه در غريزه و طبيعت آدمى ريشه دارد. و درست شايد هم از اين رو باشد كه بتوان وجه اشتراكى از آن را با برخى از حيوانات مورد قبول قرار داد. شايد بسيارى از شما در دوران كودكى آن داستان معروف "سرگذشت يك الاغ به قلم خودش" را خوانده باشيد. الاغى كه بعد از يك دوره چشيدن نعمت آزادى و چرا در مرغزارى خوش آب و هوا، گرفتار ارباب بى رحم و خشن و سودجويى مى شود كه شب و روز از او كار مى كشد و دهنهء او را لحظه اى رها نمى كند تا لحظه اى را به ياد دوران نوجوانى، آزاد و راحت گردش كند، بلكه يا در طويلهء بد بو و كثيفى او را حبس مى كند و يا با شدت هرچه تمام تر از او كار مى كشد... سرگذشت يك الاغ در واقع سرگذشت آرزوهاى بربادرفتهء انسان هايى است كه به وسيلهء زور و زر به مهميز ستم و استثمار كشيده مى شوند و در نتيجه بهترين و شايد بدترين لحظاتشان در آن موقعى مى گذرد كه ياد روزهاى خوش گذشته، ياد روزهاى آزادى مى كنند و در آرزوى بدست آوردن چنين روزهايى آه مى كشند، مى سوزند و رنج مى برند. اما نكتهء جالب توجه ما در اين داستان، اين احساس و آرزوى آزادى و رهايى مجدد است كه نويسنده به نحوى صادقانه و كاملا قابل قبول از زبان خود به الاغ موصوف نسبت مى دهد. نويسنده به نحو شگفت آميزى ما را چنان با دنياى ذهنى درونى الاغ كه دنيايى ساده و در عين حال فكورانه است، مرتبط مى سازد و چنان ما را در معرض افكار و قضاوت ها و احساسات آن الاغ قرار مى دهد، كه گويى هيچ چيز مصنوعى، هيچ چيز غير صميمى يا اغراق گويانه و دروغ در آن ميان وجود ندارد. انگار و براستى اين خود الاغ است كه زبان بازكرده و با صد آه و افسوس رنج ها و دردها و آرزوها و تخيلاتش را صادقانه شرح مى دهد.
چرا نويسنده تا اين حد در بيان افكار و احساسات آن الاغ موفق است؟ چرا خواننده، ناخودآگاه، چنان در اين سرگذشت غرق مى شود كه گويى اين به راستى خود الاغ موصوف است كه براى او سخن مى گويد؟ زيرا به نظر من نويسندهء داستان، بدون آن كه خود توجه داشته باشد، منشأ بسيارى از احساسات، آرزوها و تمنيات بشرى را در غرايز و طبيعت او ــ صرف نظر از مقام و موقعيت اجتماعى و تاريخى او – در نظر مى گيرد و دامنهء اين رشته از تمنيات و آرزوها را چنان تا اعماق پيدايش و تكامل انسان پيش مى برد كه خواه ناخواه رسته هايى از حيوانات را هم در بر مى گيرد. به راستى چه كسى فكر مى كند يا مى تواند اثبات كند كه الاغ يا شير و گرگ و روباه و سگ و اسب فكر نمى كنند؟! و يا داراى احساسات و تصورات و آرزوهايى خاص خود نيستند؟
متأسفانه من در اين رشته هيچ معلوماتى و اطلاعاتى ندارم، اما همينقدر مى دانم كه پاولف بسيارى از نتايج و قوانين روانشناسانه اش را در مورد انسان، از آزمايشاتى كه بر روى حيوانات انجام مى داد به دست آورد و احتمالا اين مسئله نيز يكى از مهمترين مسائلى بوده كه انديشه و كار تحقيقى او را به خود مشغول داشته است. گفتم، جواب سؤال را نمى دانم و در اين بحث هم لازم نيست كه حتما به اين سؤال پاسخ داده شود، چرا كه موضوع مورد بحث ما نه انديشه و تفكر، بلكه آن غرايز و آن احساس هاى اوليه اى است كه درهر انسان و شايد در بسيارى از حيوانات متكامل الاعضا مشترك باشد. انديشه و تفكر در اين جا شكل و شمايل بروز و تا حدى هدفمند شدن اين غرائز را تعيين مى كنند، نه نفس وجود و حاكميت آنها را بر جسم و جان. من دو مورد ديگر از بيان بسيار شيوا و دقيق اين رابطه مشترك غريزى بين انسان و حيوان و عملكردهاى بسيار مشابه آن را در ادبيات معاصر خودمان به ياد مى آورم.
مورد اول مربوط به آن داستان معروف صادق چوبك است: "داستان عنترى كه لوطيش مرده بود" و مورد دوم، داستان بسيار معروف تر صادق هدايت، يعنى «سگ ولگرد» است. من هردوى اين داستان ها را در زمانى بيش از ۱۸-۱۹ سال پيش خوانده ام. يعنى تقريبا در دوران كودكى با اين وصف شايد اينقدر نقطه هايى از خط اصلى هر يك از آنها در حافظه ام باقى مانده باشد كه بتوانم گريزى هم به آنها بزنم.
موضوع مورد اول، بطور عريان و بى پرده، اين ارتباطات مشترك غرايز را بين يك انسان و يك حيوان البته به نحو بسيار خشن و دردآورى تصوير مى كند. تا آنجا كه به خاطرم مانده، در تكه اى از داستان، لوطى عنتردار سمبل قشرى از مفلوك ترين عناصر جامعه يا لومپن از همه جا رانده و مانده شده اى كه تنها تكهء زنجيرِ آن حيوان به زمين متصلش مى سازد، بوسيله عنترش دفع شهوت مى كند و در حالى كه متقابلاً عنتر، به تقليد از انسان هايى كه محكوم به فقر جنسى هستند، بوسيلهء استمنا خود را ارضا مى كند. اين بهم پيچيدگى بهت آور و غم انگيز و در عين حال منقلب كنندهء غرايز يك انسان و يك حيوان، ممكن است تنها يك تصوير ناتوراليستى از واقعيات اين غرايز باشد. اشكالى ندارد. ما از يك نويسنده همه چيز را در عين حال با هم نمى خواهيم، چوبك در اين داستان و همچنين چند داستان ديگر در مجموعه اى به همين نام كه در فوق ذكر شد، نشان مى دهد كه در تصوير ناتوراليستى غرايز، نيروها و كشش ها و كوشش هاى انسانى، استادى چيره دست است. او كارى به اين موضوع ندارد كه آن ريشه ها و علل اجتماعى و اقتصادى كه يك انسان را وادار مى كند بوسيله يك عنتر دفع شهوت نمايد و يا اصولا به چنين شغل و حرفه اى روى آورد [كدامند]. يا او حاضر نيست نقش آگاهى و شعور تكامل يافتهء بشرى را كه به هر صورت، غرايز و نيروهاى طبيعى او را مشروط و محدود مى سازند، فعلا به حساب آورد. خير، او عملا به تصوير مستقيم و ناب واقعيت وحشى، خشن و بى رحم نيروها و غرايز طبيعى مى پردازد و در اين رشته تا آنجا پيش مى رود كه نوعى ادغام و درهم آميختگى عميق و ريشه دار بين انسان و حيوان را رقم مى زند.
مورد دوم، با آن كه جاى پاى دوم قضيه، يعنى جاى پاى انسان خالى است اما به نحو هنرمندانه ترى از نظر ادبى، اين تشابه و اين ارتباط را هر چند بطور تجريدى تاكيد مى كند. سگى كه در عين همهء وابستگى ها به محيط زندگى و زيست خود، بالاخره وقتى بوى جفت مقابل در فصل مساعد به مشامش مى خورد و همه چيز را، همه آن عُلقه ها و عادات و وابستگى هاى تربيتى را به يكسو پرتاب مى كند و به هواى يار، به نيروى غريزه گردن مى گذارد و در كوچه باغ هاى هوس گم و ناپديد مى گردد. اين فشردهء آن چيزى است كه در ذهن من از سگ ولگرد باقى مانده است. ممكن است داستان زيرو بم هاى ديگرى هم داشته باشد اما آنچه من بياد دارم همين است وعجيب در اينجا تشابه بسيار نزديكى است كه اين داستان با قسمتى از سپيد دندان جك لندن دارد؛ آنجا كه سپيد دندان، زوزه هاى گرگ هاى جفت را در ميان برف هاى قطبى مى شنود و به يكباره صاحب و يار عزيزش را به هواى پاسخ به يك نياز گريز ناپذير طبيعى، عليرغم همهء دلبستگى ها و وفاداريهايش ترك مى كند.
خوب، اين نمونه ها اگر چه ظاهرا ما را قدرى از بحث اصلى دور ساخت، اما لااقل در يك زمينهء مهم، يعنى غرايز و تمناهاى جنسى، مسئله را روشن نمود. حالا با اتكا به اين نمونه ها مى توان موارد مشابه و رشته هاى ديگر از غرايز و احساسها را نيز به نظر آورد كه همين اندازه و يا دقيق تر بگوييم، قدرى كمتر داراى همين شموليت و همين وسعت اشتراك باشند.
كمى قبل تر راجع به كوشش و تلاش انسان براى رهايى از قيد و بندهايى كه دست و پاهاى او را در خود مى فشرند و آرزوى سوزانى كه هنگام اسارت، براى به دست آوردن آزادى درمغز و روح او شعله مى كشد توضيح دادم و گفتم شموليت و عموميت اين احساس وسيع و همه گيراست. صرف نظر از طبقه، نوع، جنس، نژاد، سطح فرهنگى يا درجه تكامل اجتماعى كه مى توان آن را در زمرهء غرايز اوليه تعريف نمود، همچون غريزهء بقاى نسل، يا غريزه جنسى و... رشته هاى متعدد ديگرى از اين احساس ها و از اين، شايد بتوانيم بگوييم، غرايز را در هنگام اسارت باز هم بيشتر بتوان مشاهده كرد. آيا هيچ به احساس خشم و نفرتى كه به يك انسان، هنگام اسارت دست مى دهد توجه كرده ايد؟
بديهى است كه اين خشم و نفرت عمدتا متوجه آن كسان و آن نيروهايى است كه او را به اسارت درآورده اند، زيرا از نظر فرد اسير، اين موضوع كه او در نزد زندانبانانش و كسانى كه حكم به اسارت او داده اند مجرم، متهم و يا گناهكار است، فعلا در درجهء دوم اهميت قرار مى گيرد. چنين انسانى هر چند كه به گناه بزرگ و بسيار زشتى متهم شده باشد، بازهم عموماً بيشتر از ۹۹ درصد از احساس اين كه در قيد و بند گرفتار آمده است دچار خشم و نفرت مى شود. اين ضرب المثل قديمى كه مى گويند گربه را اگر چند ساعت در يك اتاق حبس كنيد، بعد از مدتى به سان پلنگ به رويتان چنگال مى كشد، گواه خوبى است كه چنين احساس خشم و نفرتى مخصوص انسان ها نيست و بسيارى از حيوانات هم دچار يك چنين حالتى در هنگام اسارت مى شوند. اين احساس خشم گاهى تا به حدى شديد است كه به جنون نزديك مى شود. شخص اسير حاضر است جان خود و اطرافيان خود را قربانى اين خشم سازد. اين وضعيت مخصوصا در بين زندانيان عادى كه بطور طبيعى تر، يعنى از نظر غريزى بطور طبيعى تر و نه بطور غير آگاهانه ترى عمل مى كنند، بسيار ديده مى شود. من خود در طى اقامت در زندان هاى مختلفى كه زندانيان عادى نيز بوده اند ــ زندان موقت شهربانى و زندان سارى ــ شاهد موارد و نمونه هاى متعددى از اين نوع جنون افسار گسيخته كه جان خود و اطرافيان را نشانه گرفته بوده است، بوده ام.
برخى گمان مى كنند كه اين قبيل عكس العمل ها، صرفا يك صحنه سازى از طرف لومپن هاى كاركشته اى ست كه يا مى خواهند به اصطلاح، گربه را دم در حجله بكشند و در همان لحظهء اول از مأمور زندان و مسؤولين و بقيه زندانى ها چشم زهر بگيرند و يا اين كه شگرد و كوشش مذبوحانه اى است براى آزاد شدن، براى رسيدگى فورى تر به كارشان و غيره. ممكن است مواردى چنين باشد و همين طور ممكن است هر كدام يا خيلى از هدف هاى فوق هنگام مثلا خود زنى يك زندانى سابقه دار وجود داشته باشد. اما آنچه كه به او امكان مى دهد با اين جرأت و تهور دست به عملى بزند كه بتواند مثلا از مأمورين زندان و بقيه زندانيان چشم زهر بگيرد و يا چشم ها را متوجه خود نمايد همانا غليان و تراكم آن خشم و آن احساس مغبونيت و فشارى است كه اسارت در دست حريف در او ايجاد كرده است.
من خود شاهد چند فقره از اين عكس العمل هاى بسيار خطرناك و جنون آميز بوده ام كه حتى مطمئن هستم همان افرادى كه به اين اعمال دست زدند در شرايط عادى، يعنى در شرايط آزادى، هرگز قادر به انجام آن نمى بودند. شما تصور كنيد بكار كسى كه با كله در يك شيشه قدى به ضخامت چند ميليمترى فرو مى رود و در حالى كه برندگى هاى آن شيشه سيلابى از خون را از بدن او جارى ساخته با تكه هاى خرد شده شيشه به سمت پاسبان ها و افسران زندان حمله مى كند و بعد وقتى با ضربات وحشيانه باتوم آنها روبرو مى شود مجددا اين تكه هاى برنده شيشه را با شدت و قدرت تمام به سر و روى خود مى كشد، چه نام ديگرى جز جنون ناشى از خشم مى توان داد؟ بله من هم خودزنى هاى حساب شدهء بعضى لومپن ها را ديده و مى دانم. اما اينجا موضوع خود زنى مصلحتى در كار نيست. هر آدم ساده و هر طفل ۱۴-۱۳ ساله اى مى فهمد كه گرفتن يك تكه از اين شيشه ها به شاهرگ طرف، همان و ساخته شدن كارش همان. و يا خوردن ضربه اى از اين شيشه به سر و روى يك افسر همان و تحمل بدترين و وحشيانه ترين كتك ها و ماه ها و شايد سال ها زندانى بيشتر همان.
در همين دورهء كوتاه دو هفته اى كه در سلول هاى انفرادى قصر بودم، نمونه هاى ديگرى از بروز اين خشم را از طرف زندانيان عادى كه آنها را هم حالا بنا به دلايل تنبيهى يا علل ديگر به انفرادى انداخته بودند شاهد بودم. البته انفرادى آنها با انفرادى من فرق مى كرد ولى فاصله آنقدر بود كه من فرياد هاى خشمگينانهء اعتراض را همراه با ضربات مستمر مشت هايى كه بر درب آهنين سلول كوفته مى شد، فريادهايى كه به مرور تبديل به ناله و چه بسا به زارى و ضجه تبديل مى شدند و ضرباتى كه به مرور، به موارزاتِ از توان رفتن بازوان زنندهء آن، كوتاه تر و كم صدا تر مى گرديد، بشنوم. جالب توجه اينجاست كه اغلب اين موارد، يعنى بروز شديد و ناگهانى اين خشم، در انتها و پس از فرو نشستن آتش خشم با گريه خاتمه مى يابد. گريه از سرِ درد. زيرا وقتى كه نيروى خشم و حالت تعرض و حمله دردى را دوا نكند، وقتى كه اين بندهاى آهنين با سرپنجهء قدرت در هم شكسته شوند، آنگاه است كه انسان به ناله و ضجه، به تسليم و رضا و به افسردگى و لاقيدى پناه مى برد. اين همان لحظهء شومى است كه او شكست را قبول كرده است.
بى جهت نيست كه زندان كشيده هاى با تجربه، هيچگاه به تازه واردين جوان اجازه نمى دهند كه يكباره با همهء نيرو و توان به مبارزه با پليس بروند. يك اعتصاب غذاى چپ روانه، يك درگيرى بى جا و كله شقانه، يك گردنكشى بى خردانه وقتى از طرف فرد يا جمعى از زندانيان در پيش گرفته شود، شكى نيست كه تلفات هجوم و مقابلهء بعدى پليس به صورت خيل سرخورده ها و خيل نا اميدها، خيل شكست پذيرفته ها رخ مى نمايد.
زندان كشيده هاى با تجربه به خوبى مى دانند كه چگونه بايد تعادل نيروها را در مقابله با پليس حساب نمايند. آنها همواره نيروى ذخيرهء عمده اى را براى عقب نشينى احتمالى نگاه مى دارند تا مبادا شكست در يك اقدام مشخص منجر به شكست روحى مهاجمان گردد. چيزى كه تازه واردين پرشور به زندان عموماً بدان بى توجه اند و يا به غلط آن را محافظه كارى و راست روى مى نامند. اما زندان كشيده هاى با تجربه كه موى سياه را در زير سنگ اين آسياب سفيد كرده اند، با چشمان خود ناظر چه حوادث و وقايع دردناكى كه نبوده اند. آنها چه بسيار جوانانى را ديده اند كه در روز اول با ديدن پاسبان زندان بر زمين تف مى انداختند اما چيزى نمى گذشت كه با آب دهان خود چكمه هاى همان جلادان را پاك مى كردند.
چهارشنبه سوم مرداد ۱۳۵۸، ساعت ۱۰ صبح
صحبت ديروزم ناتمام ماند. با اين وصف امروز هم قصد ندارم آن را ادامه بدهم. بدترين و ناگوارترين چيز براى زندانى اى مانند من، دور بودن از اخبار و اطلاعات محيط و جامعه است. با امروز ۲۴ روز است كه تقريبا از همه جا و همه چيز بى خبر هستم. اين كه مى گويم تقريبا، اولا بخاطر آن سه شماره روزنامه اى است كه طى اين مدت بدست آورده ام. دو شماره اش را مسؤولين زندان اوين بطور معمول دادند و يك شماره اش را از طريق ارتباطات ميان سلولى از رفقاى فدايى – حبيب و بهمن – گرفتم. و بعد يكى ديگر هم به خاطر استراق سمع هاى لحظه اى است كه البته به ندرت امكان آن فراهم مى شود.
چنين وضعيتى هر آينه اگر ادامه پيدا بكند واضح است كه چگونه ذهن آدمى را به مرور از هر گونه فكر زنده و مربوط به مسائل سياسى روز جامعه خالى خواهد كرد. در واقع بايد اعتراف كنم كه همين مدت ۲۴ روز تأثير كمى در اين جهت بر روى ذهن من نداشته است. روزهاى اول بطور كامل و قاطعى احساس مى كردم كه نسبت به همهء مسائل سياسى روز مسلط هستم و چنانچه قرار براين مى شد كه مثلا دفاعيه اى براى دادگاه تنظيم كنم مواد و مصالح اوليه و كافى در اختيار داشتم. اما به مرور، اين مصالح كهنه مى شوند و با گذشت روزها متوجه مى شوم كه ذهنم بايد بجاى نگاه كردن به جلو هر چه بيشتر در اعماق گذشته ها به جستجو بپردازد. اين حالت و اين موقعيت خطرناكترين چيز براى زندانى سياسى مانند من است. به همين جهت سعى مى كنم به هر ترتيبى كه هست با استفاده از تنها امكان بسيار بسيار ناچيزى كه باقى مانده است، يعنى چسبانيدن گوش به دريچه در مواقع اخبار، شايد چيزى دستگيرم شود. البته همان طور كه قبلا گفتم، اين ها به ندرت به اخبار گوش مى دهند. بيشتر نوارهاى قرآن است كه مورد توجه آنهاست. و بعد مانع ديگر صداى وحشتناك و لوكوموتيووار كولرى است كه از صبح تا شب و از شب تا صبح يك سره روشن است؛ كولرى كه نقش مثبت آن براى اطاق من فقط انتقال هوا و جريان دادن به آن است، اما نقش منفى اش بسيار بسيار زيادتر است. اما گويا براى آنها و براى اطاق آنها مفيد و سرد كننده است. و شايد هم به احتمال زياد در آنجا چنين صدايى از آن بلند نمى شود كه اين طور هوادار و هواخواهش هستند. ضمنا بر خلاف زندان ها و سلول هاى ديگر من اينجا تقريبا هيچ گونه تماسى با زندانبانان خود ندارم و اصولا غير از يكى، هيچكدام را، غير دستشان را، كه براى دادن غذا و برداشتن ظرف غذا از دريچه دراز مى شود، به قيافه نمى بينم. در تمام طول روز شايد فقط شش هفت كلمهء "برادر لطفا دستشويى"، "برادر آب خوردن"، بين ما رد و بدل مى شود و ديگر هيچ. آنها سرگرم كار خودشان و من هم سرگرم زندانى كشيدنى كه با بدترين نوع تنهايى و بى خبرى نيز قرين و همراه است هستم. در نتيجه، امكان كسب خبر و اطلاع از طريق محاوره و ضمن صحبت نيز خود بخود منتفى است. به همين دليل اگر مخىّرم مى كردند، حتما زندان اوين را به اينجا و به اين اتاق لعنتى و اين خانه لعنتى ترجيح مى دادم.
پنجشنبه، ۴ مرداد ۱۳۵۸، ساعت ۶ بعداز ظهر
امروز آن مرد جوان كه مرا از اوين به اينجا آورده بود و در روز ملاقات با آقاى هادوى همراه او آمد و نشست، به ديدنم آمد. مى گفت، آقاى هادوى بازجويى مرا خوانده و گفته، برو از فلانى بپرس كه چرا جواب سؤالات را نمى دهد!! قدرى با او صحبت كردم. واضح است كه به دنبال دلائل محكم ترى مى گردند تا قضيه را به دادگاه انقلاب ببرند. اما حالا چرا واقعاً روى اين موضوع كه خواهيم ديد چندان به نفع هيچكس و از جمله خودشان، از جمله دولت و ...، تمام نخواهد شد، پافشارى دارند، معلوم نيست. البته شايد هم معلوم باشد، اما واقعاً با هيچ منطق ساده و سالم سياسى، منطق سياسى كه بر منافع دستگاه حاكم خودشان نظارت داشته باشد، وفق نمى دهد. به هر حال او رفت، بدون آن كه نتيجه اى گرفته باشد. من به او گفتم كه روى عدم صلاحيت [دادگاه] سفت و سخت خواهم ايستاد و او حرف آن روز بازجو را تكرار كرد كه پس ممكن است تو را تحويل برخى گروه هايى بدهيم كه مى خواهند ازت بازجويى كنند!! من خنديدم و گفتم در چارچوب چه دستگاه قضائى اى؟ دستگاه قضائى انقلاب اسلامى؟ مسلما باز هم جواب نخواهم داد. ضمن صحبت به او گفتم كه مى خواستم بعد از جلسه ملاقات با آقاى هادوى، استنباطات و جمع بندى خودم را از مذاكرات كتبا براى ايشان بنويسم، اما قدرى تعلل كردم و بعد كه آقاى بازجو آمد، فهميدم او از حرف ها يك چيز فهميده و من چيز ديگرى. او يك چيز ميخواهد و دنبال يك چيز است و من درست چيز ديگر و نظرديگرى دارم.
او اصرار داشت كه همين مطالب را براى آقاى هادوى بنويس. بنابر اين مشغول شدم و همين نيم ساعت پيش، نامه اى كه البته به تفصيل آن دو نامه اول نبود، در ۹ صفحه، نوشتم و دوباره ضمن تجزيه و تحليل مختصر موضوع، مواضعم را تشريح كردم. او آمده بود كه دوباره زمينهء يك بازجويى را فراهم كند و در عين حال پيشنهاد آن روز آقاى بازجو را مطرح مى كرد كه خودت بردار يك لايحه دفاعيه، يك چيزى در رد اين اتهامات بنويس!! به هر حال عليرغم اصرار من، او موضع و نقشهء نهائى اش را روشن نكرد. او مى گفت تا موقعى كه در اوين بودى ممكن بود كه گروه ها بخواهند از اين موضوع سوء استفاده بكنند مثلا از طريق بازجوئى. به همين دليل من تحويلت گرفتم، آوردم اينجا مستقيماً زير نظر دادستانى كه جريان تحت نفوذ و استفادهء هيچ گروهى قرار نگيرد!! البته اينها را در پاسخ اين حرف من گفت كه «گروه هاى متعددى بر سر اين مسئله ذينفوذ هستند و مسئله اولا به همين سادگى كه شما مى خواهيد تمامش كنيد نيست؛ ثانيا اينجا عملا، فشار و نفوذ يك گروه دارد عمل مى كند» ضمنا من صريحاً به او گفتم كه مسلما اگر موضوع به دادگاه انقلاب نرود، اين خود من هستم كه يك دادگاه سياسى توده اى مركب از نمايندگان گروه هاى مختلف انقلابى را دعوت خواهم كرد كه به بررسى و قضاوت موضوع بنشينند. او مى گفت: چنين دادگاهى عملا تشكيل نخواهد شد. شخص او را جوان با معرفت و در عين حال اصولى اى يافتم. اما واضح است كه در آن كله اش افكار و مقاصدى دارد كه نمى تواند چندان نسبت به آيندهء كارمن مفيد باشد. واقعاً قدرت هم چيز عجيبى است. چقدر تجربه و فكر و جهان بينى وسيع مى خواهد كه كسى كه داراى قدرت است، دچار اين وسوسهء احمقانه ولى بسيار دامنگير قدرتمندان نشود كه بوسيله زور مى تواند به بعيد ترين افكار و ايده آل هايش هر چند كه اين افكار و ايده ـ آلها در ذات خود و يا به تشخيص خود فرد، عالى و انسانى و مفيد به حال خلق و اجتماع باشد، جامهء عمل بپوشاند. اولين قدم هر حكومتى، مسلما اعمال زور است. اما زور داريم تا زور. فرق است ميان آن زورى كه از اراده به تمايل و منافع اكثريت عظيمى سرچشمه گرفته و عليه اراده، منافع و تمايل اقليت معدودى به كار گرفته مى شود، تا آن زورى كه منافع و تمايل و ارادهء اقليت معدود تر، يا از آن بدتر، منافع و تمايل و ارادهء افراد معدودى را طبيعتا عليه منافع آن اكثريت منعكس مى سازد. وضعيتى كه گروه حاكم و يا به عبارت صحيح تر گروه هاى مختلف حاكم در شرايط كنونى جامعه ايران دارند تقريبا چيزى است متفاوت با اين هر دو حالت و يا به عبارت ديگر مجموعى از اين دو حالت. يعنى اگر واقعاً بخواهيم بطور ساده راى گيرى كنيم آنها به همان ترتيبى كه قرار دارند، كمابيش در موضع حاكم قرار خواهند گرفت، با مقدارى پس و پيش. اما اگر بخواهيم به جاى احساسات مذهبى، به جاى عقب افتادگى هاى فرهنگى و سياسى، به جاى بى سوادى و نادانى و... جماعت عظيمى از مردم ايران، منافع واقعى و اساسى آنها را معيار و محك قرار بدهيم و اگر نيروهاى آگاه و انقلابى جامعه را كه عموماً فاقد پشتوانهء توده اى خاص خود هستند، به مثابهء بيانگر آگاه منافع واقعى سياسى و اقتصادى آنها، طبقات و قشرهاى مختلف مردم، تلقى كنيم، آنگاه قضيه صد و هشتاد درجه فرق خواهد كرد. گروه هاى حاكم چيزى جز يك اقليت بسيار معدود كه فكر مى كنند نه تنها برنامه هاى اقتصادى- سياسى خود، بلكه حتى آداب مستراح رفتن و طهارت گرفتن خود را هم مى بايد بر اين مردم ديكته كنند و به آنها تعليم بدهند، نخواهند بود. بارى همان طور كه شايد در صفحات پيش گفته باشم، نشئهء قدرت چنان سران و تصميم گيرندگان و حتى اجزاء ساده و دستِ چهارم و پنجم آنها را مست و مدهوش كرده است كه واقعاً تصور مى كنند آنها به هر كارى قادرند از جمله قالب ريزى مجدد فكر و انديشه ميليون ها آدم اين سرزمين بر اساس عقاتد و اعتقادات خودشان.
به نظر آنها مشكلى نيست كه با زور و تفنگ و سرنيزه حل نشود. به خصوص كه آنها هرگز تصور آن را كه انديشه و فكر ديگران هم ممكن است حداقل چيزهاى صحيحى داشته باشد، اساسا به مخىّلهء خود راه نمى دهند و به خصوص، و از همه مهمتر، اين كه هرگز فكر نمى كنند روزى اين حمايت و پشتيبانى بيمار گونهء ۹۸ درصدى جماعت را ممكن است از دست بدهند.
آنها ساده لوحانه افتخار مى كنند كه ۹۸ درصد مردم به ما رأى داده اند در حالى كه يك نگاه قدرى عميق تر به مسئله عمق فاجعه اى را كه در اين رقم نهفته است بر ملا مى كند. در واقع اگر از مردم راجع به ساده ترين عادات طبيعى خودشان، يعنى مثلا اين موضوع كه شب ها مى خوابند و استراحت مى كنند يا روزها؟ يا بالعكس، شبها موقع كار و فعاليت آنهاست، يا روزها؟ مى پرسيدند، آنها مى ديدند كه پاسخ ها به مراتب تفاوت و گوناگونيش بيشتر از اين رقم مسخره، ۹۸ درصد و ۲ درصد بود. آن هم براى تعيين نظام سياسى يك مملكت!
در علم آمار منحنى معروفى وجود دارد به نام منحنى گوس. اين منحنى معمولا متغيرهاى نرمال را محاسبه و يا در يك مجموعه منعكس مى سازد. مثلا منحنى نمايش تغييرات قد انسان هاى يك مملكت معمولا يك منحنى گوس است. با اين ترتيب كه مثلا قد ۹۵ درصد جماعت بالاى ۲۰ سال بين ۱۵۵ تا مثلا ۱۸۵ قرار دارد، و بعد آن ۵ درصد بقيه معمولا به غول ها و كوتوله هاى جماعت اختصاص پيدا مى كند كه به اصطلاح از ردهء طبيعى خارج اند. حال شما در نظر بگيريد كه وقتى يك پديدهء كاملا طبيعى و غير ارادى، مانند قد انسان ها، حداقل ۵-۶ درصد از وضع نرمال انحراف داشته باشد، چگونه ممكن است جامعه اى بيمار و بدبخت و مفلوك نباشد، اما در تعيين نظام سياسى مورد دلخواه خودش يك باره ۹۸ درصد در وضع نرمال قرار بگيرند؟ اين چنين تراكمى، يا بقول آمارشناسان، فراوانى اى در يك نظر خواهى سياسى شايد در تمام جهان بى سابقه باشد و شايد هم فقط با نظرخواهى هاى آريامهرى و انورساداتى قابل مقايسه باشد.
به هر حال از موضوع اصلى قدرى پرت افتادم. منظورم اشاره به آن نيرويى است كه در اين جوان و ديگر رفقايش مى بينم؛ نيرويى كه از داشتن قدرت و در عين حال از آرزو براى محقق ساختن همهء آن ايده آلهاى دور و دراز سرچشمه مى گيرد و به راحتى در چهرهء مصمم و بى ترديد آن ها متجلى مى شود.
آيا چهره هاى مصمم سربازان و افسران نازى را در فيلم هاى مستندى كه از روزهاى قبل از آغاز جنگ و يا دو سال اول جنگ تهيه شده ديده ايد؟ براستى دنيايى از انرژى، دنيايى از اراده و اميد غير قابل بازگشت نسبت به هدف در آنها موج مى زند. هيچكس شكى ندارد كه محقّ است و پيروز، و اين از چشم هاى همگى آنها خوانده مى شود. نه تنها از چشم آن سرباز يونيفرم پوشيدهء ارتشى كه در ميان درياى بيكرانى از سربازان هموطنش همچون قطرهء كوچكى مى ماند، بلكه از چشمان شوخ و خندان هزاران هزار دختر و زن جوان يا پيرى كه با شادى، گل به پاى سربازان مى ريختند نيز اين احساس و اين ايمان به روشنى خوانده مى شود. اما شما بايد حتما چهرهء درهم فرورفته، نا اميد، هراسان و در يك كلام خود باخته و تا مغز استخوان شكست خوردهء همين سربازان و همين افسران را هنگامى كه در برف و بوران منجمد كننده حوالى مسكو، زير ضربات ارتش سرخ قرار گرفته بودند، مى ديديد تا درجه و عمق فاجعه اى كه ملت آلمان را در كام خود كشيد و چون اژدهايى آن را افسون كرده، مات و مبهوت و تسليم نمود و بعد در مدت كوتاهى همچون تكه اى پنير در گلوگاه آتشين اش خرد و نابود و خاكستر كرد، متوجه مى شديد بين اين دو چهره، يك دنيا، يك تاريخ كامل رنج و اسارت و بدبختى بشرى فاصله بود و به راستى آيا ما شاهد يكى ديگر از آن رژه هاى افسون كنندهء فكر و روح بشرى نيستيم؟ و بعد چگونه به آن ميعادگاه فاجعه، به آن پهن دشت بى انتهاى مرگ و نيستى، به آن پهن دشت برف و بوران و يخبندان عظيم خواهيم رسيد؟ در حالى كه ديگر خدايى هم براى طلب آمرزش وجود نخواهد داشت.
* راستى از خاطرم رفت كه آغاز ماه رمضان را در اين يادداشت ها ثبت كنم. فكر مى كنم تمامى برو بچه هاى اينجا روزه باشند. حتما در بيرون، به مناسبت اولين ماه رمضان در دوران حكومت اسلامى، قضاياى ويژه اى جريان دارد. نمى دانم چه، ولى احساس مى كنم حتما يك فرق هايى ايجاد خواهند كرد. همان طور كه در مورد محرم هم همين فكر را مى كنم. راديو ندارم و الا از برنامه هاى آن شايد تا حدى مى شد فهميد كه حكومت كنندگان جديد چگونه مى خواهند نظرات و مواضع خودشان را هم درباره اين ماه و هم بطور كلى تبليغ كنند.
من، هم به احترام جمعى كه اينجا روزه هستند و هم به خاطر اين كه ظهرها به خاطر من به زحمت نيفتند، تصميم گرفتم كه ظهرها چيزى نخورم. همان صبحانهء صبح و بعدش هم گفته ام كه افطار، همراه با آنان غذا خواهم خورد. البته وقتى مى گويم همراه با آنان، يعنى همزمان با آنان، چون در اين مدت ۲۵ روزه هنوز اين خوشبختى را نداشته ام كه با فرد دومى همسفره باشم. گوشهء اتاق مى نشينم و مثل غريب غرباء هر صبح يا ظهر يا شام يك چيزى را به زور قورت مى دهم. رفقايم و آن عزيزانى كه با من زندگى كرده اند به خوبى مى دانند كه از تنها غذا خوردن چقدر بيزارم و اينجا حتى اين تنهايى به نحو بسيار بدترى از اوين وجود دارد. قبلا گفتم آنجا ــ البته مدتى كه در سلول هاى بزرگ بودم ــ اقلا صداى آشنايى، سوت رفيقى، صحبت با پاسدار جوان و با محبتى و بالاخره اين روز آخرى كه آنجا بودم، گاهى شعر و ترانهء انقلابى اى بگوش مى رسيد و با يكديگر رد و بدل مى شد. اينجا كه ديگر از اين تنها دلخوشى يك زندانى، يعنى وجود يا صحبت دورادور با يك هم زنجير ديگر هم خبرى نيست.
ساعت چند دقيقه اى از هشت گذشته بود. مدتى بود كه فشار گرسنگى اى كه عضلات شكمم را مى فشرد، ديگر آرام و قطع شده بود. چند سطر بالا را نوشته بودم و حالا كنار ديوار بغل دريچه، يعنى همان جاى هميشگى ام چمباتمه زده نشسته بودم كه صداى پيچيدن كليد توى قفل آمد. برقى، كتابچه را بستم، چون اينجور مواقع نبايد چيزى دم دست باشد كه حس كنجكاوى زندانبان يا مسؤولين زندان را جلب كند. چون به مجرد اين كه چيزى نظرشان را جلب كند، مى خواهند سر از ته و تويش در بياورند و بعد ديگر، مگر مى شود اين قبيل چيزها را از دستشان درآورد؟ آن دفترچه قسمت قبل خاطرات را هم اتفاقى و از روى شايد سادگى آن پاسدار، موقع خروج از اوين بدست آوردم، والا پاسدار اصلى كه آن را روز اول گرفته بود، بالاخره تا آخر به بهانه هاى مختلف پيش خودش نگه داشته بود. بارى، درباز شد و در آستانهء در آقاى هادوى بود و جوان خوشرو و كم سن و سالى شايد در حدود ۲۲ يا ۲۳ سال. بسيار تعجب كردم. اين موقع افطار و آمدن سرزدهء آقاى هادوى. سلام و روبوسى كرديم و خوش آمد گفتم. گفت نشسته بودم، ديدم پاكت شما را آوردند، خواندم و بلند شدم آمدم اينجا. و بعد گفت: درش يك تناقض پيدا كرده ام. پرسيدم چيست؟ گفت، تو از يك طرف مى گويى رأى عدم صلاحيت صادر كنيد، از يك طرف مى خواهى خودت دعوت به تشكيل دادگاه بكنى، آن هم دادگاه دادگسترى كه همان عوامل و عناصر رژيم سابق هستند. من به تفصيل صحبت كردم و فرق اين دو دادگاه را مخصوصا از نظر تفاوت آيين نامه هاى دادگاه هاى انقلاب و دادگاه هاى سياسى دادگسترى كه داراى هيئت منصفه است توضيح دادم. او گفت تا به حال چنين دادگاهى در ايران تشكيل نشده و من جوابش را دادم كه درست به همين دليل شما نبايد اين دعوى را در دادگاه هاى انقلاب مطرح كنيد. بارى صحبت بسيار شد. تمامى صحبت من بر سر اين بود كه شما نبايد اين دعوى را در دادگاه هاى انقلاب مطرح كنيد و او اولا مى گفت خوب تو به تحقيقات كمك بكن، ثانيا دادگاه هاى دادگسترى بى خود و تحت اختيار همان عناصر رژيم سابق است.
چندين بار صحبت هاى ما به مباحثهء فلسفى و ايدئولوژيك كشيد و در بار آخرش بالاخره، راجع به قديم يا حادث بودن مادّه بحث كرديم و من تفاوت اساسى كه بين دو ديدگاه الهيون و ماديون راجع به مسئله روح و ماده وجود دارد تشريح كردم. تمام حرف او و ايراد و اشكال او، مانند تمام مذهبى هاى ديگر، اين بود كه شما ها كه به خدا ايمان نداريد، مثلا برايتان چه فرقى مى كند كه ... [؟] مفسد فى الارض معرفى شويد يا انقلابى!! يا وقتى خدا وجود ندارد، اين مردم، مردم كه شما مى گوييد، به چه درد مى خورد؟ مى خواهيد به شكم آنها برسيد؟ مثلا بعد از مرگ، وقتى خدا و قيامتى نيست چه شمر باشى چه امام حسين چه فرقى مى كند؟ من اتفاقا همين موضوع شمر و امام حسين را گرفتم و مقدارى راجع به اثر نقش تاريخى هر كدام و اين كه چگونه امروز بعد از ۱۴۰۰ سال بازهم امام حسين پيش ما زنده و جاودان است، اما هزاران هزار شمر محو و نابود شده اند و... كه خوب، طبيعتا براى ايشان قابل قبول نبود. بارى، در مورد اصل قضيه، معتقد بود كه بايد اين مسائل را من به هر حال مطرح كنم. پس چه بهتر كه در دادگاه انقلاب باشد!! و اين كه خوب بالاخره تبرئه مى شوى!! و يا اين كه آن كسى كه از تو شكايت كرده، گفته تو وابسته به رژيم هستى! من تمام اين مطالب را به نحو اقناع كننده اى ــ البته از نظر خودم ــ جواب دادم. گفتم مهم نيست كسى كه شكايتى را مطرح مى كند، چه اتهامى را بر فرد ديگرى وارد مى كند. مهم اين است كه قاضى تحقيق تشخيص دهد كه آيا اصولا اتهامى وارد هست يا نه؟ و اگر هست اين اتهام چه نامى دارد؟ و بعد گفتم واقعاً من از اين كه شما ممكن است چنين مطلبى را طرح كنيد، تعجب مى كنم؛ چون خداى ناكرده، طرح يك چنين مطلبى مسقيما لبه تيزش به خود شما و دادگاه هاى انقلاب بر مى گردد. لُبّ صحبت او اين بود كه به سؤالاتى كه مى شود پاسخ بده و من مى گفتم تنها به سؤالاتى كه موضوع صلاحيت يا عدم صلاحيت را روشن سازد پاسخ مى دهم. از جمله مثلا اين كه، كه هستم، چه فعاليت هايى داشته ام و اين كه آيا شما با يك فرد وابسته به رژيم روبرو هستيد يا يك فرد انقلابى. او در عين حال اضافه كرد كه وقتى راجع به حادثهء شريف مى پرسند، همين اطلاعاتت را طرح كن كه من بازهم همان حرف قبلى ام را تكرار كردم. او روزه بود و گويا فشار گرسنگى بى طاقتش كرده بود، چون چند بار شير خواست كه البته نبود و البته هنوز افطار هم نشده بود. به همين دليل بعد از افطار بيشتر عجله داشت كه برود كه بالاخره، شير رسيد و خرما هم آوردند و همين موجب شد كه بازهم بماند و صحبت را ادامه بدهيم. بالاخره در موقع رفتن، حدود ۱۵-۱۰ دقيقه سرپا صحبت كرديم. او مطلب عجيب و جالبى را طرح كرد: اين كه احتمالا ممكن است آيين نامهء دادگاه هاى انقلاب را به خاطر اين كه بررسى اين موضوع مشمول آن گردد، تغيير دهد و جمله اى تحت [عنوان] « جرائمى كه در جريان برخورد با رژيم سابق پيش آمده است» را به آنها اضافه كند!! پيش خودم گفتم جل الخالق!! و به او گفتم براى من اين فكر از يك جهت جالب و از جهت ديگر عجيب است. اين كه بالاخره شما به اين موضوع پى برده ايد كه اين دعوى نمى تواند در دادگاه هاى انقلاب، با اين كيفيت كنونى مطرح گردد و بالاخره وجدان قضائى تان به شما اجازه نداد كه مسئله را به اين صورت طرح كنيد. براى من جالب است. اما اين كه واقعاً راه را دور زده ايد و بجاى صدور رأى عدم صلاحيت مى خواهيد آيين نامه دادگاه ها را تغيير بدهيد برايم عجيب است. به هر حال گفتم، اولا من روى اين موضوع فكر نكرده ام. ثانيا موضوع بستگى پيدا مى كند به اين كه شما اين تغيير را چگونه در آيين نامه به وجود آوريد، ثالثا و از همه مهمتر اين كه رسيدگى به اختلاف و دعوى سياسى آن هم در دادگاهى بدون وجود هيئت منصفه مسئله اى نيست كه از ديد نيروهاى انقلابى و دموكرات پوشيده بماند و عملا، هم من و هم آنها به اين موضوع اعتراض خواهند كرد. به هر حال نكتهء جديدى را مطرح كرده بود و قابل فكر بود. مخصوصا اين كه من به خوبى مى دانم كه آنها به چه فوريتى به هر كارى كه مايل باشند دست خواهند زد. در همين موقع، مطلبى ديگر را هم من عنوان كردم كه شايد براى او تازه بود و اين كه خودش يا در جريان يك ملاقات حضورى با خانواده ام، پدرم، با شاكى خصوصى يعنى، مادر شريف صحبت هايى بكنند تا از شكايت صرفنظر بكند. البته صريحاً و چندبار تذكر دادم كه من به هيچ وجه تقاضاى ملاقات خانواده ام را نمى كنم و در ضمن در همين موقع اشاره كردم به اين كه نمى دانم بالاخره اين ندادن روزنامه و قدغن كردن اخبار و... به دستور شماست يا اين كه ديگران اين قبيل كارها را مى كنند. از جمله اشكالات زيادى كه در زندانها وجود دارد... كه نگذاشت حرفم را تمام كنم و پاسخ اين قسمت را نداد و موضوع بحث را به همان راضى كردن شاكى خصوصى كشاند و گفت من كه نمى توانم و صحيح نيست، اما راجع به خانواده، فكر بدى نيست و حتما تأثير دارد. البته جنبه عمومى جرم جاى خودش باقى است. مثل پاسبانى كه مثلا دزدى را حين سرقت هدف قرار داده، او را به هر حال به دادگاه مى برند، هر چند كه انجام وظيفه كرده، ولى بعدا تبرئه اش مى كنند!!
اما راجع به ملاقات گفت، شما حالا اين مطالبى را كه مى پرسند بنويسيد. من هم دوباره جواب دادم: همان طور كه قبلا عرض كردم، پاسخ خواهم داد. بعد تمجمج كنان از بچه هاى دورو برى پرسيد كه امكان ملاقات كه الآن وجود ندارد؟ دارد؟ بعد، از آن جوان پرسيد، خانوادهء ايشان تا به حال آمده اند؟ گفت ديروز يا پريروز، خانمشان آمده بودند كه به ايشان گفته شد، حالش خوب است و تحقيقات [وقتى] تمام شود، ملاقات مى دهند. و قرار شد، شنبه دوباره بيايد، كه البته من قدرى تعجب كردم از اين كه عيال آمده باشد! حالا چرا؟ بماند. نه اين كه علاقه و محبتى نيست، بلكه هست و شايد هم خيلى. اما خوب ملاحظات ديگرى هم وجود داشت كه شايد بالاخره حل كرده باشد. البته امكانش را هم مى دهم كه آن جوان اشتباهى فهميده باشد و مثلا مادرم باشد كه چون گفته اند، خانم فلان، طرف فكر كرده عيال است. به اضافهء اين كه خودش نديده بود و شنيده بود. بالاخره آقاى هادوى گفت، خوب اين دفعه پدرشان كه آمدند، بفرستيد اتاق من، با ايشان صحبت كنم! معلوم شد كه اولا آن پسر جوان در همان دادرسى و نزد خود آقاى هادوى كار مى كند، ثانيا اين كه آقاى هادوى هنوز صلاح نمى داند كه اينجانب خانواده ام را ببينم. همان طور كه صلاح نمى داند روزنامه داشته باشم يا از اخبار مطلع باشم. بارى، ضمن صحبت، بحث به مهندس بازرگان كشيد. گفتم او را مرد ميدان انقلاب نمى دانم و قبلا هم چنان كه نوشته هايم نشان مى دهد اين را گفته بودم. گفت اتفاقا راست مى گويى كه چنين است!! عرضه اين كار را ندارد! ضمنا همين جا بگويم كه ايشان هنوز آن دو نامهء مفصل من را مطالعه نكرده بود و مى گفت: پاكتش همچنان روى ميزم هست، اما هنوز بازش نكرده ام؟! و بعد دليل آورد كه مى دانى چقدر كار دارم و گرفتارم. به هر حال اين بود خلاصه و فشردهء جريان مذاكرات. مسلما فردا يا حداكثر پس فردا سرو كلهء جناب بازجو پيدا خواهد شد و روز از نو روزى از نو.
(پايان ديدار دوم با هادوى)
* فرازها يا نكاتى كه به مرور از صحبت هاى آقاى هادوى يادم مى آيد، به همين ترتيب، يعنى تكه تكه و بدون انسجام و ارتباط نقل مى كنم. چه بسا هر كدام روشنگر مطلب يا مطالبى باشد. چرا كه به هر حال ايشان عنصر مهم و تعيين كننده اى در سياست هاى روز مملكتى است و هر گفته و سخن اش را بايد ضرب در آن قدرت عظيم تصميم گيرى و اجرايى اى كرد كه دولت و ديگر نيروهاى حكومت كننده، بدون هيچگونه مانع و رادعى از جمله مثلا يك اپوزيسيون متشكل در مجلس و ... از آن برخوردارند. شايد تنها مانع و رادعى كه در مقابل هركدام از اين نيروها قرار داشته باشد، تنها همان رقابت هاى كاملا آشكار هر كدام براى كسب قدرت بيشتر و در دست گرفتن مهار منابع و مواضع حساس سياسى و اقتصادى و نظامى مملكت است.
بارى، ايشان در ميان قسمتى از بحث راجع به گروه هاى سياسى جامعه، خيلى روشن و صريح اعلام كرد كه ما هنوز بسيارى از اين گروه ها را به رسميت نمى شناسيم، و منظورش مسلما گروه هاى كوچك و بى نام و نشان هم نبود. ياد آن به اصطلاح ايراد و انتقادى افتادم كه يكى از حزب هاى اصلى حاكم، در مورد دعوت مانور مآبانه وزير خارجه از گروه هاى مختلف سياسى به عمل آورده بود و به همين دليل كه اين دعوت به طور ضمنى به رسميت شناختن اين گروه هاست از شركت در آن خود دارى كرده بود! و بعد هم البته ديديم كه وزير بسيار محترم خارجه [دكتر ابراهيم يزدى] چه راحت و ساده مجبور شد، دستش را رو كند و نشان بدهد كه اولا آن دعوت كذايى هيچ چيز جز بدست آوردن مفت و مجانى و خوش خيالانهء تكيه گاه در ميان نيروهاى اپوزيسيون نيست. ثانيا وقتى با اولين پخ حريف روبرو شد، پس خانه را به پيش خانه باخت و ضمن عوض كردن كلى صحنه، يعنى تغيير هدف و مضمون اوليه كنفرانس، عدهء بسيارى از گروه ها را هم راه نداد!! به هر صورت، غرض از اشاره به اين اشتراك نظر بين آن حزب عظيم الجثه و اين مقام بسيار والا اين بود كه: مژده اى دل كه مسيحا نفسى مى آيد، كه ز انفاس خوشش بوى كسى ميآيد!! و العاقل يكفيه الاشاره.
* صحبت از وزير خارجه و مانور كودكانهء ايشان براى جلب محبت گروه هاى اپوزيسيون شد. آن موقعى كه دعوت طرف را توى روزنامه ها ديدم، حدس زدم قضيه چيست و بعدش جريان عمل حدس مرا تأييد كرد. ايشان به اصطلاح مى خواست از آب كره بگيرد. در مقابل فشار نيروهاى رقيب كه به شدت نيز با او مخالف هستند، در واقع او براى جناح رقيب كه عمدتا در ميان روحانيت است، يكى از چشم هاى اسفنديار كابينه بازرگان به شمار مى رود. ايشان، خيلى ببخشيد، با خر مردِ رندى، يعنى خيلى ارزان و در واقع مفت مى خواست پشتيبانى گروه هاى اپوزيسيون را بخرد!! همان موقع پيش خودم گفتم كورخواندى برادر. بى مايه فطيره. مى خواهى اپوزيسيون از تو حمايت كند، مى خواهى همچنان در مسند وزارت و شايد هم صدارت عظمى به خدمت به خلق مشغول باشى، و به هيچ چيز كمتر از اين ها هم رضايت نمى دهى؟ اشكالى ندارد، حرفى نيست. اما ارادتى بنما تا سعادتى ببرى. تو چطور حاضر نمى شوى يك فقره از اين قراردادهاى نظامى و سياسى با آمريكا را رو كنى و با هزار جور معلق و وارو زدن هاى مضحك و كودكانه از زيرش در مى روى؟ چطور حاضر نمى شوى رك و راست به مردم بگويى بالاخره، مضمون اين قرارداد در شكم مادر مردهء سنتو چه بود و يا اين قرارداد دو جانبهء سياسى- نظامى ايران و آمريكا چيست و چرا آن را لغو نمى كنى ...؟ آن وقت انتظار دارى اپوزيسيون با يك دعوت قلابى و با يك مانور بچگانه، سرش شيره ماليده شود و مثلا به حمايت از حضرتت برخيزد! نه عزيز من، به اين ترتيب تو فقط تبديل به يك چوب دو سر طلا خواهى شد و بس.
* از يك طرف دلم واقعاً براى اين ملت، براى اين مردمى كه با هزار جور اميد و آرزو به انقلابشان نگاه مى كنند مى سوزد به خاطر اين كه عليرغم بسيارى از پيروزى هايى كه بدست آورده اند، بايد بسيارى از اين آرزوها و اميدها را به مرور در يك چنين سيستمى به خاك بسپرند؛ اما از طرف ديگر به خودم نهيب مى زنم كه تو حق ندارى اين طور آقا بالاسرانه نسبت به مردم فكر كنى، چرا كه در اين دلسوزى هر چند كه صداقت و صميميت نهفته باشد، بازهم نوعى جدايى از خود مردم و احساسات و تمايلات آنها وجود دارد. چرا كه به هر حال مردم آزاد و مختارند كه هر نوع حكومت و هر نوع رژيمى را كه مى خواهند برگزينند. حداكثرش، مدتى بعد مى فهمند كه آنچه مى خواسته اند اين نبوده و ديگرگونش مى كنند. به عبارت ديگر هر مردمى، لياقت همان رژيمى را دارند كه بر آنها حكومت مى كند. يا به عبارتى كه خودم تصحيح اش كرده ام، هر مردمى كم و بيش و در يك فاصلهء نسبتا طويل تاريخ زندگى شان، لياقت همان رژيمى را دارند كه بر آنها حكومت مى كند.
با همه اين ها، باز هم دلم راضى نمى شود كه موضوع را به همين حال جبرى مسلكانه اش رها كنم و به خصوص كه ما هر چه باشد، فشار پنجاه و چند سالهء يك رژيم فاسد، خون آشام و ديكتاتورمنش را بر اين ملت ديده ايم و عميقا هم باور داشته ايم كه واقعاً اين ملت مستحق اين همه بدبختى و فشار و زور نيست.
بارى، شايد تنها راه چاره اين باشد كه صبورانه گفت و گفت و گفت ونيش تيز قلم را در ميان اين عفونت ها و جراحت هايى كه فقط و فقط بر روى اش باندهاى سفيد گذارده شده، گرداند و زشتى آن را و فاجعه اى كه در صورت عدم يك علاج قاطع، اجتناب ناپذير است به آشكارترين وجهى نماياند. مهم اين است كه آنقدر بى مايه و عجول و خودبين نباشى كه هر آنچه كه فهميدى و معلوم بود كه صحيح و بجا و مفيد به حال مردم است، همه، هم بلافاصله آن را بفهمند و قبول كنند و پيرو و مجرى افكار و ايده آل هاى تو گردند. حركت تاريخ به هيچ وجه تك خطى و بدون هزاران هزار پيچ و گردنه، بدون پيشرفت هاى جهش دار و عقب گردهاى مدهش نيست. در غير اين صورت شايد در همان ۱۰۰۰ سال اوليه تاريخ بشرى، و يا لااقل تا همين الآن، كرهء زمين از بهشت عدن هم آبادتر بود و مردم آن از پريان دريايى و فرشتگان آسمانى نيز آزادتر و راحت تر زندگى مى كردند.
جمعه ۵ مرداد ۱۳۵۸، ساعت نزديك ۹ صبح
نگهبانان من در اتاق مجاور به خواب عميقى فرو رفته اند. نواختن چند ضربهء بى پاسخ اين را معلوم كرد. به اضافهء اين كه البته از سحَر به بعد به هيچ وجه اجازهء آنكه لحظه اى خواب در چشمان من برود ندادند، چه با صحبت ها و رفت و آمدهاى پرسروصداى خودشان در موقع سحر و بلند كردن صداى خواندن و شنيدن قرآن راديو و چه بعد ازآن، با جرو بحث كشدارى كه بر سر تعيين نوبت شستن ظروف بينشان پيش آمده بود و بعدش چند تلفنى كه به اينجا شد و هر كدام با چه داد و قالى. و عاقبت بعد از مدتى غلت زدن و در رختخواب يا در واقع بر روى موكت، بلند شدم. از سوراخ زير پتو و همين طور ساعت كه حدود ۵/۶ بود، معلوم بود كه هواى بيرون روشن است و من ترجيح دادم كه همين طور در تاريكى بنشينم و بعدش، باز هم در تاريكى راه بروم، تا براى رفتن به دستشوىى ساعت معهود فرا برسد. راستش از اين نور چراغ برق به ستوه آمده ام. روز و شب اين برق بايد روشن باشد، عجيب است، هر حسن اينجا با عيب ديگرى از بين مى رود. در سلول اين بدبختى وجود داشت كه چراغ شب ها خاموش نبود، البته من اين اواخر ابتكارى زده بودم و توانسته بودم، بوسيله يك كاغذ لوله شده كه در لاى ميله هاى حافظ لامپ فرو كردم و يك تكه كاغذ روزنامه كه از وسط اين لوله عبور مى دادم، مقدار زيادى از نور را خنثى كنم. اما اينجا، شب ها مى شود برق را خاموش كرد، اما روزها سهميه از نور خبرى نيست، حتى همان يك مقدار روشناىى اى كه از سلول هاى قصر يا آن سلول هاى بزرگ اوين به درون سلول نفوذ مى كرد، از آنها در اينجا خبرى نيست. به همين دليل زمان بسيار زيادترى مجبور به تحمل نور چراغ هستم. بارى، فعلا برادران ــ اصطلاحى كه در تمام ادارات و در مؤسساتى كه زير نظر گروه هاىى مانند پاسداران و ... اداره مى شود رايج شده و به اصطلاح جاى كلمه رفيق براى كمونيست ها را براى آنها پر مى كند ــ در خواب ناز هستند.
سحرى را نوش جان كرده اند و دعواها و شوخى هايشان را تا نزديكى هاى صبح انجام داده اند، حالا آرام و راحت به خواب رفته اند، حتى دو برادر نگهبان هم خواب رفته اند! فكر مى كنم، تنها من و سگ در اين خانه باشيم كه بيداريم. شايد جناب سگ هم الان بدليل پاسدارى در شب در حال چرت باشد. به هر حال چند دقيقه ديگر دو مرتبه امتحان مى كنم و آهسته چند ضربه مى زنم ببينم آيا "برادر" بيدار و هشيارى وجود دارد يا نه؟!!
* ديگر شكى برايم باقى نمانده كه آنها حتما اين موضوع را در دادگاه هاى انقلاب مطرح خواهند ساخت. حالا دليلش به طور دقيق چيست، نمى توان قاطع گفت. شايد دلايل متعددى داشته باشد. غير از فشار آن گروه ها و نيروهاىى كه پشت سر قضيه هستند اين موضوع كه اين ها به هيچ وجه حاضر به دادن كوچكترين امتيازى به دادگسترى و اصولا دستگاه هاى معمول دولت هستند، ممكن است، مؤثر باشد. ولى چرا اينقدر روى اين موضوع به عجله افتاده اند؟ مثلا آمدن ديشب آقاى هادوى به اينجا، آنطور كه خودش مى گفت، يك مرتبه و بعد از خواندن نامه من بود. كسى كه صبح ديروز آمد و صحبت هاىى كه در جهت لزوم پاسخ به سؤالات كرد و بعد اصرار اين كه مطالب را براى خود آقاى هادوى بنويس... مثلا زمينه اى بود براى ملاقات ديشب. ضمنا چند نكته از گفته هاى آقاى هادوى به خاطرم آمده است كه به گفتنش مى ارزد. در جريان صحبت ها يكبار ايشان خيلى صريح گفت كه البته پشت اين شكايت – شكايت مادر شريف – البته دست هاىى هست اما در چند جمله بعدى به نحوى مطلب را تعديل كرد كه اين را حدس مى زند نه اين كه قطعا بداند. جواب سؤال اين است كه واقعا اين صحبت را براى چه خاطرى مطرح كرد؟ براى جلب اطمينان من؟ و اين كه آن دست ها هيچ ارتباط و نفوذى در دستگاه قضائى ندارند؟
آيا اين صحبت در جهت حرف آن جوان نيست كه صبح آمده بود و مى گفت، بله در اوين ممكن بود گروه ها نفوذ بكنند و از اين موضوع بخواهند سوء استفاده بكنند و ما به خاطر همين موضوع تو را به اينجا و زير نظر مستقيم دادستان كل آورديم؟ يعنى هر دو حرف در جهت جلب اطمينان من و راضى كردن به اين كه به اصطلاح به سؤالاتشان پاسخ بدهم؟ من به كرات در نامه هاى خودم براى آنها، به اين موضوع اشاره كرده و حتى در برخى از آنها به طور مشروحى جوانب گوناگون اين تمايل و خواست گروه ها را تشريح كرده ام. بنا بر اين آيا طبيعى نيست كه يك برنامهء نعل وارونه دركار باشد؟
اما نكته ديگر اين بود كه موقع بحثِ من راجع به دلايل و صلاحيت دادگاه هاى انقلاب و لزوم طرح آن در دادگاه هاى سياسى با هيات منصفه دادگسترى، ايشان پرسيدند خوب تو خودت تحت چه عنوان اين موضوع را در دادگسترى قابل تعقيب مى دانى؟ كه من گفتم اين موضوع مهم نيست و در آنجا دست به اندازه كافى باز است و محدوديتى در آيين نامه هاى دادگسترى وجود ندارد، ولى شكى نيست كه اتهام سياسى است. اين سؤال كه البته بحث هاى بعدى و مخصوصا آن پيشنهاد تغيير در مفاد آيين نامه كاملا تاكيدش كرد، تنها مى توانست اين معنا را داشته باشد كه آنها به هر حال، سر اين موضوع كه تحت چه عنوانى قضيه را به دادگاه بكشانند، گير كرده اند.
* نكته جالب توجه ديگر پاسخى بود كه آقاى هادوى در مورد توضيحات من درباره شرايط و مشخصات دادگاهى كه مى تواند يك موضوع سياسى را مورد بررسى قرار دهد، داد. او بعد از آن كه حرف هاى مرا شنيد، جواب خيلى جالبى داد: گفت، مگر اين دادگاه هاى انقلاب، دادگاه هاى رسيدگى به جرائم سياسى نيستند! و از آن مهمتر دادگاه شرع هستند؛ دادگاهى كه خدا در آن قاضى است! آيا چنين دادگاهى كه حكم خدا جارى مى شود، بهترين براى قضاوت نيست؟ البته به نظر من اينجا ايشان خودش را به تجاهل مى زند و يا شايد هم مى خواست درجهء جهالت اين حقير را اندازه بگيرد كه فكر نمى كنم در هر دوموردش ــ اولى به خاطر توضيحات مفصل من و دومى به خاطر عمق بيش از حد اين جهالت ــ موفقيتى بدست آورده باشد.
* اين روزه گرفتن طبقات متوسط و مرفه هم خيلى حرف بر مى دارد. از همان سال هاى خيلى پيش، دورهء نوجوانى، متقاعد شده بودم كه در ميان اين طبقات، روزه گرفتن عملا به مصرف خوراك بيشترى منجر مى شود! مى گوييد نه، حساب كنيم. از افطار شروع كنيم. بساط افطار چنين خانواده اى علاوه بر شامل بودن همه مواد غذاىى اى كه در صبح ها مصرف مى كنند و بلاشك حاوى خيلى چيزهاى جديد است، از قبيل ترحلوا، ...، نان شيرمال و اگر معمولا صبحانه را تا به حال با نان و پنير و كره و چاى ميل مى فرمودند در سفرهء افطار حتما تخم مرغ و شير هم به آن اضافه مى شود.
خوب بعد از افطار موقع شام مى رسد. كه معمولا چرب تر و سنگين تر از شام روزهاى معمول است. بعد شيرينى اى كه براى اين ماه نيز ... [؟] مخصوص مثل، زولوبيا، باميه و پشمك و ... ميل مى گردد. البته ميوهء فصل هم كه حتما در تمام اين مدت وجود دارد و هر كسى بر حسب اشتها ميل مى كند. خوب مدتى بعد زمان خواب مى رسد، اما هنوز سه چهار ساعت از خواب نگذشته است كه همگى براى صرف يك وعده غذاى ديگر از خواب بر مى خيزند. با آخرين فشار و زور لقمه هاى جديد غذا تناول مى كنند و حجم معده را تا سرحد امكان از موادى كه بايد در طول روز هضم گردد، همانند كارى كه چارپايان بطور طبيعى و با عمل نشخوار انجام مى دهند، پر مى كنند.
بعدش چند استكان بزرگ چاى را هم روانه معده مى سازند تا مبادا در طول روز تشنه شوند و آنگاه همزمان تا طلوع سپيده دم، سربر بالش نرم مى گذارند و تا ساعت هاىى بعد از برآمدن آفتاب به خواب خوش فرو مى روند تا جبران ساعات از دست رفته شب را با خواب نيم روز كرده باشند. حالا من ديگر به بقيه سناريو و اين كه طول روز را در چه حالت بيكارگى و تنبلى مى گذرانند و چگونه وقت را فقط با اين هدف تلف مى كنند كه ساعات افطار در رسد كارى ندارم با توجه به اين كه صبحانهء معمول در زمان افطار خيلى بيشترش صرف شده، غذاى ناهار به ميزان چرب تر و با هول و حرص بيشتر در سحر تناول شده و شام شب و تنقلات روز هم كه بعد از افطار به اندازه كافى ميل گرديده است. فقط اين محاسبه باقى مى ماند كه امساك و روزه دارى واقعى در اين برنامه كجاست؟ و اين جماعت روزه گير از چه چيز امساك وگذشت مى كنند؟ كه شايد فقط جمع و تفريقش در نزد كرام الكاتبين به نفع روزه گيران موصوف تمام شود و الا در روى كاغذ و با جدول ضرب و حساب و كتاب زمينى كه آنها چيزى را هم بدهكار مى شوند. اين بدهكارى را در كل مى توان در افزايش آمار مصرف گوشت، تخم مرغ و لبنيات در جامعه مشاهده كرد!!
بر خلاف تصور عده زيادى از مقدسين و مخصوصا روشنفكران مذهبى كه در باب حكمت روزه و فوائد اجتماعى و اقتصادى آن داد سخن مى دهند. مصارف مواد غذاىى اصلى جامعه در اين ماه به نحو چشم گيرى افزايش پيدا مى كند و اين افزايش كاملا واضح است كه از سوى آن طبقات و اقشارى صورت مى گيرد كه داراى قدرت خريد كافى هستند. نه فقرا نه زحمتكشان و نه طبقه كارگر، چرا كه فقرا و زحمتكشان به قول معروف هر موقع كه غذا گيرشان بيايد مى خورند و بنابراين ماه رمضان هم حتى اگر روزه بگيرند داراى آن قدرت خريدى كه بيشتر مصرف كنند، نيستند. گويا از برنارد شاو است كه مى پرسند، چند وعده و چگونه بايد غذا خورد؟ او جواب مى دهد اين سؤال جواب واحدى ندارد. فقرا هر موقعى كه گيرشان بيايد، اما اغنيا هر موقع كه اشتهايشان بكشد. به اين ترتيب مفهوم روزه را هم بايد كاملا مشروط و در واقع طبقاتى در نظر گرفت. فقرا و ندارها، يك عمر روزه هستند، يك عمر در تمناى غذاهاى خوب، ميوه هاى دلپذير و اشربه هاى گوارا هستند و هيچ وقت هم نمى توانند براى مدت كوتاهى هم شده به اين آرزوهايشان برسند. برعكس، اغنيا، يك عمر از همهء لذايذ دنيوى از جمله بهترين اطمعه و اشربه و ميوه جات بهره مى گيرند و در عين حال دسته اى از آنها- مذهبى هايشان- در يك ماه از سال فقط وعده هاى تناول خوراك خود را تغيير مى دهند تا با احساس ... و حرص بيشتر، اطمعه و اشربه بيشتر و لذيذترى را به معدهء مبارك سرازير كنند. البته از همهء آن تظاهرات رياكارانه در محل كار و كسب و ... غيره هم مى گذريم كه براى آنها مطابق فكر و ايده شان، منافع قابل توجهى را هم بنام آدم مؤمن و مقدس و با خدا به بار مى آورد. مذهبى كه گاهى زمينه اى براى ايجاد اعتبارات مالى كلان در بين مردم مى شود. شايد بگويند روزه امساك در غذا نيست و امساك در شهوت! در خوددارى از دروغ و گناه و ... است كه جوابشان را خواهم داد نگذاريد ديگر پرده ها بيش تر از اين بالا برود!!
* * *
* ساعت سه بعد از ظهر است. زمان به كندى مى گذرد و بازهم عصر غم انگيز روز جمعه آغاز مى شود. گوىى سكوت و خاموشى اين روز تعطيل از منافذ مويين در ها و از لابلاى ملكول هاى سنگين و پرنخوت هوا به درون اتاق مى خزد. اين دومين جمعه اى است كه در اين اتاق لعنتى بسر مى برم. اتاق پشت دريچه، يعنى اتاق نگهبانان مانند خيلى از جاهاى ديگر در بيرون اين زندان، امروز ساكت و بى سرو صدا است. فكر مى كنم دو نفر بيشتر باقى نمانده باشند و يا شايد يكى دو نفر ديگر در حياط دراز كشيده باشند. عده اى از آنها صبح و عده اى ديگر نزديك ظهر زدند بيرون. تلفن مدت ها است كه زنگى نزده است و درِ آهنين خانه كه هر روز مدام، باز و بسته مى شد و در اين فاصله صداى موتور اتومبيل ها يا بوق آنها كه لحظه اى به گوش مى رسيد همه خاموشند. نمى دانم چرا يكى از نگهبان ها اين سكوت را گاه گاهى با صداى خشكى كه از كشيدن گلنگدن اسلحه اش بر مى خيزد، اينقدر بى جا برهم مى زند. گوىى جغدى در قبرستان گاه و بى گاه به صدا دربيايد. حالا مى فهمم كه حتى به آن داد و قال هاى هر روزه و پيش پا افتادهء بچه هاى اتاق پشتى هم عادت كرده ام! چرا كه امروز به روشنى كمبودش را حس مى كنم! واقعا كه انسان موجود عجيبى است. قدرت انطباق او با محيط وحشتناك است. هيچ حيوانى قادر به نشان دادن اين همه انعطاف و آمادگى براى انطباق با متفاوت ترين محيط ها در فواصل كوتاه يا بلند زمانى نيست. اين انسانى كه من مى بينم ومن تا كنون تجربه اش كرده ام، قول مى دهم چنانچه از تشنگى و گرسنگى نميرد، حتى شايد سال ها در ته چاه بتواند زندگى كند! و بعد همين آدم به سرعت تمام مى تواند خود را با پيشرفته ترين و آزادترين نوع زندگى و يا شرايط بسيار متفاوت و متضاد ديگرى وفق دهد و در عين حال در همه اين حالات دليلى براى زنده بودن، محملى براى خوشحال شدن يا غمناك شدن زمينه اى براى عشق ورزيدن و كينه داشتن پيدا كند. شما در نظر بگيريد براى زندانى اى مانند من، مثلا چه خوشحالى اى بزرگتر از اين مى تواند وجود پيدا كند كه ناگهان يك شماره روزنامه روز را مثلا در روشوىى و در سطل زباله پيدا كنم! يا مثلا كسى كه در ته چاه محكوم به زندگى شده است، تصور كنيد تا چه اندازه خوشحال خواهد شد وقتى كه شبى از شب ها، ناگهان قرص ماه را در حلقه تنگ و محدود آسمان بالاى سرش مشاهده كند؟ مثالى كه در مورد انعكاس مستقيم نور ماه در چاه گفتم به نحو بسيار ساده ترش چند روز قبل براى خود من در همين اتاق اتفاق افتاد. در يكى از بعدازظهر هاى چند روز اول، ناگهان باد نسبتا قوى اى وزيد و در نتيجه گوشهء پتوى ضخيم و سياهى كه به پنجره كوبيده شده بالا رفت و من توانستم شكل و شمايل قسمتى از حياط خانه، ديوارهاى سربه فلك كشيده آن را كه مجددا و از روى قرنيز معمولى قبلى دوباره ساخته شده و بالا رفته، باغچه هاى نسبتا وسيع و گياهان و بوته هاى درهم شكسته آن را كه خبر از يك گذشتهء باشكوه و جلال مى دهد، ببينم. براى من كه تازه دو سه روز بود در اينجا بسر مى بردم و ديدن اين مناظر و آشنا شدن با محيط خانه اى كه در آن حبس هستم بسيار جالب و خوشحال كننده بود. حداقل چند لحظه اى خوشحالم ساخت و با اشتياق، مدت ها در پشت پنجره كشيك كشيدم تا باد يك بار ديگر گوشه پتو را بالا بزند!
يا به طور مثال يك دانشمند اتم شناس را در نظر بگيريد. اين دانشمند كه در شرايط طبيعى شور و اشتياقش فقط در پشت دستگاه هاى پيچيدهء آزمايشگاهش برانگيخته و ارضا مى شود، قول مى دهم اگر مجبور به اقامت در يك بيابان برهوت بشود، از اين كه سنگ هاى بيابان را جمع كند و از آن مثلا خانهء شيطان بسازد، به مرور همانقدر خوشحال خواهد شد كه مثلا از ساختن دستگاه پيچيدهء فنى در آزمايشگاهش خوشحال مى شد!! ساير احساس هاى بشرى هم همين طور است. عشق يا كينه ورزيدن، اميد و آرزو داشتن، دچار خشم شدن و در عين حال ميل به گذشت و عفو پيدا كردن ... همگى بر حسب شرايط، بر حسب شرايط بسيار متغير و متفاوت، بالاخره در اشكال خاص خود ظاهر خواهد شد و خود را نشان خواهد داد. بدين ترتيب ادامهء حيات و زيست او را به مثابه يك انسان امكان پذير خواهد ساخت.
پايان دفتر چهارم
دوشنبه اول مرداد ۱۳۵۸، ساعت ۸ و نيم صبح
يك هفته است كه در اين اتاق لعنتى دربندم، اتاقى كه حتى يك روزن كوچك به نور و هواى آزاد بيرون ندارد و شب و روز در آنجا تنها از سياهى يا سفيدى چند سوراخ ريز پتوى سربازى كه به در و پنجره اش كوبيده شده معلوم مى شود. آقاى هادوى تازه منت هم گذاشت كه بعله چون آنجا اوين و ... جاى مناسبى نبود گفتيم شما را به اينجا منتقل كنند. ولى چه كسى است كه نداند انتقال من به اينجا، چگونه از نقشه ها و برنامه هاى خاصى كه ناگهان در مقابلشان قرار گرفت نشأت مى يافت، نه شكايت از سلول هاى انفرادى آنجا، چرا كه لااقل در اين سلول هاى آخرى ــ سلول هاى بزرگترى كه موقع خروج از اوين در آنجا بودم و رفقاى فدايى و عزيزالله هم بودند ــ هواى آزادى از آن پنجره نزديك سقف به درون سلول جريان داشت. روزنامه نيز مى دادند، نگهبانان جوانان مهربان و گرمى بودند و علاوه بر اين، حداقل صداى چند رفيق و همرزم را مى شنيدم. اما اين اتاق اهدايى آقاى هادوى بحمدالله از همه اين تعلقات (!) آزاد است. به اضافه آن كه همسايگان كاملا نامتجانس، نه تنها با چند كلمه صحبت يا حتى احوالپرسى از پشت دريچه خيرى نمى رسانند، بلكه با انواع صداها و كارهايشان همان لحظات باقيماندهء آرامش را در نيمه هاى شب مختل مى كنند. هم اكنون اين دومين بارى است كه نوار صداى عبدالباسط را گذارده اند. بار اول از ساعت شش و نيم تا ۸ و ۵ دقيقه صبح ادامه داشت. در اين مدت شايد ۴-۵ بار اين نوار را كه همان معروفترين قسمت هاى ضبط شده صداى عبدالباسط است، يعنى سوره شمس و آيه "لو أنزلنا هذا القرآن على جبل لرأيته خاشعاً متصدعاً من خشىة الله" [اگر اين قرآن را بر كوهى فرو فرستاده بوديم بى شك آن را از ترس خداوند خاكسار و فروپاشيده مى ديدى. (آيهء ۲۱ سورهء حشر)] را تكرار كردند. ديگر داشت دلم از حلقم بيرون مى آمد و حالا دوباره شروع كرده اند. ديروز عصر هم سه چهار ساعتى همين طور اين نوار و نوار قارى ديگرى را كه آن واقعاً و حقيقتا صداى يك "سر قبر آقايى" است، روشن كرده بودند.
در عوض، اين جوانان شاخ شمشادى كه پاسداران به اصطلاح انقلاب هم هستند، به چيزى كه علاقه ندارند مسائل سياسى است. به ندرت اخبار [راديو] را مى گيرند و تقريبا غير ممكن است كه اگر يكى از آنها اخبار را روشن كند، غير از خلاصهء اخبار به مشروحش هم گوش بدهد. آنها خيلى راحت غذاى فكر و روحشان را از صداى افسون كننده عبدالباسط دريافت مى كنند و غذاى جسمشان هم كه خوب از پادگان ها مى آيد! واقعاً جالب است اگر كسى مانند من كه يك هفته است، به هر حال، در معرض بسيارى از گفتگوهاى دونفره و چند نفرهء آنها قرار گرفته است پيش خود بپرسد اينها با چه ديدگاه سياسى، با چه آموزش ايدئولوژيكى مى خواهند انقلاب را پاسدارى كنند؟ اين عده كه به اصطلاح از رده هاى متوسط و نسبتا بالاى سپاه هم هستند، حتى از اخبار و وقايع روزمرهء مملكت هم باخبر نيستند، چه رسد به اين كه داراى معلومات و آموزش سياسى مناسبى هم باشند. مجموعهء صحبت هاى آنها از چند خبر خارج نمى شود. يا مسائل مربوط به پاسدارى و دعواهاى مربوط به خوابيدن و يا نخوابيدن، يا مسائل ادارى كه فلان كس امروز فلان مأموريت را دارد يا نه و بعد گفتگوهاى خصوصى يا پيرامون ورزش و خاطرات دوران نوجوانى دور مى زند و يا حداكثر اگر بخواهد به نقطه اوج و شيرينش برسد، خاطرات دوران آموزش نظامى و اين كه مثلا آقازاده با شليك دو رگبار، پيت نشانه روى را از وسط دو تكه كرده است، به ميان كشيده مى شود. و بعد، اين دو سه روز آخرهم كه تب حقوق آخر ماه بالا رفته بود. گويا بحث شان در روزهاى معمول [؟] اين بوده كه حقوق اين بخش از پاسداران را مطابق معمول، دولت و خود سپاه بپردازد و يا [اينكه] از بودجهء دادستانى پرداخت گردد. تعدادى از مذاكرات تلفنى و بحث هاى حضورى هم در اين روزهاى آخر ماه به اين موضوع اختصاص داشت. البته گاه گاهى هم با هم پچ و پچ مى كنند كه البته من نشنوم ولى اين پچ پچ ها هر چه باشد، بحث سياسى نيست. يا مربوط به مأموريت هاى ادارى است و يا مثلاً راجع به من يا فرد ديگرى مثل من.
از نظر اخلاقى و خلوص ايدئولوژيك، اين دسته به هيچ وجه به پاى آن رده هاى پايين كه مثلا در اوين يا قصر نگهبانى مى دادند نمى رسند. فكر وذكر اين ها بسيار محدود به مسائل و منافع شخصى است. و اين حتى در رفتار روزمره شان با خودشان مثلاً دعوا بر سر سيگار كه يكى مال ديگرى را برداشته و يا اين كه مثلا فلان كس گوشت هاى غذا را خورده و همين طور[در رفتارشان] با من به خوبى نمايان است. در حالى كه آن جوانان بچه سالى كه در اوين و يا بعضاً در قصر ديدم واقعاً از صميم قلب و از جان گذشتگى به خاطر خدمت به انقلاب به اين دستگاه پيوسته بودند. گويا همه جا مقدّر اين است كه هر چه از پايين به بالا مى رويم به همان اندازه از خلوص و ايمان و فداكارى هم كمتر مى شود و بر منفعت طلبى و حسابگرى شخصى افزوده مى گردد.
در واقع با اين كه هنوز مدت كوتاهى از انقلاب نمى گذرد اما بخش هاى مهمى از رده هاى بالاى اين دستگاه هاى جديد تا گردن در مناسبات بوروكراتيك و ايدئولوژى منفعت طلبانه و سوء استفاده گرانه از قدرت كه بر دستگاه هاى بوروكراتيك حاكم است، فرو رفته اند. تصور من اين است كه بمرور و همزمان با غلتيدن كامل اين دستگاه ها به مواضع ضد دموكراتيك و تبديل قطعى شان به آلت هاى سركوب و خفقان، رده هاى پايينى و صديق آن، مأيوس و واخورده از آن جدا خواهند شد. و كارها بيشتر و بيشتر توسط همان قدرت طلبان سوء استفاده گر قبضه شده و قشر ميانى اى كه از هم اكنون به هواى لفت و ليس و حقوق و مزايا به اين دستگاه پيوسته اند، عليرغم اين كه قبلاً داراى آلودگى مهمى نبوده اند، ناچار به ماندن در اين دستگاه و جذب و حل در هدفها و اقدامات ضد مردمى اش تن خواهند داد. نمونه هاى دسته اول را من در بين نگهبانان سادهء اوين ديدم و نمونه هاى بارز دسته دوم را كه خواه ناخواه قدم در راه فروش خود گذارده اند، مى توان در ميان دسته اخير – در اين خانهء لعنتى – مشاهده كرد.
و اما اگر از بحث روى افراد و اجزا صرف نظر كنيم، اين سؤال پيدا مى شود كه بالاخره اين سپاه پاسدار چه نيروىى است و داراى چه وظايف و چه تشكيلاتى است؟ چون همان طور كه حتما خواننده، تا اينجاى مطلب دستگيرش شده، اعضاى اين سپاه را در نقش هاى متفاوت، از اكيپ حمل و نقل زندانى، از نگهبان و پاسدار ساده زندان گرفته تا بازجوى دستگاه قضائى انقلاب و همين طور در نقش تفنگدار و نظامى حرفه اى در جريان برخوردهاى داخلى ديده است. بنا بر اين، اين سؤال كه ماهيت، هدف ها و تشكيلات اين سپاه چيست و اعضا[يشان] هم اكنون به چه كارهايى مشغولند، از اهميت ويژه اى برخوردار است. همين طور روشن كردن مناسبات آن با ارتش و تفاوتى كه هم از نظر هدف و هم از نظر محتواى طبقاتى با ديگر نيروهاى مسلح كشور دارد بسيار قابل اهميت است. واضح است كه پرداختن به اين سؤالات و تشريح دقيق واقعيات در اينجا مخصوصا در موقعيت كنونى من و محدويت هاى حاد زندان امكان پذير نيست. تنها از روى اشارات كلى مى توانم بگويم كه اگر در شرايط كنونى، ارتش فاقد يك همگونى در هدف هاى سياسى و لاجرم فاقد يك محتواى واحد طبقاتى است و اگر گرايشات گوناگون سياسى و طبقاتى در ارتش هم اكنون مشغول نبرد و مبارزهء حاد مرگ و زندگى هستند – اخبار مربوط به اختلافات موجود بين فرماندهان، استعفاى فربد، انصراف رياحى از استعفا و ابقاى مجدد امير رحيمى، تشكيل دسته هاى مسلح غير رسمى در بطن ارتش مثل سياه جامگان ــ همگى مؤيد اين مبارزه حاد مى باشند. در عوض، سپاه پاسداران يك تشكيلات همگون نظامى را تشكيل مى دهد كه دربست در اختيار بخش محدود و معينى از خرده بورژوازى، يعنى خرده بورژوازى متوسط و مرفه سنتى است.
اين سپاه در دست نمايندگان مذهبى و سياسى اين طبقه، عمدتا در دست آن بخش از روحانيتى قرار دارد كه امروز سرنخ بسيارى از مواضع مهم مملكتى را در دست دارند. به عبارت ديگر اگر سازمان مجاهدين انقلاب اسلامى را هستهء سياسى و سازمانى اين طبقه و حزب جمهورى اسلامى را چارچوب سازمانى و سياسى توده اى آن بدانيم، آنگاه سپاه پاسداران در كل عبارت خواهد بود از بازوى مسلح اين طبقه. و روشن است كه چنين ارگان هايى كه هر يك به نوعى مستقيما منافع و ايدئولوژى و تشكيلات يك طبقه را منعكس مى سازند در بين خود داراى چه روابط ارگانيك و تنگاتنگى باشند. البته در بين رهبران و دسته هاى گوناگون موجود در اين ارگان ها رقابت هاى گاه شديدى وجود دارد اما اين رقابت ها هنوز به هيچ وجه در شرايطى قرار ندارند كه منجر به گسيختگى در مقابل رقباى پرقدرتى بشوند كه از يك طرف و در سمت راست آن، دو بخش مذهبى و غير مذهبى بورژوازى ليبرال قرار دارد. يعنى بخش مذهبى آن كه عمدتا در حزب جمهورى خلق مسلمان متجلى مى گردد و بخش غير مذهبى آن كه در جبهه ملى، نهضت آزادى و بخشى از دولت متبلور شده است.
و از طرف ديگر، در سمت چپ آن، دمكرات ها، شامل مجاهدين خلق، جبههء دموكراتيك، عناصر و سازمان هاى مترقى، نمايندهء اقليت هاى ملى و كليه نيروهاى چپ قرار مى گيرند. با توصيف بسيار فشردهء فوق فكر مى كنم موضع سياسى سپاه پاسداران و ماهيت طبقاتى هدف هاى آن حدودا روشن شده باشد. حالا مى رسم به نحوهء سازماندهى اين سپاه و اين كه چگونه دستگاه هاى حساس قضائى، نظامى، پليس و زندان هاى كشور به زير كنترل آنها و رؤساى آنها در سازمان هاى فوق الذكر درآمده است.
اولين بخش اين سپاه عبارت است از همان نيروى ضربت نظامى آن كه مخصوص مداخله در حوادث داخلى است و نقش كاملا واضح و روشن آن را تا كنون در حوادث گنبد، نقده، كردستان و اهواز ديده ايم. آن طور كه معروف است افرد اين بخش از سپاه توسط اعضاى يك سازمان ارتجاعى و مشكوك لبنانى بنام امَل در نقاطى مانند على آباد قم تعليم داده مى شوند. گروه امل لبنان كه به اصطلاح از شيعيان لبنان تشكيل شده ظاهرا خود را حامى فلسطينى ها و منافع شيعيان لبنان در مقابل اسرائيل مى داند، اما در عمل و تا كنون در توافق كامل با ارتجاع عرب و مخالف با منافع انقلابيون فلسطينى عمل نموده است. حتى در برخى محافل ...[گفته ميشود] كه [سازمان] سياى آمريكا در آن نفوذ دارد. ماهيت ارتجاعى اين گروه تنها از طرف محافل ترقى خواه چپ يا غير مذهبى فلسطينى و ايرانى عنوان نمى شود، بلكه نيروهاى انقلابى مذهبى نيز اين موضوع را تأييد كرده اند. در نشريه اى كه به زبان فارسى از طرف يكى از انجمن هاى اسلامى اروپا چاپ شده، ماهيت وابسته و ارتجاعى اين گروه به شدت افشا شده بود. در رأس اين گروه از نظر سياسى فرد ايرانى الاصلى قرار دارد به نام دكتر[مصطفى] چمران، كه هفت هشت سال پيش از آمريكا به لبنان رفته و [در شكل گيرى اوليهء اين گروه دست داشت]. رهبرى مذهبى و عاليهء آن را هم موسى صدر به عهده داشت كه فعلا مفقود الاثر است. البته لازم به يادآورى است كه اين جناب دكتر چمران از ياران قديم و دوستان نزديك جناب [ابراهيم] يزدى نيز به شمار مى رود. بارى صحبت از نيروى ضربت نظامى سپاه بود. اين سپاه مجهز به بيسيم دوربرد، سلاح هاى نيمه سنگين، زره پوش و هلى كوپتر است. اما [از] اين كه تعداد نفرات و كيفيت و كميت تجهيزاتش چگونه است اطلاعى در دست نيست. ولى از مجموعهء قضايا اين طور بر مى آيد كه هنوز فاقد قابليت هاى رزمى و مخصوصا فاقد سازماندهى منظم و منضبط مى باشد. نيروى رزمى آن را بيشتر و در واقع اساساً ايمان و شور آن عده از جوانانى تشكيل مى دهد كه فكر مى كنند دارند به انقلاب و مستضعفين خدمت مى كنند و در جنگ با زحمتكشان تركمن و اعراب رنجديدهء جنوب و اكراد تحت ستم [تصورشان اين است كه اينان] دشمنان واقعى و دست نشاندگان اصلى امپرياليسم و استعمارند.
دومين بخش سپاه يك نيروى عمليات شهرى است مركب از اكيپ هايى شبيه گروه هاى ضربت ساواك، شامل يك فرمانده عمليات، يك معاون فرمانده و دو سرنشين. وظيفه اين گروه هاى عملياتى معمولا رسيدگى به وقايع درون شهرى، دستگيرى عناصر مورد نظر، حمل و نقل زندانيان سياسى و خلاصه كارهايى است كه شايد در آينده بيشتر در انتظارشان باشد تا اكنون.
سومين بخش اداره و كنترل زندان هاى سياسى است. زندان قصر به اضافه زندان اوين تماما در يد قدرت سپاه پاسداران است. البته قسمتى از قصر را دارند تحويل دادگسترى مى دهند اما اوين بطور دربست در اختيار آنهاست. پرسنل اداره كنندهء اين زندان ها بر دو دسته اند: دسته اول كه سمت رياست و سرپرستى و امور غير حفاظتى زندان را دارند، معمولا جزء كادر مشخص سپاه نيستند. آنها عموماً عناصرى سياسى بوده و جزء سازمان مجاهدين انقلاب اسلامى هستند. در حالى كه كادر حفاظتى زندان ها از برو بچه هاى تازه سال و جوان عضو سپاه تشكيل شده است. البته سر نگهبان ها كه مسن تر هستند نيز از سپاه هستند. بين اين دو بخش هيچگونه تعارض يا اختلافى وجود ندارد چرا كه اساسا همگى در اصل متعلق به يك تشكيلات واحد بزرگتر هستند.
چهارمين بخش از سپاه پاسداران در قسمت دستگاه هاى قضائى انقلاب مستقر شده اند. يعنى مستقيما خدمات جنبى و حاشيه اى مربوط به دادستانى و دادسراهاى انقلاب اسلامى را به عهده دارند. مانند پاسدارانى كه همين جا و در اين خانهء مخفى سازمان داده شده اند. جالب توجه اينجاست كه درست مانند اداره زندان ها ... [؟]، دادرسى انقلاب اسلامى نيز علاوه بر اعضاى سپاه پاسداران كه به اصطلاح نظامى هستند از عناصر سيويل وابسته به بخش سياسى سپاه يعنى همان هسته سياسى فوق الذكر در امر بازجويى و تشكيل پرونده و ساير كارهاى ادارى استفاده مى كنند! به عنوان مثال، يك كرد نقده اى كه در جريان برخورد نظامى با سپاه پاسداران – بخش نظامى آن – به اسارت درآمده، توسط گروه هاى عملياتى سپاه به زندانى منتقل مى شود كه نگهبانانش مستقيما از سپاه هستند و سرپرستانش از سازمان سياسى سپاه، يعنى مجاهدين انقلاب اسلامى و بعد در دادسرايى مورد بازجويى واقع مى شود كه بازجوها و كارمندان ادارى اش را باز هم اعضاى همان [بخش] سياسى تشكيل مى دهند. به اضافهء اين كه به خاطر مصالح امنيتى معمولا يا متهم را چشم بسته بازجويى مى كنند و يا خودشان سرو صورت خود را مى پوشانند. سپس در دادگاهى محاكمه مى شود كه قضاتش از سران و وابستگان اصلى همان سازمان اصلى مادر يا هستهء سياسى آن هستند و يا داراى ارتباطات درجه اول با سران و رهبران آن سازمان ها هستند!! آنگاه توسط جوخه آتشى تيرباران مى گردد كه آرم سپاه پاسداران را بر بازوى خود دارند!!
نكته جالب در اينجا هماهنگى و تصميم گيرى مشتركى است كه در بين مسؤولين اين ارگان هاى مختلف وجود دارد. به عنوان مثال تا پيش از اين، در رژيم گذشته رئيس زندان قصر كارى به اين موضوع نداشت كه مثلا پروندهء اين متهم در دادستانى ارتش در چه مراحلى است و يا ساواك برايش چه گزارشى تهيه كرده؛ چرا كه صرف نظر از استقلال ادارى، هيچ رابطهء منظم سياسى و تشكيلاتى، آنها را به هم متصل نمى كرد. اما اينجا درست به خاطر همين رابطه منظم سياسى ـ تشكيلاتى بين مسؤولين امور، مسؤولينى كه همهء منابع اصلى قدرت را در باطن و در پشت پرده در دست گرفته اند، همه چيز با اطلاع و مشورت و توجيه و برنامه ريزى مشترك به اجرا در مى آيد. مقامات عاليهء رسمى در مقابل همبستگى ارادهء سازمانى آنها بازيچه اى بيش نيستند. در واقع اين مقامات عاليه قضائى و مملكتى، محمل و پوششى هستند براى انجام مقاصد و ارادهء سازمانى آنها، براى انجام مقاصد و اراده رهبرى سياسى سازمان آنها. حالا چه اين مقامات متوجه باشند كه به خاطر منافع خود حاضر به سازش وتسليم شده اند و چه متوجه نباشند و با كودنى فكر كنند كه واقعاً آنها هستند كه تصميم مى گيرند. كسانى كه از نزديك با دستگاه حكومت تماس بگيرند، خواهند فهميد كه بسيارى از مقامات بسيار عالى واقعاً مانند موم در دست آنها هستند. حتى به نظر من شوراى انقلاب نيز عليرغم تمام قدرت و استقلالش از اين نفوذ كه البته ديگر پايگاه اصلى آن در خارج نبوده بلكه از داخل و ازطرف بخشى از آن بر بخشى ديگر اعمال مى شود بركنار نبوده و خواه ناخواه در تصميماتش تمايل و خواست اين نيرو را در مركز توجهاتش قرار مى دهد.
در اينجا ممكن است گفته شود كه مثلا در دادسراى انقلاب اسلامى از قضات و كارمندان دادگسترى هم استفاده مى شود و بنابر اين همه چيز يكسره در دست يك گروه واحد قرار ندارد. من مى گويم بله، ولى استفاده اى كه از آنها مى شود در چارچوب آن هدف ها و تصميماتى كه قبلاً گرفته شده مى باشد و از تخصص و اطلاع آن در مواردى استفاده مى گردد كه به هيچ وجه لطمه اى به تصميمات و اراده متخذهء آنان وارد نيايد. به عنوان مثال اين غير ممكن است كه پرونده فردى مانند من يا يك زندانى سياسى ديگر از نيروهاى انقلابى بدست چنين بازپرسى داده شود. اين افراد كه تا كنون گويا سه چهار بار نيز كارها را زمين گذارده و بدليل دخالت هاى مكرر همان نيروها قصد خداحافظى داشته اند، حداكثر مثلا در تهيهء ادعانامه بلند بالا براى محاكمه علنى شيخ الاسلام زاده كه جرمش و كارش و... كاملا معلوم است شركت مى كنند. موضوعى كه از نظر گروه هاى قدرتمند فوق الذكر اساسا مسئله اى نبوده و هيچگونه حساسيتى در هيچ جاى مملكت نسبت به اين كار وجود ندارد.
بارى، مركز سياسى و فرماندهى سپاه در باغ مهران سلطنت آباد قرار دارد و از آنجاست كه تمام اين ارگان هاى مختلف هدايت مى گردند. همان طور كه در گذشته نيز ساواك از همين جا بود كه تمام عمليات و برنامه هاى ضد خلقى و ضد انسانيش را رهبرى مى كرد. در اينجا بايد به يك نكته مهم ديگر يعنى رابطه سپاه و كميته ها اشاره كرده، از آنجا به يك ارگان ديگر كه نه رسما ولى عملا در خدمت سپاه پاسداران است اشاره نمايم.
مى دانيم، كميته ها عبارت بودند از ابزار كنترل و حاكميت قشرهاى مختلف خرده بورژوازى مذهبى بر جامعه كه بلافاصله براى پركردن خلاء قدرت ناشى از پيروزى قيام بوجود آمدند. اين كميته ها همان طور كه از تركيب رهبرى آنها معلوم است به هيچ وجه از نظر گرايش سياسى و طبقاتى يك دست نيستند. واضح است كه بخش فوق الذكر نفوذ قابل ملاحظه اى در رهبرى تعدادى از كميته هاى تهران و شهرستان ها دارد اما اين مسلم است كه كميته هايى در تهران و شهرستان ها وجود دارند كه به هيچ وجه داراى توافق و تفاهم كامل با نيروى مسلط فوق نيستند. مانند كميته منطقهء ــ گويا ۹ ــ كه تحت سرپرستى آقاى خسروشاهى است يا كميته هاى واقع در منطقه آذربايجان كه داراى دوگانگى و اختلافات بسيارى بين خود از يك طرف و بين بعضى از آنها و مردم از طرف ديگر هستند. اما به خوبى مى دانيم براى اعمال حاكميت همه جانبهء يك گروه يا يك بخش از يك طبقه بر ديگر طبقات، آن هم وقتى كه با يك چنين روش ها و شيوه هاى خودكامه، غير دموكراتيك و توطئه گرانه اى همراه باشد، هيچ چاره اى نمى ماند جز آن كه آخرين خلل و فرج موجود را به نفع قدرت خود پر نمايد. بنابر اين اگر نمى شود همهء كميته ها را فعلا در يد اختيار گرفت، چارهء ديگرى وجود دارد. اين چاره عبارت است از تأسيس يك گروه عملياتى ويژه براى ردگيرى، تعقيب و دستگيرى مخالفين سياسى!! مخالفين سياسى البته از ميان اپوزيسيون نه از ميان عناصر و بقاياى رژيم سابق. اين گروه عملياتى ويژه كه گاهى "ويژهء چپ" هم ناميده مى شود تنها در كميته مركزى تشكيل شده و مستقيما از كميته مركزى و در واقع از همان دستگاه نيرومند نظامى، سياسى و تشكيلاتى موصوف در فوق دستور گرفته و به آن وابسته است. درست به همين دليل است كه ساير كميته ها به هيچ وجه حق دخالت در امور مربوط به اپوزيسيون را ندارند و به مجرد پيش آمدن حادثه اى در اين زمينه ها موظفند گروه ويژهء عملياتى مستقر در كميته مركزى را خبر كنند و آنها هستند كه فرد يا گروه مورد نظر را تحويل گرفته، بازجويى مى كنند و در صورت لزوم تحويل دوستانشان در زندان هاى سپاه پاسداران داده تا پرونده اش به نزد رفقاى ديگرشان كه به بازجويى در دادسرا هاى انقلاب مشغول هستند فرستاده شود و سپس بعد از تكميل پرونده، رؤسا و رهبران سياسى و سازمانى شان، آنها را در دادگاه هاى انقلاب محاكمه نمايند!! اين است طرز ادارهء كنونى اين دستگاه ها.
نكتهء جالب توجه اين است كه شما در تمام اين مراحل يا چشم تان بسته است و يا با افرادى كه سرو صورتشان پوشيده شده روبرو هستيد. افرادى كه همه همديگر را با اسم كوچك خطاب مى كنند و ظاهراً بسيارى از آنها با آن كه در مواضع و مسؤوليت هاى بسيار مختلف و دور از هم قرار دارند يكديگر را مى شناسند. مثلا كافى است پيش بازجويتان بگوييد كه مرا با فردى به نام عبدالله از انفرادى قصر به اوين منتقل كردند تا او بلافاصله عبدالله را بشناسد و يا همين طور به يكى از اين كاركنان قضائى سپاه مانند افراد اين خانه، نام كوچك و احيانا هىأت ظاهرى فلان مسؤول زندان اوين را بگوييد تا او را به خاطر آورد و بشناسد. در تلفن هايى كه از مراكز مختلف و به افراد و مقامات گوناگون زده مى شود عموماً از افراد يا اسامى كوچك آنها نام برده مى شود، درست به مثابه يك خانواده يا فاميل بزرگ كه همه يكديگر را با اسامى كوچك صدا مى كنند و هيچگاه هم اشتباهى پيش نمى آيد. اين جا نيز رابطه ها آنقدر نزديك است كه مشاغل و پست ها هر چند دور از هم و غير مرتبط باشند، افراد شاغل آن براى مسؤولين ديگر بخوبى شناخته شده هستند. دستگيرى خود من نمونه بسيار خوبى است از عملكرد اين گروه ويژهء چپ در كميته مركزى. همانطور كه در يادداشت هاى قبلى گفته ام، من به همراه دو نفرى كه در خيابان نواب شمالى به من حمله كرده و به اصطلاح دستگيرم كردند، به كميتهء مستقر در كلانترى ۸ رفتم. آنجا خيلى خوب معلوم بود كه آنها يعنى مأمورين كميته هيچ كاره هستند به همين دليل نيز بلافاصله به كميته مركزى تلفن زدند و آنها هم بلافاصله افراد گروه ويژه را اعزام كردند و بعد خيلى وقيحانه در روزنامه ها نوشتند كه افراد كميته مركزى فلانى را دستگير كرده اند. و يا از صحبت آن مرد با شرف و آزاديخواهى كه گويا مسؤول كميته بود و اگر درست به خاطرم مانده باشد، آقاى حسنى نام داشت، بازهم به خوبى معلوم بود كه در اين قبيل موارد، هيچ كارى از دست آنها برنمى آيد. به عبارت ديگر كميته ها به مرور تا سطح يك كلانترى تنزل داده مى شوند و در عوض، سپاه پاسداران علاوه بر يك نيروى كماندويى ضربت، نقش ساواك باضافه دادگاه هاى نظامى سابق را روز بروز بيشتر بر عهده مى گيرد. بدين ترتيب نيروى مخوفى كه به تنهايى تمام ابزارآلات و ارگان هاى سركوب و اختناق را چه نظامى، چه پليسى، چه قضائى و بالاخره چه سياسى و تشكيلاتى در خود گرد آورده است، اينك در حال رشد و نمو و گسترانيدن شاخه هاى مكنده هزارگانه اش بر تمام اعضا و جوارح جامعه است.
سه شنبه ۲ مرداد ۱۳۵۸، ساعت ۱۱.۴۵ صبح
امروز چيز زيادى نداشتم كه بگويم، فقط براى آن كه روز را بدون قلم زدن نگذرانده باشم و حلقه هاى اين زنجير گسسته نشده باشد، تاريخ زدم و شروع كردم.
گفتم چيز زيادى براى گفتن ندارم، اما در عين حال چيزهاى بسيارى هست كه بايد گفته شود. چيزهايى كه به سرنوشت اين ملت، به سرنوشت آرزوها و اميدهايش و به سرانجام انقلابش مربوط مى شود. با اين وصف امروز نمى خواهم صحبتى درباره اين موضوعات بكنم. مى خواهم مختصرى از تصورات و تخيلات خودم، نه به عنوان كسى كه داراى موقعيت استثنايى و نادرى شده است و نه به عنوان كسى كه دست تقدير، سرنوشت دائماً پر مخاطره ولرزاننده اى را در تمام آنات و لحظات زندگى اش براى او رقم زده است، نه. تنها به عنوان يك زندانى و يك اسير ساده، كسى كه به هر دليل و علتى در زنجير اسارت گرفتار آمده است. ممكن است بگوييد بر حسب اين كه آدمى به چه دليل و به دنبال كدام هدف و علت به زنجير كشيده [شده] باشد، حالات و روحياتش تفاوت پيدا مى كند. همين طور بر حسب اين كه آدمى در چه موقعيت اجتماعى و طبقاتى قرار داشته باشد اين روحيات و تصورات و حالات بازهم متفاوت تر خواهد بود.
حرف شما را كاملا قبول دارم با اين وصف مى خواهم بگويم، رشته هاى مشترك هر چند محدود و باريكى هست كه نمى توان در اين حالات و تصورات گوناگونِ انسان هاى گوناگونى كه بنابر دلائل مختلف بيك زنجير بسته شده اند پيدا نمود. من حتى پا را فراتر گذارده، مى خواهم بگويم اگر چيزى بنام روانشناسى حيوانات – حيوانات متكامل الاعضا – وجود داشته باشد و يا در آينده قابل تحقيق و بررسى باشد، آن وقت حتى رشته هاى مشتركى بين احساسات و عكس العمل هاى روانى اين انسان ها و حيواناتى كه در قيد و بند زنجير گرفتار شده اند مى توان جستجو نمود. مى گوييد نه، الآن برايتان چند نمونه اى توضيح مى دهم.
چه كسى مى تواند منكر شود كه تصورات، خيالات و افكار يك اسير همواره پلى است كه بين واقعيت تلخ اسارت و آرزوى شيرين آزادى بسته مى شود؟ اين پل مى تواند در اشكال گوناگون و با هدف هاى بسيار مختلف و حتى متضادى ساخته شود، اما هيچ شكى وجود ندارد كه دنياى تيره و تار سلول را به فضاى باز و روشن آزادى متصل مى سازد. همهء نقشه ها، همهء خيالات و همهء تمنا ها و آرزوها، گاه تند و تيز، گاه آرام و با طمأنينه به سوى آن نقطه اى در حركت هستند كه آزادى نام دارد.
مثلا سارق سابقه دارى را تصوركنيد كه براى چندمين بار زندانى شده است. تصورات او چه مى تواند باشد؟ او كه به احتمال زياد از زمرهء طفيلى هاى يك نظام بى رحم و استثمارگر اجتماعى است، مثلا پيش خود فكر مى كند كه چگونه بايد موقع آزادى، اين شكست و اين اسارت را در يك سرقت ماهرانهء آينده، سرقتى كه از هم اكنون نقشه آن را بارها و بارها در ذهن خود مهيا كرده است جبران نمايد. او كه زندگى نكبت بار گذشته اش، از دوران كودكى تا كنون هيچ راه و روش ديگرى جز اقدام به سرقت را در مقابل او قرار نداده، اينك تمام فكر و ذكرش، نقشهء يك سرقت دقيق و ماهرانه در زمان آزادى است. يا شايد هم ديگر از اين همه هول و هراس در زندان، از اين حرفه ديگر خسته شده و تصميم گرفته است كه موقع آزادى بطور جدى به دنبال يك حرفهء شرافتمندانه برود. او پيش خود فكر مى كند هفتهء ديگر دوباره همسر مهربانش را با چشمان اشك آلود، پشت ميله هاى اطاق ملاقاتى خواهد ديد. التماس و زارى او را خواهد شنيد "كه مگر دفعه پيش قول ندادى دوباره سراغ اين كارها نروى، آخر فكر من نه، حداقل فكر اين سه چهار تا بچه قد و نيم قدت باش. هنوز دوماه نشده بود كه قاليچه مان را از گرو درآورده بوديم، دوباره امروز رفتم آنرا گرو گذاشتم. آخر بس كن."
بعد مرد فكر مى كند كه قول خواهم، قول خواهم داد، اگر اين بار آزاد شوم، دستم را قلم كنند، به مال مردم نزديك نمى شوم. بعد در تصوراتش غرق مى شود كه چگونه اشك هاى گرم زنش را از صورتش پاك مى كند، گونه هايش را مى بوسد و مى گريد، مى دانم كه من بد هستم، مى دانم كه تو خيلى به خاطر من زجر كشيدى اما قول مى دهم همه چيز را جبران كنم. اگر شده روزى ۱۶ ساعت حمالى كنم، اگر شده بخاطر يك لقمه نان، شب و روز كوه بكنم، ديگر به سمت اين قبيل كارها نمى روم. آخ اگر اين دفعه گير نيفتاده بودم، بخدا قسم ديگر دزدى را مى گذاشتم كنار. آخر يك عمر تو هول و هراس زندگى بكن، يك پايت توى زندان باشد يك پايت زير چك و لگد پاسبان و مفتش، زن و بچه ات هم ويلان و بى پناه يا صاحبخانه بيرونش بكند، يا بقال و چقال محل بخاطر نسيه ها پاشنهء در اطاقشان را ور بكند؟ نه. اين دفعه ديگر مى گذارم كنار، كاش اين دفعه را مى بخشيدن، كاش بهم عفو بخوره. خدايا خودت شاهدى كه ديگر توبه كردم. نگذار زياد تو زندان بمونم.... و بعد، پرستوى انديشه از ديوارهاى سربه فلك كشيده زندان و ميله هاى درهاى آهنين آن براحتى پر مى كشد و ساعت ها و لحظات بى شمارى را در هواى آزاد و باز بيرون، در كنار زن و بچه ها، فاميل و آشنايان و... نقشه هاى يك زندگى جديد به سيرو سياحت مى پردازد.
بلا شك تصورات يك زندانى سياسى موقعى كه به تنهايى در سلول تنگ و تاريك خود نشسته است و يا با پاى زخمدار و بدن درهم كوبيده گذران لحظات را در سلول نظاره مى كند، با آن سارق، با آن تاجرى كه ورشكست شده و به زندان افتاده و ... به كلى متفاوت است. شايد او فكر مى كند كه ديگر كافى است. بعد از آزادى، فعاليت سياسى را كنار خواهد گذارد. او سهمش را، حتى بيشتر، ادا كرده است. بايد ديگر در فكر يك زندگى توأم با آرامش باشد و بعد امكاناتى كه براى پيش گرفتن يك چنين راه و روشى وجود دارد در ذهنش بررسى مى كند. به لحظاتى كه ديگر آرام و فارغ البال خواهد بود فكر خواهد كرد. توسن انديشه را رها خواهد ساخت، تا در دنيايى كه از زنجير و سلول و ترس و وحشت مرگ و شكنجه اثرى نيست به جولان درآيد.
اما شايد هم كه او چنين دنيايى را تنها براى خود نخواهد. بنابر اين فكر مى كند چگونه بايد حريف را گول بزند تا زودتر و با تجربياتى كه بدست آورده است به رفقايش بپيوندد. او فكر مى كند كه ديگر اشتباهاتى كه منجر به دستگيريش شده است، تكرار نخواهد كرد. نقشه هاى مفصلى براى آنكه پليس رد او را در آينده گم بكند و يا نقشه هاى سياسى جديدى براى ادامهء كار مبارزاتيش در سرش به جولان در مى آيند. ممكن است او حتى تصميم بگيرد كه دفعهء ديگر حتى اگر به مرگش منتهى شود، اجازه نخواهد داد كه مجددا دست و پاهايش را در زنجير بگذارند. آرى مرگ، اما پس از آزادى از اين قيد و بند كنونى !!
حتى زندانيانى كه اميد كمى به زنده ماندن دارند، زندانيانى كه در رژيم هاى عقب مانده و وحشى دستگير و مجازات مى شوند و به خوبى مى دانند كه چگونه مانند خوردن آب، حكم اعدام انسان ها از محاكم قضائى اين رژيم ها صادر مى شود، بازهم از تصورات مربوط به لحظات آزادى، از آرزوى سوزان و شيرين آزادى غافل نيستند. من شخصا با بسيارى از كسانى هم زنجير بوده ام كه مى دانستم و مى دانستيم مدتى بعد ديگر آنها را نخواهم ديد. زيرا تقدير و از آن بالاتر منطق گريزناپذير مبارزهء حاد و خونين طبقاتى، چنين مقدر ساخته بود كه خون پاكشان وثيقهء آزادى و رهايى يك ملتى قرار بگيرد. با اين وصف همهء ما شاهد بوديم كه همين افراد پاكباختهء انقلابى، افرادى كه در شور و عشق شهادت و از خودگذشتگى شان هيچ شك و ترديدى وجود نداشت، چگونه اميدهاى زندگى و آزادى، عليرغم تمامى آن فضاهاى تيره و تار حاكم، عليرغم تمامى آن غل و زنجيرهاى گرانى كه آنان را تا آماده شدن جوخه هاى اعدام در قيد و بند نگاه مى داشت، وجود داشت و چگونه گهگاه برقى از آن آرزوى سوزان آزادى كه در نهانخانهء قلب هاى پاكشان لانه كرده بود از ميان چشمان هميشه بيدار و يا از لابلاى آخرين سخنان روزهاى واپسين جهيدن مى گرفت.
چنين احساس و آرزويى شايد از آن جهت در انواع گوناگون انسان ها، با هدفها و عقايد و مواضع اجتماعى گوناگون مشترك است كه نه در آگاهى بلكه در غريزه و طبيعت آدمى ريشه دارد. و درست شايد هم از اين رو باشد كه بتوان وجه اشتراكى از آن را با برخى از حيوانات مورد قبول قرار داد. شايد بسيارى از شما در دوران كودكى آن داستان معروف "سرگذشت يك الاغ به قلم خودش" را خوانده باشيد. الاغى كه بعد از يك دوره چشيدن نعمت آزادى و چرا در مرغزارى خوش آب و هوا، گرفتار ارباب بى رحم و خشن و سودجويى مى شود كه شب و روز از او كار مى كشد و دهنهء او را لحظه اى رها نمى كند تا لحظه اى را به ياد دوران نوجوانى، آزاد و راحت گردش كند، بلكه يا در طويلهء بد بو و كثيفى او را حبس مى كند و يا با شدت هرچه تمام تر از او كار مى كشد... سرگذشت يك الاغ در واقع سرگذشت آرزوهاى بربادرفتهء انسان هايى است كه به وسيلهء زور و زر به مهميز ستم و استثمار كشيده مى شوند و در نتيجه بهترين و شايد بدترين لحظاتشان در آن موقعى مى گذرد كه ياد روزهاى خوش گذشته، ياد روزهاى آزادى مى كنند و در آرزوى بدست آوردن چنين روزهايى آه مى كشند، مى سوزند و رنج مى برند. اما نكتهء جالب توجه ما در اين داستان، اين احساس و آرزوى آزادى و رهايى مجدد است كه نويسنده به نحوى صادقانه و كاملا قابل قبول از زبان خود به الاغ موصوف نسبت مى دهد. نويسنده به نحو شگفت آميزى ما را چنان با دنياى ذهنى درونى الاغ كه دنيايى ساده و در عين حال فكورانه است، مرتبط مى سازد و چنان ما را در معرض افكار و قضاوت ها و احساسات آن الاغ قرار مى دهد، كه گويى هيچ چيز مصنوعى، هيچ چيز غير صميمى يا اغراق گويانه و دروغ در آن ميان وجود ندارد. انگار و براستى اين خود الاغ است كه زبان بازكرده و با صد آه و افسوس رنج ها و دردها و آرزوها و تخيلاتش را صادقانه شرح مى دهد.
چرا نويسنده تا اين حد در بيان افكار و احساسات آن الاغ موفق است؟ چرا خواننده، ناخودآگاه، چنان در اين سرگذشت غرق مى شود كه گويى اين به راستى خود الاغ موصوف است كه براى او سخن مى گويد؟ زيرا به نظر من نويسندهء داستان، بدون آن كه خود توجه داشته باشد، منشأ بسيارى از احساسات، آرزوها و تمنيات بشرى را در غرايز و طبيعت او ــ صرف نظر از مقام و موقعيت اجتماعى و تاريخى او – در نظر مى گيرد و دامنهء اين رشته از تمنيات و آرزوها را چنان تا اعماق پيدايش و تكامل انسان پيش مى برد كه خواه ناخواه رسته هايى از حيوانات را هم در بر مى گيرد. به راستى چه كسى فكر مى كند يا مى تواند اثبات كند كه الاغ يا شير و گرگ و روباه و سگ و اسب فكر نمى كنند؟! و يا داراى احساسات و تصورات و آرزوهايى خاص خود نيستند؟
متأسفانه من در اين رشته هيچ معلوماتى و اطلاعاتى ندارم، اما همينقدر مى دانم كه پاولف بسيارى از نتايج و قوانين روانشناسانه اش را در مورد انسان، از آزمايشاتى كه بر روى حيوانات انجام مى داد به دست آورد و احتمالا اين مسئله نيز يكى از مهمترين مسائلى بوده كه انديشه و كار تحقيقى او را به خود مشغول داشته است. گفتم، جواب سؤال را نمى دانم و در اين بحث هم لازم نيست كه حتما به اين سؤال پاسخ داده شود، چرا كه موضوع مورد بحث ما نه انديشه و تفكر، بلكه آن غرايز و آن احساس هاى اوليه اى است كه درهر انسان و شايد در بسيارى از حيوانات متكامل الاعضا مشترك باشد. انديشه و تفكر در اين جا شكل و شمايل بروز و تا حدى هدفمند شدن اين غرائز را تعيين مى كنند، نه نفس وجود و حاكميت آنها را بر جسم و جان. من دو مورد ديگر از بيان بسيار شيوا و دقيق اين رابطه مشترك غريزى بين انسان و حيوان و عملكردهاى بسيار مشابه آن را در ادبيات معاصر خودمان به ياد مى آورم.
مورد اول مربوط به آن داستان معروف صادق چوبك است: "داستان عنترى كه لوطيش مرده بود" و مورد دوم، داستان بسيار معروف تر صادق هدايت، يعنى «سگ ولگرد» است. من هردوى اين داستان ها را در زمانى بيش از ۱۸-۱۹ سال پيش خوانده ام. يعنى تقريبا در دوران كودكى با اين وصف شايد اينقدر نقطه هايى از خط اصلى هر يك از آنها در حافظه ام باقى مانده باشد كه بتوانم گريزى هم به آنها بزنم.
موضوع مورد اول، بطور عريان و بى پرده، اين ارتباطات مشترك غرايز را بين يك انسان و يك حيوان البته به نحو بسيار خشن و دردآورى تصوير مى كند. تا آنجا كه به خاطرم مانده، در تكه اى از داستان، لوطى عنتردار سمبل قشرى از مفلوك ترين عناصر جامعه يا لومپن از همه جا رانده و مانده شده اى كه تنها تكهء زنجيرِ آن حيوان به زمين متصلش مى سازد، بوسيله عنترش دفع شهوت مى كند و در حالى كه متقابلاً عنتر، به تقليد از انسان هايى كه محكوم به فقر جنسى هستند، بوسيلهء استمنا خود را ارضا مى كند. اين بهم پيچيدگى بهت آور و غم انگيز و در عين حال منقلب كنندهء غرايز يك انسان و يك حيوان، ممكن است تنها يك تصوير ناتوراليستى از واقعيات اين غرايز باشد. اشكالى ندارد. ما از يك نويسنده همه چيز را در عين حال با هم نمى خواهيم، چوبك در اين داستان و همچنين چند داستان ديگر در مجموعه اى به همين نام كه در فوق ذكر شد، نشان مى دهد كه در تصوير ناتوراليستى غرايز، نيروها و كشش ها و كوشش هاى انسانى، استادى چيره دست است. او كارى به اين موضوع ندارد كه آن ريشه ها و علل اجتماعى و اقتصادى كه يك انسان را وادار مى كند بوسيله يك عنتر دفع شهوت نمايد و يا اصولا به چنين شغل و حرفه اى روى آورد [كدامند]. يا او حاضر نيست نقش آگاهى و شعور تكامل يافتهء بشرى را كه به هر صورت، غرايز و نيروهاى طبيعى او را مشروط و محدود مى سازند، فعلا به حساب آورد. خير، او عملا به تصوير مستقيم و ناب واقعيت وحشى، خشن و بى رحم نيروها و غرايز طبيعى مى پردازد و در اين رشته تا آنجا پيش مى رود كه نوعى ادغام و درهم آميختگى عميق و ريشه دار بين انسان و حيوان را رقم مى زند.
مورد دوم، با آن كه جاى پاى دوم قضيه، يعنى جاى پاى انسان خالى است اما به نحو هنرمندانه ترى از نظر ادبى، اين تشابه و اين ارتباط را هر چند بطور تجريدى تاكيد مى كند. سگى كه در عين همهء وابستگى ها به محيط زندگى و زيست خود، بالاخره وقتى بوى جفت مقابل در فصل مساعد به مشامش مى خورد و همه چيز را، همه آن عُلقه ها و عادات و وابستگى هاى تربيتى را به يكسو پرتاب مى كند و به هواى يار، به نيروى غريزه گردن مى گذارد و در كوچه باغ هاى هوس گم و ناپديد مى گردد. اين فشردهء آن چيزى است كه در ذهن من از سگ ولگرد باقى مانده است. ممكن است داستان زيرو بم هاى ديگرى هم داشته باشد اما آنچه من بياد دارم همين است وعجيب در اينجا تشابه بسيار نزديكى است كه اين داستان با قسمتى از سپيد دندان جك لندن دارد؛ آنجا كه سپيد دندان، زوزه هاى گرگ هاى جفت را در ميان برف هاى قطبى مى شنود و به يكباره صاحب و يار عزيزش را به هواى پاسخ به يك نياز گريز ناپذير طبيعى، عليرغم همهء دلبستگى ها و وفاداريهايش ترك مى كند.
خوب، اين نمونه ها اگر چه ظاهرا ما را قدرى از بحث اصلى دور ساخت، اما لااقل در يك زمينهء مهم، يعنى غرايز و تمناهاى جنسى، مسئله را روشن نمود. حالا با اتكا به اين نمونه ها مى توان موارد مشابه و رشته هاى ديگر از غرايز و احساسها را نيز به نظر آورد كه همين اندازه و يا دقيق تر بگوييم، قدرى كمتر داراى همين شموليت و همين وسعت اشتراك باشند.
كمى قبل تر راجع به كوشش و تلاش انسان براى رهايى از قيد و بندهايى كه دست و پاهاى او را در خود مى فشرند و آرزوى سوزانى كه هنگام اسارت، براى به دست آوردن آزادى درمغز و روح او شعله مى كشد توضيح دادم و گفتم شموليت و عموميت اين احساس وسيع و همه گيراست. صرف نظر از طبقه، نوع، جنس، نژاد، سطح فرهنگى يا درجه تكامل اجتماعى كه مى توان آن را در زمرهء غرايز اوليه تعريف نمود، همچون غريزهء بقاى نسل، يا غريزه جنسى و... رشته هاى متعدد ديگرى از اين احساس ها و از اين، شايد بتوانيم بگوييم، غرايز را در هنگام اسارت باز هم بيشتر بتوان مشاهده كرد. آيا هيچ به احساس خشم و نفرتى كه به يك انسان، هنگام اسارت دست مى دهد توجه كرده ايد؟
بديهى است كه اين خشم و نفرت عمدتا متوجه آن كسان و آن نيروهايى است كه او را به اسارت درآورده اند، زيرا از نظر فرد اسير، اين موضوع كه او در نزد زندانبانانش و كسانى كه حكم به اسارت او داده اند مجرم، متهم و يا گناهكار است، فعلا در درجهء دوم اهميت قرار مى گيرد. چنين انسانى هر چند كه به گناه بزرگ و بسيار زشتى متهم شده باشد، بازهم عموماً بيشتر از ۹۹ درصد از احساس اين كه در قيد و بند گرفتار آمده است دچار خشم و نفرت مى شود. اين ضرب المثل قديمى كه مى گويند گربه را اگر چند ساعت در يك اتاق حبس كنيد، بعد از مدتى به سان پلنگ به رويتان چنگال مى كشد، گواه خوبى است كه چنين احساس خشم و نفرتى مخصوص انسان ها نيست و بسيارى از حيوانات هم دچار يك چنين حالتى در هنگام اسارت مى شوند. اين احساس خشم گاهى تا به حدى شديد است كه به جنون نزديك مى شود. شخص اسير حاضر است جان خود و اطرافيان خود را قربانى اين خشم سازد. اين وضعيت مخصوصا در بين زندانيان عادى كه بطور طبيعى تر، يعنى از نظر غريزى بطور طبيعى تر و نه بطور غير آگاهانه ترى عمل مى كنند، بسيار ديده مى شود. من خود در طى اقامت در زندان هاى مختلفى كه زندانيان عادى نيز بوده اند ــ زندان موقت شهربانى و زندان سارى ــ شاهد موارد و نمونه هاى متعددى از اين نوع جنون افسار گسيخته كه جان خود و اطرافيان را نشانه گرفته بوده است، بوده ام.
برخى گمان مى كنند كه اين قبيل عكس العمل ها، صرفا يك صحنه سازى از طرف لومپن هاى كاركشته اى ست كه يا مى خواهند به اصطلاح، گربه را دم در حجله بكشند و در همان لحظهء اول از مأمور زندان و مسؤولين و بقيه زندانى ها چشم زهر بگيرند و يا اين كه شگرد و كوشش مذبوحانه اى است براى آزاد شدن، براى رسيدگى فورى تر به كارشان و غيره. ممكن است مواردى چنين باشد و همين طور ممكن است هر كدام يا خيلى از هدف هاى فوق هنگام مثلا خود زنى يك زندانى سابقه دار وجود داشته باشد. اما آنچه كه به او امكان مى دهد با اين جرأت و تهور دست به عملى بزند كه بتواند مثلا از مأمورين زندان و بقيه زندانيان چشم زهر بگيرد و يا چشم ها را متوجه خود نمايد همانا غليان و تراكم آن خشم و آن احساس مغبونيت و فشارى است كه اسارت در دست حريف در او ايجاد كرده است.
من خود شاهد چند فقره از اين عكس العمل هاى بسيار خطرناك و جنون آميز بوده ام كه حتى مطمئن هستم همان افرادى كه به اين اعمال دست زدند در شرايط عادى، يعنى در شرايط آزادى، هرگز قادر به انجام آن نمى بودند. شما تصور كنيد بكار كسى كه با كله در يك شيشه قدى به ضخامت چند ميليمترى فرو مى رود و در حالى كه برندگى هاى آن شيشه سيلابى از خون را از بدن او جارى ساخته با تكه هاى خرد شده شيشه به سمت پاسبان ها و افسران زندان حمله مى كند و بعد وقتى با ضربات وحشيانه باتوم آنها روبرو مى شود مجددا اين تكه هاى برنده شيشه را با شدت و قدرت تمام به سر و روى خود مى كشد، چه نام ديگرى جز جنون ناشى از خشم مى توان داد؟ بله من هم خودزنى هاى حساب شدهء بعضى لومپن ها را ديده و مى دانم. اما اينجا موضوع خود زنى مصلحتى در كار نيست. هر آدم ساده و هر طفل ۱۴-۱۳ ساله اى مى فهمد كه گرفتن يك تكه از اين شيشه ها به شاهرگ طرف، همان و ساخته شدن كارش همان. و يا خوردن ضربه اى از اين شيشه به سر و روى يك افسر همان و تحمل بدترين و وحشيانه ترين كتك ها و ماه ها و شايد سال ها زندانى بيشتر همان.
در همين دورهء كوتاه دو هفته اى كه در سلول هاى انفرادى قصر بودم، نمونه هاى ديگرى از بروز اين خشم را از طرف زندانيان عادى كه آنها را هم حالا بنا به دلايل تنبيهى يا علل ديگر به انفرادى انداخته بودند شاهد بودم. البته انفرادى آنها با انفرادى من فرق مى كرد ولى فاصله آنقدر بود كه من فرياد هاى خشمگينانهء اعتراض را همراه با ضربات مستمر مشت هايى كه بر درب آهنين سلول كوفته مى شد، فريادهايى كه به مرور تبديل به ناله و چه بسا به زارى و ضجه تبديل مى شدند و ضرباتى كه به مرور، به موارزاتِ از توان رفتن بازوان زنندهء آن، كوتاه تر و كم صدا تر مى گرديد، بشنوم. جالب توجه اينجاست كه اغلب اين موارد، يعنى بروز شديد و ناگهانى اين خشم، در انتها و پس از فرو نشستن آتش خشم با گريه خاتمه مى يابد. گريه از سرِ درد. زيرا وقتى كه نيروى خشم و حالت تعرض و حمله دردى را دوا نكند، وقتى كه اين بندهاى آهنين با سرپنجهء قدرت در هم شكسته شوند، آنگاه است كه انسان به ناله و ضجه، به تسليم و رضا و به افسردگى و لاقيدى پناه مى برد. اين همان لحظهء شومى است كه او شكست را قبول كرده است.
بى جهت نيست كه زندان كشيده هاى با تجربه، هيچگاه به تازه واردين جوان اجازه نمى دهند كه يكباره با همهء نيرو و توان به مبارزه با پليس بروند. يك اعتصاب غذاى چپ روانه، يك درگيرى بى جا و كله شقانه، يك گردنكشى بى خردانه وقتى از طرف فرد يا جمعى از زندانيان در پيش گرفته شود، شكى نيست كه تلفات هجوم و مقابلهء بعدى پليس به صورت خيل سرخورده ها و خيل نا اميدها، خيل شكست پذيرفته ها رخ مى نمايد.
زندان كشيده هاى با تجربه به خوبى مى دانند كه چگونه بايد تعادل نيروها را در مقابله با پليس حساب نمايند. آنها همواره نيروى ذخيرهء عمده اى را براى عقب نشينى احتمالى نگاه مى دارند تا مبادا شكست در يك اقدام مشخص منجر به شكست روحى مهاجمان گردد. چيزى كه تازه واردين پرشور به زندان عموماً بدان بى توجه اند و يا به غلط آن را محافظه كارى و راست روى مى نامند. اما زندان كشيده هاى با تجربه كه موى سياه را در زير سنگ اين آسياب سفيد كرده اند، با چشمان خود ناظر چه حوادث و وقايع دردناكى كه نبوده اند. آنها چه بسيار جوانانى را ديده اند كه در روز اول با ديدن پاسبان زندان بر زمين تف مى انداختند اما چيزى نمى گذشت كه با آب دهان خود چكمه هاى همان جلادان را پاك مى كردند.
چهارشنبه سوم مرداد ۱۳۵۸، ساعت ۱۰ صبح
صحبت ديروزم ناتمام ماند. با اين وصف امروز هم قصد ندارم آن را ادامه بدهم. بدترين و ناگوارترين چيز براى زندانى اى مانند من، دور بودن از اخبار و اطلاعات محيط و جامعه است. با امروز ۲۴ روز است كه تقريبا از همه جا و همه چيز بى خبر هستم. اين كه مى گويم تقريبا، اولا بخاطر آن سه شماره روزنامه اى است كه طى اين مدت بدست آورده ام. دو شماره اش را مسؤولين زندان اوين بطور معمول دادند و يك شماره اش را از طريق ارتباطات ميان سلولى از رفقاى فدايى – حبيب و بهمن – گرفتم. و بعد يكى ديگر هم به خاطر استراق سمع هاى لحظه اى است كه البته به ندرت امكان آن فراهم مى شود.
چنين وضعيتى هر آينه اگر ادامه پيدا بكند واضح است كه چگونه ذهن آدمى را به مرور از هر گونه فكر زنده و مربوط به مسائل سياسى روز جامعه خالى خواهد كرد. در واقع بايد اعتراف كنم كه همين مدت ۲۴ روز تأثير كمى در اين جهت بر روى ذهن من نداشته است. روزهاى اول بطور كامل و قاطعى احساس مى كردم كه نسبت به همهء مسائل سياسى روز مسلط هستم و چنانچه قرار براين مى شد كه مثلا دفاعيه اى براى دادگاه تنظيم كنم مواد و مصالح اوليه و كافى در اختيار داشتم. اما به مرور، اين مصالح كهنه مى شوند و با گذشت روزها متوجه مى شوم كه ذهنم بايد بجاى نگاه كردن به جلو هر چه بيشتر در اعماق گذشته ها به جستجو بپردازد. اين حالت و اين موقعيت خطرناكترين چيز براى زندانى سياسى مانند من است. به همين جهت سعى مى كنم به هر ترتيبى كه هست با استفاده از تنها امكان بسيار بسيار ناچيزى كه باقى مانده است، يعنى چسبانيدن گوش به دريچه در مواقع اخبار، شايد چيزى دستگيرم شود. البته همان طور كه قبلا گفتم، اين ها به ندرت به اخبار گوش مى دهند. بيشتر نوارهاى قرآن است كه مورد توجه آنهاست. و بعد مانع ديگر صداى وحشتناك و لوكوموتيووار كولرى است كه از صبح تا شب و از شب تا صبح يك سره روشن است؛ كولرى كه نقش مثبت آن براى اطاق من فقط انتقال هوا و جريان دادن به آن است، اما نقش منفى اش بسيار بسيار زيادتر است. اما گويا براى آنها و براى اطاق آنها مفيد و سرد كننده است. و شايد هم به احتمال زياد در آنجا چنين صدايى از آن بلند نمى شود كه اين طور هوادار و هواخواهش هستند. ضمنا بر خلاف زندان ها و سلول هاى ديگر من اينجا تقريبا هيچ گونه تماسى با زندانبانان خود ندارم و اصولا غير از يكى، هيچكدام را، غير دستشان را، كه براى دادن غذا و برداشتن ظرف غذا از دريچه دراز مى شود، به قيافه نمى بينم. در تمام طول روز شايد فقط شش هفت كلمهء "برادر لطفا دستشويى"، "برادر آب خوردن"، بين ما رد و بدل مى شود و ديگر هيچ. آنها سرگرم كار خودشان و من هم سرگرم زندانى كشيدنى كه با بدترين نوع تنهايى و بى خبرى نيز قرين و همراه است هستم. در نتيجه، امكان كسب خبر و اطلاع از طريق محاوره و ضمن صحبت نيز خود بخود منتفى است. به همين دليل اگر مخىّرم مى كردند، حتما زندان اوين را به اينجا و به اين اتاق لعنتى و اين خانه لعنتى ترجيح مى دادم.
پنجشنبه، ۴ مرداد ۱۳۵۸، ساعت ۶ بعداز ظهر
امروز آن مرد جوان كه مرا از اوين به اينجا آورده بود و در روز ملاقات با آقاى هادوى همراه او آمد و نشست، به ديدنم آمد. مى گفت، آقاى هادوى بازجويى مرا خوانده و گفته، برو از فلانى بپرس كه چرا جواب سؤالات را نمى دهد!! قدرى با او صحبت كردم. واضح است كه به دنبال دلائل محكم ترى مى گردند تا قضيه را به دادگاه انقلاب ببرند. اما حالا چرا واقعاً روى اين موضوع كه خواهيم ديد چندان به نفع هيچكس و از جمله خودشان، از جمله دولت و ...، تمام نخواهد شد، پافشارى دارند، معلوم نيست. البته شايد هم معلوم باشد، اما واقعاً با هيچ منطق ساده و سالم سياسى، منطق سياسى كه بر منافع دستگاه حاكم خودشان نظارت داشته باشد، وفق نمى دهد. به هر حال او رفت، بدون آن كه نتيجه اى گرفته باشد. من به او گفتم كه روى عدم صلاحيت [دادگاه] سفت و سخت خواهم ايستاد و او حرف آن روز بازجو را تكرار كرد كه پس ممكن است تو را تحويل برخى گروه هايى بدهيم كه مى خواهند ازت بازجويى كنند!! من خنديدم و گفتم در چارچوب چه دستگاه قضائى اى؟ دستگاه قضائى انقلاب اسلامى؟ مسلما باز هم جواب نخواهم داد. ضمن صحبت به او گفتم كه مى خواستم بعد از جلسه ملاقات با آقاى هادوى، استنباطات و جمع بندى خودم را از مذاكرات كتبا براى ايشان بنويسم، اما قدرى تعلل كردم و بعد كه آقاى بازجو آمد، فهميدم او از حرف ها يك چيز فهميده و من چيز ديگرى. او يك چيز ميخواهد و دنبال يك چيز است و من درست چيز ديگر و نظرديگرى دارم.
او اصرار داشت كه همين مطالب را براى آقاى هادوى بنويس. بنابر اين مشغول شدم و همين نيم ساعت پيش، نامه اى كه البته به تفصيل آن دو نامه اول نبود، در ۹ صفحه، نوشتم و دوباره ضمن تجزيه و تحليل مختصر موضوع، مواضعم را تشريح كردم. او آمده بود كه دوباره زمينهء يك بازجويى را فراهم كند و در عين حال پيشنهاد آن روز آقاى بازجو را مطرح مى كرد كه خودت بردار يك لايحه دفاعيه، يك چيزى در رد اين اتهامات بنويس!! به هر حال عليرغم اصرار من، او موضع و نقشهء نهائى اش را روشن نكرد. او مى گفت تا موقعى كه در اوين بودى ممكن بود كه گروه ها بخواهند از اين موضوع سوء استفاده بكنند مثلا از طريق بازجوئى. به همين دليل من تحويلت گرفتم، آوردم اينجا مستقيماً زير نظر دادستانى كه جريان تحت نفوذ و استفادهء هيچ گروهى قرار نگيرد!! البته اينها را در پاسخ اين حرف من گفت كه «گروه هاى متعددى بر سر اين مسئله ذينفوذ هستند و مسئله اولا به همين سادگى كه شما مى خواهيد تمامش كنيد نيست؛ ثانيا اينجا عملا، فشار و نفوذ يك گروه دارد عمل مى كند» ضمنا من صريحاً به او گفتم كه مسلما اگر موضوع به دادگاه انقلاب نرود، اين خود من هستم كه يك دادگاه سياسى توده اى مركب از نمايندگان گروه هاى مختلف انقلابى را دعوت خواهم كرد كه به بررسى و قضاوت موضوع بنشينند. او مى گفت: چنين دادگاهى عملا تشكيل نخواهد شد. شخص او را جوان با معرفت و در عين حال اصولى اى يافتم. اما واضح است كه در آن كله اش افكار و مقاصدى دارد كه نمى تواند چندان نسبت به آيندهء كارمن مفيد باشد. واقعاً قدرت هم چيز عجيبى است. چقدر تجربه و فكر و جهان بينى وسيع مى خواهد كه كسى كه داراى قدرت است، دچار اين وسوسهء احمقانه ولى بسيار دامنگير قدرتمندان نشود كه بوسيله زور مى تواند به بعيد ترين افكار و ايده آل هايش هر چند كه اين افكار و ايده ـ آلها در ذات خود و يا به تشخيص خود فرد، عالى و انسانى و مفيد به حال خلق و اجتماع باشد، جامهء عمل بپوشاند. اولين قدم هر حكومتى، مسلما اعمال زور است. اما زور داريم تا زور. فرق است ميان آن زورى كه از اراده به تمايل و منافع اكثريت عظيمى سرچشمه گرفته و عليه اراده، منافع و تمايل اقليت معدودى به كار گرفته مى شود، تا آن زورى كه منافع و تمايل و ارادهء اقليت معدود تر، يا از آن بدتر، منافع و تمايل و ارادهء افراد معدودى را طبيعتا عليه منافع آن اكثريت منعكس مى سازد. وضعيتى كه گروه حاكم و يا به عبارت صحيح تر گروه هاى مختلف حاكم در شرايط كنونى جامعه ايران دارند تقريبا چيزى است متفاوت با اين هر دو حالت و يا به عبارت ديگر مجموعى از اين دو حالت. يعنى اگر واقعاً بخواهيم بطور ساده راى گيرى كنيم آنها به همان ترتيبى كه قرار دارند، كمابيش در موضع حاكم قرار خواهند گرفت، با مقدارى پس و پيش. اما اگر بخواهيم به جاى احساسات مذهبى، به جاى عقب افتادگى هاى فرهنگى و سياسى، به جاى بى سوادى و نادانى و... جماعت عظيمى از مردم ايران، منافع واقعى و اساسى آنها را معيار و محك قرار بدهيم و اگر نيروهاى آگاه و انقلابى جامعه را كه عموماً فاقد پشتوانهء توده اى خاص خود هستند، به مثابهء بيانگر آگاه منافع واقعى سياسى و اقتصادى آنها، طبقات و قشرهاى مختلف مردم، تلقى كنيم، آنگاه قضيه صد و هشتاد درجه فرق خواهد كرد. گروه هاى حاكم چيزى جز يك اقليت بسيار معدود كه فكر مى كنند نه تنها برنامه هاى اقتصادى- سياسى خود، بلكه حتى آداب مستراح رفتن و طهارت گرفتن خود را هم مى بايد بر اين مردم ديكته كنند و به آنها تعليم بدهند، نخواهند بود. بارى همان طور كه شايد در صفحات پيش گفته باشم، نشئهء قدرت چنان سران و تصميم گيرندگان و حتى اجزاء ساده و دستِ چهارم و پنجم آنها را مست و مدهوش كرده است كه واقعاً تصور مى كنند آنها به هر كارى قادرند از جمله قالب ريزى مجدد فكر و انديشه ميليون ها آدم اين سرزمين بر اساس عقاتد و اعتقادات خودشان.
به نظر آنها مشكلى نيست كه با زور و تفنگ و سرنيزه حل نشود. به خصوص كه آنها هرگز تصور آن را كه انديشه و فكر ديگران هم ممكن است حداقل چيزهاى صحيحى داشته باشد، اساسا به مخىّلهء خود راه نمى دهند و به خصوص، و از همه مهمتر، اين كه هرگز فكر نمى كنند روزى اين حمايت و پشتيبانى بيمار گونهء ۹۸ درصدى جماعت را ممكن است از دست بدهند.
آنها ساده لوحانه افتخار مى كنند كه ۹۸ درصد مردم به ما رأى داده اند در حالى كه يك نگاه قدرى عميق تر به مسئله عمق فاجعه اى را كه در اين رقم نهفته است بر ملا مى كند. در واقع اگر از مردم راجع به ساده ترين عادات طبيعى خودشان، يعنى مثلا اين موضوع كه شب ها مى خوابند و استراحت مى كنند يا روزها؟ يا بالعكس، شبها موقع كار و فعاليت آنهاست، يا روزها؟ مى پرسيدند، آنها مى ديدند كه پاسخ ها به مراتب تفاوت و گوناگونيش بيشتر از اين رقم مسخره، ۹۸ درصد و ۲ درصد بود. آن هم براى تعيين نظام سياسى يك مملكت!
در علم آمار منحنى معروفى وجود دارد به نام منحنى گوس. اين منحنى معمولا متغيرهاى نرمال را محاسبه و يا در يك مجموعه منعكس مى سازد. مثلا منحنى نمايش تغييرات قد انسان هاى يك مملكت معمولا يك منحنى گوس است. با اين ترتيب كه مثلا قد ۹۵ درصد جماعت بالاى ۲۰ سال بين ۱۵۵ تا مثلا ۱۸۵ قرار دارد، و بعد آن ۵ درصد بقيه معمولا به غول ها و كوتوله هاى جماعت اختصاص پيدا مى كند كه به اصطلاح از ردهء طبيعى خارج اند. حال شما در نظر بگيريد كه وقتى يك پديدهء كاملا طبيعى و غير ارادى، مانند قد انسان ها، حداقل ۵-۶ درصد از وضع نرمال انحراف داشته باشد، چگونه ممكن است جامعه اى بيمار و بدبخت و مفلوك نباشد، اما در تعيين نظام سياسى مورد دلخواه خودش يك باره ۹۸ درصد در وضع نرمال قرار بگيرند؟ اين چنين تراكمى، يا بقول آمارشناسان، فراوانى اى در يك نظر خواهى سياسى شايد در تمام جهان بى سابقه باشد و شايد هم فقط با نظرخواهى هاى آريامهرى و انورساداتى قابل مقايسه باشد.
به هر حال از موضوع اصلى قدرى پرت افتادم. منظورم اشاره به آن نيرويى است كه در اين جوان و ديگر رفقايش مى بينم؛ نيرويى كه از داشتن قدرت و در عين حال از آرزو براى محقق ساختن همهء آن ايده آلهاى دور و دراز سرچشمه مى گيرد و به راحتى در چهرهء مصمم و بى ترديد آن ها متجلى مى شود.
آيا چهره هاى مصمم سربازان و افسران نازى را در فيلم هاى مستندى كه از روزهاى قبل از آغاز جنگ و يا دو سال اول جنگ تهيه شده ديده ايد؟ براستى دنيايى از انرژى، دنيايى از اراده و اميد غير قابل بازگشت نسبت به هدف در آنها موج مى زند. هيچكس شكى ندارد كه محقّ است و پيروز، و اين از چشم هاى همگى آنها خوانده مى شود. نه تنها از چشم آن سرباز يونيفرم پوشيدهء ارتشى كه در ميان درياى بيكرانى از سربازان هموطنش همچون قطرهء كوچكى مى ماند، بلكه از چشمان شوخ و خندان هزاران هزار دختر و زن جوان يا پيرى كه با شادى، گل به پاى سربازان مى ريختند نيز اين احساس و اين ايمان به روشنى خوانده مى شود. اما شما بايد حتما چهرهء درهم فرورفته، نا اميد، هراسان و در يك كلام خود باخته و تا مغز استخوان شكست خوردهء همين سربازان و همين افسران را هنگامى كه در برف و بوران منجمد كننده حوالى مسكو، زير ضربات ارتش سرخ قرار گرفته بودند، مى ديديد تا درجه و عمق فاجعه اى كه ملت آلمان را در كام خود كشيد و چون اژدهايى آن را افسون كرده، مات و مبهوت و تسليم نمود و بعد در مدت كوتاهى همچون تكه اى پنير در گلوگاه آتشين اش خرد و نابود و خاكستر كرد، متوجه مى شديد بين اين دو چهره، يك دنيا، يك تاريخ كامل رنج و اسارت و بدبختى بشرى فاصله بود و به راستى آيا ما شاهد يكى ديگر از آن رژه هاى افسون كنندهء فكر و روح بشرى نيستيم؟ و بعد چگونه به آن ميعادگاه فاجعه، به آن پهن دشت بى انتهاى مرگ و نيستى، به آن پهن دشت برف و بوران و يخبندان عظيم خواهيم رسيد؟ در حالى كه ديگر خدايى هم براى طلب آمرزش وجود نخواهد داشت.
* راستى از خاطرم رفت كه آغاز ماه رمضان را در اين يادداشت ها ثبت كنم. فكر مى كنم تمامى برو بچه هاى اينجا روزه باشند. حتما در بيرون، به مناسبت اولين ماه رمضان در دوران حكومت اسلامى، قضاياى ويژه اى جريان دارد. نمى دانم چه، ولى احساس مى كنم حتما يك فرق هايى ايجاد خواهند كرد. همان طور كه در مورد محرم هم همين فكر را مى كنم. راديو ندارم و الا از برنامه هاى آن شايد تا حدى مى شد فهميد كه حكومت كنندگان جديد چگونه مى خواهند نظرات و مواضع خودشان را هم درباره اين ماه و هم بطور كلى تبليغ كنند.
من، هم به احترام جمعى كه اينجا روزه هستند و هم به خاطر اين كه ظهرها به خاطر من به زحمت نيفتند، تصميم گرفتم كه ظهرها چيزى نخورم. همان صبحانهء صبح و بعدش هم گفته ام كه افطار، همراه با آنان غذا خواهم خورد. البته وقتى مى گويم همراه با آنان، يعنى همزمان با آنان، چون در اين مدت ۲۵ روزه هنوز اين خوشبختى را نداشته ام كه با فرد دومى همسفره باشم. گوشهء اتاق مى نشينم و مثل غريب غرباء هر صبح يا ظهر يا شام يك چيزى را به زور قورت مى دهم. رفقايم و آن عزيزانى كه با من زندگى كرده اند به خوبى مى دانند كه از تنها غذا خوردن چقدر بيزارم و اينجا حتى اين تنهايى به نحو بسيار بدترى از اوين وجود دارد. قبلا گفتم آنجا ــ البته مدتى كه در سلول هاى بزرگ بودم ــ اقلا صداى آشنايى، سوت رفيقى، صحبت با پاسدار جوان و با محبتى و بالاخره اين روز آخرى كه آنجا بودم، گاهى شعر و ترانهء انقلابى اى بگوش مى رسيد و با يكديگر رد و بدل مى شد. اينجا كه ديگر از اين تنها دلخوشى يك زندانى، يعنى وجود يا صحبت دورادور با يك هم زنجير ديگر هم خبرى نيست.
ساعت چند دقيقه اى از هشت گذشته بود. مدتى بود كه فشار گرسنگى اى كه عضلات شكمم را مى فشرد، ديگر آرام و قطع شده بود. چند سطر بالا را نوشته بودم و حالا كنار ديوار بغل دريچه، يعنى همان جاى هميشگى ام چمباتمه زده نشسته بودم كه صداى پيچيدن كليد توى قفل آمد. برقى، كتابچه را بستم، چون اينجور مواقع نبايد چيزى دم دست باشد كه حس كنجكاوى زندانبان يا مسؤولين زندان را جلب كند. چون به مجرد اين كه چيزى نظرشان را جلب كند، مى خواهند سر از ته و تويش در بياورند و بعد ديگر، مگر مى شود اين قبيل چيزها را از دستشان درآورد؟ آن دفترچه قسمت قبل خاطرات را هم اتفاقى و از روى شايد سادگى آن پاسدار، موقع خروج از اوين بدست آوردم، والا پاسدار اصلى كه آن را روز اول گرفته بود، بالاخره تا آخر به بهانه هاى مختلف پيش خودش نگه داشته بود. بارى، درباز شد و در آستانهء در آقاى هادوى بود و جوان خوشرو و كم سن و سالى شايد در حدود ۲۲ يا ۲۳ سال. بسيار تعجب كردم. اين موقع افطار و آمدن سرزدهء آقاى هادوى. سلام و روبوسى كرديم و خوش آمد گفتم. گفت نشسته بودم، ديدم پاكت شما را آوردند، خواندم و بلند شدم آمدم اينجا. و بعد گفت: درش يك تناقض پيدا كرده ام. پرسيدم چيست؟ گفت، تو از يك طرف مى گويى رأى عدم صلاحيت صادر كنيد، از يك طرف مى خواهى خودت دعوت به تشكيل دادگاه بكنى، آن هم دادگاه دادگسترى كه همان عوامل و عناصر رژيم سابق هستند. من به تفصيل صحبت كردم و فرق اين دو دادگاه را مخصوصا از نظر تفاوت آيين نامه هاى دادگاه هاى انقلاب و دادگاه هاى سياسى دادگسترى كه داراى هيئت منصفه است توضيح دادم. او گفت تا به حال چنين دادگاهى در ايران تشكيل نشده و من جوابش را دادم كه درست به همين دليل شما نبايد اين دعوى را در دادگاه هاى انقلاب مطرح كنيد. بارى صحبت بسيار شد. تمامى صحبت من بر سر اين بود كه شما نبايد اين دعوى را در دادگاه هاى انقلاب مطرح كنيد و او اولا مى گفت خوب تو به تحقيقات كمك بكن، ثانيا دادگاه هاى دادگسترى بى خود و تحت اختيار همان عناصر رژيم سابق است.
چندين بار صحبت هاى ما به مباحثهء فلسفى و ايدئولوژيك كشيد و در بار آخرش بالاخره، راجع به قديم يا حادث بودن مادّه بحث كرديم و من تفاوت اساسى كه بين دو ديدگاه الهيون و ماديون راجع به مسئله روح و ماده وجود دارد تشريح كردم. تمام حرف او و ايراد و اشكال او، مانند تمام مذهبى هاى ديگر، اين بود كه شما ها كه به خدا ايمان نداريد، مثلا برايتان چه فرقى مى كند كه ... [؟] مفسد فى الارض معرفى شويد يا انقلابى!! يا وقتى خدا وجود ندارد، اين مردم، مردم كه شما مى گوييد، به چه درد مى خورد؟ مى خواهيد به شكم آنها برسيد؟ مثلا بعد از مرگ، وقتى خدا و قيامتى نيست چه شمر باشى چه امام حسين چه فرقى مى كند؟ من اتفاقا همين موضوع شمر و امام حسين را گرفتم و مقدارى راجع به اثر نقش تاريخى هر كدام و اين كه چگونه امروز بعد از ۱۴۰۰ سال بازهم امام حسين پيش ما زنده و جاودان است، اما هزاران هزار شمر محو و نابود شده اند و... كه خوب، طبيعتا براى ايشان قابل قبول نبود. بارى، در مورد اصل قضيه، معتقد بود كه بايد اين مسائل را من به هر حال مطرح كنم. پس چه بهتر كه در دادگاه انقلاب باشد!! و اين كه خوب بالاخره تبرئه مى شوى!! و يا اين كه آن كسى كه از تو شكايت كرده، گفته تو وابسته به رژيم هستى! من تمام اين مطالب را به نحو اقناع كننده اى ــ البته از نظر خودم ــ جواب دادم. گفتم مهم نيست كسى كه شكايتى را مطرح مى كند، چه اتهامى را بر فرد ديگرى وارد مى كند. مهم اين است كه قاضى تحقيق تشخيص دهد كه آيا اصولا اتهامى وارد هست يا نه؟ و اگر هست اين اتهام چه نامى دارد؟ و بعد گفتم واقعاً من از اين كه شما ممكن است چنين مطلبى را طرح كنيد، تعجب مى كنم؛ چون خداى ناكرده، طرح يك چنين مطلبى مسقيما لبه تيزش به خود شما و دادگاه هاى انقلاب بر مى گردد. لُبّ صحبت او اين بود كه به سؤالاتى كه مى شود پاسخ بده و من مى گفتم تنها به سؤالاتى كه موضوع صلاحيت يا عدم صلاحيت را روشن سازد پاسخ مى دهم. از جمله مثلا اين كه، كه هستم، چه فعاليت هايى داشته ام و اين كه آيا شما با يك فرد وابسته به رژيم روبرو هستيد يا يك فرد انقلابى. او در عين حال اضافه كرد كه وقتى راجع به حادثهء شريف مى پرسند، همين اطلاعاتت را طرح كن كه من بازهم همان حرف قبلى ام را تكرار كردم. او روزه بود و گويا فشار گرسنگى بى طاقتش كرده بود، چون چند بار شير خواست كه البته نبود و البته هنوز افطار هم نشده بود. به همين دليل بعد از افطار بيشتر عجله داشت كه برود كه بالاخره، شير رسيد و خرما هم آوردند و همين موجب شد كه بازهم بماند و صحبت را ادامه بدهيم. بالاخره در موقع رفتن، حدود ۱۵-۱۰ دقيقه سرپا صحبت كرديم. او مطلب عجيب و جالبى را طرح كرد: اين كه احتمالا ممكن است آيين نامهء دادگاه هاى انقلاب را به خاطر اين كه بررسى اين موضوع مشمول آن گردد، تغيير دهد و جمله اى تحت [عنوان] « جرائمى كه در جريان برخورد با رژيم سابق پيش آمده است» را به آنها اضافه كند!! پيش خودم گفتم جل الخالق!! و به او گفتم براى من اين فكر از يك جهت جالب و از جهت ديگر عجيب است. اين كه بالاخره شما به اين موضوع پى برده ايد كه اين دعوى نمى تواند در دادگاه هاى انقلاب، با اين كيفيت كنونى مطرح گردد و بالاخره وجدان قضائى تان به شما اجازه نداد كه مسئله را به اين صورت طرح كنيد. براى من جالب است. اما اين كه واقعاً راه را دور زده ايد و بجاى صدور رأى عدم صلاحيت مى خواهيد آيين نامه دادگاه ها را تغيير بدهيد برايم عجيب است. به هر حال گفتم، اولا من روى اين موضوع فكر نكرده ام. ثانيا موضوع بستگى پيدا مى كند به اين كه شما اين تغيير را چگونه در آيين نامه به وجود آوريد، ثالثا و از همه مهمتر اين كه رسيدگى به اختلاف و دعوى سياسى آن هم در دادگاهى بدون وجود هيئت منصفه مسئله اى نيست كه از ديد نيروهاى انقلابى و دموكرات پوشيده بماند و عملا، هم من و هم آنها به اين موضوع اعتراض خواهند كرد. به هر حال نكتهء جديدى را مطرح كرده بود و قابل فكر بود. مخصوصا اين كه من به خوبى مى دانم كه آنها به چه فوريتى به هر كارى كه مايل باشند دست خواهند زد. در همين موقع، مطلبى ديگر را هم من عنوان كردم كه شايد براى او تازه بود و اين كه خودش يا در جريان يك ملاقات حضورى با خانواده ام، پدرم، با شاكى خصوصى يعنى، مادر شريف صحبت هايى بكنند تا از شكايت صرفنظر بكند. البته صريحاً و چندبار تذكر دادم كه من به هيچ وجه تقاضاى ملاقات خانواده ام را نمى كنم و در ضمن در همين موقع اشاره كردم به اين كه نمى دانم بالاخره اين ندادن روزنامه و قدغن كردن اخبار و... به دستور شماست يا اين كه ديگران اين قبيل كارها را مى كنند. از جمله اشكالات زيادى كه در زندانها وجود دارد... كه نگذاشت حرفم را تمام كنم و پاسخ اين قسمت را نداد و موضوع بحث را به همان راضى كردن شاكى خصوصى كشاند و گفت من كه نمى توانم و صحيح نيست، اما راجع به خانواده، فكر بدى نيست و حتما تأثير دارد. البته جنبه عمومى جرم جاى خودش باقى است. مثل پاسبانى كه مثلا دزدى را حين سرقت هدف قرار داده، او را به هر حال به دادگاه مى برند، هر چند كه انجام وظيفه كرده، ولى بعدا تبرئه اش مى كنند!!
اما راجع به ملاقات گفت، شما حالا اين مطالبى را كه مى پرسند بنويسيد. من هم دوباره جواب دادم: همان طور كه قبلا عرض كردم، پاسخ خواهم داد. بعد تمجمج كنان از بچه هاى دورو برى پرسيد كه امكان ملاقات كه الآن وجود ندارد؟ دارد؟ بعد، از آن جوان پرسيد، خانوادهء ايشان تا به حال آمده اند؟ گفت ديروز يا پريروز، خانمشان آمده بودند كه به ايشان گفته شد، حالش خوب است و تحقيقات [وقتى] تمام شود، ملاقات مى دهند. و قرار شد، شنبه دوباره بيايد، كه البته من قدرى تعجب كردم از اين كه عيال آمده باشد! حالا چرا؟ بماند. نه اين كه علاقه و محبتى نيست، بلكه هست و شايد هم خيلى. اما خوب ملاحظات ديگرى هم وجود داشت كه شايد بالاخره حل كرده باشد. البته امكانش را هم مى دهم كه آن جوان اشتباهى فهميده باشد و مثلا مادرم باشد كه چون گفته اند، خانم فلان، طرف فكر كرده عيال است. به اضافهء اين كه خودش نديده بود و شنيده بود. بالاخره آقاى هادوى گفت، خوب اين دفعه پدرشان كه آمدند، بفرستيد اتاق من، با ايشان صحبت كنم! معلوم شد كه اولا آن پسر جوان در همان دادرسى و نزد خود آقاى هادوى كار مى كند، ثانيا اين كه آقاى هادوى هنوز صلاح نمى داند كه اينجانب خانواده ام را ببينم. همان طور كه صلاح نمى داند روزنامه داشته باشم يا از اخبار مطلع باشم. بارى، ضمن صحبت، بحث به مهندس بازرگان كشيد. گفتم او را مرد ميدان انقلاب نمى دانم و قبلا هم چنان كه نوشته هايم نشان مى دهد اين را گفته بودم. گفت اتفاقا راست مى گويى كه چنين است!! عرضه اين كار را ندارد! ضمنا همين جا بگويم كه ايشان هنوز آن دو نامهء مفصل من را مطالعه نكرده بود و مى گفت: پاكتش همچنان روى ميزم هست، اما هنوز بازش نكرده ام؟! و بعد دليل آورد كه مى دانى چقدر كار دارم و گرفتارم. به هر حال اين بود خلاصه و فشردهء جريان مذاكرات. مسلما فردا يا حداكثر پس فردا سرو كلهء جناب بازجو پيدا خواهد شد و روز از نو روزى از نو.
(پايان ديدار دوم با هادوى)
* فرازها يا نكاتى كه به مرور از صحبت هاى آقاى هادوى يادم مى آيد، به همين ترتيب، يعنى تكه تكه و بدون انسجام و ارتباط نقل مى كنم. چه بسا هر كدام روشنگر مطلب يا مطالبى باشد. چرا كه به هر حال ايشان عنصر مهم و تعيين كننده اى در سياست هاى روز مملكتى است و هر گفته و سخن اش را بايد ضرب در آن قدرت عظيم تصميم گيرى و اجرايى اى كرد كه دولت و ديگر نيروهاى حكومت كننده، بدون هيچگونه مانع و رادعى از جمله مثلا يك اپوزيسيون متشكل در مجلس و ... از آن برخوردارند. شايد تنها مانع و رادعى كه در مقابل هركدام از اين نيروها قرار داشته باشد، تنها همان رقابت هاى كاملا آشكار هر كدام براى كسب قدرت بيشتر و در دست گرفتن مهار منابع و مواضع حساس سياسى و اقتصادى و نظامى مملكت است.
بارى، ايشان در ميان قسمتى از بحث راجع به گروه هاى سياسى جامعه، خيلى روشن و صريح اعلام كرد كه ما هنوز بسيارى از اين گروه ها را به رسميت نمى شناسيم، و منظورش مسلما گروه هاى كوچك و بى نام و نشان هم نبود. ياد آن به اصطلاح ايراد و انتقادى افتادم كه يكى از حزب هاى اصلى حاكم، در مورد دعوت مانور مآبانه وزير خارجه از گروه هاى مختلف سياسى به عمل آورده بود و به همين دليل كه اين دعوت به طور ضمنى به رسميت شناختن اين گروه هاست از شركت در آن خود دارى كرده بود! و بعد هم البته ديديم كه وزير بسيار محترم خارجه [دكتر ابراهيم يزدى] چه راحت و ساده مجبور شد، دستش را رو كند و نشان بدهد كه اولا آن دعوت كذايى هيچ چيز جز بدست آوردن مفت و مجانى و خوش خيالانهء تكيه گاه در ميان نيروهاى اپوزيسيون نيست. ثانيا وقتى با اولين پخ حريف روبرو شد، پس خانه را به پيش خانه باخت و ضمن عوض كردن كلى صحنه، يعنى تغيير هدف و مضمون اوليه كنفرانس، عدهء بسيارى از گروه ها را هم راه نداد!! به هر صورت، غرض از اشاره به اين اشتراك نظر بين آن حزب عظيم الجثه و اين مقام بسيار والا اين بود كه: مژده اى دل كه مسيحا نفسى مى آيد، كه ز انفاس خوشش بوى كسى ميآيد!! و العاقل يكفيه الاشاره.
* صحبت از وزير خارجه و مانور كودكانهء ايشان براى جلب محبت گروه هاى اپوزيسيون شد. آن موقعى كه دعوت طرف را توى روزنامه ها ديدم، حدس زدم قضيه چيست و بعدش جريان عمل حدس مرا تأييد كرد. ايشان به اصطلاح مى خواست از آب كره بگيرد. در مقابل فشار نيروهاى رقيب كه به شدت نيز با او مخالف هستند، در واقع او براى جناح رقيب كه عمدتا در ميان روحانيت است، يكى از چشم هاى اسفنديار كابينه بازرگان به شمار مى رود. ايشان، خيلى ببخشيد، با خر مردِ رندى، يعنى خيلى ارزان و در واقع مفت مى خواست پشتيبانى گروه هاى اپوزيسيون را بخرد!! همان موقع پيش خودم گفتم كورخواندى برادر. بى مايه فطيره. مى خواهى اپوزيسيون از تو حمايت كند، مى خواهى همچنان در مسند وزارت و شايد هم صدارت عظمى به خدمت به خلق مشغول باشى، و به هيچ چيز كمتر از اين ها هم رضايت نمى دهى؟ اشكالى ندارد، حرفى نيست. اما ارادتى بنما تا سعادتى ببرى. تو چطور حاضر نمى شوى يك فقره از اين قراردادهاى نظامى و سياسى با آمريكا را رو كنى و با هزار جور معلق و وارو زدن هاى مضحك و كودكانه از زيرش در مى روى؟ چطور حاضر نمى شوى رك و راست به مردم بگويى بالاخره، مضمون اين قرارداد در شكم مادر مردهء سنتو چه بود و يا اين قرارداد دو جانبهء سياسى- نظامى ايران و آمريكا چيست و چرا آن را لغو نمى كنى ...؟ آن وقت انتظار دارى اپوزيسيون با يك دعوت قلابى و با يك مانور بچگانه، سرش شيره ماليده شود و مثلا به حمايت از حضرتت برخيزد! نه عزيز من، به اين ترتيب تو فقط تبديل به يك چوب دو سر طلا خواهى شد و بس.
* از يك طرف دلم واقعاً براى اين ملت، براى اين مردمى كه با هزار جور اميد و آرزو به انقلابشان نگاه مى كنند مى سوزد به خاطر اين كه عليرغم بسيارى از پيروزى هايى كه بدست آورده اند، بايد بسيارى از اين آرزوها و اميدها را به مرور در يك چنين سيستمى به خاك بسپرند؛ اما از طرف ديگر به خودم نهيب مى زنم كه تو حق ندارى اين طور آقا بالاسرانه نسبت به مردم فكر كنى، چرا كه در اين دلسوزى هر چند كه صداقت و صميميت نهفته باشد، بازهم نوعى جدايى از خود مردم و احساسات و تمايلات آنها وجود دارد. چرا كه به هر حال مردم آزاد و مختارند كه هر نوع حكومت و هر نوع رژيمى را كه مى خواهند برگزينند. حداكثرش، مدتى بعد مى فهمند كه آنچه مى خواسته اند اين نبوده و ديگرگونش مى كنند. به عبارت ديگر هر مردمى، لياقت همان رژيمى را دارند كه بر آنها حكومت مى كند. يا به عبارتى كه خودم تصحيح اش كرده ام، هر مردمى كم و بيش و در يك فاصلهء نسبتا طويل تاريخ زندگى شان، لياقت همان رژيمى را دارند كه بر آنها حكومت مى كند.
با همه اين ها، باز هم دلم راضى نمى شود كه موضوع را به همين حال جبرى مسلكانه اش رها كنم و به خصوص كه ما هر چه باشد، فشار پنجاه و چند سالهء يك رژيم فاسد، خون آشام و ديكتاتورمنش را بر اين ملت ديده ايم و عميقا هم باور داشته ايم كه واقعاً اين ملت مستحق اين همه بدبختى و فشار و زور نيست.
بارى، شايد تنها راه چاره اين باشد كه صبورانه گفت و گفت و گفت ونيش تيز قلم را در ميان اين عفونت ها و جراحت هايى كه فقط و فقط بر روى اش باندهاى سفيد گذارده شده، گرداند و زشتى آن را و فاجعه اى كه در صورت عدم يك علاج قاطع، اجتناب ناپذير است به آشكارترين وجهى نماياند. مهم اين است كه آنقدر بى مايه و عجول و خودبين نباشى كه هر آنچه كه فهميدى و معلوم بود كه صحيح و بجا و مفيد به حال مردم است، همه، هم بلافاصله آن را بفهمند و قبول كنند و پيرو و مجرى افكار و ايده آل هاى تو گردند. حركت تاريخ به هيچ وجه تك خطى و بدون هزاران هزار پيچ و گردنه، بدون پيشرفت هاى جهش دار و عقب گردهاى مدهش نيست. در غير اين صورت شايد در همان ۱۰۰۰ سال اوليه تاريخ بشرى، و يا لااقل تا همين الآن، كرهء زمين از بهشت عدن هم آبادتر بود و مردم آن از پريان دريايى و فرشتگان آسمانى نيز آزادتر و راحت تر زندگى مى كردند.
جمعه ۵ مرداد ۱۳۵۸، ساعت نزديك ۹ صبح
نگهبانان من در اتاق مجاور به خواب عميقى فرو رفته اند. نواختن چند ضربهء بى پاسخ اين را معلوم كرد. به اضافهء اين كه البته از سحَر به بعد به هيچ وجه اجازهء آنكه لحظه اى خواب در چشمان من برود ندادند، چه با صحبت ها و رفت و آمدهاى پرسروصداى خودشان در موقع سحر و بلند كردن صداى خواندن و شنيدن قرآن راديو و چه بعد ازآن، با جرو بحث كشدارى كه بر سر تعيين نوبت شستن ظروف بينشان پيش آمده بود و بعدش چند تلفنى كه به اينجا شد و هر كدام با چه داد و قالى. و عاقبت بعد از مدتى غلت زدن و در رختخواب يا در واقع بر روى موكت، بلند شدم. از سوراخ زير پتو و همين طور ساعت كه حدود ۵/۶ بود، معلوم بود كه هواى بيرون روشن است و من ترجيح دادم كه همين طور در تاريكى بنشينم و بعدش، باز هم در تاريكى راه بروم، تا براى رفتن به دستشوىى ساعت معهود فرا برسد. راستش از اين نور چراغ برق به ستوه آمده ام. روز و شب اين برق بايد روشن باشد، عجيب است، هر حسن اينجا با عيب ديگرى از بين مى رود. در سلول اين بدبختى وجود داشت كه چراغ شب ها خاموش نبود، البته من اين اواخر ابتكارى زده بودم و توانسته بودم، بوسيله يك كاغذ لوله شده كه در لاى ميله هاى حافظ لامپ فرو كردم و يك تكه كاغذ روزنامه كه از وسط اين لوله عبور مى دادم، مقدار زيادى از نور را خنثى كنم. اما اينجا، شب ها مى شود برق را خاموش كرد، اما روزها سهميه از نور خبرى نيست، حتى همان يك مقدار روشناىى اى كه از سلول هاى قصر يا آن سلول هاى بزرگ اوين به درون سلول نفوذ مى كرد، از آنها در اينجا خبرى نيست. به همين دليل زمان بسيار زيادترى مجبور به تحمل نور چراغ هستم. بارى، فعلا برادران ــ اصطلاحى كه در تمام ادارات و در مؤسساتى كه زير نظر گروه هاىى مانند پاسداران و ... اداره مى شود رايج شده و به اصطلاح جاى كلمه رفيق براى كمونيست ها را براى آنها پر مى كند ــ در خواب ناز هستند.
سحرى را نوش جان كرده اند و دعواها و شوخى هايشان را تا نزديكى هاى صبح انجام داده اند، حالا آرام و راحت به خواب رفته اند، حتى دو برادر نگهبان هم خواب رفته اند! فكر مى كنم، تنها من و سگ در اين خانه باشيم كه بيداريم. شايد جناب سگ هم الان بدليل پاسدارى در شب در حال چرت باشد. به هر حال چند دقيقه ديگر دو مرتبه امتحان مى كنم و آهسته چند ضربه مى زنم ببينم آيا "برادر" بيدار و هشيارى وجود دارد يا نه؟!!
* ديگر شكى برايم باقى نمانده كه آنها حتما اين موضوع را در دادگاه هاى انقلاب مطرح خواهند ساخت. حالا دليلش به طور دقيق چيست، نمى توان قاطع گفت. شايد دلايل متعددى داشته باشد. غير از فشار آن گروه ها و نيروهاىى كه پشت سر قضيه هستند اين موضوع كه اين ها به هيچ وجه حاضر به دادن كوچكترين امتيازى به دادگسترى و اصولا دستگاه هاى معمول دولت هستند، ممكن است، مؤثر باشد. ولى چرا اينقدر روى اين موضوع به عجله افتاده اند؟ مثلا آمدن ديشب آقاى هادوى به اينجا، آنطور كه خودش مى گفت، يك مرتبه و بعد از خواندن نامه من بود. كسى كه صبح ديروز آمد و صحبت هاىى كه در جهت لزوم پاسخ به سؤالات كرد و بعد اصرار اين كه مطالب را براى خود آقاى هادوى بنويس... مثلا زمينه اى بود براى ملاقات ديشب. ضمنا چند نكته از گفته هاى آقاى هادوى به خاطرم آمده است كه به گفتنش مى ارزد. در جريان صحبت ها يكبار ايشان خيلى صريح گفت كه البته پشت اين شكايت – شكايت مادر شريف – البته دست هاىى هست اما در چند جمله بعدى به نحوى مطلب را تعديل كرد كه اين را حدس مى زند نه اين كه قطعا بداند. جواب سؤال اين است كه واقعا اين صحبت را براى چه خاطرى مطرح كرد؟ براى جلب اطمينان من؟ و اين كه آن دست ها هيچ ارتباط و نفوذى در دستگاه قضائى ندارند؟
آيا اين صحبت در جهت حرف آن جوان نيست كه صبح آمده بود و مى گفت، بله در اوين ممكن بود گروه ها نفوذ بكنند و از اين موضوع بخواهند سوء استفاده بكنند و ما به خاطر همين موضوع تو را به اينجا و زير نظر مستقيم دادستان كل آورديم؟ يعنى هر دو حرف در جهت جلب اطمينان من و راضى كردن به اين كه به اصطلاح به سؤالاتشان پاسخ بدهم؟ من به كرات در نامه هاى خودم براى آنها، به اين موضوع اشاره كرده و حتى در برخى از آنها به طور مشروحى جوانب گوناگون اين تمايل و خواست گروه ها را تشريح كرده ام. بنا بر اين آيا طبيعى نيست كه يك برنامهء نعل وارونه دركار باشد؟
اما نكته ديگر اين بود كه موقع بحثِ من راجع به دلايل و صلاحيت دادگاه هاى انقلاب و لزوم طرح آن در دادگاه هاى سياسى با هيات منصفه دادگسترى، ايشان پرسيدند خوب تو خودت تحت چه عنوان اين موضوع را در دادگسترى قابل تعقيب مى دانى؟ كه من گفتم اين موضوع مهم نيست و در آنجا دست به اندازه كافى باز است و محدوديتى در آيين نامه هاى دادگسترى وجود ندارد، ولى شكى نيست كه اتهام سياسى است. اين سؤال كه البته بحث هاى بعدى و مخصوصا آن پيشنهاد تغيير در مفاد آيين نامه كاملا تاكيدش كرد، تنها مى توانست اين معنا را داشته باشد كه آنها به هر حال، سر اين موضوع كه تحت چه عنوانى قضيه را به دادگاه بكشانند، گير كرده اند.
* نكته جالب توجه ديگر پاسخى بود كه آقاى هادوى در مورد توضيحات من درباره شرايط و مشخصات دادگاهى كه مى تواند يك موضوع سياسى را مورد بررسى قرار دهد، داد. او بعد از آن كه حرف هاى مرا شنيد، جواب خيلى جالبى داد: گفت، مگر اين دادگاه هاى انقلاب، دادگاه هاى رسيدگى به جرائم سياسى نيستند! و از آن مهمتر دادگاه شرع هستند؛ دادگاهى كه خدا در آن قاضى است! آيا چنين دادگاهى كه حكم خدا جارى مى شود، بهترين براى قضاوت نيست؟ البته به نظر من اينجا ايشان خودش را به تجاهل مى زند و يا شايد هم مى خواست درجهء جهالت اين حقير را اندازه بگيرد كه فكر نمى كنم در هر دوموردش ــ اولى به خاطر توضيحات مفصل من و دومى به خاطر عمق بيش از حد اين جهالت ــ موفقيتى بدست آورده باشد.
* اين روزه گرفتن طبقات متوسط و مرفه هم خيلى حرف بر مى دارد. از همان سال هاى خيلى پيش، دورهء نوجوانى، متقاعد شده بودم كه در ميان اين طبقات، روزه گرفتن عملا به مصرف خوراك بيشترى منجر مى شود! مى گوييد نه، حساب كنيم. از افطار شروع كنيم. بساط افطار چنين خانواده اى علاوه بر شامل بودن همه مواد غذاىى اى كه در صبح ها مصرف مى كنند و بلاشك حاوى خيلى چيزهاى جديد است، از قبيل ترحلوا، ...، نان شيرمال و اگر معمولا صبحانه را تا به حال با نان و پنير و كره و چاى ميل مى فرمودند در سفرهء افطار حتما تخم مرغ و شير هم به آن اضافه مى شود.
خوب بعد از افطار موقع شام مى رسد. كه معمولا چرب تر و سنگين تر از شام روزهاى معمول است. بعد شيرينى اى كه براى اين ماه نيز ... [؟] مخصوص مثل، زولوبيا، باميه و پشمك و ... ميل مى گردد. البته ميوهء فصل هم كه حتما در تمام اين مدت وجود دارد و هر كسى بر حسب اشتها ميل مى كند. خوب مدتى بعد زمان خواب مى رسد، اما هنوز سه چهار ساعت از خواب نگذشته است كه همگى براى صرف يك وعده غذاى ديگر از خواب بر مى خيزند. با آخرين فشار و زور لقمه هاى جديد غذا تناول مى كنند و حجم معده را تا سرحد امكان از موادى كه بايد در طول روز هضم گردد، همانند كارى كه چارپايان بطور طبيعى و با عمل نشخوار انجام مى دهند، پر مى كنند.
بعدش چند استكان بزرگ چاى را هم روانه معده مى سازند تا مبادا در طول روز تشنه شوند و آنگاه همزمان تا طلوع سپيده دم، سربر بالش نرم مى گذارند و تا ساعت هاىى بعد از برآمدن آفتاب به خواب خوش فرو مى روند تا جبران ساعات از دست رفته شب را با خواب نيم روز كرده باشند. حالا من ديگر به بقيه سناريو و اين كه طول روز را در چه حالت بيكارگى و تنبلى مى گذرانند و چگونه وقت را فقط با اين هدف تلف مى كنند كه ساعات افطار در رسد كارى ندارم با توجه به اين كه صبحانهء معمول در زمان افطار خيلى بيشترش صرف شده، غذاى ناهار به ميزان چرب تر و با هول و حرص بيشتر در سحر تناول شده و شام شب و تنقلات روز هم كه بعد از افطار به اندازه كافى ميل گرديده است. فقط اين محاسبه باقى مى ماند كه امساك و روزه دارى واقعى در اين برنامه كجاست؟ و اين جماعت روزه گير از چه چيز امساك وگذشت مى كنند؟ كه شايد فقط جمع و تفريقش در نزد كرام الكاتبين به نفع روزه گيران موصوف تمام شود و الا در روى كاغذ و با جدول ضرب و حساب و كتاب زمينى كه آنها چيزى را هم بدهكار مى شوند. اين بدهكارى را در كل مى توان در افزايش آمار مصرف گوشت، تخم مرغ و لبنيات در جامعه مشاهده كرد!!
بر خلاف تصور عده زيادى از مقدسين و مخصوصا روشنفكران مذهبى كه در باب حكمت روزه و فوائد اجتماعى و اقتصادى آن داد سخن مى دهند. مصارف مواد غذاىى اصلى جامعه در اين ماه به نحو چشم گيرى افزايش پيدا مى كند و اين افزايش كاملا واضح است كه از سوى آن طبقات و اقشارى صورت مى گيرد كه داراى قدرت خريد كافى هستند. نه فقرا نه زحمتكشان و نه طبقه كارگر، چرا كه فقرا و زحمتكشان به قول معروف هر موقع كه غذا گيرشان بيايد مى خورند و بنابراين ماه رمضان هم حتى اگر روزه بگيرند داراى آن قدرت خريدى كه بيشتر مصرف كنند، نيستند. گويا از برنارد شاو است كه مى پرسند، چند وعده و چگونه بايد غذا خورد؟ او جواب مى دهد اين سؤال جواب واحدى ندارد. فقرا هر موقعى كه گيرشان بيايد، اما اغنيا هر موقع كه اشتهايشان بكشد. به اين ترتيب مفهوم روزه را هم بايد كاملا مشروط و در واقع طبقاتى در نظر گرفت. فقرا و ندارها، يك عمر روزه هستند، يك عمر در تمناى غذاهاى خوب، ميوه هاى دلپذير و اشربه هاى گوارا هستند و هيچ وقت هم نمى توانند براى مدت كوتاهى هم شده به اين آرزوهايشان برسند. برعكس، اغنيا، يك عمر از همهء لذايذ دنيوى از جمله بهترين اطمعه و اشربه و ميوه جات بهره مى گيرند و در عين حال دسته اى از آنها- مذهبى هايشان- در يك ماه از سال فقط وعده هاى تناول خوراك خود را تغيير مى دهند تا با احساس ... و حرص بيشتر، اطمعه و اشربه بيشتر و لذيذترى را به معدهء مبارك سرازير كنند. البته از همهء آن تظاهرات رياكارانه در محل كار و كسب و ... غيره هم مى گذريم كه براى آنها مطابق فكر و ايده شان، منافع قابل توجهى را هم بنام آدم مؤمن و مقدس و با خدا به بار مى آورد. مذهبى كه گاهى زمينه اى براى ايجاد اعتبارات مالى كلان در بين مردم مى شود. شايد بگويند روزه امساك در غذا نيست و امساك در شهوت! در خوددارى از دروغ و گناه و ... است كه جوابشان را خواهم داد نگذاريد ديگر پرده ها بيش تر از اين بالا برود!!
* * *
* ساعت سه بعد از ظهر است. زمان به كندى مى گذرد و بازهم عصر غم انگيز روز جمعه آغاز مى شود. گوىى سكوت و خاموشى اين روز تعطيل از منافذ مويين در ها و از لابلاى ملكول هاى سنگين و پرنخوت هوا به درون اتاق مى خزد. اين دومين جمعه اى است كه در اين اتاق لعنتى بسر مى برم. اتاق پشت دريچه، يعنى اتاق نگهبانان مانند خيلى از جاهاى ديگر در بيرون اين زندان، امروز ساكت و بى سرو صدا است. فكر مى كنم دو نفر بيشتر باقى نمانده باشند و يا شايد يكى دو نفر ديگر در حياط دراز كشيده باشند. عده اى از آنها صبح و عده اى ديگر نزديك ظهر زدند بيرون. تلفن مدت ها است كه زنگى نزده است و درِ آهنين خانه كه هر روز مدام، باز و بسته مى شد و در اين فاصله صداى موتور اتومبيل ها يا بوق آنها كه لحظه اى به گوش مى رسيد همه خاموشند. نمى دانم چرا يكى از نگهبان ها اين سكوت را گاه گاهى با صداى خشكى كه از كشيدن گلنگدن اسلحه اش بر مى خيزد، اينقدر بى جا برهم مى زند. گوىى جغدى در قبرستان گاه و بى گاه به صدا دربيايد. حالا مى فهمم كه حتى به آن داد و قال هاى هر روزه و پيش پا افتادهء بچه هاى اتاق پشتى هم عادت كرده ام! چرا كه امروز به روشنى كمبودش را حس مى كنم! واقعا كه انسان موجود عجيبى است. قدرت انطباق او با محيط وحشتناك است. هيچ حيوانى قادر به نشان دادن اين همه انعطاف و آمادگى براى انطباق با متفاوت ترين محيط ها در فواصل كوتاه يا بلند زمانى نيست. اين انسانى كه من مى بينم ومن تا كنون تجربه اش كرده ام، قول مى دهم چنانچه از تشنگى و گرسنگى نميرد، حتى شايد سال ها در ته چاه بتواند زندگى كند! و بعد همين آدم به سرعت تمام مى تواند خود را با پيشرفته ترين و آزادترين نوع زندگى و يا شرايط بسيار متفاوت و متضاد ديگرى وفق دهد و در عين حال در همه اين حالات دليلى براى زنده بودن، محملى براى خوشحال شدن يا غمناك شدن زمينه اى براى عشق ورزيدن و كينه داشتن پيدا كند. شما در نظر بگيريد براى زندانى اى مانند من، مثلا چه خوشحالى اى بزرگتر از اين مى تواند وجود پيدا كند كه ناگهان يك شماره روزنامه روز را مثلا در روشوىى و در سطل زباله پيدا كنم! يا مثلا كسى كه در ته چاه محكوم به زندگى شده است، تصور كنيد تا چه اندازه خوشحال خواهد شد وقتى كه شبى از شب ها، ناگهان قرص ماه را در حلقه تنگ و محدود آسمان بالاى سرش مشاهده كند؟ مثالى كه در مورد انعكاس مستقيم نور ماه در چاه گفتم به نحو بسيار ساده ترش چند روز قبل براى خود من در همين اتاق اتفاق افتاد. در يكى از بعدازظهر هاى چند روز اول، ناگهان باد نسبتا قوى اى وزيد و در نتيجه گوشهء پتوى ضخيم و سياهى كه به پنجره كوبيده شده بالا رفت و من توانستم شكل و شمايل قسمتى از حياط خانه، ديوارهاى سربه فلك كشيده آن را كه مجددا و از روى قرنيز معمولى قبلى دوباره ساخته شده و بالا رفته، باغچه هاى نسبتا وسيع و گياهان و بوته هاى درهم شكسته آن را كه خبر از يك گذشتهء باشكوه و جلال مى دهد، ببينم. براى من كه تازه دو سه روز بود در اينجا بسر مى بردم و ديدن اين مناظر و آشنا شدن با محيط خانه اى كه در آن حبس هستم بسيار جالب و خوشحال كننده بود. حداقل چند لحظه اى خوشحالم ساخت و با اشتياق، مدت ها در پشت پنجره كشيك كشيدم تا باد يك بار ديگر گوشه پتو را بالا بزند!
يا به طور مثال يك دانشمند اتم شناس را در نظر بگيريد. اين دانشمند كه در شرايط طبيعى شور و اشتياقش فقط در پشت دستگاه هاى پيچيدهء آزمايشگاهش برانگيخته و ارضا مى شود، قول مى دهم اگر مجبور به اقامت در يك بيابان برهوت بشود، از اين كه سنگ هاى بيابان را جمع كند و از آن مثلا خانهء شيطان بسازد، به مرور همانقدر خوشحال خواهد شد كه مثلا از ساختن دستگاه پيچيدهء فنى در آزمايشگاهش خوشحال مى شد!! ساير احساس هاى بشرى هم همين طور است. عشق يا كينه ورزيدن، اميد و آرزو داشتن، دچار خشم شدن و در عين حال ميل به گذشت و عفو پيدا كردن ... همگى بر حسب شرايط، بر حسب شرايط بسيار متغير و متفاوت، بالاخره در اشكال خاص خود ظاهر خواهد شد و خود را نشان خواهد داد. بدين ترتيب ادامهء حيات و زيست او را به مثابه يك انسان امكان پذير خواهد ساخت.
پايان دفتر چهارم
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire