dimanche 1 avril 2012
در ستايش بتکده ها!
چرا سکولاريسم به معنی راه ندادن دينکاران همهء اديان و شرايع آنها در ساحت و
ساختار حکومت است؟ به اين خاطر که دينکاران متشرع فقط دين خود، خدای خود و شريعت
خود را قبول دارند و می کوشند با زورگوئی و سرکوب همه را به آئين خود در آورند و
برای اين کار تشنهء رسيدن به قدرت و حاکميت هستند. برای هر دسته از آنها، تنها خدای
آنها وجود دارد و لاغير، حکم حکم خدای آنهاست و اعتقاد به هر خدائی جز خدای آنان
شرک است و مستوجب عقوبت. سکولاريسم اما بر بنياد پذيرش همهء خدايان، همه اديان و
همهء آئين ها نهاده شده و همه را از تعرض نسبت با يکديگر مانع می شود.
برای درک
روشن تر اين مضمون، بگداريد اين هفته از شما دعوت کنم تا با هم لحظه ای به آن
ساختمان سادهء مکعبی شکلی که در شهر مکه قرار دارد بيانديشيم، پيش از آن روزی که
دروازه هایش باز شود و مسلمانان آمده از مدينه النبی، بعنوان فاتحان، وارد مکه
شوند.
تا آن
روز اطاق وارهء موسوم به کعبه (يا مکعب شکل) بتخانهء قبايل عرب محسوب می شد. هر
قبيله «اله» (يا خدا) ئی داشت که در قالب بتی تجسم يافته و آن بت در بتکدهء مرکزی
موسوم به کعبه نگهداری می شد. هر کس، يا هر قبيله ای، می توانست خدای خويش را خود
انتخاب کند و بر او نيايش برد و از آدابی که دينکاران آن خدا برايش معين می کردند
تبعيت نمايد. بدين سان، بتکدهء کعبه نماد تنوع مذهبی، همزيستی مذهبی و تساهل مذهبی
بود. کسی بر سر اينکه کدام خدا از ديگران برتر است دعوا نمی کرد. هر ساله مردمان
قبايل مختلف به مکه می آمدند تا مراسم «حج» بجای آورند، هرکس به نيت نيايش خدای خود
می آمد، اما همه مراسم حج را با هماهنگی انجام می دادند. به دور بتکده طواف می
کردند، شب ها در حلقه هائی گرد می آمدند و سرود می خواندند، شاعران سروده هاشان را
در مراسمی همچون «شب های شعر» می خواندند و شنودگان بهترين ها را بر می گزيدند تا
برای يک سال به ديوار کعبه آويخته شوند. به اين شعر های برگزيده «معلقه» و «معلقات»
می گفتند. مکه شهر مسالمت و همريستی بود، وادی ايمن بود، پا که در آن می
گذاشتی جنگ را می بوسيدی و کنار می گذاشتی.
تا اينکه
سال دهم هجری مسلمانان فرا رسيد. آنها يک سال پيشتر به نيت فتح مکه آمده و در بيرون
آن شهر با بزرگان مکه پيمان صلح بسته و برای تسليم شهر به آنان مهلتی يک ساله داده
بودند. آنک آن مهلت بسر آمده بود، بزرگان مکه دروازه ها را گشوده بودند، و مسلمانان
با شعار «لا اله الا الله» و «الله اکبر» وارد شهر می شدند. در گذشته «الله» هم نام
يکی از بت های ساکن کعبه بود اما اکنون مسلمانان با دادن شعار در مورد «وحدانيت» او
مکه را تصرف می کردند.
پيامبر
اسلام، که ده سال پيش از شهر مکه گريخته و به «يثرب» ـ به اصطلاح ـ هجرت کرده بود،
اکنون پيروزمندانه به زادگاه خود باز می گشت. او يک راست به سراغ کعبه رفت، درش را
گشود و به شکستن بت ها پرداخت. شيعه و سنی در شرح اين «بت شکنی» روايات گوناگونی
دارند و شيعيان، علی ابن ابيطالب را در اين کار شريک و معاون پيامبر می دانند.
باری،
آنچه انديشهء مرکزی اين جريان محسوب می شد در نزد مسلمانان «توحيد» نام داشت.
«توحيد» در زبان جامعه شناسی به «تکخدائی» ترجمه می شود تا بار مذهبی خود را از دست
بدهد و به پديده ای در خورد تحقيق و تفحص علمی تبديل شود. از اين منظر که بنگريم،
صحنهء خيالی شکستن بت ها بدست ابراهيم و جانشين کردن «يهوه» بجای آنها، که در روايت
اسلامی به شکستن بت ها بدست پيامبر اسلام و جانشين کردن «الله» بجای آنها تحول
يافته، بهترين نماد نمايشی پايان دوران «چند خدائی» و آغاز انديشهء «تکخدائی» است.
اما اين داستان به اعراب و اقوام سامی منحصر نمی شود. دو هزار سال پيش از آنها
زرتشت پارسی نيز سامانهء چند خدائی آريائی را (که دارای «اهورا» های سه گانه و
«ايزدان» پر شماره بود) بهم ريخته، از ميان اهوراها فقط «مزدا» را برکشيده و ديگر
اهوراها و ايزدان را بعنوان همکاران و معاونان و دستوربران او تعيين کرده بود؛ و
همينجا بگويم که البته، در يزدانشناخت زرتشت، هيچ اله و الهه ای حذف نشد و فقط نقش
های آنها عوض گشته و همکاری و هماهنگی در بين شان بجای خود باقی ماند، حال آنکه
يهوه و الله تحمل هيچ تنابندهء صاحب احتياری را در محضر خود نداشتند.
در نگرش علمی، وقتی که ما با حادثهء مشابهی در ادوار مختلف تاريخ و مکان
های گوناگون جغرافيا روبرو می شويم، بر ما مسلم می شود که روندی اجتماعی و قانونمند
در کار است که، در مورد بحث امروز ما مثلاً، در لحظهء معينی از عمر تاريخی يک
جامعه، انديشهء محوری مسلط بر آن را از «چند خدائی» به «تکخدائی» بر می گرداند.
يعنی، غلطيدن جوامع از دوران چند خدائی (که هنوز هم در بسياری از جوامع بر نيافتاده
است) به دوران تکخدائی بايد نشان تحولی اجتماعی باشد که طی آن جوامع بشری، در عالم
تصورات جهان شناختی خود، از چندخدائی به تکخدائی روی می آورند؛ همانگونه که از
دوران شکار به دوران کشاورزی و پس از آن به دوران صنعتی رسيده اند.
در واقع، از ديدگاه جامعه شناسی، اينکه چرا انسان ـ از حدود پنج هزاره ای
پيش به اينسو ، اما به تفاريق زمانی و مکانی ـ رو به انديشهء «تکخدائی» نهاده و
کوشيده است تا تصور «ملکوت خدای واحده» را جانشين تصور «خداکده» ای کند که در آن
عناصر طبيعت، يا ريشه های خونی افراد قبيله، بصورت خدايان گوناگون ظاهر می شوند،
مبحث دلکشی است که حکايت از حدوث وقايع تاريخی خاصی می کند که ماهيتشان را تنها به
مدد تخيل تربيت شده و شوق به انکشاف رازهای طبيعت و تاريخ می توان حدس زد.
«قائل شدن بوجود خدايان» نوعی علم ابتدائی انسان اوليه برای تبيين جهان و
تغييرات آن بوده است و او، با نسبت دادن خصوصيات خويش به عناصر طبيعت، به آنها جان
و هويت می بخشيده تا حرکاتشان را درک و هضم کرده، آنها را بصورتی معنی دار ببيند.
آنگاه، وقتی عناصر طبيعت بصورت خدايان قاهر ـ اما واجد صفاتی انسانی ـ در آمدند
آنگاه می توان با آنها به گفتگو، مذاکره و معامله نشست. با قربانی کردن آنچه برای
ما عزيز است ـ حتی فرزند و همسر ـ آنها را خشنود ساخت، در نذر و نياز را گشود،
دعاهای مختلفی را که دل اين قدرتمندان را نرم کنند آفريد و مشاغلی را بوجود آورد که
برای آن تحصيل و تخصص ضرورت می يابد. و آنگاه اين «متخصصان فن دلبری از خدايان» در
شولای جادوگران قبايل و رمال ها و دعانويسان و آخوندها و دينکاران بکار رفع مشکلات
مردم می پردازند.
در عين حال، اگر تحول از چند خدائی به تک خدائی تحولی بينشی ـ و به يک
تعبير ابتدائی، «علمی» ـ بود در آن صورت ضرورت نيز داشت که، طی روند مزبور، در همهء
نظرگاه ها و باور های مردمان نسبت به امور مربوط به خدايان تغييری بنيادين رخ دهد.
حال آنکه عيج کجا چنين نشده و «خدای واحده» تنها بصورت يک موجود قوی پنجه و قادر
متعالی ظاهر گشته که در زمانه ای پيشتر همهء عالم و آدم (و حتی نيمخدايان و ايزدان
و فرشتگان) را آفريده و همگان همواره مقهور ارادهء او بوده اند. اما مشخصات اين تک
خدا چندان با مشخصات خدايان سابق تفاوتی نداشته است. او نيز خلق و خوی انسانی دارد.
گاه بر زمين و آسمان و زنده و بی روح خشم می گيرد و گاه با آنها بر سر مهر می آيد.
گاه شهری را خراب می کند و گاه به خم و راست شدن و عبادت و نذر و نيازی خشنود می
شود. ابراهيم را می گويد تا اسماعيلش را قربانی کند و در لحظهء آخر از بهشت گوسفند
می فرستد، به جايزهء اينکه ابراهيم تجلی تسليم محض در برابر ارادهء او بوده است.
بدينسان، تکخدا هم انسانی است که در مقياس های بزرگ تر و قدرتمند تر از او ظاهر شده
و بردگی و بندگی مردمان را دوست دارد، عاشق تعبد است، آدميان را خار و ذليل می
خواهد و سرکشان را گردن می زند.
حال می توان پرسيد که آيا اين تصادفی است که، در هميشهء تاريخ، دوران
تکخدائی در پی پيدا شدن تحولی در ساختار سياسی جوامع آغاز شده است؟ آيا نه اينکه
پيدايش زندگی شهرنشينی، توسعه يافتن جوامع، انباشتگی ثروت، توانائی استخدام عده ای
که از کار توليدی معاف می شوند تا در خدمت اجرای اوامر شهرياران قرار گيرند نبوده
که ـ از يک سو ـ راه را بر ايجاد سازمان های متمرکز و هميشه سرکوبگر دولتی گشوده و،
از سوی ديگر، تصوير و تصور اين ساختار را بر آسمان ها منعکس ساخته است؟
به اين نکتهء شگرف توجه کنيم که، در سرآغاز برآيش تمدن بشری، وجود خدايان
متعدد نشان عدم تمرکز قدرت و گوناگونی مردمان نيز بوده است. هر دهکده خدای محافظی،
هر خانه ايزد مراقبی، و هر فرد آدمی فرشتهء نگهبانی از آن خود داشته است، هرکس در
پرستش هر خدائی که می خواسته آزاد بوده، و تصور عالم هستی در ذهن انسان نيز تصوری
متکثر و رنگارنگ بوده است.
به ياد
آوريم که يونانيان تصور «پانتئون» (خداکده) ی خود را در سنگريخته ها و سنگ تراشيده
های خود متجسم کرده و، در تصوير آينه واری از آن، در زندگی اجتماعی خويش نيز به
نوعی دموکراسی اشرافی رسيده بودند. يعنی، ساختار سياسی جامعه شان ساختار خداکده شان
را نيز شکل می داد.
ايرانيان
نيز تا پايان عصر کورش هخامنشی چنين بودند. جامعه «دين رسمی» و «خدای واحد» نداشت و
بالاترين صفتی که ادامهء زندگی رنگارنگ اجتماعی شان را ممکن می ساخت «تساهل» بود و
پذيرش اين واقعيت که هر کس می تواند عقيده ای، خدائی و آئينی داشته باشد و در عين
حال همگان با هم بصورتی مسالمت آميز زندگی کنند.
در واقع، اين به هيچ روی تصادفی نيست که هر کجا استبداد و حکومت سرکوب
پيش آمده مذهب دوران نيز رو به تکحدائی گذارده است و هر کجا که تساهل و نوعی اوليه
از دموکراسی برقرار بوده مذهب دوران به چند خدائی تمايل يافته است.
اما آيا «چند خدائی» واقعاً از جوامع متمدن رخت بر بسته است؟ آيا
در فراسوی عالم حکومت و سياست و زورمداری هنوز می توان بوجود بلامنازع «تکخدائی»
معتقد بود؟ آيا اينکه مسلمانان هنوز هم، هزار و پانصد سالی پس از شکستن بت های کعبه
و اعلام اينکه ديگر هيچ «اله» ی جز «الله» وجود ندارد، روزی گاه ده ها مرتبه فرياد
«الله اکبر» بر می دارند، دارای چه معنائی است؟ اگر تنها الله هست و نه جز آن، پس
اين الله در ميان چه چيزهای ديگری «اکبر» (بزرگ ترين) است؟ آيا نه اينکه اين شعار
خود نشانهء وجود «اله» های ديگر هم هست که تکخدائی توحيدی اسلامی نتوانسته آنها را
ـ همچون بت های کعبه ـ بشکند و براندازد؟
می خواهم بگويم که، بنظر من، حرکت از چند خدائی به تکخدائی امری سياسی و
ناظر بر تحولات ساختار سياسی جامعه است و الا جوامع بشری، طبعاً و همواره، چند
خدائی هستند. هم اکنون، زير آسمان ايران خود مان يهوديان خدای خود را دارند،
عيسويان خدای خويش را و بهائيان و مسلمانان و زرتشتيان و ديگران نيز هر يک خدای
خويشتن را. اين خدايان هيچ يک شباهتی بهم ندارند، خواست هاشان از مؤمنان شان يکی
نيست و آداب و عباداتشان با هم فرق دارد و، در نتيجه، اينکه ادعا می شود خدای موسی
و عيسی و محمد و زرتشت يکی است بيشتر به خوش خيالی می ماند و تنها برای فرو خوردن و
محو «ديگران» مطرح می شود.
اما در
سطح سياسی که حرکت می کنيم می بينيم که انديشهء تک رهبری در باور به تکخدائی متجلی
است، خدای مسلمانان امامی ايران «الله» است که نامش را روی پرچم نوشته اند و
نماينده اش هم ولی فقيه است که، به نام خدای واحدهء خويش، مسجد اهل تسنن و قبرستان
بهائيان را ويران می کند، و آرامگاه کورش را به آب می بندد و، به يک تعبير، در سطح
سياست ورزی، همچنان مشغول بت شکنی است.
در گذشته های دور هم، جنگ اقوام و ملل، در صورت نمادين خود، جنگ
خدايانشان هم بوده است. بابلی ها خدايان ملل مقهور خود را به نزد خود آورده و در
زير نظارت خدای خويش قرار داده بودند و کورش هخامنشی از آن رو در نزد اقوام و ملل
عصر خود محبوب و سرفراز شد که خدايان زندانی را نجات داده و آزادی بخشيده و آنها
را، همراه با قوم از بردگی درآمده شان، رهسپار ديارشان کرد. او بود که دستور داد
هيچ قومی نمی تواند خدای خود را بر خدايان اقوام ديگر برتری دهد، و از دل همين
انديشه نيز بود که نخستين منشور حقوق بشر را اعلام داشت.
از اين
منظر که به سير تاريخ بنگريم، در می يابيم که هر منشور ناظر بر حقوقی که به انسان
منتشر (و نه انسان خاص) تعلق داشته باشد منشور پذيرش چند خدائی و تنوع مذهبی، و در
نتيجه، رنگارنگی اجتماعی است. به همين دليل هم هست که هم «خدای يگانه» و هم «سلطان
مستبد»، هر دو به يک صورت، از انديشهء حقوق بشر نفرت دارند و آن را نوعی خروج از خط
«توحيد» الهی يا سياسی می دانند؛ آنکه برای خدا شريک قائل شود کافر است و آنکه برای
مقام معظم رهبری شخص دومی جستجو کند، به جرم اهانت به آن مقام اعلا در گوشهء اوين
جای می گيرد. شايد در ميان سياستمداران معاصر ما هيچکس موحدتر از اميرعباس هويدا
نبود که می گفت: «در مملکت ما شخص دوم وجود ندارد!» که ترجمهء عربی اش از عبارت «لا
اله الا الله» چندان دور نيست.
و بيهوده نبوده که ايرانيان به پادشاهان خود لقب «خداوندگار» می دادند و
نظريه پردازان سياسی و سياستنامه نويسان از آن حقيقت مکشوف «الهی» می گفتند که
سلطان را «سايهء خدا» می دانست؛ و گاه آنچنان در اين ميدان می تاختند که خود سلطان
را هم به اين شک می انداختند که مبادا خودش خدا باشد. باری، اگر دقت کنيم، در می
يابيم که شعار همهء مستبدين تاريخ «لا اله الا الله» است، منتهی الله هر مستبدی نام
خاص خود را دارد، تا آنجا که حتی می تواند با نام «پرولتاريا» يا «قوم برتر آريائی»
ظاهر شود و همه را به ترک کردن نوع خاصی از «شرک» بخواند.
و اگر به
همين واژهء «شرک» دقت کنيم می بينيم که از سرچشمهء شراکت و همکاری و همدستی و شريک
و سهيم بودن آب می خورد و نوعی نگرش ناظر بر همزيستی اجتماعی در آن نهفته است و به
همين دليل تکخدايان آن را دوست ندارند و گرايش به آن را حرام می کنند و گرونده را
حد و گردن می زنند.
در واقع، می توان نتيجه گرفت که در تاريخ جوامع مختلف، و بسته به اينکه
در کجای سير تحول شان هستند، پيامبران برای برانداختن دموکراسی و تساهل مذهبی آمده
و جاده صاف کن استبداد و سرکوب بوده اند و توانسته اند مفهوم «تکخدائی» را، همچون
يک ارزش والا، چنان در انديشهء مردمان جا بياندازند که می بينم هم امروز هم بسياری
از انديشمندان ما به اين مفاخره می کنند که ايرانيان نخستين موحدين عالم بوده اند و
انديشهء توحيد از ايران سرچشمه گرفته است.
اما در اينجا پرسشی پيش می آيد: آيا سير تحولات جوامع بشری، پس از عبور
اين جوامع از چند خدائی به تک خدائی، متوقف شده و ديگر مرحلهء نوينی برای آن پيش
نمی آيد؟ اگر خرد را پيشهء خود ساخته باشيم بايد به اين پرسش پاسخ منفی دهيم. جهان
بر دگرديسی و سياليت و تغيير بنياد نهاده شده است و هيچ امر مستمر و دائمی و
بلاتغييری در آن وجود ندارد. پس، توقف در تکخدائی نيز برای هيچ جامعه ای ممکن نبوده
است. اگر با عينک اين اصل خردپذير بنگريم می بينيم که، در واقع، هر حرکت نوين
اصلاحی يا انقلابی در داخل يک دين توحيدی، نشانی از مبارزه ای عليه تصور مرکزی
تکخدائی در آن دين دارد و به همين دليل از جانب دينکارانی که پاسدار آئين تکخدايان
هستند، بعنوان خروج از دين و روي کردن به شرک، حد خورده و سرکوب شده اند.
مزدک و مانی «قرائت» های نوينی از تکخدائی اهورامزدای همه توان و همه جا
حاضر را عرضه داشته و تنبيه شده اند. عيسای مريم در برابر يهوه ی خشمگين و ترسناک
سربلند کرده و او را سه شقه (پدر، پسر، روح القدس) کرده است، ايرانيان گرونده به
تشيع (که پيش از صفويه ی عرب زده، بيشتر قرمطی و اسماعيلی بوده اند تا امامی) خدا
را تا حد امامان خود را فرود آورده و نوعی چند خدائی شرک آميز را دامن زده اند (ما
علی را خدا نمی دانيم / از خدا هم جدا نمی دانيم).
عارفانی
نيز که از دل «توحيد»، معنای «وحدت» ـ و سپس «وحدت وجود» ـ را بيرون می کشيده اند،
از معانی خاص مذهبی اين اصطلاح دور شده و آن را بسود تعابير مصلحتی خود کلاً تغيير
داده اند. در جائی که «احديت» و «وحدانيت» خدا به هيچ روی فراگيری عام و جادهندگی
کلی را ـ که منظور نظر اهل وحدت است ـ افاده نمی کند و بيشتر بر همان مداری می تند
که در مفهوم «لا الله الا الله» نهفته است، عارفان بکلی از معنای سنتی توحيد بريده
و به دامن وحدت وجود آميخته اند تا خدا را تکه تکه کرده و در همهء مظاهر طبيعت
متجلی سازند. مولوی، در دفاع از منصور حلاح که خدا را در جبهء خويش کشف کرده بود
(الله فی جبتی)، به روياروئی موسی با درخت آتش گرفتهء وادی طور و اينکه درخت خود را
خدا خوانده (گفته: انا الحق) اشاره کرده و می پرسد: «روا باشد انالحق از درختی /
چرا نبود روا از نيک بختی؟» و، به همين دليل روشن هم دينکاران کتابش را با انبر بر
می دارند که نجس نشوند.
تفاوت تورات و انجيل در همين الحان تکخدائی در يکی و چند خدائی در ديگری است. لحن
خشک و تهديد کنندهء قرآن خبر از وجود خدائی قاصم الحبارين و مکار و منتقم در آسمان
ها می دهد که حرکات را به مثقال می کشد و پاداش و جزا می بخشد و تحمل هيچ خدای
ديگری را ندارد؛ و در اين آينه نگاه کنيد به ساختار های سياسی جوامع مسلمان.
چرا هنديان بيش از ما اهل تساهل و رنگارنگی اند؟ برای اينکه قبول کرده
اند هرکس می تواند خدای خود را داشته باشد. مگر نه اينکه عارفان ما حديث ساخته اند
که راه های بسوی خدا به تعداد آدميان روی زمين است؟ آيا اين همان «شرک» در برابر
«توحيد» خدا و وحدت کلمه و آئين نيست؟ چرا موسای مولوی به چوپان می گويد که «هيچ
اداب و ترتيبی مجوی / هرچه می خواهد دل تنگت بگو»؟ آيا اين نقب زدنی خردمندانه از
فضای تنگ تکخدائی به جهان گسترده و رنگارنگ چند خدائی نيست؟
قصدم از طرح اين همه «کفرگوئی!» آن است که، در مقياس های جامعه شناسی و
علوم سياسی، نوسان بين تکخدائی و چند خدائی، نوسان از حاکميت استبدادی تک صدائی و
سرکوبگر تا حکومت چند صدائی و متکثر (و حتی می شود گفت فدرالی) است که عاقبت با
تثبيت اعلاميهء حقوق بشر به آنجا می انجامد که پذيرش آزادی عبادت برای همه را، در
معنائی يزدان شاختی، به پذيرش همهء خدايان بشری تبديل می کند و بتخانه ای را که
بوسيلهء اديان توحيدی ويران شده بود ديگرباره در قالبی گسترده و وسيع باز می سازد.
اما تحقق اين چند خدائی نوين، اين مساوی انگاشتن همهء اديان، اين آزادی
داشتن عقيده و مذهب و خدا، برای هرکس و به زعم هرکس، تا زمانی که يک خدا و يک
سازمان دينکاران بر جامعه حکومت کنند ممکن نيست و، به همين دليل، شرط لازم و ضروری
برای تحقق پيش بينی های مندرج در اعلاميهء حقوق بشر تنها برقراری سکولاريسم است ـ
به معنی جلوگيری از حضور دينکاران انحصارطلب سلطه جو در ساحت حيات سياسی جامعه.
تنها در سايهء سکولاريسم است که آزادی عقايد و اديان و پرستش خدايان
تأمين می شود و، در عين حال، هيچکس از پيروان اين اديان اجازهء دخالت در کار بی
دينان و منکران خدا را نيز نخواهد داشت. بقول شاعر: «بهشت آنجاست کـ آزاری نباشد /
کسی را با کسی کاری نباشد».
Inscription à :
Articles (Atom)