در ٢۵ مین سالگردعزیزان قتل عام شده، پیشکش به کودکان خاورانها است.
در تکاپوی برگزاری یادمان به خون خفتهگان در ٢۵ مین سالگرد قتل عام زندانیان سیاسی در سال ۷۶، یک روز اول صبح
قراری داشتم که انجام شد؛ تا قرار بعدی ٢ ساعتی وقتام آزاد بود؛ با کتاب خانه مرکزی آمستردام فاصلهی زیادی نداشتم، کتاب
خانهی تازه ساخته شده در ۷ طبقه، مدرن و تمیز و شسته رفته، که آدم حض میکند وقتی واردش میشود. فکر کردم تا قرار
بعدی بهتر است سری به آن جا بزنم و در انبوه کتابهائی که در ۷ طبقه در سکوت و آرام کنار هم دیکر نشستهاند، سری به
ردیف محدود و اندک کتابهای فارسی یا فارسی- هلندی و فارسی – انگلیسی و یا ترجمه شده بزنم، که شاید آنان نیز به انتظار
من ایستادهاند. پس دوچرخه را رکاب زدم و رفتم.
خدمت مولوی و حافظ درودی گفتم و دستی به سر و گوش شادروان شاملو کشیدم و با اسماعیل خوئی خوش و بشی کردم. دست
دراز کردم به طرف بعدی، عباس کیا رستمی دستام را گرفت و با هم رفتیم گوشهی دنجی و روی یک صندلی راحت نشستیم.
در یک صفحه از کتاب شاید بتوانم بگویم هایکوهای فارسی بود که در شکل و محتوا گاه آدم شک میکرد ترجمهای از هایکوهای
ژاپنی باشند، خیلی کوتاه و بیشترشان در چهار مصرع بی توجه به وزن و قافیه و نتیجهگیری یا معنای خطی.
در صفحهی مقابل ترجمهی انگلیسی نوشته شده بود؛ چند تائی را خواندم، برخی لغات فارسی کنجکاوم میکرد ببینم انگلیسیاش
چه میشود. چند صفحهای ورق زده بودم، که حسی به سراغم آمد، حسی که بعد از سرودن سال ۷۶ انگار گمش کرده بودم.
احساس کردم باید بنویسم. اما کاغذ نداشتم. بخش اطالعات که در هر طبقهای هست روبرویم بود؛ پا شدم به طرفاش رفتم قبل از
این که از خانمی که آن جا ایستاده بود بپرسم: چند برگ کاغذ سفید میتوانم داشته باشم؟ نگاهم به کاغذهای سفید آماده در
قطعههای کوچک و متفاوت با مدادهای کوچک و خوب تراشیده شده در کنارشان افتاد، که انگار با لبخند به من گقتند: احتیاج
نیست بپرسی از هر کداممان هر چندتا احتیاج داری بردار. برداشتم به صورت خانم نگاه کردم لبخند زد، با سر تشکر کردم و
رفتم.
چیزهائی بر روی تقریبن ده تائی از کاغذها که شاید ٨ در ٣١ ساتیمتر بودند در هر دو طرفشان نوشتم.
امروز میخواستم تایپشان کنم، فکر کردم اول سری به دنیای مجازی بزنم ببینم خبرهای راست و دروغ در جهان واقعی چیست؛
آخر نگران حمله به سوریه، که اسد دو سال است آدم میکشد و سرنوشت مجاهدین خلق در اشرف بودم، که سی سال است دارند
کشته میشوند. به نوشتهای از جبران خلیل جبران با عنوان "خرد و من" برخوردم، نویسندهای که چند کتاب قبلن ازش خوانده و
لذت برده بودم و کاری به نوع اندیشه و باور دینی یا ایده آلیستیاش ندارم؛ زیرا کالماش آهنگین، واژههایش با صالبت و حس و
فضای گفتارش سرشار از پاکی و زاللی است.
عجیب این که انگار امروز برنامه ریزی شده سر راهم قرار گرفت تا یک پاراگراف از آن متن، مقدمهای باشد بر حسی که در
کتابخانه گرفتم و به صورت کلمات نوشتم.
"انبوه کتابها و افکار عجیب و دنیائی که احاطهات کردهاند ،شبح ارواحی هستند که قبل از تو
زیستهاند. کلماتی را که لبهای تو بر زبان میآورند، حلقههای زنجیری هستند که ترا به دیگر
انسانها پیوند میدهد. "پایان"های غمگین و شاد، بذرهای کاشته شده توسط گذشته، در مزرعهی
روح تو هستند که در آینده بارور خواهند شد."
"جبران خلیل جبران"
زنبورهای عسلی
که دنبال گلهای خوش عطر و بو میگشتند
از پروانهای سراغ گلزار خاوران را گرفتند.***
هر زمین و گلزاری لطف و صفای خود را دارد
رمز گلزار خاوران چیست؟
که هر پرندهی خوش آوازی را
به سوی خود میخواند.
***
تا فراموش نکنیم
به خون خفتهگان گلزار خاوران را
به دادخواهیشان برخیزیم
قبل از این که بمیریم و
جهان فراموشمان کند
***
اگر گوش آدمی توانائی
شنیدن آواز شقایقها را داشت
در گلزار خاوران میشنید
زیباترین سمفونی
مردهگان سال ۷۶ را
"که عاشقترین زندهگان آن سال بودند"
***
خورشید با چه غروری
غروب میکند در گلزار خاوران
و ماه با صبوری چهارده میشود و
نور میپاشد بر آن
***
"رویای هزاران
پرندهی کوچک
در یک بالش پر"
رویای هزاران
انسان عاشق
در گلزار خاوران
***
جالد کار خود را آغاز میکند
قبل از طلوع آفتاب
خورشید بیدار میشود
با فرمان: آتش!
***
"از ابر سیاهی
برف سفید میبارد"خورشید هر روز
طلوع میکند از
گلزار خاوران
***
وقتی مرگ دهن دره کرد
نعرهی شیران
از قعر دره شنیده شد.
***
وقتی خورشید سر تابیدن
داشته باشد
از یک تکه ابر سیاه
کاری ساخته نیست
***
گلهای آفتاب گردان
صورت خود را
از آفتاب بر میگردانند
از شرمساری
گلزار خاوران
***
در گلزار خاوران
وقتی مادران
نام فرزند خود را
زمزمه میکردند
کودکی خیره شده بود
به کاجی که شکسته بود
***
بچهها پرسه میزدند
در گلزار خاوران
یکی شنید
کسی از پشت سر
صدا زد:
دخترم!
برگشت
عکس قاب گرفتهی پدرش را
در دستان مادر بزرگ دید
***
در سکوت و خاموشی
گلزار خاوراننا امیدی را راه نیست
روزی خورشید آزادی
سر بلند از آن بر خواهد خاست
و ماه بیدریغ بر آن میتابد
***
از تناور درختانی
که در هجوم طوفان
به خاک افتادند
تنها یک جوانه
از نهالی کوچک
که در امان مانده
نوید جنگل فردا و
انبوه درختان را میدهد
***
ترس این کودک از مرگ ریخته است
چون میداند
مادرش، پدرش، عمویش، خالهاش و. . .
همه مردهاند
و مردم چقدر دوستشان دارند
در لحظات سخت و بیمهری و دلتنگی
آرزو میکند:
کاش منهم با مامان مرده بودم!
***
کودکی با ضریب هوشی بسیار
هرگز نفهمید
علت شکستن
شیشهی قاب عکس بابا را
***
مادران و باز ماندگان
کاج میکاشتند
در گلزار خاوران
کودکی کاج خشکیدهی
هفتهی قبل را خاک میکرد
***
شیران در بند
میغرند و سرود
آزادی میخوانند
شغاالن روزهیپیروزی میکشند
***
روز اول مدرسه از بچهها آدرس
میپرسیدند
او آدرس مادر بزرگ را
که با او زندگی میکرد
نمیدانست
آدرس پدر و مادرش را داد:
گلزار خاوران
***
زنبوری که تجربه کرده بود
عطر و بوی همهی گلها را
در عبور از گلزار خاوران
عطر ناشناختهای
متعجب و در جا میخ کوبش کرد
***
تا قرص ماه بر آید
از گلزار خاوران
هر روز با طلوع خورشید
قرار گذاشتهام
***
در بازی با مادر بزرگ
کودک همیشه
مادر را ماه میکرد
پدر را خورشید
و رفقایشان را ستارهها
مادر بزرگ خیره میشد
در چشمان روشناش
***
بچهها از کار بزرگترها
سر در نمیآورند
به آنها میگویند:
پدر و مادرشان
ستاره شدند و رفتند آسمان
اما هر هفته آماده میشدند
برای دیدارشان بروند
گلزار خاوران
***ابر سیاهی که شبی
مزاحم تابش نور ماه بود
فردا گرفتار
خشم خورشید شد
***
کودکی از مامان بزرگ پرسید:
این قدر که ما به فکر آنها هستیم
آنان نیز به فکر ما هستند؟
مادر بزرگ گفت:
آنان به فکر ما بودند
که االن نیستند
***
وقتی با توهین و بی حرمتی
از گلزار خاوران بیرونشان انداختند
کودک را بر سینه فشرد و گفت:
نامردمان باز نگذاشتند
آن طور که دلم میخواست با بچههام حرف بزنم
اشک بر گونهاش سرید.
کودک اشکهایش را پاک کرد و گفت:
گریه نکن مامان بزرگ
وقتی بزرگ شدم
همهشان را میکشم
آون وقت هر چه دلت خواست
با بچههات حرف بزن.
***
جعفر امیری
جمعه ٠٣ آگوست ٣٣٠٠
هشتم شهریور ٠
در تکاپوی برگزاری یادمان به خون خفتهگان در ٢۵ مین سالگرد قتل عام زندانیان سیاسی در سال ۷۶، یک روز اول صبح
قراری داشتم که انجام شد؛ تا قرار بعدی ٢ ساعتی وقتام آزاد بود؛ با کتاب خانه مرکزی آمستردام فاصلهی زیادی نداشتم، کتاب
خانهی تازه ساخته شده در ۷ طبقه، مدرن و تمیز و شسته رفته، که آدم حض میکند وقتی واردش میشود. فکر کردم تا قرار
بعدی بهتر است سری به آن جا بزنم و در انبوه کتابهائی که در ۷ طبقه در سکوت و آرام کنار هم دیکر نشستهاند، سری به
ردیف محدود و اندک کتابهای فارسی یا فارسی- هلندی و فارسی – انگلیسی و یا ترجمه شده بزنم، که شاید آنان نیز به انتظار
من ایستادهاند. پس دوچرخه را رکاب زدم و رفتم.
خدمت مولوی و حافظ درودی گفتم و دستی به سر و گوش شادروان شاملو کشیدم و با اسماعیل خوئی خوش و بشی کردم. دست
دراز کردم به طرف بعدی، عباس کیا رستمی دستام را گرفت و با هم رفتیم گوشهی دنجی و روی یک صندلی راحت نشستیم.
در یک صفحه از کتاب شاید بتوانم بگویم هایکوهای فارسی بود که در شکل و محتوا گاه آدم شک میکرد ترجمهای از هایکوهای
ژاپنی باشند، خیلی کوتاه و بیشترشان در چهار مصرع بی توجه به وزن و قافیه و نتیجهگیری یا معنای خطی.
در صفحهی مقابل ترجمهی انگلیسی نوشته شده بود؛ چند تائی را خواندم، برخی لغات فارسی کنجکاوم میکرد ببینم انگلیسیاش
چه میشود. چند صفحهای ورق زده بودم، که حسی به سراغم آمد، حسی که بعد از سرودن سال ۷۶ انگار گمش کرده بودم.
احساس کردم باید بنویسم. اما کاغذ نداشتم. بخش اطالعات که در هر طبقهای هست روبرویم بود؛ پا شدم به طرفاش رفتم قبل از
این که از خانمی که آن جا ایستاده بود بپرسم: چند برگ کاغذ سفید میتوانم داشته باشم؟ نگاهم به کاغذهای سفید آماده در
قطعههای کوچک و متفاوت با مدادهای کوچک و خوب تراشیده شده در کنارشان افتاد، که انگار با لبخند به من گقتند: احتیاج
نیست بپرسی از هر کداممان هر چندتا احتیاج داری بردار. برداشتم به صورت خانم نگاه کردم لبخند زد، با سر تشکر کردم و
رفتم.
چیزهائی بر روی تقریبن ده تائی از کاغذها که شاید ٨ در ٣١ ساتیمتر بودند در هر دو طرفشان نوشتم.
امروز میخواستم تایپشان کنم، فکر کردم اول سری به دنیای مجازی بزنم ببینم خبرهای راست و دروغ در جهان واقعی چیست؛
آخر نگران حمله به سوریه، که اسد دو سال است آدم میکشد و سرنوشت مجاهدین خلق در اشرف بودم، که سی سال است دارند
کشته میشوند. به نوشتهای از جبران خلیل جبران با عنوان "خرد و من" برخوردم، نویسندهای که چند کتاب قبلن ازش خوانده و
لذت برده بودم و کاری به نوع اندیشه و باور دینی یا ایده آلیستیاش ندارم؛ زیرا کالماش آهنگین، واژههایش با صالبت و حس و
فضای گفتارش سرشار از پاکی و زاللی است.
عجیب این که انگار امروز برنامه ریزی شده سر راهم قرار گرفت تا یک پاراگراف از آن متن، مقدمهای باشد بر حسی که در
کتابخانه گرفتم و به صورت کلمات نوشتم.
"انبوه کتابها و افکار عجیب و دنیائی که احاطهات کردهاند ،شبح ارواحی هستند که قبل از تو
زیستهاند. کلماتی را که لبهای تو بر زبان میآورند، حلقههای زنجیری هستند که ترا به دیگر
انسانها پیوند میدهد. "پایان"های غمگین و شاد، بذرهای کاشته شده توسط گذشته، در مزرعهی
روح تو هستند که در آینده بارور خواهند شد."
"جبران خلیل جبران"
زنبورهای عسلی
که دنبال گلهای خوش عطر و بو میگشتند
از پروانهای سراغ گلزار خاوران را گرفتند.***
هر زمین و گلزاری لطف و صفای خود را دارد
رمز گلزار خاوران چیست؟
که هر پرندهی خوش آوازی را
به سوی خود میخواند.
***
تا فراموش نکنیم
به خون خفتهگان گلزار خاوران را
به دادخواهیشان برخیزیم
قبل از این که بمیریم و
جهان فراموشمان کند
***
اگر گوش آدمی توانائی
شنیدن آواز شقایقها را داشت
در گلزار خاوران میشنید
زیباترین سمفونی
مردهگان سال ۷۶ را
"که عاشقترین زندهگان آن سال بودند"
***
خورشید با چه غروری
غروب میکند در گلزار خاوران
و ماه با صبوری چهارده میشود و
نور میپاشد بر آن
***
"رویای هزاران
پرندهی کوچک
در یک بالش پر"
رویای هزاران
انسان عاشق
در گلزار خاوران
***
جالد کار خود را آغاز میکند
قبل از طلوع آفتاب
خورشید بیدار میشود
با فرمان: آتش!
***
"از ابر سیاهی
برف سفید میبارد"خورشید هر روز
طلوع میکند از
گلزار خاوران
***
وقتی مرگ دهن دره کرد
نعرهی شیران
از قعر دره شنیده شد.
***
وقتی خورشید سر تابیدن
داشته باشد
از یک تکه ابر سیاه
کاری ساخته نیست
***
گلهای آفتاب گردان
صورت خود را
از آفتاب بر میگردانند
از شرمساری
گلزار خاوران
***
در گلزار خاوران
وقتی مادران
نام فرزند خود را
زمزمه میکردند
کودکی خیره شده بود
به کاجی که شکسته بود
***
بچهها پرسه میزدند
در گلزار خاوران
یکی شنید
کسی از پشت سر
صدا زد:
دخترم!
برگشت
عکس قاب گرفتهی پدرش را
در دستان مادر بزرگ دید
***
در سکوت و خاموشی
گلزار خاوراننا امیدی را راه نیست
روزی خورشید آزادی
سر بلند از آن بر خواهد خاست
و ماه بیدریغ بر آن میتابد
***
از تناور درختانی
که در هجوم طوفان
به خاک افتادند
تنها یک جوانه
از نهالی کوچک
که در امان مانده
نوید جنگل فردا و
انبوه درختان را میدهد
***
ترس این کودک از مرگ ریخته است
چون میداند
مادرش، پدرش، عمویش، خالهاش و. . .
همه مردهاند
و مردم چقدر دوستشان دارند
در لحظات سخت و بیمهری و دلتنگی
آرزو میکند:
کاش منهم با مامان مرده بودم!
***
کودکی با ضریب هوشی بسیار
هرگز نفهمید
علت شکستن
شیشهی قاب عکس بابا را
***
مادران و باز ماندگان
کاج میکاشتند
در گلزار خاوران
کودکی کاج خشکیدهی
هفتهی قبل را خاک میکرد
***
شیران در بند
میغرند و سرود
آزادی میخوانند
شغاالن روزهیپیروزی میکشند
***
روز اول مدرسه از بچهها آدرس
میپرسیدند
او آدرس مادر بزرگ را
که با او زندگی میکرد
نمیدانست
آدرس پدر و مادرش را داد:
گلزار خاوران
***
زنبوری که تجربه کرده بود
عطر و بوی همهی گلها را
در عبور از گلزار خاوران
عطر ناشناختهای
متعجب و در جا میخ کوبش کرد
***
تا قرص ماه بر آید
از گلزار خاوران
هر روز با طلوع خورشید
قرار گذاشتهام
***
در بازی با مادر بزرگ
کودک همیشه
مادر را ماه میکرد
پدر را خورشید
و رفقایشان را ستارهها
مادر بزرگ خیره میشد
در چشمان روشناش
***
بچهها از کار بزرگترها
سر در نمیآورند
به آنها میگویند:
پدر و مادرشان
ستاره شدند و رفتند آسمان
اما هر هفته آماده میشدند
برای دیدارشان بروند
گلزار خاوران
***ابر سیاهی که شبی
مزاحم تابش نور ماه بود
فردا گرفتار
خشم خورشید شد
***
کودکی از مامان بزرگ پرسید:
این قدر که ما به فکر آنها هستیم
آنان نیز به فکر ما هستند؟
مادر بزرگ گفت:
آنان به فکر ما بودند
که االن نیستند
***
وقتی با توهین و بی حرمتی
از گلزار خاوران بیرونشان انداختند
کودک را بر سینه فشرد و گفت:
نامردمان باز نگذاشتند
آن طور که دلم میخواست با بچههام حرف بزنم
اشک بر گونهاش سرید.
کودک اشکهایش را پاک کرد و گفت:
گریه نکن مامان بزرگ
وقتی بزرگ شدم
همهشان را میکشم
آون وقت هر چه دلت خواست
با بچههات حرف بزن.
***
جعفر امیری
جمعه ٠٣ آگوست ٣٣٠٠
هشتم شهریور ٠
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire