jeudi 3 juillet 2014

ماه رمضان!در کشور امام زمان !با نائب بحق آن

کودکان کار در بازار تهران

































اکبر خوشکوشک که نام او با ماجرای پرونده ی قتل های زنجیره ای در اواخر دهه ی هفتاد گره خورده است، دو روز پیش در کامنتی در فیسبوک، خودکشی سعید امامی با خوردن داروی نظافت را رد کرد.

خوشکوشک پس از 15 سال: سعید امامی واجبی نخورد

6579.jpg
اکبر خوشکوشک که نام او با ماجرای پرونده ی قتل های زنجیره ای در اواخر دهه ی هفتاد گره خورده است، دو روز پیش در کامنتی در فیسبوک، خودکشی سعید امامی با خوردن داروی نظافت را رد کرد.
به گزارش انصاف نیوز، دو روز پیش شخصی در فیسبوک در کنار بازنشر چند عکس، متنی در حمایت از سعید امامی نوشته بود که در بخشی از آن آمده است:
«با رجوع به فیلم های بازجویی ها شاید بتوان پی برد دلیل بازداشت افراد غیر مرتبط با پرونده چه بوده است! تیمی که بعد ها با پیگیریهای سید محمد خاتمی رییس جمهور وقت از کار برکنار شد تا پرونده بدست انسانهای منصف تر بررسی شود. سرانجام سعید اسلامی در 30 خرداد 78 در بیمارستان لقمان در ابهام و مظلومیت درگذشت. مرگی که تا به امروز یکی از مبهم ترین و پرسش برانگیزترین مرگهای 3 دهه اخیر ایران بوده است. آنچه مسلم است، این است که برای شناخت سعید اسلامی نباید در میان منابعی چون کتب تخیلی نوریزاده ها کنکاش کرد. سعید را نباید از دل شبنامه ها و روزنامه های آن سالها شناخت. شخصیت او را تنها باید در کلام کسانی جستجو کرد که سالها با او همسنگر بوده اند. کسانی که شاید روزی سکوت مصلحتی خود را بشکنند و پرده از راز شهادت "مظلوم ترین" شهید انقلاب بردارند».
کامنت خوشکوشک با حذف بخش های غیر قابل انتشار در انصاف نیوز، در پی می آید:
«تحلیلی خوبی بود و واقعی، اما سعید امامی را در بیمارستان ... که متعلق به ... بود با هماهنگی از ... در حشمتیه منتقل کردند و در همان جا ایشان را ... و ... شوهر خواهر جناب ... صدا سیما، ... با یک دکتر ناشناس ... .
بیمارستان ... در خیابان پیروزی است، در بیمارستان ... ایشان را نبردند. پزشک قانونی هم خوردن داروی نظافت را تایید نکرد».

محمد تقی بهار دوست نزدیک عشقی، پس از مرگ او نوشت: او مُرد ولی نام زنده ای از عشق و جوانی و شعر و هوش و قریحه از خود باقی گذاشت.

دوازدهم تیر ماه امسال برابر است با نودمین سالروز قتل میرزاده عشقی، شاعر و نویسنده انقلابی ایران درانقلاب مشروطیت.

میرزاده عشقی در سال ۱۲۷۳ در همدان به دنیا آمد. از طبقه متوسط می آمد و وضعیت اقتصادی خانواده اش به گونه ای بود که می توانست تحصیلات خود را در مدرسه فرانسوی آلیانس بگذراند بی آن که آن را به پایان برد.زندگی او بیش از ۳۱ سال به درازا نکشید، ولی تاثیرش در جامعه از همه همتایان او فراتر می رفت. از این نظر تنها عارف را می توان با او مقایسه کرد، با این تفاوت که عشقی روحیه ای نوآورانه تر از عارف داشت و در بیان انتقاد نیز تند و تیزتر از او عمل می کرد.
روح سرکشی در او بود که قرار و آرامش را می ربود. پانزده ساله بود که به اصفهان و بعد تهران رفت با این نیت که تحصیل را تمام کند. ولی سه ماه بیشتر از آمدنش به تهران نگذشته بود که دوباره راهی همدان شد و باز قرار نگرفت و از نو به تهران رفت و این دوره سفرهای کوتاه مدت به همدان و قزوین، هم چنان ادامه پیدا کرد، تا سرانجام ساکن تهران شد و ماند. از آن پس بی قراری خود را به دست حوادث دوران سپرد و با این حوادث بالا و پائین رفت.
جنگ اول جهانی درگرفته بود. او در این جنگ جانب آلمان و عثمانی را گرفت و با گروه مهاجرین که عارف را نیز درخود داشت عازم استانبول شد.
عشقی در استانبول از نو هوای درس و مدرسه پیدا کرد و در دارالفنون بابعالی نام نوشت. به کجا رسید، معلوم نیست. این قدر هست که در استانبول با نمایش های موزیکال آشنا شد و هوای نمایشنامه نویسی به سرش افتاد.
او در سر سوداهای دیگری می پخت و این سودا را در شعر و قصه و نمایشنامه باز می تابانید. در همه هنرها گشت می زد ولی بیش از هر چیز جان شیفته شعر بود، البته شعری که بجوشد و بجوشاند. عشقی خود را شاگرد انقلاب می داند.
مگر که غنچه چرا چاک چاک و دلخون است/ که این نمایشی از زخم قلب مجنون است
زبان عشقی شاگرد انقلاب است این/ زبان سرخ، زبان نیست، بیرق خون است
جوش و خروش و بی قراری های مستمر شاعر جوان را به راه روزنامه نگاری برد.
فکر می کرد از این رسانه باید در راه افشای ناهنجاری های سیاسی و اجتماعی بیشترین بهره را گرفت و همین زبان سرخ را به گردش درآورد، اگر چه سر سبز را بر باد دهد.
این بود که با چند روزنامه ای که انقلابی بودند یا جلوه می کردند، به همکاری پرداخت.
نوشته های جانبدار او از جمله در شفق سرخ، روزنامه معتبر زمان به سرپرستی علی دشتی انتشار می یافت و چون این کار هم او را راضی نمی کرد خود روزنامه قرن بیستم را بنیاد کرد و تا پایان زندگی کوتاه خود ۱۷ شماره از آن را انتشار داد و در همین حرفه روزنامه نگاری بود که تیر غیبی به سویش رها شد و در عنفوان جوانی جانش را گرفت.
او با استقرار جمهوری، به قول خودش جمهوری قلابی، مخالفت می کرد.
مرگ تکان دهنده و جانگداز عشقی خفقانی در جامعه سیاسی و فرهنگی ایران پدید آورد و مدتی صدای رسانه ها را خاموش کرد. روزنامه نگاران از بیم جان مهر سکوت بر لب زدند. ولی با وجود استمرار استبداد این سکوت دراز نپایید. زبان ها از نو گشوده شد و مبارزه برای آزادی با نیروئی افزون تر ادامه پیدا کرد و نام عشقی برای همیشه به عنوان نویسنده ای انقلابی به ثبت تاریخ درآمد.
و اما میرزاده عشقی در حوزه های دیگر هنری و فرهنگی نیز فعال بود. از جمله در کار نمایشنامه نویسی و "اپرت" سازی نیز کار کرده بود. از او در جمع شش نمایشنامه باقی مانده است که سه تا از آن ها منظومه است، به گونه ای که بتواند با موسیقی درآمیزد و چیزی مثل اپرا و اپرت از کار درآید. به نظر می آید که عشقی در دوران تحصیل ناقص در آلیانس با موسیقی آشنا شده باشد. این آشنایی دست او را برای تنظیم نمایشنامه های موزیکال باز می گذاشت. در معروف ترین نمایشنامه های او رستاخیز پادشاهان ایران حتی نقش موزیکال هر بازیگر را تعیین کرده و شیوه اجرائی را مشخص ساخته است.

فرا خواندن شهریاران ایران

اگر چه تنظیم های ساده ای این چنین به درد اجراهای امروزی نمی خورد، ولی رستاخیز عشقی در یک بازنگری محتوائی و فنی می تواند با "لیبرتو" های تاثیر گذار اپرائی هم طراز شود. خون گرمی که از قلم عشقی در کالبد رستاخیز جاری شده آن را تبدیل به یک نمایشنامه تاثیر گذار رومانتیک کرده است. عشقی در "رستاخیز" یکایک شهریاران ایران باستان را از گور فرا می خواند تا در سایه آنها بتواند شکوه و فر آنها را تصویر کند.
حساس ترین صحنه نمایشنامه رستاخیز، سر برآوردن خسرو و پس از او شیرین است که آواز آنان در مایه اصفهان قرار داده شده که به زعم عشقی با روح هشیار کننده آن چه آن دو می گویند سازگارتر است. برآمدن زرتشت یکی دیگر از صحنه های اندیشیده شده رستاخیز است. زرتشت که از وضعیت امروز ایرانیان اندوه می خورد، در پایان گفته خود امید را از یاد نمی برد:
"بعد از این اقبال ایران را دگر افسوس نیست/ لکه ای در سرنوشت کشور سیروس نیست
من ابر اهریمن ایرانیان غالب شوم/ حافظ ایران بود یزدان، من غائب شوم!
رستاخیز آن گونه که آفریننده اش گفته اپرا نیست ولی می تواند با تجدید نظر دستمایه ای برای اپرا تلقی شود.
رستاخیز آن گونه که نوشته اند چند بار در تهران به روی صحنه رفته، یک بار در تماشاخانه تهران که در آن ملوک ضرابی نقش شیرین را ایفا کرده است.
متن های صحنه ای دیگر عشقی از همین دستمایه برخوردار است. از جمله سه تابلوی مریم یا ایده آل مرد دهگانی و کفن سیاه. سه تابلو را عشقی خود دیباچه ای برای انقلاب ادبیات ایران نامیده است که پایه اش مبارزه با بی عدالتی و ناهنجاری های اجتماعی است. سه تابلو از نظر ادبی شاید بهترین آفریده عشقی باشد. تصویرها آن چنان شاعرانه اند که گاه با شعر بهترین شاعران اجتماعی پهلو می زنند.

کفن سیاه

کفن سیاه شباهت ساختاری با رستاخیز دارد و آئینه تمام نمای زندگی اندوهبار زنان ایران است. بر پیشانی نمایشنامه کفن سیاه نوشته شده: این هم چند قطره اشک دیگر است که از چشمان عشقی از دیدن ویرانه های مدائن (در سفر مهاجرت به استانبول) فرو چکید.
"او مُرد ولی نام زنده ای از عشق و جوانی و شعر و هوش و قریحه از خود باقی گذاشت."
محمد تقی بهار دوست نزدیک عشقی، پس از مرگ او
در جریان بیان زندگی یک زن باستانی به نام خسرو دخت، عشقی به سرنوشت زنان ایران می اندیشد. در آغاز نمایشنامه سینمائی از تاریخ گذشته در برابر چشم قرار می گیرد.
یک به یک پادشهان را به مقر می دیدم/ همه بر تخت و همه تاج به سر می دیدم
صف به صف لشگر با فتح و ظفر می دیدم/ وز سعادت همه سو ثبت اثر می دیدم
ولی حالا نه ز کسری خبری، نی طاقی/ وان خرابه به خرابی باقی
شاعر سپس در گذار خود به گورستان می رود و همه فضا را خاک آلود و پر همهمه می بیند و زمین را انجمن خلوت خاموشان می نامد. کفن سیاه دارای بخش های مختلفی است. گاه اندیشه های عرفانی را به سخره می گیرد تا به ملکه کفن پوشان می رسد و در پی آن زنان کفن پوش دیگری را می بیند که از گور سر برآورده اند.
«هر چه زن آن جا دیدم آن سان دیدم/ همه را زنده درون کفن انسان دیدم
عشقی سپس راه رهائی زنان را از کفن سیاه یعنی از روزگار سیاهی که دارند، نشان می دهد:
با من ار یک دو سه گوینده هم‌آواز شود/ کم کم این زمزمه در جامعه آغاز شود
با همین زمزمه هم روی زنان باز شود/ زن کَنَد جامه شرم آر و سرافراز شود/ لذت زندگی از جامعه احراز شود
ورنه تا زن به کفن سر برده/ نیمی از ملت ایران مرده
محمد تقی بهار دوست نزدیک عشقی، پس از مرگ او نوشت: او مُرد ولی نام زنده ای از عشق و جوانی و شعر و هوش و قریحه از خود باقی گذاشت.

بهار آخرین جمله در آخرین دیدار با عشقی را چنین به یاد می آورد: بیا مرا ببوس که جز تو کسی را ندارم.
قتل ها و تجاوزهای زنجیره‌ای به زنان نشانه‌ی جنایت علیه بشریت
پریسا کلاه‌قوچی

بازتاب تجاوز  به زنان  و  کشتار زنان،  همه روزه خوراک رسانه ها شده است. اما  این تنها گوشه ای از قله ی یخی است در  دریای خون.
 
نمونه ی هندوستان
 زنی سی ساله شهروند آمریکا در ایالات «هیما چل پرادش» قربانی تجاوز شد. سپس خبرهای دیگر:
 تجاوز به چند زن کانادایی و کشورهای دیگر در هندوستان بازتاب می یابد.
 خبر تجاوز به دختری 5 ساله  که به مرگ وی انجامید،  در «مدهیا پرادش» هندوستان  در 30 آوریل 2012،
 تجاوز گروهی به یک دختر جوان دانشجو در اتوبوس در راه دهلی، در برابر چشم همه گان و دوست پسرش در اتوبوس و سپس در خیابان  که به مرگ دختر جوان انجامید،  در 16 دسامبر 2012، تظاهرات زنان در هندوستان و بی تفاوتی حکومتیان را در پی داشت.
تجاوز گروهی به دو دحتر جوان در حومه دهلی پایتخت هندوستان، در دهم خرداد 92،  زنجیره دیگری از تجاوزهای زنجیره ای را خبر می داد.
جنازه دختران به درخت بسته شده بود وپس از بارها تجاوز به دار آویحته شده بودند .آنان زیر چتر پلیس، قربانی تجاوز و شکنجه و دار می شدند  زیرا که از «کاست» پایینی هندو و حاشیه نشینانی بودند از ولایت «اوتار پرادزش».
زنان در هندوستان همه روزه در برابر مجالس قانون گذاری و حکومتی به  اعتراض می آمدند و می آیند. اما گوش های کنگره سرمایه داران ناشنوا مانده است. 
تنها در روز14  ماه می 2012، دو پلیس به اتهام تجاوز گروهی در این رابطه موقتا بازداشت شدند.
فرماندهان  پلیس و مراکز انتظامی، به حاشیه نشینان به کاست پایینی جامعه، جز تمسخر و توهین، پا سخی نداشتند.
 پیکر زنی 44 ساله از همین لایه فرودست اجتماعی در هند بر دار درختی یافتند.
 چندین بار پیش از مرگ به او تجاوز شده بود.
 
 نیجریه
طالبان والقاعده و درسالهای اخیرو داعش والنصره و بوکوحرام و حزب الله ایران و لبنان  مجریان خشونت و جنا یت  در بین جوامع اسلامی شده اند.
 گروه تروریستی"بوکوحرام" به تحریک رقبای کمپانی های نفتی، در حمله به آموزشگاهی در نیجریه  با گروگانگیری بیش از ۲۰۰ دختر دانش آموز که بیشترشان مسیحی بودند زیر پوشش اقدام انقلابی برای جلوگیری از آموزه های غربی! و دشمنی با کتاب و حرام دانستن کتاب و دانش و آموزش  و کافی دانستن تنها یک کتاب قرآن برای تمامی جهان، چهره واقعی دین و اسلام را به نمایش گذاشت.
دوم تیر ماه 1393، د رهفته گذشت، شبکه تلویزیونی NTA نیجریه، از کشته شدن دست کم 30 نفر در حمله ی به روستایی در نیجریه از سوی حرام دانان کتاب، خبر داد. شبه نظامیان، بوکو حرام پس از حمله به روستای «کومابزا» در منطقه «دامبوآ» 60 دختر را ربودند.
این جنایت کاران، پس از به آتش کشیدن خانه های این روستا، دختران 3 تا 12 ساله را جدا کرده و با خود برده اند. بوکو حرام که در زبان محلی به معنای "آموزش کتاب حرام است" (جزقرآن) ماه گذشته نیز 30 زن را از اقامتگاه چادر نشین ها در شمال شرق نیجریه ربوده بودند.
 
نمونه پاکستان
جمعه 20 ژوئن 2014 - 30 خرداد 1393، در پاکستان،  زنی 20 ساله در پی تجاوز و شکنجه،  قربانی تجاوز گروهی می شود و گردنش را این بار نه به شاخه درخت که به تنه درخت بسته بودند.
به گزارش خبرگزاری فارسی بی بی سی، «این زن شب گذشته به خانه باز نگشت و خانواده‌اش گمان می‌کردند که ممکن است ربوده شده باشد، اما بعد از جستجوی پلیس جسد او پیدا شد.
این زن جوان به درخت آویخته نشده بود، اما جسدش روی زمین و در حالی پیدا شد که یک سر شال گردنش به گردن او و سر دیگر شال به تنه درخت بسته شده بود.
به گفته خبرنگاران در اکثر موارد پلیس پاکستان در مورد تجاوز جنسی تحقیق نمی‌کند و به دلیل نبودن شواهد کافی پرونده‌ای برای آن تشکیل نمی‌دهد.»
موردها،  بسیارند.
نمونه ا ی از صدها مورد تجاوز و کشتار زنان در ایران:
سال 90 شهریور ماه سی و یکم،  مردی محکوم به زندان ابد از زندان دیزل آباد مرخصی می گرفت تا به خانه آید و با اتوموبیل، سه دختر 13 ساله تا هفده ساله خود را در آستانه عروسی دختر 17 ساله، به بهانه خرید به بیرون شهر کشانید و هر سه را با تفنگ شکاری به خون غلتانید. او سپس، خونسردانه به خانه بازگشت و به مادرشان گفت دیگر منتظر دختران نباشد و خود را به پلیس معرفی کرد و گفت: « می خواستم بچه ها را راحت کنم تا در این زندگی بیش از این زجر نکشند.» مریم ، مهسا و لادن نخستین و آخرین قربانیان کشتار نبودند. گوشی تلفن دختر بزرگتر در حالی که روی سینه خون آلودش رها شده بود، صحنه تیرباران ها را ضبط کرده بود..
 
کردستان - عراق
 13 خرداد 93، همین چند روز پیش، در شهرستان شیخان در نزدیک دهوک کردستان،  دختری 15 ساله  به دست  همسر 45 ساله اش به قتل رسید. او  در سن 13 سالگی به ازدواجی اجبار ی و دوباره  محکوم شده بود.
اخبار کشتارها، تجاوز،  شکنجه، قتل ها، و خودکشی های زنان و قتل هایی که به نام «خودکشی» بازتاب می یابند،  در ایران و  در عراق و ترکیه و پاکستان و هندوستان و بنگلادش و... همیشه بازتاب نمی یابند. اما همین موارد از بیشماران، نشانه ی جنایتی علیه بشریت است.
این جنایت های گسترش یابنده، نه در روانشناختی مرتکبین جنایت، بلکه باید در ریشه های جامعه طبقاتی جستجو کرد. مالکیت بر ابزار تولید، مالکیت خصوصی، بر مذهب و ایدئولوژی و فرهنگ و باورهای برآمده از مناسبات جنایت بار حاکم باید  ریشه یابی کرد. در این جوامع، زن به ویژه زنان لایه ها و طبقه فرودست، همانند ابزار تولید، بدون حقوق انسانی  و بنا به قوانین همین مناسبات، شیئی در مالکیت مردان  بالادست  انگاشته می شود. زنان در این جوامع، بی پناه و بی پشتوانه ترین گروه اجتماعی اند. در جوامع طبقاتی در هزاره سوم، زن، ددمنشانه موضوع استثمار و بردگی، موضوع سرکوب جنسیتی، موضوع مالکیت، موضوع تجاوز و موضوع «تصاحب» قرار می گیرد. زن، قربانی مناسبات سرمایه داری ، قربانی مناسبات مالکیت خصوصی و بی پناه ترین ابزار تولید است. نگرانی روانی و نا امنی و اضطراب از ربایش، شکنجه، کتک و اسید پاشی، سوزانده شدن، بیرون راندن از خانه، تجاوز و قتل، بیکاری و بی حقوقی، و نابرابری های اجتماعی و طبقاتی هستند.
زنان که خود آفریننده زندگی اند، خود قربانیان خدایگان قدرت و خشونت اند.
سرمایه داران و حکومت هایشان در بسیاری موارد به آسانی می توانند به این جنایات پایان دهند، و زنان را در پناه قوانین ادعایی اشان قرار دهند، اما جان  تن زنان فرودست بی ارزش تر از آن است که به چیزی گرفته شوند. اما دهشتاک تر در جوامعی مانند ایران و کردستان و عراق و پاکستان است . در چنین جوامعی است که دین و سنت و فرهنگ، تصاحب و تملک و تجاوز به زنان را مجاز می شمارند و جنایتکاران را در پناه قوانین و کتابهای مذهبی و مذهب و سنت های خویش ایمن می دارند تا دست شان به جنابت بیشتر باز باشد.
تنها با لغو مالکیت خصوصی  و منساابت سرمایه داری است که زنان به رهایی می رسند. انقلاب کارگران، برقراری سوسیالیسم و جامعه کمونیستی است که رهایی زنان، تضمین می شود.
 
سرنگون باد حاکمیت  طبقاتی
پیروز باد سوسیالیسم.
 پریسا کلاه قوچی
1ول ژولای 2014
 

منش انقلابی- بخش نخست ؛ اریش فروم - مترجم پارسا نیکجو

منش انقلابی- بخش نخست ؛ اریش فروم - مترجم پارسا نیکجو
پارسا نیک جو


مفهوم "منش انقلابی"، مفهومی سیاسی- روان شناختی است. از این لحاظ همانند مفهوم "منش اقتدارطلب" است، که از حدود سی سال پیش در حوزه ی روان شناسی مطرح شده است. مفهوم منش اقتدارطلب، ترکیبی است از مقوله ای سیاسی، ساختار اقتدار در دولت و خانواده، و مقوله ای روان شناختی، ساختار منش که بر پایه ی ساختار سیاسی و اجتماعی شکل می گیرد.
مفهوم منش اقتدارطلب، زاده و پرورده ی پاره ای از منافع و علائق سیاسی است. ما، در حوالی سال 1930 در آلمان، می خواستیم بفهمیم که اکثریت مردم چه شانس و امکانی برای شکست هیتلر دارند.1 در سال 1930 اکثر مردم آلمان، به ویژه کارگران و کارمندان مخالف نازیسم بودند. آن ها در انتخابات سیاسی و اتحادیه های کارگری نشان داده بودند که خواهان دموکراسی اند. مساله اما این بود که آن ها در صورتی که جنگ پیش آید، آیا برای ایده های شان می جنگ اند؟ فرض ما این بود که عقیده داشتن یک چیز است و باور داشتن چیز دیگری است. به عبارت دیگر، هر کسی می تواند عقیده ای را فراگیرد، درست مانند کسی که می تواند زبان یا رسم و آیینی خارجی را بیاموزد، اما فقط آن عقایدی که ریشه در ساختار منش فرد دارند و حامی و حاوی انرژی منش اند، باور محسوب می شوند. تاثیر ایده ها، به ویژه هنگامی که آن ها به ساده گی از سوی اکثریت پذیرفته و بیان می شوند، تا حد زیادی به ساختار منش فرد در شرایط حساس و بحرانی بسته گی دارد. همان گونه که هراکلیت گفته و فروید شرح داده است، "منش آدمی بخت و سرنوشت اوست". این ساختار منش است که تعیین می کند، فرد چه نوع ایده ای را برگزیند، و ایده ی برگزیده شده چه قدرتی داشته باشد. در واقع، این امر در تعریف فروید از مفهوم منش، دارای بیشترین اهمیت است. فروید می گوید مفهوم منش، فراتر از مفهوم سنتی رفتار است، در حقیقت، مفهوم منش از رفتاری سخن می گوید که انباشته از پویایی است، در نتیجه فرد، نه تنها به شیوه ی معینی می اندیشد، بل بسیاری از اندیشه های وی در تمایلات و عواطف اش ریشه دارند.
مساله ای که ما در آن زمان مطرح کردیم این بود: کارگران و کارمندان آلمانی تا چه حد دارای ساختار منشی مخالف اندیشه های اقتدارطلب نازیسم اند؟ پرسش ضمنی دیگر ما این بود: کارگران و کارمندان آلمانی تا چه حد در شرایط حساس و بحرانی با نازیسم می جنگ اند؟ پس از انجام پژوهش، نتیجه ی بدست آمده این بود که ده درصد از کارگران و کارمندان مورد بررسی، دارای ساختار منشی بودند که ما آن را اقتدارطلب می خواندیم، حدود پانزده درصد دارای ساختار منش دموکراتیک بودند، و اکثریت وسیعی- حدود هفتاد و پنج درصد- مردمی بودند که ساختار منش شان ترکیبی از دو طرف یاد شده بود.2 پیش فرض نظری ما آن بود که اقتدار طلبان، نازی های دوآتشه اند، و دموکرات ها رزمنده گان ضد نازی اند، و اکثریت نیز نه آنند و نه این. وقایع بین سال های 1933 تا 1945 کم و بیش درستی و دقت این پیش فرض را نشان داد.3
حال برای منظور و هدف ما کافی است که بگوییم ساختار منش اقتدارطلب، ساختار منش فردی است که در سایه ی اطاعت و هم زیستی با مراجع قدرت، احساس قدرت و هویت می کند، و در همان حال با کسانی که تسلیم قدرت وی شده اند، هم زیستی سلطه گرایانه دارد. بنابر این می توان گفت، منش اقتدار طلب، هنگامی که تسلیم قدرت و بخشی از قدرتی است که باد کرده و بُت شده است، احساس قدرت می کند، و در همان حال هنگامی که خودش بر زیر دستان اش اعمال قدرت می کند، احساس غرور و مستی می کند. در حقیقت این حالت هم زیستی سادو- مازوخیستی/ دگر- خود آزاری است که به وی احساس قدرت و هویت می بخشد. بخشی از "بزرگ" بودن ( هر چه باشد) او را بزرگ می کند؛ اما اگر تنها شود، به تنهایی کوچک و هیچ می شود. به همین دلیل، منش اقتدار طلب، هر تهدیدی علیه قدرت مندان و ساختار اقتدار آن ها را تهدیدی علیه خود و زنده گی متعادل اش می داند. از این رو، او به ناچار در برابر هر تهدیدی علیه اقتدار طلبی، به مثابه تهدیدی علیه زنده گی و تعادل خودش می جنگد.
برای پرداختن به مفهوم منش انقلابی، من می خواهم سخن را از این جا آغاز کنم که منش انقلابی چه چیز نیست. نخست این که، تا حدودی روشن است که منش انقلابی، شخصی نیست که در انقلاب ها شرکت می کند. این دقیقاً همان نکته ی ظریف تفاوت بین رفتار و منش پویا، به معنای فرویدی آن است. هر کسی به دلایلی چند، صرف نظر از این که چه احساسی دارد، به شرط آن که به قصد انقلاب اقدام کند، می تواند در انقلاب شرکت کند. اما همین واقعیت که او به منزله ی یک انقلابی اقدام می کند، کم و بیش چیزهایی درباره ی منش وی به ما می گوید.
دومین موردی که می خواهم  بگویم منش انقلابی چه چیز نیست، اندکی پیچیده است. منش انقلابی، "طاغی و شورشی" نیست.4 منظور چیست؟ من طاغی یا شورشی را  فردی می دانم که دلیل آزرده گی و خشم عمیق اش از اقتدار حاکم  به هیچ وجه آن نیست که وی اقتدار را بی ارزش و نا خواستنی و نا پذیرفتنی می داند، بل وی می خواهد اقتدار حاکم را سرنگون کند تا خود بتواند بر مسند آن تکیه زند. و در بیشتر موارد هنگامی که وی به هدف خود دست می یابد، با اقتدار و قساوتی بسیار بیشتر از پیش علیه همرزمان پیشین اش می جنگد.
سنخ منش شناسانه ی طاغی یا شورشی در تاریخ سیاسی سده ی بیستم بسیار شناخته شده است. برای نمونه می توان از چهره ای چون "رمزی مک دانلد" یاد کرد. او که در آغاز معترضی وظیفه شناس و صلح طلب بود، هنگامی که به قدرت رسید، "حزب کارگر" را ترک کرد و به مراجع قدرتی پیوست که سال ها علیه آن ها جنگیده بود. او در همان بدو ورود اش به دولت ملی، به دوست و رفیق پیشین خویش "اسنودن" گفت: " امروز همه ی دوشِس های لندن می خواهند گونه هایم را ببوسند." این نمونه ی کلاسیکِ گونه ی طاغی یا شورشی است که به وسیله ی طغیان و شورش به قدرت دست می یابد. گاه سال ها طول می کشد تا طاغی به نتیجه برسد، گاهی هم خیلی زود به نتیجه می رسد. برای نمونه، شخصیت بد بختی چون "لاول" در فرانسه را به یاد بیاورید که به عنوان یک شورشی در زمان بسیار کوتاهی حاضر شد تمام سرمایه ی سیاسی خود را بفروشد. من می توانم بسیاری دیگر از این شخصیت ها را نام ببرم، اما مکانیسم روان شناختی آنان همیشه مشابه و یکسان است. شاید بگویید زنده گی سیاسی در سده ی بیستم، گورستانی از گورهای اخلاقی  افرادی است که با ادعای انقلابی پا به میدان گذاشتند، اما سپس آشکار شد که طاغی های فرصت طلبی بیش نیستند.
مورد دیگری که منش انقلابی شمرده نمی شود قدری پیچیده تر از مفهوم طاغی یا شورشی است، منش انقلابی، مُتعصب نیست. انقلابی ها از نظر رفتاری اغلب مُتعصب هستند. اما در این جا نیز، دست کم از نظر من، میان رفتار سیاسی و ساختار منش، تفاوت ویژه و آشکاری وجود دارد. متعصب به چه معناست؟ من متعصب را فردی نمی دانم که دارای "باور" است. باید یاد آور شوم که امروزه متعصب نامیدن هر کس که باوری دارد، دیگر به مَد روز بدل شده است، هم چنان که کسی را که هیچ باوری ندارد یا به ساده گی باورهای اش را قربانی می کند، واقع گرا می نامند. من فکر می کنم از نظر بالینی می توان متعصب را به منزله ی شخصی "خود شیفته" تعریف و توصیف کرد. در واقع او، به شکلی بسیار ناآشکار، شخصی روان پریش است ( افسرده گی، اغلب توام با گرایش پارانویا) که چون هر روان پریشی، به طور کلی ارتباط اش با دنیای پیرامون اش قطع شده است. اما مُتعصب، توانسته پاسخ و دلیلی بتراشد که او را از روان پریشی آشکار، نجات دهد. در واقع او هدفی را  برگزیده- سیاسی، دینی یا هر هدف دیگری-، هدفی که او آن را می پرستد. او از این هدف یک بُت ساخته و خود را به طور کامل فرمانبَردار و مَطیع  بُت اش کرده است. زنده گی وی در سایه ی این بُت، شور و معنا می یابد. او با فرمانبَرداری و اطاعت اش از این بُت، به هویت اش دست می یابد، بُتیِ کاذب که خود آن را تراشیده و مطلق اش ساخته است.
اگر بخواهیم برای بیان آدم مُتعصب سمبل و نمادی برگزینیم. باید او را "یخِ سوزان" بخوانیم. او شخصی پُر شور و حرارت و در همان حال بسیار سرد و بی روح است. در حالی که به طور کلی ارتباط و پیوندی با جهان پیرامون اش ندارد، اما هم چنان سرشار از شوری سوزان است. او آمیزه ای از شور مشارکت و اطاعت مطلق است. برای شناخت آدم مُتعصب، نباید به آن چه می گوید زیاد توجه کرد، بل باید به آن برق ویژه ی چشم ها و شور سرد و بی روح اش نگریست، امری که بیان گر جمع اضداد بودن آدم مُتعصب است: یعنی، وی مخلوطی از فقدان تمام عیار پیوند و ارتباط با جهان و شور سرشار پرستش بُت اش است. آدم مُتعصب بسیار شبیه کسی است که پیامبران "بُت پرست اش" می خواندند. نیازی به گفتن نیست که مُتعصبان همیشه در تاریخ نقش بزرگی به عهده داشته اند؛ و اغلب وانمود می کنند که درست مانند یک انقلابی اند، چون آن چه می گویند یا دست کم لحن بیان شان درست مانند آن چیزی است که یک انقلابی باید بگوید.
تا این جا کوشیدم توضیح دهم که به گمان من منش انقلابی چه چیز نیست. من فکر می کنم هم اکنون نیز، مفهومِ منش̊ شناختیِ انقلابی، هم چون مفهوم منش اقتدار طلب، می تواند مفهوم بسیار با اهمیتی باشد. در واقع ما در عصر انقلاب ها زنده گی می کنیم، انقلاب هایی که از سه سده پیش از این، با شورش های سیاسی در انگلستان و فرانسه و امریکا آغاز شد، و سپس با انقلاب های اجتماعی روسیه و چین، و در حال حاضر امریکای لاتین تداوم یافته است.
در این عصر انقلابی، واژه ی انقلابی در بسیاری از نقاط جهان، هم چنان جذاب و دلنشین است و به منزله ی صفتی مثبت، در وصف بسیاری از جنبش های سیاسی به کار برده می شود. همه ی جنبش هایی که از واژه ی انقلابی استفاده می کنند، مدعی هدف هایی بسیار همانند اند: یعنی، همه ی آن ها مدعی اند که برای آزادی و استقلال پیکار می کنند. اما به واقع، برخی چنین اند و برخی چنین نیستند. منظورم آن است که برخی براستی برای آزادی و استقلال پیکار می کنند، و برخی فقط از شعارهای انقلابی به منظور پیکار برای استقرار رژیم های اقتدار طلب، اما با برگزیده گانی متفاوت، استفاده می کنند.
چه گونه می توانیم انقلاب را تعریف کنیم؟ اگر بخواهیم معنای آن را در واژه نامه ها بیابیم، به ساده گی می توانیم بگوییم: انقلاب سرنگونی مسالمت آمیز یا خشونت آمیز دولت موجود و جایگزینی دولتی جدید است. البته این تعریف، تعریف بسیار رسمی و سیاسی واژه ی انقلاب است، و نه معنای ویژه ی آن. ما می توانیم به یک معنای تا حدودی مارکسیستی تر، انقلاب را به منزله ی جایگزینی نظامی به طور تاریخی مترقی تر به جای نظام موجود تعریف کنیم. البته در این جا، همیشه این پرسش طرح خواهد شد، که چه کسانی تصمیم می گیرند و تعیین می کنند که چه "نظامی به طور تاریخی مترقی تر" است. به طور معمول، دست کم در کشور خودشان، این فاتحان اند که تعیین می کنند.
سرانجام ما می توانیم انقلاب را از منظر روان شناختی هم تعریف کنیم. از این منظر می توانیم بگوییم انقلاب جنبشی سیاسی به رهبری افرادی با منش انقلابی و جذب مردم از طریق منش انقلابی است. البته این تعریف، دربرگیرنده ی همه ی معانی مفهوم انقلاب از منظر روان شناختی نیست، اما برای منظور ما در این جُستار که همه ی تأکید مان را روی مساله ی منش انقلابی گذاشته ایم کافی است. بنیادی ترین مشخصه ی منش انقلابی، آن است که وی مستقل و آزاد است. برای درک ساده ی معنای استقلال می توان آن را مخالف همزیستی وابسته به قدرت مندان فرا دست و بی قدرتان فرو دست، تعریف کرد، یعنی همان سخنی که پیش از این درباره ی منش اقتدار طلبان گفته شد. اما این نکته، معنای مستقل و آزاد را به حد کافی روشن نمی سازد. در واقع تمام دشواری درست این جا است که واژه های استقلال و آزادی، امروزه به طور ضمنی به گونه ای استفاده می شوند که مطابق آن، همه ی افرادی که در نظامی دموکراتیک زنده گی می کنند آزاد و مستقل هستند. این معنای ضمنی استقلال و آزادی، به طور تاریخی در انقلاب های طبقه ی متوسط علیه نظام فئودالی ریشه دارد، و در ادامه نیز در تقابل با رژیم های توتالیتر قوت بیشتری یافته است. در نظام های فئودالی و سلطنت مطلقه، فرد نه آزاد بود، نه مستقل. او تحت سلطه ی قوانین و فرامین سنتی و فرا دستان خودکامه بود. در واقع، در پی پیروزی انقلاب های بورژوایی در اروپا و امریکا بود که افراد به آزادی و استقلال سیاسی دست یافتند. این "آزادی از" و "استقلال از" قدرت ها و مراجع سیاسی بود.
شکی نیست که این دست آوردها بیان گر تحولی بسیار مهم بوده اند، اگر چه امروزه، صنعت گرایی اشکال نوینی از وابسته گی به بوروکراسی پیچ در پیچ ایجاد کرده که در تضاد آشکار با ابتکار آزاد و استقلال بازرگانان در سده ی هیجدهم است. در هر صورت، مساله ی استقلال و آزادی، بسیار ژرف تر از آزادی و استقلال در معنایی است که بیان شد. در حقیقت اگر ما با نگاهی ژرف به مساله ی استقلال و آزادی نظر کنیم، در می یابیم که استقلال، بنیادی ترین جنبه ی رشد و تحول انسان است.
نوزاد تازه متولد شده هنوز با محیط اش یکی است. دنیای خارج، برای او هنوز به منزله ی واقعیتی جدا از خود اش وجود ندارد. اما حتا هنگامی که کودک می تواند اشیا را به منزله ی واقعیتی جدا از خود بشناسد، هنوز هم برای مدتی طولانی ناتوان است و بدون کمک پدر و مادر نمی تواند زنده بماند. اما همین ناتوانی طولانی مدت بچه ی انسان، در مقایسه با بچه های حیوانات، افزون بر آن که یکی از اصول رشد و تحول کودک است، در عین حال به کودک می آموزد که به قدرت تکیه کند و از قدرت بهراسد.
به طور طبیعی، از هنگام تولد تا بلوغ، والدین مظهر قدرت و سویه ی دوگانه ی آن هستند: این سویه ی دوگانه، در حقیقت کمک کردن و تنبیه کردن است. در دوران بلوغ، جوان به مرحله ای از رشد رسیده است که می تواند روی پای خود بایستد ( البته در جوامع ساده ی کشاورزی)، به عبارت دیگر برای تداوم زنده گی اجتماعی طولانی اش، دیگر وجود والدین ضروری نیست. او می تواند از نظر اقتصادی نیز از آن ها مستقل شود. در بسیاری از جوامع ابتدایی، استقلال ( به ویژه از مادر) با برگزاری مناسک آیینی، ابراز و اظهار می شود، هر چند این استقلال، آسیبی به وابسته گی وی به طایفه نمی زند. بلوغ جنسی نیز عامل دیگری است که فراشُد رهایش از والدین را شتاب می بخشد. میل جنسی و ارضای آن، فرد را به سوی افرادی بیرون از خانواده سوق می دهد. عمل جنسی درخود از مواردی است که کمکی از دست پدر و مادر بر نمی آید، این مورد به طور کامل به عهده ی خود جوان است.
حتا در جوامعی که ارضاء میل جنسی را، پنج یا ده سال پس از بلوغ جنسی، به تعویق می اندازند، میل جنسی برانگیخته شده، شوق و آرزوی استقلال را برمی انگیزد و موجب درگیر شدن جوان با والدین و مراجع قدرت اجتماعی می شود. یک فرد معمولی، سال ها پس از بلوغ به این میزان از استقلال دست می یابد. اما این واقعیتی انکار ناپذیر است که این گونه استقلال، حتا اگر فرد بتواند زنده گی اش را اداره کند، ازدواج کند و بچه دار شود، باز هم بدین معنا نیست که او به طور واقعی آزاد و مستقل شده است. هر چند او بزرگ سال است، اما هنوز کما بیش ناتوان است، و به انحاء گوناگون درصدد یافتن قدرت هایی است که در پناه آن ها از حمایت و اطمینان خاطر برخوردار شود. بهایی که او بابت این یاری می پردازد، او را به آن قدرت ها وابسته می کند، آزادی اش را از دست می دهد و فراشُد رشد اش اَفت می کند. او اندیشه ها، احساسات، اهداف و ارزش های اش را از آن قدرت ها اقتباس می کند، هر چند با این توهم زنده گی می کند که افکار و احساسات اش حاصل انتخاب های خود او هستند. آزادی و استقلال هنگامی کامل است که افراد، خود افکار و احساسات شان را تعیین کنند. فرد فقط هنگامی به راستی می تواند چنین کند که به مرحله ای رسیده باشد که خود اش روابط اش را با دنیای پیرامون اش شکل دهد و مجال واکنش اصیل بیابد. چنین معنایی از استقلال و آزادی را نه فقط نزد عارفان رادیکال، بل نزد مارکس نیز می توان یافت. مایستر اکهارت، یکی از رادیکال ترین عارفان مسیحی، می گوید: " زنده گی من چیست؟ آن چه که خود از درون می جوشد. می جوشد از چیزی که خود بی جان است.5یا ... " آیا چیزی بیرون از خود، سرنوشت انسان را معلوم می کند، یا چیزی بیرون از خود، در می یابد اش، نه این خطا است، هیچ کس نمی تواند خدا را بیرون از خود اش تصور کند و دریابد، بل آن چه هست از آن خودمان و در خود ماست.6"
مارکس، با اندیشه ای غیر الاهیاتی، در این زمینه می گوید: " وجود˚ هنگامی خود را مستقل مد نظر قرار می دهد که به خود متکی باشد و فقط هنگامی متکی به خود است که هستی اش از آن خویش باشد. آدمی که بر اساس لطف دیگری زنده گی می کند، خود را موجودی وابسته می انگارد. اما اگر من مدیون کسی باشم که نه تنها زنده گی ام را تأمین می کند بل در عین حال زنده گی ام را می آفریند و منبع حیات من است، آن گاه من کاملا بر اساس لطف و عنایت او زنده گی می کنم. وقتی زنده گی ام آفریده ی خودم نباشد، ضرورتاً چنین منبعی خارج از آن قرار دارد7 و در جایی دیگر می گوید: " آدمی ذات تام و تمام خود را به شیوه ای تام و تمام یعنی به عنوان یک انسان کامل در اختیار می گیرد. هر کدام از روابط انسانی او با جهان یعنی دیدن، شنیدن، بوئیدن، چشیدن، حس  کردن، فکر کردن، مشاهده کردن، تجربه کردن، خواستن، عمل کردن، عشق ورزیدن و به طور موجز تمام اندام های وجود فردی اش8". استقلال و آزادی، واقعیت یافته گی فردیت است، نه فقط رهایی از اجبار، یا آزادی خرید و فروش.
ادامه دارد...
http://payanekar.blogspot.fi/

یادداشت ها
1- این پژوهش با هدایت و سرپرستی من و تنی چند از همکارانم، شامل دکتر ارنست شاختل و دکتر لازارس فلد به عنوان مشاور آماری، برای موسسه ی پژوهش های اجتماعی دانشگاه فرانکفورت به سرپرستی دکتر ماکس هورکهایمر صورت گرفت.
2- روش پژوهش ما در آزمون صورت گرفته، فرموله کردن تک تک پاسخ های داده شده به پرسش نامه ی باز، تفسیر و تمییز معانی ناخواسته و ناآگاهانه ی پاسخ ها از معانی آشکار آن ها بود. برای نمونه، اگر فردی در پاسخ به پرسشِ " کدام شخصیت های تاریخی را بیشتر ستایش و تحسین می کنید؟" گفته بود: اسکندر کبیر، سزار، ناپلئون، مارکس و لنین. بر پایه ی تفسیر ما، وی فردی اقتدارطلب محسوب می شد، چون وی ستایش گر و دل بسته ی آمیزه ای از دیکتاتورها و رهبران نظامی است. اما اگر گفته بود: سقراط، پاستور، کانت، مارکس و لنین. ما وی را دموکرات محسوب می کردیم، چون وی دل بسته و ستایش گر انسان های نیکوکاراست نه افراد قدرت مند.
3- همین موضوع پس از این، به کوشش آدورنو و همکاران اش، با اصلاحات بسیاری در روش پژوهش، دوباره مورد بررسی قرارگرفت. نگاه کنید به:
T.W. Adorno And Others. The Authoritarian Personality, ( New York: Harper & Row, Publishers, 1950).
4- من پیش از این در کتاب "گریز از آزادی" به تفصیل به این موضوع پرداخته ام.

5-Sermon XVII, Meister Eckhart, An Introduction to the Study of his Works, with an Anthology of his Sermons, selected by James A. Clark. ( New York, Thomas Nelson and Sons, 1957) P. 235

در آیین ذن بودایی نیز رهیافت بسیار مشابهی به مساله ی استقلال از خدا، بودا و دیگر مراجع قدرت را می توان دید.

6- همانجا . ص 186

7- کارل مارکس، دست نوشته های اقتصادی و فلسفی 1844. ترجمه ی حسن مرتضوی. چاپ دوم . نشر آگه سال 1378. ص 182

8- همان جا. ص 174

تابستان ۱۹۱۹: چند ایرانی، علاف در پاریس

محمد قائد

تابستان ۱۹۱۹: چند ایرانی، علاف در پاریس

محمدعلی فروغی و حسین علا در پاریس
نود و پنج سال تقریباً یک قرن است و می‌توان پرسید: در صد سال گذشته چه چیزهایی در دنیا چنان تغییر کرده که بازشناختنی نیست؟
بسیاری چیزها، تقریباً همه چیز: نقشهٔ جغرافیای سیاسی و مرز کشورها در سه قارهٔ قدیمی. طرز فکر و شیوهٔ لباس‌پوشیدن، یا لباس‌نپوشیدن، خلایق. حضور زنان در مقامهای تراز اول سیاسی. نشستن یک رنگین‌پوست در صدر دولت ایالات متحدهٔ آمریکا. اندازه‌گیری زمان سفر بین کشورها و قاره‌ها نه به ماه، بل به ساعت و دقیقه.
شهری مانند تهران چنان زیر و زبر شده که بسیاری از ساکنانش در دههٔ ۱۲۹۰ اگر به جهان برگردند بینهایت بعید است بتوانند راه خانهٔ پدری خود را بیابند. اما رنگ غالب فضای آن روزگار همچنان بر جامعهٔ ایران سایه افکنده است: سرگشتگی، نارضایی عمیق از زمان حال و بیم از آینده‌ای ناروشن.
دههٔ آخر قرن گذشتهٔ شمسی در ایران هم دورهٔ آشوب بود. با تعطیل مجلس دوم آغاز شد، با اصابت ترکش‌های جنگ جهانی و فـَترت مجلس سوم ادامه یافت، با کودتای سوم اسفند به پایان رسید.
موضوع این یادداشت مقایسهٔ حضور چند مقام ایرانی در فرانسه در سال ۱۹۱۹/۱۲۹۸ با حال‌وهوای روزگار ماست. اعضای هیئت اعزامی، به ریاست علیقلی مسعود انصاری (مشاورالممالک) وزیر خارجه، اینها بودند: محمدعلی فروغی، حسین علاء، انتظام‌الملک، مسیو پرنی (مستشار فرانسوی عدلیهٔ ایران)، عبدالحسین انصاری (فرزند وزیر خارجه).
از اهداف چندگانهٔ‌ هیئت، به روایت فروغی در نامه‌ای بی‌امضا که "برای اطلاع خاطر دوستان صدیق" مخفیانه به تهران رساند، "قبول‌شدن ایران به عضویت مجمع ملل" بود که با حمایت آمریکا و فرانسه "بدون کشمکش و خون دل" میسر گشت. اما ورود به مذاکرات ورسای که در نزدیکی پاریس جریان داشت پر از کشمکش و خون دل بود.
"شاید رنجش مداوم و عمیق هیچ دولتی از نمایندگان سیاسی کشوری دیگر به اندازهٔ مقامهای ایرانی از دیپلماتهای بریتانیا نباشد. انگلیسیها عربها را هم خیلی دوست نداشتند اما بزرگ‌منشی شیخها و پایبندی‌شان به عهد و پیمان را جدی می‌گرفتند؛ مهاراجه‌های هند که روی خورش کاری خاک طلا می‌ریختند به نظرشان موجوداتی از هزار و یک شب می‌رسیدند؛ حاکمان ایران را یک مشت گدای دزد و بی‌مرام و ایلیاتی‌های تازه‌به‌دوران‌رسیده می‌دیدند."
کنفرانس را فاتحان جنگ (بریتانیا و فرانسه و آمریکا) برای تقسیم سرزمین‌ها و دیگر غنایمی که از شکست‌خوردگان (آلمان و عثمانی و اتریش) گرفته شده بود راه انداختند. هیئت ایرانی به عبث کوشید وارد بازی بزرگان شود. مقامهای بریتانیا به آنها گفتند "دولت ایران یا باید به توسط دولت انگلیس کار خود را صورت دهد یا به کنفرانس مراجعه کند. جمع هر دو نمی‌شود."
پشت آن جواب سربالا داستانی دیگر جریان داشت. در همان زمان در جلسات سری تهران وثوق‌الدوله رئیس‌الوزرا و تنی چند از اعضای هیئت دولت با وزیرمختار بریتانیا‌ بر سر طرحی که پیشتر برای ادارهٔ ایران تهیه شده بود به توافق می‌رسیدند. بر پایهٔ آن طرح که به قرارداد ۱۹۱۹ معروف شد دولت ایران رسماً می‌پذیرفت امور داخلی و خارجی مملکت زیر نظر مستشاران بریتانیایی اداره شود.
دولت ایران آه در بساط نداشت و حقوق کارکنانش را از کیسهٔ حکومت انگلیسی هند می‌پرداخت. در شرایطی که دولت تازه‌پای بلشویک درگیر مسائل و نبردهای داخلی بود، بریتانیا موقع را برای ایجاد دولت و ارتشی کارآ در ایران به منظور حفاظت از شبه‌قارهٔ هند و خلیج فارس مناسب یافت. حاضر بود کمک مالی به ایران را چندین برابر افزایش دهد به این شرط که پرداخت هزینه‌های قشون جدید هم مانند آموزش آن زیر نظر صاحبمنصبان خودش باشد. دادن پول نقد به دست اولیای دولت ایران را ریختن آب در شنزار می‌دید که فقط به توسعهٔ املاک و خانه‌های مجلل هیئت حاکمه‌ای حریص می‌انجامد.
شاید رنجش مداوم و عمیق هیچ دولتی از نمایندگان سیاسی کشوری دیگر به اندازهٔ مقامهای ایرانی از دیپلماتهای بریتانیا نباشد. انگلیسیها عربها را هم خیلی دوست نداشتند اما بزرگ‌منشی شیخها و پایبندی‌شان به عهد و پیمان را جدی می‌گرفتند؛ مهاراجه‌های هند که روی خورش کاری خاک طلا می‌ریختند به نظرشان موجوداتی از هزار و یک شب می‌رسیدند؛ حاکمان ایران را یک مشت گدای دزد و بی‌مرام و ایلیاتی‌های تازه‌به‌دوران‌رسیده می‌دیدند.
رفتار آمرانه و پرتحقیر بریتانیا نمود تلقی استعمارگر بود از سرزمینی ویران که (تا پیش از رونق صنعت نفت) سود مالی مستقیمی نداشت. استعمار یعنی دارندهٔ کشتی توپدار اذعان کند این سرزمینی است حاصلخیز و مردم بومی را وادارد برایش روی آن کار کنند. بریتانیا در ایران می‌گفت ناچار است برای این سرزمین و ساکنانش که به هیچ دردی نمی‌خورند پول هدر بدهد.
محمدعلی فروغی: ایران نه دولت دارد نه ملت.
تصویری که کتاب "ایران و مسئلهٔ ایران" نوشتهٔ جرج کرزن (۱۸۹۲) به خواننده می‌دهد این است که پشت باغ بزرگ هند باید اطراف تکه زمین بایر حفاظ کشید و شب‌پا گذاشت تا آدمهای ناجور از دیوار باغ بالا نیایند.
وثوق‌الدوله اعضای هیئت اعزامی را در جریان گفتگوهای محرمانه با بریتانیا نگذاشت و به آنها تلگرام زد از هر اقدامی که برای دولت ایجاد تعهد کند خودداری کنند. آن دستور از سوی کسی که درحال بستن چنان قراردادی بود به شوخی بی‌مزه‌ای می‌ماند. منظورش کدام دولت بود؟
احساس فروغی در برابر سکوت مکارانه و بازی‌دادن هیئت اعزامی از سوی دولت متبوع: "امروز که شش ماه می‌گذرد که ما از تهران بیرون آمده و قریب پنج ماه است در پاریس هستیم به کلی از اوضاع مملکت و پلیتیک دولت و مذاکراتی که با انگلیس کرده و می‌کنند و نتیجه‌ای که می‌خواهند بگیرند و مسلکی که در امور خارجی دارند بی‌اطلاعیم. . . . در جواب تلگرافهای ما به سکوت می‌گذرانند. سه ماه است از رئیس‌الوزرا دو تلگراف نرسیده. استعفا می‌کنیم قبول نمی‌کنند. دو ماه است برای پول معطلیم و نسیه می‌خوریم پول نمی‌فرستند. . . . فرضاً بخواهیم راه بیفتیم مخارج راه نداریم و عجالتاً جز این که قهراً توکل به خدا کرده مادام که مهمانخانه به طور نسیه متکفل ما هست متوقف باشیم چاره نداریم."
با این همه، هیئت درمانده و نسیه‌خور با نمایندگان سیاسی آمریکا و فرانسه وارد گفتگو شد تا پشتیبانی دولتهایشان را برای جبران خساراتی که در جنگ به ایران وارد شده بود و نیز طرح دعاوی ارضی‌اش در کنفرانس صلح جلب کند.
اما تا دولت ایران هیئتش را جدی نمی‌گرفت پشتیبانی دولتهای دیگر معنی نداشت: "اگر مقاصد دولت را در اصلاح امور از ما بپرسند چه بگوییم؟ . . . . آخر همه را که نمی‌توان مغلطه کرد و گفت ایران مملکت داریوش و انوشیروان است. من چند مرتبه بوذرجمهر و نظام‌الملک و فردوسی و خواجه نصیر طوسی تحویل مردم بدهم؟ چقدر شعر بخوانم و عرفان ببافم؟"
"و در باب دعاوی ارضی پرده‌پوشی نمی‌کنم که این یک ادعای زیادی بود که ما کردیم. این شکل هم که کردیم مبالغه‌آمیز بود. مخصوصاً نقشه]ی جغرافیایی[ که کشیدیم مزخرف بود. آقای تقی‌زاده هم در این باب با من موافقت دارند."
محمدجواد شیخ‌الاسلامی در "سیمای احمدشاه قاجار" مطالبات "مزخرف" را ردیف می‌کند: "استرداد شهرهای ازدست‌رفته‌ی قفقاز، تمام کردستان عثمانی، شهرهای مذهبی عراق، تمام ترکستان روسیه (سرخس، مرو، خیوه، بخارا، تاشکند، سمرقند) و مقداری خاک اضافه، که به حق مورد تمسخر کنفرانس ورسای قرار گرفت زیرا دولتی توقع این همه گسترش ارضی داشت که تقریباً به نان شبش محتاج بود و برای اصلاح وضع خراب کشور می‌خواست مستشار خارجی استخدام کند."
فروغی دارای چنان اطلاعات و درایتی بود که درک کند سران قدرتهای بزرگ غرب برای تقسیم گوشت قربانی امپراتوری پایان‌یافتهٔ عثمانی ("مرد بیمار اروپا") و در منگنه‌ گذاشتن آلمان جمع شده‌اند، نه به قصد تکرار شکوه پارس باستان در سرزمینی مفلوک که با اعانهٔ بریتانیا اداره می‌شود و هیئت بلندپایه‌اش علاف است و ناهار و شام نسیه می‌خورد چون خزانهٔ مملکت خالی است و مقامهایش جیب خود را بر همه چیز مقدم می‌دانند. در پایان همان نامه می‌نویسد "ایران نه دولت دارد نه ملت. . . . ایران اول باید وجود پیدا کند تا بر وجودش اثر مترتب شود. وجود داشتن ایران وجود افکار عامه است. وجود افکار عامه به این است که جماعتی ولو قلیل از روی بی‌غرضی در خیر مملکت کار بکنند و متفق باشند."
"برای مردم ایران مدام نالیدن از ستم اجانب و غدر دشمنان نوعی سرگرمی است اما از فقدان انسجام در فکر و احساس و عمل به طور مضاعف لطمه می‌بینند."
حسن وثوق رئیس‌الوزرا هم (که حسین مکـّی می‌نویسد مشتاق بود شخصاً برای کنفرانس ورسای به پاریس برود اما احمد شاه موافقت نکرد) از باسوادترین‌های روزگار خویش بود و مسلماً توجه داشت صِرف نشستن به‌عنوان ناظر در آن جلسات برای نمایندگان دولت ایران امتیاز است و فهرست ادعاهای ارضی را باید درِ کوزه گذاشت.
تنابنده‌ای که سرش به تنش بیرزد البته موافق نیست هیئت ایرانی مسخرهٔ خواص خارجه شود. اما حتی فهمیده‌ترین نمایندگانش گرفتار اعتقادات فولکلوریک و خرافات سیاسی‌اند و نمی‌توانند تکرار نکنند که از ماوراءالنهر تا بین‌النهرین و ماوراءقفقاز به ایران تعلق دارد، آن هم نزد کسانی که برای آن کتاب تاریخ نوشته‌اند و خوب می‌دانند قلمرو واقعی حکومت کنونی در بهترین حالت از سعدآباد تا شاه‌عبدالعظیم بیشتر نیست.
برای مردم ایران مدام نالیدن از ستم اجانب و غدر دشمنان نوعی سرگرمی است اما از فقدان انسجام در فکر و احساس و عمل به طور مضاعف لطمه می‌بینند. به نوشتهٔ فروغی، "عنوان بی‌طرفی ایران هم خوب مستمسکی بود برای این که بگویند مناسبتی ندارد در ترتیب مواد مصالحهٔ دول متحارب با آلمان و اطریش دخالت داشته باشد. خاصه این که روزنامهٔ رعد که فعلاً زبان ملت و دولت ایران است تصدیق می‌کند که دول حق دارند نمایندگان ایران را به پاریس راه ندهند و آنها را بیرون کنند." بدون زیرآب‌زدن ضیاء‌الدین طباطبائی در روزنامه‌اش هم بریتانیا به ایران اجازهٔ حضور در کنفرانس نمی‌داد زیرا ادعای بی‌طرفی‌اش در جنگ را صنار قبول نداشت.
در خود ایران هم کسی قبول نداشت. اینکه دولت رسماً و روی کاغذ اعلام بی‌طرفی کند به این معنی نبود که مملکت واقعاً بی‌طرف است. جز مَلاکها و تاجرهایی که در ایالتهای شمالی و جنوبی زیر بیرق روسیه یا بریتانیا رفته بودند، از شخص شاه گرفته تا قاطبهٔ مردم کوچه‌وبازار آرزوی پیروزی آلمان، به خاک ‌سیاه‌ نشستن اینگیلیس و نابودی روسیه داشتند (ایضاً در جنگ جهانی دوم، و ایضاً بعدها چنانچه آن وضعیت بار دیگر پیش آید).
احمدعلی سپهر مورخ‌الدوله، کارمند سفارت آلمان در آن سالها، می‌نویسد جماعت استدعا می‌کردند قیصر مرحمت کند علیه روسیه و اینگیلیس در ایران دست به ایجاد جبهه‌ٔ سومی بزند. کلمهٔ جبهه به گوششان خورده بود و خیال می‌کردند چیزی است در مایهٔ دستبرد واسموس آلمانی و رئیس‌‌علی دلواری به کاروانهای بریتانیا در کوه‌وکتل‌ ممسنی.
برخلاف تصورات عوام‌الناس ناوارد به امور نظامی و موازنهٔ قوای جهانی، حسن مستوفی رئیس‌الوزرا‌ می‌دانست کشمکش قدرتها این‌جا هم جریان دارد، منتها در حد و اندازه‌های ایران: "کدام بی‌‌طرفی. کسی برای ما بی‌‌طرفی باقی نگذاشته است." (نگاه کنید به بخش دوم "ده سال در آشوب و اغما").
با درگرفتن جنگ، نزدیک به ده هزار ایرانی ـــــ شامل حسن مدرس و ارباب کیخسرو نمایندهٔ زردشتیان و میرزاده عشقی ـــــ به کرمانشاه رفتند، با پول آلمان که از طریق عثمانی می‌رسید دولت در تبعید تشکیل دادند و منتظر شکست بریتانیا و روسیه ماندند.
مدرس هنگام استیضاح مستوفی‌ در ۱۳۰۲ او را در برنامهٔ سفر مهاجرت مقصر شناخت اما چندی بعد، با پشتک و واروهای همیشگی، بنا به مصلحت وقت حرفش را عوض کرد، به دفاع از تشکیل دولت به‌اصطلاح مستقل با پول خارجی پرداخت و گفت "یک فواید سیاسی هم داشت." کسانی، از جمله عارف قزوینی، از ابتدا مخالف چنان کاری بودند و "فواید" را لفت‌ولیس یک مشت سورچران می‌دانستند. بریتانیا ادعای مظلومیت و بی‌طرفی ایران را همان قدر جدی می‌گرفت که تظاهر هیئت حاکمهٔ پولکی‌اش به اشتیاق برای احیای مجد و عظمت باستان.
"ناظرانی با حیرت می‌نویسند ایران تنها کشور دنیاست که از مردمش می‌شنوی در این مملکت به حرف هیچ‌کس نباید اعتماد کرد، و می‌پرسند پس به خود این حرف چگونه می‌توان اعتماد کرد؟ از عادات سیاسیون ایران است که مذاکره‌کنندهٔ هموطن را خائن معرفی کنند. اما برای طرف خارجی مهم این است که کارش را پیش ببرد، چه با فرد خادم و چه خائن."
آه جگرسوز و چشم اشکبار عشقی و فرخی یزدی و دیگران هنگام سرودن چکامه‌های شورانگیز علیه قرارداد ۱۹۱۹ نه نشانهٔ‌ میهندوستی از روی اصول، بل احساساتی بود قالبی ناشی از بیزاری از وضع موجود. چنانچه قرار می‌شد ایران زیر نظر مستشاران آلمان، آمریکا، فرانسه و/یا ژاپن (گرچه از نژاد برتر و سفید نیست) اداره شود، لابد توجیهاتی می‌تراشیدند که برای ترقی البته باید مربی داشت. اما ذره‌ای شک نکنیم که خیلی زود از انضباط و سختگیری و درستکاری و حق‌وحساب نگرفتن و اهل پارتی‌بازی نبودن و جدیت و صراحت و وظیفه‌شناسی و مته‌به‌خشخاش گذاشتن (به تعبیر دیگر: تکبر و زورگویی و خودرأیی و آقابالاسری و ناخن‌خشکی و نان‌آجرکردن و پرخاشگری و نژادپرستی و کاپیتولاسیون) مستشار آلمانی و آمریکایی و فرانسوی و ژاپنی هم به فغان می‌آمدند.
در تابستان همان سال قرارداد از پرده به ‌درافتاد، وزیر خارجهٔ ایران تغییر کرد و هیئت اعزامی به پاریس هم مانند دولت مستقل کرمانشاه دست از پا درازتر به خانه برگشت.

و امروز

اینک پس از صد سال، موقعیت هیئتی ایرانی در کنفرانسی بین‌المللی از چه قرار است؟
کشور و ملت ایران در قیاس مطلق با آن زمان، مالدارتر، قوی‌تر، شناخته‌شده‌تر و سر و زبان‌دارتر است. اما در قیاسی نسبت به گذشت یک سده و نسبت به قدرتهای سرآمد و کشورهای نوبنیاد، دولتش در موقعیتی نیست که بتوان نتیجه گرفت نسبتهای ۱۹۱۹ به تاریخ پیوسته است.
امروز هیئتی ایرانی ناچار نیست دنبال ناهار و شام نسیه بگردد. حتی ممکن است تعداد دُور و بری‌های طفیلی که همراه هیئت راه می‌افتند چندین برابر اعضای اصلی باشد.
اما احتمال دارد هیئت (به مصداق "باکم از ترکان تیرانداز نیست/ طعنهٔ تیرآورانم می‌کشد") بیشتر از سوی رقیبان در وطن زیر فشار باشد تا از سوی حریفان اجنبی. رندان حق‌پرست به خارجه ندا می‌دهند "آنها که پیش شما آمده‌اند کاره‌ای نیستند، کارها دست خود ماست." گاه پیش آمده که مذاکره‌کننده‌ای متهم به جاسوسی شود، یا حتی جرئت نکند برگردد.
ناظرانی با حیرت می‌نویسند ایران تنها کشور دنیاست که از مردمش می‌شنوی در این مملکت به حرف هیچ‌کس نباید اعتماد کرد، و می‌پرسند پس به خود این حرف چگونه می‌توان اعتماد کرد؟ از عادات سیاسیون ایران است که مذاکره‌کنندهٔ هموطن را خائن معرفی کنند. اما برای طرف خارجی مهم این است که کارش را پیش ببرد، چه با فرد خادم و چه خائن.
از جنبهٔ اقتدار، هیئتی ایرانی می‌تواند مکان مذاکره را چندین بار عوض کند اما این ترفند بیشتر احتمال دارد حمل بر فقدان اعتماد‌به‌نفس شود. سیاه‌بازی و مخلوط‌کردن قصه‌های تاریخی با موضوعهای جاری را نشانهٔ سیـّاس‌بودن تلقی می‌کنند و نتیجه می‌گیرند که مکر ورزی از صفات پروردگار است و تدبیر در یارگیری و استحکام استدلال و تطابق حرف و عمل اهمیتی ندارد.
اگر حکومتهای غرب صد سال پیش همین بودند که امروز هستند، پس اتهامهای ایرانیها و عربها علیه آنها مهمل است ـــــ رفتار آنها با مردمشان و با دیگران و رفتار حکومتهای خاورمیانه با مردمشان و با همدیگر پیش چشم ماست. چنانچه فقط طی پنج نسل تا این حد دگرگون شده‌اند آن گاه سؤال پیش می‌آید که چرا ما نه؟
حکومت ایران امروز به حدی مستقل است که گوشش به حرف کسی بدهکار نیست اما قدرت خارجی همچنان می‌تواند راه ورود عایدات به خزانهٔ خالی مملکت را چنان محکم ببندد که حق حاکمیت کشور فقط حرف باشد.
ناتوانی خرده‌فرهنگ‌ها و حتی دستجات در قدرت از سازش با همدیگر سبب شده به قصهٔ ‌ تفرقه‌افکنی استعمار بچسبند. نظامی سیاسی که برای خروج از مخمصهٔ‌ گروگانگیری ناچار موافقتنامهٔ‌ ۱۹۸۰ الجزایر امضا می‌کند مشکل بتواند در باب اتحاد ملی، پایبندی به اصول و مهارت چانه‌زنی در مذاکره حرفی برای گفتن داشته باشد.
"فهرست دعاوی ارضی مردم ایران همان است که صد سال پیش بود ــــ بازگشت به حدود و ثغور ۱۵۰۰ سال پیش، همراه با ادعایی که در نیم قرن اخیر بدان مبتلا شده‌اند: دعوی مدیریت جهان. به نظر آنها سر تعظیم فرو آوردن در برابر عظمت ذاتی ایران نشانهٔ شعور ملتهای دیگر است."
در وجه امنیت خارجی، حفظ یکپارچگی مملکت همچنان به حمایت قدرتهایی نیاز دارد که سایر حریفان را از تلاش برای از هم‌پاشاندن این کشور بازدارند. ایران اکنون از چیزهایی مانند نیروی دریایی و هوایی که همه جا یکی دارند دو تا دارد اما ‌قدرتهای جهانی بیشتر نگران جنگهای نیابتی با پول نفت ایران و قاچاق جنگ‌افزارهای مخوفند تا سلحشوری و جنگاوری مردمش.
ایران همچنان نیازمند آموختن و تقلید و حرف‌شنوی از جامعهٔ جهانی است. مستشاری که در آن روزگار استخدام می‌شد کافی بود یاد بدهد. مستشار امروزی ابتدا باید رسوب عادات ایرونی‌بازی را از ذهنها بزداید.
فهرست دعاوی ارضی مردم ایران همان است که صد سال پیش بود ــــ بازگشت به حدود و ثغور ۱۵۰۰ سال پیش، همراه با ادعایی که در نیم قرن اخیر بدان مبتلا شده‌اند: دعوی مدیریت جهان. به نظر آنها سر تعظیم فرو آوردن در برابر عظمت ذاتی ایران نشانهٔ شعور ملتهای دیگر است.
رفتار بسیاری ایرانیان در صحنهٔ جهانی مانند تقاضای دانش‌آموزی است که التماس ‌کند اگر به او فقط نیم نمره ارفاق شود نه تنها از ردّی نجات پیدا می‌‌کند بل شاگرد اول خواهد شد. گرچه تا همین دیروز پایمال جفا بود، از امروز می‌تواند ناخدای کشتی بشریت باشد.
سال ۱۹۱۹ کمتر کسی در دنیا کلمهٔ پرشیا به گوشش خورده بود و می‌‌توانست حدس بزند جایی است در شنزارهای خاورمیانه. امروز ایران در صفحهٔ نخست روزنامه‌ها و سرخط خبرها درس انسانیت و عدالت می‌دهد و به قدرتهای جهان تشر می‌زند آدم شوند و دست از شیطنت بردارند.
ایران هم از آن زمان تاکنون بسیار دگرگون شده اما نه به اندازهٔ کافی و نه در تمام موارد در جهت مثبت با نتایجی پایدار. ما همچنان به طرز غم‌انگیزی ایرانی هستیم.
کشتی ایران سال ۱۲۹۸ به گـِل نشسته بود؛ ملک‌الشعرای بهار پیشتر گفته بود "به گرداب بلاست." امروز هم بخشی بزرگ از مردم طبق معمول از وضع موجود ناخشنودند، گرچه به تجربه دیده‌اند نور ته تونل تاریک ممکن است قطاری باشد که می‌آید زیرت بگیرد.
امضای معاهده ورسای در تالار آینه کاخ ورسای، 28 ژوئن 1919. نقاشی از ویلیام اورپن



منبع: بی بی سی

چرا مذاکرات خاورمیانه همواره با شکست مواجه می شود؟ آلن گرش - ترجمه بهروز عارفی

چرا مذاکرات خاورمیانه همواره با شکست مواجه می شود؟ آلن گرش - ترجمه بهروز عارفی

مالِ من، مالِ من است، بر سر مالِ تو، چانه می زنیم.
چرا مذاکرات خاورمیانه همواره با شکست مواجه می شود؟
آلن گرش
ترجمه بهروز عارفی
مذاکرات اسرائیل –فلسطین باز هم بدون نتیجه  ای  به پایان رسید. فرستادگان آمریکا نیز از سرسختی بنیامین نتان یاهو دچار حیرت شدند: اما، با وجوداین، این امر تاثیری در ادامه پشتیبانی واشینگتن از تل آویو ندارد. محمود عباس که محبوبیتی ندارد، ناگزیر شد برای بازسازی وحدت فلسطینی ها به حماس روی آورد.

ناهوم بارنئا، روزنامه نگار مشهور روزنامه اسرائیلی یدیعوت آهارنوت در چارچوب بررسی درباره شکست مذاکرات اسرائیل-فلسطین (۱)، از یک مقام مسئول در دولت امریکا در این مورد می پرسد. وی که خواهان فاش شدن نامش نیست، پاسخ می دهد: «مذاکرات می بایست با تصمیم توقف ساختمان کُلُنی  ها (شهرک های استعماری) اغاز می شد. اما، تصور ما  این بود که نمی توانیم به دلیل ترکیب حکومت اسرائیل به چنین چیزی دست یابیم، لذا تصمیم گرفتیم که آن را رها کنیم». او ادامه می دهد: «ما قادر نبودیم حدس بزنیم که [نخست وزیر، بنیامین] نتانیاهو دست به دامن آگهی مناقصه برای ساختمان سازی در کولونی  ها خواهد شد، تا دوام حکومتش را تضمین کند. ما ، همچنین متوجه نشدیم که ادامه این شهرک سازی ها به وزیران امکان می دهد تا به صورتی موثر در موفقیت مذاکرات خرابکاری کنند (...) پس از شکست گفتگوها، ما تازه فهمیدیم که ساختمان [چهارده هزار مسکن] به منزله ی تصرف زمینها در سطح گسترده است».
آمریکائی  ها  «نمی دانستند»
کارمند عالی رتبه دولت اوباما در پاسخ به سوال «هنگامی که دریافتید که اسرائیلی ها به طور جدی توجهی به مسائل مطرح در مذاکرات ندارند، دچار حیرت نشدید؟» می گوید: «آری، هنگامی که موشه یالون، وزیر دفاع شما اعلام کرد که که جان کری (وزیر خارجه امریکا) فقط در پی  دریافت جایزه نوبل صلح بود و نه چیز دیگر، ما شگفت زده شدیم. این توهین وحشتناکی بود، در حالی که ما این کارها را به خاطر شما انجام می دهیم»
هرچند که هویت های منبع بارنئا مخفی مانده، اما روشن است که او به همه مقامات مسئول آمریکائی از جمله، مارتین ایندایک، نماینده باراک اوباما جهت سرپرستی مذاکرات اسرائیل-فلسطین (که در ژوئیه 2013 آغازشد و قرار بود در 29 اوریل 2014 به پایان برسد)، دسترسی داشته است. استدلال اصلی را می توان در چند کلمه خلاصه کرد: «ما (آمریکائی ها) نمی دانستیم». ما نمی دانستیم که مستعمره سازی چه معنائی دارد؛ ما نمی دانستیم که حکومت اسرائیل علاقه ای به مذاکرات ندارد.
آیا  این حرف ها اعتباری دارند؟ ایالات متحده آمریکا، متحد اصلی اسرائیل که از 40 سال پیش در «روند صلح» درگیر است، «نمی دانست»؟ چگونه می توان باور کرد که آقای  کری بیش از ده بار اقیانوس را پشت سر گذاشته باشد، صدها ساعت پای میز چانه زنی های سیاسی نشسته ، یا گفتگوی تلفنی داشته باشد و در کنفرانس های دیداری –شنیداری (ویئوئی؟) شرکت کرده باشد و به رغم وجود دیگر پرونده های بین المللی، با بیشتر رهبران منطقه ملاقات حضوری داشته باشد، آری در یک کلمه، چگونه می توان باور کرد که پس از اتلاف این قدر نیرو برای حل این کشمکش، «اکنون به این نتیجه رسیده باشد که اسرائیلی ها علاقه ای به مذاکره ندارند؟ در حالی که بیش از ده سال است که «روند اسلو» مرده و در زیر  وزنه ی شهرک نشینان (کولون ها) به خاک سپرده  شده است. از سال 1993، بیش از سیصدوپنجاه هزار مهاجر در کرانه باختری رود اردن و بیت المقدس شرقی مستقرشده اند. و واشینگتن باز هم چیزی نفهمیده؟
پس، آقای کری چه چیزی در سر دارد؟ چرا باوجود شکست، این قدر پشت کار به خرج می دهد؟ واقعا، «او نمی دانست»؟ در حقیقت، کری مثل پرزیدنت اوباما و همه هم ترازهای گذشته شان آن قدر دیدگاه های تل آویو را پذیرفته  اند که واقعیت را نمی بینند، و نقطه نظرهای فلسطینی ها را نمی فهمند. صائب عریقات، رئیس هیئت مذاکرات فلسطین به اسرائیلی ها گفته است: «شما ما را نمی بینید، ما نامرئی هستیم.» این کنایه را می شود برای آمریکا نیز بکار برد (۲). در مورد آمریکائیان، چون اسرائیلیان می توان از یک اصل قدیمی استفاده کرد:  « مالِ من، مالِ من است، بر سر مالِ تو، چانه می زنیم.». بر سر  سرزمین هائی که در سال 1967 به تصرف درآمده، دعوا هست و آن ها «سرزمین های مورد چالش  اند» و همه حقوق فلسطینی ها قابل مذاکره اند، چه درباره بیت المقدس شرقی و چه شهرک های یهودی نشین، چه در مورد امنیت و پناهندگان، چه در مورد آب  و بقیه. در نتیجه، هر گونه امتیازدهی باید به هزینه ی اشغال شده باشد و نه اشغالگر. هنگامی که اسرائیل استرداد چهل درصد از کرانه باختری را می پذیرد، این کشور تا می تواند در بوق و کرنا می دمد، و این کار را چشم پوشی دردناک می داند و زیر سوال بردن امنیتش، حقوق «خلق یهود» در مورد «ارض اسرائیل» و غیره.
این وضعیت به حکومت اسرائیل امکان می دهد که بر موانع بیافزاید و پشت سرِهم [از فلسطینی ها] امتیاز بخواهد و هیچ کدام را کافی نداند. اگر فلسطینی ها دولت اسرائیل را به رسمیت شناخته اند – عکس قضیه واقعیت ندارد - ، باید آن ها مجبور کرد که خصوصیت یهودی ان را نیز بپذیرند،  مسئله  ای که نه  از مصر و نه از اردن، خواسته نشد (۳)، و حتی از فلسطینی ها در دوران نخستین نخست وزیری نتانیاهو (1999-1996) خواسته نشده بود.
با این همه، این بار، چنین تکبر و خودخواهی ای موجب ناخشنودی مسئولان امریکائی شده است و در چند نوبت آن را بیان کرده اند. برخی از مقامات امریکائی از جمله  پرزیدنت اوباما بر این واقعیت تاکید کرده اند که بدیل دیگری در مقابل راه حل دو دولت وجود ندارد، مگر یک دولت واحد بر روی خاک تاریخی فلسطین. شخص آقای کری نسبت به یک سیستم «آپارتاید» هشدار داد- گر چه سریعا عقب نشینی کرد. (۴)
در آغاز، واشینگتن از نحوه پیشرفت مذاکرات اظهار رضایت کرد. تشکیلات خودگردان فلسطین  چندبار نقض قانونمندی بین المللی را پذیرفت: از جمله در مورد غیرنظامی شدن دولت آینده فلسطین؛ حضور نظامی اسرائیل در طول رود اردن به مدت ۵ سال، که سپس ایالات متحده جای آن را بگیرد؛ قرارگرفتن شهرک های بیت المقدس زیر حاکممیت اسرائیل، مبادله سرزمین به طوری که به 80 درصد کولون ها امکان دهد که در درون دولت اسرائیل بمانند. آخرسر، بازگشت پناهندگان مشروط به توافق تل آویو خواهد شد (۵). هیچ رهبر فلسطین در دادن امتیاز به اندازه ی محمود عباس پیش نرفته بود و بعید است که در آینده، رهبر فلسطینی دیگری آن را بپذیرد.
اسرائیل به همه این پیشرفت ها (یا برحسب نقطه نظر، عقب نشینی ها) پاسخ «نه» جنجال برانگیزی داد. همان طوری که یکی از مخاطبان آمریکائیِ بارنِئا گوشزد  می کند: «اسرائیل نیازهای امنیتی اش در کرانه باختری را شرح داد. این دولت کنترل کامل کرانه باختری را خواستار شد [به رغم صراحت قطع نامه 242 شورای امنیت سازمان ملل متحد به تاریخ نوامبر 1967، آمریکا هرگز واژه سرزمین های «اشغال شده» را بکار نمی برد]. این برای فلسطینی ها به این معنی است که اسرائیل برای ابد کرانه باختری را کنترل خواهد کرد.» وانگهی، همکاری امنیتی  با تشکیلات خودگردان فلسطین، هرگز تا این حد تنگاتنگ نبود و امنیت اسرائیل نیز تا این حد تضمین نشده بود- البته باید گفت که به زیان فلسطینی ها که با تکه پاره شدن سرزمین شان، محبوس شده و با کنترل های بی وقفه و منظم  و قتل های دائمی در کرانه باختری و غزه تحقیر شده و می شوند. بنابر آمار بت سلم، سازمان اسرائیلیِ دفاع از حقوق بشر، در سال 2013، 36 فلسطینی  کشته شدند که سه برابر سال پیش از آن بود.
معامله به مثل آلمان
چند هفته پیش از رسیدن موعد 29 آوریل،  روشن بود که نتانیاهو فقط درصدد وقت گذرانی است. ابتدا، تعهد آزادی گروه چهارم از زندانیان فلسطینی  (دستگیرشده پیش از سال 1993) را انکار کرد. تشکیلات خودگردان با تایید چند پیمان بین المللی از جمله کنوانسیون ژنو در مورد الزام قدرت های اشغالگر که دولت اسرائیل چالاکانه از سال 1967 زیرپا می گذارد-  واکنش نشان داد. اما، تاکنون، فلسطینی ها از تایید کنوانسیون دیوان جنائی بین المللی خودداری کرده  اند. این کنوانسیون امکان می دهد که رهبران اسرائیل را به خاطر ارتکاب جنایت های جنگی و جنایت علیه بشریت مورد تعقیب قضائی قرار داد.از نگاه دیوان جنائی بین المللی، استقرار کولون ها در یک سرزمین اشغال شده، جنایت جنگی است.هنگامی که دولت اسرائیل بر اراده ی خود برای تمدید کنترل کرانه  باختری «برای همیشه و برای ابد» (کتاب مقدس، سِفر دانیال، ۷-18) تاکید کرد، محمود عباس که در درون جنبش الفتح سخت با مخالفت روبروست و در بین مردم نامحبوب، تصمیم گرفت که زمان آن رسیده که به تفرقه میان فلسطینی  ها که از سال 2007 آرمان فلسطین را تضعیف می کند، پایان دهد. شرایط از هر دو سو فراهم بود. حماس به جهت تحریم های اسرائیل و مقامات جدید مصر در تنگنا بود و نیز در  در اثر کارزار  خشونت بار ضدفلسطینی قاهره و دردرون  نیز با مخالفت سازمان های رادیکال تر روبرو بود، از جمله جهاد اسلامی یا گروه هائی که اعلام وابستگی به القاعده  می کنند، لذا ایده وحدت را پذیرفت.
در روز 23 آوریل توافق شد که دولتی مرکب از «کارشناسان» به ریاست محمود عباس تشکیل شود و در فرصتی شش ماهه انتخابات مجلس برگزار گردد. سازمان آزادی بخش فلسطین (ساف) موظف است که با برگزاری انتخابات داخلی، حماس را که هرگز عضو آن تشکیلات نبوده، در صفوف خود بپذیرد. این پیمان با قرارداد امضاشده در قاهره در سال 2001 و به تاییدرسیده در دوحه در سال 2012 مطابقت دارد، ولی هرگز به اجرا درنیامده است. اسرائیل این ائتلاف را بهانه قرارداد و گفتگوها را که به هر جهت در بن بست بودند، قطع کرد. این واکنش انزجار آمریکا را برنیانگیخت، اما اتحادیه اروپا از تشکیل این دولت استقبال کرد. نتانیاهو اعلام کرد که «عباس مجبور است میان صلح با اسرائیل و سازش با  حماس، یکی را انتخاب کند» (۶)، در حالی که در ماه های گذشته صلاحیت محمود عباس برای نمایندگی فلسطینی ها را زیر سوال می برد، به این بهانه که وی غزه را کنترل نمی کند ... رهبر فلسطینی پاسخ داد که دولت آتی فلسطین از تکنوکرات ها و افراد مستقل تشکیل خواهدشد: «اسرائیلی ها می پرسند که آیا این دولت اسرائیل را به رسمیت می شناسد؟ من پاسخ می دهم: حتما. آیا، حقانیت بین المللی را به رسمیت می شناسد؟ البته (۷).»
می توان همین پرسش ها را از نتانیاهو  و دولت ائتلافی  او و احزاب فاشیستی، نظیر کانون یهودی نفتالی بِنِت که در آن ائتلاف شرکت دارد و نیز دوازده نماینده آن حزب (از جمع 120 نماینده) سوال کرد (۸). آیا، اینان دولت فلسطین مستقل با مرزهای سال 1967 و قطع نامه های سازمان ملل را به رسمیت می شناسند؟  هرگز.
اما، توقف طولانی مذاکرات به ضرر واشینگتن و تل آویو است: یکی از مقامات آمریکائی به بارنئا توضیح داد که «اگر اسرائیل تلاش کند که مجازات های اقتصادی بر فلسطینی ها تحمیل کند، با تهدید بسیار مشخص و فوری روبرو خواهدشد. این عمل اثری شبیه بوم رانگ [رفت و برگشت] خواهدداشت (...)این امر می تواند به نابودی تشکیلات خودگردان فلسطین منجر شود و در آن صورت سربازان اسرائیلی مجبور به اداره ی امور روزمره ی دوونیم میلیون فلسطینی خواهندشد. معلوم نیست که این کار برای مادران این سربازان خوشایند باشد. کشورهای کمک رسان پرداخت هایشان را قطع کرده و وزیر دارائی شما مجبور خواهد شد که صورت حساب سه میلیارد دلاری را بپردازد (۹)
از سوی دیگر، تا زمانی که به اصطلاح «روند صلح» ادامه یابد، فراخوان های مجازات علیه اسرائیل و بایکوت ان کشور برد کمتری خواهدداشت (به مقاله ژولین سالنگ در همین شماره لومونددیپلماتیک نگاه کنید). امری اتفاقی نیست اگر حکومت خانم آنجلا مرکل پس از تعلیق گفتگوها، تصمیم گرفت که برای فروش زیردریائی های اتمی آلمانی به اسرائیل سوبسید نپردازد و این امر برای مالیات دهندگان اسرائیلی معادل صدها میلیون دلار هزینه دربر خواهد داشت. (10)
اما، یک مسئله هیچ تغییری نخواهدیافت: میزان نقض قوانین بین المللی هر چقدر که باشد، ایالات متحده سفت و سخت پشت اسرائیل خواهدایستاد. همان گونه که آقای ایندایک چندی پیش اظهارداشت: «روابط اسرائیل و آمریکا از زمان جنگ اکتبر 1973، به صورتی بنیادی دگرگون شده است. فقط کسانی مثل من که در درون خدولته از مسائل مطلع است، می توانند شهادت بدهند که پیوند میان دو ملت ما تا چه اندازه ژرف و نیرومند است. هنگامی که پرزیدنت اوباما، با غروری توجیه آمیز از پیوندهای «زوال ناپذیر»سخن می گوید، او همان طور که حرف می زند، فکر می کند و خوب می داند که چه می گوید (11) . ایندایک ادامه می دهد که برخلاف آن چه پس از جنگ اکتبر 1973 رخ داد، یعنی زمانی که هنری کسینجر وزیرامورخارجه درباره عقد پیمانی از یک سو، میان اسرائیل و از طرف دیگر سوریه و مصر مذاکره می کرد، اوباما هرگز روابط نظامی با تل آویو را مثل پرزیدنت نیکسون به حال تعلیق در نخواهدآورد.

در گفتمان آمریکا، ایجاد دولت فلسطین به فردا موکول شده، به فردا... باید آن را پذیرفت، چرا که واشینگتن به تنهائی و بدون فشار، درخاورمیانه صلح برقرارنخواهدکرد. بلکه تصمیمات قوی برای مجازات اسرائیل از سوی آمریکا و نیز بایکوتی که جامعه مدنی وعده داده ضروری است تا سرانجام، فلسطینی ها وعده ی «سال بعد در بیت المقدس» را جشن بگیرند.
-----  
عنوان اصلی مقاله:
« Ce qui est à moi, c’est à moi, ce qui est à toi se discute »
Pourquoi les négociations au Proche-Orient échouent toujours, Alain GRESH,
 Le Monde-Diplomatique, juin 2014
پاورقی ها:
۱ – Nahum Barnéa, « Inside the talks’ failure : US officials open up », May 2nd, 2014, www.ynetnews.com
۲ – به نقل از مارتین ایندایک در:
Martin Indyk, « The pursuit of Middle East peace : A status report », Washington Institute for Near East Policy, Washington, DC, May 8th, 2014.
۳ – Sylvain Cypel, « L’impossible définition de l’ »Etat juif », OrientXXI, 5mai 2014, www.orientXXI.info
۴ – جان کری تکذیب می کند که اسرائیل را «دولت آپارتاید» خوانده است. 29 اوریل 2014. www.lemonde.fr
۵ – Charles Enderlin, « Les Américains rejettent la résponsabilité de l’échec sur Israel, blog, Géopolis, 3mai 2014
۶ – Herb Keinon, « Netanyahu : Abbas must choose, peace with Israel or reconciliation with Hamas », The Jerusalem Post, April 23th 2014, www.jpost.com
۷ – مصاحبه با تلویزیون ماهواره ای فلسطین در هشتم مه 2014 که BBC Monitorong لندن در دهم مه 2014 پخش کرد.
۸ – Yossi Gurvitz, « Israel aussi… », Manière de Voir, n° 134, « Nouveaux visages des extrêmes droites », avril-mai 2014.
۹ – به نقل از ناهوم بارنِئا، در مقاله اش.
10 – Barak Ravid, « Germany nixes gunboat subsidy to Israel,citing breakdown of peace talks », Haaretz, Tel-Aviv, May,15th 1948.
11 – Martin Insyk, « The pursuit of Midle East Peace, (منبع پاورقی ۲)
12 – به مقاله «فلسطین، دولت سرخرمن»، آلن گرش، در لوموند دیپلماتیک اکتبر 2011 مراجعه کنید:http://ir.mondediplo.com/article1735.html
از بایگانی لوموند دیپلماتیک
فلسطین ناپدید نشده است.
ادوارد سعید، مه 1998
ترجمه بهروز عارفی
پنجاه سال پس از ایجاد دولت اسرائیل، در سال 1998، روشنفکر بزرگ آمریکائی-فلسطینی، ادوارد سعید، نویسنده «اوریانتالیسم» (شرق شناسی) گزارشی از سفرش به فلسطین ارائه می دهد.

دوبرداشت متضاد که هر دو پیامدهای 1948 اند، بر بقیه نظرها توفق دارند. نخستین این است که فلسطین و فلسطینی ها هنوز وجود دارند و آن ها به رغم تلاش های اسرائیل از همان آغاز، چه برای خلاص شدن از دست آن ها، چه با تلاش برای بی خاصیت کردن فلسطین از منظر سیاسی. من، این حرف را با اطمینان خاطر می زنم. ما خصوصیت غلط سیاست اسرائیل را اثبات کرده ایم: کسی نمی تواند منکر شود که همچون ایده، حافظه و واقعیتی که غالبا به خاک سپرده شده یا نامرئی بوده، فلسطین و خلق آن به این سادگی ناپدیدشده اند.  ازخصومت بی پایان اربابان قدرت در اسرائیل نسبت به هر آن چه فلسطین مظهر آن است، چه باک؟ ادامه وجود ما به تنهائی همه اقدامات اسرائیل را برای حذف کامل ما خنثی کرده و حتی شکست داده است.

هرقدر بنیامین نتانیاهو [نخست وزیر اسرائیل از سال 1996 تا 1999 و سپس از 2009 تا کنون] در بیگانه ستیزی ضدعرب غوطه ور می شود، به همان اندازه فلسطینی ها رابه سمت مقاومت بیشتر و مبارزه با بی عدالتی ها و تصمیمات ستمگرانه اش، بیشتر سوق می دهد (...) اسرائیل، برخلاف اراده اش در واقعیت حضور فلسطین را تقویت کرده است. از جمله درنگاه شهروندان یهودی که از سیاست همیشگی کوتاه بین او مبتنی بر کوبیدن بر سر فلسطینی ها و حذف آنان سلب اعتماد کرده اند. هرجا بروید ما هستیم، گاهی چون کارگران فروتن و خاموش [اتفاقا، تناقض در این جاست که شهرک های مستعمره را هم اینان بنا کرده اند]، پیش خدمت رستوران ها، آشپز و غیره، گاهی در مقاومت توده ای برای مثال در شهر الخلیل (حبرون) – علیه لگدکوبی های اسرائیلی ها بر زندگی ما.

دومین برداشت برتر، این است که لحظه به لحظه، ساعت به ساعت، ما به سود اسرائیل زمین هایمان را از دست می دهیم. تقریبا از هر جاده ای، هر جاده ی انحرافی [برای تردد کولونهای مهاجر]، هر روستای کوچک گذر کردیم، صحنه دردناک روزمره را می دیدیم: زمین های مصادره شده، مزرعه های درهم کوبیده شده، درختان و گیاهان ریشه کن شده، محصولات کشاورزی بر زمین ریخته، خانه های ویران شده... اما، همیشه صاحب فلسطینی آن ها در محل حاضر و استوار است. هرچند از جلوگیری  تهاجم ناتوان است. بدون این که از کمک های تشکیلات یاسرعرفات یا کمترین توجه هم شهروندان مرفه ترش برخوردار باشد (...)

با شنیدن روایت مرد فرسوده ی سی و پنج ساله ای که با 15 سال  کار شاق مخفیانه و روزانه در اسرائیل و با پس انداز اندوخته ای که با آن کلبه محقری برای خانواده اش بسازد و... روزی خانه اش را که بلدوزرهای اسرائیلی با خاک یکسان کرده اند، با همه اثاثیه درون آن ویران می یابد، احساس اندوه بار ناتوانی ای که را به انسان دست می دهد، نمی توان با هیچ چیز مقایسه کرد (...) یهودیان می توانند آزادانه ساختمان بسازند، اما فلسطینی ها، هرگز. این آپارتاید صاف و محض است.

La Palestine n’a pas disparu, par Edward W. Said, Mai 1998

  • در حاشیه ی مقاله «چرامذاکرات خاورمیانه همواره با شکست مواجه می شود».
لوموند دیپلماتیک، زوئن 2014.








منبع: لوموند دیپماتیک

Occult Message in Speech by Christine Lagarde of IMF

Steve Quayle: We Are Headed for a Crisis of Biblical Proportions-IMF Chr...

داعش در پی امپراطوری اسلامی است!



لیبی تخته پرش بود برای سوریه و عراق

حمله نظامی امریکا به عراق
اشتباه بزرگ جورج بوش بود!