(بخش اول):
https://eshtrak.files.wordpress.com/2014/11/chebayadkardclosed-1.pdf
*********************************************
تارنمای "چه بایدکرد" چرا تعطیل شد
(بخش دوّم)
لینک ها برای مطالعه (بخش اول):
محمد حسیبی
17 آبانماه 1393 برابر با 8 نوامبر 2014 میلادی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در پایان بخش اول به نقل از شماره 6 نشریه EIR چنین آمد:
اخوان
المسلمین:
شاکتروپ
لندن برای
New Dark Ages
سرایت
آشوب و خونریزیِ رژیمِ " انقلابیِاسلامی " خمینی مرزهای ایران با ترکیه،
عراق، عربستان سعودی، و افغانستان را تهدید می کند. اما، گسترش جنگ های فرقه ای
حاصل پدیده جامعه شناختی در خاورمیانه نیست. این فرایندی است که به دقت توسط سرویس
اطلاعاتی بریتانیا، همکاران صهیونیستی آنها و جهانگردهای آنها نظیر برنارد لوئیس
در دانشگاه پرینستون هدایت می شود. ابزار اصلی این پروژه برای New Dark Ages فرقه متعصب و عقب افتاده اِخوان المسلمین است
که نه تنها رژیم خمینی را، بلکه حکومت مرگبار و نظامی ضیاءالحق و سران ضد دولتی
ترکیه، عراق، و عربستان سعودی را نیز در کنترل خود دارد. گزارشگر اطلاعاتی ویژه از
اِخوان المسلمین و دست نشانده قدرتمند آن ابراهیم یزدی در ایران سخن می گوید. هدف
آنها: 50 درصد کاهش جمعیت جهان اسلام و تسخیر نسلی از دانشمندان و رهبران باالقوه
خاورمیانه با جنون ملوک الطوایفی است.
بقیه در صفحه 14
توضیح: منظور از جنون ملوک الطوایفی جنون قبیله گرائی است.
چنانچه اطلاعات مندرج در کادر بالا را با تکیه بر دانسته
های امروزی خود بنگریم به اهمیت آن در روزی که برای اولین بار منتشر شده بود پی
نخواهیم برد. این موضوعی است که در ماه مه سال 1979 یعنی همان سال انقلاب مردم
ایران برعلیه ظلم و ستم آریامهری که به بیغوله انقلاب اسلامی در افتاد منتشر شده
است. به این دلیل تقاضای نگارنده از خوانندگان متنی که پیش رو دارند این است که در
صورت امکان موقتا قفلی بر گنجینه اطلاعات و دانسته های کنونی خود که در راستای 35
سال گذشته به دست آورده اند زده تا به اهمیت مطلب بالا در سال و ماهی که انتشار
یافته بود پی ببرند.
با خواندن مطالب شماره 6 EIR تمام خاطرات تلخ جریان فدائیان اسلام که بازوی
اجرائی اخوان المسلمین در ایران بود و رهبرانی مثل نواب صفوی و آیت الله کاشانی در
سالهای بین 1324 تا 1332 داشت در ذهنم زنده شد. به یاد تلاش های ضد بشری آنها برای
برقراری حکومت اسلامی در ایران در همان سالها و از جمله قتل های سیاسی از سوی آنها
مثل قتل هژیر و رزم آرا و زنده یاد کسروی، ترور نافرجام زنده یاد دکتر حسین فاطمی
و دیگران افتادم. در آن سالها حتا در تلاش برای ترور زنده یاد دکتر محمد مصدق نیز
بودند. من که از 13 سالگی شیفته خلق و خوی مصدق بزرگ و پیرو راه و رسم سیاسی او
بودم حالا باردیگر سایه سیاه آنها را با خواندن گزارش EIRبه رهبری خمینی بر سر خود و مردم ستمدیده ایران حس می کردم. جوانی سی
و چند ساله و کم تجربه بودم. از دکتر مصدق و دکتر فاطمی گذشت از مال و منال و
فداکاری در راه نجات ایران را آموخته بودم. از اینروی وظیفه خود دانستم که بر علیه
خمینی و آنچه در ایران در حال شکل پذیری بود به سهم خود برخیزم. اما برای اینکه در
مورد خمینی و اطلاعاتی که در گزارش نشریه EIR آمده بود کاملا مطمئن شوم باید با دست
اندرکاران این نشریه و بخصوص تیم گزارش دهندگان مطلب مربوط به خمینی و اخوان
المسلمین تماس می گرفتم. به دنبال یافتن اسرار و رموز روی کار آمدن اخوان المسلمین
به رهبری خمینی بودم.
در آن دوران هنوز کامپیوتر و اینترنت برای استفاده عموم وجود نداشت،
بنابراین یافتن افرادِ کلیدی در گزارش EIR چندان آسان به نظر نمی رسید. اما خوشبختانه در
صفحه14 این نشریه به نام افرادی که نیاز به تماس با آنها داشتم دست یافتم که رابرت
دریفوس Robert Dreyfuss در رآس تیم محقق ویژه درباره اخوان المسلمین و
خمینی و انقلاب ایران یکی از آنان بود.
به درستی در خاطرم نیست که چرا نتوانستم شماره تلفنی از رابرت دریفوس
در آن روزگار به دست آورم، اما خوب به خاطر دارم که نامه کوتاهی به آدرس دفتر
نیویورک EIR نوشتم که پس از چند روز آقای لیندون لاروش Lyndon LaRoucheکه بعدا درباره او خواهم نوشت به من تلفن زد. آن روز قریب نیم ساعت
صحبت کردیم و فردای آن روز رابرت دریفوس به من تلفن نمود و کم کم ظرف قریب یک هفته
کار به آنجا کشید که از لیندون لاروش و رابرت دریفوس برای ایراد یک سخنرانی در حومه
شهر لوس آنجلس که در آنجا سکونت داشتم دعوت به عمل آوردم. آنها پیشنهاد کردند که
از فرد سومی هم بنام کرایتون زواکوس Criton Zoakos دعوت نمایم. قبول کردم. بلیط رفت و برگشتشان از
نیویورک به لوس آنجلس و باالعکس را به انضمام سه روز اقامت در هتل و غیره را برایشان
تهیه کردم. در نتیجه سه هفته بعد در فرودگاه لوس آنجلس به آنها خوش آمد گفتم و
آنها با اتوموبیلی که برایشان اجاره کرده بودم به هتل محل اقامتشان رفتند تا به
استراحت پردازند.
ناگفته نماند که افراد حزبی هم مأمور شده بودند که از ایرانیان دوست و
آشنای خود برای شرکت در سخنرانی دعوت نمایند. سخنرانی در روز شنبه یعنی فردای روزی
که از آنها در فرودگاه استقبال نموده بودم با حضور چهارصد و اندی ایرانیان مقیم
لوس آنجلس در آن روزها انجام شد. نمی دانم چند تن از حاضران ایرانی در آن سخنرانی
به دلیل ندانستن زبان انگلیسی مطلبی دستگیرشان نشد، اما به دلیل سوآل جواب هایی که
بین سخنرانان و جمعی از ایرانیان ردّ و بدل می شد می توانم بگویم که قریب یکصد و
پنجاه تن به زبان انگلیسی آشنائی داشتند و به میزان مصیبتی که قرار است با روی کار
آمدن خمینی و گسترش سایه سیاه او و اسلامش بر منطقه از طریق اخوان المسلمین وارد
آید بخوبی اطلاع یافتند.
طی مدت سه شبانه روزی که با سه مهمان خود نشست و برخاست نمودم به
اطلاعات وسیعی بیش از آنچه در نشریه EIR خوانده بودم دست یافتم، منجمله به من که قادر
به پنهان کردن پریشانحالی خود در حضور آنها نبودم دلداری می دادند که دارای
تشکیلات مفصلی هستند و قرار است بر علیه این جریان در امریکا و جهان قد علم کنند.
به من گفتند قرار است از هم اکنون آقای لیندون لاروش را برای انتخابات ریاست
جمهوری پس از دوران ریاست جمهوری پرزیدنت جیمی کارتر در امریکا آماده نمایند. برای
آنها مسلم بود که لیندون لاروش رئیس جمهور آینده امریکا خواهد شد و بلافاصله افسار
را بر گردن سیاستمداران اسرائیلی که حامیان درجه اول خمینی و اخوان المسلمین بودند
در اسرائیل و در امریکا بر گردنشان تنگ و تنگ و تنگ و تنگتر خواهد نمود. من نیز
قول همکاری همه جانبه را با آنها دادم. هنگام بازگشت به نیویورک از من دعوت نمودند
تا به نیویورک سفر کرده و از نزدیک با تشکیلات مفصل و تیم 250 نفره تشکیلاتی آنها
آشنا شوم. من نیز بدون تعیین روز معینی برای ملاقات مجدد در نیویورک پیشنهادشان را
پذیرفتم.
تا چشم به هم بزنم هزینه دعوت از این سه تن و مخارج دیگری نظیر هتل و
اتوموبیل اجاره ای برای رفت و آمدشان در شهر و هزینه سالن سخنرانی و غذای عصرانه
برای چهارصد تن پس از سخنرانی و غیره که برایم بار آمده بود از مرز 12000 دلار در
آن زمان که پول کمی نبود گذشت. با وجود براین به این گمان که به پیروی از راه مصدق
موظف هستم از هست و نیست خود در راه نجات ایران بگذرم نه تنها در آن گیر و دار
خوشحال بودم بلکه امروز نیز بسی خوشحالم که در آن مورد کوتاهی نکرده بودم.
مدتی بعد رابرت دریفوس دستنویسی از ترجمه کتاب خود "گروگان
خمینی"Hostage to Khomeniرا برایم
فرستاد و تقاضا نمود آن را با متن انگلیسی آن مقایسه کنم تا اشتباه مهم و یا عمدی
در متن دستنویس ترجمه فارسی نباشد. این کار برای من قریب شش ماه به طول انجامید و
ترجمه فارسی کتاب با عنوان روی جلد "گروگان خمینی" به ویترین کتابفروشی
های فارسی لوس آنجلس و دیگر شهرهای امریکاره یافت.
چندی گذشت، به یاد ندارم چه مدتی، شاید دوسه سالی بعد بود که به رغم
صحبت های مکرر تلفنی هر چند روز یکباری که باهم داشتیم، تماس رابرت دریفوس با من
به طرزی غیرعادی و ناگهانی قطع شد. تلفن او، لیندون لاروش و اصولا دفتر EIR
در نیویورک قطع بود و تماس من با همه آنها یکباره غیرممکن شد. تا اینکه مناسبتی
خصوصی و غیر سیاسی پیش آمد و مجبور به سفری چهار روزه به نیویورک شدم. در چهار
روزی که در نیویورک اقامت داشتم توانستم یک روز با استفاده از یک تاکسی به آدرس
اداره و تشکیلات EIR و لیندون لاروش و رابرت دریفوس و بقیه سری
بزنم. به یاد ندارم در طبقه چندم آن ساختمان بلند بودند، ولی هرچه می کردم آسانسور
در دو طبقه پشت سرهم که متعلق به تشکیلات لاروش بود توقف نمی کرد و محال بود کسی
بتواند با آسانسور در آن دو طبقه پیاده شود. گرچه آسان نبود، ولی تصمیم گرفتم برای
رسیدن به آن دو طبقه از پله های پیچ در پیچ بسیار زیادی عبور کنم. وقتییکه به طبقه
مورد نظر رسیدم با یک نوار نارنجی رنگ که معمولا پلیس از آن در سراسر امریکا برای
ایزوله کردن محل جرم یا جنایتی مثل قتل استفاده می کند روبرو شدم، ولی از تابلو و
یا علامتی که معنای عدم ورود به آن طبقه را داشته باشد خبری نبود. منظورم از اشاره
به رنگ نارنجی نوار این نیت که به راستی جرمی یا جنایتی در آن طبقه اتفاق افتاده
بود. با خود گفتم هرچه بادابادو از روی نوار یا شاید از زیر آن عبور کردم و خود را
به درب ورودی شیشه ای رساندم که گرچه قفل بود، اما نه اینکه تمامی اطاق های آن
طبقه قابل دید باشد، ولی یک اطاق نسبتا بزرگ که گویا اطاق ورود ارباب رجوع بود
کاملا پیدا بود. وضعیت چنان بود که گوئی طوفانی سهمگین از آن اطاق عبور نموده است.
کاغذها و پرونده ها همه جا پخش و کشو بعضی از کابینت های فلزی ویژه بایگانی در
اطراف اطاق باز بود، بعضی هم نیمه باز و تعداد بیشتری هم بسته بود.
تاکسی در پایین معطل بود. بی نتیجه به پایین ساختمان بازگشته و سوار
بر تاکسی به سوی مقصد روانه شدم. از آن لحظه به بعد شروع به تحقیق درباره سرنوشت
این افراد و تشکیلات مفصلی که داشتند نمودم. تا اینکه، گرچه دقیقا به یاد ندارم از
کدام منبع، ولی از هر منبعی که بود به اطلاعات بسیار منفی و مهمی در باره آنها دست
یافتم. اطلاعات بر این مبنا بود که لیندون لاروش و بعضی از همکاران وی به خاطر یک
سری نادرستی های مالی از جمله چارج کردن کردیت کاردهای مردم بدون اجازه آنها و
دریافت وام هایی که بازپرداخت آن وام ها برای او و تشکیلات سیاسی وی غیر ممکن بوده
است در دادگاهی محکوم به 15 سال زندان شده است.
این اطلاعات نه در این روزها، بلکه از همان روزها هم بسیارغیرعادی به
نظرم رسید. مثلا آنها شماره کردیت کارد مرا که چندین بار مبالغی کم تر از 500 دلار
به آنها کمک مالی کرده بودم در اختیار داشتند، اما یکبار هم بدون اجازه من پولی از
آن کردیت کارد بر نداشته بودند. دو یا سه تن از دوستان مبارز من نیز که این
تشکیلات را به آنها معرفی کرده بودم تجربه ای مشابه من داشتند. یکی از اتهامات
همانطور که اشاره کردم دریافت وام هایی بوده که از همان لحظه دریافت وام قابل
بازپرداخت نبوده است!. چگونه است که بانکی که میدانسته آن وام ها هیچگاه قابل
پرداخت نبوده اند آنها را تصویب و در اختیارشان قرار داده بوده است؟
طی سال 1976 میلادی که برای اولین بار قدم به خاک امریکا نهاده بودم
تا سال 1985 که توانستم از محیط مغشوش و ناسالم لوس آنجلس، بخصوص محیط ناسالم و پرفساد
ایرانیان فراری بعد از انقلاب به این شهر نجات یابم و به مرکز استان تکزاس یعنی
شهر آستین نقل مکان نمایم قریب 9 سال به طول انجامید. تا اینجا هنوز شاید کم تر از
ده درصد از فعالیت های سیاسی خود در لوس آنجلس و حوادث ناگواری که در اثر این
فعالیت ها برایم پیش آمد با شما عزیزانی که این مطلب را می خوانید سخن گفته ام.
برای مثال در (بخش اول) از شخصی بنام پرویز شهنواز که به محافظ من در حزب، در
برابر تهدیدهای دانشجویان خط امام تبدیل شده بود سخن گفته بودم. اما تعریف نکردم
که عاقبت کار من با این "محافظ جانم!" به کجا کشید؟. یا اینکه اشاره ای
تاکنون به بقیه افراد عضو حزب و هیأت اجرائی آن که از چه قماش آدمیانی بودند و به چه طرز تفکری تعلق داشتند نکرده ام. یا
اینکه تاکنون اشاره ای به منبع پرداخت هزینه های مربوط به حزب و دیگر فعالیت های
سیاسی و اینکه بالاخره بر سر این حزب چه آمد و چرا از لوس آنجلس به تکزاس نقل مکان
نمودم و غیره سخنی به میان نیاورده ام. راستش را بخواهید مطالب این بخش را دیشب (هفتم
ماه نوامبر) به پایان رسانده بودم و باید آن را منتشر می ساختم، اما با خود گفتم
بهتر است فردا صبح یکبار دیگر آن را خوانده سپس منتشر نمایم. ساعت پنج و نیم صبح
(شنبه) مطابق عادت همیشگی بیدار شدم و پس از صرف صبحانه نان و پنیر و چای در پشت
کامپیوتر نشستم. آن را یکبار دیگر خواندم و ناگاه با خود گفتم مردم از خواندن
اینگونه مسائل ممکن است خسته شوند، بهتر است از شرح بسیاری از مطالب که در بالا
بدان ها اشاره نمودم صرفنظر نمایم. آنگاه، آنچه را تا دیشب نوشته بودم بدون اینکه آنها
را از بین ببرم کنار نهادم و بار دیگر به نوشتن متنی که پیش رو دارید پرداختم.
به پیروی از مصدق بزرگ و دکتر فاطمی مظلوم و فداکار هیچ امری اعم از
خوب یا بد، مناسب یا نامناسب در زندگی سراسر پرتلاطمم وجود ندارد که بخواهم آن را
از دیگران محفوظ نگاه دارم. قدر مسلم من نیز مثل دیگران و شاید بیش از دیگران
مرتکب اشتباهاتی در عمر خود شده و خواهم شد. یکی از بزرگ ترین اشتباهاتم قدم نهادن
به خاک امریکا بوده است که ایکاش قلمم می شکست و چنین نمی کردم.
یکی از افراد فامیل سببی مناز ایران می گفت باید در شرح دادن این ماجراها
بجای عنوان تارنمای "چه بایدکرد" چرا تعطیل شد از عنوان دیگری مثل "دردنامه یا رنجنامه محمد حسیبی"استفاده کنی.نمی خواهم این سلسله نوشتار واقعا به دردنامه و رنجنامه
ای خسته کننده و "ننه غریبم بازی" برای همگان تبدیل شود، بدین لحاظ
استدعا می کنم به من بگویید یا از طریق ای میل اطلاع دهید که شرح حال مرا تا چه
درجه ای از توضیحات می خواهید بدانید؟ یا اینکه چنانچه سوآلی در نوشته ها برایتان
پیش می آید از من بپرسید، با خلوص نیت و با بی پروائی کامل جواب خواهم داد.
شماره تلفن در امریکا: 512-850-0070
و آدرس پستی نیز به ترتیب زیر است:
M. Hassibi
P. O. Box 1222
Salado, Texas
76571
زنده باد استقلال، آزادی و عدالت اجتماعی
محمد حسیبی
*************************************************************************
تارنمای "چه بایدکرد" چرا تعطیل شد
(بخش سوّم)
محمد حسیبی
19 آبانماه 1393 برابر با 10 نوامبر 2014 میلادی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در پایان (بخش دوم) نوشته بودم:
. . . نمی خواهم این
سلسله نوشتار واقعا به دردنامه و رنجنامه ای خسته کننده و "ننه من غریبم
بازی" برای همگان تبدیل شود، بدین لحاظ استدعا می کنم به من بگویید یا از
طریق ای میل اطلاع دهید که شرح حال مرا تا چه درجه ای از توضیحات می خواهید
بدانید؟ یا اینکه چنانچه سوآلی در نوشته ها برایتان پیش می آید از من بپرسید، با
خلوص نیت و با بی پروائی کامل جواب خواهم داد.
و شما عزیزان با تلفن ها و ای میل هایتان مرا موظف به تداوم در نوشتن
با جزئیات بیشتری در رابطه بازندگی توأم با مبارزه سیاسی در راستای سالهای اقامت
ناخواسته خود در غربت غرب کرده اید. از جمله سرکار خانم منیرِطه اولین ترانه سرای
زن در ایران که ترانه "مرا عاشقی شیدا توکردی" نه تنها شاهکاریست
در میان ترانه هایی که ایشان سروده اند بلکه زنده یاد بنان نیز آن را در زمره
بهترین ترانه هایی دانسته که خود آن را با صدای مخملین خود خوانده استhttps://www.youtube.com/watch?v=fQUzPcZNI40از طریق ای میل نظر خود را بیان نمودند. اگر قرار باشد در وصف
معلومات، هنر و خدمات منیر طه بنویسم از انجام وظیفه ای کهایشان و شما عزیزان مرا
بدان موظف ساخته اید در این بخش دور می مانم، بنابراین در اینجا فقط به اشاراتی
درباره ایشان بسنده می کنم که:
منیر طه، ترانه سرا،پیرو راه زنده یاد دکتر محمد مصدق، شاعر، ادیب، نقد
نویس، استاد دانشگاه در درون و برون ایران و سخنران قابل در آن ای میل چنین نگاشته
اند:
آقای
حسیبی، عزیز و ارجمند
بسته
شدن سایتِ ارزشمند چه باید کرد غیر منتظره بود. میخواستم شعری را که به
مناسبت نوزده آبان ( دهم نوامبر) نوشتهام برایتان بفرستم که پیام بسته شدن سایت
را دریافت کردم و بسی افسوس خوردم و با خود گفتم: این دیگر چرا؟ ولی با باز
کردن و خواندنِ مطالب ضمیمهها
از شدت
و حدت دریغ و تأسفم کاسته شد زیرا که هرچه بیشتر میخواندم شوق و اشتیاقم برای
خواندن بیشترمیشد. با خود گفتم چه جانشین بجایی برای چه باید کرد برگزیده
شده.
آقای
حسیبی، من با اشتیاق فراوان منتظر ادامۀ مطالب و بخشهای پی درپی دیگری خواهم بود.
نوشتن
و خواندن خاطرات آزادگان در مسیر تاریخ پرتلاطم ایران که زندگی و عمرگرانقدرشان را
با هدف در استقرارِ استقلال و آزادی آن سرزمین صرف کرده و میکنند نیروبخش و
دِلیریآموز است.
به
ضمیمه شعری را که به مناسبت نوزده آبان روزی از یاد نرفتنی در تاریخ ایران و روزی
روشن از نمادِ پایمردی و تاریک از نمایش نامردی، تقدیم میکنم. جایی در کنار و
تودرتویِ نوشتههایتان برایش باز کنید تا دوباره و دوباره و .... خوانده شود و
یادش تا تاریخ میماند و نمیماند، گرامی بماناد.
با محبتهایم،
منیر طه
منیر طه
به ياد و در سوكِ
دكتر حسين فاطمی
اي سرورِ آزادگان، يادتگرامي باد
وقتي كه آن ابله به اعدامِ تو فرمان داد،
وقتي هزاران جان كنارِ جانِ تو جان داد،
وقتي سرودِ «زنده بادت» بر لبت غلتيد،
خونخواهيَت را اي به خون آغشته، فرمان داد
نامِ بلندت اينچُنين ورد زبانها شد
راه و رَوندت رهنمايِ رفتنِ ما شد
ديدي چسان در دامِ خودگسترده درافتاد؟
ديديكه آن بيماية ابله چه رسوا شد؟
امروز چون ديروز باز از هولِ جان بگريخت
امروز چون ديروز در بيگانگان آويخت
بارِ دگر اين بيخرد با خفّت و خواري
آن آبروي رفته را بر رويِ نامش ريخت
آخر به دامان كه ريزم اشك اين غم را
آخر كرا گويم غمِ اين درد و ماتم را
آوخ كه ميسوزد هنوز آن خانه از بيداد
شادا كه رفتي و نديدي اين جهنم را
هرگز مپنداري كه يادت ميرود از ياد
هرگز مپنداري كه خاموش است اين فريادآزادگي
با يادِ هر آزاده، ميبالد
اي سرورِ آزادگان، يادت گرامي باد
- «پاينده ايران،
زنده باد دكتر مصدق»آخرينكلامش دركشتارگاه.
من که
امروز به یاد دکتر حسین فاطمی به شدت کلافه بودم و بخصوص بعد از دریافت ای میل
منیر طه خود را سرزنش می کردم که چرا تارنمای "چه بایدکرد" را بسته ام
که نتوانم دست کم یک برنامه تلویزیونی در رابطه با دکتر حسین فاطمی یکی از عاشق
ترینِ عاشقانِ خدمت صادقانه به مردم ایران و نیز مظلوم ترینمظلومان تیرباران شدهدر
ایران داشته باشم بی اختیار باخود می گفتم عجب روزگاریست!، اما یکباره به خاطرم
آمد که آقای بهرام مشیری امروز در تلویزیون پارس برنامه دارد و در مورد دکتر فاطمی
حق مطلب را به مراتب بهتر از من ادا خواهد کرد. بنابراین کانالهای تلویزیونهای 24
ساعته لوس آنجلس را بالا و پائین کرده و روی تلویزیون پارس برای شنیدن سخنان ایشان
ایستادم. دقایقی بعد برنامه با تصویر زنده یاد مصدق بزرگ روی میز آغاز شد و یک
ساعتی بعد به پایان آمد، اما کلامی در برنامه "ایران جاوید" درباره "شهید جاوید در راه مردم" که دراین
روز تیرباران شده بود گفته نشد که نشد. بعدا یک بار دیگر به سخنان ایشان در آرشیو
تلویزیون پارس گوش دادم و بی اختیار به یاد زنده یاد احمد شاملو زیر لب زمزمه کردم
"روزگار غریبی است نازنین" انگاه از آرشیو ویژه ای که از اشعار شاملو
در اختیار دارم این شعر را از زبان وی چندین بار گوش دادم. شما نیز بشنوید:
ایکاش
اقای بهرام مشیری تصویر قاب کرده مصدق بزرگ را از روی میز خود بر می داشت و بجای
آن تصویر قوام و شاه می گذاشت تا صورت ظاهر برنامه هایش با محتوای آن برنامه ها
بخواند که دائم داد از استبداد سر می دهد. تو گوئی مردم ستمدیده ایران خود در به
در به دنبال دیکتاتور قابلی می گردند تا بر گردن خویش سوار کنند!. ایشان در برنامه
امروز خود از جمله چنین فرمودند که:
"ما
از انتقاد چیزی می آموزیم، اما از تعریف و اینها چیزی نمی آموزیم". . . "مردم
ما در ایران تشنه حال و هوای گذشته هستند". منظور ایشان از"گذشته"
دوران ظلم همان شاهی است که استعمار
انگلیس و امریکا که مصدق را به زندان
افکند و فاطمی را با تب بالای 40 درجه که
توان ایستادن روی پای خویش را نداشت و او را با برانکار به میدان تیر برده بودند
بر سرمردم سوار کردند! آیا این مردم ایران بودند که او را بر سر خود سوار کرده
بودند؟ . . . کسی چه می داند، شاید آقای مشیری هم به خیل بقیه برنامه سازان
تلویزیون پارس پیوسته اند که کودتای 28 مرداد را قیام مردم قلمداد می کنند!. ایشان
از جمله داد سخن می دادند که "مردم در زمان شاه آزاد بودند و محترم بودند،
اگر یک پاسبانی یک سیلی می زد به یک شهروند جاش دادرسی ارتش بود، قانونی بود،
ایرانی محترم بود آقا . . . اما متأسفانه و متأسفانه و متأسفانه طرز مدیریت کشور
به وجهی بود که ما به دهان این اژدها افتادیم" . . .
نخیر
آقای بهرام مشیری اینگونه نبود که شما می فرمایید. شاه بخاطر مدیریت بد کشور
سرنگون نشد. اگرچه خوب می دانید که جریان از چه قرار بود اما بد نیست که به این
سلسله از نوشتار اینجانب از اولین بخش تا بحال توجه فرمایید. روی (اولین بخش)
درمورد نوشته های نشریه EIR تکیه بیشتری بکنید.
شرح این
هجران و این خون جگر ــــــــاین زمان بگذار تا وقت دگر
در (بخش اول) به شخصی
با نام "پرویز شهنواز" اشاره کرده بودم که ادعا می کرد از افسران گارد
شاهنشاهی بوده و می خواهد از جان من در برابر تهدیدهای بسیار جدی "دانشجویان
خط امام" محافظت کند و من نیز فکر کرده بودم که به قول معروف "سنگ
مفت، گنجشک مفت"
و پیشنهادش را پذیرفته بودم. ولی بعدا ثابت شد که نه سنگ مفت بوده و نه گنجشک!.
جریان از این قرار بود که؛
یک روز صبح به محض اینکه از آسانسور ساختمان Century Plaza
در طبقه 21 بیرون آمدم تا به سوی دفتر حزب بروم او را دیدم که در راهرو مرتب قدم
می زند و بسیار ناراحت و پریشان است. پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ چرا ناراحتی؟. گفت
هیچّی. مهم نیست! گفتم اگر مهم نیست پس چرا اینچنین پریشانی؟ . . . از من اصرار و
از او ابرام، ولی بالاخره چنین گفت که
چندی پیش یک رستورانی را از یک یهودی در لوس آنجلس خریده و بر اساس قرارداد
باید فردا آخرین قسط خرید خود را به فروشنده به مبلغ 40000 (چهل هزار) دلار پرداخت
نماید و اگر نتواند بپردازد رستوران و محل کسب و کارش را از دست خواهد داد. گفتم
من نمی دانستم که تو صاحب یک رستوران هستی، آیا ممکن است باهم به محل رستوران
برویم تا من از نزدیک آن را ببینم؟. گفت آری و بلافاصله بدانجا که در محله معروف
برنتوودBrentwood بود رفتیم. دیدم همسرش که تا آن روز وی را ملاقات نکرده بودم به
سختی می کوشد تا رستوران را که ساعت 11 صبح باز می شد برای پذیرائی از مشتریان
آماده کند. زن بسیار خوب و زحمتکشی به نظرم آمد و بلافاصله این سوآل در ذهنم نقش
بست که چرا شوهرش بجای محافظت از جان من! به او کمک نمی کند؟. با احتیاطی که به او
برنخورد به نحوی این سوآل را با وی در میان گذاشتم. جواب داد کارها را بین یکدیگر
تقسیم کرده ایم. مسئولیت خرید مواد غذائی، تمیز کردن رستوران در آخر شب و آماده
نمودن غذاها برای روز بعد و خلاصه امور حسابداری به عهده اوست و بقیه امور را
همسرش انجام می دهد. به نظر می رسید رستوران بسیار خوبی است و حیف است آن را از دست
بدهد. توضیحآنکه در آن روزها ارسال پول از ایران
از طریق بانک ممنوع بود. او به من گفت پدر همسرش این مبلغ را از طریق یک دلال ارز
از ایران فرستاده، ولی حداکثر تا ده روز دیگر به دستش خواهد رسید. به او (محافظ
جانم!) گفتم تمام موجودی من در بانک 45000 (چهل و پنج هزار) دلار است، چنانچه
مطمئن است که این پول تا ده روز دیگر به دستش خواهد رسید می توانم چهل هزار دلارِ
آن را به وی پرداخت کنم و خود با پنجهزار دلار باقیمانده که فقط یکهزار و هشتصد
دلار آن را باید تا سه روز دیگر بابت اجاره دفتر حزب پرداخت می کردم بسازم.
او به من قول جدی و حتمی داد
که حتا ده روز هم طول نخواهد کشید که این وجه به دستش خواهد رسید و ظرف چند روز
آینده به من مسترد خواهد نمود. او چکی به تاریخ ده روز بعد به من داد و چهل هزار
دلار وجهی که شدیدا بدان نیازمند بودم دریافت کرد. فراموش نمی کنم آن روز جمعه بود
و من سفری پنج روزه با اتوموبیل در پیش داشتم. پس از پرداخت آن پول بی زبان به
محافظ جانم! با او دست دادم و او با من روبوسی کرد و روانه سفر شدم. سفرم برخلاف
انتظار به 6 روز انجامید. وقتی برگشتم عصرپنجشنبه هفته بعد بود. جمعه راهم به حزب
نرفتم. شنبه و یکشنبه نیز تعطلیل آخر هفته بود. صبح دوشنبه روانه دفتر حزب شدم.
وقتی از آسانسور پیاده شدم محافظ خود را مطابق معمول ندیدم. با خود گفتم لابد چون
نمی دانسته است که آیا از سفر بازگشته ام یا نه امروز دیرتر می آید.
تا ساعت یک بعد از ظهر نیز خبری از او نشد. ساعت یک تصمیم گرفتم برای
ناهار بجای رستورانهایی که در طبقه هم کف بود و نیازی به رانندگی کردن نداشت
اتوموبیلم را از پارکینگ ساختمان تحویل بگیرم و به رستوران پرویز برای صرف ناهار
رفته، سپس به منزل برگردم زیرا در دفتر حزب هم با هیچکس قراری نداشتم. 15 دقیقه ای
راه بود. وقتی جلوی رستوران حافظ جانم! رسیدم درها را قفل و مهروموم شده یافتم. از
یکی دو همسایه پرسیدم چرا رستوران باز نیست؟ اما آنها نیز اظهار بی اطلاعی نمودند.
حیران و سرگردان به سوی خانه که قریب یک ساعت و نیم راه بود روانه شدم. آن روز به
هرکسی که ممکن بود از وی خبری داشته باشد تلفن زدم، اما هیچکس از او خبر نداشت.
آنشب تا ساعت 2 بعد از نیمه شب خوابم نبرد. ساعت 6 صبح، صبحانه نخورده به سوی دفتر
حزب رفتم. آنها که در شهر لوس آنجلس زندگی می کنند می دانند کدام جاده را می گویم.
از جاده 101 وارد جاده 405 به سوی مرکز شهرشدم و پس از چندین مایل رانندگی مثل
اینکه با اتوموبیل به دیواری بتونی خورده باشم از خواب پریدم.بلی درست می شنوید،
پشت فرمان اتوموبیل خوابم برده بود و با توقف اتوموبیل جلو به دلیل بند آمدن جاده تصادف
کرده بودم. پلیس و آمبولانس طبق معمول از راه رسیدند. مرا به نزدیکترین بیمارستان
منتقل کردند. عجبا که بجز ضربه پیشانی که به شیشه جلو یا جای دیگری از اتوموبیل
خورده بود و سیاه شده بود عیب و ایراد دیگری نداشتم. باوجود براین تا چهار یا پنج بعد
از ظهر کیسه های یخ روی پیشانی و سرم نگاهم داشتند و پس از اینکه مطمئن شدند
خونریزی مغزی نکرده ام اجازه دادند مرخص شوم. با تاکسی به منزل بازگشتم. فردای آن
روز به سراغ اتوموبیلم در یک جای پرت و دور افتاده رفتم.وقتی آن را دیدم تعجب کردم
که چگونه با آن وضع صحیح و سالم از آن بیرون آمده بودم. اتوموبیل غیر قابل تعمیر
بود. اتوموبیل طرف مقابل نیز خسارت زیاد دیده بود آن را هیچگاه ندیدم. . .
حالا داستان چهل هزار دلار یکباره به چیزی معادل 70 یا 80 هزار دلار
تبدیل شده بود. قسط خانه مسکونی، قسط اتوموبیل همسرم، اجاره دفتر حزب و دیگر مخارج
زندگی دائم مثل یک هیولا پیش رویم دهان باز می کرد و نمی دانستم چگونه از چنگش رها
شوم.
پرویز شهنواز آن محافظ جانم! را به هر دری که زدم نتوانستم بیابم.
افراد اعضای حزب هم به غیر از یک تن به
نام کیقباد ظفر، پسرعموی ثریا اسفندیاری(همسر پیشین شاه)، اولین مهندس آرشیتکت
ایران، طراح و سازنده ساختمان بانک ملی ایران که مرد شریفی بود و درباره وی نیز در
آتیه خواهم نوشت همه یکسره کم و بیش از
همان قماشی بودند که پرویز شهنواز بود. در اینباره در بخش چهارم با شما عزیزان
صحبت خواهم کرد و در اینجا این بخش را به پایان می رسانم، زیرا نمی خواهم طولانی
شود و حوصله تان به سر رود. از این گذشته هر موضوع تازه ای پس از این را آغاز کنم خود
به تنهائی به قریب 5 یا 6 صفحه نوشتن نیاز دارد که نباید به آنچه در بالا آمده است
افزوده گردد.بنابراین تا بخش چهارم که به زودی منتشر خواهد شد با
شما بدرود می گویم.
زنده باد استقلال، آزادی و عدالت اجتماعی
محمد حسیبی
ادامه دارد