samedi 1 novembre 2014

Moshiri_Baladi_102414 بالاخره آخوندها، ریحانه جباری را به قتل رساندند

۲ پرونده تجاوز؛ ۲ عبدالعلی سربندی؛ حلقه مفقوده؟ یک پرونده در ایران و اعدام ریحانه جباری؛ یک پرونده در استرالیا و تبرئه عبدالعلی سربندی

۲ پرونده تجاوز؛ ۲ عبدالعلی سربندی؛ حلقه مفقوده؟


۲ پرونده تجاوز؛ ۲ عبدالعلی سربندی؛ حلقه مفقوده؟

یک پرونده در ایران و اعدام ریحانه جباری؛ یک پرونده در استرالیا و تبرئه عبدالعلی سربندی

Sarbandi - Jabbari
باز هم تاریکی‌های بیش‌تری بر پرونده ریحانه جباری می‌نشیند؛ نیک‌آهنگ کوثر در سرمقاله خود، ۱۰ پرسش را مطرح کرده بود؛ اینک می‌توان پرسش‌های جدیدی به آنها افزود…
چند روز قبل و پس از اعدام ریحانه جباری، نیک‌آهنگ کوثر در «خودنویس» سرمقاله‌ای نوشت با عنوان «پرونده «دکتر» سربندی تازه باز شده است»؛ وی در این سرمقاله، احتمال «فرنگی‌کار» بودن مرتضی عبدالعلی سربندی را مطرح کرد و نوشت:
«آن‌چه گروهی از اهل فن می‌گویند، این است که به دلیل پنهان‌‌کاری‌های دستگاه‌های امنیتی، جدایی «دکتر» سربندی از وزارت اطلاعات، سال‌ها پیش از مرگ، قابل تایید یا تکذیب نیست. یک منبع خودنویس می‌گوید «دکتر» سربندی، مانند بسیاری از «فرنگی‌کاران» وزارت اطلاعات، قصد به‌كارگیری ریحانه جباری را داشته است. هنوز هویت کسانی که در جلسه رفع اختلاف و تلاش برای بخشش ریحانه، از پسر «دکتر»سربندی خواسته‌اند ریحانه جباری را نبخشد، معلوم نشده است. آیا آنها نیز اطلاعاتی بودند یا مثلا سال‌ها از جدایی‌شان از وزارت گذشته بود؟ بحث دیگر، سابقه حرفه‌ای «دکتر» سربندی است. سابقه طبابت و حضور «دکتر» سربندی در دانشگاه چندان آشکار نبوده است. آقای سربندی آیا با نام خود در دانشگاه حضور داشته است یا نه؟ آیا بورسیه‌ای و سهمیه‌ای بوده است؟ آیا به مریض‌های «دکتر» سربندی رجوع شد تا تجربه‌شان را از او بیان کنند؟ آیا فقط به تجارت پزشکی مشغول بود یا هیچگاه به شکل حرفه‌ای در خدمت بیماران بوده است؟»
در جستجوی احتمال «فرنگی‌کار» بودن مرتضی عبدالعلی سربندی، نام یک «عبدالعلی سربندی» دیگر از رسانه‌های «فرنگ» بیرون آمد؛ این بار، «امیررضا عبدالعلی سربندی»، ولی در استرالیا، اما باز هم به اتهام تجاوز به عنف (زور و اجبار)!
به نوشته وبسایت «کانبرا تایم» استرالیا، فردی در گوردون منطقه‌ای در کانبرا استرالیا، از اتهام تجاوز جنسی به یک زن تبرئه شد. بر اساس این گزارش، قاضی دادگاه عالی پایتخت استرالیا، امیررضا عبدالعلی سربندی را در مورد اتهام آمیزش جنسی بدون رضایت و ارتکاب عمل گستاخانه در باره یک زن در آوریل ۲۰۱۰ (فروردین ۱۳۸۹) مجرم ندانست.
به نوشته این وبسایت، این زن پس از مجادله با دوست پسرش برای کشیدن سیگار و گریه کردن، به خیابان رفت. این زن به دادگاه گفت که آقای سربندی او را به خانه‌اش دعوت کرد و در آنجا به او «بربن» و «کًک» داد. به گفته او، پس از نوشیدن مشروب، دیگر به یاد ندارد در آن شب، چه اتفاقی افتاد؛ تا اینکه صبح روز بعد، خود را لخت و گیج در رختخواب یافت و موقع دوش گرفتن، مقداری «منی» در اطراف شکم و بالای پاهای خود دید.
اما آقای سربندی به دادگاه گفت که این زن به در خانه او برای درخواست کمک آمد. سربندی به او پیشنهاد نوشیدنی داد و پیش از اینکه آن زن، سربندی را در بغل بگیرد و او را ببوسد، با هم صحبت کردند. سربندی به دادگاه گفت که آن زن قبل از درآوردن لباس‌هایش از او خواست که با هم سکس داشته باشند. به گفته سربندی، آنها در نیمکت آشپزخانه، با رضایت طرفین، با هم سکس داشتند.
قاضی ریچارد رفشاوگ به دلیل وجود تردیدهای موجه درباره آن‌چه در آن شب رخ داد، سربندی را از اتهام‌ها تبرئه کرد و در حکم خود نوشت:
«هیچ شاهدی بر اینکه سکس، اجباری بوده، وجود ندارد و تنها مبنای عدم رضایت، این است که هر رضایتی، به علت مستی توسط الکل یا داروهای دیگر، حاصل شده است. به دلیل عدم امکان تشخیص اینکه مستی توسط الکل یا دیگر مواد در حد لازم بوده است، من نتوانستم بدون تردیدی فراتر از حد معقول، قانع شوم که سکس، بدون رضایت طرفین نبوده یا حداقل، آقای سربندی می‌دانسته یا نسبت به توافق طرفین، بی‌توجه بوده است».
========
جستجو برای مشخصات و سوابق «امیررضا عبدالعلی سربندی» همچون «مرتضی عبدالعلی سربندی» به بن‌بست رسید؛ تنها سرنخی که در مورد او وجود دارد، یک آگهی دادگستری استان تهران (مجتمع شهید محلاتی) است با محتوای زیر که در تاریخ ۸ اسفند ۱۳۹۲ در صفحه سوم روزنامه کائنات به چاپ رسیده است و در آن، «امیررضا عبدالعلی سربندی» به عنوان «خوانده» در یک پرونده حقوقی، «مجهول‌المکان» دانسته شده:
«آگهى ابلاغ وقت رسيدگى خواهان رامين اكبری دادخواستي به طرفيت خوانده رحيم اكبری و آرزو عبدالعلی سربندی و اميررضا عبدالعلی سربندی و حميدرضا عبدالعلی  سربندی و سعيدرضا عبدالعلی سربندی و پروين كربلائی حيدری و زهرا عبدالعلی سربندی به خواسته الزام به تنظيم سند رسمی ملک و مطالبه خسارت دادرسی تقديم دادگاه‌های عمومى شهرستان تهران نموده كه جهت رسيدگى به شعبه ۱۵۱ دادگاه عمومى حقوقى تهران واقع در تهران – بزرگراه شهيد محلاتى – خيابان ابوذر جنوبى – مجتمع شهيد محلاتى ارجاع و به كلاسه  ۹۲۰۹۹۸۰۲۳۱۶۰۰۹۲۸ ثبت گرديده كه وقت رسيدگى آن ۹۳/۱/۱۸ و ساعت ۱۰/۳۰ تعيين شده است. به علت مجهول المكان بودن خوانده و درخواست خواهان و به تجويز ماده ۷۳ قانون آيين دادرسى دادگاه‌هاى عمومى و انقلاب در امور مدنى و دستور دادگاه مراتب يک نوبت در يكى از جرايد كثيرالانتشار آگهى مى شود تا خوانده پس از نشر آگهى و اطلاع از مفاد آن به دادگاه مراجعه و ضمن اعلام نشانى كامل خود نسخه دوم دادخواست و ضمائم را دريافت و در وقت مقرر فوق جهت رسيدگى حاضر گردد. ۱۱۰/۱۲۴۹۰۲ منشى دادگاه حقوقى شعبه ۱۵۱ دادگاه عمومى (حقوقى) مجتمع ناحيه ۱۴ شهيد محلاتي – رفيعی»
در جستجوی خاندان «عبدالعلی سربندی» دو سرنخ دیگر نیز به دست آمد که صرفا به عنوان شواهد احتمالی مطرح می‌شوند:
۱- فردی به نام «مصطفی عبدالعلی سربندی» فرزند محسن، در سال ۱۳۹۳ جزء پذیرفته‌شدگان دانشگاه امام صادقاست. دانشگاه امام صادق، که ریاست آن تا پایان عمر محمدرضا مهدوی کنی در اختیار او بود و پس از آن به فرزند وی محمدسعید مهدوی کنی انتقال یافت و یکی از مراکز تربیت نیروهای امنیتی و کادر جمهوری اسلامی است.
۲- وبلاگی در فضای مجازی وجود دارد که در معرفی آن آمده است:
«ما «کارشناس نویسندگان» به مدال «افسران جنگ نرم» مفتخریم و به حضور شما می‌بالیم؛ نویسندگان: مدیریت: مهدی عبدالعلی سربندی؛ فاطمه تهرانی: کارشناس روانشناسی؛ مهندس رضا عبدالعلی: کارشناس صنایع غذایی؛ محسن نوروزی: کارشناس ارتباطات و رسانه».
نکته دیگر اینکه روز گذشته در شبکه‌های اجتماعی و برخی وبسایت‌های فارسی‌زبان خبری مبنی بر دستگیری جلال عبدالعلی سربندی، فرزندی مرتضی عبدالعلی سربندی در آلمان  مطرح گردید که هر چند صحت و سقم آن، قابل تایید یا تکذیب نیست و پیگیری‌ها نتوانست منبع موثقی برای آن پیدا کند، اما به عنوان یک قرینه در ردیابی حقیقت، می‌تواند مورد استفاده قرار گیرد؛ از جمله وبسایتی با عنوان «خبرنامه ملی ایرانیان» در این زمینه نوشت:
«جلال سربندی فرزند مرتضی سربندی که حکم قصاص ریحانه جباری را، با توجه به مبهم بودن پرونده انجام داد، بلافاصله پس از اجرای حکمِ ریحانه جباری، برای خرید دارو با ۲ تن‌ از همکارانش به آلمان سفر نمودند، نامبرده و همکارانش توسط پلیس سیاسی و امنیتی‌ آلمان در تاریخ ۲۷ اکتبر ۲۰۱۴ (۵ آبان ۱۳۹۳) ساعت ۱۶ در شهر فرانکفورت دستگیر و به بازداشتگاه پلیس هدایت گردیدند. به گزارش خبرنامه ملی ایرانیان؛ همراهانِ نامبرده، دو نفر از افراد حفاظت و اطلاعات سپاه هستند که به صورت پوششی به عنوان مدیران شرکت واردکننده دارو در ایران، به آلمان آمده بودند. هر سه‌ بعد از مراحل بازجویی به دستور دادستان کّل آلمان فدرال، بازداشت موقت گردیدند. بنا به گزارشات دریافتی خبرنامه ملی ایرانیان؛ افراد بازداشت شده [همراه] جلال عبدالعلی سربندی، حمید کریمی‌ و علی‌ میرهاشمی هستند که بعد از بررسی مشخص گردید نامبردگان مبلغ ۹۸۷/۵۰۰ یورو دارو خریداری کرده بودند، که قرار بوده توسط کشتی‌، از هامبورگ وارد ایران بشود. اموال فوق به دلیل نبودن برگه‌های بازرگانی و دیگر اوراقِ مربوطه، توقیف و مصادره شده‌اند و نامبردگان تا تعیین تکلیفِ نهایی این پرونده تحتِ نظرِ پلیسِ آلمان خواهند بود.»
فریبرز جباری، عموی ریحانه، به تازگی در یک نشست مطبوعاتی در آلمان، اعدام ریحانه جباری را یک «قتل دولتی» خواند و گفت گرچه ظاهرا پرونده ریحانه موردی سیاسی نبوده است، اما نحوه برخورد مقامات قضایی و امنیتی با آن بسیار شبهه‌برانگیز است.
و با توجه به این ابهام‌های جدید، باز هم تاریکی‌های بیش‌تری بر این پرونده می‌نشیند؛ نیک‌آهنگ کوثر در سرمقاله خود، ۱۰ پرسش را مطرح کرده بود؛ اینک می‌توان پرسش‌ها زیر را به آنها افزود:
۱۱- امیررضا عبدالعلی سربندی کیست و ارتباط او با مرتضی عبدالعلی سربندی چیست؟
۱۲- آیا این نام‌ها حقیقی هستند یا مستعار؟
۱۳- چرا «امیررضا عبدالعلی سربندی» در پرونده «مجتمع قضایی شهید محلاتی»، «مجهول‌المکان» است؟ او کجاست؟
۱۴- آیا مشابهت پرونده ریحانه جباری و پرونده تجاوز به زنی در استرالیا، و وجود یک نام خانوادگی یکسان، می‌تواند از ارتباطی میان این دو پرونده حکایت داشته باشد؟
۱۵- چرا هیچ‌گونه سوابق و مشخصات ثبت‌شده و دقیقی از «مرتضی عبدالعلی سربندی» و «امیررضا عبدالعلی سربندی» وجود ندارد؟ اگر «مرتضی عبدالعلی سربندی» پزشک و در عین حال، تاجر تجهیزات پزشکی بوده، آیا نباید در سوابق تحصیلی و داننشگاهی، اطلاعات پزشکی و تجاری کشور، سوابقی از او ثبت شده باشد؟
۱۶- قاضی دادگاه استرالیا، از «مستی توسط الکل یا داروهای دیگر» سخن می‌گوید؛ این «داروهای دیگر» چه بوده‌اند و چه ارتباط احتمالی میان آنها و موادی که در پرونده ریحانه جباری، گفته شده در لیوان آب میوه روی میز خانه سربندی وجود داشته و هیچ‌وقت دقیقا مشخص نشده چه بوده‌اند، وجود دارد؟
۱۷- آیا ارتباطی میان «داروی» درون لیوان‌ها (لیوان مشروب و لیوان آب میوه) و تخصص «عبدالعلی سربندی» در تجارت دارو وجود دارد؟
۱۸- ارتباط خاندان عبدالعلی سربندی با نهادهای امنیتی جمهوری اسلامی چیست؟
۱۹- ارتباط خاندان عبدالعلی سربندی با «فرنگی‌کاران نظام» چیست؟
۲۰- ارتباط خاندان عبدالعلی سربندی با مافیای اقتصادی و بویژه مافیای قدرتمند و پرنفوذ دارو و تجهیزات پزشکی در جمهوری اسلامی چیست؟
و بسیاری سوال‌های دیگر که از این پس، می‌تواند مطرح شود و تلاش جویندگان حقیقت را می‌طلبد. به قول نیک‌آهنگ کوثر:
Sarbandi - Jabbari
























من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم ! قسمت (9),(10)

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و در زندان شهرری به هفتمین بهار دور از خانه نزدیک میشوم. همچنان سالنمان سرد است و بخاری ها خراب . دیشب روی جورابم کیسه پلاستیکی کشیدم و دوباره جورابی دیگر پوشیدم . حرارت پاهایم به خاطر پلاستیک هدر نمیرفت . کمی گرم شدم و توانستم بخوابم .هوایی که به شش هایم میفرستادم یخ کرده بود . سرم را زیر پتوها کردم و در تاریکی مطلق کمی به روزهای سرد زمستان فکر کردم . زمستان . فصلی که اعدام زنان مشهوری در آن رخ داده . طیبه و شهلا . وبسیاری دیگر.با اینکه دلم میخواست اتفاقات زندگیم را به ترتیب وقوع بگویم ، اما سرمای دیشب ، تمام دادگاهم را جلوی چشمانم آورد . چند ماهی قبل از تشکیل دادگاه ، بالاخره وکیل دار شدم .مرد نسبتا جوانی به نام محمد مصطفایی .روزی که اسمم را برای ملاقات با وکیل خواندند به روشنی به یاد دارم . مامان خیلی از او گفته بود . کسی که برای قتلی های نوجوان و زیر ۱۸ سال فعالیت میکند .و من در زمان حادثه فقط یکسال از مرز سنی او بیشتر داشتم .چون ملاقات با وکیل همیشه حضوری بود ، فکر کردم بهتر است برایش خوراکی ببرم . به سختی یک رانی هلو پیدا کردم . یک کیک هم میتوانست اسباب پذیرایی از کسی که قرار بود از من دفاع کند را تکمیل کند . وقتی وارد سالن شدم ، مصطفایی با یک زن جوان و بلند و باریک ، که مانتو و شلوار طوسی راه راه به تن داشت ، آمده بود . گویا دستیارش بود .وقتی رانی را روی میز گذاشتم ، خانم دستیار گفت میل ندارد . مصطفایی گفت خودت بخور . حدود نیم ساعت صحبت کردیم .سه برگه را امضا و انگشت کردم . در مورد شرایط زندان پرسید . گفت من باید روحیه ام را حفظ کنم . در دلم خندیدم .نزدیک یکسال از زندانی شدنم میگذشت و من به اندازه سالیان دراز ، فراز و نشیب دیده بودم .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون هیچ چیز در جهان مرا نمیترساند . و هیچ چیز متعجبم نمیکند . مرگ برایم مفهوم ترس آورش را از دست داده است . همچنانکه زندگی مفهوم رویایی و سکر آور ندارد و فریبم نمیدهد . هیچ چیز را از روی ظاهرش قضاوت نمیکنم . چرا که در سالهای گذشته ، بسیار چیزها دیدم که به ظاهر خوب بود ولی در عمق آن بدی موج میزد . بسیار کسان دیدم که صورت زیبا داشتند و دیوی کریه درونشان زندگی میکرد . اما وقتی تازه بیست ساله شده بودم ، از مرگ میترسیدم . زندگی را شاعرانه میدیدم و به آن عشق میورزیدم .دلم میخواست به سرعت دادگاهی شوم . اطمینان داشتم به زودی آزاد میشوم . از سربندی متنفر بودم . او یکسال از عمرم را هدر داده بود . صدها بار شب حادثه را در ذهنم تکرار کرده بودم . و بعدها در دادگاه به زبان آوردم که چگونه فریب صورت متدین او را خوردم .پیش از دادگاه ، در خواب دیدمش .یک ساختمان قدیمی چند طبقه در خیابانی مثل کوچه های فردوسی . گویا دفتر یک روزنامه بود . با کفش پاشنه دار در حالی که یک لیوان آب قند در دست داشتم بدون مامور حرکت میکردم . در راه پله ها تصمیم گرفتم لیوان را پرت کنم .به نظرم بیهوده و اضافی میامد . خم شدم و لیوان را رها کردم ولی قبل از سقوط کامل ، پشیمان شده و آنرا در هوا قاپیدم . صدای پاشنه کفشم روی موزاییک قدیمی طنین داشت . وقتی وارد اتاقی شدم دیدم بابا و سربندی ایستاده اند . هر دو در حالت ایستاده غش کردند . نمیدانستم آب قند را چه کنم . به بابا گفتم اگر به او بی اعتنا باشم گوشتم را گاز میگیرد و میکند . سهم سربندی از آب قند یک جرعه بود . و بقیه اش بابا را از بیهوشی نجات داد . وقتی بیدار شدم نمیدانستم معنای خوابم چیست . بعدها دانستم کسی هست که در تعبیر خواب استاد شده . کبری رحمانپور . دختری که در بیست سالگی مادر شوهر پیرش را کشته بود و لقب عروس سیاه بخت را داشت . زنی بسیار عصبی . اما تعبیر خواب های زندانیان به عهده او بود .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اعتراف میکنم دلم برای کبری تنگ شده است . مدتی قبل آزاد شد و رفت ، در حالی که به شدت میترسید . از خیابان ها و آدمهای بیرون زندان میترسید .همان کبری که چند سال قبل به او گفتم : کبری تو خیلی معروف شدی . تو ایتالیا یه خیابون به اسمت شده . باور نمیکرد. با صدای زیرش میگفت برو گمشو . ایتالیا چیکار داره به من آخه ؟ میگفتم خره به خدا راست میگم ، مامانم اسمت رو تو تلویزیون شنیده و او باور نمیکرد .تا کسان دیگر هم که از خانواده هایشان شنیده بودند برایش با آب و تاب تعریف کردند که همه تو را میشناسند .کبری شاد میشد و دستهایش را در هوا میچرخاند . و لحظه ای بعد سراغ کارش میرفت . انگار نه انگار دقایقی قبل بند را با جیغ های زیرش ، روی سر گذاشته بود . کبری عروسکی بیست ساله که با بیست هزار تومان مهریه ، به عقد مردی پنجاه ساله درآمده بود . فرخ ، مادر شوهر کبری هرگز او را عروس خود نمیدانست . هتاکی میکرد . دراز بیقواره ، گدا ، بی سواد بی پدر و مادر . اینها گوشه ای از فحش های محترمانه فرخ به کبری بوده . تا اینکه بیرونش میکند ، با بیست هزار تومان پولی که کف دستش گذاشته .کبری انتقام گرفت . شاید فکر کرد مملکت قانون دارد، حقش را میگیرد . او فکر نکرد که اشتباه فکر کرده . پس فرخ چاقو کشید . کبری چاقو را از دست فرخ در آورد و در درگیری دونفره ، حرص خالی شد . وجودش از تحقیر بیست هزار تومان کف دستش آتش گرفته بود . پولی که فرخ بابت قیمت کبری پرداخته بود . کبرای رنج کشیده سه بار تا پای چوبه دار رفت و حکم متوقف شد . بالاخره بعد از حدود سیزده سال آزاد شد . او بعد از دومین بار که پای چوبه رفت تبدیل به مرده متحرک شد . راه میرفت ، حرف میزد ، غذا میخورد ، و حتی میخندید . ولی بی روح . مصنوعی . مثل آدم آهنی. بارها از او شنیدم که میگفت مرگ را به این زندگی ترجیح میدهد . مرگ یکباره را به هر روز مردن . میگفت گناهش قتل نیست ، فقر و بیسوادی است . در روز آزادیش ، وقتی که با او خداحافظی میکردم ، به شدت منگ شده بود . میترسید . از همه . حتی پدر و مادری که دوستشان داشت . او هم مثل من در زندان ، جهان را شناخت . کبرای دوست ، دلم برایت تنگ شده و برای تعبیرهای درست خواب . کاش میشد برایم بگویی بعد از مدتی طولانی زندانی بودن ، آیا میشود در آزادی هم زندگی کرد؟ میتوان زندگی عادی داشت؟.
من ریحانه جباری وقتی بیست سال داشتم ، آرام آرام شیوه های دادرسی را میآموختم . یاد میگرفتم که یک متهم ، حتی قبل از دادگاه و محکومیت ، مجرم است . یاد میگرفتم هر کس گذرش به بخشی از سیستم دادرسی بخورد مجرم است ، مگر اینکه خلافش ثابت شود !!! در روزهای سخت زمستان ۸۶ ، بعد از آگاهی دوم ، دانستم که شاملو کیفر خواستی تنظیم کرده که رئیسش ، صفر خاکی آنرا ناقص دانسته. پس رفتن به مغازه لوازم خانگی ابتدای تحقیقات جدید بود . چند روز بعد بود که احسان –ا ، کسی که میخواستم همه عمر را با او زندگی کنم، میخواستم آینده را در کنارش بسازم را احضار کردند . ترسیده و حیران ، با مامان رفته بود دادسرا. شاملو بازجوییش کرده بود . وقتی شاملو دیده بود تنها نرفته ، تهدید به بازداشت کرده بود . و من در دلم میخندیدم . تصور میکردم احسان زندانی شده و در آغاز ورود به زندان باید برگه ای را پر میکرد . علت صدور حکم : همراهی مادر زن آینده ام در دادسرای امور جنایی !!! شاملو در بازجویی تمام سعیش را کرده بود که احسان را بترساند و معاونت در قتل را به گردنش بیندازد . همه را انکار کرده بود . پس در یک برگه ، بازجویی بسیار ساده ای ثبت شد . سال بعد ، از مصطفایی خواستم این برگه به خصوص را برایم بیاورد . آورد و دیدم . زمانی نزدیک به قطع کامل ارتباطم با احسان که پسر یکدانه پدرش بود و بسیار عزیز . افسرده شده بود . همه بدخلقی ها و شک های گاه و بیگاهش به عشقی از راه دور تبدیل شده بود . گاهی پشت تلفن با هم خاطرات مشترکمان را مرور میکردیم و هر دو با گریه تلفن را تمام . خط احسان در بازجوییش نشان میداد که ترسیده . آه ، سالها و قرن ها از آن عشق میگذرد و من اکنون جز خاطره ای در ذهن ، هیچ نشانی از آن در قلبم ندارم . به یاد دارم روزی که نقطه پایان را بر آن دلدادگی گذاشتم ، روی کاغذی نوشتم که : بهترین شانس را آوردم ، چون دیگر دستم در هیچ علاقه ای بند نیست . پس میتوانم با هر کسی بجنگم ..شاملو کم کم داشت عقلش را از دست میداد . گاهی روزنامه هایی منتشر میشد که با او مصاحبه کرده بود . همیشه از شیوه دستگیری من مثل یک فتح بزرگ یاد میکرد . انگار قهرمانی در جنگی سخت ، توانسته دشمنی بسیار قوی را اسیر کند .این مصاحبه ها همچنان تا سالها بعد ادامه پیدا کرد و هر بار شاخ و برگ تازه ای یافت . شاملوی بیچاره . حتی از عشق من ، تنفر داشت و میخواست بدترین رفتار ممکن را بکند . شاملو پیغام داده بود که از نظر او پرونده بی نقص است ، اما دادیار خاکی با گرفتن چند ایراد کوچک ، خواسته محکم کاری کند تا مبادا به دلایل واهی پرونده از دادگاه برگردد . بیچاره نمیدانست قاضی کوه کمره ای هم پرونده را برمیگرداند و دوباره باید محکم کاری کند . شاملوی مسلوب الاختیار ( چه کلمه قلمبه ای یاد گرفته ام !) که همه اختیارش را به دو بازجوی اطلاعات داده بود و مرتب از نظریه های فردی به نام شعبانی صحبت میکرد به اوهام مبتلا شده بود . یکی از جالب ترین هایش این بود : ما نتوانستیم شیخی را پیدا کنیم ، توی تلفنت به اسم کسی برخوردیم به نام آخوندی . نکند این همان است ؟ شیخ ، آخوند ؟ بیچاره را آورده بودند و بازجویی کرده بودند . و بعد از آن چندین و چند بار مجبور شدم آدمهای مدل به مدلی را شناسایی کنم تا ببینم کدامشان شیخی است . شاملو از اداره ثبت احوال هر چه شیخی پیدا کرده بود آورده بود . کوتاه و بلند و پیر و میانسال . حتی در یکی از آخرین موارد ، مرد بیچاره ای به نام شیخی را از جنوب ایران احضار کرده بود . نمیدانم آبادان یا اهواز. وقتی گفتم او را نمیشناسم ، از خوشحالی هول شد . جیغی زد وگفت از اینکه مرا نمیشناسید خوشحالم ولی خوشحالم که الان آشنا شدم . دو پا داشت و دو پای دیگر قرض گرفت و فرار کرد . شاملوی بیچاره بعد از مالیخولیایی که گرفت ، تئوری جدیدی درست کرد : ریحانه ! تو ذهن داستان پردازی داری ، ممکنه شیخی اساسا ناشی از توهم و خیال تو باشه . خودش را فریب میداد. من دیگر میدانستم که سربندی کجا کار میکرده و تشکیلات مخوفشان به کجا بند بود . حتی در مدت بازجویی سنگین ، زمانی که روی برگه سفید و معمولی چیزهایی که دیکته میشد را مینوشتم ، از اسمها و مکان هایی که میگفتند ، دانستم قصه ای غیر عادی در حال ساخته شدن است . از آن روز به بعد تکرار میکردم که میخواهم بدانم سربندی با چند ضربه کشته شده . وقتی جوابی نمیشنیدم ، اصرار داشتم که بگویم من یک ضربه به سمت راست سربندی زدم . دیگر حواسم را جمع میکردم که نکند چیزی فراتر از آنچه در واقع انجام داده بودم به پایم نوشته شود .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و درزمستان ۹۲ به بازگویی آنچه بر من گذشته مشغولم . . صدای خنده چند زن که در سالن مشغول مراودات دسته جمعی و بگو بخند هستند رشته افکارم را پاره کرده . نزدیک نوروز است و هرکس به فراخور حالش مشغول تهیه چیزی است . وقتی منتظر نوروز ۸۷ بودم ، دانستم تعطیلات طولانی عید ، موقعیتی برای شادی های دسته جمعی است . و برای بعضی از شادی ها باید وسایلی تهیه کرد . یاد گرفتم که برای درست کردن کارت های بازی که به آن پاسور میگویند از چه وسایلی باید استفاده کرد . سالهای اول از فیلم های رادیولوژی استفاده میکردند ، تا اینکه راهی برای تبدیل کارت تلفن های مصرف شده به ورق پیدا شد . این کارتها همه یک شکلند و به راحتی روی هم سر میخورند . زنان هرگز بیکار نمیمانند . همیشه راهی برای میهمانی و میزبانی پیدا میکنند .چه در شادی و چه در عزا . بازی همیشگی اسم فامیل که در ایام کودکی ، پای ثابت شادی های همه مان بوده ، در زندان طرفدار زیادی دارد .
من ریحانه جباری ، شیرین علم هولی را در یکی از بازیهای اسم فامیل شناختم . زمانی که از بند ۲۰۹ به بند عمومی تحویل شد و من برگه ورودش را نوشتم . آن موقع در دفتر زندان مشغول کار بودم و به دلیل پر کاری ، به شکلی دستیار و مورد اعتماد خانم ر- بودم . زنی میانسال که از دهه ۶۰ در زندان اوین کار کرده بود و چیزهای زیادی دیده و شنیده بود . حتما در بخشی مخصوص این بانو به آنچه از او یاد گرفتم ، و آنچه برایم از دوران دهه ۶۰ تعریف کرد خواهم پرداخت . او ارزش این را دارد که به تنهایی بخشی داشته باشد . شیرین دختری کرد بود. جرمش امنیتی بود . روی تخت سوم بند ۲ بالا جا گرفت .بسیار ساکت بود . نمیدانم سکوتش به دلیل آموزش های گروه های سیاسی بود و یا چون فارسی را خوب حرف نمیزد . اما شاهد یکی از اسم فامیل هایی بودم که شیرین در آن شرکت داشت . نوبت حرف کاف بود . اسم کرم . فامیل کرمیان . و… اشیا کلاشینکف . بازی کلاغ پر و … شناختم ازین دختر در همین حد بود . تا اینکه چند روز به اعدامش به آرامش بسیار عجیب روحیش پی بردم . فردای اعدام او ، پرسنل برایم گفتند که همراه چند نفر دیگر اعدام شده . در حالی که مردان اعدامی در حال بحث کردن با مامورین و قاضی ناظر بوده اند ، شیرین ، زبانش باز میشود و میگوید : برای چه اینقدر جر و بحث میکنید . اعدام ما انجام میگیرد . پس آرام باشید و طولش ندهید . بگذارید زود تمام شود. گویا ، اول او را بالا کشیدند و بعد چهار مرد باقیمانده را . تا آنجا که میدانم هنوز هم خانواده اش نمیدانند کجا دفن شده . شیرین برای من از خانواده اش چیز زیادی نگفت . در زندان زنان ، بین زندانیان عادی و سیاسی رابطه زیادی برقرار نمیشود . اگر فرصت کافی داشته باشم میگویم چرا نمیشود فاصله بین این دو گروه را پر کرد . نزدیک نوروز ۸۷ بود که عموی جوانم در غربت فوت کرد . با اینکه دور بودیم ، اما دوستش داشتم و مرگش تکانی ناگهانی در زندگیم بود . اما همانجا یاد گرفتم که حتی در زندان میتوان مراسم ختم برگزار کرد . یکی از پرسنل شمع و روبان مشکی برایم آورد . خرما و حلوا هم بود . همه لباس مشکی پوشیده و برای ترحیم عمویم آمدند . اما من لباس سورمه ای به تن کرده بودم . هرچه به شعله اصرار کردم برایم لباس مشکی بیاورد قبول نکرد . دلش نمیخواست سیاهپوش باشم . میگفت زندگی تو به اندازه کافی غم و خطر دارد و نمیخواهد سیاه بپوشی . برگزاری مراسم عزا در اوین راه و رسم خود را داشت . همه میدانند عزاداری فقط برای چند ساعت است و همه چیز تمام میشود . بیرون از زندان ، وقتی کسی عزادار است مجالسی دارد و دیگران مراعات حال عزادار را میکنند . مثلا همسایه تا زمانی نسبتا طولانی مراسم شادی برگزار نمیکند . اما در زندان ، همه همسایه هم هستند . پس تغییری در رسم ایجاد شده . در زمان برگزاری مراسم ترحیم همه به دیدن صاحب عزا میروند . ولی فردای آن روز، بقیه زندانیان آزادند حتی جشن برگزار کنند . در عزاداری زنان زیادی شرکت کردم . از جمله پدر شهلا . که کمی قبل از اعدام شهلا بیمار شد و با دوندگی های بسیار اجازه دادند شهلا به دیدار پدر در حال مرگش برود . حتی در عزاداری سهیلا – پ. زن نوزده ساله ای که در زندان خودکشی کرد . او در ۱۵ سالگی ازدواج کرده بود و یک بچه هم داشت . اما این مادر- کودک توانایی کشیدن بار زندگی را نداشت . دستش به خون یک بچه آلوده شده بود . وقتی بند مشاوره در اوین تشکیل شد ، سهیلا هم به آنجا رفت . زندگی در بند مشاوره شیوه ای متفاوت داشت . بر مبنای سکوت و قرص های بسیاری که باید هر شب ببلعی . همه زنان آن بند روسری به سرشان میبستند . بس که سردرد داشتند . تنها خوبی بند جدید مشاوره این بود که خودت میتوانستی آشپزی کنی . من مدتی را به آن بند رفتم . تنها به عشق آشپزی . شاید تنوع غذایی آن مدت باعث شد که اکنون دیگر هیچ غذای خاصی دلم نمیخواهد. هر چه در خانه دیده و خورده بودم به سبک خودم درست کردم . سهیلا را آخرین بار وقتی دیدم که از طبقه دوم ( مشاوره) خودش را پرت کرده بود . سنگهای کف کریدور غرق خون بود و سر سهیلای نوزده ساله نیز شکافته بود . همه جیغ میزدند و بر سر و صورت خود میکوبیدند . چند پرسنل روی پله ها نشسته بودند و نای ایستادن نداشتند . صدای هوار در فضایی بسته که همه اش سنگ شده ، مثل زلزله و آتش سوزی مسئولین را هشیار کرد. سهیلا هنوز زنده بود . بی حرکت بود ولی نفس داشت . چند ساعت بعد ، هیچ نشانی از حادثه باقی نمانده بود. او مرگ مغزی شد و اعضایش به کسانی هدیه . جسم بیجانش هم به گفته مادرش در قطعه نام آوران آرام گرفت . مادرش چندی بعد توسط شعله برایم پیغام فرستاد که تحقیق کنم ببینم آیا کسی سهیلا را هل داده یا نه . خیلی پرس و جو کردم . تا دانستم کسی در مرگ سهیلا مقصر نبود . شاید خودش زودتر از آنچه باید خسته شد . شاید پایش سر خورد . ولی هر چه بود کسی مقصر نبود . کمی بعد از فوت عمویم نوروز شد . من با اینکه هیچوقت از خانه تکانی های شعله خوشم نمیامد ، اما در زندان دانستم باید رسم پاکیزگی را اجرا کنم . حیاط هواخوری پر بود از ملافه و لباسهای شسته شده . آنقدر شلوغ بود که برای گم نشدن وسایلت ، باید تا خشک شدن آنها در حیاط بنشینی . اگر رها میکردی میدیدی فلان لباست نیست و چند روز بعد تن کس دیگری بود .دیوارهای سالن شسته شد ، راهروها ، پله ها ، تختها ، موکت ها و فرشها . همه چیز . فروشگاه هم انواع خوراکی ها را آورده و هر روز ساعتها شاهد صف خرید بودیم . غلغله و شور و ولوله نوروز با سفره هفت سینی که هر کدام از تکه هایش را از جایی پیدابودیم . حیف که ماهی نبود و باید با عکسی که از روزنامه بریده بودیم سر میکردیم .خانم ر ، برایم کمی دانه گل آورده بود ، که در چند قوطی کنسرو کاشته بودم . از چند زندانی رای باز که تازه از بیرون آمده بودند کمی زیور آلات خریده بودم . رای باز یعنی کسانی که مدتی از حبس را کشیده و بقیه را با گذاشتن سندی در گرو دادگاه ، بین خانه و زندان در ترددند . لباس های تازه ای که شعله خریده بود و به زندان تحویل داده بود هم گرفته بودم . پس همه چیز مهیای سال جدید بود .اما لحظه تحویل سال ، به جز تعدادی اندک ، همه مان گریه کردیم . های های . انگار مصیبتی به زندان سرک کشیده . وقتی اشکهایمان تمام شد ، یکی یکی به حال خودمان برگشتیم . گروهی به رقص و پایکوبی و نواختن سازهای من دراوردی پرداختند . شادی و خنده این گروه ، مسری بود . ساعتی بعد همه شاد بودند . انگار نه انگار همه مان سیر گریسته بودیم. از آغاز سال ۸۷ که غم و شادی را همزمان درک کردم ، دریچه افسردگی به رویم باز شد . روح سرکشم لحظه ای خوش و لحظه ای غرق کابوس بود . رفتارم تغییرات جزیی کرد . با صدای بلند حرف میزدم . حرکات بدنی تند داشتم . لحن گفتنم پرخاشجویانه بود .و… در ملاقات های حضوری ، شعله متوجه این تغییرات شد . اوایل تابستان ، کمی پیش از اولین سالگرد حادثه شوم ، با اصرار مادرم ، هر روز برای یکی از دوستانش که روانکاو بود تلفن میزدم . مکالماتی عذاب آور که مرا دچار سرسام میکرد . اصرار شعله برای تلفن زدن کلافه ام میکرد. اگر یک روز زنگ نمیزدم ، از حربه مادری استفاده میکرد . خواهش میکرد ، دعوا میکرد و یا قسمم میداد : ریحان بگو به مرگ تو تلفن میزنم ؟ باشه مامان جان . ریحان یادت نره ها ، گفتی به مرگ من ؟ باشه دیگه .سری لباسهایی که تابستان ۸۷ برایم فرستاد ، بدون استثنا رنگ نارنجی داشت . حتی اگر زمینه اش رنگ دیگری بود یک نوار یا گل یا حرفی به رنگ نارنجی در آن دیده میشد . حتی یک شال نارنجی تند هم برایم فرستاده بود . گفت شال را به سقف تختم بزنم . دکور قشنگی داشت و فضای تختم را تغییر داده بود . اصرارش برای صحبت با آن روانکاو که فقط با هم حرف میزدیم را درک نمیکردم و فقط برای دلخوشی او همچنان تماس میگرفتم. اما اهمیت حرفهایی که میزد را بعدها درک کردم . وقتی که مسئولیت تقسیم داروهای اعصاب زندان زنان را بر عهده ام گذاشتند . میدیدم زنانی را که به خاطر مسائل کوچک ، بی قراری میکنند و مجبورند مشت مشت قرص اعصاب بخورند . حتی بعضی نیاز بیشتری حس میکردند و از کسانی که قرص اضافه داشتند ، میخریدند . پاییز ۸۷ دانستم که همان رنگ نارنجی و تلفن های به ظاهر بی اهمیت مرا از افسردگی نجات داده است .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و در سالهای گذشته ، از موانع و خطرهای زیادی عبور کرده ام . از جنگ با یک مرد ، از جنگ با بازجویان و بازپرس ، از جنک با محیط . اما سخت ترین نبرد من با خودم بود . تابستان ۸۷ . بعد از اولین سالگرد سربندی . با چاقویی به کتف راست سربندی زدم . و با چاقویی نامرئی روح و قلب خودم را جراحی کردم . با بغضی فروخورده ، در سکوت ، غوغایی در درونم برپابود . زوایای پنهان خودم را برای خودم آشکار میکردم . تصویری تکه تکه از خود داشتم . برای بازیابی تصویری یکدست و آکاه از خود ، مجبور بودم بارها و بارها در سکوت فریاد بزنم . مدتی کارم را کم کردم . خانم ر- میدانست درونم پر از هیاهوست . میدانست که جسمم دیگر گنجایش روحم را ندارد . خودم اما ، نمیدانستم دارم پوست میاندازم . دارم به روح عریان خودم نگاه میکنم . دارم خودم را باز شناسی میکنم . سخت ترین روزهای سفر درونیم در تابستان ۸۷ آغاز شد . از همان زمان که در پیله خود فرو رفتم . ساکت تر از قبل . حتی خانواده ام دانستند تغییر کرده ام . آنان گمان میکردند هنوز دوران افسردگی را میگذرانم . ذهن شاخه شاخه ام عذابم میداد و مغزم در تمام رگهایم جاری بود . خسته بودم . از تداعی کردن خسته بودم . وجودم سرشار از مرگ بود . خسته مرگ بودم .حس میکردم هزار ساله ام . فکر میکردم صورتم چروک خورده و قوز دراورده ام . غافل از اینکه چروک قلبم به سراسر زندگیم نفوذ کرده بود . در آن ماتمکده سرد و بیروح ، در حسرت عمر از دست رفته ، در حسرت خوشبختی که در دستم بود و یک لحظه رهایش کردم و فرار کرد ، در حسرت آسمان و پرواز بودم . در پشت حصارهای اوین ، حصاری دیگر دور خود کشیدم و تمرین مرگ کردم . در خیالم بارها و بارها مردم . بارها برای خودم گریه گردم . بی حتی نم اشکی . جوانه هایی از روحم، زیر پوستم در حال رشد بودند . این همه غوغا را کسی نمیدید . اما من میدانستم که تولدی مجدد در راه است‎
***********************************************************

 ریحانه جباری بیست و شش سال دارم . آنچه از زندان میدانم این است که آدم را در اوج جوانی و شکوفایی پیر و پژمرده میکند . آغاز فاجعه زمانی است که بعد از حادثه ای که تورا به زندان کشانده به فکر پیدا کردن مقصر باشی . شروع به مرور گذشته میکنی . ریزه کاری های زندگیت به یادت میآیند . یادآوری زندگی آزاد ، تو را هوایی کرده و تحمل و طاقتت را از بین میبرد .
من ریحانه جباری وقتی بیست ساله بودم در بهار ۸۷ به یاد شبهایی افتادم که از دانشگاه یا شرکت به خانه برمیگشتم . پای کامپیوتر مینشستم و در دنیای ۳۶۰ درجه میچرخیدم . همیشه عاشق تکنولوژی بودم . از اینکه با وجود اینترنت ، جهان کوچک و کوچکتر ، و یافتن پاسخ هر سوالی آسان شده بود لذت میبردم . دوست داشتم جهان را بشناسم . آدم ها را . طبیعت را .گذشته و آینده را . سایتی به نام ۳۶۰درجه بود . در آنجا دوستان جدید پیدا میکردی . با همکلاسی ها گپ میزدی . کسانی که قبلا با آنها مدرسه میرفتی و اکنون از تو دور بودند . جدیدترین جوک ها ، شعرهای کم ارزش و یا معرفی آهنگهای جدید خوانندگان خارجی . گپ های مخصوص آن سن و سال که همه اش بوی سرخوشی و بیخیالی میدهد . گاهی غش غش میخندیدم به حرفهای گروهی . به پیامهایی که برای همدیگر میگذاشتیم .
یک عصر دلگیر به خانه تلفن زدم . خواهرم گفت مریم در ۳۶۰ کامنت گذاشته که دلش برایم تنگ شده و هر لحظه حضورم را حس میکند . مریم ، دوست دوران کودکیم . کسی که قبل از به دنیا آمدن من محبوب مادرم بود . دوسالی از من بزرگتر بود . همبازی و همدم و محرم رازهای یکدیگر بودیم . من ، مریم ، برادرش محمد که مادرم به او شیر داده و ما او را برادر خود میدانستیم ، با دو خواهرم گروهی تشکیل داده بودیم که تا قبل از دوران زندان همه دوستانم آن را میشناختند . فایو کیدز . بیشترین خاطرات کودکی و نوجوانیم از حضور فایو کیدز انباشته است . بازیهای چند ساعته که گاهی کل خانه را بی نظم میکرد و مامان مجبور میشد روز بعد همه خانه را از نو به شکل قبلی درآورد . وقتی شنیدم مریم برایم پیغام گذاشته ناراحت شدم . حسودی کردم . از اینکه به آن گوشه زندگی پرت شده بودم عصبانی بودم . ای کاش همه از کار و زندگی میافتادند . دلم میخواست زمان متوقف شود. و وقتی به خانه برمیگشتم دوباره به حرکت درآید . اما هرگز چنین نشد و چرخ جهان به منوال گذشته چرخید . هر روز عده ای آزاد و عده ای دیگر دستگیر میشدند . روزمره گی در زندان هم ادامه داشت . از خودم بدم میامد . کینه ای در دلم رشد میکرد که دوستش نداشتم ولی حضورش را هر لحظه بیش از پیش حس میکردم . آغاز شناخت این حس درونی ، روزی بود که فریبا ، یکی از زندانیان از بند بچه دار ها برایم ماکارونی آورد . شاید به اندازه یک مشت . با لذت و ولعی عجیب خوردم . هرگز فکرش را هم نمیکردم که دلم برای خوراکی ضعف برود . ولی آن غذای لعنتی مرا با “خود ” جدیدم آشنا کرد . همیشه مغرور بودم . و از رفتار حریصانه متنفر . هرگز در دوران مدرسه ، از همکلاسی هایم خوراکی طلب نمیکردم . همیشه کمتر از آنچه به دیگران میبخشیدم دریافت میکردم . برای خودم قوانینی داشتم که از کودکی در وجودم رشد کرده بود . اما از آن ماکارونی لعنتی به هیچکس ندادم . هر ذره اش را بارها جویدم . نمیخواستم تمام شود . ساعت ها بعد از خوردنش در ذهنم درگیری شدیدی در جریان بود . درگیری خودم با خودم . در دل میگفتم چه شد که همه چیز از میان رفت ؟ چه شد که اینچنین به هر چه در تمام عمر اهمیت میدادم پشت کرده ام؟ واکاوی درونم نتیجه داد . سرنخ همه این تهی شدن و پوچی در حادثه ای بود که مرا به زندان کشانده بود . در اعتمادی که به یک صورت متدین کردم . آن اتفاق ، تکانی ناگهانی و عجیب بود . درست مثل اینکه وقتی در خواب هستی جریان برق از تو عبور کند . بیدار میشوی ولی منگی . من بیدار بودم و روبروی خودم ایستاده . ولی گیج گیج . زیر آوار تصویری که از خودم میدیدم مبهوت و مات زده خرد شده بودم . تمام تصاویرم نابود شده بود . نمیتوانستم فروریختن روحم را ببینم و باور کنم.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون قادر به ادامه یادآوری خودشناسی خودم نیستم . هنوز هم از آوارگی و سرگردانی ذهن و روحم در تابستان ۸۷ ، زخم خورده و رنجور میشوم . شاید اگر فرصتی بود و زنده ماندم ، باز به این زخم کهنه نگاه کنم . شاید . با پایان تابستان و آغاز پاییز کم کم به فکر ترمیم افکار درهم برهم و مغشوش خود افتادم . شروع به برنامه ریزی عجیبی در ذهنم کردم . برای رسیدن به خواسته ای که در آن زمان محال به نظر میرسید . ادامه تحصیل . آن زمان در دفتر اندرزگاه کار میکردم . به نوعی دستیار خانم ر- بودم . اسم واقعی او منصوره _ و بود . همه کسانی که پرسنل و کادر زندان بودند اسم مستعار داشتند . ولی مهم نبود . خانم _ ر مرا دوست داشت و من او را . وقتی برای اولین بار گفتم میخواهم درسم را ادامه بدهم گشاد شدن چشمهایش را به وضوح دیدم . بلافاصله مخالفت کرد . من که تازه از مرحله اول جنگ با خودم برگشته بودم ، سرسخت تر از او اصرار میکردم . هر روز و هر روز خواسته ام را تکرار میکردم . او هم مانعی جدید میتراشید. میگفت نمیتوانیم استاد را به زندان راه دهیم . میگفتم استاد نمیخواهم . جزوه ها را میگیرم و خودم میخوانم . میگفت کسی را نداریم از تو امتحان بگیرد و ببرد دانشگاهت . میگفتم پدرم میبرد و به دانشگاه میرساند . می گفت امکان داشتن کامپیوتر در زندان وجود ندارد . میگفتم به مدیر کل امور زندانها نامه درخواست میدهم . میگفت امور زندانها بودجه خرید کامپیوتر ندارد . میگفتم کامپیوتر خودم را از خانه می آورم . میگفت نمیشود ، چون هیچ وسیله ای که بشود در آن چیزی پنهان کرد تحویل نمیگیرند . میگفتم پولش را میدهم تا مامور زندان برایم بخرد . او که چیزی جاسازی نمیکند . هر چه میگفت ، چیزی میگفتم . اما هیچ راهی برای ادامه درسم پیدا نمیشد . پیش خودم فکر میکردم تنها راه ادامه زندگیم در بیکرانه بیکاری و روزمره گی زندان درس خواندن است . حتی گفتم اگر نمیتوانم درس دانشگاهم را ادامه بدهم ، دوباره دبیرستان را تکرار میکنم . گفتم میخواهم دیپلم دیگری بگیرم . خندید و گفت چه رشته ای ؟ گفتم علوم انسانی . تقریبا کتابی در کتابخانه زندان نبود که نخوانده باشم . همه جور کتاب . رمان های بی ارزش بازاری تا شاهکارهای ادبی . دین و معرفت تا تاریخ و جغرافی . همان هفته بود که تقاضای کتابهای جدید را نوشته و برای رئیس اوین فرستاده بودیم . جواب آمده بود که بزودی جدیدترین کتابها خواهند رسید . در اوین ، برعکس زندان شهرری که فقط دو روزنامه اطلاعات و حمایت را دارد ، روزنامه های متنوعی وجود داشت . روزنامه هایی که زندانیان را در جریان آخرین اتفاقات میگذاشت . زندانیان سیاسی که بیشتر با همدیگر نشست و برخاست داشتند گاهی مطالبی از روزنامه ها را تحلیل میکردند . خیلی از تحلیل هایشان به نظرم خنده دار میامد . انگار در رویایشان غرق شده بودند و واقعیت را ، که زنان زندانی و آرزوها و شیوه زندگیشان نمونه ای از آن بود نمیدیدند . از بین روزنامه ها همشهری ، اعتماد و جام جم را بیشتر از بقیه میخواندم . همه مطالبشان را . از اول تا آخر . گاهی بچه های شلوغ تر می آمدند و خلوتم را به هم میزدند . شروع میکردند به لوده گی . نیازمندی های همشهری تبدیل به اسباب بازی شان میشد . از تویش آگهی های فروش خانه یا ماشین را میخواندند و وانمود میکردند که خریدار یا مالک آن هستند. بهانه های کوچک برای به یاد آوردن اینکه روزی آزاد بودند . یادآوری زندگی . همیشه بعد از این لوده گی ها ، کم کم صدایشان پایین می آمد و دلتنگی ها به زبان جاری میشد . من اما هیچوقت دلتنگی ام را بروز ندادم . همیشه شنونده بودم . برای فرار از فشار دلتنگی به فکر ادامه تحصیلم بیش از پیش چسبیده بودم . هر چه بیشتر اصرار میکردم ، خانم _ ر کمتر توجه میکرد . البته اینطور وانمود میکرد . در حالی که بدون اینکه من بدانم با مدیرانش در باره خواسته ام صحبت کرده بود . تا اینکه یک عصر بارانی ، قبل از ترک دفترش ، صدایم کرد و پرسید اگر رشته ات را عوض کنی و دوباره کنکور بدهی ، امکان ادامه تحصیل داری . قلبم از شدت هیجان در حال کنده شدن بود . هفته بعد کتابهای درسی لازم برای کنکورکه مامان خریده بود ، در دستم بود . چهار نفر دیگر هم همراهم شدند . قرار بود در دانشگاه پیام نور ثبت نام کنیم . انگیزه جدید ، ادامه تحصیل ، بیکار نبودن و پلی به سوی آینده ساختن مرا به دنیای بیرون از زندان بیش از گذشته نزدیک میکرد . هر چند در کنکور پنج نفره ای که دادیم ، هیچکدام قبول نشدیم . اما مدتی را به رقابت در درس خواندن و آمادگی برای کنکور گذراندیم . ذهنمان یاد گرفت در اوج درگیری های مخصوص زندگی در زندان ، بخش بزرگی از انرژیمان را برای چیزی فراتر مصرف کنیم . حل کردن مسئله ها ، پرسیدن از دیگران ، مرور درسهای مشترک و حفظ کردن شعر و تاریخ یادم داد که برنامه ریزی برای رسیدن به هر هدفی مهم تر از هدف است . اینکه هیچ چیزی به تمامی و یکباره در اختیارت قرار نمیگیرد و برای رسیدن به آرزوهایت باید پله پله جلو بروی ، از دستاورد های این دوره زندگیم بود . مامان برایم از مردی گفته بود که در زندان زبان انگلیسی یاد گرفته بود . با پیدا کردن یک دیکشنری . هر روز لغات جدید را یاد گرفته و بعد از سالها تحمل زندان ، با آن زبان حرف زده بود . جمال الدین اسدآبادی . میخواستم وقتی آزاد میشوم به خودم بگویم عمرم به بطالت و بیهودگی نگذشت . میخواستم مهندسی صنایع بخوانم . چه رویای شیرینی . وقتی آزاد شوم هیچکس نمیگوید که زندگیم حرام شد . هیچکس از روی ترحم نگاهم نمیکند . هیچکس پیش خودش نمیگوید : بیچاره . جوونیش هدر رفت . الان بیکار و بی عار میخواد چیکار کنه ؟ از ترحم و دلسوزی دیگران نفرت داشتم .اما برای آزادی باید از مسیر دادگاه عبور میکردم . بیصبرانه منتظر بودم . تلفن های پی در پی به بابا و مصطفایی باعث شد تقاضای نزدیک ترین زمان برگزاری دادگاه ارائه و قبول شود . آذر ماه ۸۷ . مامان مخالف بود . میگفت هر چه عقب تر بیفتد آمادگی روانی بیشتری پیدا میکنم . بهتر از هر کسی میدانست جنگ ” من ” با ” من ” هنوز تمام نشده و دادگاه زودرس را عاملی برای آشفتگی بیشتر درونیم میدانست . برای فرار از دلهره برای خودم جشن تولد گرفتم . ۱۵ آبان ۱۳۸۷ . بیست و یک سال داشتم . دومین سالی بود که مامان در تنهایی تولدم را جشن میگرفت . بدون من . پدر بزرگ و مادربزرگ و خاله ام با گرفتن نامه ای از دادسرای اوین به ملاقاتم آمده بودند . هشت نفری در سالن ملاقات حضوری جشن کوچک و بی سرو صدایی گرفتیم . به شیوه خودم با تی تاپ و خامه و گردو ، کیک درست کرده بودم . به جای هدیه به کارت زندان پول واریز کرده بودند . بابا اما برایم گردنبندی خریده بود که در لحظه ای توی دستم سراند . مدتی به گردنم آویزان کرده بودم . عکس یک ترازو روی آویزش بود . گفت به امید عدالت برای تو . چند ماه بعد توسط ماموری کشف شد و به مامان تحویل دادند .هنوز، مادرم به امید عدالت ، آن را به گردن دارد . اما جشن مفصلی در بند به راه انداختم . به فروشگاه سفارش کیک داده بودم . چند برابر قیمت ، اما با ارزش و دلچسب بود .
من ریحانه جباری وقتی بیست و یکسال داشتم یکی از بهترین روزهای زندگیم را در کنار ضعیف ترین زنان زجر دیده گذراندم . زنانی که تمام زندگیشان را در زندان بوده اند یا درخیابان . کارتن خواب ها . کسانی که از پیدا کردن کارتن یخچال و فریزر به عنوان شانس یاد میکردند . چون از تمام بدنشان در زیر پل ها و یا پشت خط آهن حفاظت میکرد . در جشن تولدم کسانی بودند که یا بعد ها اعدام شدند و غمگینم کردند ، یا برای اولین بار حس میکردند مثل یک انسان به آنها نگاه شده . کسانی که برای اولین بار به جشنی دعوت شده بودند . همین ها ، بدون ملاقات ها ، فقرایی که هیچوقت یک شکم سیر غذا نمیخوردند ، برایم کادو آوردند . از کارت تلفن و کارت تبریک تا عروسک هایی که خودشان دوخته بودند . از روسری و بلوز تا تابلوها و کیف های دست دوز . از کلیپس و تل و جوراب تا کلاه و ژاکت دست باف . خانم _ ر اجازه داده بود ضبطی که در دفتر بود به بند ببرم تا بعد از ظهر بتوانیم کمی شادی داشته باشیم . به افسر کشیک شب هم سفارش کرده بود تا ساعت ۱۲ اجازه داریم خاموشی بند را به تعویق بیندازیم . نمیتوانم با کلمات ، شادی و شعفی که در بند موج میزد بیان کنم . رقص . از هر مدل و سبکی که به ذهن میرسد . لودگی . قهقهه های بی پایان و از سر خوشی لحظه ای . تا ساعت حدود ده از ضبط دفتر استفاده شد . پس از آن ، قاشق و بشقاب و قابلمه و سطل و هر چیز دیگری که بتواند صدایی تولید کند ، ارکستری ساخت که تا کمی بعد از ۱۲ ادامه داشت . خوردن کیک بزرگی که فروشگاه از قنادی آورده بود ، حکایتی شیرین از آن عصر و شب ساخت . با آن جشن تولد ، بدهکاریم را پرداخت کردم . به خودم . از زیر بار کمرشکن رنج تک خوری آن یک مشت ماکارونی لعنتی که به هیچکس نداده بودم ، خلاص شدم . دیگر آنقدر سبک شده بودم که بتوانم روی درس و دادگاه متمرکز شوم . میخواستم آزاد شوم . میخواستم وقتی از در زندان بیرون میروم و ریه هایم را از هوای آزادی پر میکنم ، به خودم بدهکار نباشم . نبودم . و در انتظار برگزاری دادگاه روز شماری میکردم . روز بیست و دوم آذر ۸۷ در روزنامه اعتماد خبر برگزاری دادگاهم چاپ شد . فردا روز موعود بود . ولی حالم خوش نبود . ترسیده بودم . دلم شور میزد . پشیمان شده بودم . کاش هنوز وقتش نرسیده بود . کاش تقاضا نمیدادیم. این شک و دودلی نشان میداد هنوز استحکام لازم فکری ندارم . هنوز جنگ درونیم به پایان نرسیده . آن شب بابا دلداریم داد : بابا جان شب زودتر بخواب . به هیچ چیزی فکر نکن . همه چیز درست میشه . خدا بزرگه . مامان گفت برایم غذا میاورد . گفتم برایم بال کبابی آپاچی که حالا آواچی شده بود بیاورد . غذای محبوب دوره آزادی . بارها با فایو کیدز تجربه اش کرده بودم . فست فود محبوب . قبلا بارها با شهلا و طیبه و اعظم و خیلی های دیگر در مورد دادگاه صحبت کرده بودم . شهلا برایم گفته بود که در دوران دادسرا و بازجویی دندانهایش شکسته ولی وقتی در دادگاه گفته بود ، قاضی قبول نکرده و او مجبور شده همان چیزهایی که در بازجویی گفته دوباره تکرار کند . یکی دیگر قسمتی از سرش که بعد از بازجویی مو در نیاورده بود نشانم داد و گفت بازجو وقتی موی سرم را میکشید این تکه اش از بیخ کنده شد و خون آمد . بعد از آن این شکلی شد ولی وقتی به قاضی گفتم قبول نکرد . طیبه گفت خیلی کتک خورده بود ولی حرفش را قبول نکردند . عصبی بود و قرص اعصاب میخورد . با لحنی کشیده از فشار درد اعصاب گفت که هرگز قاضی همتیار را نمیبخشد . اما اعظم گفت وقتی تو نبودی زنی را در بازجویی به شدت کتک میزنند تا قتلی را به گردن بگیرد . تمام استخوانهایش شکسته بود . ولی نمیدانم از چه راهی از پزشکی قانونی مدارکی را گرفت که ثابت کرد کتک خورده . برای شاهرودی نامه نوشت و او رسیدگی کرد . حالا آزاد شده و در حال شکایت از مامورین است . شهلا و بقیه گفتند فایده ندارد . هر چه قبلا اعتراف کردی باید همان را بگویی . وگرنه خودت را به دردسر میاندازی . ممکن است دوباره تو را به آگاهی ببرند . من اما تصمیم داشتم در دادگاه همه کسانی که آزارم داده بودند رسوا کنم . به محض اینکه جلوی قاضی میایستادم به او میگفتم هر چه تا روز سوم گفته ام را قبول کند . همه چیز را کامل برایش شرح میدادم . میگفتم کمالی را بیاورد تا او از مامورین واطا بگوید . خودم ، راز تناقضات اعترافهایم را برایش میگفتم . قاضی نمیتوانست در مقابل استدلال هایم تاب بیاورد . روز خوش در انتظارم بود

!من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم !قسمت '(7),(8)