lundi 9 septembre 2013
محمد باقر نوبخت از مسجد فاطمیه رشت تا سخنگو و مشاور دولت روحانی، سیامک فرید
محمد باقر نوبخت از مسجد فاطمیه رشت تا سخنگو و مشاور دولت روحانی، سیامک فرید
از نوشتن این خاطرات قصد افشاگری نداشتم، نیک می دانم که نه آقای نوبخت مثل گذشته فکر می کند و نه من بر آن اعتقادات گذشته تکیه داده ام. می دانم بسیاری از کسانی که در این نوشته بدانها اشاره می کنم، دیگر همان آدمها نیستند و تغییر کرده اند. بعضی ها در جنگ کشته شدند و برخی به کسب و کاری رسیده اند. کسانی اصلاح طلب شده اند و کسانی رخت از آن دیار بربسته اند و مهاجرت کرده اند. به همین دلیل به غیر از آقای محمد باقر نوبخت که امروز مشاور رئیس جمهور و سخنگوی دولت هستند، تلاش کرده ام از کسان دیگری که در این ماجرا به نوعی سهیم بوده اند و امروز از سرنوشت آنها بی اطلاع هستم، نامی نبرم. در حکایت ماجرا احتمال خطا وجود دارد، بخصوص تاریخ که در بعضی موارد می تواند از دقت لازم برخوردار نباشد.
آشنائی من با محمد باقر نوبخت
آشنائی من با محمد باقر نوبخت
کم کم داشتم این خاطره را فراموش می کردم تا اینکه رئیس جمهور منتخب، آقای محمد باقر نوبخت را به عنوان مشاورو سخنگوی دولت برگزید. خاطره من از محمد باقر نوبخت به زمانی بر می گردد که جمهوری اسلامی در حال آماده شدن برای گرفتن همه قدرت در دست خود بود. آنها با استفاده از سرمایه سرشار خزانه ملی، نهادهای خود را در کوچه و محلات ایجاد می کردند. اما عمده مشکل این نهادها این بود که به شکل انحصاری تنها مربوط به یک نهله فکری و ایدئولوژیک بود. آنها در عمل کسانی را که در محدوده فکری و ذهنی شان نبودند، از هر حقی محروم کرده بودند .
درست یادم نیست، به نظرم تابستان سال 59 بود که با آقای محمد باقر نوبخت از نزدیک آشنا شدم. وی در آن سالها مسئولیتی در مسجد فاطمیه شهر رشت داشت و عده ای جوان را که تعدادشان بسیار محدود بود، دورش جمع کرده بود و به عنوان حزب الهی روی آنها کار می کرد. من و بسیاری از جوانان محله و به طور کلی شهر رشت دارای گرایشهای چپ بودیم و اصلن اهل مسجد و منبر رفتن نبودیم .
محمد باقر نوبخت
محمد باقر نوبخت
محله ما در شهر رشت برای اینکه بتواند عده ای را به عنوان حزب الهی در مساجد جمع کند، مشکلات زیادی داشت. محمد باقر نوبخت که در آن زمان مدیر مدرسه شاپور رشت شده بود، بخوبی از این امکان استفاده کرد و تعدادی جوان و نوجوان را در مسجد فاطمیه و دیگر مساجد شهر رشت گرد آورد .
وقتی کمیته فاطمیه توانست خود را مستقر کند، تصمیم گرفتند شورای اسلامی محل را برگزینند. در خرداد سال 1359 انشعابی در سازمان فدائیان خلق روی داد که گروهی با همین نام و با پسوند اقلیت از آن جدا شدند. من نیز مثل بسیاری از مردم و بخصوص جوانان رشت طرفدار این سازمان بودیم . پس از انشعاب من همراه اکثریت سازمان که روش و افکارم بیشتر با آنها همخوانی داشت ماندم. پس از این انشعاب بود که تا حدی شکل مبارزه و کار به غیر از دادن شعارهای انقلابی برایم مشخص شد. لازم بود که ما برای گسترش و ترویج افکار خود در میان مردم کار می کردیم. با اینکه حکومت جمهوری اسلامی آن چیزی نبود که ما می خواستیم ولی باید می توانستیم در هر شرایطی کار کنیم. استدلال من این بود که ممکن است کسی مخالف مقامات و سران حکومت باشد ولی برای ادامه زندگی در آن محیط ناچار به پذیرش حداقلهایی هستیم. به عنوان مثال اگر با همسایه دعوایتان می شود با اینکه حکومت را قبول ندارید ولی برای احقاق حقوقتان مجبورید در همین دادگاهای موجوداز حقوق خود دفاع کنید. برای بودن در میان مردم «که در آن زمان بت ما محسوب می شد» باید می توانستیم وارد تشکلهای خودجوش یا سازماندهی شده از طرف حکومت تازه به دوران رسیده می شدیم . فدائیان اکثریت در آن زمان مبارزه مسلحانه را رد کرده بودند و خود را برای مبارزه سیاسی آماده می کردند. سازمان فدائیان خلق اکثریت در آن مقطع، معتقد بود که آیت الله خمینی و یارانش ضد امپریالیست هستند و نباید آنها را در برابر جریانات طرفدار امپریالیست که لیبرالها و تجار بزرگ بازار بودند، تضعیف کرد. اما حکومت سدهایی در ورودی این تشکلات نهاده بود که نخستین آن سد ایدوئولوژیک بود. انحصار گرایی این امکان را به تشکلات مردمی نمی داد که بتواند به نهادی مستقل از قدرت حاکم تبدیل گردد. شورا های محل شهر و روستا و شوراهای کارگری و دهقانی که با پسوند اسلامی مشخص نمی شد، نه تنها از حمایت دولتی بر خوردار نبود بلکه پس از مدتی دست به سرکوب آنها هم زدند. اسلام به مثابه یک ایدئولوژی از جانب کسانی مثل محمد باقر نوبخت به شدت تبلیغ و ترویج می شد، در حالی که نظرات و سایر ایدئولوژیها بی وقفه سرکوب می شدند تا بدون رقابت ! محله ، مدرسه ، شهر و روستا و در نهایت کشور را به قول خودشان اسلامی کنند «معضلی که هنوز پس از سی و پنج سال عملی نشده و به نظر می رسد هرگز عملی نخواهد شد» در آن زمان سازمان فدائیان اکثریت تلاش عمده خود رابه غیر از مبارزه با امپریالیست و لیبرالها وتجار بزرگ بازار« که از دید آن زمان مثل دستهای امپریالیست در داخل بودند » در راه اصلاح قوانینی که ارتجاعی بودند، نهاده بود. ما با تلاش برای نزدیکی با جریانات ضد امپریالیست درون حکومت و شرکت در تشکلاتی که امکان این نزدیکی را به ما می داد، سعی داشتیم شامه ضد امپریالیستی آنها را تیزتر کنیم و آنها را در جهت منافع خلق رادیکالیزه کنیم. با این توضیحات شاید اصرار من برای شرکت در شورای اسلامی محل بیشتر برای خواننده ای که شاید این مسائل را دقیق ندادند، تا حدی روشن شود .
با شنیدن موضوع ایجاد شورای اسلامی محل در مسجد فاطمیه با یکی از دوستان در این باره مشورتی کردم و در روز برگزاری انتخابات شورای محل، همراه وی به مسجد فاطمیه رفتم. استدلال ما در آن زمان این بود که در شوراها باید مشارکت داشته باشیم و نباید این عرصه مهم را واگذار کرد .
وقتی همراه دوستم به مسجد فاطمیه رسیدم در قسمت مردان به غیراز یک تعداد نوجوان و خود نوبخت که وسط آنها نشسته بود، از مردم محل کسی را ندیدم. پیش خودم فکر می کردم، اگر من برای شورا کاندید شوم شاگردان نوبخت به من رای نخواهند داد و تا اینجا بیخود آمده ام. تصور من این بود که بسیاری از مردم محل که من و دوستم در میان آنها شناخته شده بودیم در این انتخابات شورای محل شرکت خواهند داشت، ولی از مردم محل در قسمت مردان کسی نبود. من خودم هم شاید دومین باری بود که به این مسجد می رفتم، یکبار برای مراسم یکنفر که فوت کرده بود و این بار برای انتخابات شورای اسلامی محل که در مسجد جریان داشت .
وقتی من و دوستم اعلام کاندیداتوری کردیم، آقای محمد باقر نوبخت گفت: به دلایل عقیدتی شما نمی توانید عضوشورای محل شوید. او از گرایشات چپ مارکسیستی ما مطلع بود و می دانست که آنجا برای اسلام آوردن نرفته بودیم . من در پاسخ به وی گفتم: آقای نوبخت اینجا یک محله است و محله می تواند شامل آدمهایی با افکار مختلف باشد. ما آمده ایم تا در شورای محلی به مردم که بستگان و هم محلی و همشهری ما هم هستند خدمت کنیم .
اما برای نوبخت حقیقت شکل دیگری داشت ، وی همراه با عصبانیت در پاسخ حرفهای من گفت: اگر شورای ما تصمیم بگیرد که دسته جمعی به دعای کمیل برود شما نمی توانید به دعا بروید به همین دلیل شما صلاحیت عضویت در شورا را ندارید .
به نوبخت پاسخ دادم: که ما شورا تشکیل نمی دهیم که به دعای کمیل برویم بلکه کار اصلی ما کمک به مردم محل خواهد بود. اینکه کی به دعا می رود یا نمی رود یک تصمیم شخصی است ولی کار ما در اینجا چیز دیگریست. نوبخت با اطمینان به اینکه ما رای نخواهیم آورد با اکراه پذیرفت که نام ما را هم در میان کاندیدا بنویسد. او در عمل همه کاره مسجد شده بود و اکثرکسانی که به آن مسجد رفت و آمد می کردند، از وی حرف شنوی داشتند .
رای گیری صورت گرفت و آن تعداد از نوجوانانی که آنجا بودند البته به حرف نوبخت گوش دادند و به ما رای ندادند. نوبخت در حالی که به تمسخر لبخندی به لب داشت ، گفت :برادران شما رای نیاوردید. برای اینکه در مقابل وی از تک و تا نیفتم، با صدای بلند پرسیدم : آرای خانمها را چرا نشمردید؟ گویا نوبخت اصلن فراموش کرده بود که آن طرف پرده سیاهی که در میان مسجد به چشم می خورد، زنانی نشسته بودند که حق رای داشتند .
پس از اینکه رای زنان نیز شمرده شد در کمال ناباوری اکثر زنان آرای خود را به حساب من و دوستم ریخته بودند. نمی دانم شاید یکی در میان آن زنان ، یکی هم آن پیرزنی بود که با کمک جوانان محل در سرمای زمستان برایش نفت تا منزلش می بردیم. شاید همسایه های آن کوچه ای که سنگ فرش کرده بودیم، هم در آنجا بودند و یا شاید مادرانی که فرزندانشان به کتابخانه ای که ساخته بودیم رفت و آمد داشتند هم آن روز به مسجد آمده بودند.
این آرائی که آن شب به حساب ما ریخته شد ، برای ما نشان از آن داشت که توانسته بودیم در میان مردم و حتی آنها که مسجد برو وپای منبر نشین بودند، کار موثر انجام دهیم. به هر حال در ظاهر ما رای آوردیم و انتخاب شدیم ولی قیافه نوبخت حکایت از آن داشت که نتیجه را نخواهد پذیرفت. از مسجد بیرون رفتیم و پس از آن روز در فضای سیاسی ایران حوادثی رخ داد که از کنار آن مسجد هم نمی توانستیم عبور کنیم، چه رسد به اینکه وارد شورای محلی آن شویم. در پایان شهریور 1359 جنگ ایران و عراق آغاز شد و همه چیز را تحت تاثیر خود قرار داد. پس از آنکه در سال 1360 مجاهدین عملیات مسلحانه خود را آغاز کردند حکومت هر چه بیشتر به سمت سرکوب و بسته شدن، رفت و امکان حضور در تشکلات کاسته شد و حتی در مواردی از بین رفت.
پس از ترور استاندار گیلان مهندس علی انصاری 1360 دستگیریها در سطح استان گسترش یافت. در آن زمان شاگردان نوبخت کتابخانه ای چوبی درست روبروی مسجد فاطمیه ساخته بودند که بعدها آن را به اتاق بازجوئی اولیه تبدیل کردند. تعدادی جوان و نوجوان که هیجان گرفتن یک کلت واقعی در دست ، سرمستشان کرده بود، به بازداشت و بازجوئی از مردم محل و جوانانی که دگراندیش بودند، پرداختند. شورای اسلامی محل نقش دیگری به غیر از ساخت و ساز و رسیدگی به نقش رفاهی مردم بر عهده گرفته بود .
پس از ترور استاندار گیلان مهندس علی انصاری به وسیله همانهایی که برای عضویت در شورا به من رای ندادند، بازداشت شدم و خود را در آن اتاقک چوبی یافتم. در آن اتاقک جوانکهای دست پرورده آقای محمد باقر نوبخت نقش بازجو را بر عهده گرفتند. آنها در حالی که مرا دوره کرده و نورافکنی آزاردهنده در مقابل من نهاده بودند، مرتب به من می گفتند که تو و سازمان ات دروغگو هستید و آنها مدارک این دروغگویی را در اختیار دارند. به رسم بازجویان برگه ای در مقابل من گذاشته بودند تا اعترافاتم را در آن بنویسم و امضا کنم، اما معلوم بود که هنوز کارکشته نیستند و در بحث کم می آوردند . مدارکی که در مقابل من گذاشتند، عبارت بود از سه اطلاعیه ای که سازمان در گیلان منتشر کرده بود. دو اطلاعیه مربوط به انتقاد شدید از استاندار گیلان علی انصاری بود و اطلاعیه سوم ترور وی را به شدت محکوم می کرد. این سه اطلاعیه سازمان فدائیان( اکثریت ) برای آنها مدارک غیر قابل ردی بر ریاکاری بود. پاسخی که دادم چنان کاری بود که یکی از آنها کلت را از اورکتش بیرون کشید و روی سر من گرفت. پاسخ من این بود که ما با سیاستهای علی انصاری به عنوان استاندار مخالف بودیم ولی کسانی او را ترور کردند که مثل شما فکر می کردند………
من آن شب از آنجا جان بدر بردم و این را مدیون روابطی می دانم که در محل داشتیم. بسیاری از مردم محل خبردار شده بودند که مرا به آن خانه چوبی روبروی مسجد فاطمیه برده اند. کسانی که در مسجد فاطمیه به گرد نوبخت جمع شده بودند قدرتی فراقانونی یافته بودند ، آنها شبانه در غیاب مردم شهر را به تصرف خود در می آوردند ، من به چشم خود دیده بودم، همان کسانی که در آن خانه چوبی بودند، شبانه سوار بر موتورهای اهدائی و مسلح به سلاح گرم، کتابخانه ها و دکه های مخالفین را در سطح شهرچگونه به آتش می کشیدند. در برخی از این دکه ها کسانی قربانی این حملات تروریستی شدند، از آن جمله دکه مستقر در پارک شهر رشت بود که شبانه به آتش کشیده شد ویک نفر در آن جان باخت. برخی برای توجیه این رفتار عنوان می کردند که این دکه ها به شکل غیر قانونی ساخته شده اند و جواز ندارند تا با این عذر بدتر از گناه، اعمال تروریستی را قانونی جلوه دهند. آنها بخوبی می دانستند مردم شهر همراهشان نیستند و علاقه ای به درگیر شدن علنی با مردم حداقل در آن زمان از خود نشان نمی دادند .
مهندس علی انصاری استاندار گیلان که در 5 تیر 1360 به وسیله مجاهدین ترور شد
محمد باقر نوبخت در جمهوری اسلامی از بدترین نمونه ها نیست . در شرح این ماجرا تلاش نکردم که وی را آدم بد داستان کنم. به غیر از او بسیارند کسانی که در آن فضا ی بلعیدن قدرت و سوء استفاده از جنگ جز با زبان خشونت و وحشی گری زبان دیگری نمی دانستند. آیا کسانی مثل محمد باقر نوبخت قادر هستند باب نقدی بر گذشته خویش و جمهوری اسلامی باز کنند؟
مهندس علی انصاری استاندار گیلان که در 5 تیر 1360 به وسیله مجاهدین ترور شد
محمد باقر نوبخت در جمهوری اسلامی از بدترین نمونه ها نیست . در شرح این ماجرا تلاش نکردم که وی را آدم بد داستان کنم. به غیر از او بسیارند کسانی که در آن فضا ی بلعیدن قدرت و سوء استفاده از جنگ جز با زبان خشونت و وحشی گری زبان دیگری نمی دانستند. آیا کسانی مثل محمد باقر نوبخت قادر هستند باب نقدی بر گذشته خویش و جمهوری اسلامی باز کنند؟
سیامک فرید 1/9/2013
siamakf@gmail.com
siamakf@gmail.com
چنین گفت میرفطروس .....، هادی خرسندی
دوشنبه 18 شهريور 1392
چنین گفت میرفطروس .....، هادی خرسندی
پرسش من این است که اگر شما درباره آقای ایرج پزشکزاد، طنزپرداز بزرگ معاصر هم چیزی مینوشتید، در یک مقالۀ کوتاه هشت بار ایشان را «نویسنده طناز، نویسندۀ طنازم و نویسندۀ طناز ما» میخواندید؟ حتی در تیتر مقاله؟
پرسش ساده ایست آقای میرفطروس. گمان نمیکنم چنین میکردید؟ بله؟ یا نه؟ جوابش یک کلمه است آقای میرفطروس.
خودمانیم آقای میرفطروس! چون طرف مقابل شما یک خانم بود اینطوری نوشتید، نه؟ صادق باشید! آقای میرفطروس! با توجه به معنای مشخص و متداولی که کلمۀ طناز در زبان ما دارد، در شأن شما بود (؟) که نویسندۀ گرانقدری چون خانم امیرشاهی را طناز لقب دهید؟ بود؟ لازم بود؟ در شأن شما بود؟ لابد بود. اما گمان میکنم اگر مرحوم شعبان جعفری تان هم به جای شما میبود، حرمت یک خانم را در حد بیسوادی خودش نگه میداشت آقای میرفطروس.
باز هم دم شما گرم که چند روز بعد به رفع و رجوعش کمر همت بسته اید و برای آگاهی عموم ترجمۀ «طناز»ی را که نوشته بودید، در سایت خودتان اعلام فرمودید. چی شد که به این فکر افتادید؟ چی شد که قبحش را فهمیدید؟ هرچه بود اما انصافاً دقیق ترجمه کرده اید! خیلی درست. لازم بود. زهرش را گرفتید خوشبختانه!
عصبیت یا عصبانیت یا آتش گرفتن یا کم آوردن، عیبش همین است که آدم اینجوری میشود. پس نامۀ ایشان را به دل گرفته بودید. چی؟ هنوز میفرمائید به دل نگرفته بودید؟ بگذارید ببینم .... بله بله متوجه شدم. اینجا نوشته اید: "شایدبهترباشدمن این«نقد»رانشانهء دیگری ازطنز ِ وی بدانم وبی آنکه بخواهم آنرا به دل بگیرم،پاسخی به مهرو دوستی برآن بنویسم که گفته اند:«در دل ِدوست بهرحیله رهی بایدجُست!»"
البته این که میفرمائید آن را به دل نگرفته اید که دروغ میگوئید، اما اینکه سعی کرده اید «در دل دوست به هر حیله» راهی بجوئید، سعی باطل کرده اید. دیدید که نتیجۀ عکس داد. علتش اینکه شما حیله گر نیستید، اگر حیله گری بلد بودید، این آقای محمد امینی نمیتوانست آنهمه مچ از شما بگیرد و آنهمه مشت شما را باز کند که کتاب مستطاب «آسیب شناسی یک شکست» تبدیل شود به «شکست یک آسیب شناسی»!.
اما این که گفتم دروغ میگوئید که به دل نگرفته اید، از خشم شما پیداست. صدای دندانقروچه از لای واژه واژه میآید. طناز طناز کردنتان «به مهر و دوستی» است؟ فحاشی کردنتان چی؟: «چه ارزان وموهن،اینک به جدالی بی شکوه و زبانی بی آزرم،سقوط کرده است.» اگر بفرمائید این فحاشی نیست، شما حرف دهان خودتان را نمی فهمید! نه خیر، به دل گرفته بودید. دروغ میگوئید که به دل نگرفتید. چنان به دل گرفته بودید که پژوهشگری را مآمور کرده اید که شما را به لینک هائی کارساز در این رابطه مجهز کند.
دریغا که هیچکدام از این لینک ها که حروف لاتینشان مثل تابلوی نئون لای سطور فارسی میدرخشد و چشم را میگیرد، خنثی کنندۀ یک پاراگراف از کتاب «سوداگری با تاریخ» نیست. اما ابراز سپاس سرگشادۀ شما از دوست پژوهشگرتان بابت ارسال لینک ها، در پانویس («3 - ازدوست پژوهشگرم، رحیم حدیدی ماسوله که لینک های مربوطه را برایم فرستاده اند،سپاسگزارم») خود شگرد تکان دهنده ایست که درجا خواننده را به اهمیت لینک های غلط انداز و چشمگیر واقف میکند! ضمناً یک پانویس اضافه هم در اینگونه مقالات تحقیقی غنیمت است. این اسناد تکان دهنده، اسکن سه صفحه از یک بولتن فارسی است که گویا پرونده سوابق سیاسی «محمد امینی» است که اگر خوانندگان رویش کلیک نکنند، اهمیتش بیشتر مشهود خواهد بود!
عجبا که واجب ترین و ذیربط ترین لینک را که مقاله خانم امیرشاهی باشد، آنجا نداده اید. (لابد دوست پژوهشگرتان تا آخرین لحظه یادش رفته بفرستد! حیف از آن سپاس فراگیر) بلکه مژده داده اید که آن لینک را در سایت خودتان گذاشته اید! حال آنکه از همه اش خلاصه تر و جمع و جورتر است. بفرمائید:
http://www.iranliberal.com
راستی، آنجا که میفرمائید «مقاله کوتاه مهشیدخانم امیرشاهی دربارهءکتاب«آسیب شناسی یک شکست»(آنهم با5سال تأخیر!) ...» ....، من این کنایه و تعجب پرانتزی (آنهم با5سال تأخیر!) را نگرفتم. شما که میفرمائید کتابتان در آستانه چاپ پنجم است، پس قبول دارید که هنوز کتابتان به دست همۀ خواهندگانش نرسیده. پس خانم امیرشاهی میتوانست هموز کتاب را ندیده باشد و یکی از منتظران چاپ پنجم باشد، ولی حالا میتوانید تصور کنید که یکی از آخرین نسخه های کمیاب چاپ چهارم، همین اواخر، گیر ایشان آمده است. اگر قرار بود همگان نسخه ای از چاپ اول کتاب داشته باشند، دیگر کتاب شما به چاپ دوم و سوم و چهارم و انشالله پنجم نمیرسید. نه؟ پس آن پرانتز (آنهم با5سال تأخیر!) بی معنی است مگر اینکه شما چنانکه بلدید در آینده محمل دیگری برایش بتراشید، یا ترجمه اش کنید!
آقای میرفطروس محترم! خیلی خوب است که کتاب شما در آستانۀ چاپ پنجم است. ما هرچه کتابخوان بیشتر داشته باشیم بهتر است. اما فکر نمیکنم خانم امیرشاهی با آنهمه تیراژی که کتاب هایش دارد، از چاپ دهم کتاب شما هم جا بخورد. بخصوص که تعداد دفعات چاپ یک کتاب موقعی قابل اعتناست که تیراژ هربار چاپش هم ذکر شود، وگرنه دور از جان شما راه به عوامفریبی میبرد. جا داشت که شما سرجمع بفرمائید که کتابتان در آن چهار بار، تا اینجا چند نسخه چاپ شده است.
این که اینطور فشرده و بی فاصله بین کلمات میفرمائید: «پس ازگذشت5سال ازانتشارنخستین چاپ آسیب شناسی یک شکست ودرآستانهء پنجمین چاپ این کتاب،اینک بیش ازهرزمان دیگری معتقدم که نوآوری و نگاه منصفانهء من به حوادث این دوران،ازحقانیّت تاریخی برخودارخواهدبود» حق با شماست.
امروزه در همین اینترنت و در همین آمازون به راحتی «حقانیت تاریخی» میفروشند. شما میتوانید هربار تنها یک نسخه از یک کتاب را چاپ کنید. ده بار که شما یا هرکس دیگر این کتاب را سفارش بدهید، آن کتاب اتوماتیکمان به چاپ دهم میرسد! تکنولژی امروز ماشین های چاپ و صحافی مدرنی ساخته که کتاب را دانه دانه حاضر میکند و به مدد آنها هر کتابی میتواند نیمساعته «از حقانیت تاریخی»، برخوردار شود و کارفرما حظ کند!
آقای میرفطروس! شما آدم زحمتکش و کتاب خوانی هستید. آدم حیفش میآید که خودتان را به دام میاندازید. به قول سعدی «هندوئی نفت اندازی همی کرد. او را گفتند ترا که خانه نئین است، بازی نه این است.» گیرم شما هزار سال پیش با خانم امیرشاهی در کافی می نشستید و گل میگفتید و گل می شنیدید. حالا گفتنش خوب است که ایشان هم بزند توی ذوق شما؟ آدم باید ظرفیت داشته باشد. آدم باید جنبه داشته باشد. من او را «فروغ عرصه قصه نویسی ایران می نامیدم.» بیخود می نامیدید! از کجا که ایشان خودش را بالاتر نمیداند؟ دیدید که میگوید به پشیزی نمیگیرد. تازه اینها چه ربطی به «شکست آسیب شناسی» دارد؟ نوشته شما بوی بازار میدهد. کاسبکارانه است. انگار بده بستانی را جا میاندازید. اهل معامله اید. از دوستی گذشته میگوئید، از مهشید تعریف میکنید، از مصدق تعریف میکنید که محمد امینی را بکوبید. سوداگری میکنید. سوداگری خصوصی.
نکتۀ آخر اینکه سعی کنید عنوان مقاله تان با محتوایش بخواند. «سخنی با نویسندهء طنّاز، مهشید امیرشاهی» (فاصله ها را من گذاشتم. کلمات مقالۀ شما به طرز ناشیانه ای بهم چسبیده است) اما کدام سخن؟ کدام «سخنی»؟ این (ی) اگر یای نکره است یا یای وحدت یا هر دو، سخنی در نوشتۀ شما مشخص نشده که «با نویسندۀ طناز» در میان گذاشته باشید. خطابی به او نکرده اید، بلکه ملغمه ای از خاطره و افسوس و ناله و مجیز و تملق و گلایه و نقل قول و مصراع و بیت و ذکرمصیبت شهید نمایانه و خودستائی را هول هولکی سر هم کرده اید و با تایپی بی سلیقه و تدوینی ناشیانه به «گویا» فرستاده اید. انگار خواننده از پشت کوه آمده است.
http://news.gooya.com/politics/archives/2013/08/166092.php
بهرحال، در این روزهای گلوله و بمب شیمیائی حیف است که تاریخنویس پرکاری مثل شما اینقدر به خودش مشغول باشد. آقای میرفطروس. تاریخ بیخ گوش شما دارد اتفاق میافتد.
میبخشید آقای میرفطروس، پرسش سادۀ من حرف را به اینجا کشاند. پله پله آمدم، نپریدم. هنوز هم از شما میپرسم اگر شما درباره آقای ایرج پزشکزاد ...... بگذریم.
لینک پاسخ مهشید امیر شاهی با مقاله علی میرفطروس:
http://news.gooya.com/politics/archives/2013/09/166456.php
لینک پاسخ میر فطروس به مهشید امیر شاهی:
http://mirfetros.com/fa/?p=6358
سربازجو “علوی” گفت خودم حکم اعدامت را گرفتم
سربازجو “علوی” گفت خودم حکم اعدامت را گرفتم
با توجه به محتویات حکم صادره توسط قاضی پیرعباسی نشان از بغض و کینه رژیم نسبت به ما از همان دهه شصت بوده است چون مسائل مربوط به دهه شصت را در حکم من آورده بودند
فعالان در تبعید: زندانی سیاسی محکوم به اعدام، غلامرضا خسروی سوادجانی در گفتگو با خبرنگار” کمپین صلح فعالان در تبعید” تاکید کرد: حکم صادره توسط قاضی پیرعباسی نشان از بغض و کینه رژیم نسبت به وی از حوادث دهه شصت بوده است.
غلامرضا خسروی سوادجانی از زندانیان سیاسی دهه ۶۰ که در سال ۸۶ با شکایت اداره اطلاعات رفسنجان بازداشت شد در یک روند پیچیده قضایی پس از صدور حکم شش سال حبس تعزیری در دادگاهی دیگر و بر اساس شکایت وزارت دفاع به اتهام محاربه از طریق همکاری موثر با سازمان مجاهدین خلق مجددا محاکمه و به اعدام محکوم شده است.
آقای خسروی میگوید: بنا بر اعتراف قاضی پیرعباسی، محتویات حکم 2 بار اعدام برای وی، بر اساس گزارش وزارت اطلاعات بوده و برای آن اتهامات در این 20 و چند سال حتی یک سوال از وی پرسیده نشده است.
متن کامل گفتگوی این زندانی محکوم به اعدام با خبرنگار”کمپین صلح فعالان در تبعید” به شرح زیر است:
س. با توجه به اینکه اکثر خوانندگان با شما آشنایی دارند، لطفا یک بیوگرافی به زبان خودتان و یک شرح از وضعیت فعلی خودتان در زندان بفرمایید.
غلامرضا خسروی سوادجانی فرزند قلی متولد 24/4/44 آبادان در یک خانواده کارگری، متاهل دارای یک فرزند پسر 16 ساله، آخرین مدرک تحصیلی دیپلم تجربی و هم اینک دانشجوی ترم 7 رشته شیمی محض دانشگاه پیام نور هستم .
شغل: متخصص عملیات جوشکاری و نصب تجهیزات صنعتی با 17 سال سابقه در صنایع مختلف (فولاد، شیمیایی، نفت و گاز، چوب و کاغذ، فراساحلی، پتروشیمی و مس …)
ورود به فعالیت های سیاسی: از سال 57 با اوج گرفتن انقلاب ضد سلطنتی خلق قهرمان ایران و در همان دوران آشنا شدنم با سازمان مجاهدین خلق ایران که این آشنایی بعد از پیروزی انقلاب به یک ارتباط مداوم و پیوسته تبدیل گشت و در نهاد دانش آموزی سازمان مشغول به فعالیت شدم که نهایتا در مردادماه سال 60 به همین دلیل دستگیر شدم، فعالیتم در شهرهای آبادان، نورآباد ممسنی و کازرون بوده است.
در مورد وضعیتم در زندان هم از بدو دستگیری در تاریخ 5/12/86 تا 25/4/90 به مدت 40 ماه در سلول های انفرادی بازداشتگاهای مختلف بودم، بدون هیچ گونه امکانات رفاهی و انسانی با سالی 2 ملاقات و بدون حق تلفن و هم اینک نیز در بند 350 زندان اوین در کنار دیگر زندانیان سیاسی شریف و آزاده و مقاوم هستم، با همه کمبود ها و کاستی ها و مشکلات و محدودیت هایی که هدفشان از پا در آوردن و شکستن مقاومت زندانیان سیاسی مقاوم می باشد (زهی خیال باطل ) ولیکن همواره با عهد و پیمان خود با خدا و خلق، پایدار و استوار خواهم بود.
(ربنا افرغ علینا صبرا وثبت اقدامنا و نصرنا علی القوم الکافرین .)
س . شرح مختصری اتهامات و سوابق زندان در دهه 60 را برای خوانندگان، تشریح کنید
در مردادماه سال 60 به اتهام هواداری فعال از سازمان مجاهدین خلق ایران در حالیکه 16 سال داشتم دستگیر شدم و مورد شکنجه واقع شدم و به ده سال حبس محکوم شدم که 5 سال آن همان زمستان سال 60 کاسته شد و 4 سال آن در زندان سپاه پاسداران کازرون سپری شد و یکسال هم به زندان عادل آباد شیراز تبعید شدم که آن دوران هم توام با زجر و شکنجه و سختی های بسیاری بود و در مرداد سال 65 آزاد شدم.
بعد از آزادی از زندان علیرغم قبولی در کنکور ورودی دانشگاه از ادامه تحصیل محرومم نمودند وشرط ورودم به دانشگاه را قبول همکاری اطلاعاتی با وزارت اطلاعات قرار دادند که هیچ وقت آن را نپذیرفتم.
س- شما در دو حکم جداگانه، ابتدا با شکایت وزارت اطلاعات در رفسنجان به 6 سال حبس و سپس در تهران و با شکایت و دخالت وزارت اطلاعات به دو بار اعدام محکوم شده اید. دلیل حساسیت و وسواس دو ارگان مجزا نسبت به شما و صدور این حکم سنگین، چیست؟
به نظر من وزارت اطلاعات و وزارت دفاع در این پرونده کاملا با یکدیگر هماهنگ بوده اند به طوری که علوی جنایتکار (سربازجوی مجاهدین خلق ) در بازجویی های برادرم (محمد رضا) به او گفته بود که من خودم حکم غلامرضا را از سه سال به اعدام کشانده ام.
با توجه به محتویات حکم صادره توسط قاضی پیرعباسی نشان از بغض و کینه رژیم نسبت به ما از همان دهه شصت بوده است چون مسائل مربوط به دهه شصت را در حکم من آورده بودند.
علت دیگر افشاگری های من در بیدادگاه رفسنجان بخاطر اعمال وحشیانه و غیر انسانی وزارت اطلاعات و عدم قبول همکاری اطلاعاتی و مصاحبه ی تلویزیونی بر علیه سازمان مجاهدین خلق بوده است که باعث شد 40 ماه من را در سلول های انفرادی بازداشتگاه اطلاعات کرمان(12ماه) حفاظت اطلاعات وزارت دفاع (بازداشتگاه 64 ، 9 ماه) و 240 زندان اوین (20 ماه ) نگه دارند و کینه و عداوت خودشان را نشان دهند .
س- گفته می شود حکم اعدام شما طبق اعتراف و اقرار شما به جرم، صادر شده است؛ اقرار شما چه بوده است؟ و آیا به اقرار خود پایبند هستید و یا در شرایط خاص مجبور به آن شده اید؟
من در جهت افشای ماهیت جنایتکارانه و جنگ طلبانه ضد میهنی رژیم و گسترش فقر و فساد و تباهی توسط آنها، فعالیت هایی در ارتباط با سیمای آزادی (شبکه تلویزیونی شورای ملی مقاومت ایران ) داشتم و مطالب اطلاعاتی برای آنها می فرستادم و به آن شبکه تلویزیونی کمک مالی کرده بودم که این فعالیتهایم لو رفته بود و رژیم هم من را تحت (مراقبت، شنود و هک ایمیل هایم )قرار داده بود که آن فعالیت را قبول داشته و دارم. ضمن اینکه در بدو دستگیری تحت شکنجه و ضرب و شتم شدید و توهین تهدید نسبت به دستگیری و اذیت خانواده ام توسط نیروی اطلاعات هم قرار گرفتم و نهایتا برای آن فعالیت ها به سه سال حبس قطعی و سه سال حبس تعلیقی محکوم شدم و لیکن ولی در یک روند کاملا خصمانه و جهت دار توسط وزارت اطلاعات این حکم تبدیل به شش سال حبس قطعی و سپس به حکم اعدام تشدید گردید.
ضمن اینکه در سال 88 قاضی پیرعباسی در ابتدا حکم به توقف قرار موقوفی من صادر کرد و لیکن با همان اهداف جنایتکارانه و سرکوبگرانه او حکمش را تبدیل به اعدام نمود آن هم دو بار، که این احکام بنا بر اعتراف خود پیرعباسی و محتویات حکم صادره بر اساس گزارش وزارت اطلاعات بوده و برای آن اتهامات در این 20 و چند سال حتی یک سوال از من پرسیده نشده، خود پیرعباسی هم سوالی از من نپرسید و لیکن در حکم صادره آورده شده است.
س- با توجه به اتهام وارده مبنی بر کمک مالی به سازمان مجاهدین آیا شما هیچ ارتباطی با این سازمان داشته اید ؟
من هوادار سازمان پر افتخار مجاهدین خلق ایران بوده و هستم ولیکن هیچ ارتباط تشکیلاتی با آنها نداشتم و فعالیت کوتاه مدت من ارتباط با شبکه تلویزیونی سیمای آزادی بوده است که جایگاهی حقیقی و حقوقی برای خود دارد و با این وجود از اینکه اعلام نمایم هوادار سازمان مجاهدین خلق ایران هستم هیچ ترس و هراسی ندارم و بگذار به خاطر این هواداری و بغض و کینه ضد انسانی رژیم نسبت به سازمان و هوادارانش به چوبه دار سپرده شوم. باشد که پرچم شرف و آزادگی خلق قهرمان ایران باشم و شهادتمان موجب روسیاهی و سرنگونی هر چه سریعتر این رژیم ضد بشری گردد .
س- گفته میشود پرونده شما به خاطر فشارهای اطلاعات در حال حاضر بدون پیگیری باقی مانده است، از طرفی عبدالفتاح سلطانی، از وکلای شما نیز در حال حاضر در زندان بسر می برد، آیا در حال حاضر وکیلی پیگیر پرونده شما میباشد؟
با توجه به اینکه خانم شیما قوشه نیز وکالت این جانب را بر عهده داشت، ظاهرا ایشان مسائل پرونده را تا حدودی پیگیری می کند ولیکن از میزان و حجم آن اطلاعی ندارم، زیرا ایشان تحت فشار از طرف رژیم می باشند.
س- شرایط دادگاه منجر به صدور حکم اعدام شما، چگونه بوده است؟ آیا وکیل شما در دادگاه حضور داشته و اجازه و فرصت کافی برای دفاع یافت و آیا هیئت منصفه ای وجود داشت ؟
این رژیم سفاک اجازه نداد که قبل از محاکمات، من حتی یک دقیقه بتوانم با وکلایم صحبتی داشته باشم. ماموران اطلاعاتی و امنیتی و دفتردار شعبه بیدادگاه به شدت از ارتباط و صحبت من با وکلایم ممانعت به عمل می آوردند. وکیل حضور داشت ولیکن هیئت منصفه ای وجود نداشت. ضمنا رای ها از قبل به قضات ابلاغ می شود.
س- با توجه به وعده های پیش از انتخابات توسط آقای روحانی در خصوص بازنگری پرونده ها و وعده آزادی زندانیان عقیدتی و سیاسی؛ آیا فکر می کنید روی کارآمدن دولت جدید، تاثیری در پرونده شما خواهد داشت؟
از دید من اگر حسن روحانی وعده ای داده است صرفا فریبکارانه و تبلیغاتی بوده، برای فریب توده مردم و جهانیان به منظور کم کردن فشار افکار عمومی داخلی و خارجی و جلوگیری از محکومیت های بیشتر بین المللی و تحریم های بیشتر بعدی بوده و ضمن اینکه از دید رژیم، زندانیان عقیدتی و سیاسی فقط زندانیان خودشان و باندهای داخلی خودشان است نه دیگران، و این ها همان جنایتکاران دهه های قبل می باشند که بارها این را در بازجویی ها و محاکمات گفته اند که، افسوس آن شرایط قبلی نیست وگرنه یک دقیقه هم شما را زنده نمی گذاشتیم،
و اگر هم تغییری انجام دهند، بر اثر فشارها و اوضاع آشفته و رو به زوال و نابودی شان می باشد و به هدف نجات خودشان.
مطلب دیگر اینکه من دشمن خدا و خلق و خود را خوب شناخته ام و انتظار دیگری جز این از این ها ندارم و هر لحظه آماده شهادت در راه خدا و خلق و آرمان های رهایی بخش و توحیدی مجاهدین خلق ایران می باشم و همین حکم اعدام را هم در چارچوب قضا و قدر الهی دانسته و هر شرایطی و هر حکمی را خیر مطلق می دانم و با جان و دل می پذیرم و برای آن هم افتخار می کنم و اصلا هم نگاهم و امیدم به این نیست که حسن روحانی چه می خواهد بکند یا نکند، یا چه شعاری می دهد و یا نمی دهد.ما وظیفه ملی، میهنی و آرمانی خودمان را انجام می دهیم و آماده فدا شدن و پرداخت هزینه و بهای آن در هر سطحی می باشیم.حسن روحانی کیست؟ما نگاهمان فراتر و بالاتر از این هاست.
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی دست خود شستم ز جان از برای آزادی
تا مگر به دست آرم دامن وصالش را می دوم به سر در قفای آزادی
س- پیامی اگر برای مخاطبین دارید، بفرمایید.
از مخاطبینم هم می خواهم که عزم خود را برای سرنگونی این نظام جنایتکار و ضد بشری جزم نموده و تمام تلاش خود را معطوف به براندازی این رژیم با همه دار و دسته هایش و سپس برقراری حاکمیت مردمی، آزادی، دموکراسی، برابری و عدالت برای تک تک آحاد ملت نماید.
سلام بر خلق، سلام بر آزادی
پیروز باد جنبش آزادی خواهانه مردم ایران
متن کامل خبر سایت «بازتاب» که فیلتر و حذف شد: ترکمانچای ارزی (ترکمان چین)
دوشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۰ ه.ش.
متن کامل خبر سایت «بازتاب» که فیلتر و حذف شد: ترکمانچای ارزی (ترکمان چین)
متن کامل خبر سایت «بازتاب» که فیلتر و حذف شد:
ترکمانچای ارزی (ترکمانچین)
«نجواهای نجیبانه»، دوشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۰
«آزاد آزاده»: ۲ روز پیش، در تاریخ ۲۰ اسفند، خبری بر روی خروجی وبسایت «بازتاب امروز» قرار گرفت مبنی بر اینکه ۳ سال پیش، دولت ایران با دولت چین قراردادی منعقد نموده است که تماماً به زیان ایران است. سایت «بازتاب امروز»، که سایتی است که تحت هدایت محسن رضائی قرار دارد و مشی محافظهکارانه و منتقد دولت را در پیش گرفته است، پس از درج این خبر، فیلتر گردید و پس از چند ساعت، اصل خبر نیز از روی سایت، حذف گردید. متن کامل این خبر، که همان موقع استخراج گردیده بود، به شرح زیر است؛ داوری را بر عهده خوانندگان محترم میگذارم:
کد مطلب: ۳۲۷۶
تاریخ انتشار: ۲۰ اسفند ۱۳۹۰، ساعت ۱۰:۲۳
عیدی بازتاب به سؤال کنندگان از احمدینژاد؛
افشای ترکمانچای ارزی، یارانه دو سال ۷۰ میلیون ایرانی با یک امضا به جیب برادران چینی رفت؟
اختصاصی بازتاب: برملا شدن راز قرارداد ترکمانچای ارزی با چین بعد از سه سال...
سرانجام بعد از گذشت سه سال، جزئیات یکی از زیانبارترین قراردادهای اقتصادی بعد از انقلاب با کشور چین برملا شد.
به گزارش خبرنگار بازتاب، سه سال قبل مطابق با یک قرار داد عجیب، دولت ایران درآمد حاصل از فروش نفت را نزد دولت چین در اختیار این کشور میگذارد تا به عنوان پشتوانه ال سیهای خرید کالای چینی برای ایران استفاده گردد.
بنا بر این قرارداد، دولت چین علاوه بر آن که پول خرید نفت ایران را نزد خود نگه میدارد، مدیریت این پول را نیز به عهده دارد و خود این پول را به ارزهای مختلف میتواند تبدیل کند.
یکی از نکات جالب و البته تأسفبار در این قرارداد، این بوده است که دولت چین، هیچ گونه تعهدی نسبت به نتیجه اقدام خود ندارد و اگر به خاطر اشتباه سهوی یا عمدی دولت چین، بخشی از سود یا اصل پول ایران با نوسانات نرخهای ارز از بین برود، مسؤولیت آن بر عهده ایران است.
اما ترکمانچای بودن این قرارداد به اینجا ختم نشده و سایر مفاد قرارداد عجیبتر است؛ از جمله اینکه دولت چین برای افتتاح ال سی یا فروش نسیه کالا به ایران، در حالی که پول نقد ایران به عنوان پشتوانه در اختیار آن است، اقدام به دریافت بیمه از ایران میکند که امری عجیب و کمسابقه در بانکداری جهان است.
این موضوع به این معناست که فروشنده در حالی که مبلغی بسیار بیشتر از پول کالا به صورت نقد در اختیار دارد، اقدام به کشیدن درصد قابل توجهی بر روی مبلغ کالا به عنوان حق بیمه یا هزینه ریسک کرده که این مبلغ در سالهای قبل ۴ درصد بوده و احتمالاً در شرایط فعلی به دو برابر این رقم افزایش یافته است که در مقیاس کلی میلیاردها دلار میشود.
محور سوم این قرارداد ترکمانچای، عدم استفاده کامل ایران از انبوه سرمایه کشور است که نزد چین سرمایهگذاری شده است و گفته میشود این رقم در حال حاضر از مرز ۲۵ میلیارد دلار گذشته است.
به بیان دیگر، ۲۵ میلیارد دلار از سرمایه کشور طبق این قرارداد در اختیار دولت چین میباشد، اما به جای پرداخت سود به ایران، از ایران مبالغ سنگینی به عنوان بیمه و ریسک دریافت میشود.
برای مشخص شدن ابعاد زیان کشور از محل این قرارداد، تنها به ذکر این نکته بسنده میکنیم که اگر این مبلغ هنگفت به جای سپردهگذاری نزد برادران چینی به خرید طلا اختصاص یافته بود، طی این مدت ارزش آن چندین برابر شده بود و علاوه بر آنکه اصل ۲۵ میلیارد دلار موجود بود، حدود ۵۰ میلیارد دلار دیگر که یارانه دو سال مردم است، سود عاید ایران شده بود.
هرچند مطابق قانون امکان افزایش محورهای سؤال از رئیس جمهور نیست، نمایندگان سؤالکننده از احمدینژاد در حاشیه سؤالات خود به این موضوع هم اشارهای کلی کنند، به ویژه که یکی از سؤالات مربوط به عدم پرداخت بودجه مصوب مترو از ذخیره ارزی است که مسؤولان دولتی خالی بودن این صندوق را بهانه میکردند و اینک برخی زمینههای آن روشن شده است.
منبع: وبسایت «بازتاب» (لینک خبر در «بازتاب» حذف شده است.)
در ٢۵ مین سالگردعزیزان قتل عام شده، پیشکش به کودکان خاورانها است.
در ٢۵ مین سالگردعزیزان قتل عام شده، پیشکش به کودکان خاورانها است.
در تکاپوی برگزاری یادمان به خون خفتهگان در ٢۵ مین سالگرد قتل عام زندانیان سیاسی در سال ۷۶، یک روز اول صبح
قراری داشتم که انجام شد؛ تا قرار بعدی ٢ ساعتی وقتام آزاد بود؛ با کتاب خانه مرکزی آمستردام فاصلهی زیادی نداشتم، کتاب
خانهی تازه ساخته شده در ۷ طبقه، مدرن و تمیز و شسته رفته، که آدم حض میکند وقتی واردش میشود. فکر کردم تا قرار
بعدی بهتر است سری به آن جا بزنم و در انبوه کتابهائی که در ۷ طبقه در سکوت و آرام کنار هم دیکر نشستهاند، سری به
ردیف محدود و اندک کتابهای فارسی یا فارسی- هلندی و فارسی – انگلیسی و یا ترجمه شده بزنم، که شاید آنان نیز به انتظار
من ایستادهاند. پس دوچرخه را رکاب زدم و رفتم.
خدمت مولوی و حافظ درودی گفتم و دستی به سر و گوش شادروان شاملو کشیدم و با اسماعیل خوئی خوش و بشی کردم. دست
دراز کردم به طرف بعدی، عباس کیا رستمی دستام را گرفت و با هم رفتیم گوشهی دنجی و روی یک صندلی راحت نشستیم.
در یک صفحه از کتاب شاید بتوانم بگویم هایکوهای فارسی بود که در شکل و محتوا گاه آدم شک میکرد ترجمهای از هایکوهای
ژاپنی باشند، خیلی کوتاه و بیشترشان در چهار مصرع بی توجه به وزن و قافیه و نتیجهگیری یا معنای خطی.
در صفحهی مقابل ترجمهی انگلیسی نوشته شده بود؛ چند تائی را خواندم، برخی لغات فارسی کنجکاوم میکرد ببینم انگلیسیاش
چه میشود. چند صفحهای ورق زده بودم، که حسی به سراغم آمد، حسی که بعد از سرودن سال ۷۶ انگار گمش کرده بودم.
احساس کردم باید بنویسم. اما کاغذ نداشتم. بخش اطالعات که در هر طبقهای هست روبرویم بود؛ پا شدم به طرفاش رفتم قبل از
این که از خانمی که آن جا ایستاده بود بپرسم: چند برگ کاغذ سفید میتوانم داشته باشم؟ نگاهم به کاغذهای سفید آماده در
قطعههای کوچک و متفاوت با مدادهای کوچک و خوب تراشیده شده در کنارشان افتاد، که انگار با لبخند به من گقتند: احتیاج
نیست بپرسی از هر کداممان هر چندتا احتیاج داری بردار. برداشتم به صورت خانم نگاه کردم لبخند زد، با سر تشکر کردم و
رفتم.
چیزهائی بر روی تقریبن ده تائی از کاغذها که شاید ٨ در ٣١ ساتیمتر بودند در هر دو طرفشان نوشتم.
امروز میخواستم تایپشان کنم، فکر کردم اول سری به دنیای مجازی بزنم ببینم خبرهای راست و دروغ در جهان واقعی چیست؛
آخر نگران حمله به سوریه، که اسد دو سال است آدم میکشد و سرنوشت مجاهدین خلق در اشرف بودم، که سی سال است دارند
کشته میشوند. به نوشتهای از جبران خلیل جبران با عنوان "خرد و من" برخوردم، نویسندهای که چند کتاب قبلن ازش خوانده و
لذت برده بودم و کاری به نوع اندیشه و باور دینی یا ایده آلیستیاش ندارم؛ زیرا کالماش آهنگین، واژههایش با صالبت و حس و
فضای گفتارش سرشار از پاکی و زاللی است.
عجیب این که انگار امروز برنامه ریزی شده سر راهم قرار گرفت تا یک پاراگراف از آن متن، مقدمهای باشد بر حسی که در
کتابخانه گرفتم و به صورت کلمات نوشتم.
"انبوه کتابها و افکار عجیب و دنیائی که احاطهات کردهاند ،شبح ارواحی هستند که قبل از تو
زیستهاند. کلماتی را که لبهای تو بر زبان میآورند، حلقههای زنجیری هستند که ترا به دیگر
انسانها پیوند میدهد. "پایان"های غمگین و شاد، بذرهای کاشته شده توسط گذشته، در مزرعهی
روح تو هستند که در آینده بارور خواهند شد."
"جبران خلیل جبران"
زنبورهای عسلی
که دنبال گلهای خوش عطر و بو میگشتند
از پروانهای سراغ گلزار خاوران را گرفتند.***
هر زمین و گلزاری لطف و صفای خود را دارد
رمز گلزار خاوران چیست؟
که هر پرندهی خوش آوازی را
به سوی خود میخواند.
***
تا فراموش نکنیم
به خون خفتهگان گلزار خاوران را
به دادخواهیشان برخیزیم
قبل از این که بمیریم و
جهان فراموشمان کند
***
اگر گوش آدمی توانائی
شنیدن آواز شقایقها را داشت
در گلزار خاوران میشنید
زیباترین سمفونی
مردهگان سال ۷۶ را
"که عاشقترین زندهگان آن سال بودند"
***
خورشید با چه غروری
غروب میکند در گلزار خاوران
و ماه با صبوری چهارده میشود و
نور میپاشد بر آن
***
"رویای هزاران
پرندهی کوچک
در یک بالش پر"
رویای هزاران
انسان عاشق
در گلزار خاوران
***
جالد کار خود را آغاز میکند
قبل از طلوع آفتاب
خورشید بیدار میشود
با فرمان: آتش!
***
"از ابر سیاهی
برف سفید میبارد"خورشید هر روز
طلوع میکند از
گلزار خاوران
***
وقتی مرگ دهن دره کرد
نعرهی شیران
از قعر دره شنیده شد.
***
وقتی خورشید سر تابیدن
داشته باشد
از یک تکه ابر سیاه
کاری ساخته نیست
***
گلهای آفتاب گردان
صورت خود را
از آفتاب بر میگردانند
از شرمساری
گلزار خاوران
***
در گلزار خاوران
وقتی مادران
نام فرزند خود را
زمزمه میکردند
کودکی خیره شده بود
به کاجی که شکسته بود
***
بچهها پرسه میزدند
در گلزار خاوران
یکی شنید
کسی از پشت سر
صدا زد:
دخترم!
برگشت
عکس قاب گرفتهی پدرش را
در دستان مادر بزرگ دید
***
در سکوت و خاموشی
گلزار خاوراننا امیدی را راه نیست
روزی خورشید آزادی
سر بلند از آن بر خواهد خاست
و ماه بیدریغ بر آن میتابد
***
از تناور درختانی
که در هجوم طوفان
به خاک افتادند
تنها یک جوانه
از نهالی کوچک
که در امان مانده
نوید جنگل فردا و
انبوه درختان را میدهد
***
ترس این کودک از مرگ ریخته است
چون میداند
مادرش، پدرش، عمویش، خالهاش و. . .
همه مردهاند
و مردم چقدر دوستشان دارند
در لحظات سخت و بیمهری و دلتنگی
آرزو میکند:
کاش منهم با مامان مرده بودم!
***
کودکی با ضریب هوشی بسیار
هرگز نفهمید
علت شکستن
شیشهی قاب عکس بابا را
***
مادران و باز ماندگان
کاج میکاشتند
در گلزار خاوران
کودکی کاج خشکیدهی
هفتهی قبل را خاک میکرد
***
شیران در بند
میغرند و سرود
آزادی میخوانند
شغاالن روزهیپیروزی میکشند
***
روز اول مدرسه از بچهها آدرس
میپرسیدند
او آدرس مادر بزرگ را
که با او زندگی میکرد
نمیدانست
آدرس پدر و مادرش را داد:
گلزار خاوران
***
زنبوری که تجربه کرده بود
عطر و بوی همهی گلها را
در عبور از گلزار خاوران
عطر ناشناختهای
متعجب و در جا میخ کوبش کرد
***
تا قرص ماه بر آید
از گلزار خاوران
هر روز با طلوع خورشید
قرار گذاشتهام
***
در بازی با مادر بزرگ
کودک همیشه
مادر را ماه میکرد
پدر را خورشید
و رفقایشان را ستارهها
مادر بزرگ خیره میشد
در چشمان روشناش
***
بچهها از کار بزرگترها
سر در نمیآورند
به آنها میگویند:
پدر و مادرشان
ستاره شدند و رفتند آسمان
اما هر هفته آماده میشدند
برای دیدارشان بروند
گلزار خاوران
***ابر سیاهی که شبی
مزاحم تابش نور ماه بود
فردا گرفتار
خشم خورشید شد
***
کودکی از مامان بزرگ پرسید:
این قدر که ما به فکر آنها هستیم
آنان نیز به فکر ما هستند؟
مادر بزرگ گفت:
آنان به فکر ما بودند
که االن نیستند
***
وقتی با توهین و بی حرمتی
از گلزار خاوران بیرونشان انداختند
کودک را بر سینه فشرد و گفت:
نامردمان باز نگذاشتند
آن طور که دلم میخواست با بچههام حرف بزنم
اشک بر گونهاش سرید.
کودک اشکهایش را پاک کرد و گفت:
گریه نکن مامان بزرگ
وقتی بزرگ شدم
همهشان را میکشم
آون وقت هر چه دلت خواست
با بچههات حرف بزن.
***
جعفر امیری
جمعه ٠٣ آگوست ٣٣٠٠
هشتم شهریور ٠
در تکاپوی برگزاری یادمان به خون خفتهگان در ٢۵ مین سالگرد قتل عام زندانیان سیاسی در سال ۷۶، یک روز اول صبح
قراری داشتم که انجام شد؛ تا قرار بعدی ٢ ساعتی وقتام آزاد بود؛ با کتاب خانه مرکزی آمستردام فاصلهی زیادی نداشتم، کتاب
خانهی تازه ساخته شده در ۷ طبقه، مدرن و تمیز و شسته رفته، که آدم حض میکند وقتی واردش میشود. فکر کردم تا قرار
بعدی بهتر است سری به آن جا بزنم و در انبوه کتابهائی که در ۷ طبقه در سکوت و آرام کنار هم دیکر نشستهاند، سری به
ردیف محدود و اندک کتابهای فارسی یا فارسی- هلندی و فارسی – انگلیسی و یا ترجمه شده بزنم، که شاید آنان نیز به انتظار
من ایستادهاند. پس دوچرخه را رکاب زدم و رفتم.
خدمت مولوی و حافظ درودی گفتم و دستی به سر و گوش شادروان شاملو کشیدم و با اسماعیل خوئی خوش و بشی کردم. دست
دراز کردم به طرف بعدی، عباس کیا رستمی دستام را گرفت و با هم رفتیم گوشهی دنجی و روی یک صندلی راحت نشستیم.
در یک صفحه از کتاب شاید بتوانم بگویم هایکوهای فارسی بود که در شکل و محتوا گاه آدم شک میکرد ترجمهای از هایکوهای
ژاپنی باشند، خیلی کوتاه و بیشترشان در چهار مصرع بی توجه به وزن و قافیه و نتیجهگیری یا معنای خطی.
در صفحهی مقابل ترجمهی انگلیسی نوشته شده بود؛ چند تائی را خواندم، برخی لغات فارسی کنجکاوم میکرد ببینم انگلیسیاش
چه میشود. چند صفحهای ورق زده بودم، که حسی به سراغم آمد، حسی که بعد از سرودن سال ۷۶ انگار گمش کرده بودم.
احساس کردم باید بنویسم. اما کاغذ نداشتم. بخش اطالعات که در هر طبقهای هست روبرویم بود؛ پا شدم به طرفاش رفتم قبل از
این که از خانمی که آن جا ایستاده بود بپرسم: چند برگ کاغذ سفید میتوانم داشته باشم؟ نگاهم به کاغذهای سفید آماده در
قطعههای کوچک و متفاوت با مدادهای کوچک و خوب تراشیده شده در کنارشان افتاد، که انگار با لبخند به من گقتند: احتیاج
نیست بپرسی از هر کداممان هر چندتا احتیاج داری بردار. برداشتم به صورت خانم نگاه کردم لبخند زد، با سر تشکر کردم و
رفتم.
چیزهائی بر روی تقریبن ده تائی از کاغذها که شاید ٨ در ٣١ ساتیمتر بودند در هر دو طرفشان نوشتم.
امروز میخواستم تایپشان کنم، فکر کردم اول سری به دنیای مجازی بزنم ببینم خبرهای راست و دروغ در جهان واقعی چیست؛
آخر نگران حمله به سوریه، که اسد دو سال است آدم میکشد و سرنوشت مجاهدین خلق در اشرف بودم، که سی سال است دارند
کشته میشوند. به نوشتهای از جبران خلیل جبران با عنوان "خرد و من" برخوردم، نویسندهای که چند کتاب قبلن ازش خوانده و
لذت برده بودم و کاری به نوع اندیشه و باور دینی یا ایده آلیستیاش ندارم؛ زیرا کالماش آهنگین، واژههایش با صالبت و حس و
فضای گفتارش سرشار از پاکی و زاللی است.
عجیب این که انگار امروز برنامه ریزی شده سر راهم قرار گرفت تا یک پاراگراف از آن متن، مقدمهای باشد بر حسی که در
کتابخانه گرفتم و به صورت کلمات نوشتم.
"انبوه کتابها و افکار عجیب و دنیائی که احاطهات کردهاند ،شبح ارواحی هستند که قبل از تو
زیستهاند. کلماتی را که لبهای تو بر زبان میآورند، حلقههای زنجیری هستند که ترا به دیگر
انسانها پیوند میدهد. "پایان"های غمگین و شاد، بذرهای کاشته شده توسط گذشته، در مزرعهی
روح تو هستند که در آینده بارور خواهند شد."
"جبران خلیل جبران"
زنبورهای عسلی
که دنبال گلهای خوش عطر و بو میگشتند
از پروانهای سراغ گلزار خاوران را گرفتند.***
هر زمین و گلزاری لطف و صفای خود را دارد
رمز گلزار خاوران چیست؟
که هر پرندهی خوش آوازی را
به سوی خود میخواند.
***
تا فراموش نکنیم
به خون خفتهگان گلزار خاوران را
به دادخواهیشان برخیزیم
قبل از این که بمیریم و
جهان فراموشمان کند
***
اگر گوش آدمی توانائی
شنیدن آواز شقایقها را داشت
در گلزار خاوران میشنید
زیباترین سمفونی
مردهگان سال ۷۶ را
"که عاشقترین زندهگان آن سال بودند"
***
خورشید با چه غروری
غروب میکند در گلزار خاوران
و ماه با صبوری چهارده میشود و
نور میپاشد بر آن
***
"رویای هزاران
پرندهی کوچک
در یک بالش پر"
رویای هزاران
انسان عاشق
در گلزار خاوران
***
جالد کار خود را آغاز میکند
قبل از طلوع آفتاب
خورشید بیدار میشود
با فرمان: آتش!
***
"از ابر سیاهی
برف سفید میبارد"خورشید هر روز
طلوع میکند از
گلزار خاوران
***
وقتی مرگ دهن دره کرد
نعرهی شیران
از قعر دره شنیده شد.
***
وقتی خورشید سر تابیدن
داشته باشد
از یک تکه ابر سیاه
کاری ساخته نیست
***
گلهای آفتاب گردان
صورت خود را
از آفتاب بر میگردانند
از شرمساری
گلزار خاوران
***
در گلزار خاوران
وقتی مادران
نام فرزند خود را
زمزمه میکردند
کودکی خیره شده بود
به کاجی که شکسته بود
***
بچهها پرسه میزدند
در گلزار خاوران
یکی شنید
کسی از پشت سر
صدا زد:
دخترم!
برگشت
عکس قاب گرفتهی پدرش را
در دستان مادر بزرگ دید
***
در سکوت و خاموشی
گلزار خاوراننا امیدی را راه نیست
روزی خورشید آزادی
سر بلند از آن بر خواهد خاست
و ماه بیدریغ بر آن میتابد
***
از تناور درختانی
که در هجوم طوفان
به خاک افتادند
تنها یک جوانه
از نهالی کوچک
که در امان مانده
نوید جنگل فردا و
انبوه درختان را میدهد
***
ترس این کودک از مرگ ریخته است
چون میداند
مادرش، پدرش، عمویش، خالهاش و. . .
همه مردهاند
و مردم چقدر دوستشان دارند
در لحظات سخت و بیمهری و دلتنگی
آرزو میکند:
کاش منهم با مامان مرده بودم!
***
کودکی با ضریب هوشی بسیار
هرگز نفهمید
علت شکستن
شیشهی قاب عکس بابا را
***
مادران و باز ماندگان
کاج میکاشتند
در گلزار خاوران
کودکی کاج خشکیدهی
هفتهی قبل را خاک میکرد
***
شیران در بند
میغرند و سرود
آزادی میخوانند
شغاالن روزهیپیروزی میکشند
***
روز اول مدرسه از بچهها آدرس
میپرسیدند
او آدرس مادر بزرگ را
که با او زندگی میکرد
نمیدانست
آدرس پدر و مادرش را داد:
گلزار خاوران
***
زنبوری که تجربه کرده بود
عطر و بوی همهی گلها را
در عبور از گلزار خاوران
عطر ناشناختهای
متعجب و در جا میخ کوبش کرد
***
تا قرص ماه بر آید
از گلزار خاوران
هر روز با طلوع خورشید
قرار گذاشتهام
***
در بازی با مادر بزرگ
کودک همیشه
مادر را ماه میکرد
پدر را خورشید
و رفقایشان را ستارهها
مادر بزرگ خیره میشد
در چشمان روشناش
***
بچهها از کار بزرگترها
سر در نمیآورند
به آنها میگویند:
پدر و مادرشان
ستاره شدند و رفتند آسمان
اما هر هفته آماده میشدند
برای دیدارشان بروند
گلزار خاوران
***ابر سیاهی که شبی
مزاحم تابش نور ماه بود
فردا گرفتار
خشم خورشید شد
***
کودکی از مامان بزرگ پرسید:
این قدر که ما به فکر آنها هستیم
آنان نیز به فکر ما هستند؟
مادر بزرگ گفت:
آنان به فکر ما بودند
که االن نیستند
***
وقتی با توهین و بی حرمتی
از گلزار خاوران بیرونشان انداختند
کودک را بر سینه فشرد و گفت:
نامردمان باز نگذاشتند
آن طور که دلم میخواست با بچههام حرف بزنم
اشک بر گونهاش سرید.
کودک اشکهایش را پاک کرد و گفت:
گریه نکن مامان بزرگ
وقتی بزرگ شدم
همهشان را میکشم
آون وقت هر چه دلت خواست
با بچههات حرف بزن.
***
جعفر امیری
جمعه ٠٣ آگوست ٣٣٠٠
هشتم شهریور ٠
Inscription à :
Articles (Atom)