samedi 15 novembre 2014

کانال به کانال به دنبال وطن! هادی خرسندی

کانال به کانال به دنبال وطن! هادی خرسندی

هادی خرسندی
تا هستم و هستی به جهان، ای وطن من/ تو مال منی، مال منی، مال توام من

کانال به کانال به دنبال توام من
با دیشِ دلم در پی کانال توام من
بر درگه هاتبِرد و تِلِستار و یوتِلسَت
ریموت به کف، خسته به دنبال توام من
«بی.بی.سی» و «وی.او.ای» و شهرام همایون!
جوینده ی علاف و بداقبال توام من
در باره ی تو هرچه مقاله رسد و فیلم
خواننده و بیننده ی فعال توام من
پیگیر خبرهای تو هستم به همه حال
یک لحظه کجا بی خبر از حال توام من
روزی اَلفِ اُلفت تو بودم و امروز
دور از تو و دلداده به تو، دال توام من
بر تو نرسد خدمتی از من بجز اینکه
افشاگر حکام قرشمال توام من
مذهب به تو تحمیل شد و طبق احادیث
امروز اسیر خر دجال توام من!
جغرافی اگر در به درم کرده غمم نیست
تا بسته به تاریخ کهنسال توام من
از بهر نوه قصه ی شهنامه بخوانم
تا شیفته ی رستم تو، زال توام من
با عبرتی از تجربه ی تلخ گذشته
دلگرم به آینده ی اطفال توام من
تا هستم و هستی به جهان، ای وطن من
تو مال منی، مال منی، مال توام من
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۲۰ آبان ۹۳ - لندن
فیسبوک هادی خرسندی:

شنبه 24 آبان 1393

جمعه گردی های اسماعيل نوری علا در جستجوی همگرائی های پايدار

اسماعيل نوری‌علا
يکی از کوشش های درست در راستای تغيير وضع موجود، چه در داخل و چه در خارج ايران، کوشش برای يافتن راه حل هائی جدی در راستای اتحاد، همراهی، همدلی، اشتراک در نظر، يا عمل، و نظاير ديگر اين مضامين است. چرا که بدون پشنوانه های سنجيدهء نظری، همواره پای کار و مبارزهء سياسی لنگ خواهد بود. به همين جهت، تا آنجا که به توان و امکانات من مربوط می شود، همواره بايد کوشيد (و من هم به سهم خود کوشيده ام) تا هر «فکر تازه» در اين زمينه ها را معرفی و تقويت کرد.
esmail@nooriala.com
به نظر من، يکی از کوشش های درست در راستای تغيير وضع موجود، چه در داخل و چه در خارج ايران، کوشش برای يافتن راه حل هائی جدی در راستای اتحاد، همراهی، همدلی، اشتراک در نظر، يا عمل، و نظاير ديگر اين مضامين است. چرا که بدون پشنوانه های سنجيدهء نظری، همواره پای کار و مبارزهء سياسی لنگ خواهد بود. به همين جهت، تا آنجا که به توان و امکانات من مربوط می شود، همواره بايد کوشيد (و من هم به سهم خود کوشيده ام) تا هر «فکر تازه» در اين زمينه ها را معرفی و تقويت کرد.
اعتقاد اصلی ام هم بر اين است که اگر يک «فکر تازه» در جهت کند کردن يا تعطيل نمودن مبارزه عليه حکومت اسلامی ساخته نشود، و مآلاً به سود تداوم عمر حکومت اسلامی نيانجامد، آنگاه، بايد آن را مورد حمايت و غور و بررسی قرار داد و تا آنجا که ممکن است از آن بهرهء بهينه برد. اما اگر «فکر تازه» در عمل بخواهد به مبارزه ای که هم اکنون، افتان و خيزان، در جريان است، لطمه بزند (حتی اگر بدعت گزاران اش با صميمت و خلوص نيت عمل نموده باشند) و يا برداشت ناصواب از آن موجب لطمه خوردن مبارزهء ما با حکومت اسلامی شود، بايد نسبت به آن خطرات هشدار داد. و مقالهء اين هفتهء مرا بايد نوعی از همين هشدار دادن دانست.
***
چندی پيش، از برآمدن يک «فکر تازه»، با عنوان «همگرائی پايدار ايرانيان»، با خبر شدم و کنجکاوانه به مطالعهء مطالب سايتی که دوستان برای آن براه انداخته بودند[1] پرداخته و، با درک اينکه سخن از جستن راهی برای ايجاد همکاری و همدلی بين ايرانيان است، به توصيهء خانم الاهه بقراط که از اين نظريه استقبال و پشتیبانی کرده بودند، لوگوی آن سايت را، بصورت يک «پيوند»، در پايگاه رسمی جنبش سکولار دموکراسی ايران، که با سردبيری من منتشر می شود، گذاشتم.
(و همين جا بگويم که حضور خانم الاههء بقراط در ميان پشتيبانان نظريهء مزبور مرا در حمايت ار اين کوشش نوپا مطمئن می کرد. من خانم بقراط را از نويسندگان و تحليل گران خوش فکر جامعهء اپوزيسيون می دانم و لااقل پنج سالی هست که يکی از ناشران مقالات ايشان در سايت هائی که به سردبيری من منتشر شده اند بوده ام. در تابستان گذشته نيز، همين «همکاری» موجب شد تا ايشان نيز دعوت عامی را که از اهل اپوزيسيون سکولار دموکرات، برای شرکت در کنگرهء سکولار دموکرات های ايران در شهر بوخوم، به عمل آمده بود پذيرفته، در آن شرکت کرده، و به ايراد سخنرانی جالبی نيز در آن گردهمآئی بپردازند[2]. همچنين ايشان دعوت مرا برای ايفای نقش «مشاور» در شورای دبيران جنبش سکولار دموکراسی [که لازمه اش عضويت در جنبش نيست] را پذيرفته اند. بدينسان، پشتيبانی ايشان از نظريهء «همگرائی پايدار ايرانيان»، برای من، دليل مهمی برای توجه به آن بود).
***
در عين حال، در مطالعهء مطالبی هم که در سايت «همگرائی پايدار ايرانيان» آمده بود، من به اين درک نه چندان پيچيده رسيده بودم که اين نظري از دو مبحث بهم پيوسته اما قابل تفکيک از هم تشکيل شده که يکی به موضوع «همگرائی» می پردازد و ديگری می خواهد تا اين همگرائی را در ميان ايرانيان «پايدار» کند؛
در قسمت «همگرائی»ی اين نظريه من با دو فکر مواجه بودم:
يکی اينکه گفته می شد «خط کشی های گروهی» باعث شده اند که، در بين ايرانيان، ميل به نزديک شدن به يکديگر جای خود را به گريز از همديگر، که در زبان نظريهء مزبور به «واگرائی» تعبير شده، داده است.
در اين مورد بخش عمدهء حرف ها در وصف بديهی فوايد «همگرائی» است و اينکه ما ايرانيان بايد راه های رسيدن به آن را بيابيم و بيازمائيم. در اين راستا خانم بقراط هم، در يکی از اين برنامه های آقای ميبدی، فکر «همگرائی» را به داستان قديمی کتاب های درسی دبستان در مورد پدری تشبيه کرد که، در بستر مرگ، پسران اش را فرا می خواند و به هر يک تکه چوبی می دهد تا آن را بشکنند؛ و پسرها هم براحتی چنين می کنند. آنگاه پدرشان چوب ها را کنار هم قرار می دهد و خواست اش را تکرار می کند. اما هيچ يک از پسران نمی تواند «مجموعهء چوب ها» را بشکند.
در اين راستا، دوستان بنيانگزار نظريهء «همگرائی پايدار ايرانيان» يک ويدئوی کوتاه نيز تهيه کرده اند که به کرات در برنامهء ياران آقای میبدی نشان داده شده است(3). ويدئو با نمايش در همريختگی و تهاجم چندين تير (فلش) که دارای رنگ های پرچم ايران هستند شروع می شود و همراه با موزيک خشنی نشان می دهد که تيرها بجان هم افتاده اند. سپس موزيک آرام و دل انگيز می شود و فلش ها در کنار و بموازات هم قرار می گيرند و از سمت راست پرده به سوی سمت چپ می روند؛ درست به همان معنای «اتحاد موجب شکست ناپذيری و پیروزی» در آن داستان پدر و پسرها.
نکتهء دوم اما به مسئلهء ضرورت «پايدار بودن همگرائی» بر می گردد که نکتهء مهم اما هنوز پرورده نشده ای است. از نظر من، تجربهء پيش و پس انقلاب 57 بهترين نمونه برای درک ضرورت و اهميت اين «پايداری» ست. در آن تجربه همهء نيروها با يکديگر «همگرائی» يافتند و موفق به برانداختن «رژيمی استبدادی اما نوگرا» شدند اما، چون اتحادشان پايدار نبود، بزودی به جان هم افتادند و، در آن ميان، عقب افتاده ترين و خشن ترين نيروها بقيه را يکی يکی برانداخت و «رژيمی استبدادی اما ارتجاعی و خون آشام» را جانشين رژيم قبلی کرد.
باری، جمع بندی من از محتوای اين نظريه، بر اساس آنچه آمد، اين سخن کهنه و بديهی، اما در تکرارش بی آزار، است که: «در هر کار اجتماعی (که شامل کار مبارزه با رژيم هم می شود اما به آن بسنده نمی کند) همگرائی امر لازمی است اما بايد کاری کرد که اين همگرائی پايدار بماند و جنبهء موقتی نداشته باشد».
من فکر نمی کنم که تا اينجای قضيه کسی با اين سخنان مشکلی داشته باشد. هر آدم عاقلی بايد بفهمد که برای پيروزی در مقصود (که می تواند مبارزهء سياسی عليه يک رژيم استبدادی را نيز شامل شود) بايد دست به دست هم داد و از برخوردهای فی مابين خودداری کرد؛ و در پس پيروزی هم اگر قصد نيروهای پيروز نگاهداری «دست آوردها»ی خود باشد (و يا، مثلاً، به «بازتوليد استبداد» نيانجامد) بايد همگرائی را «پايدار و هميشگی» کرد و هرگونه اختلاف نظر و عقيده و مرامی را در الويت های بعدی قرار داد.
داستان کشورهای سکولار دموکرات جهان هم جز اين نيست. مردم اين کشورها، در ظل قوانين اساسی خود (که قرارداد اجتماعی فی مابين مردم و حکومت محسوب می شوند و همگی بر سر آن توافق دارند) برای حفظ آنچه ساخته اند همگرا بوده و برای پايدار کردن دست آوردهاشان نيز می کوشند تا به همگرائی فیمابين خود اولويت دهند و اختلافات شان را در ظل اشتراکات شان مطرح سازند.
در واقع، اصولی همچون حاکميت ملی و منافع ملی نيز جز از طريق وجود اين همگرائی پايدار نه دست يافتنی و نه پايدار خواهند بود.
بهر حال، در اين راستا، سخن دوستان ما در «همگرائی پايدار» سخنی تکراری اما لازم و قابل دفاع است. هرچند که هنوز هيچگونه «پيشنهاد» عملی و اجرائی را با خود ندارد.
***
اما، در اين ميان، سه هفته ای است که آقای عليرضا ميبدی، تهيه کنندهء برنامهء«ياران» در تلويزيون پارس، بخش نخست برنامهء سه شنبه های خود را به معرفی اين نظريهء اجتماعی جديد اختصاص داده[4] و، در عين حمايت صريح از آن، از يکی از «واضعان» آن، يعنی آقای مهندس مسعود اسماعيلو، و نيز «پشتيبان ِ» آن، خانم الاهه بقراط، دعوت کرده است تا به تشريح اين نظريهء بپردازند و قرار است اين کار در هفته های آينده نيز ادامه يابد. اين در حالی است که بخش دوم برنامهء سه شنبه ها به گفتگو با من اختصاص يافته است.
سه شنبهء اين هفته، در صحبتی تلفنی که قبل از شروع برنامهء ياران با آقای ميبدی داشتم، و پس از اينکه آگاه شدم که اين هفته نيز بخش اول برنامه به نظريهء «همگرائی پايدار ايرانيان» و با حضور خانم بقراط و آقای اسماعيلو اختصاص يافته، از آقای ميبدی پرسيدم که آيا ايشان دقيقاً پی برده اند که اين نظريه حاوی چه «پيشنهاد مشخصی» است؟ جواب ايشان هم آن بود که «احتمالاً اندکی. اما امروز هم سعی می کنم اطلاعات بيشتری بگيرم تا مطلع شويم که دوستان انديشمند ما دربارهء چه سخن می گويند». و برنامه که شروع شد ديدم که آقای ميبدی کار را با اشاره به همين پرسش من آغاز کرده و اظهار اميدواری کردند که طی بخش اول برنامه پرسش من هم پاسخی در خور بگيرد. در بخش دوم نيز گفتگوهای ما بر حول همين نظريه تمرکز يافت و، بدينسان، با طرح يک پرسش پيش از برنامه، من نيز وارد گفتگو دربارهء نظريهء «همگرائی پايدار ايرانيان» شدم.

باری، بر اساس تجربه ای که در اين برنامه داشتم، و با همهء علاقه ای که به پيشبرد اينگونه فکرهای تازه دارم، در برنامهء مزبور نکاتی مطرح شدند که نگرانی مرا برانگيختند؛ نکاتی که می خواهم آنها را در اينجا مختصراً توضيح دهم:
1- همگرائی
آقای اسماعيلو در سومين برنامهء آقای ميبدی چنين گفت:
«انتقاد ما، از کسانی که نمی توانند با هم صحبت کنند، آن است که خط کشی می کنند. همگرائی پايدار ايرانيان پادزهر جدائی است، پادزهر تفرقه است. آمده خط کشی ها را بردارد نه اينکه خط کشی کند... و ما متاسفانه می بينيم که حتی در اپوزيسيون هم خط کشی ها پر رنگ است. البته در حرف می گويند که می خواهيم اتحاد کنيم اما وقتی می نشينند، در عمل و رفتار، همان رفتاری را دارند که دوباره به واگرائی می انجامد».
اگرچه در اين سخن بخشی از واقعيت وجود دارد اما، به نظر من، «برداشتن خط کشی ها» و رفع «جدائی ها و تفرقه ها» نه تنها بدينگونه که ايشان می گويند آسان نيست و نه در برخی از موارد نمی تواند مطلوب هم باشد.
بگذاريد پيش از آنکه در اين مورد توضيح بيشتری دهم بخشی از سخنان خانم بقراط را هم از همان برنامه نقل کنم:
«کسانی هستند که طرفدار جمهوری اسلامی اند، کسانی هم هستند که می خواهند رژيم را اصلاح بکنند، کسانی هم هستند که می خواهند رژيم را سرنگون، منحل، برکنار و يا تغيير دهند. تا آنجائی که من متوجه شده ام همگرائی پايدار ايرانيان، بعنوان يک انديشه، وارد اين مباحث نمی شود. بلکه بر اين نکته تأکيد می کند که هرکس اگر بخواهد در راهی که انتخاب کرده موفق شود به اين همگرائی پايدار نياز دارد. کسانی می خواهند رژيم را اصلاح کنند؟ بفرمايند بکنند. کسی مانع شان نمی شود. کسانی می خواهند تغييرش بدهند؟ آنها هم می توانند هر کاری را که در حد امکانات شان هست انجام بدهند. همگرائی پايدار ايرانيان می گويد شما هر روشی را که در پيش بگيريد و به هر ايده ای که معتقد باشيد برای انجام آن به اين بستر فکری نياز داريد...»
در اين سخن می توان بوجود يک نگاه «ابزارگرا» پی برد؛ نگاهی که «همگرائی پايدار ايرانيان» را به ابزاری برای «پيروزی در هر کاری» تعميم می دهد و در اين رهگذر حتی آوردن واژهء «ايرانيان» را هم بلاموضوع می کند. يعنی، در اين نگاه، «همگرائی پايدار» آمده است تا به هر دار و دسته ای بگويد که «برای موفق شدن بايد با هم اتحاد کنيد». و اين درس را هم به اصلاح طلبان می دهد و هم به انحلال طلبان.
اما آقای اسماعيلی در همان برنامه سخن ديگری می گويد:
«ما می خواهيم ايرانی را برای فردای ملت مان در نظر داشته باشيم و آن را بسازيم... همگرائی پايدار ايرانيان نمی خواهد وارد بحث های گروهی شود... ما در يک فضای سالم می توانيم شناخت و اندوخته هامان را با هم در ميان بگذاريم و بتوانيم برای آيندهء ايران يک "سياست آلترناتيو" را تصور کنيم... ما می خواهيم همگرائی پايدار را بسط بدهيم، در رابطه با مملکت خودمان و در رابطه با استبدادی که دارد ما را زير پای خودش له می کند. و می خواهيم راهکارهائی بدهيم...»
از نظر من، سخنان اين دو دوست از دو جنس متفاوتند. يکی در مورد اينکه چه کس و به چه دليل مخاطب «همگرائی پايدار» است بی تفاوت به نظر می رسد، حال آنکه آقای اسماعيلو می خواهد مملکت اش را از «استبدادی که دارد ما را زير پای خودش له می کند» نجات دهد و اين نجات را در همگرائی گروه هائی می بيند که چنين فکری دارند. او می خواهد، بدون ورود به مباحث گروهی، راهی برای همگرائی آنها پيدا کند. يعنی در سخنان ايشان غرض اصلی «همگرا کردن» گروه هائی است که می خواهند ايران را از وضعيت فعلی نجات دهند. تلاش ايشان ويژه کردن يک قانون عام است برای حل مسئله ای که در گير آنيم.
اما منظور آقای اسماعيلو هم در بيان اين «منظور» يا «هدف» در آنجا سستی می گيرد که، چه در سخن شفاهی و چه در ويدئوی ساخته شده شان، از طرح صريح همان «هدف» فارغ می شوند. مثلاً، «ويدئو» دو قسمت دارد: يکی واگرائی و جنگ نيروها با هم و يکی هم همگرائی شان با يکديگر. آنچه در اين ميانه مفقود است عامل «هدف همگرائی» است. می توانيم، بر اساس سخن خانم بقراط، حدس بزنيم که آقای اسماعيلو و ديگر واضعان اين نظريه، در پاسخ به اين پرسش که «همگرائی برای چه؟»، خواهند گفت که «نظريهء ما جنبهء عمومی دارد و ما معتقديم که برای وصول به "هر هدفی" بايد همگرائی داشت». اما همان ها، وقتی که به تشريح دلايل طرح اين نظريه در موقعيت و وضعيت کنونی می پردازند، تمام نگاه و نظر انتقادی شان رو به آن دسته از اپوزيسيون سياسی ايرانی دارد که برای وضع دلشکن مسلط بر کشورمان می کوشند. در نتيجه، اين پرسش را نيز می توان مطرح کرد که اگر دليل طرح نظريهء «همگرائی پايدار ايرانيان»، و ساختن اين ويدئو، کوشش واضعان اش برای تصحيح تلاش های های فعلی مخالفان حکومت اسلامی است چرا طرح «هدف مبارزه از طريق همگرائی»، هم در مطالب منتشر شده و هم در ويدئوی ساخته شده، عايب است و يا بصراحت تبيين نمی شود؟
همچنين توجه کنيم که آقای اسماعيلو، در سخنانی که در برنامهء آقای ميبدی بيان می کنند، با اتکاء به دانش خود در امر معماری، و کوشش برای انطباق نظريات خويش با اصول کار معماران، به نکاتی «اجرائی» نيز اشاره می کنند که بر مبهمات کار می افزايند.
ايشان می گويند «ما معماران وقتی «پروژه» ای را در دست می گيريم چند مرحله را بايد طی کنيم. نخست شناخت وضعيت و مشکلات و امکانات زمينی است که معماری بايد در آن صورت بگيرد. سپس نوبت به تحليل اطلاعات به دست آمده می رسد، و آنگاه...» (نقل به مصمون) اما، بنظر من، در اين مثال نيز به ما گفته نمی شود که پروژهء معمارانهء ما برای ساختن چه «عمارتی» است.
اما، حتی اگر بگيريم که هنوز در مرحلهء «عمومی» طرح هستيم و فرق نمی کند که هدف پروژه چيست، باز هم اگر به مثال آقای اسماعيلو برگرديم و بخواهيم با روش معمارانه بکارمان ادامه دهيم، در همان مرحلهء «شناخت زمين» به اين معضل بر می خوريم که پس از «شناخت چند و چون زمين» چگونه می توانيم دست بکار انجام پروژهء خود شويم؟ در اين مورد «پيشنهاد عملی» چيست؟
مثلاً، با نگاهی معمارانه همچون نگاه ايشان به کشورمان، با زمينی روبرو می شويم که هم اکنون ساختمانی فرسوده و کلنگی، به نام «حکومت اسلامی»، بر آن ساخته شده است (بگذريم از اينکه همين «ساختمان خطرناک» خاک و آب و درخت را هم مسموم ساخته و معمار ما بايد برای اين مشکلات هم راه حل هائی بيابد). آيا پس از اين «شناخت»، و برای آغاز طراحی ساختمانی که در نظر داريم، نبايد به فکر کوبيدن اين بنای فرسوده و خارج کردن تير و تختهء سوخته و مسموم آن از زمين مورد نظرمان باشيم؟ آيا براستی راهی وجود دارد که همين «خانهء از پای بست ويران» را حفظ و مرمت کنيم؟ آيا اگر در دفتر معماری ما بين معماران مان اختلاف نظر رخ داد و چند تنی گفتند می توان همين ساختمان را نگاه داشت و تعمير کرد و عده ای معتقد شدند که ساختنمان «تعمير پذير» نيست و بر سر ساکنان اش خراب خواهد شد و لازم است آن را بکوبيم، آنگاه می توان، با نصيحت و دلالت و کوشش برای «همگرائی» بين معماران، به آنها بگوئيم «مشکل شما در وجود عقايد متخالف شما است؛ اما اگر خط کشی هاتان را برداريد و همگرائی پيشه کنيد مشکلات حل خواهد شد»؟
به عقيدهء من، اين دو دسته معمار هرگز نمی توانند پروژه را با همگرائی به پايان برسانند و، در طول کوشش شان برای رسيدن به همگرائی در مورد اين «ساختمان ِ از پای بست ويران» (که از نظر من ناممکن است)، کاری خواهند کرد که خانه بر سر هر که در آن اقامت کرده فرو بريزد.
برای معماری يک ساختمان نو، اول بايد ساختمان فرسوده و کلنگی را کوبيد و بقايايش را از زمينی که بر آن روئيده بيرون برد.
2. برداشت ها
بطور کلی به نظر من می رسد که جز برداشت های کلی از نظريهء «همگرائی پايدار ايرانيان» (که در راستای تأکيد بر ضرورت همگرائی در کار اجتماعی برای پيروزی در هدف سخن می گويند)، برداشت های مختلف و گاه متضاد ديگری هم در مورد اين نظريه مطرح شده اند. يک نمونه از اينگونه برداشت ها را در بخش نخست «نگرانی ها»ی خود نشان دادم. اما برداشت ديگری که در برنامهء آقای ميبدی پيش آمد، و خانم بقراط يا آقای اسماعيلو به تکذيب آن برنخواستند، در سخن ابتدای برنامه و بوسيلهء خود آقای ميبدی مطرح شد؛ چرا که ايشان، در پی دو هفته گفتگو با آن دوستان، برنامهء اين هفتهء خود را اينگونه آغاز کردند که:
«من به اين نتيجه رسيده ام که نه ايدئولوژی و نه سياست ديگر جواب نمی دهد. يعنی راه های سنتی را بايد کنار گذاشت».
بدينسان، اين مقدمه به مخاطب مژده می داد که نظريهء «همگرائی پايدار ايرانيان» پديدهء جديدی است که در عين «سنتی» نبودن می خواهد جای ايدئولوژی و سياست را در اپوزيسيون ايران بگيرد. بعبارت ديگر، از نظر آقای ميبدی، که چندی است بصور مختلف آتکرار می شود، نظريهء «همگرائی پايدار ايرانيان» خود را در تقابل با «کوشش های سياسی و ايدئولوژيک جاری» قرار می دهد و معتقد است که «واگرائی ِ» موجود در سپهر اپوزيسيون ناشی از «سياست ورزی» و «چسيدن به ايدئولوژی ها» است.
من اما دو مقولهء «سياست ورزی» و «ايدئولوژی مداری» را از هم جدا می دانم. تجربهء تمام قرن بيستم نشان داده است که ايدئولوژی (چه مذهبی و چه لائيک و، بقول کارل مارکس، به معنای «آگاهی کاذب») چگونه نقش مخربی در سرنوشت ملت ها داشته است. اما «سياست ورزی» مقوله ای کاملاً جدا است و نمی توانيم با کنار هم نهادن اين دو مفهوم، بخاطر فسادی که در يکی وجود دارد، ديگری را نيز طرد شدنی بدانیم.
مبارزه برای برانداختن يک حکومت استبدادی از يکسو، و مبارزه برای تصرف قدرت در درون يک ساختار دموکراتيک، هر دو، مقولاتی مربوط به سياست ورزی اند. کسی نمی تواند با سياست زدائی (يا «د ـ پوليتيزه کردن ِ) کنش های اجتماعی به همگرائی مطلوب (چه در شکل پايدار و چه حتی بصورت ناپايدار) دست يابد.
در همين رابطه فکر نمی کنم که واضعان و پشتيبانان نظريهء«همگرائی» نيز معتقد باشند که کارشان دارای ماهيت سياسی نيست. آخر چگونه می شود کسی بخواهد مملکت اش را از «استبدادی که دارد ما را زير پای خودش له می کند» نجات دهد کار خود را از مقولهء «سياست ورزی» نداند؟
3. پايداری
در سخنان آقای ميبدی به اين عقيده نيز بر می خوريم که مبارزات ايدئولوژيک و سياسی کنونی از آن جهت موفق نيستند که بصورت بنيادی و زيربنائی عمل نمی کنند حال آنکه نظريهء «همگرائی پايدار» به بلند مدت نظر دارد و می خواهد تا جامعه را بصورت ريشه ای و طی تعليم عمومی گسترده در ميان ايرانيان، و در بلند مدت، آماده «عصری نو» سازد.
از نظر من اين فکر نيز، در عين درستی، می تواند بسيار مسئله ساز باشد.
مثالی بزنم: دقيقاً از همين طرز فکر است که گفتارهائی اين چنين مطرح می شوند: «تا مردم ايران دموکراسی را در ذهنيت خود نهادينه نسازند تلاش برای رسيدن به حکومت دموکراتيک بی نتيجه است». در سخنان آقای ميبدی پيرامون نظريهء «همگرائی پايدار» نيز اين نکته قابل درک است که «تا مردم ايرانی به فوايد و اهميت همگرائی پی نبرند و آن را پايدار نخواهند، تلاش های سياسی، در چنبرهء خط کشی ها و اختلافات ايدئولوژيک و سياسی و عقيدتی، راه بجائی نخواهند برد».
از نظر من روشن است که نتيجهء طرح اين نظريات (که بخشی از حقيقت را در خود دارند)، اگر به تعطيل «کار کوتاه مدت» و به در سودای زمينه سازی برای «کار بلند مدت» بيانجامد، تنها به استمرار «وضع موجود» کمک نموده و عمرهای بسيار ديگری را تلف خواهد کرد.
از اين منظر که بنگريم می توانيم، مثلاً، به نظريه های ديگری هم عنايت کنيم که در همين راستا گام بر می دارند و، مثلاً، بعنوان نظريهء «رنسانس ايرانی» مطرح می شوند؛ نظريه ای که معتقد است مشکل ملت ما مشکل فرهنگی ـ ساختاری است و تا در تفکر ايرانيان «نوزائی» (يا همان رنسانس) صورت نگيرد کار ما به آب در هاون کوبيدن شبيه است و اتفاقاً آقای ميبدی برنامهء دوشنبه های خود را هم به آن اختصاص داده اند.
البته در مورد اخير بصراحت قصدی سياسی نيز وجود دارد؛ چرا که واضعان نظريهء «رنسانس ايرانی» از همان ابتدا نظر خود را در مخالفت با انديشهء «سکولار دموکراسی» بيان کرده اند. آنها «سکولار دموکراسی» را پديده ای «بومی» نمی دانند و می خواهند تا با وسائل «بومی»، همچون توسل به آئين های زرتشتی يا استفادهء سياسی بلند مدت از جشن های ايرانی و نظاير آن، به اين شعار حافظ شيراز تحقق بخشند که «عالمی ديگر ببايد ساخت وز نو آدمی». توجه کنيد که من با محتوای اينگونه پيشنهادات مخالفتی ندارم اما در آنجا نگران کار می شوم که دوستان ما خواهان آن می شوند که کار سياسی کنونی (با همهء خط کشی ها و اختلاف نظرها)، بخصوص در راستای تبليغ برای شناساندن «سکولار دموکراسی» تعطيل شود تا مردم ايران، به راهنمائی آنان، رفته رفته به فوايد و لزوم نوسازی خود پی ببرند و، آنگاه، آن «آدم نو» بتواند جامعه ای نو را بوجود آورد.
به نظر من، نکته ای که مادر انديشه هائی اين چنين محسوب می شود آن است که «اهداف کوتاه مدت» را بصورت مانعی در برابر «اهداف بلند مدت» خود می نشانند و، به عشق زمينه سازی بلند مدت، مبارزهء جاری را تعطيل کرده و به عمر عمارت ويران و خطرات آشکار آن می افزايند.
حال، در بازگشت به نظريهء «همگرائی پايدار ايرانيان»، نيز بايد بر اين هشدار تأکيد کرد که اگر ما معتقديم «عمر رژيم را اختلافات سياسی و ايدئولوژيک طولانی کرده» و سازمان های سياسی ما (همچون تيرهای سه رنگ قسمت اول ويدئوی نظريهء «همگرائی پايدار ايرانيان») به جان هم افتاده اند، اين اعتقاد نبايد ما را به سوی تعطيل مبارزه «تا اطلاع ثانوی» و تا جا افتادن زمينه های فکری و هويتی در ميان مردم بکشاند. چرا که همگرائی با متوقف کردن حرکت تيرهای سه رنگ به دست نمی آيد بلکه، همانگونه که ويدئوی مزبور نشان می دهد، با حرکت هماهنگ و متوازی و متحد و مآلاً پيروز آنها به سوی هدفی تحقق می يابد که، متأسفانه، ويدئو دربارهء آن ساکت است.
***
باری، به همهء اين دلايل نيز بوده است که من بارها و بارها، در برنامه های تلويزيونی مختلف، اين نظر را مطرح کرده ام که وظيفهء رسانه های سياسی متعلق به اپوزيسيون در خارج کشور «خلع سلاح» و «تعطيل ِ» کوشش های سازمان های سياسی نيست؛ بلکه مهم آن است که گردانندگان اين سازمان ها را به برنامه های خود دعوت کنند و از آنها بپرسند که «موانع همگرائی شما با ديگر سازمان هائی که عليه حکومت اسلامی مبارزه می کنند چيست؟» تنها در پی اينگونه نظرخواهی ها است که، با روشن شدن تفکر هر يک، می توان قضاوت کرد که آيا «خط کشی ها» (بقول آقای اسماعيلو) برداشتنی و محو کردنی هستند يا نه.
می خواهم بگويم که اتفاقاً قبيله قبيله شدن اپوزيسيون (بقول آقای ميبدی) بخاطر عدم دسترسی آنها به رسانه هائی است که شخصيت های سياسی و رهبران گروه ها را طلبکارانه به محاکمه نمی کشند و بين آنها و تودهء مردمی که در داخل و خارج کشور چشم براه «همگرائی پايدار» آنها هستند پلی اتصال دهنده نمی زنند.
به نظر من، درهء عميقی که هم اکنون بين مردم و سازمان های سياسی وجود دارد، و اين سازمان ها را به انزوا و حتی خود برزگ بينی توهم زده می کشاند، تنها بوسيلهء رسانه های مستقل و وطن دوست اپوزيسيون (يعنی آنها که از برقراری «جدل سياسی» برای توليد برنامه های سرگرم کننده استفاده نمی کنند!) پر شدنی است.

(REAL) U.S. Sailors Attacked in Turkey - Sailors Attacked in Istanbul By...

دیالکتیک فردیت یا خویشتن شناسی ایرج قهرمانلو

دیالکتیک فردیت یا خویشتن شناسی 
ایرج قهرمانلو


 نوشتهای را که هم اینک میخوانید دست آوردی است که پس از ماهها کند و کاو فکری در زندان در باره سفر در جستجوی "خودبرروی کاغذ آوردهام . در این جا من نیاز میبینم  کمی‌به زمینه از خودبیگانگی انسانها  در درون پاره ایی از   گروه‌ها و سازمان‌ها  و احزاب سیاسی- ایدئولوژیکی را که خود تجربه کرده‌ام  بپردازم.      
"پاز" نویسنده و پژوهش‌گر  مکزیکی مساله در جستجوی” خود”و دیالکتیک تنهائی را در کتابی به اسم "سالیتود" به خوبی شکافته است. خواندن این کتاب در آینده به من کمک کرد تا رفته رفته سفرِ  خود را در جستجوی گم شده "خودم" بتوانم دریابم.
انسان از زمانی‌ که در سیر تکاملش  به خود آگاهی رسید یعنی‌ خودش را از طبیعت و جهان پیرامونش   جدا دید یا به دیگر سخن از بهشت بیرون شد، داستان تنهائی غم انگیزش آغاز شد  احساسی‌ که درختان و حیوانات ندارند .حیوانات خود را جدا از طبیعت نمیدانند و احساس تنهائی نمیکنند و از این روی درک تنها بودن را ندارند .
   آین طبیعی‌است که “تنها” بودن توانایی‌ می خواهد.  در اینجا منظورم "تنهائی" با "خودآگاهی است  . آدم هایی
که هیچگاه با خود بودن را تجربه نمی کنند به درک زیبای انسان نیز نمی رسند. البته تنهائی با آگاهی, از تنهایی از سر ناچاری یا تنهایی اجباری جداست.
 بسیاری از آدم ها احساس تنهائی می کنند ولی توانا به درک خودآگاهی نیستند. از آین رویهنگامیکه تنها می شوند به هرچیزی
 چنگ و به هرجائی در می زنند تا از این تنهائی فرار کنند. فرد” تنها” یعنی فردی که به” خود آگاهی” نرسیده است  توانا به رودر
 روئی و مبارزه با مشکلات زندگی‌ و به ویژه  سیاسی    نیست و به سختی‌ از جدا افتادن از جامعه.جمع،گروه و حتا از کسی که با اوزندگی‌ میکرده است  می ترسد. او بههنگامی‌که از تنه گروه  جدایش می کنندبه هراس می‌‌افتاد و خود را
 گم می‌کند  و از اینجا این رنجِتنها بودنو جدا افتادنش آغاز میشوددر آین هنگام او همچون کودکی حتی از گام برداشتن در زندگی
 باز می ماند.. همینجا است که "پاز" به خوبی این مساله را می شکافد که جامعه, گروه, حزب, خانواده و اجتماع با قرار دادن قرادادها
 با این “تنهائی آگاهانه” میجنگند و می خواهند این "خود" را در درون جمع نابود و تبدیل به ابزاری کنند تا او در چنبره سیستم موجود
هر آنچه جامعه یا گروه خواستانجام دهد. آدم “خودآگاه” به آسانینیرنگ   نمی خورد ,لگد مال و ابزار نمی شود و به همین دلیل همواره توسط گروه, اجتماع و حزب تنبیه،طرد  و یا  سرکوب می شود. این موضوع در مورد احزاب،گروهها و سازمانهای کشورهاییکه تجربه دموکراسی ندارند میتواند صادق باشد .
 حزب یا گروه” خود” تو را از میان بر می دارد و تو را تبدیل به خمیر بی شکلی
 می کند تا گروه و حزب "تو" را به هرشکلی که خواست در آورد,  که خود پیداست این مخالف کشف آگاهانه  و درک درست انسان از پدیده هاست. حزب یا گروه یا سیستم ایدئولوژیک بویژه مذهبی(مجاهدین،جمهوری اسلامی (   این دوگانگی "تو" و سیستم بیرونی را از میان بر می دارد و "تو" را تبدیل به موجودی سترون می کند که جز
 باربری و سواری دادن کار دیگری نمی توانی انجام دهی .او نمی خواهد "تو" با این دوگانگی” خود” و “جهان  بیرون” به سازش
 و هماهنگی برسی و هر آن به کشف خود و زندگی پیرامونیت بپردازی. انسانها در حل شدن در کلّ احساس امنیت و آرامش میکنند،و حزب یا گروه درست از این ویژه گی‌ انسان استفاده می‌‌کند و او را به حل شدن در گروه دعوت می‌کند.انسان حل شده در جمع  ,دیگر"خود"نیست او "آنها"است
. او یک "کل" یک انسان "بی‌ شکلاستاین روند نابودی خود و تبدیل انسان خودآگاه   به انسان کلی حتی توان دوست داشتن را هماز فرد باز می‌گیرد . انسان تنها که به انسان کلی تبدیل شده است می تواند ازدواج کند و
 بچه بسازد اما توان "خود" بودن را نداشته باشد. بی سبب نیست که گاهی‌ در این گونه سازمان های ایدئولوژیکی مانند سازمانی که مندر درونش بودم, "عشق "یا "دوست داشتن" تبدیل به چیزی زیرزمینی و قهرمانانه می شود. از نظر جمع ایدئولوژیکی, چشیدن طعم سیب  عشق ممنوع می شود ,  زیرا که عشق  را رقیبی یا سدی در برار  خمیر شدن در گروه می‌بیند .اما با نگاهی‌  به ازدواجهای  متعددمسئولین و تصاحب زنان اعضا یا مردان بیرون از سازمان , داشتن رابطه بیولوژیکی (حیوانی) زن و مرد  ممنوع نیست . زیبائی این پروسه خودآگاهی آنجاست که به آگاهی و گذشتن از خود برسی. یعنی با قرار دادن این "هست" یا این "خود" دربرابر "نبود" یا "گروه" تو می توانی "هست" یا "خود" را به اثبات برسانی. اما با فرو رفتن در "عدم" یا "نیستی" یا "گروه" دیگر نمی توان تجربه” بودن” را احساس کرد. اما می شود رو در روی "نیستن" و "مرگ" ایستاد تا بلوغ و شکوه "زیستن" را تجربه کرد. بدین سان است که با ورود به میدان عاطفه و عشق (چه میا‌‌ن دو  انسان و یا عشق به  آرمان ها)
 و گذشتن از خود می توان”بودن” خود را آزمود. فرد خوآگاه از انزوا رنج نمی برد. ولی انسان هائی که در تاروپود اجتماع حل شده اند و تبدیل به خمیر بی شکل اجتماع شده اند در هنگام تنهائی افسرده می شوند, رنج می برند وتوانا به ادامه زندگی نخواهند بود. زیرا آنها که همواره در درون گروه یا "جمع"  جای گرفته اند, اکنون که همه چیز به
هم خورده است و آنها به بیرون پرتاب شده اند دیگر توان تنها زندگی‌کردن را از دست داده اند. در چنین لحظاتی گم
می شوند و به هر دری در می زنند تا راه ورود به " گروه "را بیابند و در درون آن به آرامش برسند.
در زندگی گروهی یا حزبی انسان ها یا اعضا, درگیر مسائل زندگی روزانه گروهی می شوند. این "خود" فراموش شده گم می شود. آنجاست که دیگر این "خود" پاشیده از هم نه توانایی جدا شدن را دارد و نه می تواند دوشواری های گروه را ببیند و بر شمارد. این  "خود" دیگر "آن" ها شده و از همین رو سرانجام این پدیده دوگانگی         
 به سود کل یا  گروه حل می شود. در آن هنگام انسان ها دیگر   توانا به ادامه زندگی بدون پیوند  به گروه نیستند.     
آنها "خود" را نابود کرده یا به دیگر سخندر درون گروه "خود   ” کشی کرده اند.                                      
این کاریست که بیشتر گروه ها و احزاب و در جوامع  توتالیتری و حتی  سرمایه داری بر آن مبادرت می ورزند. سردمداران همواره
 برای اینکه بیشتر بر مردم یا اعضا تسلط داشته باشند سعی در خمیر کردن "خود" ها و حل آنها در کل جامعه دارند.
آنها با یکنواخت کردن افراد از کیفیت به یک کمیت کلی,  تلاش در بستن راه شناخت "خود" دارند .انسان در        دوگانگی است که هر آن خودش را می آزماید. انسان در بودن این "خود" یا "فردیت " و کوشش برای پیوند به
دیگری (کس یا گروه و در همزماننگهداری  این "خود" است که توانا به درک توانایی هایش و شناخت ژرف خویشتن می باشد و حتی توان عاشق شدن   را  در  می‌یابد .                                                               
. آدم هائی که توانمند به  دریافتن "خود" و به زندگی با "خود" نیستند, توانا به دریافت ژرف دوستی ها و حتی عشق هم نخواهند بود.
 آنها به دیگری پیوند می زنند تا از دلهرهِ تنهایی ‌و  شر این "خود" تنها نجات یابند. این وحدت دوگانگی "خود" و "آن",
انسان دیگر, “گروه” یا” اجتماع” است که انسان را ارزشمند, برومند و توانمند به کشف د ما دم خویشتن درونی و واقعیت های
بیرونی می کند نه در حل شدن یا خمیر شدن . به گفته ِ  "پاز" جامعه از انسان های تنها هراس دارد. زیرا انسان تنهای آگاه می تواند با جریان کلی جامعه بستیزد.
نا گفته پیداست که   انسانخود آگاه می خواهد که با حفظ” خود” در درون کل زندگی کند . خود پیداست
این پدیده جدائی” خود” و پیوند به” کل “یک پروسه دائمی است و این برون روی از دنیای "خود" و ورود به دنیای بیگانه دقیقا
برای درمان این تنهائی صورت می گیرد. شخصی که با آگاهی از خویشتن این راه بیرون شدن از خویشتن را نپیموده است آنگاه که
 از جمع گسسته می شود, پرت می شود, طرد می شود یا حتی دستگیر می شود خودش را می بازد و به آسانی تسلیم می شود.
گفتم این "خود" در میان سازمان ها و احزاب نیز به طور قوی مطرح است. رهبری سازمان با انسان های "خود “ساخته که در
 برابر خمیر شدن پایداری می کنند, همواره برخورد می کند. اصولا این پدیده نابودی "خود" و یا ندیدن "خود" در گروه های ایدئولوژیکی توتلیتاری بویژه در کشورهای بدون تجربه سیاسی ,
 چه مذهبی و چه غیر مذهبی,  بسیارهمه گیرو گسترده است.  تو باید "خود" را در درون گروه یا حزب حل کنی و تبدیل به یک خمیر
بشوی.
به عبارت دیگر تبدیل به ابزاری بشوی که “رهبری” تو را برای چرخاندن چرخ ارابه گروه یا حزب استفاده کند واز همین روی
 هرچه این "خود" جنینی یا خام باشد کار خمیر شدن و ابزار شدن نیز آسانتر خواهد بود. بی سبب نیست که آقای "لیوشائوچی
 در کتاب "چگونه می‌توان یک کمونیست خوب بود" تربیت کادرهای حزبی را در حل شدن و ندیدن "خود" می داند و کار نابودی
"خود" فرد را به سود حزب تبلیغ می کند. این همان تزی است که "استالین" با بکار گیری اعضای خمیری بخوان ابزار‌های انسانی یا بیولوژیکی , میلیون ها تن از بهترین افراد حزب کمونیست شوروی را اعدام کرد یا "پل پات" که بوسیله اعضای خمیری حزب, یک چهارم جمعیت 
  کامبوج را کشت )  Heuveline ,Patrick(1998) و در مقیاس کو چکتر چه بسیار قتل های درون گروهی که به وسیله افراد خمیری یا ابزاری انجام شد ه است در آموزش‌های حزبی یا گروهی ،خودآگاهی یا "فردیت " با        ایندیویدوالیسم,،خودپرستی(نارسیسم)،یکی‌گرفته شده است .                                                                      
  حزب با حربهخودپسندی"  (گفته یکی   ‌از آموزگاران  حزبِ توده‌ایران  ,  راهتودهـواژهنامهسیاسی, انديويدوآليسمامیر نیک‌آین  )،"خودپرستی," "لیبرالیسم "،تن پروری"  ،کوشش در کوبیدن و از بین بردن آین `خود آگاهی‌یا فردیت " می‌‌نمائد                                                                 .  .
در این گروه ها "خود" یک شخصیت بیولوژیک پیدا می کند نه یک شخصیت معنی دار وآزاد,زیرا که آین کل خمیری یا حزب است
 که معنا می گیرد.عضو تا ردیف یک هستی‌  بیولوژیک فرود می‌‌آید و بدین سان از بخش انسانی‌  خودش خالی‌میشود او دیگر همچون
یک برده, ابزار زنده  یا انسان ابزار شده  در اختیار  "صاحبیا برده دار , بخوان رهبری  قرار می‌گیرد او اکنون تبدیل به ابزاری زنده شده است که دستورات را
بی‌چونِ   چرا انجام میدهدنباید از یاد برد که آین اطاعت ابزاری همیشه زیر  نام های "  انضباط حزبی"،"انضباط انقلابی، قاطععت  
 انقلابی"،  "دستور گروه یا سازمانی" و غیره پوشیده میشود (پاورقی؛این تبدیل شدن انسان آزاد و خود آگاه به انسان ابزار شده را به بهترین شکل در گروه مجاهدین کنونی که از سازمان به فرقه دگردیسی پیدا کرده است به خوبی‌ می‌توان دید ) . در چنین گروه ها "خود"  یک گناهکار است و باید نابود و طرد و بد نام شده و
از صحنه  خارج شود. "خود" به آسانی باید به سود کل از میان برداشته شود. اما سخن در اینجاست که چه کسی این سود را تعیین
 می کند؟ اشکاراست  که این "رهبری" یا "سیستم رهبری" است که این تصمیم را می گیرد و همواره این "رهبران" هستند که طبل
 تبدیل شدن افراد به  یک کل خمیری یا ابزاری را به صدا در می آورند زیرا به سود آنان است که این چرخ بر همان روش ابزاری
 بگردد.
گفتم که انسان در حزب یا گروه های ایدئولوژیک به ردیف یک موجود بیولوژیک تنزل پیدا می کند . که این خود پدیده " خمیر شدن" را
   آسان تر می‌کند .  اعضا اشیای هم شکلی هستند که باید در اختیار کلّ یا رهبری باشند
این رهبران ،سازمان یا حزب را به یک تشکیلات ما وارا ی طبیعی‌ و مقدّس تبدیل میکنند و افرادیکه به این معبد مقدس کرنش نکنند مرتد,خائن و بریده خوانده میشوند و باید تکفیر و مجازات گردند . در حالیکه این رهبران اند که پرده دار این امامزاده خیالی هستند وین آنهاهستند که دستورات را صادر میکنند . این موضوع نه تنها در سازمانی که من در آن فعالیت داشتم کاملا جاری بود بلکه در  بسیاری از
 احزاب و گروه های ایدئولوژیک دیگر نیز امری کاملا معمول است. اگر نگاهی به کارنامه حزب کمونیست شوروی بیندازیم خواهیم دیدچه بسا افرادی که وفادار به آرمان سوسیالیسم بودند و تنها گناهشان در مخالفت با خمیر شدن بودند آنها را  به نام مرتد و خائن در حالیکه سرود اینترناسینال
 را در جلوی ِ جوخه  اعدام میخواندند به رگبار گلوله بستند. این پروسه" خود "کشتن یا خمیری شدن ,خود به خود پروسه رسیدن به دیکتاتوری رهبری را بیش از پیش شتاب می بخشد و رهبری سرانجام تبدیل به یک دیکتاتور همه جانبه می گردد. ناگفته پیداست که همانگونه که اعضا از بخش انسانی خودشان جدا می شوند و تبدیل به موجودات بیولوژیکی می گردند، خود دستگاه رهبری نیز بخش انسانی خودش  را به مرور زمان
 از دست می دهد و تبدیل به به ماشین ادمخو اری میشود که به هیچ کس رحم نمیکند و برای رسیدن به هدف و حفظ قدرت از هیچ کار
 پلیدی فروگذار نخواهد کرد. به عبارت دیگر دیکتاتوری , بردگی سازمانی را پیش می آورد و بردگی یا برده شدن داوطلبانه,
دیکتاتوری را به دنبال می‌آورد
نمونه بارز رابطه تنهائی و ابزار شدن را میتوان در داستان غم انگیز و تکان دهنده درون سازمانی که در سال ۱۳۵۴ رخ داد به آشکارادید .
داستان لیلا زمردیان یک تراژدی است ،تراژدی یک زن تنها .لیلا که در پیشزن رضا رضایی بوده است اکنون به اصطلاح زن شریفواقفی استاز لابلای داستان چنین بر می‌‌آید که میان این دو هیچ رابطه عاطفی وجود ندارد بلکه او یک هم خواب یا هم بستر شریف است.. شریف دست از اندیشه مذهبی بر نمیدارد و تسلیم ایدئولوژی مارکسیستی پذیرفته شده گروه  بهرام   آرام و تقی‌ شهرام نمیشود و اندیشهانشعاب داردلیلا میان  اختلافات شریف و رهبری سازمان گیر می‌‌افتدشریف که مسول و  شوهر لیلا ست  از  او که اندیشه  مذهبی راکنار گذشته است می‌‌خواهد به سازمان برگردد ،اما سازمان او را نمی پذیرد و از لیلا میخواهد تا خبر چین آنان باشد .هوای خانه متشنجاست . شریف لیلا را کتک میزند،ناسزا میگوید ، او گریه میکند و ساعتها با خودش کلنجار میرود تا راهی‌ بیابد .اما هیچ پناهی ندارد.لیلا تنهاست.او حتا به خانه هم نمیتواند برگردد زیرا که چند زمانیست پنهان شده است و ساواک به  دنبالش میگردد . سر انجام سازمان ازاو میخواهد تا شریف را به قربانگاه ببرد . لیلا ندانسته  چنین میکند و  رفیق, همخانه،شوهرش  را به سر قرار می‌ آورد و سپس بهسازمان میپیوندد .آن روز شریف بدست آدم کشان  سازمان در سر قرار مرگ کشته میشود و لیلا هم  چندی بعد در یک تعقیب خیابانیتوسط ساواک پس از خوردن کپسول  سیانور بر کف یکی‌ از کوچههای شهر تهران جان میسپارد . داستان لیلا یک تراژدی است.داستانزنی‌ است که نا خواسته و نا دانسته دستش به خون  هم بستر ،هم خانه  ،رفیق و مسول خودش آلوده میشود ،اما داستان زنی‌ تنها هم است .ودرست ناتوانی ااو در تنها ایستادن است که ااو را تبدیل به ابزار و بازیگر این نمایش  تراژیک  میکند
  تراژدی لیلا و شریف داستان دیرینه‌ دارد . همچنان که در این یاد نامه خواندید در سال ۱۳۵۱ رهبری سازمان برای از میان برداشتن من، به کمک همسر سابق من بی‌ آنکه او بداند  مرا به سر قرار مرگ کشاندند  . اما از آن جائی که ماهیت سازمان بر من روشن شده بودبزودی پی‌ به نیرنگ آنان بردم  و با شتاب از آنجا گریختم. زمانی‌  را در میان کارگران کرد  خراسان در ساختمانی نا تمام  زندگی‌ کردم وبدین سان سازمان   در انجام  نقشه ترور من  ناکام ماند .این بدرستی نشان میدهد که ابزار سازی اعضا و تبدیل آنها به موجودات تسخیرشده بخشی‌ از سرشت این سازمان بوده و هست 

                                                                       ***
این طبیعی‌است که این خودکشی سازمانیافته  یا سازمانیو تنزل از جایگاه ِ انسانی به حضور بیولوژیکی   اعضا   در تمام زمینه‌ها از جمله در زمینه های عاطفی نیز گسترش می یابد. خواننده در صفحات آینده خواهد دید
 که این شیوه بینش   بیمار   گونه به انسان ( اعضا ) چگونه به سواستفاده و کامجویی مسئولان از زنان سازمان منتهی می گردد.
 زن در اینجا نیز تبدیل به یک   ابزار می شود تا پاسخ نیازهای جنسی‌ِ مسئول یا مسئولین گروه را تامین کند تا آنجا که یکی از اعضا
 پس از دست به دست شدن های   زیا د بین مسئولان سازمان سرانجامبه زندگی‌  خودش پایان میدهد  (برای   نگهداری حرمت  آن بزرگوار  از بردن  نامش خود داری می‌کنم). و نیز وسوسه رضا رضایی برایِ دست درازی به سیمین که با خشم او روبرو میشود و خواهش رضا رضایی را و ا پس میزند ,این در حالی‌بود که سیمین شوهر داشت, (1)
و نیز افشاگری منیژه اشرف زاده کرمانی عضو سازمان در دادگاهی که او به  مرگ محکوم شد  خطاب به اعضای سازمان از این روندکامجویی از زنان  به عنوان "فساد اخلاقی "سازمان نام میبرد .  (2)  
 اینها همه خود نشان ِ بارزی  از این شیوه نگرش ابزار ی  به اعضا می‌باشد 
 عشق گذ ر  آگاهانه از "خودبرایِ  پیوند به  انسانِ دیگری است  که در این سفر عشقاو توانا  به کشف  خویشتن میگردد .
 ولی‌در سازمانها و احزابِ یا جامعه های خمیری ، جامعه یا دستگاه رهبری تاب دیدن رابطه انسانی  درست بین دو عضو را ندارد و
 آنها   را در حد یک حیوان فرود می آورد. در حالیکه رابطه جنسی باید  توام با کشش عمیق انسانی باشد تا از رابطه حیوانی تمیز
 داده شود که این خود طی یک پروسه زمانی به هستی می آید. در سایه همین نگرش بیولوژیکی به انسان است که دختری که تا
 دیروز  خواهر یا  همسر برادر یا رفیق یا همرزمش بوده است به فاصله یک شب هم بستر مسئول دیگری می شود.
فراموش نشود که مسئولین حزب یا گروه همه این هوس کاری ها و  کامجویی ها را زیر پرچم  معیارهای   انقلابی‌، دستور سازمانی، انقلاب ایدئولوژیکی، ضرورت تشکیلاتی،  دستور رهبری,  پوشش امنیتی و غیره به انجام می رسانند که اگر نگاهی درست به این شیوه   برداشت از  اعضا بیندازیم گرایش لمپنیزم را در حوزه   اخلاق به روشنیمی‌بینیم .                                                                                                                                      
در این جاست که لمپنیسم بخشی از فرهنگ زبانی‌ ابزارهای تهیی شده از حرمت و کرامت انسانی‌ میگردد .انسان ابزار شده زبان گفتگویویژه خود را دارد .ااو بجای زبان منطق از زبان بی‌ حرمت فحاشی و تهمت زدن بهره می‌‌برد  .در این فرهنگ ، دروغ فضیلت  و تهمت وبرچسب زنی‌ ، انتقاد نامیده میشود .نگاهی‌ به اطلاعیهها و حملات سازمان به انتقاد کنندگان یا اعضای سابق یا حتا همکاران سابق سازمان،به کارگیری   لمپنیسم زبانی‌  را آشکارا میتوان دید                                                   .
این روند ابزار سازی اعضا همچنان در سازمان مجاهدین کنونی نیز با شدت بیشتر ادامه دارد . در گزارشات منتشر شده اعضای سابق سازمان مجاهدین  خلق که برخی‌ از آنان سالهای زیادی را در درون سازمان سپری کرده اند بهخوبی نشان میدهد که چگونه آقای رجوی رهبر سازمان مجاهدین انسانها را نه بلکه از خصلت انسانی آنها تهی کرده است بلکه با تزریق عنصر مذهبی و دگرگون کردن شخصیت اعضا ، موفق گشته است تا آنها را به موجودات تسخیر شده ایی تبدیل کند  که تنها به او می‌‌اندیشند و بس.او از آعضا  می‌خواهد تا     
   زیبا‌ترین عواطف انسانی  مانند عشق،دوست داشتن،عشق به فرزند , همسر,میهن،مردم،مهربانی،و هر چیز زیبارا                                                    
 بدور بریزند و تنها عشق مریم و آقای رجوی را در سینه خود جای دهند .این خطر ناکترین و تراژیک‌ترین دگردیسی‌ یک عضو به ابزار است آقای رجوی آرزوی آفرینش موجوداتی تسخیر شده،تهی از عواطف زیبای انسانی را برای جامعه آینده ایران در سر می‌ پروراند.
البته فراموش نشود که او این نابودی و کشتن داوطلبانه تمام خصلت‌های زیبای انسانی را انقلاب ایدئولوژیک مینامد .
براستی که انسان تراز نوین او،چه اندازه خطر ناک می‌تواند باشد.                                              
----------------------------------------------------------------------------
1: سیمین این را سالها بعد به من گفت ،داستان چنین رخ داده است که روزی او  در خانه با رضا رضایی تنها بوده است و رضا با گرفتن دست او  و پیش کشیدنش قصد تجاوز جنسی‌ داشته است که سیمین او را پس میزند و رضا با شرمندگی قصد پلیدش را به عنوان دوستی توجیه می‌کند سیمین هنگامی که بهرام  آرام به خانه می‌آید موضوع را با او در میان میگذارد بهرام  آرام می‌گوید                                      :
" ولش کن ، این مرتیکه احمق  مدت شش ماه است  که از خانه بیرون نرفته  و مغزش پوسیده شده است      "  
 -2 کیهان شماره . ۹۷۶۸ صفحه ۱۰ ، اول اسفند ۱۳۵۴                                             
سایر منابع                                                                                                :
نگاهی به فروغ جاویدان، ۵۲ سال بعد                                                                                                   
 -گزارش ۹۲، نامهی سرگشاده به مسعود رجوی :ایرج مصداقی                                                              
 -تاریخ و تجربه  :   کمال رفعت صفایی                                                                                                   
http://www.pezhvakeiran.com/pfiles/kamal-rafat-safai-tarikh-o-tajrobe.pdf