عبدالکریم سروش معجون و شاهکاروشنفکری زاده و تربیت شده در لای قبای جمهوری اسلامی و غنوده در دیوان بلخ غرب
«روشنفکر دینی»وقتی کسی از دیوان بلخ خود در «جامعهای» مینگرد که سی و اندی سال است در قهر حکومتی تاراجگر در تمام ابعادش زیر و زبر و بی بنیاد شده است، وقتی کسی که به سهم خود در تأسیس این حکومت دست داشته و در استقرار آن ابتکارهای مؤثر و همکاریهای مجدانه کرده است مردمی روحا و جسما بیسیرت شده را که نه اعضای یک جامعه، چون جامعهای دیگر وجود ندارد، بلکه اشباحی سرگردان از تودههایی بیمار هستند، به «مؤمن» و «کافر» تقسیم میکند و با لغات قرآنی یا مشتقاتی از آنها نیمی را گمراه و نیم دیگر را رستگار مینامد یا لااقل مینمایاند، وقتی کسی به این سیاق تبهکاریهای چنین حکومتی را «کافرپروری» میخواند که منظورش باید «گمراه پروری» باشد تا مؤمن قاهر را نصیحت کند و کافر مقهور را هشدار دهد، وقتی کسی از «جدال کفر و دین» میگوید تا «کافر» بداند که اصالتا خاطی است و مؤمن مراقب باشد که خدشهای بر «حقانیت»اش وارد نیاید و از یاد نبرد که با دشمنی هزار و چهارصد ساله سروکار دارد، وقتی کسی از فراز آسمان عصمت در گناهکاران زمینی مینگرد، وقتی کسی به روی خودش نمیآورد یا در واقع اصلا قبول ندارد که تعدی و تجاوز را همه جا از دیرباز «مؤمن» آغاز کرده و همچنان ادامه میدهد تا آزادی را از «دیگری» بگیرد و به انحصار خود درآورد، تا مزاحمی بر سر راهش پیدا نشود و در برابر او نایستد، وقتی کسی، چون در فضای بسته و محدود دین زیسته و پرورده، جهان بیدین را نمیشناسد و از آن تصوری هولناک برای خودش میسازد و آن را به دیگران القا میکند و در نتیجه شم تمیز برای درک آن ندارد، با این وصف و شاید به همین علت خود را صالح و محق میداند برای آنچه نمیشناسد تکلیف تعیین کند، وقتی کسی به خودش و دیگران میباوراند که جامعهی بدون دین یعنی جامعهی ضددین و دشمنی با آن، وقتی کسی نمیداند جامعهی «بدون» دین یعنی پیکر اجتماعی آزاد و بیتبعیض برای همه، پیکری که کل و اندامهایش را قانون ساخته و پرداخته است نه دین، وقتی کسی حرفهای دهانپرکنی دربارهی فرهنگ غرب میزند و نمی خواهد سردرآورد جوامع غرب به این معنا «بیدین» هستند که در آنها دین نه اختیاری دارد، نه امتیازی، نه وظیفهای و نه مسئولیتی، بلکه امری خصوصی و شخصی محسوب میشود و عینا چنین جوامعی را از جمله به همین شرط ضروری سکولار مینامند، وقتی کسی نمیخواهد بپذیرد که جامعهی سکولار آن است که «ملت» بر آن حاکم است و در آن زندگی میکند نه امت که در محکومیت خود آلت دست، مطیع، منقاد و مآلا زورگوست، وقتی کسی با زبانی آسمانی از «منکران» در برابر «پاکان و پیامبران» سخن میگوید و در نقش مفتش عقاید و اعمال، اعتراض یک هنرمند به سنتی دیرپا و نابودکننده را «ناسزاگویی» مینامد و در اعتراض یکتنه و متهورانهی او در برابر حکومتی مجهز به همهگونه ابزار سرکوب معاملهی به مثل میبیند، وقتی کسی خودش را، چون مؤمن است، معلم اخلاق میپندارد و منزه از نارواییها، و متوجه نیست که ترجیح بلامرجح خویش نفس ناروایی و بیاخلاقی است، چون از خودبینی ناشی میشود، وقتی کسی با نثری مسجع و مرصع که از فرط اظهار وجود بر ذهن خواننده میچسبد، میکوشد ایز گم کند و به نعل بزند تا میخ ایمان را فروتر بکوبد، چنین کسی عبدالکریم سروش است. به چنین کسی باید پرداخت، باید او را شناخت، چون یک پدیده است و بمنزلهی معما اصالت دارد.
«روشنفکر دینی»وقتی کسی از دیوان بلخ خود در «جامعهای» مینگرد که سی و اندی سال است در قهر حکومتی تاراجگر در تمام ابعادش زیر و زبر و بی بنیاد شده است، وقتی کسی که به سهم خود در تأسیس این حکومت دست داشته و در استقرار آن ابتکارهای مؤثر و همکاریهای مجدانه کرده است مردمی روحا و جسما بیسیرت شده را که نه اعضای یک جامعه، چون جامعهای دیگر وجود ندارد، بلکه اشباحی سرگردان از تودههایی بیمار هستند، به «مؤمن» و «کافر» تقسیم میکند و با لغات قرآنی یا مشتقاتی از آنها نیمی را گمراه و نیم دیگر را رستگار مینامد یا لااقل مینمایاند، وقتی کسی به این سیاق تبهکاریهای چنین حکومتی را «کافرپروری» میخواند که منظورش باید «گمراه پروری» باشد تا مؤمن قاهر را نصیحت کند و کافر مقهور را هشدار دهد، وقتی کسی از «جدال کفر و دین» میگوید تا «کافر» بداند که اصالتا خاطی است و مؤمن مراقب باشد که خدشهای بر «حقانیت»اش وارد نیاید و از یاد نبرد که با دشمنی هزار و چهارصد ساله سروکار دارد، وقتی کسی از فراز آسمان عصمت در گناهکاران زمینی مینگرد، وقتی کسی به روی خودش نمیآورد یا در واقع اصلا قبول ندارد که تعدی و تجاوز را همه جا از دیرباز «مؤمن» آغاز کرده و همچنان ادامه میدهد تا آزادی را از «دیگری» بگیرد و به انحصار خود درآورد، تا مزاحمی بر سر راهش پیدا نشود و در برابر او نایستد، وقتی کسی، چون در فضای بسته و محدود دین زیسته و پرورده، جهان بیدین را نمیشناسد و از آن تصوری هولناک برای خودش میسازد و آن را به دیگران القا میکند و در نتیجه شم تمیز برای درک آن ندارد، با این وصف و شاید به همین علت خود را صالح و محق میداند برای آنچه نمیشناسد تکلیف تعیین کند، وقتی کسی به خودش و دیگران میباوراند که جامعهی بدون دین یعنی جامعهی ضددین و دشمنی با آن، وقتی کسی نمیداند جامعهی «بدون» دین یعنی پیکر اجتماعی آزاد و بیتبعیض برای همه، پیکری که کل و اندامهایش را قانون ساخته و پرداخته است نه دین، وقتی کسی حرفهای دهانپرکنی دربارهی فرهنگ غرب میزند و نمی خواهد سردرآورد جوامع غرب به این معنا «بیدین» هستند که در آنها دین نه اختیاری دارد، نه امتیازی، نه وظیفهای و نه مسئولیتی، بلکه امری خصوصی و شخصی محسوب میشود و عینا چنین جوامعی را از جمله به همین شرط ضروری سکولار مینامند، وقتی کسی نمیخواهد بپذیرد که جامعهی سکولار آن است که «ملت» بر آن حاکم است و در آن زندگی میکند نه امت که در محکومیت خود آلت دست، مطیع، منقاد و مآلا زورگوست، وقتی کسی با زبانی آسمانی از «منکران» در برابر «پاکان و پیامبران» سخن میگوید و در نقش مفتش عقاید و اعمال، اعتراض یک هنرمند به سنتی دیرپا و نابودکننده را «ناسزاگویی» مینامد و در اعتراض یکتنه و متهورانهی او در برابر حکومتی مجهز به همهگونه ابزار سرکوب معاملهی به مثل میبیند، وقتی کسی خودش را، چون مؤمن است، معلم اخلاق میپندارد و منزه از نارواییها، و متوجه نیست که ترجیح بلامرجح خویش نفس ناروایی و بیاخلاقی است، چون از خودبینی ناشی میشود، وقتی کسی با نثری مسجع و مرصع که از فرط اظهار وجود بر ذهن خواننده میچسبد، میکوشد ایز گم کند و به نعل بزند تا میخ ایمان را فروتر بکوبد، چنین کسی عبدالکریم سروش است. به چنین کسی باید پرداخت، باید او را شناخت، چون یک پدیده است و بمنزلهی معما اصالت دارد.