dimanche 29 juin 2014


روایت دردهای من... قسمت هشتم
رضا گوران


ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند     تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری
همه از بهر تو سر گشته و فرمان بردار      شرط انصاف  نباشد که  تو فرمان نبری
اما.........                                                                                                                                  
پس از آنکه  سه هم وطن توسط تشکیلات به مبلغ ناچیزی خریداری شده و آنها را به زور مجبور کرده بودند در تشکیلات مخوف و سرکوبگر کر و کور و لال بمانند، ولی آنها مقاومت به خرج می دادند و حاضر به تسلیم شدن در برابر تشکیلات نبودند جسته و گریخته هر بار به نوعی اعتراض خود را در جمع نشان می دادند و خواستار رهایی میشدند. در مقابل بجای آنکه از آنها عذر خواهی و دلجویی به عمل آید و رهایشان کنند، توسط قداره بندان باند تشکیلاتی و انقلابی!! چند نفره رجوی با سلاح تهدید به مرگ هم شدند!. از لحظه‌ای که آنها شرح حال خود را بازگو کردند و از بسیاری افراد دیگر که آنها نیز درباتلاق تشکیلات گرفتار شده بودند شنیدم  که به اجبار و زور و تهدید مانده اند. خودم هم شخصا داشتم تجربه میکردم و همان بلا بر سرم نازل میشد. از این بابت کلافه شده بودم و آرام و قرار از من گرفته شده و نمی دانستم از کجا و چه نقطه ای شروع کنم چرا که هیچگاه در زندگی ام نه چنین موجوداتی را دیده بودم و نه شنیده بودم. آدم میداند با دزد و قاتل چه معامله بکند اما زمانی که در دست رهبرانی نامرد و مریدانی نافهم گیر میکنی دیگر داستان ساده نیست...
بعد از مدتی فکر کردن و در خود پیچیدن نمی دانم از سر استیصال بود و یا از روحیه روستایی یا جوانمردی یا هر چیز دیگری قاطعانه تصمیم گرفتم به هر قیمت با آن باند تبهکار که درلوای مبارزه با رژیم  و در زیر پرچم و با پشتیبانی مالی و لجستیکی  صدام حسین  دست به هر جنایت و خیانت و وطن فروشی زده و میزدند و هر چه دلشان می خواست و میلشان می کشید بر سر فرزندان ایران زمین می آوردند، مبارزه کنم و زیر بار این خفت و خاری نروم. اگر آدم روشنفکری نبودم اما مردانگی را می شناختم ... و آن لحظه ای بود که احساس کردم نیاز نیست خیلی کتاب خوانده باشی تا از پس این اعجوبه های فریبکاری برآیی. احساس کردم در وجود آدم گوهری است که بسیار برتر از این صحنه سازیها  و قلدر منشی ها عمل میکند.... مهم این بود که لحظه ای بخودم می آمدم و به انسانیت ام رجوع میکردم و اجازه نمیدادم دیگر این عنصر از من گرفته شود.
دو نمونه:
از روزی که کمال پ از دست نیروهای امنیتی اطلاعاتی ملاها فرار کرده بود و بعد از من به سازمان پیوسته بود هر روز رشید و مسئولین دیگر با کلی کتاب و کاغذ، او را به اتاقی می بردند و چند نفره دوره می کردند از جمله احمد حنیف نژاد، منوچهر الفت،  حسین فضلی و.... تحت فشار و زور قرار می دادند که  مجبورش کنند در نامه ای «فرخ  نگهدار» مسئول سازمان فدائیان را محکوم کند! تا سازمان مجاهدین آن محکومیت را در رسانه ها انتشار دهد. کمال هم زیر بار نمی رفت واستدلال میکرد و می گفت: من در دهه 50 و 60 چریک بوده ام و حبس تحمل کرده ام، از آن زمان تا حالا  دنبال زندگی شخصی بودم  سالهاست از آنها دور افتاده ام  و در صحنه اصلی و واقعی مبارزه حضور فعالی نداشتم بنابر این در حد و توان من نیست و آنقدر آگاهی ندارم که کسی را محکوم کنم ، اما مسئولین مربوطه ول کن معامله نبودند و دست از فشار بر نمی داشتند.
 باور کنید گاهی اوقات کمال را که پا به سن گذاشته بود می دیدم با چشمان گریان و سرخ شده، افسرده و ژولیده و پژمرده و خسته از دست آنها که ساعت ها او را چند نفره دوره کرده و تحت فشار روحی وروانی شدیدی قرار می داند. به بیرون از اتاق اعترافگیری که می آمد، حال و نای راه رفتن نداشت. تنم می لرزید و نمی دانستم چطوری به یک هم رزم ودوستی که در زندان با هم آشنا شدیم و طی سالیان در ایران باهم صادقانه فعالیت مخفی داشتیم و حالا گرفتار شده بود کمک کنم. فقط به خودم لعن و نفرین می فرستادم. در نهایت و بعد از مدتها جدال، کمال زیر بار نرفت و قاطعانه به خواسته  آنها پاسخ رد داد و گفت حاضرم توسط سازمان اعدام شوم ولی از چیزی که اطلاعی ندارم یک کلمه نمی نویسم و ننوشت.
ای کاش کمال خودش همه بلاها و فحاشی ها، توهین ها و شکنجه هایی که درطول زندان و شکنجه گاههای باند رجوی طی 30 ماه انفرادی در قرارگاه اشرف متحمل شد بیان کند و همچنین علی نازنین که او هم بی نهایت زجر و رنج و شکنج، توهین و تحقیر شکنجه گران رجوی را به مدت 30 ماه سلول انفرادی تحمل کرد بنویسند و به مردم ایران گزارش کنند، هر کدام از آنان یک دنیا ناگفته دارند و سکوت کرده اند البته من وکیل و وصی کسی نیستم ولی چون ما با هم بودیم مجبور شدم چند سطر ازبلاهایی که به ناحق بر سر آنها و خیلی های دیگر آوردند را بیان کنم و بنویسم.
در خواست خروج از سازمان       
 فوقا به  دو نمونه اشاره کردم، اما داستان به همین جا ختم نمیشد. موج اعتراضات بسیار گسترده بود. بسیاری افراد که با حقه و فریب پایشان به آنجا رسیده بود متوجه شده بودند که نه از کار در اروپا خبری است و نه حقوق و مزایا!! آنها تا رسیدن به داخل قرارگاه فکر کرده بودند برای یک شرکت خارجی که در دست مهندسان ایرانی است باید کار کنند و درمقابل حقوق خوبی دریافت می کنند تا برای خانواده هاشون به ایران بفرستند. بندگان خدا اطلاعی از مبارزه! و سیاست! نداشتند... گنگ و سرگردان، مات و مبهوت در دخمه اشرف دور خود می چرخیدند. در فرصت هایی که گیر می آمد با یکدیگر درد دل میکردیم و به حال هم تاسف می خوردیم.
گاها من و علی و کمال با نفرات همشهری که اکبر آماهی از ایران آورده بود صحبت میکردیم... بتدریج فضای گیجی و ابهام جای خود را به یک فضای مقابله و واکنش در برابر این تشکیلات حقه باز میداد  و نهایتا در همان زمانی که ما در پذیرش بودیم اکثریت افراد خواستار خروج از آنجا و بازگشت به ایران و یا طبق قولی که داده شده بود،اعزام به خارجه شدند.
من و کمال وعلی با مشورت چند نفر دیگردلایل مان  برای«خارج شدن» را روی کاغذ آوردیم. در آن نوشته از ابتدای ورود به  تشکیلات سازمان  فاکت به فاکت،  انحصار طلبی، مجاهد سازی، دروغ گویی ها و حقه بازیها، رفتارهای بسیار ناپسند و فضای آلوده به فساد چه در مورد افراد تازه وارد و چه  مسئولین تشکیلات را بیان کردیم  و در پایان متذکر شدیم  اگر مبارزه با رژیم به این معناست ما آنرا نمی خواهیم و پیش کش خودتان باد. بنابراین هر "قراردادی" با سازمان و تشکیلات بسته ایم و یا "امضاء" کرد‌ه ایم از آن لحظه به بعد معتبر نیست و باطل است. درپایان نامه هم  نوشتیم اگر خدای ایران زمین هم  انحصار طلب ، مزدور بیگانه، فریبکار،  ظالم و دروغگو و.... باشد قرارداد با او هم« قابل ابطال» است....
 آن موقع هنوز شهامت و جسارتی را که با خود بهمراه آورده بودیم داشتیم و با همان روحیه برخورد میکردیم غافل از اینکه این کارها و روحیات چه بلاها که بسرمان نخواهد آورد.
نامه ارسال شد... اما هیچ جوابی ازطرف مسئولین دریافت نکردیم.
درخواست نشست با مسئولین دادیم ولی آنها زیر بار نمی رفتند وحاضر نشدند. با اصرار و پا فشاری مستمرما گفته شد: باید نشست جمعی برگزار شود و "جمع" تصمیم بگیرد و تکلیف شما را مشخص کند که با شما چه رفتاری شود!! قبول کردیم و بعد از چند روز درسالن غذا خوری با مسئولیت و رهبری حسین فضلی جلاد جلسه شروع شد. جلسه ای که از قبل برنامه ریخته بودند تا ما را سرکوب کرده و صدای اعتراضمان را خاموش کنند. بین بیست تا سی نفر از مسئولین و دست اندرکاران ورودی و یا پذیرش را گرد آورده بودند. تمام افراد جدیدالورود که به 100 نفر بالغ می شدند نیز در سالن حاضر بودند.
حسین فضلی صحبت اش را با فرافکنی و توجیه کردن فریبکاریها و اینکه همه این کارها بخاطر مبارزه با رژیم آخوندی بوده را شروع کرد...
در وسط جمع بلند شدم و از روی نوشته ای که از قبل آماده شده و در بالا ذکر کردم یک به یک فاکت آوردم و استدلال کردم که سازمان و تشکیلات آنها گروگانگیر، انحصار طلب خود بین ،فریبکار و مجاهد ساز است و مزدور صدام حسین، دروغگو و فاسد هستند و هر ساعت و روز در برابر هر اعتراض حقی  که توسط افراد گرفتار صورت می گیرد « قرارداد و امضاء» که به صورت عوام فریبانه ای توسط مسئولین ازفرد ساده و گول خورد گرفته اند را به رخ او می کشند و هشدار میدهند که "قرارداد امضاء کرده اید" و هیچ  حق و حقوقی ندارید باید بسازید و بسوزید.
در ادامه اعتراضم به موارد زیر مجددا اشاره کردم:
 ـ مسئولین تشکیلات، کمال که یک فرد چریک فدائی است را با زور و ارعاب و تهدید تحت فشار شدید  روحی روانی  قرار دادند که نامه محکومیت ازاو گرفته و برعلیه رهبر و یک سازمان سیاسی بکار ببرند.  
 ـ رضا و نصیر و حیدر که در سالن و جمع حضور دارند سازمان آنها را به مبالغ 120 هزار تومان خریداری کرده اند. آنها خواستار رهایی هستند ولی تشکیلات به زور آنها را نگه داشته و بنده با خواهر حشمت در میان گذاشتم او قول آزادی داد ولی نه تنها آزاد نگردیدند بلکه با سلاح تهدید به مرگ شدند.
ـ موارد متعدد آوردن نفر از ایران با دورغ و فریب
ـ اشاره به داستان آموزش کلت توسط آن فرمانده نامرد و کثافتکاریش. و سایر مواردی که همه در جریان آن قرار داشتند و شهره عام و خاص بود...
ـ اشاره به داستان دو فرمانده انقلاب کرده مریم که در گوشه اتاق نماز شب می خوانند!! و به جای اینکه آنها را تحت پیگیری قرار دهند مرا یک هفته بازداشت کردند و تحت فشار قرار دادن برای نوشتن "اشتباه نامه" که معادل همان "توبه نامه" رژیم است...
در پایان خواندن بیانیه خواستار رهایی از دست تشکیلات شدیم و گفتم قراردادی که با آنها امضاء کردیم از آن لحظه به بعد هیچ سندیتی ندارد و بخاطر دلایلی که ذکر کردم  باطل است. گفتم حتی قرار داد بستن با خدا هم قابل ابطال است چه برسد به ابطال قرارداد کلاهبرداری.
در حین خواندن گزارش و «اعلام جدائی و برائت» از سازمان و تشکیلات مخوف آن، مسئولین و فرماندهانی  که در نشست حضور داشتند شلوغ کاری و اعتراض می کردند و به هر بهانه ای داد و بیداد و سر و صدا راه می انداختند تا صدای من خوب شنیده نشود. البته آنها غافلگیر شده بودند والا که اصلا نمی گذاشتند کار به اینجا برسد. حسین فضلی که دید هم خودش و هم باند و تشکیلات خلافکارش، پنهانکاریشان رو و افشاء شد یک مرتبه برافروخته و عصبی و با حالت پرخاشگرانه ای داد زد: بچه ها  کی دست کی را رو می کند؟! بچه ها که همان مسئولین و فرماندهان و دست اندرکاران قسمت ورودی بودند، با صدای بلند گفتند: دشمن دست دشمن را رو می کند. حسین فضلی یک مرتبه با دستش به من اشاره کرد و با انگشت اشاره با بد اخلاقی و بی نزاکتی تمام  که خاص  دم و دستگاه رجوی است گفت: بگیریدش این دشمن و پاسدار خمینی است،!
 دوستان من و تعدادی از افراد پذیرش شروع به اعتراض کرده و گفتند او حق ندارد پاسخ ما را با این اتهامات بدهد. قداره بندان و عربده کشان تشکیلات که صحنه را چنین دیدند وارد معرکه شده و با داد و بیداد جلسه را به هم ریخته و شروع به تهدید افراد کردند. با سر و صدا جملگی از سالن خارج شدیم. بیش از دوسوم نفرات همچنان اعتراض میکردند و می گفتند ما نمی خواهیم اینجا بمانیم. مسئولین تشکیلات بخصوص حسین فضلی و رشید  بر شدت تهدیدات خود افزودند و با شدت برای افراد خط و نشان میکشیدند، داد می زدند کار شما کار نفوذیها و پاسدار هاست و اگر میخواهید نابود نشوید و ثابت کنید رژیمی و پاسدارخمینی نیستید، دشمن نیستید، دست بر دارید وبه طرف ما بیائید و برگردید و........
  نفرات از کلمات زهر آگین و فضای جنجالی هیاهو و ارعاب مسئولین و فرمانده هان چنان  وحشت زده شدند که از خود بی خود و قالب تهی کردند وبا ترس و هراس از عاقبت کار و تهدیدات آنها عقب کشیده و پراکنده میشدند و پس از دقایقی  12 نفر پا بر جا ماندند و در برابر آن همه هجمه هراس آور مقاومت به خرج دادند. از آن سو و دراین درگیری به ارتششان خبر داده بودند دو سه ایفا نیروی مسلح آورده و کنار پارک درختی  مترصد و منتظر سرکوب و دستورآتش به سوی افراد به جان آمده و خواهان خروج بودند.
 در نهایت با هدایت از بالا دستی ها دو تا خودروی جیپ آمده و ما 12 نفررا سوار کردند و از ورودی به دو مجموعه بالاتر از آنجا منتقل کردند، در حین سوار شدن علی عصبی شده بود یک آیفا در حال تردد از آنجا می گذشت که یک مرتبه علی به قصد خودکشی از پشت خودروی جیپ خودش را به زیر چرخ های آیفای پرت کرد که راننده ایفا ترمز کرد و با سر به داخل درختان کنار جاده منحرف شد. درهمان لحظه رشید سرخ شده و با پرخاش و هتاکی داد می زد و می گفت: ما خودمان این کاره هستیم! شما نمی توانید ما را با این اقدامات کاذب بترسانید! و وادار به عقب نشینی کنید، «هنوزمجاهد خلق را نشناخته اید!!»  ما تجربه شاه و شیخ داریم!!«مگر اینجا شرکت ترانزیت است!!» هر کس هر زمان دلش خواست بیاید و هر زمان دلش خواست برود! کور خواندید احمق های رژیمی و....
اعمال سرکوبگرانه "افتضاحی" برایشان بوجود آورده بود که نگو و نپرس! ظاهرا "قیام عمومی" در آنجا شکل گرفته بود و "ارتش آزادیبخش"!! برای سرکوب قیام وارد عمل شده بود! درآن روز چپ و راست، من و علی و کمال را تهدید به مرگ میکردند و با بی حرمتی و بد دهنی تمام ما را رژیمی و پاسدار می خواندند . از اینکه  دستشان را رو کرده و در مقابلشان ایستاده بودیم خونشان بجوش آمده بود. "جمهوری دموکراتیک اسلامی" و مناسبات "مافوق دموکراتیک"را بوضوح میشد در آنجا مشاهده کرد!
 12 نفر را بازداشت کردند. فرماندهان ارتش آزادیبخش!! که گویا اصلی ترین دشمنانشان را در جنگ پیدا کرده بودند، با پرخاشگری و بی احترامی و بی نزاکتی تمام با زور و فشار خواستار شدند هر فرد داخل یک اتاق برود که همگی قبول نکردیم و باز بور شدند. مسئولین اصلی حسین فضلی علی فیضی شبانگاهی (رشید) فائزه حصار (خواهر حشمت) بودند در لحظه آخر با تهدید و ارعاب مسئولین و فرماندهان دست اندرکار سرکوب و اختناق دو باره افراد ترسیدند و 3 نفر دیگر برگشت خوردند و ما 9 نفر در بازداشت ماندیم.
در اتاقی از ساختمانهای اسکان بازداشت شدیم و در آنجا رشید و حشمت و نبی ووو.... ول کن معامله نبودند چپ و راست می آمدند و زمین و زمان را به هم می بافتند. وقتی میدیدند دستشان به جای نمی رسد عصبی می شدند و تهدید می کردند. اکبر آماهی برای سیگار کشیدن به بیرون از ساختمان رفت و در آنجا رشید با کله پزی چند دقیقه ای اکبر را از ما جدا کرد و با خود برد صدا زدم  اکبر داری چه کار می کنی؟ سرش را پایین انداخته بود و هیچ چیزی نمی گفت، فقط رشید در حالی که دست اکبر را در دست گرفته بود با دست دیگرش بر پشتش زد و با خنده و تمسخر گفت این  پهلوان «انقلاب خواهر مریمی کرده » و نمی توانید او را مثل خودتان از مبارزه  ببرانید! و سلاح شهدا را زمین بندازد! در جواب گفتم ( کدام  مبارزه؟ کدام سلاح؟ منظورت سلاحهای صدام حسین است؟).
 اکبر آماهی زاده مریم رهائی!!
به اکبر و امثالهم در مناسبات تشکیلاتی، زادگان مریم رهائی می گفتند.
در آن روزگار اکبر آماهی تا لحظه ای که در ورودی او را دیدم با تشویق و ترغیب  مسئولین مجاهدین 9 نفر را فریب داده و با محمل کار و خوشگذرانی و اروپا به ورودی سازمان آورده بود. به تک تک آنها چه آنهای که مرا می شناختند و چه نمی شناختند اسم مرا گفته بود، تعدادی از آنها  که همدیگر را از قبل می شناختیم  از من گله می کردند  که چرا اکبر را به سازمان فرستادم که همه را با دروغ و دغل بدبخت بکند، تنها می گفتم شرمنده شماها هستم. اکبر با وعده و وعید و دروغ همه را فریب داده و به آنجا کشانده  بود، چند بارهم  توسط همان افراد کتک خورده ولی فایده نداشت، هر بار مسئولین سازمان  پول زیادی به اکبر میداند او به داخل ایران می رفت و پول خرج می کرد و به انواع و اقسام دروغ های بی پایه و اساس  که مسئولین سازمان به او دیکته کرده بودند متوسل  شده و جوانان مردم که خانواده هاشون با بدبختی و بیچارگی آنها را بزرگ کرده بودند فریب می زد و به قرارگاه اشرف می کشاند، در مجموع بعدها مطلع شدم  نزدیک به 20 نفر گول خورده را به سازمان کشانده بود.  اسامی تعدادی ازآنها به شرح زیراست.
احمد  و- امیر  ز - محمد خ – امیر  چ – حمید گ – علی غ – امید ح – سیاوش – قباد – کوروش- علی ک  و.....
البته راز داستان اکبر کشف شد و بصورت عام همه در جریان قرار گرفتند. داستان از این قرار بود که اکبر با پول کلانی که برای ماموریت می گرفت، پایش که به ایران میرسید هر خوشگذرانی و کثافتکاری که دلش می خواست میکرد و شعله انقلاب خواهر مریم را در جای جای "میهن خونبار" بر افروخته نگه میداشت... بماند که رویم نمی شود وارد جزییات شوم. فقط همینجا اشاره کنم که نهایتا اکبر با تشویق من با دو نفر دیگر به بهانه ماموریت خودروئی را برداشته و از قرارگاه جلولا فرار کرده و پی زندگیشان رفتند!
در روزهای قبل از درگیری و "روز انقلاب" یاد چهره اکبر می افتادم که بخاطر استعمال  بیش از حد مواد مخدر از حال رفته و....  او را بدور از چشم جاسوسها و مخبرین به کناری می کشیدم و از او خواهش و تمناء می کردم که بیشتر از آن ادامه نداده و بچه های مردم را فریب ندهد، اما او سرش در آخوری بود که این حرفها به گوشش فرو نمی رفت.
چند روزی در بازداشت بودیم و با هم صحبت و مشورت میکردیم که چه باید بکنیم نهایتا با عقل ساده آن دوران و آن جماعت به این نتیجه رسیدیم که : «گذشت زمان و تاریخ به ما ایرانیها آموخته دستی را که نمی توانید قطع کنید باید ببوسید تا زمان مناسب فرا رسد».
ما گرفتار گروهی مخرب و بی رحم و قصی القلب شده بودیم. دلیلی نمی دیدیم که بیش از این خود را دچار مصیبت کنیم. نباید بیشتر از آن مقاومت را ادامه بدهیم فقط باید هر طوری شده تک به تک افراد جان خود را بدر ببرند. تصمیم گرفتیم که فیلم بازی کرده و در ظاهر و در تنظیم رابطه روزانه در تشکیلات همانند اکبر ثابت کنند انقلاب مریمی کرده اند و انقلاب ایدئولوژیک حق و درست بوده، بنابراین حاضرند به ماموریت داخله بروند و کلی نیروی انسانی  را برای سازمان جذب و وصل کنند بعد هر زمان که به ماموریت اعزام شدند، بروند و هرگز بر نگردند. و این سناریو را به اجرا گذاشتیم و در نتیجه همان طور هم شد.
از روز اول بازداشت تمام مسئولین و دست اندر کاران هر کدام به نوبت خود می آمدند و تهدید می کردند و می گفتند دیدید ما بیدی نیستیم که با هر بادی بلرزیم. بعد که ما تغییر موضع دادیم و انقلاب خواهر مریم را در وجودمان جاری کردیم!! آنها نیز یک چرخش  180 درجه به خرج داده و شروع به تشویق ما کرده و خواستار شدند به تشکیلات برگردیم، رشید می گفت: اخه مردهای حسابی شما  بعد از این همه سال فعالیت در داخله دیگر چرا؟ سازمان از شما توقع دیگری داشت؟! مگر بچه همین خانواده نیستید مگر نمی دانید برادر مسعود گفته: ( من مفت کسی را بدست نیاوردم که مفت از دستش بدهم!) اگر صد بار دیگر الم شنگه کاذب راه بیندازید باز بچه همین خانواده هستید! ووو......  با افراد بازداشتی صحبت می کردند و آنها در ظاهر می پذیرفتند و« صف باطل ما را ترک می کردند و به صفی تا تهران» می پیوستند.
 یک هفته بعد علی و حوضش مانده بود! سپس ما سه نفر یعنی علی و کمال و بنده با مشاهدات و تنظیم رابطه عناصر انقلابی و مجاهد دو آتشه انقلاب کرده مریم پاک رهایی، به حقانیت عصاره جادوئی و مشکل گشای انقلاب ایدئولوژیک درونی آنها پی بردیم و تصمیم گرفتیم از سر نیاز خودمان!! به درون تشکیلات برگردیم وجرعه ای از آن انقلاب بنوشیم! با وضعیت پیش آمده الکی دل خود را خوش کردیم تا وعده دو ماهه برای اعزام به ماموریت صبر ایوب داشته باشیم، در وعده مقرر اگر برای جذب  نیرو ما را به ایران فرستادند به جای آن راه خود را کج کرده وبه کردستان و سلیمانیه برویم.... بالاخره بعد ازسه هفته بازداشت بدون نوشتن "توبه نامه" (اشتباه نامه) وهیچ شرط و شروطی به ورودی برگشت خوردیم!
همیشه و در همه حال مسئولین و دست اندر کاران تشکیلات باند رجوی با هیاهو مدعی هستند: که در سر درب سازمان نوشته شده( فدا و صداقت). این گروه منحرف و مخرب تنها از این شعر و شعار کاذب دم می زنند، نه تنها  آنها بویی از فدا و صداقت نبرده اند  بلکه بویی از انسان و انسانیت و وجدان و شرافت و عرق ملی و میهن پرستی هم نبرده اند، کافی است به هر دوز و کلکی  شده در دام و تورشان اسیر شوید،  همانند حشره ای که درلانه عنکبوت گرفتار و اسیر می شود و دور پا و سر و بالها و در نهایت سر تا پای طعمه را در بر میگیرد و هیچ راه گریزی باقی نمی گذارد. به قول خودشان کافیست « تنت به تنشان سائید شود» برای همیشه فتیله پیچ می شوید.
پانویس:
(1)علی فیضی شبانگاهی (رشید) یکی از مسئولین ورودی و یا پذیرش مجاهدین بود از او تهمت های ناروا وکلمات زهر آگین وآسیب های جدی من و سایرین دیدیم، خداوند روحش را قرین رحمت خودش کند. در تاریخ 1392.6.10  همراه 52 و یا 53 عضوء دیگر ازاعضای بالای سازمان گفته شد توسط مزدوران رژیم کشته شده.
شنبه 7 تیر 1393 برابر با 28 ژوئن 2014
علی بخش آفریدنده (رضا گوران) 



Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire