lundi 10 novembre 2014

بیعت بزرگترین گروه جهادگرای مصر با رهبر «دولت اسلامی»

بیعت بزرگترین گروه جهادگرای مصر با رهبر «دولت اسلامی»

گروه شبه‌نظامی"انصار بیت‌المقدس"در مصر در پیامی صوتی در توئیتر اعلام کرد که با رهبر "دولت اسلامی" بیعت کرده و از این پس خود را تابع دستورات ابوبکر بغدادی می‌داند. انصار بیت‌المقدس بزرگترین گروه جهادگرای مصر محسوب می‌شود.
 
یکی از بزرگترین گروه‌های افراطی اسلام‌گرای مصر حمایت همه‌جانبه خود از گروه تروریستی "دولت اسلامی" را اعلام کرد.
گروه جهادگرا و سلفی "انصار بیت‌المقدس" در یک خبر صوتی توئیتری در روز دوشنبه (۱۰ نوامبر/۱۹ آبان) اعلام کرد که با "خلیفه ابراهیم بن عواد" بیعت کرده است. "ابراهیم بن عواد" نام واقعی ابوبکر بغدادی، رهبر گروه "دولت اسلامی" است.
انصار بیت‌المقدس پیشتر از گروه دولت اسلامی پشتیبانی کرده بود، اما به گفته ناظران سیاسی اعلام بیعت با ابوبکر بغدادی بدین معناست که این گروه تندروی مصر از این پس بخشی از "دولت اسلامی" به شمار می‌آید.
در این پیام صوتی گوینده تصریح می‌کند که مسئول بخش روابط اجتماعی گروه "انصار بیت‌القدس" است. مدت این پیام حدود ۹ و نیم دقیقه است و از طریق اکانت توئیتری منتشر شده که به‌طور معمول اخبار این گروه سلفی را پوشش می‌دهد.
خبرگزاری رویترز که این خبر را انتشار داده، تصریح می‌کند که هنوز نمی‌تواند بطور قطعی منبع این پیام را مشخص کند.
مقامات امنیتی مصر می‌گویند که گروه "انصار بیت‌المقدس" بزرگترین گروه سلفی تندور در مصر به شمار می‌‌آید که تا کنون ده‌ها تن از افسران و سربازان ارتش مصر را کشته است. بسیاری از انفجارها در خط لوله‌ی گاز در شبه‌جزیره‌ی سینا به این گروه منتسب شده است.
به نظر کارشناسان سیاسی بیعت این گروه سلفی با رهبر "دولت اسلامی" دارای اهمیت بوده، زیرا در زمانی صورت می‌گیرد که جهادگرایان "دولت اسلامی" تحت شدیدترین حملات هوایی آمریکا و نیروهای ائتلاف قرار دارند.
گروه سلفی "انصار بیت‌المقدس" در سال ۲۰۱۱ در جریان اعتراض‌ها و تحولات سیاسی در مصر تشکیل شد. این گروه با استفاده از خلا امنیتی پس از سرنگونی حسنی مبارک دست به عضوگیری در مصر زد.
گروه "انصار بیت‌المقدس" مدعی است که با حمله به نظامیان مصر در پی "انتقام‌گیری از کودتاچیانی" است که دولت محمد مرسی را سرنگون کرده‌اند.
گروه اخوان المسلمین که حامی اصلی محمد مرسی به شمار می‌آید اما مدعی‌است که مقامات امنیتی و نظامی مصر بدین خاطر گروه "انصار بینت‌المقدس" را به محمد مرسی و اخوان المسلمین نسبت می‌دهند‌‌، تا "توجیهی برای سرکوب و دستگیری اعضای اخوان‌المسلمین" داشته باشند.
برقرار وضعیت فوق‌العاده در شبه‌جزیره سینا پس از حملات مرگبار گروه "انصار بیت‌المقدس"
مقامات امنیتی مصر: شرایط مقابله با تندروها تغییر نمی‌کند
سخنگوی وزارت کشور مصر اعلام کرد که پیوستن گروه "انصار بیت‌المقدس" به "دولت اسلامی" تغییری در رویه برخورد دستگاه قضایی و انتظامی مصر با این گروه ایجاد نخواهد کرد.
دولت مصر پیشتر این گروه را به عنوان "تشکلی تروریستی" ممنوع اعلام کرده بود. سخنگوی وزارت کشور مصر در این باره گفت: «این افراد می‌توانند تعلقات گروهی و نام خود را عوض کنند، اما همچنان تروریست باقی خواهند ماند.»
پیشتر مقامات امنیتی مصر گفته بودند که هنوز اطلاعاتی دال بر برقراری ارتباط مستقیم میان دو گروه "دولت اسلامی" و "انصار بیت‌القدس" مشاهده نکرده‌اند.
عبدالفتاح سیسی، رئیس جمهور مصر نیز تاکید کرد که گروه "انصار بیت‌المقدس تهدیدی حیاتی" برای مصر به شمار می‌آید. به گفته سیسی این گروه در شبه‌جزیره سینا و دیگر شهرهای مصر مسئول کشتن صدها ماموران پلیس و افراد نظامی است.
در پی حملات مرگبار "انصار بیت‌المقدس" به نیروهای نظامی مصر، دولت این کشور در هفته‌های گذشته در شبه جزیره سینا وضعیت اضطراری برقرار کرد.


منبع: دویچه‌وله

پنج مهندس اتمی سوری و ایرانی در نزدیکی دمشق کشته شده‌اند

پنج مهندس اتمی سوری و ایرانی در نزدیکی دمشق کشته شده‌اند

 

به گفته سازمان ناظران حقوق بشر سوریه اجساد ۵ کارشناس و مهندس اتمی در نزدیکی یک مرکز پژوهشی در شمال دمشق پیدا شده ‌است. یکی از این مهندسان ایرانی و چهار تن دیگر تابعیت سوری داشته‌اند. هر ۵ تن به ضرب گلوله کشته شده‌اند.
سازمان ناظران حقوق‌بشر سوریه اعلام کرد که ۵ کارشناس و مهندس اتمی در نزدیکی دمشق، پایتخت سوریه به دست افراد ناشناس کشته شده‌اند.
بنا به گزارش این نهاد حقوق بشری که مقر آن در لندن است، اجساد این پنج مهندس و کارشناس اتمی در روز یکشنبه (۹ نوامبر/۱۸ آبان) در اتوبوسی در نزدیکی یکی از مراکز تحقیقاتی سوریه پیدا شده است.
رامی عبدالرحمان سرپرست ناظران حقوق بشر سوریه درباره این واقعه به خبرگزاری فرانسه گفت که محل دقیق کشف اجساد در شمال منطقه "برزه" در نزدیکی دمشق بوده است.
این مهندسان هسته‌ای همگی به ضرب گلوله کشته شده‌اند. چهار تن از کارشناسان تابعیت سوری داشته‌اند و نفر پنجم ایرانی بوده است. تا کنون منبع دیگری این خبر را تأیید یا تکذیب نکرده است.
عکس هوایی از یکی از مراکز اتمی سوریه
عکس هوایی از یکی از مراکز اتمی سوریه
سابقه حمله به مراکز اتمی سوریه
مخالفان مسلح رژیم بشار اسد در ماه ژوئیه سال ۲۰۱۳ نیز در نزدیکی همین مرکز تحقیقاتی ۶ کارمند اتمی را کشته بودند. البته این افراد در پی حمله‌ی خمپاره‌ای شورشیان و طی نبرد با ارتش سوریه جان خود را از دست داده بودند.
ارتش اسرائیل نیز در ماه مه سال ۲۰۱۳ با یک حمله موشکی مرکز اتمی "جماریه" در نزدیکی دمشق را منهدم کرده بود. در حمله اسرائیل نیز چند تن از کارکنان این مرکز اتمی کشته شده بودند.
سوریه از ماه مارس ۲۰۱۱ تا کنون درگیر نا‌آرامی و جنگ داخلی است. پس از اوج‌گیری مخالفت‌ها با رژیم بشار اسد، سازمان ناظران حقوق‌بشر سوریه در لندن فعالیت خود را آغاز کرد.


منبع: دویچه‌وله

ياد آر ز شمع مرده، ياد آر... محمدرضا روحانی مقدمه بر مقاله ای که در هفده سال پيش نوشته شد

ياد آر ز شمع مرده، ياد آر...
محمدرضا روحانی


مقدمه بر مقاله ای که در هفده سال پيش نوشته شد
پس از گذشت ده ها سال، در مرداد ماه امسال، در شهر بوخوم و در کنگرهء سکولارها دموکرات های ايران، امكان ديدارى با دوست قديمم دكتر اسماعيل نورى علا دست داد. با شتاب از هر درى سخن گفتیم؛ از جمله دربارهء دوست مشترك مان، دكتر غفار حسينى. من مقالهء نوری علا را که با عنوان "مرگ يك روستائى فرنگى مآب" ، بلافاصله پس از مرگ غفار نوشته شده بود خوانده بودم*. به او گفتم من هم 18 سال بيش مطلبى در بارهء او در نشريهء آزادى- شمارهء  12 سال 1367 - نوشتم که برايت مى فرستم؛ و حال که به 20 آبان، سالروز قتل غفار، رسطده ايم به جاست که به وعده ام عمل كنم.
در اين ارتباط پند اولين رئيس دانشكدهء حقوق و علوم سياسى، دهخدا را (از 1306 تا 1320)، كه عضو هيئت رئيسهء «كنگرهء نويسندگان ايران- ١٣٢٥» نیز بود، به ياد مى آورم. او  106 سال پيش، در ايام تبعيد، به ياد دوست و همرزم خود ميرزا جهانگير خان شيرازى، معروف به صور اسرافيل، اين پند را به سخن منظوم سروده بود.
اى مرغ سحر! چو اين شب تار             
بگذاشت ز سر سياهكارى
و ز نفحه روح بخش اسحار
رفت از سر خفته گان خمارى
بگشود گره ز زلف زر تار
محبوبه نيلگون عمارى
يزدان به كمال شد هويدا
و اهريمن زشت خو حصارى،
ياد آر زشمع مرده ياد آر...
ميرزا جهانگير خان را همان سال كشته بودند. كسروى، در بارهء قتل او و ملك المتكلمين به دست عمال محمد عليشاه، خبر موثقى را نقل مى كند: "دو دژخيم طناب به گردن ايشان انداخته از دو سو كشيدند. خون از دهان ايشان آمد و اين زمان دژخيم سومى خنجر به دل هاى ايشان فرو كرد. مدير روزنامه را هم بدين سان كشتند."
باری، روز 20 آبان 1375 پيكر خون آلود غفار حسينى را در آپارتمانى در تهران تنها يافتند. او از جمله 134 نويسنده اى بود كه با امضاى يك نامهء سرگشاده به سانسور بى رويهء دولتى اعتراض كرده بودند.
قبلاً، در روز 30 مهر 1374، جسد احمد مير علائى، نويسنده و مترجم، را كه در همان روز به دفتر وزارت اطلاعات رژيم در اصفهان احضار شده بود، در شرايطى بسيار مشكوك، در كوچه اى كشف كردند. او هم از جمله 134 نفر امضا كنندگان نامه سرگشاده بود.
دو نفر ديگر از امضا كنندگان، ابراهيم زال زاده، سردبير ماهنامهء "معيار"، و احمد تفضلى، استاد زبان شناسى دانشگاه، نيز دچار سرنوشت مشابهى شدند.
پيكر حلق آویز شده غزاله عليزاده نيز در يكى از جنگل هاى شمال پيدا شد. او، که از امضا كنندگان همان نامهء سرگشاده بود، ياد داشتى راجع به تصميم به خود كشى به همراه داشت. بر اثر تصادف روزگار، چندى بعد، در مهر ماه 1375، سازمان جهانى كليسا هاى ايران اعلام داشت كه يك كشيش  مسيحى ايرانى، محمد باقر يوسفى؛ در قائم شهر به قتل رسيده و جسد او را از شاخهء درختى حلق آويز يافته اند. او هم ياد داشتى راجع به خود كشى به همراه داشت. محمد باقر يوسفى، كه به كشيش محمد روائى بخش معروف بود، هفتمين كشيشى بود كه مسئوليت قتل اش متوجه مقامات رژيم خمينى است.

اندکی از شرح حال
مقامات وزارت اطلاعات رژيم امضا كنندگان نامه 134 نويسنده را تك تك و يا در گروه هاى كوچك احضار و تهديد مى كردند. زنده ياد غزاله عليزاده در اين باره مى گفت كه غفار حسينى در جمعى بود كه با وى احضار شده بودند. مأمور اطلاعاتى روى به غفار كرده و گفته بود: «تو كه حسابت روشن است، اگر دست از پا خطا كنى، مى چلانيم ات..!»
غفار حسينى در بهار سال 1313 در لرستان متولد شد. با زندگى بسيار سخت و كار، تحصيلات خود را اكثراً در كلاس هاى شبانهء اكابر در اليگودرز و آبادان به پايان رساند. در آبادان كارگر پالايشگاه بود. به تهران رفت. از دانشگاه تهران در رشتهء ادبيات انگليسى دانشنامهء ليسانس گرفت. تحصيل را در جامعه شناسى ادامه داد و موفق به اخذ فوق ليسانس از تهران و درجهء دكترا از پاريس شد. در سال 1358 به ايران بازگشت. عضو كانون نويسندگان بود. از سال 1360 تا سال 1370 به مدت ده سال در پاريس در تبعيد به صورت پناهنده سياسى به سر برد. در بهار 1370، على رغم مخالفت دوستان اش و جامعهء پناهندگان ايرانى، و بى توجه به آثار و لطمات آن، به ايران باز گشت و بر سر اين تصميم او را چنان كه گفته بودند چلانيدند. (بازگشتن او به موطن اش زمانى اتفاق افتاد كه ادعا و توهم استحاله به اوج رسيده و مقامات ادارى بسيارى از كشورها دنبال بهانه اى بودند تا بگويند ایران امن است). غفار حسينى در تابستان 1375 سفرى به پاريس كرد. يكى از دوستان او، با امضاى م.س. در پاريس، به مناسبت سالگرد قتل او، دليل آن سفر را در چند كلام در بيانيه اى به تاريخ 22 نوامبر 1997، چنين شرح داده است:
«...شهريور ماه سال 1375 است. شبح وحشت، بال هاى سياه اش را گسترده تر از پيش بر فضاى فرهنگى و روشنفكرى ايران افكنده است. فشارها و تهديد ها شدت يافته اند. حادثهء نا موفق سقوط اتوبوس حامل نويسندگان،.... و نيز حملهء شبانه به نشست مشورتى كانون و ضبط اسناد و دستگيرى حاضران، از سلسله وقايعى است كه به تازگى رخ داده اند و جو مختنق كشور آبستن حوادث تازه ترى است كه گم شدن سردبير آدينه [فرج سرکوهی] يكى از آنها محسوب است... غفار سفر كوتاهى براى ديدن فرزندان به پاريس دارد و هنگامى كه به ايران باز مى گردد، گزارش دقيق اين وقايع و اخبار ستمى كه بر نويسندگان و روشنفكران كشور مى رود، در نشريات برون مرزى انعكاس يافته است. و چنين روزگارى است. 26 روز پس از بازگشت به ايران، پيكر خون آلود غفار حسينى را در آپارتمان كوچك او تنها يافتند ....
با تو قهر نيستم، تو چطور؟
(نامه ای به غفار حسينی)
محمدرضا روحانی
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آرى شود و ليك به خون جگر شود
حافظ
غفار سلام،
اين بار من هستم كه با تو سر آشتى دارم. بيست و دو سال پيش، من و تو و اكبر ملكيان، سر پيرى، شروع به معركه گيرى كرده بوديم و به مدرسه عالى مطالعات علوم اجتماعى در پاريس مى رفتيم. هر بار كه من و تو در خيابان، مدرسه، كتابخانه، قهوه خانه يا خانه هايمان يكديگر را با شوق می ديديم، بعد از ساعتى، با قهر از يکديگر جدا مى شديم. تو ده ـ دوازده سالى از ما بزرگ تر بودى. اكبر سفير صلح بين ما بود. باز سراغ هم را مى گرفتيم و هميشه رابطه با شور و گرما شروع مى شد و با خشم و قهر پايان مى يافت، و روز از نو روزى از نو. با انقلاب اين عادت رفتارى را با خود به ايران برديم. در مقر جبههء دموكراتيك ملی ایران، پشت ميله هاى دانشگاه، دور ميز رستوران، خانهء دوستان و، بدتر از همه، در دفتر وكالت "طاغوتى" من، پيش چشم شگفت زدهء همكاران ام قهر و آشتى ادامه داشت.
شديد ترين بحران را مهدى از روابط مان زدود؛ وقتى تصادفاً در پرونده اى كه وكيل آن بودم ناگزير حقوق موكل ام را مطالبه مى كردم. اساس كار من قانون بود؛ قانونى كه نه فلسفه اش را قبول داشتى نه واضع اش را. وكيل هم من ِ رفيق تو بودم و دست ات باز بود تا بر او بتازى. لج كرده بوديم و مى رفت كار بيخ بيدا كند كه مهدى همت كرد و جلوی ضرر را گرفت و ما به روش سابق خود، يعنى قهر و آشتى موقت اما مداوم روى آورديم.
يادم مىآید وقتى بعد از ميتينگ 21 مرداد 58 همديگر را ديديم سخت دل آزرده بودى. ميتينگ چند صد هزار نفره جبههء دموكراتيك ملى ايران را كه براى حمايت از آزادى مطبوعات و اعتراض به رفتار رژيم با روزنامهء آيندگان بر پا شده بود، امام ضد امپرياليست به خون كشيده بود. سخت مأيوس شده بودى، تصميم داشتى به گوشهء عزلتى و همدمى با كتاب هايت قناعت كنى. هياهوى تهران خسته ات كرده بود. مى گفتى بايد بروم در گوشه اى و ساكت بخوانم و بنويسم و براى اين كار "سارى"، شهر موطن من، را انتخاب كردى. با هم به سارى رفتيم. در چهار كيلو مترى شهر، چند قدمى تپه هاى جنگلى و كنار جادهء "سارى – نكا"، باغ- خانه اى كوچك، زيبا و ساده برايت يافتم؛ به صفای روضهء رضوان و قيمتى نازل. پاهايت را توى يك كفش كردى كه با هم بخريم و من پا فشارى مى كردم كه تو ماندنى نيستى و دلت در دانشگاه تهران است، و حواست در جنگل؛ دو روز ديگر قهر مى كنيم و باغ و خانه بى صاحب مى ماند و ويران..
وقتى امام صاحب اختيار مطلق شد و خانهء بزرگ مان، ايران، را به كمك نيروهاى ضد امپرياليست بر سر همهء ايرانيان خراب كرد ما راه تبعيد پيش گرفتيم؛ باز طبق مقررات يكديگر را مى ديديم، در شهر دانشگاهى پاريس، توى قهوه خانهء ميدان ايتاليا، در آشپز خانه، طبقهء 30 شمارهء 36 خيابان ايتاليا، براى پروندهء پناهندگان، در مراسم اعتراض و تظاهرات، در عروسى ها و عزاها، در اطاق كوچك طبقهء ششم، در روزنامه فروشى نكبتى و نمورت كه، به ناگزير، هفته اى شش روز از بوق سگ تا شب در آن كار مى كردى. ديدارهامان هر بار با سلام هاى گرم و شوخى شروع مى شد، به بحث هاى تند و تيز راه مى برد، و با متلكى دل گزا پايان مى يافت.
بعد جدايى موقت بود تا باز يكديگر را با شوق مى يافتيم. بالاخره دوست مشتركى از راه مى رسيد. پناهنده اى بى پناه مانده بود. رفيقى دنبال خانه مى گشت. آن يكى با شهردارى مشكل داشت. يكى اجازهء اقامت نداشت. ديگرى با بيمه مسئله پيدا مى كرد. بهانه زياد بود و تلفن دم دست و ملاقات فورى.
اما اين بار اكبر ملكيان نبود تا ما را آشتى دهد. عدالت اسلامى  او را به قتل رسانده بود**.
يادم مى آيد يك بار هم من لباس اكبر ملكيان  را به تن كردم و سفير صلح شدم. تشيع جنازهء سيمون دو بوار بود در بولوار مونتپارناس، با تو و محمد حسين نقدى در يك صف قرار گرفته بوديم. بين شما بحث به آرامى جريان يافت و به سرعت بالا گرفت. از هر دو اجازه خواستم كه براى سد باب بين شما دو نفر راه بروم تا تشييع جنازه پايان يابد. هر دو پذيرفتيد. بعداً عدالت اسلامى در شش هزار كيلو مترى ايران محمد حسين نقدى را هم به قتل رساند.
وقتى بعد از عملى سخت بسترى بودى براى احوالپرسى به بالين ات آمدم. باز بحث شروع شد. تازه از زير تيغ جراح بيرون آمده بودى و حال و جانى ندا شتى اما وقت را غنيمت شمرديم. هنوز دقيقه اى نگذشته كه ديدم با حال و وضعت ادامهء بحث ظالمانه است و به بهانه اى رفتم تا از شر جدل نجات يابى. بار ديگر در آسايشگاهى به سراغت آمدم. اين بار پير مردى از بستگانم با من بود. اما حضور او هم مانعى از بحثی نشد كه قهر را به ارمغان آورد.
آخرين ديدار ما در خانه ى دوست مشتركى بود. مى دانستم كه بار سفر مى بندى. تصادفاً از آن محل مى گذشتم. نامه اى در آن خانه بود مال پناهندهء بى پناهى كه تايپ شده حاضر بود تا بگيرم و بروم. با سلام و احوالبرسى متلكى دريافت كردم و پاسخى تند برگرداندم . وقت نداشتم تا ضد حمله ات را پذيرا شوم. من به دنبال كار خود رفتم و تو به آخرين سفرت.
از دور نگرانت بودم و جوياى حال و كارت. مى دانستم چه مى كنى. نتيجهء آن را هم حدس مى زدم. روزى كه پسر كوچكت تصادف كرد با خبر شدم. گفته بودند كه خطر رفع شده ولى من نگران احوال تو بودم كه وقتى خبر شوى با نداشتن پاسپورت و عدم امكان سفر بر تو چه خواهد گذشت. بعد صداى گريه ات را از هزار فرسنگى شنيدم.
تابستان گذشته، براى تجديد عهد، به ديدار دوستى رفتم كه معمولاً از تو خبر داشت. تا خبرت را گرفتم گفت در چند قدمى اين جا با دو پسرش نشسته است. پيشنهاد كرد تلفن بزند كه بيايى يا بياييم. پرسيدم آيا قصد دارد كه باز گردد؟ پاسخ مثبت بود. پاسخ دادم به خانه اش نخواهم رفت. آمد و رفت دارد و يكى ما را نزد او خواهد ديد و فردا او همدست ضد انقلاب خواهد شد.
يك ماه بعد خبر فاجعه رسيد. عدالت اسلامی به سراغ تو هم آمد و خون به جگر ما شد.
حالا 14 ماه از آن تاريخ مى گذرد، ديشب يكى از دوستانت را ديدم . نسخه اى از شرح احوالت را به من داد و داغ را تازه كرد. با خود گفتم برايت نامه اى بنويسم و خبر بدهم كه اصلاح مادهء 7 اساسنامهء كانون ميوه اش را به بار آورده، يكى براى جانشين تازه نفس قاتل تو تبريك كتبى  مى فرستد، ديگرى نقل مى كند كه دختر نماز خوان اش در تهران از خوشحالى سر از پا نمى شناسد كه عمامهء سفيد تبديل به عمامهء سياه شده است، و البته او پيامش را بر بال امواج راديو هاى فارسى زبان سوار كرد تا هم قاتل با خبر شود،  هم قربانى هاى آتى اش. سومى از انقلاب دوم خبر مى دهد. در اين ميان اسماعيل خويى، با آن همه درد و رنجى كه بر جان دارد، در انتظار باد شرطه، حافظ اصول و سكان دار اين كشتى شكسته شده است.
اين روزها صحبت از حكومت قانون و قانونمدارى و وصلت ميمون جامعهء مدنى و ولايت فقيه بازار ِ گرمى يافته است. ضد امپرياليست هاى سابق از «دموكراسى نوين» مژده مى دهند، شركت هاى نفتى هم دنبال قرار دادهاى چرب و نرم ترى هستند.
قاتلان سعيد سلطان پور، سعيدى سير جانى، و... و تو، به موجب حكم قانون، در «سارى» بساط سنگسار سه مرد و سه زن را به عنوان چشم روشنى به رئيس جمهور قانونمدار در يك روز بر پا كرده اند. در چند كيلومترى آن باغ و خانهء ساده و زيبا، با سنگ آدم مى كشند و طرفداران قانون و ضامن اجراى آن  رنگارنگ تر و فراوان تر شده اند. خوشبختانه تير خيمه ولايت زير ضرب است و زرت رهبر قمصور.
غفار! دلم براى تو و آن قهر و آشتي ها تنگ شده. گريه ام گرفته ديگر نمى توانم بنويسم.
غفار من با تو قهر نيستم،
تو چطور؟
پاريس 1376
______________________________________
* دکتر نوری علا سايت کوچکی هم برای غفار درست کرده است؛ در اين پيوند >>>
** زنده ياد اكبر ملكيان ، نويسنده، محقق علوم اجتماعى، عضو كانون نويسندگان ايران، به اتهام پناه دادن به آقاى ابو الحسن بنى صدر پس از 30 خرداد 1360، دستگير و همان سال بدون محاكمه و داشتن حق دفاع اعدام شد.


برای درک!مقام شامخ!رهبر!معظم!خامنه ای اين فيلم را نگاه کنيد!

از جنون ملوک الطوایفی جنون قبیله گرائی است.اخوان المسلمین: شاکتروپ لندن برای New Dark Ages سرایت آشوب و خونریزیِ رژیمِ " انقلابیِاسلامی " خمینی مرزهای ایران با ترکیه، عراق، عربستان سعودی، و افغانستان را تهدید می کند.

  
(بخش دوّم)
لینک ها برای مطالعه (بخش اول):

محمد حسیبی
17 آبانماه 1393 برابر با 8 نوامبر 2014 میلادی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

در پایان بخش اول به نقل از شماره 6 نشریه EIR چنین آمد:

اخوان المسلمین:
شاکتروپ لندن برای
New Dark Ages
سرایت آشوب و خونریزیِ رژیمِ " انقلابیِاسلامی " خمینی مرزهای ایران با ترکیه، عراق، عربستان سعودی، و افغانستان را تهدید می کند. اما، گسترش جنگ های فرقه ای حاصل پدیده جامعه شناختی در خاورمیانه نیست. این فرایندی است که به دقت توسط سرویس اطلاعاتی بریتانیا، همکاران صهیونیستی آنها و جهانگردهای آنها نظیر برنارد لوئیس در دانشگاه پرینستون هدایت می شود. ابزار اصلی این پروژه برای  New Dark Ages فرقه متعصب و عقب افتاده اِخوان المسلمین است که نه تنها رژیم خمینی را، بلکه حکومت مرگبار و نظامی ضیاءالحق و سران ضد دولتی ترکیه، عراق، و عربستان سعودی را نیز در کنترل خود دارد. گزارشگر اطلاعاتی ویژه از اِخوان المسلمین و دست نشانده قدرتمند آن ابراهیم یزدی در ایران سخن می گوید. هدف آنها: 50 درصد کاهش جمعیت جهان اسلام و تسخیر نسلی از دانشمندان و رهبران باالقوه خاورمیانه با جنون ملوک الطوایفی است.   بقیه در صفحه 14
توضیح: منظور از جنون ملوک الطوایفی جنون قبیله گرائی است.

چنانچه اطلاعات مندرج در کادر بالا را با تکیه بر دانسته های امروزی خود بنگریم به اهمیت آن در روزی که برای اولین بار منتشر شده بود پی نخواهیم برد. این موضوعی است که در ماه مه سال 1979 یعنی همان سال انقلاب مردم ایران برعلیه ظلم و ستم آریامهری که به بیغوله انقلاب اسلامی در افتاد منتشر شده است. به این دلیل تقاضای نگارنده از خوانندگان متنی که پیش رو دارند این است که در صورت امکان موقتا قفلی بر گنجینه اطلاعات و دانسته های کنونی خود که در راستای 35 سال گذشته به دست آورده اند زده تا به اهمیت مطلب بالا در سال و ماهی که انتشار یافته بود پی ببرند.

با خواندن مطالب شماره 6 EIR تمام خاطرات تلخ جریان فدائیان اسلام که بازوی اجرائی اخوان المسلمین در ایران بود و رهبرانی مثل نواب صفوی و آیت الله کاشانی در سالهای بین 1324 تا 1332 داشت در ذهنم زنده شد. به یاد تلاش های ضد بشری آنها برای برقراری حکومت اسلامی در ایران در همان سالها و از جمله قتل های سیاسی از سوی آنها مثل قتل هژیر و رزم آرا و زنده یاد کسروی، ترور نافرجام زنده یاد دکتر حسین فاطمی و دیگران افتادم. در آن سالها حتا در تلاش برای ترور زنده یاد دکتر محمد مصدق نیز بودند. من که از 13 سالگی شیفته خلق و خوی مصدق بزرگ و پیرو راه و رسم سیاسی او بودم حالا باردیگر سایه سیاه آنها را با خواندن گزارش EIRبه رهبری خمینی بر سر خود و مردم ستمدیده ایران حس می کردم. جوانی سی و چند ساله و کم تجربه بودم. از دکتر مصدق و دکتر فاطمی گذشت از مال و منال و فداکاری در راه نجات ایران را آموخته بودم. از اینروی وظیفه خود دانستم که بر علیه خمینی و آنچه در ایران در حال شکل پذیری بود به سهم خود برخیزم. اما برای اینکه در مورد خمینی و اطلاعاتی که در گزارش نشریه EIR آمده بود کاملا مطمئن شوم باید با دست اندرکاران این نشریه و بخصوص تیم گزارش دهندگان مطلب مربوط به خمینی و اخوان المسلمین تماس می گرفتم. به دنبال یافتن اسرار و رموز روی کار آمدن اخوان المسلمین به رهبری خمینی بودم.

در آن دوران هنوز کامپیوتر و اینترنت برای استفاده عموم وجود نداشت، بنابراین یافتن افرادِ کلیدی در گزارش EIR چندان آسان به نظر نمی رسید. اما خوشبختانه در صفحه14 این نشریه به نام افرادی که نیاز به تماس با آنها داشتم دست یافتم که رابرت دریفوس Robert Dreyfuss در رآس تیم محقق ویژه درباره اخوان المسلمین و خمینی و انقلاب ایران یکی از آنان بود.

به درستی در خاطرم نیست که چرا نتوانستم شماره تلفنی از رابرت دریفوس در آن روزگار به دست آورم، اما خوب به خاطر دارم که نامه کوتاهی به آدرس دفتر نیویورک EIR نوشتم که پس از چند روز آقای لیندون لاروش Lyndon LaRoucheکه بعدا درباره او خواهم نوشت به من تلفن زد. آن روز قریب نیم ساعت صحبت کردیم و فردای آن روز رابرت دریفوس به من تلفن نمود و کم کم ظرف قریب یک هفته کار به آنجا کشید که از لیندون لاروش و رابرت دریفوس برای ایراد یک سخنرانی در حومه شهر لوس آنجلس که در آنجا سکونت داشتم دعوت به عمل آوردم. آنها پیشنهاد کردند که از فرد سومی هم بنام کرایتون زواکوس Criton Zoakos دعوت نمایم. قبول کردم. بلیط رفت و برگشتشان از نیویورک به لوس آنجلس و باالعکس را به انضمام سه روز اقامت در هتل و غیره را برایشان تهیه کردم. در نتیجه سه هفته بعد در فرودگاه لوس آنجلس به آنها خوش آمد گفتم و آنها با اتوموبیلی که برایشان اجاره کرده بودم به هتل محل اقامتشان رفتند تا به استراحت پردازند.

ناگفته نماند که افراد حزبی هم مأمور شده بودند که از ایرانیان دوست و آشنای خود برای شرکت در سخنرانی دعوت نمایند. سخنرانی در روز شنبه یعنی فردای روزی که از آنها در فرودگاه استقبال نموده بودم با حضور چهارصد و اندی ایرانیان مقیم لوس آنجلس در آن روزها انجام شد. نمی دانم چند تن از حاضران ایرانی در آن سخنرانی به دلیل ندانستن زبان انگلیسی مطلبی دستگیرشان نشد، اما به دلیل سوآل جواب هایی که بین سخنرانان و جمعی از ایرانیان ردّ و بدل می شد می توانم بگویم که قریب یکصد و پنجاه تن به زبان انگلیسی آشنائی داشتند و به میزان مصیبتی که قرار است با روی کار آمدن خمینی و گسترش سایه سیاه او و اسلامش بر منطقه از طریق اخوان المسلمین وارد آید بخوبی اطلاع یافتند.

طی مدت سه شبانه روزی که با سه مهمان خود نشست و برخاست نمودم به اطلاعات وسیعی بیش از آنچه در نشریه EIR خوانده بودم دست یافتم، منجمله به من که قادر به پنهان کردن پریشانحالی خود در حضور آنها نبودم دلداری می دادند که دارای تشکیلات مفصلی هستند و قرار است بر علیه این جریان در امریکا و جهان قد علم کنند. به من گفتند قرار است از هم اکنون آقای لیندون لاروش را برای انتخابات ریاست جمهوری پس از دوران ریاست جمهوری پرزیدنت جیمی کارتر در امریکا آماده نمایند. برای آنها مسلم بود که لیندون لاروش رئیس جمهور آینده امریکا خواهد شد و بلافاصله افسار را بر گردن سیاستمداران اسرائیلی که حامیان درجه اول خمینی و اخوان المسلمین بودند در اسرائیل و در امریکا بر گردنشان تنگ و تنگ و تنگ و تنگتر خواهد نمود. من نیز قول همکاری همه جانبه را با آنها دادم. هنگام بازگشت به نیویورک از من دعوت نمودند تا به نیویورک سفر کرده و از نزدیک با تشکیلات مفصل و تیم 250 نفره تشکیلاتی آنها آشنا شوم. من نیز بدون تعیین روز معینی برای ملاقات مجدد در نیویورک پیشنهادشان را پذیرفتم.

تا چشم به هم بزنم هزینه دعوت از این سه تن و مخارج دیگری نظیر هتل و اتوموبیل اجاره ای برای رفت و آمدشان در شهر و هزینه سالن سخنرانی و غذای عصرانه برای چهارصد تن پس از سخنرانی و غیره که برایم بار آمده بود از مرز 12000 دلار در آن زمان که پول کمی نبود گذشت. با وجود براین به این گمان که به پیروی از راه مصدق موظف هستم از هست و نیست خود در راه نجات ایران بگذرم نه تنها در آن گیر و دار خوشحال بودم بلکه امروز نیز بسی خوشحالم که در آن مورد کوتاهی نکرده بودم.

مدتی بعد رابرت دریفوس دستنویسی از ترجمه کتاب خود "گروگان خمینی"Hostage to Khomeniرا برایم فرستاد و تقاضا نمود آن را با متن انگلیسی آن مقایسه کنم تا اشتباه مهم و یا عمدی در متن دستنویس ترجمه فارسی نباشد. این کار برای من قریب شش ماه به طول انجامید و ترجمه فارسی کتاب با عنوان روی جلد "گروگان خمینی" به ویترین کتابفروشی های فارسی لوس آنجلس و دیگر شهرهای امریکاره یافت.

چندی گذشت، به یاد ندارم چه مدتی، شاید دوسه سالی بعد بود که به رغم صحبت های مکرر تلفنی هر چند روز یکباری که باهم داشتیم، تماس رابرت دریفوس با من به طرزی غیرعادی و ناگهانی قطع شد. تلفن او، لیندون لاروش و اصولا دفتر EIR در نیویورک قطع بود و تماس من با همه آنها یکباره غیرممکن شد. تا اینکه مناسبتی خصوصی و غیر سیاسی پیش آمد و مجبور به سفری چهار روزه به نیویورک شدم. در چهار روزی که در نیویورک اقامت داشتم توانستم یک روز با استفاده از یک تاکسی به آدرس اداره و تشکیلات EIR و لیندون لاروش و رابرت دریفوس و بقیه سری بزنم. به یاد ندارم در طبقه چندم آن ساختمان بلند بودند، ولی هرچه می کردم آسانسور در دو طبقه پشت سرهم که متعلق به تشکیلات لاروش بود توقف نمی کرد و محال بود کسی بتواند با آسانسور در آن دو طبقه پیاده شود. گرچه آسان نبود، ولی تصمیم گرفتم برای رسیدن به آن دو طبقه از پله های پیچ در پیچ بسیار زیادی عبور کنم. وقتییکه به طبقه مورد نظر رسیدم با یک نوار نارنجی رنگ که معمولا پلیس از آن در سراسر امریکا برای ایزوله کردن محل جرم یا جنایتی مثل قتل استفاده می کند روبرو شدم، ولی از تابلو و یا علامتی که معنای عدم ورود به آن طبقه را داشته باشد خبری نبود. منظورم از اشاره به رنگ نارنجی نوار این نیت که به راستی جرمی یا جنایتی در آن طبقه اتفاق افتاده بود. با خود گفتم هرچه بادابادو از روی نوار یا شاید از زیر آن عبور کردم و خود را به درب ورودی شیشه ای رساندم که گرچه قفل بود، اما نه اینکه تمامی اطاق های آن طبقه قابل دید باشد، ولی یک اطاق نسبتا بزرگ که گویا اطاق ورود ارباب رجوع بود کاملا پیدا بود. وضعیت چنان بود که گوئی طوفانی سهمگین از آن اطاق عبور نموده است. کاغذها و پرونده ها همه جا پخش و کشو بعضی از کابینت های فلزی ویژه بایگانی در اطراف اطاق باز بود، بعضی هم نیمه باز و تعداد بیشتری هم بسته بود.

تاکسی در پایین معطل بود. بی نتیجه به پایین ساختمان بازگشته و سوار بر تاکسی به سوی مقصد روانه شدم. از آن لحظه به بعد شروع به تحقیق درباره سرنوشت این افراد و تشکیلات مفصلی که داشتند نمودم. تا اینکه، گرچه دقیقا به یاد ندارم از کدام منبع، ولی از هر منبعی که بود به اطلاعات بسیار منفی و مهمی در باره آنها دست یافتم. اطلاعات بر این مبنا بود که لیندون لاروش و بعضی از همکاران وی به خاطر یک سری نادرستی های مالی از جمله چارج کردن کردیت کاردهای مردم بدون اجازه آنها و دریافت وام هایی که بازپرداخت آن وام ها برای او و تشکیلات سیاسی وی غیر ممکن بوده است در دادگاهی محکوم به 15 سال زندان شده است.

این اطلاعات نه در این روزها، بلکه از همان روزها هم بسیارغیرعادی به نظرم رسید. مثلا آنها شماره کردیت کارد مرا که چندین بار مبالغی کم تر از 500 دلار به آنها کمک مالی کرده بودم در اختیار داشتند، اما یکبار هم بدون اجازه من پولی از آن کردیت کارد بر نداشته بودند. دو یا سه تن از دوستان مبارز من نیز که این تشکیلات را به آنها معرفی کرده بودم تجربه ای مشابه من داشتند. یکی از اتهامات همانطور که اشاره کردم دریافت وام هایی بوده که از همان لحظه دریافت وام قابل بازپرداخت نبوده است!. چگونه است که بانکی که میدانسته آن وام ها هیچگاه قابل پرداخت نبوده اند آنها را تصویب و در اختیارشان قرار داده بوده است؟

طی سال 1976 میلادی که برای اولین بار قدم به خاک امریکا نهاده بودم تا سال 1985 که توانستم از محیط مغشوش و ناسالم لوس آنجلس، بخصوص محیط ناسالم و پرفساد ایرانیان فراری بعد از انقلاب به این شهر نجات یابم و به مرکز استان تکزاس یعنی شهر آستین نقل مکان نمایم قریب 9 سال به طول انجامید. تا اینجا هنوز شاید کم تر از ده درصد از فعالیت های سیاسی خود در لوس آنجلس و حوادث ناگواری که در اثر این فعالیت ها برایم پیش آمد با شما عزیزانی که این مطلب را می خوانید سخن گفته ام. برای مثال در (بخش اول) از شخصی بنام پرویز شهنواز که به محافظ من در حزب، در برابر تهدیدهای دانشجویان خط امام تبدیل شده بود سخن گفته بودم. اما تعریف نکردم که عاقبت کار من با این "محافظ جانم!" به کجا کشید؟. یا اینکه اشاره ای تاکنون به بقیه افراد عضو حزب و هیأت اجرائی آن که از چه قماش آدمیانی بودند  و به چه طرز تفکری تعلق داشتند نکرده ام. یا اینکه تاکنون اشاره ای به منبع پرداخت هزینه های مربوط به حزب و دیگر فعالیت های سیاسی و اینکه بالاخره بر سر این حزب چه آمد و چرا از لوس آنجلس به تکزاس نقل مکان نمودم و غیره سخنی به میان نیاورده ام. راستش را بخواهید مطالب این بخش را دیشب (هفتم ماه نوامبر) به پایان رسانده بودم و باید آن را منتشر می ساختم، اما با خود گفتم بهتر است فردا صبح یکبار دیگر آن را خوانده سپس منتشر نمایم. ساعت پنج و نیم صبح (شنبه) مطابق عادت همیشگی بیدار شدم و پس از صرف صبحانه نان و پنیر و چای در پشت کامپیوتر نشستم. آن را یکبار دیگر خواندم و ناگاه با خود گفتم مردم از خواندن اینگونه مسائل ممکن است خسته شوند، بهتر است از شرح بسیاری از مطالب که در بالا بدان ها اشاره نمودم صرفنظر نمایم. آنگاه، آنچه را تا دیشب نوشته بودم بدون اینکه آنها را از بین ببرم کنار نهادم و بار دیگر به نوشتن متنی که پیش رو دارید پرداختم.

به پیروی از مصدق بزرگ و دکتر فاطمی مظلوم و فداکار هیچ امری اعم از خوب یا بد، مناسب یا نامناسب در زندگی سراسر پرتلاطمم وجود ندارد که بخواهم آن را از دیگران محفوظ نگاه دارم. قدر مسلم من نیز مثل دیگران و شاید بیش از دیگران مرتکب اشتباهاتی در عمر خود شده و خواهم شد. یکی از بزرگ ترین اشتباهاتم قدم نهادن به خاک امریکا بوده است که ایکاش قلمم می شکست و چنین نمی کردم.

یکی از افراد فامیل سببی مناز ایران می گفت باید در شرح دادن این ماجراها بجای عنوان  تارنمای "چه بایدکرد" چرا تعطیل شد از عنوان دیگری مثل "دردنامه یا رنجنامه محمد حسیبی"استفاده کنی.نمی خواهم این سلسله نوشتار واقعا به دردنامه و رنجنامه ای خسته کننده و "ننه غریبم بازی" برای همگان تبدیل شود، بدین لحاظ استدعا می کنم به من بگویید یا از طریق ای میل اطلاع دهید که شرح حال مرا تا چه درجه ای از توضیحات می خواهید بدانید؟ یا اینکه چنانچه سوآلی در نوشته ها برایتان پیش می آید از من بپرسید، با خلوص نیت و با بی پروائی کامل جواب خواهم داد.

آدرس ای میل مستقیم:       mike.hassibi@gmail.com
شماره تلفن در امریکا:      512-850-0070
و آدرس پستی نیز به ترتیب زیر است:
M. Hassibi
P. O. Box 1222
Salado, Texas 76571
زنده باد استقلال، آزادی و عدالت اجتماعی
محمد حسیبی