mardi 20 août 2013

یادداشتی پیرامون كودتاى ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و پلنوم چهارم حزب توده به سال ۱۳۳۶ - ۱۹۵۷ خسرو شاكري زند

یادداشتی پیرامون كودتاى ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و پلنوم چهارم حزب توده به سال ۱۳۳۶ - ۱۹۵۷
خسرو شاكري زند

استخراج از کتابی در دست انتشار:
شالوده شکنی یک افسانه[i]
تاريخ كودتاى 28 مرداد، برغم اینکه بسیاری از اسناد سیا و اینتلیجنس سرویس یا هنوز در اختیار تاریخنگاران/تاریخشناسان قرار نگرفته اند یا گویا از بین برده شده اند، ديگر ازهمه‏سو بخوبى شناخته شده است، و همه¬ی طرف‏هايى كه در آن دست داشتند (به‏غير از خانواده­ی پهلوى و زرخریدان شان) به دخالت مستقيم، برنامه‏ريزى و اجراى آن توسط دول آمريكا و بريتانيا اعتراف كرده‏اند،[ii] در حالی که از همان فردای کودتا روشن بود كه كودتا توسط سرويس‏هاى جاسوسى بريتانيا و آمريكا برنامه‏ريزى و به اجرا درآمده بود و مصدق، نه فقط در محکمه­ی نظامی، که حتی روز 28 مرداد در دیدار با سفیر آمریکا هندرسون این نکته را به وی گوشزد کرد.
در ضمن اینکه بایستی همچنان به کار پژوهش و ارزیابی کودتا ادامه داد، اکنون بایسته این است که نسبت به آن ارزیابی هایی که تا کنون ارائه شده اند برخوردی نقادانه اختیار کرد. این نوشته با این هدف تنظیم می شود.
يك متخصص علوم سياسى با جهت‏گيرى مرامى، چون سپهر ذبيح، نمى‏توانست خود را جز با اشاره به «تاريكى» و «ماهيت مورد نزاع دخالت آمريكا» در آن «ماجرا» راضى سازد.[iii] با اينكه ذبيح اعلاميه كميته­ی مركزى حزب توده (مردمِ مخفى، 27 مرداد 1332) را در دفاع استقرار «فورى» «جمهورى دمكراتيك» نقل مى‏كند ــ موضعى كه بنابر گفته­ی مارك گازيوروفسكى، بايد سازمان سيا از طریق جاسوسى در رده­ی بالاى رهبرى حزب در تهران ديكته كرده بوده باشد [اين جاسوس چه کسی مى‏تواند بوده باشد؟ كيانورى، چنانکه برخی از خود حزب توده اشاره برده اند؟ فراموش نکنیم که در آن زمان کیانوری مسؤول انتشارات حزب بود.] ــ اما ذبیح اظهار مى‏دارد كه «حائز اهميت است كه حزب از ايجاد فورى يك جمهورى دمكراتيك خلق پشتيبانى نمى‏كرد و نه حتى از شركت در دولت جبهه­ی ملى، كه ديگر اكنون منزوی شده بود.»[iv] بدين‏سان، وى خواننده را در اين ابهام باقى مى‏گذارد كه فرق بين «جمهورى» و «جمهورى دمكراتيك» در آن زمان چه بود؟ در عین حال، او با تكرار قصه­ی حزب توده داير بر اينكه مصدق از تحويل اسلحه به حزب توده خوددارى كرد، از يك‏سو، سرزنش مصدق توسط حزب توده را توجيه مى‏كند و، از ديگرسوى، مدعى مى‏شود كه پيروزى شاه بر مصدق «به‏هيچ‏وجه غيرمنتظره» نبود، زيرا «تجربه­ی گذشته نشان داده بود كه دولت نمى‏توانست، دست‏كم، بدون رضايت ضمنى شاه در قدرت باقى بماند، چون ارتش به شاه وفادار بود»! چنين مواضع متضادى، البته، از تحليل ضرورى‏ تاريخى كه بايد «تاريخ مغشوش» كودتاى 25 ـ 28 مرداد را روشن كند، بس فاصله دارد. غريب‏ترين نكته در مورد ذبيح، البته، اين است كه وی در سال 1982 (حتى پس از علنى‏شدن قضايا، ازجمله توسط كيم روزولت) مى‏كوشد ثابت كند كه نقش سيا در كودتا خيلى مهم نبود.
از ديگرسوى، آبراهاميان، داستان مقابله­ی حزب توده با مصدق را با يك «بحث» تخيلى بين رهبران حزب توده در روزنامه رزم (26 ژوئن 1950/27 خرداد، يعنى يازده ماه پيش از نخست‏وزيرى مصدق) مى‏گشايد. اين «بحث،» كه روشن نیست وی به چه دلیل مطرح می سازد، حزب توده را درباره­ی رهبر ميهن‏دوست ايران دچار «دودستگى شديد» مى‏كند.[v] او براى اثبات بيشتر اين نكته، پس از رجوع به برخى مقالات خصمانه­ی حزب بر ضد مصدق، ناگهان به «سال‏ها بعد» مى‏جهد، يعنى پس از پلنوم چهارم 1957 (ازجمله دو مقاله از اسكندرى و كيانورى در يك كنفرانس احزاب كمونيست[vi]) هنگامى كه حزب توده، سرانجام، در زير فشار بقاياى كادرهاى جوان اش، ناگزير از پذيرش اشتباهات خود پیرامون مصدق و نهضت ملى شد. اما شگفت‏انگيز تحريف محتواى «تحليل» معروف و مورد نزاع منتشره از طرف كميته­ی اجرايى حزب است كه تحت عنوان «درباره­ی بيست‏وهشتم مرداد» نوشته شد، اما هرگز منتشر نشد و یک سند درونی باقی ماند. اين «تحليل،» درواقع، سياست مخالفت با مصدق را تأييد و توجيه كرد و او را مقصر شكست دانست. اما آبراهاميان آن را چون نوشته‏اى معرفى مى‏كند كه طى آن «حزب توده اعتراف مى‏كرد كه با دفاع كامل [!] نكردن از مصدق اشتباهاتی اساسى مرتكب شده بود.»[vii] (در زير به نامه­ی محرمانه­ی كيانورى در نقض اين ادعا اشاره خواهم كرد.) اين تحليل كه به مأموريت از جانب هيئت اجرايى كميته­ی مركزى توسط گالوست زاخاريان، عضو كميته­ی ايالتى تهران، نوشته شد با مخالفت كيانورى روبرو گشت، كه در نوشته­ی ديگرى تحت عنوان «درباره­ی "درباره­ی بيست‏وهشتم مرداد"» به آن پاسخ گفت و رهبرى را به «دنباله‏روى» (!) از مصدق و به «عدم قبول مسؤوليت رهبرى پرولترىِ» نهضت ضدامپرياليستى» متهم ساخت.[viii] (در ضمن، بايد يادآور شد كه ادعاى كيانورى داير بر اينكه شخصاً به مصدق تلفن كرده بود[ix] ــ ادعايى كه اغلب پذيرفته‏اند ــ تا او را از كودتاى عنقريب مطلع كند به‏هيچ‏وجهى در جزوه­ی يادشده در بالا مندرج نيست، بلكه سال‏ها پس از مرگ مصدق عنوان شد، هنگامى‏كه مصدق ديگر نمى‏توانست آن را تكذيب كند.
در باره­ی اينكه چه كسى به مصدق خبر كودتا را رساند، حدس‏هاى متنفع چندى زده شده‏اند، و غالبا بدون مدرك. گفتن دارد كه در ميان اسامى افسران گارد شاهنشاهى دستگيرشده كه به فرماندهى نصيرى قرار بود حكم بركنارى مصدق را به وى ابلاغ كنند نام سرهنگى به نام پولاددژ، ذكر رفته است. به نظر مى‏رسد كه او افسر ردهء بالاى سازمان افسران ح. ت. بوده باشد كه اين خبر، را مستقيماً يا غير مستقيماً به مصدق رسانده بوده باشد. اگر اين شخص همان پولاددژ سازمان افسری حزب بوده باشد، مسلماً او نمى‏توانست خبر را از طريق كيانورى به مصدق رسانده باشد، چه پولاددژ نه رابطه­ی خوبى با كيانورى داشت و نه كيانورى مى‏توانست به خاطر دشمنى شناخته‏شده‏اش با مصدق، پيامبر خوبى بوده باشد.[x] دفاع آبراهاميان از رهبرى حزب توده كه طى سال‏ها تحت هدايت مقامات شوروى بود، همچنين در «ارزيابى» او منعكس است: «بحث [در ميان رهبران حزب] طى سال‏هاى 1953 ـ 1951 درعين‏حال تا حدى آكادميك بود، چه تصميم نهايى [براى ايجاد يك جبهه­ی واحد؟] به عهده­ی مصدق بود، و نه حزب توده.»[xi]
با مقصردانستن مصدق براى نپذيرفتن تمام و كمال خط‏مشى حزب توده، آبراهاميان نتيجه مى‏گيرد: «بدبينى دوجانبه بين حزب توده و جبهه­ی ملى» سرانجام به سرنگونى مصدق [از طريق كودتا] كشيد.» ضمن تشريح رويدادهاى 25 تا 28 مرداد، او روايت آنها را تحريف مى‏كند ــ و ازجمله شعار تحريك‏آميز «جمهورى دمكراتيك» را به «جمهورى» تقليل مى‏دهد، و بدون ارائه­ی كوچك‏ترين مدركى مدعى مى‏شود: «ارگان‏هاى [؟] جبهه­ی ملى در چاپ‏هاى دَمِ صبح [گويا 28مرداد] اعلام كردند كه خطر شاه رفع شده و خطر بزرگ كمونيسم در افق هويدا بود و اگر اين خطر به‏سرعت خُرد نشود مملكت را نابود تواند كرد»![xii] اين ادعا بر مدارك آن زمان استوار نيست، بلكه براساس مقاله‏اى بنا شده است كه سروان فشاركى (افسری با تمایلات توده ای) پس از انقلاب 1357 در اطلاعات منتشر كرد، داير بر اينكه «رهبران حزب توده مصدق را تلفناً مطلع كرده بودند كه هواداران نظامى ايشان، اسنادى در اختيار داشتند كه ثابت مى‏كرد كه افسران سلطنت‏طلب توطئه كرده بودند تا دستورات نخست‏وزير براى استقرار نظم و قانون را بهانه‏اى قرار دهند تا جبهه­ی ملى را ساقط كنند.»[xiii] اين ادعا هرگز از سوى رهبران حزب توده و حتى كيانورى نيز تأييد نشد كه در ميان خود توده‏اى‏ها به عنوان استاد دروغگويى شهرت دارد.[xiv] تاریخنگار وظيفه دارد كه از هيچ منبعى درنگذرد و دست‏كم همه­ی اسناد موجود و دردسترس را بجويد و از آنها استفاده كند.
يكى از دلايل موفقيت كودتاى 28 مرداد اين است كه بلافاصله پس از شكست كودتا در 25 مرداد، به دنبال يك اعلاميهء مفصل كميتهء مركزى حزب توده دربارهء كودتا، ارگان علنى آن حزب، يعنى به سوى آينده، مشخصاً توجه را از تكرار كودتا در پايتخت منحرف كرد:
بعد از اينكه توطئه كودتا در مركز مواجه با شكست شد، صحنه­ی فعاليت عمال آنها كه هنوز دستگير نشده‏اند به شهرستان‏ها منتقل گرديد. به قرار اطلاعى كه به دست آورديم، يكى از صحنه‏هاى مهم اين فعاليت خوزستان است. فرمانده لشکر خوزستان سرتيپ مغرورى كه با كودتاچيان در تهران ارتباط دارد، به دستور آنها درصدد است كه آشوبى در اين استان حساس و مهم كشور ايجاد كند و با اعلام استقلال خوزستان براى ساقط‏كردن دولت وارد عمل شود. اخبار ديگرى نيز حكايت مى‏كند كه سرلشکر زاهدى، باصطلاح نخست‏وزير شاه خائن، هم بعد از اينكه در تهران دچار ورشكستگى گرديد عازم خوزستان گرديده است، تا در آنجا به اتفاق سرتيپ مغرورى و با كمك‏هايى كه مى‏تواند از مناطق [زير] تسلط انگليسى‏ها، يعنى بصره، كويت، و بحرين به دست آورند به توطئه­ی خائنانه خود ادامه دهند. ... قرار است شاه فرارى هم از خارج به اهواز وارد شود تا حكومتى را كه استعمارگران با سركوبى استقلال و حاكميت ملى ما براى او تهيه مى‏بينند، تحويل بگيرد.[xv]
پیرامون توجه دولت به اين «اطلاع» و تمركز توان اش در شهرستان‏ها، بويژه استان نفت‏خيز خوزستان و بى‏توجهى به پايتخت، بايد به سه نكته اشاره كرد. نخست، براستى خوزستان همان استان ايران بود كه بريتانيا، براى ادامه­ی تسلط خود بر آن، همه­ی جهان غرب را در مبارزه با ايران بسيج كرده بود. دوم، در سال 1299، هنگامى‏كه انقلابيون شمال پايتخت را شديدا تهديد مى‏كردند، نقشه­ی بريتانيا اين بود كه دولت مستقلى در خوزستان به وجود آورد تا منابع نفتى را از دست‏اندازى «بلشويك‏ها» حفظ كند. سوم، اين «اطلاع» مربوط به كودتا نيز از جانب حزب توده آمده بود كه منبع اصلى، اگرنه تنها منبع، خبر نخست‏وزير از كودتاى نخستين را تشكيل مى‏داد. بحث پيرامون اين دومين اطلاع (كه غلط و انحرافى بود) به معناى تبرئه­ی مصدق و همكاران اش براى غفلت نابخشودنى‏شان نيست، بلكه چنانكه رهبر يكى از سازمان‏هاى پيشخوان حزب توده در نامه­ی سرگشاده­ی خود خطاب به همسر كيانورى پس از بازگشت شان به ايران متذكر شد،[xvi] از اين‏روست كه اعلاميه­ی كميته­ی مركزى حزب توده و متعاقب آن سرمقاله­ی ارگان علنى آن حزب براستى يك تاكتيك انحرافى بود كه جاسوس(هاى) بريتانيا در سطحِ كميته­ی مركزى به اجرا گذاشتند.
بايد تأكيد ورزيد كه، هنگامى كه در سرمقاله­ی به سوى آينده نوشته شد اين «اطلاع» را كسب كرده بود، بايد مقصودش اين بوده باشد كه آن را، همچون خبر اول پیرامون كودتاى 25 مرداد، از يك منبع قابل‏اطمينان، يعنى سازمان افسرى، به دست آورده بوده باشد. همين امر درباره­ی خبر انحرافى مربوط به سرتيپ مغرورى صدق مى‏كند. سازمان افسرى حزب توده از تمايلات سياسى فرماندهان لشکرها و غيره باخبر بود، اما اين دو «خبر» غلط از آب درآمدند، يعنى اطلاعات نادرست به معناى انحرافى بودند. مطمئناً، نمى‏توان ادعا كرد كه اين دو اطلاع غلط از سوى سازمان افسرى حزب رسيده بوده باشند؛ پس، چه كسى مسؤول اين تاكتيك انحرافى در كميته­ی مركزى بود؟ هنوز قطعاً نمى‏دانيم، اما اين مسؤول(ان) نمى‏توان(ند) جز جاسوس(ان) بريتانيا در كميته­ی مركزى بوده باش(ن)د.
همچنین، تكرار این مطلب تأييدنشده­ی تبليغاتى توسط آبراهاميان پیرامون تمكينِ منتسب به مصدق به «تشويق سفير آمريكا،» طى ملاقات كوتاه اش با وی در روز 27 مرداد/18 اوت 1953، داير بر دستور به «ارتش كه خيابان‏ها را از تظاهركنندگان حزب توده پاك كند» وخامت كمترى ندارد، و كيانورى نيز، بدون ارجاع مستقيم به آبراهاميان،[xvii] همين دروغ را تكرار مى‏كند. اين ادعا، درواقع، يك فرمول‏بندى جديدى است از آنچه كه كيم روزولت در كتاب اش مطرح كرد، تا مصدق را تحقير كند. هر كس كه با مصدق، مردى كه يك عمر بر ضد دخالت خارجى در امور ايران رزميده بود، آشنا بوده باشد، حتى بدون دسترسى به بايگانى‏هاى دولتى، مى‏توانست بداند كه چنين ادعايى نمى‏توانست چيزى جز يك تحریف بزرگ باشد. امّا اكنون تلگراف بلند متن مذاكره­ی هندرسون با مصدق كه هندرسون به واشنگتن ارسال داشت روشن مى‏دارد كه وى هرگز چنين درخواستى از نخست‏وزير ايران نكرد. براستى، گزارش مذاكره نشان مى‏دهد كه مصدق با هندرسون محكم و حتى با استهزاء، سخن گفت و طى مذاكره به او فهماند كه از امكان دخالت آمريكا در كودتا خشنود نبود. البته، آبراهاميان هيچ منبعى براى اين تحریف اغراق‏آميز خود ارائه نمى‏دهد. اما منبع اين خبر ناراستی، علاوه بر ادعاى كيم روزولت،[xviii] شناخته شده است: برخى از سلطنت‏طلبان[xix] و رهبر حزب توده، كيانورى.[xx] برخى نكات كليدى موجود در متن گزارش تلگرافى هندرسون به وزارت خارجه­ی آمريكا از مذاكره­ی روز 27 مرداد او با مصدق بايستى بر اين امر پرتو بيفكند. بايستى افزود كه نظر منتسب به مصدق در اين باره در برابر هندرسون خيلى پيش از بازشدن پرونده­ی تلگراف فوق‏الذكر سفير آمريكا، يعنى تنها سه روز پس از كودتا، شناخته شده بود. در روز 31 مرداد 1332، خواندنى‏ها، از مجلات نزديك به دربار، گزارش زير را منتشر كرد: «بنا به گفته­ی راديو پاريس، [هندرسون در ملاقات با نخست‏وزير ايران] به دكتر مصدق اطلاع داد: دولت آمريكا ديگر نمى‏تواند حكومت او را به رسميت بشناسد و به عنوان يك نخست‏وزير قانونى با او معامله كند. هندرسون رسماً به مصدق اعلام داشت كه آمريكا با تمام قوا از ادامه­ی حكومت او جلوگيرى خواهد كرد و به مصدق تكليف كناره‏گيرى از كار را نمود. ولى دكتر مصدق با لحن تندى هندرسون را از خانه­ی خود بيرون كرده و گفت فردا با آمريكا قطع رابطه خواهد كرد.»[xxi] آيا اين موضوع نبايد موجب اين مى‏شد كه يك مورخ جدى، محتاطانه و بى‏غرضانه مى‏نوشت؟ پاسخ روشن است.
نگاهی به نکات اصلی گزارش تلگرافی هندرسون از دیداراش با مصدق در 27 مرداد همه­ی این تحریف ها را بر ملا می کند. هندرسون به شرح زیر گزارش داد:
«او [مصدق] طبق معمول محترمانه رفتار مى‏كرد، اما من مى‏توانستم در برخورد [او] مقدارى خشم فروخورده احساس كنم. پس از اداى تعارفات معمول، ... من از سلسله‏حوادث پس از رفتنم از ايران در چند ماه پيش اظهار تأسف كردم. ... اشاره كردم كه بويژه [درباره­ی] تعداد روزافزون حملات به آمريكاييان نگران بودم. هر يكى دو ساعتى خبرهايى تازه به من مى‏رسيد داير بر حملات به آمريكاييان، نه فقط در تهران، بلكه همچنين در ديگر شهرها. ... [مصدق] گفت اين حملات اجتناب‏ناپذير [بودند]. مردم ايران فكر مى‏كردند كه آمريكاييان با آنان مخالف [دشمن] بودند و بنابراين به آمريكاييان حمله مى‏بردند. من گفتم مخالفت دليل حمله [نيست]. او جواب گفت ايران در تب‏وتاب انقلاب دست‏وپا مى‏زد و به‏هنگام فشار و ناراحتى انقلابى، سه برابر حد موجود به پليس نياز هست تا از آمريكاييان حفاظت شود. [مصدق در امتداد سخن خود] گفت بايستى به ياد آورد كه در زمان انقلاب آمريكا، هنگامى‏كه آمريكاييان مى‏خواستند كه انگليسییان بروند، بسيارى از انگليسییان در آمريكا مورد حمله قرار گرفتند. من گفتم اگر ايرانيان مى‏خواهند امريكاييان كشورشان را ترك گويند، ديگر حملات فردى لازم نيست. ما دسته‏جمعى خواهيم رفت. او گفت كه دولت ايران نمى‏خواهد آمريكاييان بروند، تنها افرادى در ميان ايرانيان خواستار آن هستند و بنابراين به آنان حمله مى‏كنند. ... من مى‏خواستم بدانم برخورد كنونى او نسبت به هيئت‏هاى كمك نظامى آمريكا چگونه بود و [نيز] محافظت مناسب اعضاى اين هيئت‏ها تأمين شود. نخست‏وزير [ايران] گفت مطمئن بود كه نيروهاى انتظامى حفاظت لازم را تأمين مى‏كردند. من مخالفت كردم.»
براى اينكه بداند نظر مصدق پیرامون كودتا چه بود، هندرسون پس از مدتى سكوت گفت: «بسيار سپاسگزار مى‏شدم اگر به‏طورى محرمانه و براى اطلاع دولت متبوعم مى‏گفتيد كه در اين چند روز اخير چه گذشت. دولت امريكا مايل است درباره­ی هردو رويداد و وضعيت قانونى كسب اطلاع كند. او ترجيح داد سخن مرا به عنوان اشاره‏اى به نامه­ی رئيس‏جمهور [آيزنهاور] به او در ژوئيه­ی گذشته تعبير كند. ... او بر اين عقيده بود كه مسؤولان آمريكايى در واشنگتن يا در تهران، بطور مستقيم يا غيرمستقيم، عامدانه خبر مربوط به ردوبدل [خبر آن نامه] را به مطبوعات هوادار بريتانيا درز داده بودند و، برخلاف نظر مصدق، دولت آمريكا به چاپ آن يادداشت‏ها اصرار ورزيده بود. ... به او گفتم كه درك من اين بود كه اين خبر از دفتر خود او به بيرون درز كرده بود. با توجه به متن تحريف‏شده­ی چاپى نامه­ی رئيس‏جمهور، [كه] نسبت به آمريكا نامساعد [بود]، دولت آمريكا بر نشر يادداشت‏ها اصرار ورزيده بود. او اين موضوع را به‏شدت تكذيب كرد كه ايرانيان منبع درز خبر بودند. هيچ ايرانى جز مصدق، صالح، سفارت امريكا و يك همكار ـ مترجم ايرانى از وجود اين نامه خبرى نداشت.» مصدق افزود كه وى «آن نامه را در ميان پرونده‏هاى خصوصى خود و نه در نخست‏وزيرى، نگهداشته بود. من اشاره كردم مطمئن نبودم كه پرونده‏هاى خصوصى او به طُرقى حفظ مى‏شدند كه از دستبرد عوامل زرنگ در امان بمانند. من همچنين تأكيد كردم كه دستگاه‏هاى شنود جدى وجود دارد كه افتادن چنين اطلاعاتى را به دست عوامل و جاسوس‏هاى دشمنان ايران و آمريكا ممكن توانند ساخت. او اصرار ورزيد كه برخى از آمريكاييان عامدانه [اين خبر را] به بيرون درز داده بودند تا با علنى‏كردن محتوى نامه­ی رئيس‏جمهور آمريكا دولت او را تضعيف كنند. ...
«من گفتم كه چقدر براى ايران قابل تأسف به نظر مى‏رسيد ــ و اين براى ايرانيان مايه افتخار نبود ــ كه ظاهراً دولت ايران نمى‏توانست به يك مجلس تكيه كند. ايران در بيمناك‏ترين وضعيت بين‏المللى قرار داشت. ... به او گفتم كه بويژه برايم جالب بود بدانم در روزهاى اخير چه روى داده بود. مى‏خواستم درباره­ی كوشش در نشاندن سرلشکر زاهدى به جاى او بيشتر بدانم.
«او گفت كه در شب 15 [اوت] سرهنگ نصيرى به منزل وى نزديك شده بود تا او را دستگير كند. اما خود سرهنگ نصيرى دستگير شده و تعداد ديگرى نيز پس از او دستگير شده بودند.»
درباره­ی وفادارى‏اش به شاه، مصدق به سفير گفت «او قسم خورده بود كه شاه را از تخت بركنار نكند و،اگر شاه به چنين اقدامى [كودتا] دست نزده بود، او به اين قسم وفادار مى‏ماند. آشكار است كه نصيرى را شاه فرستاده بود تا او را دستگير كند و شاه را انگليسییان تحريك كرده بودند[تأكيد افزوده].»[xxii]
در پاسخ به پرسش هندرسون پيرامون «فرمان» شاه داير بر «بركنارى او [مصدق] از نخست‏وزيرى و انتصاب زاهدى به جاى او،» مصدق گفت:
«او هرگز چنين فرمانى را نديده و اگر هم ديده بوده باشد، براى او تفاوتى نمى‏كرد.» موضع مصدق «تا مدتى اين بود كه مقام شاه ماهيتى تشريفاتى دارد و اينكه شاه در مسؤوليت شخصى هيچ حقى ندارد كه بتواند فرمانى داير بر تغيير دولت بدهد.» هندرسون گفت «آيا بايد من اين‏طور بفهمم كه: الف) او از اينكه شاه فرمانى داير بر بركنارى نخست‏وزير صادر كرده بود بى‏اطلاع بود، و ب) و اگر او اطلاع مى‏يافت كه شاه فرمانى داير بر بركنارى او صادر كرده بود، آنگاه او آن را نامعتبر مى‏شناخت؟» پاسخ مصدق «مثبت» بود.
هندرسون سپس به مصدق صريحا گفت كه
اين «صحت نداشت كه سفارت آمريكا پناهندگان سياسى [مثلاً زاهدى] را در پناه خود گرفته بودّ» و سياست او اين بود كه «اگر پناهندگان سياسى‏اى بكوشند وارد سفارت امريكا شوند، كوشش بشود از ورود آنان ممانعت به عمل آيد» و، اگر آنان موفق شوند وارد سفارت شوند، «كوشش بشود آنان را قانع سازند كه خود داوطلبانه سفارت را ترك گويند.» اگر حاضر نشدند داوطلبانه سفارت را ترك كنند، «قصد من اين بود كه دولت ايران را مطلع سازم كه افرادى در سفارت [امريكا] پناهنده شده بودند و من از دولت متبوع خود طلب دستور مى‏كردم.»
مصدق از هندرسون تشكر كرد و گفت:
«در صورتى كه فرارى‏هاى ايرانى به سفارت امريكا پناهنده شوند، او از سفارت آمريكا خواهد خواست كه آنان را همان‏جا نگهدارد.»
سپس هندرسون از مصدق پرسيد «آيا در چنين صورتى دولت ايران حاضر خواهد بود مخارج آنان را براى اقامت و خوراك متقبل شود، يا اينكه او مى‏خواست كه اين مخارج از بودجه اصل چهار تأمين شود؟» مصدق پاسخ داد كه «دولت ايران، برغم بودجه­ی محدوداش، مخارج پناهندگان را خواهد پرداخت.»
هندرسون در آخر مى‏گويد:
«از توداری (رزرو) غيرعادى او، من به اين باور متمايل شدم كه او ظن داشت كه دولت آمريكا، يا برخى از مقامات آمريكايى، يا در اقدام به بركنارى او دست داشتند يا با نظر لطف پيشاپيش از آن مطلع بودند. در بين اشاراتى كه او به من مى‏كرد گاه استهزاء به چشم مى‏خورد كه حالت نيم ـ شوخى داشتند و خالى از نيش نبودند. اين استهزاءها بطور كلى به اين اشاره مى‏بردند كه ايالات متحده با بريتانيا براى بركنارى او از نخست‏وزيرى دست به يكى كرده بود. مثلاً، در يك برهه اشاره برد كه جنبش ملى مصمم بود كه در قدرت باقى بماند و تا آخرين رمق تن برزمد، اگرچه تانك‏هاى آمريكايى و انگليسى از روى آنان رد خواهند شد. هنگامى‏كه، در مقابل، من ابروهاى خود را بالا كشيدم و [اظهار شگفتى كردم]، او از ته قلب خنديد.»[xxiii]
متن تلگراف نفی آن چیزی است که آبراهامیان و کیانوری به نقل از محافل آمریکایی و درباری آورده اند. این سند بخوبی نشان می دهد که مصدق مصمم بود در برابر همکاری امریکا با دشمنان داخلی نهضت ملی بایستد. همین تلگراف گفته­ی غیر مستند سروان فشارکی را نیز بی اعتبار می کند. آنچه موجب تأسف است این است که کسی که سال ها به کار تاریخنگاری و تدریس تاریخ اشتعال داشته است دست به چنین تحریف گمراه کنند­ی تاریخی زده است.

خسرو شاکری (زند)
۲۸ مرداد ۱۳۹۲



[i] این کتاب که در قطع وزیری به بیش از هزار صفحه سند های ناشناخته و نوشته های تحلیلی بالغ می شد پس از شش سال در وزارت «ارشاد» اجازه­ی نشر نیافت.
[ii] بانو مادلِن آلبرايت، وزير خارجه­ی دولت كلينتون به اين امر علنا اعتراف كرد. لوموند، 20 مارس 2000 .
[iii].The Communist Movement in Iran, Stanford, 1966.
[iv] Ibid., pp. 200-201.
[v] Iran, pp. 319-20.
[vi] اين مقالات در مجله مسائل صلح و سوسياليسم  (World Marxist ReviewAug. & Sept 1959) منتشر شدند. كيانورى همچنان موضعى بر ضد «بورژوازى ملى» گرفت، اما اسكندرى نظر مخالف آن را داشت.
[vii] Iran., p. 323, n. 90 . آبراهاميان اين تحليل را تصميم «جلسهء پلنوم رهبرى پس از كودتاى 1953» معرفى مى‏كند، و مى‏گويد كه در سال «1963» منتشر شد. تا آنجا كه اطلاع دارم اين سند هرگز منتشر نشده است و آبراهاميان نيز منبع نقل خود را مشخص نمى‏كند. او خواننده را به صفحات 1 تا 64 رجوع مى‏دهد. نسخه‏اى كه در اختيار اين نويسنده است بيش از 37 صفحه استنسيل نيست، و همان‏گونه كه ذكر شد، هرگز هم منتشر نشده است. طى اين 37 صفحه تلاش بر اين است تا سياست حزب در عدم حمايت از مصدق كاملاً توجيه شود. اين سند تا آنجا پيش مى‏رود كه مدعى مى‏شود رهبران جبهه­ی ملى و شخص مصدق «به‏هيچ‏وجه و با هيچ وسيله‏اى با خنثى‏كردن كودتا موافقت نكردند.» (ص 22، تأكيد افزوده) طرح چنين ادعايى از جانب آبراهاميان فقط مى‏تواند با وفادارى او به مكتب تحريفات استالينى «تاريخ» توضيح داده شود.
[viii] اين متن دوم در يكى از جزوات تعليماتى حزب ــ شماره 44 ــ منتشر شد.
[ix] ن.ك. به: خاطرات كيانورى ص‏ص 262 ـ 263 و همچنين اميرخسروى (نظر از درون، ص‏ص 512 به بعد) كه استدلال مى‏كند كه ادعاى كيانورى دروغين است، اما اصرار مى‏ورزد كه اين سرهنگ مبشرى سازمان افسرى بود كه مصدق را از كودتا مطلع ساخت. كيانورى همين ادعا را چند سال پيش در جزوه حزب توده و دكتر محمد مصدق، نكاتى از تاريخ حزب توده ايران (تهران، 1359، ص‏ص 40 تا 47) عنوان كرده بود. اما دو روايت خاطرات كيانورى تفاوت‏هاى فاحشى با هم دارند، زيرا گفته‏اند كه كذّاب حافظه‏اى سُست دارد!
[x] جالب است كه هيچ‏كدام از اين روايت‏ها نامى از سرهنگ پولاددژ نمى‏برند كه يكى از اعضاى مهم سازمان افسرى بود و به نظر مى‏رسد كه در اين عمليات نقش مؤثرى داشته بوده باشد و، بنابراين، در موقعيتى بود كه مى‏توانست از برنامهء كودتا باخبر و مصدق را از آن مطلع كرده باشد. اين اسامى در روزنامه‏هاى تهران منتشر و از سوى سفارت امريكا به واشنگتن مخابره شدند. ن.ك. به: بايگانى اسناد ملى امريكا كه برخى ترجيحاً ناديده گرفته‏اند: (USNA, 788.00/8-1753) در استفسارى كه چند سال پیش به‏واسطه از پولاددژ در تهران به عمل آمد، وى در يازدهم ارديبهشت 1384 پاسخ داد كه افسر نامبرده در بالا «فـولاددژ» نام داشت و ربطى به او نداشت. اما او افزود كه خود با سرتيپ رياحى رئيس ستاد مصدق تماس داشته بود و «مى‏توانست هر وقت كه مى‏خواست بدون گرفتن وقت قبلى به ملاقات ايشان برود.» پولاددژ اظهار داشت كه «اخبار كودتاى 25 مرداد را او در اختيار رياحى و مصدق قرار داد، و حتى تهيه‏كننده­ی گزارش شرفعرضى روزانه ستاد ارتش بود و نسخه‏اى از آن را، قبل از ارسال، از طريق رياحى يا ديگرى به اطلاع دكتر مصدق مى‏رساند.» دربارهءاين تماس با پولاددژ مديون فریدون آذرنور هستم.
[xi] Iran., pp. 323-24.
[xii] Ibid., p. 325. تأکید افزوده
وی در کتاب اخیرش (The Coup. 1953, The CIA, and the Roots of Modern US-Iranian Relations London, 2013, p.p. 191, 253) به صفحه ای از روزنامه نیروی سوم صبح 28 مرداد (چاپ در ص 680 کتاب مسعود حجازی) برای تأیید این ادعا رجوع می دهد. اما چنین مطلبی در آن صفحه از کتاب حجازی (رویدادها و داوری،تهران، 1375) دیده نمی شود!
[xiii] Ibid.p325 ، كه مبتنى بر مقاله فشاركى در اطلاعات 29 مرداد 1358 است.
[xiv] در واقع، حتى كيانورى (خاطرات، ص 266)، كه بيشتر ادعاهايش از جانب نويسندگان توده‏اى تكذيب شده‏اند، ادعايى را كه آبراهاميان به نقل از فشاركى مى‏آورد، تأييد نمى‏كند. براى مطالعه قوى‏ترين دليل رد ادعاى كيانورى درباره­ی فعاليت‏هاى رهبرى حزب توده و تماس با مصدق، و ادعاى اينكه به مصدق چه گفت و از او چه شنيد، ن.ك. به: اميرخسروى (نظر از درون) كتابى كه وقف اين موضوع شده است. همچنين ن.ك. به: پورپيرا (يك كادر باسابقه­ی حزب توده به نام راستين، بناكننده): «آقاى كيانورى دچار توهم شده‏ايد!»: كيهان هوايى، 15 و 22 سپتامبر 1993.
[xv] شجاعت بجای  به سوى آينده، شماره 19 ، 28 مرداد 1332  جامى، گذشته چراغ راه آينده، ص‏ص 686 ـ 686.
[xvi] لنكرانى، احمد، «نامه به مريم فيروز عضو كميته­ی مركزى حزب توده و همسر دبير اول حزب توده­ی ايران، مورخ اول خرداد ،136»، منتشره در گاهنامه جمهورى، ش. 5، 1362، ص 7. بايد يادآور شد كه سرتيپ مغرورى با كودتاچيان همكارى نكرد و پس از كودتا به جرم همكارى با مصدق بركنار شد. این خود دروغ بزرگ ارگان حزب توده را به اثبات می رساند.
[xvii]. كيانورى، خاطرات، ص 274 ؛ Abrahamian, Iran, pp. 324-25 .
[xviii] روزولت (Countercoup, New York, 1981, pp. 184-85) مدعى است هنگامى‏كه لويى هندرسون به مصدق اعتراض كرد كه نسبت به امريكاييان «برخورد ناخوشايندى» مى‏شد و او از دولت خود مى‏خواست كه «همه­ی اعضاى خانواده‏ها و همه­ی كسانى كه حضورشان در ايران براى منافع ملى ما ضرورى نبود فرابخواند»، مصدق «گيج شد و تقريبا حالت عذرخواهى به خود گرفت» و گفت: «آقاى سفير من نمى‏خواهم كه شما چنين كنيد. اجازه بدهيد من رئيس شهربانى را فرابخوانم. من ترتيبى خواهم داد تا همه­ی اتباع شما از حمايت مناسب برخوردار شوند.» «پيش از اينكه هندرسون از نزد مصدق برود، رئيس شهربانى فراخوانده شد و دستورات لازم به او داده شد. لويى [هندرسون] و من به اين نظر رسيديم كه اين [قدم] حركتى مبارك بود كه نيروهاى پليس هوادار شاه را تشويق مى‏كرد.» جالب اين است كه روايتى شبيه همين مطلب در خاطرات حسين فردوستظهور و انقراض سلطنت پهلوى، تهران 1369، ج يكم، ص 179 آمده است، گويى او بايد اين مطلب را يا از هندرسون يا مصدق شنيده بوده باشد: «مصدق وقتى ديد خيابان‏ها در تصرف توده‏اى‏هاست، وضع را نگران‏كننده دانست و با سفير آمريكا ملاقات نمود. با طرح امريكا، كه از طريق سفارت امريكا به او اطلاع داده شده بود، موافقت كامل نمود.» روشن است كه اين سخنان كه چند سال پس از انتشار كتاب‏هاى روزولت و آبراهاميان نوشته شدند كوچكترين ربطى با گفته‏هاى مصدق به هندرسون ندارند. تنظیم کننده­ی خاطرات فردوست توده ای سابق شهبازی است که پس از سرکوب حزب خود را به خدمت دستگاه امنیتی حکومت اسلامی گمارد.
[xix] كودتاچيانى چون عميدى نورى و اردشير زاهدى؛ براى بحثى مفصل در اين باره، ن.ك. به: اميرخسروى، نگاه از درون، ص‏ص 595 به بعد.
[xx] براى مرور ادعاهاى بى‏پايه كيانورى، نگاه كنيد به خاطرات او صص 271 به بعد. مفصل‏ترين توضيحات در اين باره در كتاب اميرخسروى نگاه از درون، صص 591 ـ 611 آمده است كه به زبانى جدلى نوشته شده است و خالى از انگيزه‏هاى شخصى نويسنده نيست كه تا پيش از آن همكار كيانورى در كميته­ی مركزى حزب بود. كتاب ديگرى نیز كه به دروغ‏هاى كيانورى مى‏پردازد. اين كتاب هم به زبانى شديدا جدلى نوشته شده و از اشتباهات بزرگ و حدس‏هاى متنفع عارى نيست، و داده‏هاى تاريخى جديدى هم عرضه نمى‏كند، اثر ع. برهان است به نام كارنامه­ی حزب توده. اين كتاب نقطه‏نظر هواداران خليل ملكى و خصومت بسيارى را همچون يك اعلاميه سياسى حزبى منعكس مى‏كند.
[xxi] شماره 96، مورخ 31 مرداد 1332، به نقل از چراغ راه آينده، ص 681.
[xxii] تأکید افزوده.
[xxiii] براى ملاحظ­ی متن كامل تلگراف هندرسون به وزير خارجه­ی آمريكا، مورخ 27 مرداد، به ساعت 6 و 57 دقيقه غروب، بنگرید به:
US Government Printing Office, Foreign Relations of the United States, 1952-1954, X. Iran, Washington DC, 1989, pp.748-52. و نیز : USNA 788.00/8-1853.
شب لعنتی و فانوس (به یاد فاطمه کزازی) 
[ ایرج مصداقی]


 
۲۴ سال است که یلدای من با یک نام گره‌ خورده‌ است. نام و چهره‌ای که همیشه برایم زنده است و داغش هر روز که می‌گذرد تازه تر می‌شود. داستانش مفصل است چرا که اگر بخواهم از ابتدا بگویم بایستی داستان رنج یک نسل را بگویم، نسلی که شعله شد و درخشید تا روشنایی را برای مردمش به ارمغان آورد.

***
سال ۶۴ بود، من و جلال کزازی دوتایی از اوین به قزلحصار منتقل می‌شدیم. بعد از چهار سال دوری از هم دوباره سه روزی را در اوین و در شعبه بازجویی و سلول آسایشگاه در کنار هم بودیم. انگار دنیا را به من داده بودند.
من یک روز قبل از او به اوین منتقل شده بودم. وقتی‌که او از راه رسید، دراز کشیده بودم، با پایم ضربه‌ای به او زدم، به سرعت در کنارم آرام گرفت.
تمام مدت نگران سرم بود که به هنگام بازجویی شکسته بود و بانداژ شده بود. دائم از زیر چشم بند اطراف را می‌پایید و به محض‌ این که پاسدار نبود زخم سرم را نوازش می‌کرد. یک بار هم شب وقتی همان‌جا کنار هم خوابیده بودیم زخم سرم را بوسید. 
نیمه شب، میان زمزمه‌هایمان کابوسی را که در بیست و چهارساعت گذشته با آن دست به گریبان بودم و لحظه‌ای آرامم نمی‌گذاشت، برایش تعریف کردم.
اوین نسبت به سال‌های قبل خیلی تغییر کرده بود؛ به جای نشستن در راهرو‌های شکنجه که حکم دهلیزهای مرگ را داشت ما را به اتاقی در انتهای طبقه‌ی اول برده بودند که سابقاً شکنجه‌گاه بود و بعدها به شعبه ۸ اوین تبدیل شده بود. محل مزبور به اتاق انتظار زندانیان جهت رفتن به شعبه‌های بازجویی و شکنجه اختصاص داده شده بود و اگر به سلول انفرادی فرستاده نمی‌شدی همان‌جا می‌‌خوابیدی.
ما در آن‌جا مانند بیمارانی که منتظر ویزیت دکتر در اتاق انتظار می‌نشینند، ‌نشسته‌ بودیم. نزدیک در اتاق، پاسداری پشت میزی نشسته بود و ما را می‌پایید، درست مثل منشی دکتر که در سکوتی مطلق به کارهای خود می‌پردازد.
در انتهای اتاقی نشسته بودم که دیوارهای آن پوشیده از جای کابل بود. ضربه‌های کابلی که به جای بدن قربانی، روی دیوار فرود آمده و رد سیاهی از خود باقی گذاشته بودند.
منظره‌ی غم‌انگیز و درد‌آوری بود، به ویژه برای من که از سابقه‌ی آن اتاق مطلع بودم. حضور در آن‌جا، مرا به زمانی می‌برد که محل فوق شکنجه‌گاه بود. تصویر بچه‌ها را در آیینه‌ی خیالم در آن‌جا می‌دیدم. هجوم تصویرها لحظه‌ای مرا آرام نمی‌گذاشت و به جنونم رسانده بود. یک لحظه احساس کردم فاطی از میان آن نقش‌های سیاه بر دیوار به سویم می‌آید. دچار توهم شده بودم:  احساس می‌کردم چونان گل سرخی بر دیوار فریاد می‌زند منم صدای آتش‌ها.
نگهبان متوجه‌ی حالت غیرعادی‌ام شده بود و دائم نهیب می‌زد: چشم‌بندت را بزن پایین! من با تمام وجود می‌خواستم به نقش آن رگه‌های سیاهِ روی دیوار که در ذهنم شعله‌های آتش را تداعی می‌کرد، نگاه کنم. تصور می‌کردم فاطی از میانشان بر می‌خیزد و به من لبخند می‌زند. او را چونان گلی می‌دیدم که در خنده‌ی خود می‌شکفت. اشتباه نمی‌کردم. می‌خواستم سیر ببینمش. عاقبت پاسدار مزبور به نزدم آمد و چشم‌بندم را برداشت و گفت: مگر دیوانه‌ای؟ کجا را نگاه می‌کنی؟ بیا خوب نگاه کن! دیوار که دیدن نداره. بعد از درنگی کوتاه، در حالی که چشم‌بندم را دوباره بر چشمانم زد، گفت: راحت شدی؟ حالا بگیر بشین و سرت را بیانداز پایین! در حالی که سرش را تکان می‌داد و غرغر می‌کرد به سرجایش بازگشت. بعد از ظهر همان پاسدار پرسید: چند وقت است زندانی هستی؟ گفتم: چهار سال. سرش را تکان داد و رفت. پیش خودش لابد گفت: بیچاره دیوانه شده است. حق داشت، نمی‌توانست کابوسی را که دچارش بودم، درک کند.
من آرام و شمرده تعریف می‌کردم و جلال در حالی که  دستم را می‌فشرد به آرامی می‌گریست. چند بار هم نیم خیز شد و جای کابل‌های روی دیوار را تماشا کرد. یک سالی از رفتن فاطی می‌گذشت و داغ او هنوز برای هر دوی ما تازه بود.

در زیرهشت قزلحصار قبل از این که از هم جدا شویم و به بندهای خود برویم، جلال در ساکش را باز کرد و پیراهنی را که فاطی برایش دوخته بود، بیرون آورد و به زور تلاش کرد تنم کند. هر کاری کردم زیر بار نمی‌رفت و دائم می‌گفت: می‌دانم فاطی این‌طوری بیشتر خوشحال می‌شود. پشت سر هم و بریده بریده می‌گفت:‌ تو این آخری‌ها بیشتر از من با فاطی بودی. به اصرار یکی از نامه‌های فاطی را نیز به من داد. پنج نامه از او داشت و بهترینش را انتخاب کرد و به من داد و گفت: این یکی سهم تو می‌شود. از همان موقع نامه شد بزرگترین گنجینه‌ی من و فانوسی برای همه یلداهایم:

«داداش جون سلام، سلام به روی ماهت. نمی‌دونی امشب که توی رختخواب خوابیدم هر چه کردم نتونستم بخوابم. راستی می‌دونی همین امشب، شب یلداست. طولانی‌ترین شب سال. نخیر فایده‌‌ای نداشت. اصلاً گویی خواب از کله‌ام پریده. خدا کنه این شب لعنتی زودتر تمام شود و صبح بشه. خلاصه کنم بلند شدم و دنبال ورقی گشتم و الان دارم این نامه رو در تاریکی شب و زیر نور یک فانوس برایت می‌نویسم. راستی دلم برایت تنگ شده ولی خوب هر طور شده می‌‌گذره. راستی می‌دونی حدود ده- پانزده روز دیگر یک سال هست که تو را ندیده‌ام. ولی خوب همیشه وقتی عکست رو می‌بینم خاطرات گذشته مثل یک فیلم برام زنده میشه. امیدوارم خسته‌ات نکرده باشم. همه خوبند و سلام می‌رسانند و من معده‌ام دیگر درد نمی‌‌کنه و حالم کاملاً خوبه و از این بابت نگران نباش. خداحافظ قربان تو خواهرت.»

هر وقت مراسمی در بند بود من بدون استثنا پیراهنی را که فاطی دوخته بود به تن می‌کردم. جز مصطفی مردفرد کسی از راز آن با خبر نبود. کسی نمی‌دانست چه دست‌هایی مهربانانه به ‌آن سوزن زده است.
سال‌ها نامه به جانم بسته بود و چون مردمک چشم از آن محافظت می‌کردم. از کشتار ۶۷ که بیرون آمدم اولین دغدغه‌ام دست یافتن دوباره به نامه‌‌ ام بود. نمی‌دانستم چه بر سر وسائلم آمده است. خدا خدا می‌کردم نامه‌ام از بین نرفته باشد. وقتی در خرداد ماه ۶۷ به سلول انفرادی رفتم مصطفی مرد فرد نامه را برداشته بود و در جلد قرآنی صحافی کرده بود. روز هشت مرداد وقتی از انفرادی بازگشتم اولین خبری که به من داد راجع به نامه بود. یک هفته بعد خودش نیز به فاطی پیوست.
۱۵ شهریور بود. حالا مصطفی هم رفته بود و از جلال هم خبر نداشتم. تنهای تنها بودم. در بند قدم می‌زدم که ناگهان پاسدار در بند را باز کرده، من و چند نفر دیگر از بچه‌های بند ۲ سابق را صدا زد و گفت: چشم‌بند زده و برای جدا کردن وسایل افرادی که سابقاً در بند ۲ بودند و هم اکنون در این بند به سر می‌بردند، آماده شویم. آنان می‌خواستند وسایل افراد زنده مانده را از وسایل قتل‌عام‌شدگان تفکیک کنند. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که خود را در قسمت «فرعی» بند یافتم. به ما گفته شد ساک‌های بچه‌هایی را که در بند هستند، جدا کنیم. دیوانه‌وار به دنبال ساک خودم می‌گشتم. فکر ‌می‌کردم شاید نامه‌ مزبور تنها دست‌خط باقی‌مانده‌ی فاطی باشد. دلهره‌ی عجیبی داشتم. اگر نبود چی؟
در ساکم را با هیجان باز کردم، قرآن را دیدم که روی بقیه‌ی وسایل قرار داشت. اشک در چشمانم حلقه زد. صفحه‌ی اولش را باز کردم، نوشته بود: تقدیم به ایرج عزیزم و امضا کرده بود: مصطفی. گنجم آن‌جا بود. لبخند رضایت‌مندی بر لبم نشست. به سرعت در ساکم را بستم و به تفکیک دوباره‌ی ساک‌ها پرداختم. به سختی و با مرارت تمام، نفس می‌کشیدم و هن وهن کنان و عرق‌ریزان به دنبال ماترک عزیزانم می‌گشتم.

بعد از آن دیگر نامه‌‌ام، دستخط فاطی نبود. مصطفی بود، جلال بود، مرتضی بود و همه‌ی شعله‌ها بودند. همان ‌ها که در شب های تاریک میهن، فانوس‌ راه‌مان شدند. این گونه بود که یلدایم دگرگونه شد. ۲۴ سال است که دست خط فاطی «خواب از کله‌ام» پرانده است.

شب یلدا که می‌شود دوباره فاطی و جلال و مصطفی و مرتضی و ... در گوشم نجوا می‌کنند که تا پایان یلدای میهن‌مان، حق ندارم خسته شوم و یا که شکوه کنم.
می‌دانم این شعله سرخاموشی ندارد. تردیدی ندارم فانوسی که فاطی با آتش جانش برافروخت و بچه‌ها در آن دمیدند دیر یا زود چهره‌ی میهن‌مان را روشن خواهد کرد.

بی خود نبود که فاطی در وصیت‌اش نوشته بود:‌

« تاریخ صحنه بیکران درگیری نور با ظلمت است و هر کجا که شب سایه‌ی شومش را بگستراند ستارگانی بوده و هستند که سینه‌ی شب را بشکافند»

یلدا که می‌شود، انگار خون او دوباره به جوشش می‌افتد. انگار آفتاب دوباره از گیسوان او بر می‌تابد و ماه از شرم او روی در دیوار می‌آورد.

او نیک می‌دانست که راهی جز «فدا و قربانی» در پیش پای نسل ما نبود‌. برای همین خود پیشتازش بود و در وصیت‌اش روی آن دست گذاشت و نوشت:

«فدا و قربانی دیباچه‌ای می‌شود بر تحقق آزادی و یگانگی و دریچه‌ای بسوی آزادی که به روی ظلمت و تباهی بسته می‌شود. و از هر شمع فروزان مشعل فروزنده‌ای به وجود می‌آید که از نوک پیکان آن انسان از قلمرو ضرورت به قلمرو آزادی سفر می‌کند و جبرها را می‌شکند و جباران را از صحنه هستی نابود می‌سازد.»

او می‌دانست چه می‌کند و چه می‌خواهد. او «زخم» همه «دردمندان» تاریخ را با خود داشت، برای همین قاطعانه نوشت:

«پس ای وصیت قلمت را در خونم فرو بر و از زبانم ندای آزادی را بنویس و به لبانم بنگر که چه سان قاطعانه ندا سر می‌دهد. و من پیش از مرگ ترانه آزادی را زمزمه می‌کنم و این‌ها آرمان‌های زخم‌منند، صدای کودکان و ستمدیدگان و گرسنگان و زحمتکشان تاریخ است که لبانم بازشان می‌گویند و این‌ها نماز و نیایش منند.»

او در وصیت‌اش خطاب به همه خواهران و برادران و خویشان عقیدتی‌اش نوشت:

«شما نشانه‌ی سپیده‌دمان مایید. شما پایان بر شب سرد ظلمت مایید و من اگر جان می‌سپارم شما راهم را ادامه دهید و مقاومت کنید مقاومت، مقاومت»

امسال بیش از همیشه «دلم» برای فاطی و جلال و مصطفی و مرتضی و همه بچه‌ها «تنگ شده» است. دلم برای شادی‌هایمان و خنده‌هایشان تنگ شده است.

***

فاطمه(ناهید) کزازی را از نوجوانی می‌شناختم. وقتی که بزرگتر شدیم همچنان از آن‌جایی که با برادرش جلال دوست بودم، او را نیز می‌دیدم. خانواده‌ای بسیار فقیر بودند. در یک اتاق کوچک کنار راه پله در خانه‌ای در محله‌ی نظام آباد تهران، به همراه ۴ برادر و پدر و مادرش، هفت نفری به سختی زندگی می‌کردند. پدرش در چهارراه نظام آباد چرخ طحافی داشت و به میوه فروشی مشغول بود. قبل از انقلاب دائم با مأمورین کلانتری محل درگیر بود و قسمتی از دسترنج‌اش را به آن‌ها تحویل می‌داد. بعد از انقلاب اوضاع فرقی نکرده بود، تنها آن‌ها از اجاره‌نشینی خلاصی یافته بودند. به اتفاق جلال و بعضی از دوستان قطعه زمینی در بالای محله‌ی اوقاف در شمال شرقی تهران را تصاحب کرده بودیم و با سختی و مرارت و با فراهم آوردن پانزده هزارتومان پول و خرید چند بار کامیون آجر و مقداری آهن‌آلات و دیگر مصالح ساختمانی و بدون پرداخت هزینه‌ای برای استخدام کارگر و عمله (چون دوستان بودند و کمک می‌کردند)، دو اتاق در آن زمین ساخته و پرداخته کردیم. به علت نداشتن پول کافی، منتظر شدیم تا همسایگان دو طرف زمین مشغول ساختن زمین‌هایشان شوند و در این میان با کشیدن دیوار به دور خانه‌شان، چهار دیواری اطراف خانه‌ی آن‌ها را نیز فراهم سازند. برق خانه را از روی سیم اصلی برق که از آن‌جا می‌گذشت، گرفتیم. چند تا درخت نیز از توی جنگل مصنوعی اطراف کنده و در حیاط خانه کاشتیم!
محله‌ی فوق هنوز از امنیت کافی برخوردار نبود. برای رسیدن به آن‌جا از میان زمین‌های بایر عبور کرده و در راه با سگ‌های ولگرد نیز روبه‌رو می‌شدیم. گاهی به علت نبود امنیت، فاطی را تا خانه همراهی کرده و منتظر جلال می‌شدم. گاه این راه را سه نفری طی می‌کردیم. آن روزها یکی از شیرین‌ترین اوقات زندگی‌ام بودند، همه‌ی بچه‌هایی که دوست‌شان داشتم در کنارم بودند.
فاطی گل سرسبدمان بود. هم در درس هم در مبارزه و هم در پذیرش سختی‌ها. در دوران تحصیل همیشه شاگرد ممتاز کلاس بود و از طرف بنیاد البرز بورسیه‌ای به او تعلق گرفته بود. در مبارزه هم این‌چنین بود. ندیدم که شکوه کند یا که از سختی‌ها بنالد. وقتی بعد از روزها کار و تلاش سیاسی به خانه می‌آمد برای آن که از بار اندوه مادر و فشاری که روی او بود بکاهد یک راست می‌رفت سر شستن کوهی از لباس آن هم با آب سرد در هوای آزاد. آخر شب در زیر نور فانوسی که روشن می‌کرد با دستانی که از شستن لباس در هوای سرد مثل لبو سرخ شده بودند به نوشتن گزارش روزانه‌اش مشغول می‌شد. معمولاً دیرتر از ما می‌خوابید و زودتر از ما بیدار می‌شد!
هر سه در یک اتاق می‌خوابیدیم. اتاقی کاهگلی که تنها آذین آن، عکس بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق بود.
یک روز وقتی با هم مادر را نزد دکتری برده بودیم، از خانم دکتر پرسیدم: فکر می‌کنی مادر چند ساله است؟ درنگی کرد و گفت: ۵۵ ساله. گفتم: ۳۷-۸ ساله است. گفت: چرا اینجوری شده؟ هنوز پاسخی نداده بودم که فاطی دخالت کرد و گفت: ما مبارزه می‌کنیم تا دیگر مادری ۳۷-۸ ساله ۵۵ ساله نشان ندهد. گویی خانم دکتر را برق گرفته بود. از آن به بعد خانم دکتر شیفته فاطی شده بود و هر از چند گاهی سراغش را از من می‌گرفت.

چیزی نگذشت که اوضاع دگرگون شد. اعدام‌های روزهای ۳۱ خرداد و  اول تیرماه ۶۰ همه‌ی ما را تکان داد و به ویژه فاطی را. می‌دانستیم روزهای سختی پیش رو داریم. نسل ما به قربانگاه می‌رفت. با چه شور و هیجانی وصیت نوشتیم. فاطی به همان وصیتی که در روز ۵ تیرماه ۶۰ نوشته بود بسنده کرد اما من یک بار دیگر آن را تغییر دادم و لای درز آجر حیاط خانه‌ی یکی از بستگانم پنهان کردم.
روزهای خوش در کنار هم بودن به پایان می‌رسید. گویا سرنوشت ما به گونه‌ای دیگر رقم خورده بود.
اول از همه جلال در مردادماه ۶۰ دستگیر شد. خبرش را فاطی به من داد، هر دو سراسیمه تلاش کردیم خانه را پاکسازی کنیم تا مبادا چیزی به دست پاسداران بیفتد. مقداری پوکه‌ی بی‌مصرف و زنگ زده‌ی فشنگ پیدا کردیم که جلال از پادگان عشرت آباد در روزهای ۲۱ و ۲۲ بهمن ۵۷ آورده بود.
فاطی از بی مبالاتی جلال به خشم آمده بود. مسئولیت سربه نیست کردن پوکه‌ها را خودش به عهده گرفت. هرچه اصرار کردم من ببرم یا با هم برویم قبول نکرد. گفت به من کمتر مشکوک می‌شوند. از آن پس امکان ماندن فاطی در خانه نبود. قرار شد او از جای خواب من استفاده کند چرا که من از امکانات متنوع‌تری برخوردار بودم. نمی‌خواستیم هر دو با هم در یک جا دیده شویم.
در این میان هر بار که او را می‌دیدم، خاطره‌های زیادی را از مشکلاتی که سر راهش سبز می‌شدند، برایم تعریف می‌کرد. بعضی اوقات ترفندهایی را که بکار بسته بود، توضیح می‌داد. یک‌ بار در حالی که تلاش کرده بود فیلم‌های رادیولوژی بیمارستانی در شمال تهران را از میان زباله‌ها بردارد، مورد سوءظن قرار گرفته بود. وی بدون این‌که خود را ببازد، لهجه‌ای به گفتارش داده و در حالی که روی‌اش را سخت در چادر پوشانده بود، مدعی شده بود که کلفت خانه است و خانم خانه به او دستور داده آن‌ها را ببرد و زیر فرش‌های خانه پهن کند تا نم نکشند! و یک بار سوار گشت ماشین کمیته شده بود و خود را جنگ‌زده‌ای معرفی کرده بود که به دنبال خانه‌ی یکی از بستگانش از شمال شهر به سه راه آذری آمده و گم شده بود. حاضر جواب بود و از سرعت انتقال خوبی برخوردار بود. قدرت تطبیق‌پذیری‌اش با محیط‌‌ نیز در حد عالی بود. از همه مهم‌تر ایمانش به مبارزه بود و قاطعیتش در حل تضادها. معجونی بود از فقر و رنج ، عشق و محبت، قاطعیت و برندگی و در همه حال سراپا شور و هیجان. از دیدن او و نگاهش به مسائل و شیوه‌‌هایی که برای حل تضادهایش به‌کار می‌برد، انگیزه می‌گرفتم.
چیزی نگذشت که جلال آزاد شد و این بار من دستگیر شدم. دستگیری‌ام طولی نکشید که به آزادی‌ام انجامید. اما دوباره من و جلال دستگیر شدیم و فاطی جور ما را هم کشید. این بار هم ابتدا جلال دستگیر شد و دو هفته بعد پای من به اوین باز شد. هر دو در اوین گیر کردیم. او زودتر از من به دادگاه رفت و به دوازده سال زندان محکوم شد و من بعد از او به دهسال حبس قطعی محکوم شدم.
 
فاطی در آبان ۶۲ دستگیر شد. آن موقع در سلول انفرادی گوهردشت بودم. یک روز سرد پاییزی انگار یهو غم دنیا تو دلم نشست. بی‌اختیار به یاد فاطی افتادم. گویی بهم الهام شده بود که اتفاق ناگواری برای او افتاده است. چند روزی حال و روز خوشی نداشتم. احساسم درست بود، فاطی دستگیر شده بود. اواخر تیرماه ۶۳ بود که دوباره دچار دلشوره شدم. در ملاقات به دروغ به مادرم گفتم که با جلال هم بند شده‌ام، بند دلش پاره شد و اشک چشمانش را گرفت. فهمیدم فاطی اعدام شده. با اندوه و عصبانیت به او گفتم چرا به من نگفتی؟ گفت: مادر چه کاری از دستت بر می‌آمد جز این که ناراحتت کنم. فاطی در ۲۴ تیرماه ۶۳ جاودانه شد.

جلال را آخرین بار در سال ۶۵ در بند ۴ واحد ۱ قزلحصار دیدم. کشان کشان دستم را کشید و برد توی حیاط و شروع کرد به اصلاح سرم. دو ساعت طول کشید تا موهایم را کوتاه کرد. دو تا قیچی می‌زد و باز می‌ایستاد. شروع می‌کرد از فاطی گفتن و بعد شانه‌هایم را مالیدن. می‌گفت غم از دست دادن فاطی مدت‌‌ها او را تا سرحد جنون برده بود. فاطی قرار شده بود با یکی از بچه‌ها ازدواج کند. بخت یار نشد، فاطی دستگیر شد و محمد در سال ۶۷ همراه با جلال جاودانه شد. وقتی جلال تعریف می‌کرد من فقط به فکر مادر بودم که دردانه‌اش را از دست داده بود.

  
برای مادر مصیبت تمامی نداشت، بعد از جلال، پدر هم رفت. پیرمرد روز روزش کم صحبت می‌کرد، بعد از رفتن بچه‌ها دیگر به ندرت سخنی از او شنیده می‌شد. هر چهارشنبه منتظرم بود تا آشی را که می‌پخت با هم بخوریم. آنوقت بود که پدر کمی درد دل می‌کرد. اما بیرحمی دنیا به همین هم بسنده نکرد. کمال فرزند کوچک مادر که شدیداً به فاطی وابسته بود در سن سی و سه سالگی در اثر سکته قلبی درگذشت و مادر تنهاتر از همیشه شد.



ایرج مصداقی

شب یلدای ۱۳۸۸


www.Irajmesdaghi.com


 
 

مسعود بهنود به روایت تصویر!



مسعود بهنود در مدرسه فیضیه قم

مسعود بهنود و جمعی از دلسوختگان انقلاب و نظام در کانون توحیدی لندن

مسعود بهنود و آدم فروشی های اوایل انقلاب 

مسعود بهنود در جمع تفاله های اصلاح طلب

و در پایان مسعود بهنود و خبرنگاران بی بی سی فارسی با پرچم ننگین جمهوری اسلامی در لندن

در ۲۸ امرداد ۱۳۳۲




روز رستاخیز مردم ایران ۲۸ امرداد ۱۳۳۲
روز رستاخیز مردم ایران ۲۸ امرداد ۱۳۳۲
توده‌ای ها تندیس رضا شاه را پایین می‌آورند



مردم فرتور محمدرضا شاه پهلوی را بالا می‌برند
توده‌ای‌ها با چماق به جان مردم می‌افتند
مردم به پشتیبانی از شاهنشاه محمدرضا شاه پهلوی به خیابان‌ها می‌ریزند
محمد مصدق از فرمان شاهنشاه ۳۱ تیر ۱۳۳۱ برای نخست‌وزیری سپاسگزاری می‌کند
آیت‌الله کاشانی رئیس مجلس شورای ملی
محمد مصدق نخست‌وزیر
بزرگداشت رستاخیز ملی ایران از سوی حزب ایران نوین ۲۸ امرداد ۱۳۵۲
تقلب محمد مصدق نخست‌وزیر در انتخابات با گذاشتن دو جعبه دور از هم برای آری و یا نه و عکسبرداری از کسانی که نه رای آنهاست

شاهنشاه پس از رستاخیز مردم ایران ۲۸ امرداد ۱۳۳۲ در مصاحبه با خبرنگاران
روز رستاخیز مردم ایران ۲۸ امرداد ۱۳۳۲
روز رستاخیز مردم ایران ۲۸ امرداد ۱۳۳۲
توده‌ای ها تندیس رضا شاه را پایین می‌آورند
...اکنون موقع تمام این استدلال‌ها گذشته است زیرا نیت باطنی جناب دکتر مصدق برهمه آشکار شده است. ایشان قبلا یک رفراندوم غیرقانونی برای انحلال مجلس دوره هفدهم انجام می‌دهند و به وسیله صندوق‌سازی و جعل و تزویر و یا ارعاب و تهدید مردم مقداری رای جمع می‌کنند و مجلس را منحل می‌سازند و پس از مدتی به عنوان این که این قانون اساسی مطابق شئون امروزی کشور نیست و باید تغییر کند یک رفراندوم دیگری می‌گنند و چون عمل غیرقانونی رفراندوم اولی مورد قبول اجباری واقع شده است به رفراندوم دومی هم به استناد اولی جنبه قانونی می‌دهند و برطبق آن آرزوی مکتوم دیرین خود را که همان تشکیل یک مجلس موسسان باشد عملی می‌نمایند و انتقام خانواده مادری خود یعنی سلسله قاجاریه را از خانواده پهلوی می‌گیرند - و البته در این ضمن هم فرصت کافی خواهند داشت که مسله نفت را به دلخواه جناب دکتر فلاح و جناب بیات و اقران آنها و برطبق میل ارباب آنها یعنی دولت فخیمه انگلیس حل کنند و غرامت را بپردازند تا پایه‌های حکومت جمهوری خویش را استوار سازند ولی در تمام این خیالات دور و دراز جناب آقای مصدق از دو موضوع مهم غافل هستند، اول موضوع خداوند متعال است - خدا به ملت ایران ترحم کرد و اراده نمود که زنجیرهای استعمار را پاره نماید و ملت ایران موفق به اینکار شد و ما یقین داریم که خداوند متعال اجازه نخواهد داد بار دیگر این زنجیرهای پاره شده به وسیله اشک‌های تمساحی جناب آقای دکتر مصدق لحیم شود و به گردن و دست و پای ملت ایران بیفتد. موضوع دوم مرگ است که توضیح زیادی لازم ندارد و ما فقط برای تذکر جناب آقای دکتر مصدق به ذکر دو بیت شعر از شاعر هم شهری خودمان که در مورد نادرشاه افشار گفته است اکتفا می‌کنیم: سر شب به دل قصد تاراج داشت -- سحرگه نه تن سر نه تن تاج داشت
به یک گردش چرخ نیلوفری -- نه نادر بجا ماند و نه نادری مجلس شورای ملی پنجشنبه اول امرداد ۱۳۳۲ - سخنان دکتر معظمی رئیس مجلس شورای ملی