dimanche 29 juin 2014

شکستگی در پایه‌ پل‌های تاریخی زاینده‌ رود

شکستگی در پایه‌ پل‌های تاریخی زاینده‌ رود

خبرگزاری ایرنا، از شکست زیر پل‌های تاریخی اصفهان که بر روی زاینده رود قرار دارد، خبر داد.
در این باره محسن مصلحی مدیر کل میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری استان اصفهان گفته که بروز شکستگی درزیر پل‌های تاریخی اصفهان به سبب تداوم خشکی زاینده رود و نشست زمین مشهود است.
آقای مصلحی روز شنبه ۷ تیردر جمع اعضای شورای شهر اصفهان، خبرداد که مجموعه‌ای از بناهای دیگر نیز با تهدید نشست و شکستگی مواجه است.
به گفته او در استان اصفهان پنج نقطه با ارزش تاریخی معادل ارگ بم وجود دارد که بیش از ۸۰ درصد تخریب شده است.
این در حالی است که در حال حاضر ۵۰۰ اثر تاریخی ثبت شده ملی در شهر اصفهان وجود دارد و یکی از تهدیدهای جدی بناهای تاریخی اصفهان بنا بر آنچه در خبرها منتشر شده است، آلودگی هوا و بارش باران های اسیدی است.
در همین حال مدیر کل میراث فرهنگی اصفهان درباره بارگذاری بیش از حد جمعیت در بناهای تاریخی اصفهان نیز هشدار داده و گفته که برگزاری مراسم در میدان نقش جهان اشکالی ندارد، اما باید میزان تحمل بناهای تاریخی نیز سنجیده شود.
مصلحی با اشاره به خطر ریزش کاشی‌های سقف گنبد مسجد تاریخی امام میدان نقش جهان، ادامه داده که تنها یک دقیقه پرواز هلی کوپتر بر فراز این مسجد، موجب ریزش کاشی‌های گنبد می‌شود.
مصلحی در ادامه با بیان اینکه هماهنگی و همکاری میراث فرهنگی استان اصفهان با شهرداری بیش از اختلافات است، رسانه‌ها را متهم به بداخلاقی رسانه‌ای و بزرگنمایی مشکلات بین این دو نهاد کرد.
او همچنین ازانجام رایزنی هایی برای دریافت بودجه ای برای حفظ و نگهداری آثار ثبت شده جهانی از سازمان یونسکو خبر داد.
افزایش جمعیت در ۳۰ سال گذشته و برداشت آب از سفره‌های زیرزمینی، سبب تداوم خشکی رودخانه تاریخی و زیبای زاینده‌ رود شده است.

مجموعه میدان امام، مسجد جامع عتیق و باغ موزه چهلستون آثار ثبت شده اصفهان در فهرست جهانی یونسکو است.

در جنگ جهانی اول با آن‌که افغانستان درگیر جنگ نبود و استقلال هم نداشت، برای چندین ماه پس از آغاز جنگ در کانون توجه قدرتهای بزرگی مانند بریتانیا، روسیه، آلمان و عثمانیها قرار داشت.


رد درخواست حمایت از جهاد دستگاه سلطنت و حتی خاندان حبیب‌الله را دوپارچه کرد
در جنگ جهانی اول با آن‌که افغانستان درگیر جنگ نبود و استقلال هم نداشت، برای چندین ماه پس از آغاز جنگ در کانون توجه قدرتهای بزرگی مانند بریتانیا، روسیه، آلمان و عثمانیها قرار داشت.
امیر حبیب‌الله پادشاه وقت افغانستان با امضای توافقنامه ۱۹۰۵، ادامه تسلط بریتانیا بر روابط خارجی کشورش را پذیرفته بود و با ورود هیات بزرگی از دیپلمات‌ها و افسران آلمانی، عثمانی اتریشی و رهبران انقلابی هندی، افغانستان برای نخستین بار در ظرف چند دهه میزبان نمایندگان سیاسی مهم غیرانگلیسی شد.
این هیات به پیشنهاد انور پاشاه وزیر جنگ عثمانی و موافقت دولت‌های آلمان و اتریش برای تشویق افغانستان به جنگ علیه بریتانیا و روسیه وارد افغانستان شد: کاظم بیگ نماینده سلطان محمد پنجم خلیفه عثمانی، اسکار فن نیدرمایر و اتوفن هنتیگ نمایندگان ویلهلم دوم قیصر آلمان. شماری از انقلابیون هندی به رهبری راجا مهندرا پراتاب و مولوی برکت‌الله بعدا به آنها پیوستند.
هیات در ۲۴ آگوست ۱۹۱۵ وارد افغانستان شد و امیدوار بود که براساس «پان‌اسلامیسم» عثمانی و نظریه «انقلابی کردن مناطق اسلامی» دولت آلمان، افغانستان را دعوت به پیوستن به «جهاد» علیه روسها و انگلیس‌ها کند. عثمانی‌ها و آلمانها معتقد بودند که با آغاز رستاخیزی زیر عنوان جهاد در کشورهای اسلامی و به‌ویژه افغانستان و هند می‌تواند سرنوشت جنگ را در اروپا تغییر دهد.
آزادی‌خواهان هندی و به‌ویژه مسلمانان هند تاکید داشتند که افغانستان نه تنها از آنها حمایت همه‌جانبه کند، بلکه خود درگیر جنگ شود. برداشت غالب در آن زمان این بود که افغانستان «دروازه هند» است. برآورد آلمان این بود که اعلام جنگ از سوی امیر افغانستان می‌تواند نقطه آغاز رستاخیزی علیه بریتانیا در سراسر آسیای میانه و شبه‌قاره هند باشد.

تناقضات

امان‌الله خان و دیگر حامیان جنگ معتقد بودند که پیروزی با آلمان است
اما واقعیت‌هایی که هیات حامل پیام جهاد در افغانستان با آنها برخورد، از نظر نیدرمایر "هم جالب و هم متضاد" بود. زیرا به نوشته فیض‌محمد کاتب تاریخ‌نگار دربار امیر حبیب‌الله، میزان حمایت از جهاد در میان مردم به حدی بود که اگر امیر آن را رد می‎کرد، می‎ترسید که «تارک امر خدا و رسول و سلطان معظم و جهاد گفته تکفیرش نمایند و اختلالی در مملکت پدید آرند".
به علاوه مردم عادی، بخشی از دستگاه سلطنت، خانواده‎های پرنفوذ سیاسی و نظامی و حتی نیمی از اعضای خاندان سلطنتی از جنگ با انگلیس و روسیه حمایت می‎کردند. آنها دادن پاسخ مثبت به ندای جهاد خلیفه عثمانی را وظیفه ملی و اسلامی سلطنت افغانستان می‎دانستند. اما امیر و اطرافیانش مخالف بودند.
این وضعیت را هم دولت عثمانی و آلمان و هم بریتانیا محاسبه کرده بودند. به این ترتیب، اگر افغانستان وارد جنگ می‎شد، انقلابیون هندی هم به پا می‌خاستند و احتمال این که وضعیت را در آسیای میانه و خاور میانه هم تغییر دهند بسیار زیاد بود. در آن صورت بریتانیا در منطقه وسیعی از جهان درگیر می‎شد و فشارها بر آلمان در اروپا کاهش می‌یافت.
به همین دلیل، مقامهای دولت هند بریتانیایی و شخص لرد چارلز هاردینگ فرماندار کل هند بریتانیایی، با استفاده از نفوذ خود بر امیر، به صورت مرتب از او می‎خواستند که نمایندگان قدرت‎های مرکزی را بازداشت کند. اما امیر به‎دقت جانب احتیاط را رعایت می‎کرد تا نه علیه افکار عمومی مردم و به‎ویژه حامیان جنگ در درون دولتش قرار گیرد و نه بدگمانی دولت انگلیس را به جان بخرد.

دربار دوپارچه

بخشی از نیروهای بریتانیایی هندی بودند و درگیر شدن بریتانیا در هند و افغانستان، به سود آلمان تمام می‎شد
امیر دستور داد که اعضای هیات به صورت مهمان پذیرایی شوند. آنها هم در هرات پذیرایی شدند و هم در کابل (۲۶ سپتامبر ۱۹۰۵). نیدرمایر در خاطراتش نوشته: "در کابل با چنان شادمانی استقبال شدیم که معلوم شد در این شهر غریب و بیگانه نیستیم." شماری از ترکهای مستقر در افغانستان از جمله آموزگاران ترکی ارتش افغانستان هم در میان استقبال‌کنندگان بودند.
با این وضعیت، امیر هفته‌ها از دیدار با آنها خودداری کرد. نخستین دیدار رسمی در نیمه اکتبر در تفریحگاه پغمان صورت گرفت. هیات نامه‌های قیصر آلمان و خلیفه عثمانی را به امیر تحویل داد. او در این دیدار از دادن پاسخ صریح خودداری کرد و تصمیم خود را موکول به تصمیم "شورای خاص" دولتش کرد.
نیدرمایر در خاطراتش نوشته که امیر به هر چیزی به نگاه "معامله" می‎دید و "تحت تاثیر انگلیس" بود. ولی یک برادر و دو پسرش مخالف نظر او بودند. در این مدت گفتگوها در درون دربار هم در جریان بود. اختلاف میان اعضای خاندان سلطنتی، مقامهای ارشد دولتی و حتی کارکنان ساده دفتری، دربار امیر را عملا دوپارچه کرده بود.

موافقان: آنها را بخور!

نیدرمایر در کابل
سه خانواده در دستگاه سلطنت افغانستان بسیار نفوذ داشتند: خانواده‌ مصاحبان، خاندان چرخی و خاندان طرزی. هر سه خانواده طرفدار جنگ بودند. طرزی‌ها به دلیل سالها اقامت در ترکیه عثمانی و با الهام از ناسیونالیسم ترکی، با اندیشه ملی‌گرایی به کشور بازگشته بودند. محمود طرزی پدر دو عروس امیر به شدت مخالف انگلیس بود.
چرخی‌ها به صورت سنتی ارتشی و از مخالفان سرسخت انگلیس بودند. غلام‌حیدر چرخی فرمانده کل ارتش دوره عبدالرحمان خان و چهره سرشناس آنها بود. خانواده مصاحبان از جمله محمدنادر و برادرانش به دلیل داشتن حس ملی‌گرایی حامی جنگ بودند. سران این خانواده از نسل‌های گذشته مصاحب امیران بودند و به همین دلیل به آنها "مصاحبان" می‌گفتند.
همچنین شماری دیگر از مقامهای ارشد دولتی از جمله محمدحسین خان مستوفی‌الممالک وزیر مالیه و برخی از اعضای "شورای خاص" دولت شامل این گروه می‌شدند. وارتان گریگوریان از سه گروه حامی جنگ در درون دربار نام برده: محافظه‌کاران ضدانگلیس به رهبری سردار عنایت‌الله، میانه‌روان طرفدار ترکیه به رهبری محمود خان طرزی و جوانان رادیکال به رهبری امان‌الله خان.
به این ترتیب، بخشی از آل یحیی یا خاندان سلطنتی هم با آنها همنوا بود: نصرالله خان نایب‌السلطنه برادر و امان‌الله خان عین‌الدوله و عنایت‌الله خان معین‌السلطنه پسران امیر. حامیان جنگ به لحاظ تفکر سیاسی همه ملی‌گرا بودند. هدف کلی آنها استقلال و بازپس‌گیری مناطق قبایلی از هند بریتانیایی بود. آنها تاکید داشتند که باید به دعوت هیات پاسخ مثبت داده شود.
به نوشته فیض محمد کاتب، نصرالله خان و عنایت‌الله خان هفته‎ای یک تا دو بار به اقامتگاه هیات در باغ بابرشاه می‌رفتند و شبانه با اعضای هیات گفتگو می‌کردند. نشریه سراج‌الاخبار کانون تبلیغات ضدانگلیس شده بود. نیدرمایر نوشته که محمود طرزی در مقاله‎ای خطاب به امیر نوشت: "آقا، قبل از این که ترا بخورند، تو آنها را بخور!"
تصور حامیان جنگ بر این بود که پیروزی با آلمان است و اگر افغانستان در آغاز با شکست هم مواجه شود، با پیروزی آلمان در اروپا افغانستان هم به پیروزی خواهد رسید. به علاوه تبلیغات گسترده‌ای که در میان ملی‌گراهای هندو و مسلمانان طرفدار جهاد در هند و همچنین ایران می‌شد، بر وضعیت افغانستان بی‌اثر نبود.

مخالفان؛ خودکشی نمی‎کنیم

مخالفان جنگ شامل طیفی از افراد مختلف و عمدتا نزدیک به امیر می‌شدند. بسیاری از پژوهشگران معتقدند که بیشتر آنها روابط نزدیکی با انگلیس‌ها هم داشتند. آنها در بسیاری از مسایل کلیدی با هم اختلاف نظر داشتند، اما در این مورد همنوا بودند و شخص امیر هم نظرش با این گروه بود.
عبدالقدوس اعتمادالدوله صدراعظم و محمدیوسف مصاحب، از افراد کلیدی گروه مخالفان جنگ بودند. علاوه بر آنها، یک زن هم مخالف جنگ بود: بی‌بی حلیمه بیوه عبدالرحمان پدر امیر حبیب‌الله. گفته شده که او در دربار نفوذ زیادی داشت و علاقه‌مند بود که روزی پسر تنی‌اش محمدعمر به حمایت انگلیس به تاج و تخت برسد.
امیر، ورود به جنگ علیه دو ابرقدرت را به منزله "خودکشی" می‌دانست و ابتدا در ۱۱ آگوست ۱۹۱۵ در یک "بار عام" و در حضور نماینده انگلیس از "بی‌طرفی" در جنگ سخن گفت – چیزی که انگلیس از او می‌خواست. اما این سخن را به صورت رسمی و فوری به هیات نگفت و مذاکرات را با اعضای آن برای ماه‌ها کش داد – از اکتبر ۱۹۱۵ تا ۲۲ مه ۱۹۱۶.
در این مدت امیر شیوه برخورد و مسیر گفتگوها با هیات عثمانی و آلمانی را بارها تغییر داد. هرچند آنها را مهمان می‌خواند، اما گاهی با آنها مانند گروگان برخورد می‌کرد. به همین دلیل، رئیس هیات مهمانسرای خود را "زندان آبرومند" می‌نامید و مهمانان برای مدتی اعتصاب غذا کردند. پاسخ امیر به هیات ابتدا این بود که "جهاد خوب است، اما وسایل آن را نداریم".

بی‌طرفی

فیض‌محمد کاتب اطلاعات تازه‌ای از گفتگوهای سری امیر و شهزادگان با نمایندگان قدرتهای مرکزی در سراج‌التواریخ ارائه کرده است
امیرحبیب الله خان، در اکتبر ۱۹۱۵ جرگه‌ای به شرکت ۵۴۰ نفر از اعیان ملت و اراکین دولتی را تشکیل داد و درباره پیام هیات مشورت کرد. جرگه به بی‌طرفی کشور رای داد. پادشاه انگلیس بابت این کار رسما از امیر تشکر کرد و قول کمک سالیانه ۲.۴ میلیون روپیه و علاوه بر آن یک کمک ۶۰ میلیون روپیه ای دیگر هم داد.
با وجود این، امیر حبیب الله به گفتگوهای خود با هیات ادامه داد. او در یکی از جلسات اصلی گفتگو در ۲۴ جنوری ۱۹۱۶ شرط‌هایی را برای قبول درخواست اعلام جنگ مطرح کرد: شرط:
۱. تایید استقلال افغانستان.
۲. دادن کمکی شامل صد هزار سلاح، ۳۰۰ توپ و مهمات و ۱۰ میلیون پوند.
۳. گشودن راه ایران برای رساندن کمک از آلمان به افغانستان.
اما امیر حبیب الله، فردای آن روز به حافظ سیف‌الله خان نماینده انگلیس گفت که علی‌رغم امضای معاهده با هیات، "بی‌طرفیم و با شما دوستیم". در عین حال، او نمی‌خواست که با دادن پاسخ صریح به هیات، موافقان جنگ در درون دربار و خاندان خود را ناراحت کند، چرا که آنها هم از قدرت زیادی برخوردار بودند.
براساس اطلاعات جلد چهارم سراج‎التواریخ نوشته فیض‌محمد کاتب که اخیرا منتشر شده، حبیب‌الله خان به علاوه گفتگوهای رسمی، گفتگوهای سری هم با هیات آلمانی و ترکی انجام می‎داد. از جمله شبی سران نمایندگی سه کشور عثمانی، آلمان و اتریش را در قصر دلگشا ملاقات و به صورت کتبی با آنها گفتگو کرد.
او گفتگوها را به نقطه‎ای کشاند که اعضای هیات خود تایید کردند که افغانستان حتی برای یک ماه هم توانایی جنگ با دو همسایه قدرتمندش را ندارد و منافع آن در بی‎طرفی است. فردای آن روز نصرالله خان به تصور این‌که امیر پیشنهاد شورای دولتی مبنی بر حمایت از جهاد را امضا کرده، به دفتر برادرش رفت، اما امیر برعکس، متن گفتگوی خود با هیات را به او داد و مبهوتش کرد.
طرزی خطاب به امیر حبیب‌الله خان: آقا، قبل از این که ترا بخورند، تو آنها را بخور!
پادشاه افغانستان در این بازی با رقیبان خودی، همسایگان و قدرتهای مرکزی، می‌خواست که امتیازات اصلی مورد نظرش را از بریتانیا بگیرد که شامل پول بیشتر و آزادی بیشتر در روابط خارجی می‌شد - خواست‌هایی که بریتانیا برآورده نکرد و عثمانی‌ها و آلمانی‎ها به صورت پراگنده از کشور بیرون شدند.
آنچه به عنوان نتیجه رد درخواست هیات عثمانی و آلمانی نصیب سلطنت امیر حبیب‌الله شد، حفظ بی‎طرفی افغانستان در جنگ جهانی اول بود که این کشور را از جنگ ویرانگری که آینده آن قابل پیش‌بینی نبود، محفوظ نگهداشت، ولی دستگاه سلطنت و حتی خاندانش را دوپارچه کرد.
علاوه برآن، رد فتوای جهاد شأن امیر را در نزد مردم تنزل بخشید و از او تصویر پادشاهی بی‎تفاوت درباره استقلال کشور ارائه داد.
برخی گفته‌اند که این امر در قتل امیر هم بی‌تاثیر نبوده است. پیامد این موضع امیر حبیب الله خان همچنین باعث تقویت روحیه ضدانگلیسی و استقلال‎طلبی در کشور شد.

دختر 12 ساله بهبهانی از ترس مدرسه خودکشی کرد

ساعت نه صبح بود. فرنوش بیدار شد، میهمان داشتند. خواهرش پس از مدت‌ها میهمانشان بود. روزهای پایانی تعطیلات عید نوروز بود و تعطیلات هم نفس‌های آخرش را می‌کشید. فرنوش حین درست کردن صبحانه داشت به دخترش فکر می‌کرد. روزشنبه نازنین باید به مدرسه می‌فت. فرنوش می‌دانست نیازی به کنترل کردن درس و مشق نازنین نیست. او دختر مسئول و حتی تا حد زیادی وسواسی بود که تا وقتی مشق‌هایش را آماده نمی‌کرد رخت و لباس مدرسه را از تنش درنمی آورد.
 فرنوش نمی‌دانست این وسواس از پیگیری‌های همسرش ناشی می‌شود یا از سخت گیری‌های مسئولین مدرسه؟ گذاشت تا نازنین تا دیر وقت بخوابد چرا که می‌دانست دخترش تمام طول روزهایش را پی انجام درس و مشق مدرسه است. نازنین دختر شادی نبود. بیشترین نگرانی‌اش درس خواندن بود. همسرش به این اخلاق نازنین می‌بالید و هر بار میان قوم و خویش‌ها این اخلاق نازنین را یادآوری می‌کرد اما فرنوش می‌دانست چیزی کم است. به نظر می‌رسید رفتار و وسواس نازنین طبیعی نیست.
صدای تلفن که بلند شد، نازنین هم از خواب پرید. رنگ پرده و لرزان گوشه آشپزخانه ایستاده بود و مات و حیران مادرش را نگاه می‌کرد: « همکلاسی‌ام بود. می‌گفت باید در طول این تعطیلات روی شال گردن حرفه و فن و درس عملی چهل رج می‌بافتیم. اصلا نمی‌دانستم»
نازنین سراسیمه بود.« وای مادر تو می‌گویی حالا چه کنم؟ فقط یک روز مانده به باز شدن مدرسه و من حتی کاموا ندارم»
فرنوش می‌دانست حالا دیگر سیزده بدرشان قیامت شده با این خبر. هیچ مغازه ای باز نبود. قانع کردن نازنین امکان نداشت. با خودش فکر می‌کرد واقعا در آن مدرسه چه می‌گذرد که هر اتفاقی در مورد مدرسه تا این حد دلشوره بار است؟
مثل روز برایش روشن بود که دخترک تا روز شنبه در این استرس باقی خواهد ماند اما مشکل قابل حل نبود چون هیچ خرازی باز نبود.
صدای بگو مگوی نازنین با پدرش می‌آمد. او یک دانش آموز استثنایی و باهوش و ذکاوتی مثال زدنی بود که هر سال با نمره‌های خوبی فارغ التحصیل می‌شد. طاقت پدر به سر رسید و با فریاد پدر، نازنین به گوشه اتاقش خزید و دیگر هیچ نگفت.
یکی دو ساعت بعد صدای باز و بسته شدن محکم در کمد و تق تق های نامتعارفی از اتاق نازنین به گوش می‌رسید. فرنوش آن صداها را جدی نگرفت. لابد نازنین از سر قهر در کمد را بهم کوبیده. او مشغول میهمان‌هایش شد و به کلی نازنین را از خاطر برد. اما وقت نهار هم خبری از نازنین نشد. نگران شد. در اتاق نازنین قفل بود هر چه در زد فایده نداشت. عمه پیشنهاد کرد آینه را بگذارند زیر در تا ببیند اوضاع از چه قرار است؟ شاید خوابش برده یا قهر کرده. آینه را که فرستادند زیر شکاف در، صحنه دهشتباری بود. نازنین 12 ساله را دیدند که از رخت آویز کمد دیواری بلند اتاقش آویزان بود. 
در را شکستند اما کار از کار گذشته بود. نازنین با گره دادن دو روسری مادرش به رخت آویز کمد و رها کردن بالش‌های زیر پایش جان خود را گرفته بود دقایق زیادی از مرگش گذشته بود. بعدها پزشکی قانونی در گزارشش آورده بود که بدن نازنین پر از کبودی‌هایی بوده که از سر تقلا ایجاد شده‌اند. و مچ دستش هم شکسته بوده و جا به جای بازویش خونمردگی ایجاد شده بود.
مرگ نازنین، دخترک 12 ساله بهبهانی، تنها درد پدر و مادر داغدارش نبود. آن‌ها باید بار شایعات رنگارنگ را هم به دوش می‌کشیدند. پچ پچ های غیرمنصفانه، پدر و مادر داغدیده را رنج می‌داد. اینکه دخترک شاید بی­ سیرت شده؟ شاید با کسی ارتباط داشته؟ شاید پدرش به دلایل ناموسی او را کشته باشد؟ دامنه شایعات به جایی رسید که فرنوش حین ضجه‌هایش در مراسم عزاداری به حاضران التماس می‌کرد که ما را بی­ آبرو نکنید. ما داغ اولاد دیده‌ایم. نازنین فقط 12 سالش بود و هیچ شناختی از جنس مخالف نداشت. او دختر درس خوانی بود. فریاد فرنوش جگر هر بیننده ای را می‌خراشید: «نازنین خطایی نکرده به خدا. نازنین به خاطر یک شال گردن مرده است»
نازنین اولین و آخرین قربانی خودکشی در سنین پایین نیست. هر ساله آمار چندین و چند مورد ازاین دست خودکشی‌ها به ثبت می‌رسند . برخی از این موارد رسانه ای می‌شوند و برخی دیگر به علت نگاه دین به مسئله خودکشی پنهان نگاه داشته می‌شوند.
از جمله موارد خودکشی کودکان که افکار عمومی را بسیار دل آزرده کرد، خودکشی «محمد مهدی» بود. شهریور سال 90 «محمد مهدی» به تقلید از کاراکتر سریال پنج کیلومتر تا بهشت که در شب‌های ماه رمضان منتشر می‌شد، خودش را کشت. پدر خانواده در آن ساعت شوم سر کار بود و مادر برای خرید خانه را ترک کرده بوده.
محمد مهدی 12 ساله و برادر شش ساله‌اش در خانه تنها بوده‌اند او به برادرش می‌گفته که می‌خواهد مثل سریالی که شب قبل تماشا کرده روح شود، به خانه همسایه‌ها، محل کار پدر و همه جا سرک بکشد و ببیند دیگران در موردش چه می گویند. او یک روسری به میله بارفیکس قلاب کرد و سرش را داخل آن قرار داد تا حلق آویز شود.
در یک تحقیق علمی «امیدوار رضایی» و «طاهره ثقه الاسلام» مواردی از خودکشی کودکان ده تا 13 ساله ای را که در طول یک دوره چهار ساله برای درمان به بیمارستان لقمان مراجعه کرده‌اند را مورد ارزیابی قرار داده‌اند. در این دوره چهار ساله 60 کودک بین شش تا 13 سال به خاطر اقدام به خودکشی به بیمارستان لقمان مراجعه کرده‌اند که بر اساس این تحقیق و از این تعداد 62 درصد پسر و 38 درصد دختر بودند. خودکشی‌ها در روزهای آخر هفته و در ساعات 6 تا 12 شب بیشتر انجام گرفته و مهم‌ترین عوامل استرس زا، خانواده گسسته و مشکلات تحصیلی بوده است. در 93 درصد موارد خودکشی با دارو انجام گرفته و از نظر بیماری‌های زمینه ای، افسردگی بیشترین بیماری را شامل می‌شده است.
این دو محقق به نتیجه رسیده‌اند که 40 درصد کودکان رفتار خودکشی را از طریق تلویزیون و در مراتب بعدی از مادر و افراد خانواده یاد می‌گیرند.
روانپزشکان بر این باورند که افزایش خودکشی در نوجوانی به علت انتظارات نامتعادل از والدین، فقر، آشفتگی وضعیت خانواده، درگیری و مشاجره مابین والدین و نیز بروز تمایلات ضد اجتماعی در نوجوانان است. به باور آنان مشکلات عاطفی حاد در خانواده و فقدان انسجام خانوادگی، خودپنداره نوجوانان را ضعیف می‌کند و زمینه را برای خودکشی او فراهم می‌سازد.

بازداشت و شکنجه‌ کولبران کرد از سوی نیروی انتظامی در ماکو

ژوئن 29, 2014
download (4)در حالیکه نیروهای مرزبانی ایران در ماکو کولبران را مورد تیراندازی و ضرب و شتم قرار داده و ٣ نفر را دستگیر کردند، معاون سیاسی و امنیتی اورمیه از تشدید سرکوب کولبران و کاسبکاران خبر داده است.
به گزارش منابع خبری ، نیروهای انتظامی ایران به سمت گروهی از کولبران کرد در قره‌سو، واقع در شهرستان ماکو، تیراندازی کرده و ضمن ضرب و شتم کولبران، ۳ تن از آنان را بازداشت کردند.تاکنون از محل نگهداری این افراد اطلاعی در دست نیست .
همزمان، فرمانده هنگ مرزی شهرستان مریوان در گفتگو با خبرگزاری ایرنا از کشف و ضبط آنچه که 537 میلیون ریال ارز قاچاق خواند در نوار مرزی این هنگ خبر داده و گفته مرزبانان این هنگ با جدیت تمام تلاش خود را برای کنترل کامل نوار مرزی بکار خواهند برد.
در همین حال، معاون سیاسی امنیتی استاندار اورمیه اعلام کرد با هرگونه عبور و مرور غیرمجاز از مرزهای استان با شدت تمام برخورد می شود.
علیرضا رادفر به ایرنا گفته افرادی که در معابر غیررسمی اقدام به رفت و آمد کنند بدون تردید با برخورد شدید نیروهای مرزبانی مواجه می شوند.
طبق این گزارش، مبارزه با آنچه که قاچاق مرزی خوانده شده از اولویتهای امسال مسئولان نظامی، انتظامی و مرزبانی اورمیه اعلام شده است.
با وجود اعتراضات بین المللی، طی سالهای گذشته سرکوب وحشیانه کولبران و کاسبکاران و کشتار آنان توسط نیروهای مسلح ایران به شدت افزایش یافته است. سخنان  مقامات ایرانی در واقع دستور و یا چراغ سبزی به نیروهای مرزبانی است تا بدون اینکه تحت تعقیب قرار گیرند به قتل عام شهروندان کرد به بهانه حمل کالای غیرمجاز و عبور و مرور از مرز بپردازند.
سازمان ملل متحد در گزارشهای سالانه خود با اشاره به تبعیضات عمیق اقتصادی ایران علیه کردستان می گوید: بسیاری از شهروندان کرد در عمل راهی جز کولبری و کاسبکاری جهت امرار معاش ندارند. سازمان ملل ضمن محکوم کردن کشتار کولبران از رژیم ایران خواسته که در رفع تبعیضات گامهای اساسی بردارد و امکان اشتغال مردم کرد را فراهم کند.

روایت دردهای من... قسمت هشتم
رضا گوران


ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند     تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری
همه از بهر تو سر گشته و فرمان بردار      شرط انصاف  نباشد که  تو فرمان نبری
اما.........                                                                                                                                  
پس از آنکه  سه هم وطن توسط تشکیلات به مبلغ ناچیزی خریداری شده و آنها را به زور مجبور کرده بودند در تشکیلات مخوف و سرکوبگر کر و کور و لال بمانند، ولی آنها مقاومت به خرج می دادند و حاضر به تسلیم شدن در برابر تشکیلات نبودند جسته و گریخته هر بار به نوعی اعتراض خود را در جمع نشان می دادند و خواستار رهایی میشدند. در مقابل بجای آنکه از آنها عذر خواهی و دلجویی به عمل آید و رهایشان کنند، توسط قداره بندان باند تشکیلاتی و انقلابی!! چند نفره رجوی با سلاح تهدید به مرگ هم شدند!. از لحظه‌ای که آنها شرح حال خود را بازگو کردند و از بسیاری افراد دیگر که آنها نیز درباتلاق تشکیلات گرفتار شده بودند شنیدم  که به اجبار و زور و تهدید مانده اند. خودم هم شخصا داشتم تجربه میکردم و همان بلا بر سرم نازل میشد. از این بابت کلافه شده بودم و آرام و قرار از من گرفته شده و نمی دانستم از کجا و چه نقطه ای شروع کنم چرا که هیچگاه در زندگی ام نه چنین موجوداتی را دیده بودم و نه شنیده بودم. آدم میداند با دزد و قاتل چه معامله بکند اما زمانی که در دست رهبرانی نامرد و مریدانی نافهم گیر میکنی دیگر داستان ساده نیست...
بعد از مدتی فکر کردن و در خود پیچیدن نمی دانم از سر استیصال بود و یا از روحیه روستایی یا جوانمردی یا هر چیز دیگری قاطعانه تصمیم گرفتم به هر قیمت با آن باند تبهکار که درلوای مبارزه با رژیم  و در زیر پرچم و با پشتیبانی مالی و لجستیکی  صدام حسین  دست به هر جنایت و خیانت و وطن فروشی زده و میزدند و هر چه دلشان می خواست و میلشان می کشید بر سر فرزندان ایران زمین می آوردند، مبارزه کنم و زیر بار این خفت و خاری نروم. اگر آدم روشنفکری نبودم اما مردانگی را می شناختم ... و آن لحظه ای بود که احساس کردم نیاز نیست خیلی کتاب خوانده باشی تا از پس این اعجوبه های فریبکاری برآیی. احساس کردم در وجود آدم گوهری است که بسیار برتر از این صحنه سازیها  و قلدر منشی ها عمل میکند.... مهم این بود که لحظه ای بخودم می آمدم و به انسانیت ام رجوع میکردم و اجازه نمیدادم دیگر این عنصر از من گرفته شود.
دو نمونه:
از روزی که کمال پ از دست نیروهای امنیتی اطلاعاتی ملاها فرار کرده بود و بعد از من به سازمان پیوسته بود هر روز رشید و مسئولین دیگر با کلی کتاب و کاغذ، او را به اتاقی می بردند و چند نفره دوره می کردند از جمله احمد حنیف نژاد، منوچهر الفت،  حسین فضلی و.... تحت فشار و زور قرار می دادند که  مجبورش کنند در نامه ای «فرخ  نگهدار» مسئول سازمان فدائیان را محکوم کند! تا سازمان مجاهدین آن محکومیت را در رسانه ها انتشار دهد. کمال هم زیر بار نمی رفت واستدلال میکرد و می گفت: من در دهه 50 و 60 چریک بوده ام و حبس تحمل کرده ام، از آن زمان تا حالا  دنبال زندگی شخصی بودم  سالهاست از آنها دور افتاده ام  و در صحنه اصلی و واقعی مبارزه حضور فعالی نداشتم بنابر این در حد و توان من نیست و آنقدر آگاهی ندارم که کسی را محکوم کنم ، اما مسئولین مربوطه ول کن معامله نبودند و دست از فشار بر نمی داشتند.
 باور کنید گاهی اوقات کمال را که پا به سن گذاشته بود می دیدم با چشمان گریان و سرخ شده، افسرده و ژولیده و پژمرده و خسته از دست آنها که ساعت ها او را چند نفره دوره کرده و تحت فشار روحی وروانی شدیدی قرار می داند. به بیرون از اتاق اعترافگیری که می آمد، حال و نای راه رفتن نداشت. تنم می لرزید و نمی دانستم چطوری به یک هم رزم ودوستی که در زندان با هم آشنا شدیم و طی سالیان در ایران باهم صادقانه فعالیت مخفی داشتیم و حالا گرفتار شده بود کمک کنم. فقط به خودم لعن و نفرین می فرستادم. در نهایت و بعد از مدتها جدال، کمال زیر بار نرفت و قاطعانه به خواسته  آنها پاسخ رد داد و گفت حاضرم توسط سازمان اعدام شوم ولی از چیزی که اطلاعی ندارم یک کلمه نمی نویسم و ننوشت.
ای کاش کمال خودش همه بلاها و فحاشی ها، توهین ها و شکنجه هایی که درطول زندان و شکنجه گاههای باند رجوی طی 30 ماه انفرادی در قرارگاه اشرف متحمل شد بیان کند و همچنین علی نازنین که او هم بی نهایت زجر و رنج و شکنج، توهین و تحقیر شکنجه گران رجوی را به مدت 30 ماه سلول انفرادی تحمل کرد بنویسند و به مردم ایران گزارش کنند، هر کدام از آنان یک دنیا ناگفته دارند و سکوت کرده اند البته من وکیل و وصی کسی نیستم ولی چون ما با هم بودیم مجبور شدم چند سطر ازبلاهایی که به ناحق بر سر آنها و خیلی های دیگر آوردند را بیان کنم و بنویسم.
در خواست خروج از سازمان       
 فوقا به  دو نمونه اشاره کردم، اما داستان به همین جا ختم نمیشد. موج اعتراضات بسیار گسترده بود. بسیاری افراد که با حقه و فریب پایشان به آنجا رسیده بود متوجه شده بودند که نه از کار در اروپا خبری است و نه حقوق و مزایا!! آنها تا رسیدن به داخل قرارگاه فکر کرده بودند برای یک شرکت خارجی که در دست مهندسان ایرانی است باید کار کنند و درمقابل حقوق خوبی دریافت می کنند تا برای خانواده هاشون به ایران بفرستند. بندگان خدا اطلاعی از مبارزه! و سیاست! نداشتند... گنگ و سرگردان، مات و مبهوت در دخمه اشرف دور خود می چرخیدند. در فرصت هایی که گیر می آمد با یکدیگر درد دل میکردیم و به حال هم تاسف می خوردیم.
گاها من و علی و کمال با نفرات همشهری که اکبر آماهی از ایران آورده بود صحبت میکردیم... بتدریج فضای گیجی و ابهام جای خود را به یک فضای مقابله و واکنش در برابر این تشکیلات حقه باز میداد  و نهایتا در همان زمانی که ما در پذیرش بودیم اکثریت افراد خواستار خروج از آنجا و بازگشت به ایران و یا طبق قولی که داده شده بود،اعزام به خارجه شدند.
من و کمال وعلی با مشورت چند نفر دیگردلایل مان  برای«خارج شدن» را روی کاغذ آوردیم. در آن نوشته از ابتدای ورود به  تشکیلات سازمان  فاکت به فاکت،  انحصار طلبی، مجاهد سازی، دروغ گویی ها و حقه بازیها، رفتارهای بسیار ناپسند و فضای آلوده به فساد چه در مورد افراد تازه وارد و چه  مسئولین تشکیلات را بیان کردیم  و در پایان متذکر شدیم  اگر مبارزه با رژیم به این معناست ما آنرا نمی خواهیم و پیش کش خودتان باد. بنابراین هر "قراردادی" با سازمان و تشکیلات بسته ایم و یا "امضاء" کرد‌ه ایم از آن لحظه به بعد معتبر نیست و باطل است. درپایان نامه هم  نوشتیم اگر خدای ایران زمین هم  انحصار طلب ، مزدور بیگانه، فریبکار،  ظالم و دروغگو و.... باشد قرارداد با او هم« قابل ابطال» است....
 آن موقع هنوز شهامت و جسارتی را که با خود بهمراه آورده بودیم داشتیم و با همان روحیه برخورد میکردیم غافل از اینکه این کارها و روحیات چه بلاها که بسرمان نخواهد آورد.
نامه ارسال شد... اما هیچ جوابی ازطرف مسئولین دریافت نکردیم.
درخواست نشست با مسئولین دادیم ولی آنها زیر بار نمی رفتند وحاضر نشدند. با اصرار و پا فشاری مستمرما گفته شد: باید نشست جمعی برگزار شود و "جمع" تصمیم بگیرد و تکلیف شما را مشخص کند که با شما چه رفتاری شود!! قبول کردیم و بعد از چند روز درسالن غذا خوری با مسئولیت و رهبری حسین فضلی جلاد جلسه شروع شد. جلسه ای که از قبل برنامه ریخته بودند تا ما را سرکوب کرده و صدای اعتراضمان را خاموش کنند. بین بیست تا سی نفر از مسئولین و دست اندرکاران ورودی و یا پذیرش را گرد آورده بودند. تمام افراد جدیدالورود که به 100 نفر بالغ می شدند نیز در سالن حاضر بودند.
حسین فضلی صحبت اش را با فرافکنی و توجیه کردن فریبکاریها و اینکه همه این کارها بخاطر مبارزه با رژیم آخوندی بوده را شروع کرد...
در وسط جمع بلند شدم و از روی نوشته ای که از قبل آماده شده و در بالا ذکر کردم یک به یک فاکت آوردم و استدلال کردم که سازمان و تشکیلات آنها گروگانگیر، انحصار طلب خود بین ،فریبکار و مجاهد ساز است و مزدور صدام حسین، دروغگو و فاسد هستند و هر ساعت و روز در برابر هر اعتراض حقی  که توسط افراد گرفتار صورت می گیرد « قرارداد و امضاء» که به صورت عوام فریبانه ای توسط مسئولین ازفرد ساده و گول خورد گرفته اند را به رخ او می کشند و هشدار میدهند که "قرارداد امضاء کرده اید" و هیچ  حق و حقوقی ندارید باید بسازید و بسوزید.
در ادامه اعتراضم به موارد زیر مجددا اشاره کردم:
 ـ مسئولین تشکیلات، کمال که یک فرد چریک فدائی است را با زور و ارعاب و تهدید تحت فشار شدید  روحی روانی  قرار دادند که نامه محکومیت ازاو گرفته و برعلیه رهبر و یک سازمان سیاسی بکار ببرند.  
 ـ رضا و نصیر و حیدر که در سالن و جمع حضور دارند سازمان آنها را به مبالغ 120 هزار تومان خریداری کرده اند. آنها خواستار رهایی هستند ولی تشکیلات به زور آنها را نگه داشته و بنده با خواهر حشمت در میان گذاشتم او قول آزادی داد ولی نه تنها آزاد نگردیدند بلکه با سلاح تهدید به مرگ شدند.
ـ موارد متعدد آوردن نفر از ایران با دورغ و فریب
ـ اشاره به داستان آموزش کلت توسط آن فرمانده نامرد و کثافتکاریش. و سایر مواردی که همه در جریان آن قرار داشتند و شهره عام و خاص بود...
ـ اشاره به داستان دو فرمانده انقلاب کرده مریم که در گوشه اتاق نماز شب می خوانند!! و به جای اینکه آنها را تحت پیگیری قرار دهند مرا یک هفته بازداشت کردند و تحت فشار قرار دادن برای نوشتن "اشتباه نامه" که معادل همان "توبه نامه" رژیم است...
در پایان خواندن بیانیه خواستار رهایی از دست تشکیلات شدیم و گفتم قراردادی که با آنها امضاء کردیم از آن لحظه به بعد هیچ سندیتی ندارد و بخاطر دلایلی که ذکر کردم  باطل است. گفتم حتی قرار داد بستن با خدا هم قابل ابطال است چه برسد به ابطال قرارداد کلاهبرداری.
در حین خواندن گزارش و «اعلام جدائی و برائت» از سازمان و تشکیلات مخوف آن، مسئولین و فرماندهانی  که در نشست حضور داشتند شلوغ کاری و اعتراض می کردند و به هر بهانه ای داد و بیداد و سر و صدا راه می انداختند تا صدای من خوب شنیده نشود. البته آنها غافلگیر شده بودند والا که اصلا نمی گذاشتند کار به اینجا برسد. حسین فضلی که دید هم خودش و هم باند و تشکیلات خلافکارش، پنهانکاریشان رو و افشاء شد یک مرتبه برافروخته و عصبی و با حالت پرخاشگرانه ای داد زد: بچه ها  کی دست کی را رو می کند؟! بچه ها که همان مسئولین و فرماندهان و دست اندرکاران قسمت ورودی بودند، با صدای بلند گفتند: دشمن دست دشمن را رو می کند. حسین فضلی یک مرتبه با دستش به من اشاره کرد و با انگشت اشاره با بد اخلاقی و بی نزاکتی تمام  که خاص  دم و دستگاه رجوی است گفت: بگیریدش این دشمن و پاسدار خمینی است،!
 دوستان من و تعدادی از افراد پذیرش شروع به اعتراض کرده و گفتند او حق ندارد پاسخ ما را با این اتهامات بدهد. قداره بندان و عربده کشان تشکیلات که صحنه را چنین دیدند وارد معرکه شده و با داد و بیداد جلسه را به هم ریخته و شروع به تهدید افراد کردند. با سر و صدا جملگی از سالن خارج شدیم. بیش از دوسوم نفرات همچنان اعتراض میکردند و می گفتند ما نمی خواهیم اینجا بمانیم. مسئولین تشکیلات بخصوص حسین فضلی و رشید  بر شدت تهدیدات خود افزودند و با شدت برای افراد خط و نشان میکشیدند، داد می زدند کار شما کار نفوذیها و پاسدار هاست و اگر میخواهید نابود نشوید و ثابت کنید رژیمی و پاسدارخمینی نیستید، دشمن نیستید، دست بر دارید وبه طرف ما بیائید و برگردید و........
  نفرات از کلمات زهر آگین و فضای جنجالی هیاهو و ارعاب مسئولین و فرمانده هان چنان  وحشت زده شدند که از خود بی خود و قالب تهی کردند وبا ترس و هراس از عاقبت کار و تهدیدات آنها عقب کشیده و پراکنده میشدند و پس از دقایقی  12 نفر پا بر جا ماندند و در برابر آن همه هجمه هراس آور مقاومت به خرج دادند. از آن سو و دراین درگیری به ارتششان خبر داده بودند دو سه ایفا نیروی مسلح آورده و کنار پارک درختی  مترصد و منتظر سرکوب و دستورآتش به سوی افراد به جان آمده و خواهان خروج بودند.
 در نهایت با هدایت از بالا دستی ها دو تا خودروی جیپ آمده و ما 12 نفررا سوار کردند و از ورودی به دو مجموعه بالاتر از آنجا منتقل کردند، در حین سوار شدن علی عصبی شده بود یک آیفا در حال تردد از آنجا می گذشت که یک مرتبه علی به قصد خودکشی از پشت خودروی جیپ خودش را به زیر چرخ های آیفای پرت کرد که راننده ایفا ترمز کرد و با سر به داخل درختان کنار جاده منحرف شد. درهمان لحظه رشید سرخ شده و با پرخاش و هتاکی داد می زد و می گفت: ما خودمان این کاره هستیم! شما نمی توانید ما را با این اقدامات کاذب بترسانید! و وادار به عقب نشینی کنید، «هنوزمجاهد خلق را نشناخته اید!!»  ما تجربه شاه و شیخ داریم!!«مگر اینجا شرکت ترانزیت است!!» هر کس هر زمان دلش خواست بیاید و هر زمان دلش خواست برود! کور خواندید احمق های رژیمی و....
اعمال سرکوبگرانه "افتضاحی" برایشان بوجود آورده بود که نگو و نپرس! ظاهرا "قیام عمومی" در آنجا شکل گرفته بود و "ارتش آزادیبخش"!! برای سرکوب قیام وارد عمل شده بود! درآن روز چپ و راست، من و علی و کمال را تهدید به مرگ میکردند و با بی حرمتی و بد دهنی تمام ما را رژیمی و پاسدار می خواندند . از اینکه  دستشان را رو کرده و در مقابلشان ایستاده بودیم خونشان بجوش آمده بود. "جمهوری دموکراتیک اسلامی" و مناسبات "مافوق دموکراتیک"را بوضوح میشد در آنجا مشاهده کرد!
 12 نفر را بازداشت کردند. فرماندهان ارتش آزادیبخش!! که گویا اصلی ترین دشمنانشان را در جنگ پیدا کرده بودند، با پرخاشگری و بی احترامی و بی نزاکتی تمام با زور و فشار خواستار شدند هر فرد داخل یک اتاق برود که همگی قبول نکردیم و باز بور شدند. مسئولین اصلی حسین فضلی علی فیضی شبانگاهی (رشید) فائزه حصار (خواهر حشمت) بودند در لحظه آخر با تهدید و ارعاب مسئولین و فرماندهان دست اندرکار سرکوب و اختناق دو باره افراد ترسیدند و 3 نفر دیگر برگشت خوردند و ما 9 نفر در بازداشت ماندیم.
در اتاقی از ساختمانهای اسکان بازداشت شدیم و در آنجا رشید و حشمت و نبی ووو.... ول کن معامله نبودند چپ و راست می آمدند و زمین و زمان را به هم می بافتند. وقتی میدیدند دستشان به جای نمی رسد عصبی می شدند و تهدید می کردند. اکبر آماهی برای سیگار کشیدن به بیرون از ساختمان رفت و در آنجا رشید با کله پزی چند دقیقه ای اکبر را از ما جدا کرد و با خود برد صدا زدم  اکبر داری چه کار می کنی؟ سرش را پایین انداخته بود و هیچ چیزی نمی گفت، فقط رشید در حالی که دست اکبر را در دست گرفته بود با دست دیگرش بر پشتش زد و با خنده و تمسخر گفت این  پهلوان «انقلاب خواهر مریمی کرده » و نمی توانید او را مثل خودتان از مبارزه  ببرانید! و سلاح شهدا را زمین بندازد! در جواب گفتم ( کدام  مبارزه؟ کدام سلاح؟ منظورت سلاحهای صدام حسین است؟).
 اکبر آماهی زاده مریم رهائی!!
به اکبر و امثالهم در مناسبات تشکیلاتی، زادگان مریم رهائی می گفتند.
در آن روزگار اکبر آماهی تا لحظه ای که در ورودی او را دیدم با تشویق و ترغیب  مسئولین مجاهدین 9 نفر را فریب داده و با محمل کار و خوشگذرانی و اروپا به ورودی سازمان آورده بود. به تک تک آنها چه آنهای که مرا می شناختند و چه نمی شناختند اسم مرا گفته بود، تعدادی از آنها  که همدیگر را از قبل می شناختیم  از من گله می کردند  که چرا اکبر را به سازمان فرستادم که همه را با دروغ و دغل بدبخت بکند، تنها می گفتم شرمنده شماها هستم. اکبر با وعده و وعید و دروغ همه را فریب داده و به آنجا کشانده  بود، چند بارهم  توسط همان افراد کتک خورده ولی فایده نداشت، هر بار مسئولین سازمان  پول زیادی به اکبر میداند او به داخل ایران می رفت و پول خرج می کرد و به انواع و اقسام دروغ های بی پایه و اساس  که مسئولین سازمان به او دیکته کرده بودند متوسل  شده و جوانان مردم که خانواده هاشون با بدبختی و بیچارگی آنها را بزرگ کرده بودند فریب می زد و به قرارگاه اشرف می کشاند، در مجموع بعدها مطلع شدم  نزدیک به 20 نفر گول خورده را به سازمان کشانده بود.  اسامی تعدادی ازآنها به شرح زیراست.
احمد  و- امیر  ز - محمد خ – امیر  چ – حمید گ – علی غ – امید ح – سیاوش – قباد – کوروش- علی ک  و.....
البته راز داستان اکبر کشف شد و بصورت عام همه در جریان قرار گرفتند. داستان از این قرار بود که اکبر با پول کلانی که برای ماموریت می گرفت، پایش که به ایران میرسید هر خوشگذرانی و کثافتکاری که دلش می خواست میکرد و شعله انقلاب خواهر مریم را در جای جای "میهن خونبار" بر افروخته نگه میداشت... بماند که رویم نمی شود وارد جزییات شوم. فقط همینجا اشاره کنم که نهایتا اکبر با تشویق من با دو نفر دیگر به بهانه ماموریت خودروئی را برداشته و از قرارگاه جلولا فرار کرده و پی زندگیشان رفتند!
در روزهای قبل از درگیری و "روز انقلاب" یاد چهره اکبر می افتادم که بخاطر استعمال  بیش از حد مواد مخدر از حال رفته و....  او را بدور از چشم جاسوسها و مخبرین به کناری می کشیدم و از او خواهش و تمناء می کردم که بیشتر از آن ادامه نداده و بچه های مردم را فریب ندهد، اما او سرش در آخوری بود که این حرفها به گوشش فرو نمی رفت.
چند روزی در بازداشت بودیم و با هم صحبت و مشورت میکردیم که چه باید بکنیم نهایتا با عقل ساده آن دوران و آن جماعت به این نتیجه رسیدیم که : «گذشت زمان و تاریخ به ما ایرانیها آموخته دستی را که نمی توانید قطع کنید باید ببوسید تا زمان مناسب فرا رسد».
ما گرفتار گروهی مخرب و بی رحم و قصی القلب شده بودیم. دلیلی نمی دیدیم که بیش از این خود را دچار مصیبت کنیم. نباید بیشتر از آن مقاومت را ادامه بدهیم فقط باید هر طوری شده تک به تک افراد جان خود را بدر ببرند. تصمیم گرفتیم که فیلم بازی کرده و در ظاهر و در تنظیم رابطه روزانه در تشکیلات همانند اکبر ثابت کنند انقلاب مریمی کرده اند و انقلاب ایدئولوژیک حق و درست بوده، بنابراین حاضرند به ماموریت داخله بروند و کلی نیروی انسانی  را برای سازمان جذب و وصل کنند بعد هر زمان که به ماموریت اعزام شدند، بروند و هرگز بر نگردند. و این سناریو را به اجرا گذاشتیم و در نتیجه همان طور هم شد.
از روز اول بازداشت تمام مسئولین و دست اندر کاران هر کدام به نوبت خود می آمدند و تهدید می کردند و می گفتند دیدید ما بیدی نیستیم که با هر بادی بلرزیم. بعد که ما تغییر موضع دادیم و انقلاب خواهر مریم را در وجودمان جاری کردیم!! آنها نیز یک چرخش  180 درجه به خرج داده و شروع به تشویق ما کرده و خواستار شدند به تشکیلات برگردیم، رشید می گفت: اخه مردهای حسابی شما  بعد از این همه سال فعالیت در داخله دیگر چرا؟ سازمان از شما توقع دیگری داشت؟! مگر بچه همین خانواده نیستید مگر نمی دانید برادر مسعود گفته: ( من مفت کسی را بدست نیاوردم که مفت از دستش بدهم!) اگر صد بار دیگر الم شنگه کاذب راه بیندازید باز بچه همین خانواده هستید! ووو......  با افراد بازداشتی صحبت می کردند و آنها در ظاهر می پذیرفتند و« صف باطل ما را ترک می کردند و به صفی تا تهران» می پیوستند.
 یک هفته بعد علی و حوضش مانده بود! سپس ما سه نفر یعنی علی و کمال و بنده با مشاهدات و تنظیم رابطه عناصر انقلابی و مجاهد دو آتشه انقلاب کرده مریم پاک رهایی، به حقانیت عصاره جادوئی و مشکل گشای انقلاب ایدئولوژیک درونی آنها پی بردیم و تصمیم گرفتیم از سر نیاز خودمان!! به درون تشکیلات برگردیم وجرعه ای از آن انقلاب بنوشیم! با وضعیت پیش آمده الکی دل خود را خوش کردیم تا وعده دو ماهه برای اعزام به ماموریت صبر ایوب داشته باشیم، در وعده مقرر اگر برای جذب  نیرو ما را به ایران فرستادند به جای آن راه خود را کج کرده وبه کردستان و سلیمانیه برویم.... بالاخره بعد ازسه هفته بازداشت بدون نوشتن "توبه نامه" (اشتباه نامه) وهیچ شرط و شروطی به ورودی برگشت خوردیم!
همیشه و در همه حال مسئولین و دست اندر کاران تشکیلات باند رجوی با هیاهو مدعی هستند: که در سر درب سازمان نوشته شده( فدا و صداقت). این گروه منحرف و مخرب تنها از این شعر و شعار کاذب دم می زنند، نه تنها  آنها بویی از فدا و صداقت نبرده اند  بلکه بویی از انسان و انسانیت و وجدان و شرافت و عرق ملی و میهن پرستی هم نبرده اند، کافی است به هر دوز و کلکی  شده در دام و تورشان اسیر شوید،  همانند حشره ای که درلانه عنکبوت گرفتار و اسیر می شود و دور پا و سر و بالها و در نهایت سر تا پای طعمه را در بر میگیرد و هیچ راه گریزی باقی نمی گذارد. به قول خودشان کافیست « تنت به تنشان سائید شود» برای همیشه فتیله پیچ می شوید.
پانویس:
(1)علی فیضی شبانگاهی (رشید) یکی از مسئولین ورودی و یا پذیرش مجاهدین بود از او تهمت های ناروا وکلمات زهر آگین وآسیب های جدی من و سایرین دیدیم، خداوند روحش را قرین رحمت خودش کند. در تاریخ 1392.6.10  همراه 52 و یا 53 عضوء دیگر ازاعضای بالای سازمان گفته شد توسط مزدوران رژیم کشته شده.
شنبه 7 تیر 1393 برابر با 28 ژوئن 2014
علی بخش آفریدنده (رضا گوران) 



هشتم تیرماه سالگرد اعدام ددمنشانه روح انگیز دهقانی

هشتم تیرماه سالگرد اعدام ددمنشانه روح انگیز دهقانی

هشتم تیرماه ۱۳۹۳ سی و سومین سالگرد اعدام روح انگیز دهقانی - ..... پس از آن که دژخیمان رژیم ولایت فقیه روح انگیز را با مشت و لگد و سیلی و تازیانه شکنجه کردند چند بار نیز به روح انگیز تجاوز کردند! گفته شده است که برای خوار کردن روح انگیز و درهم شکستن او دژخیمان رژیم آخوندی حتی با شیشه نوشابه نیز به او تجاوز کردند! پس از آن که روح انگیز تیرباران شد دژخیمان لاشه روح انگیز را برهنه کردند و این بار با لوله تفنگ و شلیک چند گلوله، به لاشه او نیز پس از مرگش تجاوز کردند! .....

در زمان رژیم پادشاهی و پیش از برپائی سازمان چریک های فدائی خلق ایران به جز حزب توده ایراننیروی بزرگ چپ گرای دیگری در میان سازمان های سیاسی ایران دیده نمی شد! حزب توده ایران دانش سیاسی ارزنده ای داشت و بهترین نوشته های اندیشمندان بزرگی مانند کارل هاینریش مارکس فیلسوف نامدار آلمانی و ولادیمیر ایلیچ اولیانوف (لنین) اندیشمند بزرگ روس را گردانندگان حزب توده به همه جا فرستاده بودند اما حزب توده در زمان رژیم پادشاهی برای کاستی های فراوانی که روس پرستی یکی از آنها بود زمینگیر شده بود و چون کاری در میدان کردار انجام نمی داد چپ گراهای ایرانی امیدشان را به حزب توده از دست داده بودند! از این روی پس از آن که پاره ای از چپ گراها در نوزدهم بهمن ماه سال ۱۳٤۹ به پاسگاهی در شهر سیاهکل و در استان گیلان شبیخون زدند از گردهمائی آن چپ گراها با چپ گراهای خراسان و آذربایجان سازمانی به نام چریک های فدائی خلق ایران برپا شد!  
سازمان چریک های فدائی خلق ایران در زمان رژیم پادشاهی مانند حزب توده دانش سیاسی خوبی نداشت اما چون کسانی که از برپا کنندگان آن سازمان بودند برای زمینگیر شدن حزب توده از آن حزب نومید شده بودند از این روی به نبرد با رژیم پادشاهی پرداختند! نبرد سازمان چریک های فدائی خلق ایران با نیروهای رژیم پادشاهی که چند سال به درازا کشید خونبار بود و صدها کشته و زخمی و زندانی به جای گذاشت که بسیاری از این نبردها در تهران و با روش جنگ چریکی شهری رخ می دادند، از سوی دیگر در همان زمان یک سازمان دینی به نام سازمان مجاهدین خلق ایران که در سال ۱۳٤٤ برپا شده بود نبرد با رژیم پادشاهی را آغاز کرد و فراورده نبرد سازمان مجاهدین خلق ایران با نیروهای رژیم پادشاهی هم صدها کشته و زخمی و زندانی بود.
بخشی از چپ گراهای آذربایجان گروهی تبریزی بودند و کسانی مانند علیرضا نابدل، صمد بهرنگی،کاظم سعادتی، بهروز عباس زاده دهقانی، روح انگیز عباس زاده دهقانی، اشرف عباس زاده دهقانی و ..... در میان آنها دیده می شدند، صمد بهرنگی در شهریورماه سال ۱۳٤۷ هنگام شنا در رود ارس در آب خفه شد! روح انگیز عباس زاده دهقانی که دختر یک کارگر بود خواهر بهروز عباس زاده دهقانی و اشرف عباس زاده دهقانی و همسر کاظم سعادتی بود، روح انگیز عباس زاده دهقانی در سال ۱۳٤۶ و یک سال پیش از مرگ صمد بهرنگی با کاظم سعادتی زناشوئی کرده بود و پس از زناشوئی با کاظم سعادتی دارای دو فرزند پسر شده بود، در فروردین ماه سال ۱۳۵۰ علیرضا نابدل در تهران دستگیر شد و در پی دستگیری علیرضا نابدل در اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۰ اشرف و بهروز از سوی سازمان اطلاعات و امنیت کشور (س.ا.و.ا.ک) شناسائی و دستگیر شدند! بهروز در زیر شکنجه های ساواکی ها کشته شد و اشرف پس از شکنجه های فراوان به زندان قصر فرستاده شد!
پس از دستگیری علیرضا نابدل و پیش از دستگیری اشرف و بهروز دهقانی در تهران، کاظم سعادتی در تبریز دستگیر شده بود اما چون كاظم مخفی نشده و وانمود کرده بود که با سیاست کاری ندارد و کارهای اشرف و بهروز که از خویشاوندان او بودند پیوندی با او ندارند توانست ساواکی ها را بفریبد! كاظم در همان روز بازداشتش ساواکی های تبریز را فریفت و به خانه اش برگشت! او به دروغ در بازجوئی هایش گفته بود كه شاید امشب دوستانش همراه بهروز به خانه آنها بیایند! و گفته بود که چون از دوستداران اعلیحضرت همایونی شاهنشاه آریامهر است در دستگیری بهروز و دوستانش حتما ساواک تبریز را یاری خواهد کرد! آن شب او با دو تا طالبی نوبرانه که برای بچه ها و همسرش خریده بود به خانه آمد، درباره دستگیریش به همسرش روح انگیز گفت كه چیزی نبوده و ساواکی ها پس از چند پرسش و پاسخ ولش كرده اند! پس از این كه با بچه ها بگو و بخند كرد سرش را گذاشت و خودش را به خواب زد و ساواکی ها که دروغ های کاظم سعادتی را باور كرده بودند پنهانی در پیرامون خانه نگهبانی می دادند!  
کاظم سعادتی برای آن که اگر دوباره دستگیر شود پس از شکنجه های ساواکی های تبریز رازهای پنهانش لو نروند بر آن شد که در آن شب خودکشی کند! کاظم سعادتی پس از خوابیدن روح انگیز و دو فرزندش بلند شد و چند قرص سیانور خورد و برای آن که از مرگش بی گمان باشد در دستشوئی پس از باز گذاشتن شیر آب رگ بازویش را با تیغ برید! نزدیكی های بامداد جیغ و داد و فریاد زن و بچه كاظم همه همسایه ها و ساواکی ها را به آنجا كشاند اما کاظم سعادتی پیش از رسیدن به بیمارستان مرده بود! ساواکی ها خانه کاظم سعادتی را زیر و رو کردند اما همسر و دوستانش برخی از نوشته ها و یادداشت های دردسرساز را پیشاپیش پنهان کرده بودند! روح انگیز دهقانی زمانی این رویداد خونبار و از دست رفتن همسرش را می دید که زمان کوتاهی از زاده شدن دومین فرزند او نمی گذشت! و پس از چندی نیز کشته شدن برادرش بهروز در زیر شکنجه ساواکی ها و زندانی شدن خواهرش اشرف بر رنج های او افزودند و در این زمان بود که سرپرستی دو فرزند خردسال و مادر پیرش را به گردن گرفته بود!   
دو سال گذشت و در فروردین سال ۱۳۵۲ اشرف دهقانی پس از دو سال زندانی شدن توانست از زندان قصر بگریزد و در پی این رویداد ساواکی ها روح انگیز دهقانی و مادرش را بازداشت کردند! روح انگیز و مادرش سه ماه در بازداشت به سر بردند و در این هنگام فرزند شیرخوار روح انگیز را نیز ساواکی ها از او جدا کرده بودند اما به هر روی روح انگیز و مادرش را ساواکی ها آزاد کردند، سرانجام پس از کشته و زخمی و زندانی شدن صدها تن از چریک های فدائی خلق و مجاهدین خلق در نبرد با رژیم پادشاهی و پس از دیوانه بازی های فراوان محمدرضا پهلوی که جز نابودی رژیم پادشاهی فرجامی نداشت مردم ایران در سال ۱۳۵۷ به جای انقلاب دست به انتحار زدند! انتحاری به نام انتحار اسلامی! و در پی انتحار اسلامی در سال ۱۳۵۷ زندان آریامهری جای خود را به دوزخی بی همتا در جهان به نام جمهوری اسلامی ایران داد!  
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
روح انگیز دهقانی در پادگان تبریز روز پنجشنبه ۲۶ بهمن ماه ۱۳۵۷
انتحار اسلامی در تهران و در تاریخ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ رژیم پادشاهی را از میان برده بود و می رفت که ایران در سایه رژیم آخوندهای مفت خور دوزخی بی همتا در جهان شود اما در تبریز نیروهای رژیم پادشاهی تا چند روز همچنان بر سر کار بودند و آخوندهای تبریز برای آن که همه چیز را در دست داشته باشند از مردم می خواستند که از گلاویز شدن با نیروهای رژیم پادشاهی خودداری کنند و گام به گام نیروهای آخوندی را به نهادهای گوناگون رژیم پادشاهی در تبریز فرستاده و آنجاها را می گرفتند و یکی از جاهائی که آخوندها می خواستند آنجا را در دست داشته باشند پادگان تبریز بود! برای همین آخوند منفور و فاسد و جنایتکار عبدالحمید باقری بنابی به پادگان تبریز فرستاده شد تا پادگان تبریز و جنگ افزارهای آن به دست دیگران نیفتند! آخوند عبدالحمید باقری بنابی که با هزاران آدمکشی و شکنجه و سرکوب دشمنان رژیم در آذربایجان و تاراج های میلیاردی و باندبازی های مافیائی و تقلب های انتخاباتی و گندکاری های فراوان دیگر یکی از سیاهترین کارنامه ها را در میان آخوندهای رژیم ولایت فقیه دارد در خاطراتش بی آن که نامی از روح انگیز دهقانی ببرد درباره او چنین گفته است:  
.......... بعد از دستگیری سرلشکر بیدآبادی از پادگان تبریز بیرون آمدیم، ناگهان چشممان افتاد به انبوه بی شمار مردمی که تمام خیابان ارتش را پر کرده بودند و شعار می دادند، ساعتی قبل که ما آمدیم این همه جمعیت نبود، در بین مردم دسته های سیاسی و گروه های مخالف رژیم هم بودند مثل فدائیان خلق، مجاهدین خلق و ..... این گروه ها از بین مردم شعار می دادند: "ارتش باید منحل شود!" وقتی وضع را چنین دیدم به یقین دانستم که اینها به پادگان تعرض خواهند کرد، نیروهای نظامی و محافظان پادگان هم در این حالت مقاومت نخواهند کرد چرا که هر کس به فکر خود بود که به دست مردم نیفتد! از آنجائی که احتمال تصرف پادگان را بسیار قوی دیدم یکی دو نفر از همراهانم را به دنبال آیت الله قاضیفرستادم تا تشریف بیاورند شاید به خاطر ایشان از آشفتگی اوضاع کاسته شود! آن بزرگوار هم بدون معطلی آمد! بنده خطرناک بودن وضع پادگان و شعارهای گروه های کمونیست را به استحضار ایشان رساندم، فرمود: "چاره ای جز این نیست که با این جماعت حاضر صحبت کنیم، شاید آرام شوند!" آن گاه به این جانب گفت: "شما با این مردم حرف بزنید، سعی کنید آرام شوند و این فتنه بخوابد!"
من با صدائی بلند شروع به سخنرانی کردم ..... اما گروه های کمونیستی، مجاهدین، فدائی ها و افراد فرصت طلب دیگری که بعدها سر از حزب خلق مسلمان درآوردند شروع به سر و صدا کردند و وضع آرام شده را به هرج و مرج کشاندند! آن گاه زنی جوان، جسور و زبان آور را که ظاهرا از چریک هایفدائی خلق بود بالای سر خود بلند کردند! آن زن شروع کرد به داد و بیداد و تحریک مردم و گروه های کمونیستی و با تمام پر روئی و با صدای بلندی گفت: "ای رفقا، دوستان و مردم عزیز، حرف های این آقا همه بیجاست! اینها می خواهند وضع را به نفع رژیم شاه حفظ کنند، گول این حرف ها را نخورید، ما باید خودمان ارتش را در اختیار بگیریم و آن جنایتکاران آدمکش و ضد خلق را از پادگان بیرون بیندازیم، اسلحه مال مردم است، باید در دست مردم و فرزندان شجاع مردم و دست خودمان باشد تا دشمنان از آن در کشتن خلق و فرزندان قهرمان خلق سوء استفاده نکنند!" آن زن سخنانی قریب به این مضمون و با الفاظ بسیار تحریک آمیز گفت و وضع به هم خورد به طوری که دیگر قابل کنترل نبود و گروه های مزبور از در و دیوار به داخل پادگان ریختند! .......... ( خاطرات حجة الاسلام والمسلمین شیخ عبدالحمید بنابی – مرکز اسناد انقلاب اسلامی )
داستان پادگان تبریز این چنین است که روز پنجشنبه ۲۶ بهمن ماه ۱۳۵۷ مردم تبریز که می دیدند در تهران رژیم پادشاهی از میان رفته است اما در تبریز کارگزاران رژیم پادشاهی همچنان کارها را در دست دارند برای گلایه راهپیمائی کرده و نخست به کوچه مقصودیه و جلوی خانه آخوند سیدمحمدعلی قاضی طباطبائی رفتند، سپس با راهپیمائی و شعاردهی به میدان ساعت رفتند، سپس به خیابان شاهپور شمالی (ارتش شمالی کنونی) رفتند، سپس به میدان دانشسرا رفتند، راهپیمایان سپس به خیابان خاقانی و از آنجا به میدان ساعت و سه راه فردوسی و چهار راه شهناز (چهار راه شریعتی کنونی) و شهناز جنوبی (شریعتی جنوبی کنونی) رفته و از آنجا به خیابان کمربندی رسیدند و سپس راهپیمایان از خیابان کمربندی به جلوی پادگان رفتند، در این هنگام آخوند سیدمحمدعلی قاضی طباطبائی رسید و سخنان کوتاهی درباره نظم و آرامش گفت و رفت، سپس آخوند عبدالحمید باقری بنابی با خودروی بنزی به رنگ قهوه ای روشن از راه رسید.
آخوند عبدالحمید باقری بنابی پس از پیاده شدن به بام خودروی بنز رفت و سخنانی آخوندی را با ایه و حدیث برای رام کردن مردم گفت، سپس روح انگیز که در کنار چند تن دیگر در دویست متری بنابی و نبش راه زیر گذر پادگان تبریز بود سخنانی را با شور و خشم گفت و مردم از راه زیر زمینی به بخش دیگر پادگان رفتند اما آن چنان که بنابی می گوید روح انگیز را مردم بر روی دوش خود نگرفته بودند و روح انگیز که چادر سپید رنگ گلداری داشت بر روی زمین ایستاده بود نه بر دوش مردم! در این هنگام از برجک های نگهبانی پادگان تبریز چند تیر هوائی شلیک شدند و آخوند بنابی بی درنگ سوار بنز شد و در رفت! اما روح انگیز و مردمی که او را همراهی می کردند به انبار بزرگ جنگ افزارهای پادگان تبریز نرسیدند و به انبار کوچکی که جنگ افزارهای کلانتری ها را نیروهای ارتش گردآوری کرده و در آنجا نگهداری می کردند رسیدند و در آنجا نیز تنها چند ششلول اسمیت – وسون و چند تیربار سبک مانند یوزی و چند تفنگ کهنه که در کلانتری ها به کار می رفتند یافتند!
سپس روح انگیز بی آن که خودش جنگ افزاری در دست داشته باشد با چند تن دیگر که او را همراهی می کردند از راهی که رفته بود برگشت و یکی از کسانی که همراه روح انگیز رفته بود کمال کیانفر بود که توانسته بود یک تیربار یوزی به دست آورد، در این میان وابستگان و هواداران سازمان مجاهدین خلق ایران که پیشاپیش بخش های گوناگون پادگان تبریز را شناسائی کرده بودند بدون هیاهو و به آرامی صدها تفنگ و تیربار و تپانچه و نارنجک و انبوهی فشنگ را از چند انبار بیرون کشیده و با خودروهائی که پیشاپیش آماده کرده بودند از پادگان تبریز بیرون بردند! پس از این رویدادها از رادیو تبریز که به دست هواداران روح الله خمینی افتاده بود گفته شد که سرتیپ حسن ارزیلی به فرماندهی پادگان تبریز رسیده است و از مردم خواسته می شد که هر گونه جنگ افزاری را که در دست دارند بازپس دهند!
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
چند دستگی در میان فدائیان
پس از انتحار اسلامی در سال ۱۳۵۷ و آغاز به کار رژیم جمهوری اسلامی ایران نخستین کاری که این رژیم انجام داد سرکوب همه کسانی بود که با برنامه های این رژیم دوزخی ناسازگار بودند و از سال ۱۳۵۸ سرکوب کسانی که با کشورداری با فرهنگ و روش های زمان برده داری و شترچرانی همراهی نمی کردند در برنامه کاری نهادهای این رژیم گنجانده شد! بدبختانه در خردادماه سال ۱۳۵۹ بخشی از سازمان فدائیان که نام نادرست "اکثریت" به روی آنها گذاشته شد با فلسفه بافی های خنده دار گفتند که از رژیم جمهوری اسلامی ایران پشتیبانی خواهند کرد و بدبختانه حزب توده ایران نیز به فدائیان اکثریتی پیوست و از رژیم آخوندی پشتیبانی کرد! پشتیبانی فدائیان اکثریتی و توده ای ها برای گرفتار شدن آنان در گرداب دنباله روی از مردم کوچه و خیابان (پوپولیسم) بود که این کار اکثریتی ها و توده ای ها جز خودکشی سیاسی نام دیگری نمی توانست داشته باشد! سپس به جز "اکثریت" و "اقلیت" گروه های ریز و درشت دیگری نیز از میان فدائیان بیرون آمدند و سرانجام بزرگترین سازمان کمونیست خاورمیانه با پیشینه درخشان سیاسی تکه پاره شد و از میان رفت! 
هنوز یک ماه از آگهی پوپولیستی اکثریتی ها و توده ای ها نگذشته بود که روح الله خمینی در تیرماه ۱۳۵۹ با آسوده شدن از فدائیان و توده ای ها بر ضد سازمان مجاهدین خلق ایران سخنرانی کرد! در پی سخنرانی روح الله خمینی سازمان مجاهدین خلق ایران که خواستار درگیری با رژیم آخوندی نبود ناچار شد همه دفترهای خود را در سرتاسر ایران ببندد! پس از آن هر روز با بهانه های گوناگون چند درگیری با هواداران سازمان مجاهدین خلق ایران از سوی نیروهای رژیم به راه می افتاد و چند تن نیز کشته یا زخمی می شدند تا آن که سرانجام سازمان مجاهدین خلق ایران در سی خرداد سال ۱۳۶۰ ناچار از روی آوردن به نبرد با رژیم ولایت فقیه شد و پس از سی خرداد سال ۱۳۶۰ فدائیان اقلیتی و مجاهدین و هواداران چند سازمان سیاسی دیگر هزار، هزار تیرباران شدند! البته پس از آسوده شدن روح الله خمینی از چند سازمان سیاسی و سرکوب آنها نوبت به همان اکثریتی ها و توده ای هائی رسید که سه سال پیاپی و در سال های ۱۳۵۹ – ۱۳۶۰ – ۱۳۶۱ می گفتند: زنده باد خمینی!
از سال ۱۳۶۲ سرکوب توده ای ها و اکثریتی ها از سوی رژیم ولایت فقیه آغاز و هزاران تن از توده ای ها و اکثریتی ها دستگیر، بازجوئی، شکنجه و تیرباران شدند! از سال ۱۳۶۲ اکثریتی ها و توده ای های پوپولیست از خواب بیدار شده و پی بردند که با هواداری از رژیم دوزخی ولایت فقیه دست به خودکشی سیاسی زده اند اما چه سود که دیگر دیر شده بود و بدون شلیک حتی یک تیر از سوی اکثریتی ها و توده ای های پوپولیست و بدون کشته شدن حتی یک تن از سردمداران رژیم آخوندی به دست چنین کسانی، هزاران تن از چپ گراهای پوپولیست توده ای و اکثریتی مانند گوسپندانی که به کشتارگاه برده می شوند به دار آویخته و یا تیرباران شدند و نیروی سیاسی بزرگی که می توانست در ساختن ایران بدون آخوندیسم به کار گرفته شود از میان رفت! البته هم اکثریتی ها و هم توده ای ها این وجدان سیاسی را داشتند که کردار خودشان را در هواداری از رژیم آخوندی نکوهش کنند و از همگان پوزش بخواهند اما چه سود که با پشیمانی و پوزش خواهی زیان های کوبنده ای که به بار آمدند جبران شدنی نبودند!
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
دستگیری و اعدام روح انگیز عباس زاده دهقانی در تبریز
در این گیر و دار روح انگیز نه وابسته به سازمان فدائیان خلق ایران – اکثریت بود و نه وابسته به سازمان فدائیان – اقلیت! و روح انگیز و خواهرش اشرف وابسته به گروه کوچکی از فدائیان که همچنان با نام و آرم این سازمان در زمان رژیم پادشاهی کارهای سیاسی می کرد بودند، بوق های تبلیغاتی رژیم آخوندی گفته اند که روح انگیز در خانه اش انبار بزرگی از جنگ افزارها را نگهداری می کرد و خانه روح انگیز کانون برنامه ریزی برای نبرد با رژیم آخوندی بود! بدبختانه برخی از دشمنان رژیم نیز چنین دروغ هائی را باور کرده اند و برای نمونه در پاره ای از نوشته ها آمده است که روح انگیز که زنی بسیار دلاور و جنگجو بود خانه اش از ستادهای جنگ با رژیم بود و ..... و ..... و ..... پرسش این است که یک زن تنها که شوهرش مرده است و دو کودک خردسال را نیز سرپرستی می کند و بدون داشتن درآمدی به درد بخور خودش و کودکانش با گرسنگی روزگار می گذرانند چگونه می تواند از خانه کوچک و کاهگلیش ستادی برای فرماندهی نبرد با رژیم برپا کند؟
باری روح انگیز را سرانجام سرکوبگران رژیم آخوندی پس از ریختن به خانه اش و زیر و رو کردن آن دستگیر کردند، درباره رفتار ددمنشانه و شکنجه های فراوانی که به روح انگیز پس از دستگیریش در زندان تبریزداده شد گزارش های فراوانی در دست هستند! این گزارش ها نشانگر آن هستند که پس از آن که دژخیمان رژیم ولایت فقیه روح انگیز را با مشت و لگد و سیلی و تازیانه شکنجه کردند چند بار نیز به روح انگیز تجاوز کردند! گفته شده است که برای خوار کردن روح انگیز و درهم شکستن او دژخیمان رژیم آخوندی حتی با شیشه نوشابه نیز به او تجاوز کردند! کسی که حکم اعدام روح انگیز را داد آخوندسیدحسین موسوی تبریزی بود، پس از آن که روح انگیز تیرباران شد دژخیمان لاشه روح انگیز را برهنه کردند و این بار با لوله تفنگ و شلیک چند گلوله، به لاشه او نیز پس از مرگش تجاوز کردند! البته با این ددمنشی ها روح انگیز و کسانی مانند روح انگیز هرگز خوار نشدند و آنان که خوار شدند گردانندگان و هواداران رژیم ولایت فقیه هستند!
روح انگیز نه بمبی ترکانده و صد تن را کشته بود و نه تیرباری به دست گرفته و پنجاه تن را به رگبار بسته بود و دژخیمان رژیم ولایت فقیه زنی پاکدامن و درستکار و رنجدیده را که گناهی جز نپذیرفتن خرافه های آخوندی نداشت پس از ددمنشانه ترین رفتارها با وی در تاریخ هشتم تیرماه ۱۳۶۰ در زندان تبریز اعدام کردند و پس از اعدام ددمنشانه روح انگیز روزی – نامه های رژیم آخوندی نوشتند که روح انگیز دهقانی جاسوسه آمریكائی اعدام شد! و از او با واژه هائی مانند معروفه! و بدکاره! و ..... نام بردند! سپس بوق های تبلیغاتی رژیم آخوندی و روزی – نامه های آنها داستان هائی درباره انبار جنگ افزار بودن خانه روح انگیز و ستاد فرماندهی بودن خانه کاهگلی زنی گرسنه و دردمند و درمانده به نام روح انگیز ساختند! کودکان خردسال و گرسنه و بی مادر مانده روح انگیز پس از اعدام مادرشان همچنان با چشمانی گریان در پشت در چشم به راه مادر مهربانشان مانده اند تا از راه برسد و آنها را در آغوش بگیرد!

 


samedi 28 juin 2014

اسناد محرمانه جاسوسان جنگ جهانی اول منتشر شد


ماتا هاری، جاسوس و رقاص هلندی
برای اولین بار از زمان جنگ جهانی اول به این سو، اسناد بازجویی، نامه‌های شخصی و تصاویر محرمانه مربوط به جاسوسان این جنگ که در اختیار ام آی فایو (MI5)، سازمان اطلاعات داخلی بریتانیا بود، منتشر شده‌اند.
برای اولین بار اطلاعاتی در مورد آرتور رنسام، نویسنده سرشناس انگلیسی که خالق یکی از آثار معروف ادبیات کودک است و ماتا هاری، زن جاسوس هلندی که به جرم جاسوسی برای آلمان‌ها اعدام شد، منتشر شده‌ است.

بیش از ۱۵۰ پرونده مربوط به جاسوسان جنگ جهانی اول در فرمت دیجیتال در اختیار عموم قرار داده می‌شود.آرتور رنسام که برنده بزرگ‌ترین جوایز ادبی کودک و نوجوان شده، در سال ۱۹۱۷ برای جاسوسی برای بریتانیا به روسیه رفته بود، و نیروهای اطلاعاتی بریتانیا هراس داشتند که او با جاسوسی برای روسیه، به عنوان جاسوس دوجانبه عمل می‌کند.
کلیکآرشیو ملی بریتانیا این اسناد را در چارچوب مراسم یکصدمین سالگرد جنگ جهانی اول منتشر می‌کند.

ماتا هاری با شلیک جوخه اعدام کشته شد
در میان اسناد منتشر شده، گزارش‌هایی در باره نظارت و زیرنظر قرار دادن احزاب و سازمان‌هایی مثل حزب بلشویک، حزب کمونیست بریتانیا، اتحادیه پیشاهنگان پسر وجود دارند.
چهره‌های سیاسی مانند لئون تروتسکی و ولادیمیر لنین نیز تحت نظر بودند.

اسناد و مدارکی هم در باره ازرا پاوند، شاعر و نویسنده آمریکایی و ادیت کاول، پرستار معروف بریتانیایی که جان سربازان زیادی از هر دو طرف درگیر را نجات داد، منتشر شده‌اند.

چه کسی جنگ جهانی اول را آغاز کرد

چه کسی جنگ جهانی اول را آغاز کرد


در حالی که کشورها مراسمی برای گرامیداشت صدمین سالگرد شروع جنگ جهانی اول برگزار می‌کنند، بحث میان دانشگاهیان بر سر اینکه کدام کشور مسوول شروع این منازعه بود، همچنان ادامه دارد.
مایکل گوو، وزیر آموزش انگلستان، اخیرا از چگونگی آموزش دلایل و پیامدهای جنگ جهانی اول در مدارس کشور انتقاد کرد. این انتقاد تنها باعث تشدید این بحث‌ها شد.

سر مکس هیستینگز – کارشناس تاریخ نظامی
‌آلماننظر ۱۰ تاریخ‌دان را در این باره بخوانید.
هیچ کشوری به تنهایی مسوول درگرفتن جنگ نیست، اما به نظر می‌رسد سهم آلمان از همه بیشتر باشد. این کشور در ژوئیه ۱۹۱۴ (تیر و مرداد ۱۲۹۳) به تنهایی قادر بود جلوی وقوع فاجعه را بگیرد. برای این کار کافی بود "چک سفیدی" را که در حمایت از حمله احتمالی اتریش به صربستان در اختیار این کشور قرار داده بود، پس بگیرد. متأسفانه این استدلال را که صربستان کشوری سرکش بود و استحقاق مجازات شدن بدست اتریش را داشت، قبول ندارم. فکر هم نمی‌کنم که روسیه در سال ۱۹۱۴ خواهان جنگ بود. رهبران این کشور می‌دانستند که ظرف دو سال آمادگی به‌مراتب بیشتری برای ورود به جنگ خواهند داشت، چرا که تا آن موقع می‌توانستند ارتش خود را تجهیز کنند. این مسأله که آیا بریتانیا مجبور بود وارد این درگیری شود، بحث تقریبا مجزایی است. ورود بریتانیا به جنگ از اول اوت ۱۹۱۴ اجتناب ناپذیر شده بود. نظر شخصی من این است که بی‌طرف ماندن در این اختلاف گزینه قابل قبولی نبود، چون اگر آلمان در اروپای قاره‌ای پیروز از جنگ بیرون می‌آمد، پس از جنگ بهیچ وجه با بریتانیا راه نمی‌آمد. این در حالی بود که بریتانیا در آن زمان هنوز بر اقیانوس‌ها و نظام مالی جهانی مسلط بود.

سر ریچارد جِی اوانز – استاد برجسته تاریخ، دانشگاه کمبریج

صربستان

صربستان مقصر اصلی وقوع جنگ جهانی اول بود. ملی‌گرایی و توسعه‌طلبی صرب‌ها نیروهای بسیار مخربی بودند و حمایت صربستان از سازمان تروریستی دست سیاه (یک انجمن نظامی سری متشکل از ملی‌گرایان صرب) عملی بسیار غیرمسوولانه بود. مسوولیت اتریش- مجارستان هم تنها اندکی کمتر بود. این کشور واکنش بی‌تناسبی به قتل ولیعهد امپراتوری هاپسبورگ نشان داد. فرانسه روسیه را نسبت به اتریش- مجارستان جری کرد و آلمان هم اتریشی‌ها را به اصرار بر خواسته‌هایشان تشویق کرد. بریتانیا مثل آنچه در جریان بحران بالکان کرده بود، در میانجی‌گری میان طرف‌ها کوتاهی کرد، زیرا از بلند پروازی‌های اروپایی و جهانی آلمان بیمناک بود. ترس بریتانیا کاملا منطقی نبود، چرا که این کشور در سال ۱۹۱۰ در مسابقه تسلیحاتی دریایی کاملا تفوق خود را تثبیت کرده بود.

گاوریلو پرینسیپ کسی بود که فرانتس فردیناند، ولیعهد اتریش، را به‌قتل رساند
شاید بتوان گفت که گرایش عموما مثبت دولت‌مردان اروپایی، که بر مفاهیمی همچون غرور و شرافت مبتنی بود، انتظار کسب یک پیروزی سریع، و عقاید نشأت گرفته از داروینیسم اجتماعی، مهم‌ترین عوامل تأثیرگذار در شروع جنگ بودند. بسیار مهم است که اتفاقات منجر به درگرفتن جنگ را در زمان وقوعشان بررسی کنیم، و از تفسیر پسینی تحولات و ربط دادن آنها به اتفاقات ماه‌های ژوئیه و اوت ۱۹۱۴ اجتناب کنیم.

دکتر هدر جونز – استادیار تاریخ بین‌المللی در مدرسه اقتصاد لندن

اتریش مجارستان، آلمان و روسیه

شمار معدودی از تصمیم‌گیرندگان سیاسی و نظامی جنگ‌طلب در اتریش- مجارستان، آلمان و روسیه باعث وقوع جنگ جهانی اول شدند. قتل اعضای خاندان سلطنتی پیش از سال ۱۹۱۴ کار نسبتا متداولی بود و معمولا به جنگ منجر نمی‌شد. اما در اتریش- مجارستان نظامیان جنگ‌طلب که مقصران اصلی شروع جنگ بودند، از قتل دوک اعظم فرانتس فردیناند، ولیعهد اتریش، و همسرش بدست صرب‌های بوسنی به‌عنوان دستاویزی برای تسخیر و نابودی صربستان استفاده کردند. صربستان همسایه‌ای بی‌ثبات بود که قصد توسعه قلمرو خود و تصرف برخی سرزمین‌های متعلق به اتریش- مجارستان را داشت. صربستان که دو جنگ بالکان در سال‌های ۱۹۱۲ و ۱۹۱۳ توانش را تحلیل برده بود، در سال ۱۹۱۴ به‌دنبال جنگ نبود. دلیل سرایت جنگ به سراسر اروپا این بود که شخصیت‌های سیاسی و نظامی آلمان متحد خود، اتریش- مجارستان را به حمله به صربستان تحریک کردند. این کار آنها باعث نگرانی روسیه، حامی اصلی صربستان شد. روسیه پیش از آنکه همه راه‌های مسالمت‌آمیز را بیازماید، نیروهای نظامی‌اش را آماده جنگ کرد. این کار باعث ترس آلمان شد و در پی آن، آلمان به روسیه و متحدش، یعنی فرانسه، اعلان جنگ داد و تهاجمی بی‌رحمانه را آغاز کرد. بخشی از نیروهای آلمانی از خاک بلژیک به فرانسه حمله کردند، و به این ترتیب، پای بریتانیا که حافظ بی‌طرفی بلژیک و حامی فرانسه بود هم به جنگ باز شد.

جان رول – استاد بازنشسته تاریخ، دانشگاه ساسکس

اتریش- مجارستان و آلمان

دلیل وقوع جنگ جهانی اول یک حادثه یا شکست دیپلماسی نبود. این جنگ به‌خاطر توطئه و همدستی آلمان و اتریش- مجارستان اتفاق افتاد که می‌خواستند جنگی به‌راه بیندازند، و البته امیدوار بودند بریتانیا وارد آن نشود.
قیصر ویلهلم دوم شخصیتی خشمگین، مستبد و علاقمند به امور نظامی داشت. او معتقد بود که همه پادشاهان افرادی روشن‌بین و ژرف‌نگر هستند، به دیپلمات‌ها به دیده تحقیر نگاه می‌کرد، و باور داشت که خدای ژرمن‌ها برای او مقدر کرده که کشورش را به‌سوی عظمت رهنمون سازد. در چنین فضایی حدود ۲۰ نفری که او برای تصمیم‌گیری در مورد سیاست کشور تعیین کرده بود، در سال ۱۹۱۴ جنگ را انتخاب کردند، زیرا معتقد بودند شرایط به نفع آنهاست. فرماندهان نیروی زمینی و دریایی آلمان که بیشترین نفوذ را در دربار داشتند، جنگ‌طلبی سهل‌انگارانه‌ای داشتند و وقوع جنگ را اجتناب ناپذیر می‌دانستند. آنها معتقد بودند زمان رو به اتمام است، و مثل همتایان اتریشی‌شان بر این باور بودند که جنگ از تحمل وضیعت موجود – که از دید آنها تحقیرآمیز بود – بهتر است. در بهار ۱۹۱۴ این گروه کوچک در برلین تصمیم گرفتند دل به دریا بزنند. آنها می‌دانستند که حمایتشان از حمله اتریش به صربستان چه عواقبی خواهد داشت. اداره جزئیات اوضاع به تئوبالد فون بتمان هولوگ، صدراعظم کشوری، سپرده شد که هدفش ناکام گذاشتن تلاش‌های دیپلماتیک به منظور آغاز جنگ در مطلوب‌ترین شرایط ممکن بود. او علی‌الخصوص می‌خواست مردم کشور خودش را قانع کند که آلمان مورد حمله قرار گرفته، و در عین حال سعی داشت جلوی ورود بریتانیا به درگیری را بگیرد.

گرهارد هیرشفلد – استاد تاریخ مدرن و معاصر، دانشگاه اشتوتگارت

اتریش- مجارستان، آلمان، روسیه، فرانسه، بریتانیا و صربستان

نخبگان محافظه‌کار پروس و آلمان از مدت‌ها پیش از آغاز جنگ معتقد بودند که وقوع یک جنگ اروپایی به تحقق اهداف بلند پروازانه آلمان در مورد تبدیل شدن به یک قدرت استعماری، و همچنین دستیابی به پرستیژ نظامی و سیاسی در جهان کمک خواهد کرد.

بعضی معتقدند که بریتانیا می‌توانست تلاش بیشتری برای جلوگیری از وقوع جنگ انجام دهد
تصمیم آغاز جنگ بر سر یک بحران بین‌المللی نسبتا کوچک نظیر ماجرای قتل ولیعهد اتریش در سارایوو از ترکیبی از قضاوت‌های اشتباه سیاسی، بیم از دست دادن اعتبار و پایبندی لجوجانه همه طرف‌ها بر یک سیستم پیچیده ائتلاف‌های نظامی و سیاسی میان کشورهای اروپایی ناشی می‌شد. فریتز فیشر (کارشناس تاریخ) معتقد بود اهداف جنگی آلمان – به‌خصوص آنچه در جزوه معروف "طرح سپتامبر ۱۹۱۴" آمده – در بطن تصمیم دولت آلمان برای ورود به جنگ قرار داشته است. در این طرح مطالبات گسترده اقتصادی و سرزمینی فهرست شده بودند که می‌توانستند در صورت پیروزی آلمان در جنگ مطرح شوند. اما بر خلاف آقای فیشر، امروزه بیشتر کارشناسان تاریخ این برداشت را بسیار کوته‌بینانه می‌دانند. آنها اکثرا اهداف آلمان، و البته همه کشورهای شرکت کننده از ورود به جنگ را در چارچوب رویدادهای نظامی و سیاسی آن برهه زمانی تفسیر می‌کنند.

دکتر آنیکا مومبائر – دانشگاه آزاد

اتریش- مجارستان و آلمان

کتاب‌خانه‌های زیادی پر از کتاب‌هاییست که به معمای ۱۹۱۴ پرداخته اند. آیا جنگ جهانی اول یک اتفاق بود یا از پیش طراحی شده و اجتناب ناپذیر بود؟ مسوول وقوع آن خوابگردها بودند یا آتش‌افروزان؟ بنظر من وقوع این جنگ بهیچ وجه تصادفی نبود، و در ژوئیه ۱۹۱۴ می‌شد جلوی آن را گرفت. دولت و رهبران نظامی اتریش خواهان جنگ با صربستان بودند. بلافاصله بعد از قتل فرانتس فردیناند در ۲۸ ژوئن ۱۹۱۴ (۷ تیر ۱۲۹۳) از صربستان خواسته شد تاوان آن را بپردازد، چرا که تصور می‌شد این کشور پشت توطئه قتل ولیعهد اتریش باشد. صربستان از مدت‌ها قبل موقعیت امپراتوری اتریش- مجارستان در منطقه بالکان را تهدید می‌کرد. نکته مهم این بود که کسب یک پیروزی دیپلماتیک برای تصمیم گیرندگان اتریشی بی‌ارزش و ننگین قلمداد می‌شد. در ابتدای ماه ژوئیه آنها جنگ را انتخاب کردند.

با شروع جنگ، آلمان ژنرال هیندنبورگ بازنشسته را دوباره به خدمت فراخواند
اما آنها برای جنگیدن با صربستان به حمایت متحد اصلی‌شان، آلمان، نیاز داشتند. تصمیم آنها مبنی بر جنگ با صربستان بدون کمک آلمان عملی نبود. دولت آلمان "چک سفید" در اختیار متحدش قرار داد، و با دادن قول حمایت بی‌قید و شرط، وین را برای استفاده از این موقعیت طلایی تحت فشار قرار داد. هر دو دولت می‌دانستند که به احتمال قریب به یقین روسیه به کمک صربستان خواهد آمد و در نتیجه، یک جنگ منطقه‌ای کوچک به جنگی اروپایی تبدیل خواهد شد. اما هر دو کشور آمادگی پذیرفتن این خطر را داشتند. تضمین حمایت آلمان به وین امکان پیش بردن طرحش را داد. "نه" شنیدن از آلمان می‌توانست بحران را مهار کند. اتریش با قدری تأخیر در روز ۲۳ ژوئیه (اول مرداد ۱۲۹۳) برای صربستان ضرب‌الاجل تعیین کرد. مفاد این ضرب‌الاجل عمدا طوری تعیین شده بود که قابل پذیرش نباشد. دلیلش این بود که اتریش- مجارستان مصمم به آغاز جنگ بود، و آلمان هم این کشور را تشویق به این کار می‌کرد، زیرا بنظر می‌رسید موقعیت بسیار خوبی فراهم شده است. در آن زمان هنوز امکان پیروزی در جنگ وجود داشت، اما روسیه و فرانسه مشغول تجهیز خود بودند و احتمالا چند سال بعد شکست دادنشان ممکن نبود. تصمیم گیرندگان اتریش- مجارستان و آلمان برای حفظ و توسعه امپراتوری‌هایشان به جنگ روی آوردند. اما این جنگ به سقوطشان منجر شد.

شان مک‌میکین – استادیار تاریخ در دانشگاه کچ، استانبول

اتریش- مجارستان، آلمان، روسیه، فرانسه، بریتانیا و صربستان

جستجوی پاسخ‌های ساده و راضی‌کننده در ذات بشر است. به همین دلیل هم نظریه مقصر بودن آلمان در شروع جنگ تا به امروز پابرجاست. بعد از حادثه سارایوو، اتریش- مجارستان با داشتن حمایت و "چک سفید" از جانب برلین موضع سفت و سختی در قبال صربستان اتخاذ کرد. بدون این پشتگرمی جنگ جهانی اول قطعا آغاز نمی‌شد. پس آلمان در شروع جنگ مقصر است. اما در عین باید توجه داشت که اگر توطئه تروریستی طراحی شده در بلگراد (پایتخت صربستان) نبود، آلمانی‌ها و اتریشی‌ها با چنین انتخاب وحشتناکی روبرو نمی‌شدند. در برلین و وین رهبران غیرنظامی سعی کردند درگیری را به منطقه بالکان محدود نگاه دارند. روسیه – که به نوبه خود از پاریس "چک سفید" گرفته بود – تصمیم گرفت که جنگ اتریش و صربستان را به کل اروپا بکشاند. در ادامه با ورود بریتانیا، جنگی که اروپایی شده بود، به منازعه‌ای جهانی تبدیل شد. روسیه پیش از آلمان فرمان بسیج نیروهایش را صادر کرد. در گرفتن این جنگ که در آن فرانسه و بریتانیا در حمایت از صربستان و روسیه مقابل قدرت‌های مرکزی قرار گرفتند، نتیجه مطلوب روسیه بود، و نه آلمان. هیچیک از قدرت‌ها بی‌تقصیر نبودند. همه پنج قدرت بزرگ درگیر جنگ در کنار صربستان در به‌راه افتادن این جنگ بزرگ مقصر بودند.

پروفسور گری شفیلد – استاد مطالعات جنگ، دانشگاه ولورهمپتون

اتریش- مجارستان و آلمان

جنگ را رهبران آلمان و اتریش- مجارستان شروع کردند. وین از فرصتی که قتل ولیعهد در اختیارش قرار داده بود برای نابود کردن رقیب بالکانی‌اش، صربستان، استفاده کرد. اتریشی‌ها به خوبی می‌دانستند که روسیه به‌عنوان مدافع صربستان نظاره‌گر صرف نخواهد بود، و ممکن است جنگی بزرگ اروپا را فرا بگیرد.
آلمان در حالی اعلام حمایت بدون قید و شرط از اتریش کرد که به‌خوبی از عواقب احتمالی این اقدام آگاه بود. آلمان سعی کرد اتحاد فرانسه و روسیه را بشکند و کاملا آماده پذیرفتن خطر ناشی از وقوع یک جنگ بزرگ بود. بعضی از نخبگان آلمانی از دورنمای آغاز جنگی توسعه‌طلبانه استقبال می‌کردند. پاسخ روسیه، فرانسه و بریتانیا دفاعی و در مقام واکنش بود. حداقل چیزی که در مورد عملکرد رهبران آلمان و اتریش در جریان بحران ژوئیه ۱۹۱۴ می‌توان گفت، این است که کاری که آنها با صلح جهانی کردند، خطر کردنی جنایتکارانه بود

دکتر کاتریونا پنل – مدرس ارشد تاریخ، دانشگاه اگزتر

اتریش- مجارستان و آلمان

بنظر من مقامات سیاسی و دیپلماتیک در آلمان و اتریش- مجارستان مسوول تبدیل منازعه‌ای محدود به بالکان به جنگی اروپایی، و نهایتا جهانی، بودند. آلمان در خانواده امپراتوری‌های اروپایی از نوعی عقده "فرزند کوچک‌تر" رنج می‌برد، و در سال ۱۹۱۴ تصور می‌کرد موقعیت مناسبی پیدا کرده تا با توسل به یک جنگ تهاجمی، توازن قوا را به‌نغع خود تغییر دهد.

بریتانیا روز ۴ اوت ۱۹۱۴ (۱۳ مرداد ۱۳۹۲) به آلمان اعلان جنگ داد
آلمان روز ۵ ژوئیه ۱۹۱۴ (۱۴ تیر ۱۲۹۳) با اعلام حمایت بی‌قید و شرط از امپراتوری در حال افول اتریش- مجارستان به این کشور "چک سفید" داد. اتریش- مجارستان سعی داشت کنترل خود بر صربستان یاغی را تجدید کند. این در حالی بود که آلمان می‌دانست این کار احتمالا به جنگ با روسیه، متحد فرانسه و بریتانیا، منجر خواهد شد. اما از اقدامات اتریش- مجارستان هم نباید چشم‌پوشی کرد. ضرب‌الاجلی که این کشور در روز ۲۳ ژوئیه برای صربستان تعیین کرد، طوری تهیه شده بود که پذیرفته شدن آن تقریبا محال بود. رد این ضرب‌الاجل از سوی صربستان راه را برای اعلان جنگ از سوی اتریش- مجارستان در روز ۲۸ ژوئیه (۶ مرداد ۱۲۹۳)، و در نتیجه آن آغاز جنگ جهانی اول باز کرد.

دیوید استیونسون – استاد تاریخ بین‌الملل، مدرسه اقتصاد لندن

آلمان


بیشترین تقصیر متوجه دولت آلمان است. حاکمان آلمان با تشویق اتریش- مجارستان به حمله به صربستان، امکان درگرفتن جنگ در بالکان را فراهم کردند. آنها به‌خوبی می‌دانستند که این درگیری ممکن است ابعاد بزرگتری پیدا کند. خیلی بعید بود که اتریش- مجارستان بدون حمایت آلمان چنین واکنش شدیدی نشان دهد. علاوه بر این، آلمانی‌ها با دادن ضرب‌الاجل به روسیه و فرانسه، بر شدت خصومت‌ها در سطح اروپا افزودند. بعد از رد این ضرب‌الاجل، آنها همچنین به دروغ اعلام کردند که هواپیماهای فرانسوی شهر نورنبرگ را بمباران کرده اند. نکته آخر اینکه آنها با حمله به لوگزامبورگ و بلژیک، معاهدات بین‌المللی را نقض کردند، آنهم در حالی که می‌دانستند حمله به بلژیک به احتمال قریب به یقین به ورود بریتانیا به جنگ منجر خواهد شد. البته این بدان معنا نیست که عوامل دیگری هم در این میان تأثیرگذار نبوده، یا اینکه آلمان به تنهایی مسوول بروز جنگ بوده اند. رفتار صربستان در قبال اتریش- مجارستان بشدت تحریک‌آمیز بود و بهرحال برای وقوع یک درگیری نظامی به دو طرف نیاز است. قدرت‌های مرکزی شروع کننده ماجرا بودند، اما دولت روسیه با حمایت فرانسه به استقبال درگیری رفت. بریتانیا می‌توانست با روشن کردن پیشاپیش موضعش جلوی بروز درگیری را بگیرد، اما حتی بدون در نظر گرفتن موانعی که در سیاست داخلی برای انتخاب راهی جایگزین وجود داشت، نقش بریتانیا در این زمینه بیشتر منفعلانه بود، و نه فعالانه.