dimanche 15 mai 2016

تقی شهرام و فرار تاریخی اش از زندان شاه بهروز جلیلیان

تقی شهرام و فرار تاریخی اش از زندان شاه
بهروز جلیلیان

در سحرگاه دوم مرداد 1359، رفیق محمد تقی شهرام درپی بیش از یک سال حبس انفرادی و شکنجه و آزار بسیار و پس از  یک خیمه شب بازی چهار روزه به نام دادگاه در زندان اوین تیرباران شد و در کنار شهدای جنبش مبارزاتی مردم ایران جاودانه گشت. ما با گرامی داشت زندگی سرافرازانه این کمونیست دلاور، نگاهی به فرار تاریخی او از زندان ساری در 15 اردیبهشت 1352   می اندازیم که یکی از نقاط عطف جنبش مبارزه مسلحانه در دوران تاریکی و استبداد رژیم شاه بود.  به عنوان مقدمه اشاره ای می کنیم به زندگی رفیق شهرام و با استفاده از اسناد و گفتگو با نزدیکان او گوشه هایی از این واقعه تاریخی را روشن می کنیم.

رفیق محمد تقى شهرام در هفدهم آذر ماه 1326 در تهران محله مختارى شاپور بدنیا آمد. او اولین فرزند پسر خانواده بود و تا كلاس سوم  به دبستان معروفى در خانى آباد مى رفت. پدر او كارمند وزارت دارایى بود، وضعیت مالى خوبی داشت و بعدها به ریاست اداره قند و شكر تهران رسید. پدرش از فعالین پر كار جبهه ملى و ضد كمونیستى دو آتشه بود. وى صمیمیت و دوستى نزدیكى با على اردلان و مهدى بازرگان داشت و داراى ثروت و مستغلات قابل توجهى بود و پس از سى سال کار در سن چهل و هشت سالگى پس از اختلاف با وزیر وقت، خودش را باز نشسته كرد.
رفیق تقى در سال 1345، از دبیرستان هدف در رشته ریاضی با معدل بالا فارغ التحصیل شد و همان سال به دانشگاه رفت و در كنكور دانشگاه تهران در رشته ریاضى پذیرفته شد.

او هر ساله شاگرد اول در رشته تحصیلی اش مى شد و از پرداخت مخارج دانشگاه معاف بود. رفیق تقى پس از چهار سال در خرداد 1348، لیسانس ریاضى با رتبه اول دانشگاه تهران را تمام كرد و به ادامه همین رشته در فوق لیسانس پرداخت. در آن زمان بنا بر قانون می بایست به خدمت سربازى می رفت اما موفق شد بخاطر نمرات بالایش در برنامه خدمت حین تحصیل قرار بگیرد و از آن به بعد در حالی كه لباس سربازى هم مى پوشید، هر شب به خانه مى آمد و تحصیل فوق لیسانسش در رشته ریاضیات را تا خرداد 1350 با رتبه شاگرد اولى به اتمام رساند.
 
وى در سال هاى پایانى تحصیل فوق لیسانس در دانشگاه تهران به عنوان استادیار موقت در رشته حسابدارى تدریس مى كرد و همچنین در دبیرستان هاى جنوب شهر به تدریس ریاضیات مى پرداخت و هر شب  ورقه های امتحانات را به خانه مى آورد و حقوقش را در بین جوانان فقیر دبیرستانى توزیع مى نمود. تقى شهرام اهل ورزش بود و با علاقه بسكتبال بازى مى كرد و بطور مرتب كوه نوردى مى رفت. او میانه قامت و خوش قیافه بود. تقى بعد از فرار از زندان سیبیل گذاشت و پیش از آن كاملا اصلاح مى كرد. موهایش صاف بود. در دوران مخفى در سال 1355، به همراه شهید محبوبه متحدین تصادف وحشتناكى در راه مشهد داشت و زخم عمیقى در صورت و پیشانى اش بوجود آمد.
رفیق تقی در زمان تحصیل در دانشگاه، همکلاس علیرضا زمردیان و محمد حیاتی بود و توسط آنها  در سال 1348 به عضویت گروهی که بعد ها سازمان مجاهدین خلق ایران نام گرفت، درآمد. او در این دوران فردی کاملا مذهبی بود و فرایض اسلامی را اجرا می کرد. از همان دوران برای خواهر كوچكترش، مقالاتى را كه در روزنامه ها علامت مى زد، براى مطالعه توصیه مى كرد و از فاطمه و زینب و نقش آنها در صدر اسلام مى گفت. گاه ترغیب به خواندن تفسیر قرآن و نهج البلاغه مى كرد.
كمى پیش از این كه در شهریور 1350 دستگیر شود، شب ها كمتر به خانه مى آمد. زمانی که غیبتش طولانى شد و حتى تلفنى هم به خانه نزده بود، مادرش متوجه غیر عادى بودن وضعیت شده، و كمى بعد متوجه دستگیرى تقى شهرام مى شود. در خانواده هیچ ذهنیتى از دستگیرى طولانى مدت، ساواك و شكنجه وجود نداشت. پدر و مادر تقى در همه دادگاه ها شركت داشتند. زندانى ها حق ملاقات با اقوام دیگر را نداشتند. مادرش بخش زیادى از نوشته هاى که تقی از مراحل دادگاه تهیه کرده بود، به بیرون مى آورد و در این نقل و انتقالات بسیار فعال شده بود. او که تا پیش از این مادری خانه دار و عادی بود، پس از دستگیرى و دادگاه پسرش كاملا سیاسى شد. آخرین مسئول تقى پیش از دستگیرى، مجاهد شهید على میهن دوست بود. در دادگاه بین افراد چنین قرارى گذاشته شده بود كه هر چه لو رفته را مسئولین بر عهده بگیرند تا افرادى همچون تقى محكومیت كمترى گرفته، زودتر بیرون بیایند. میهن دوست، بخشى از اتهامات تقى را به عهده گرفته بود و در همانجا هم گفته شد كه وى مسئول تقى شهرام بوده است. از دیگر مسئولان او در تشکیلات می توان از شهدا سعید محسن و على باكرى نام برد. او در دادگاه اول به هفت سال زندان محکوم شد و در دادگاه تجدید نظر بر اثر اعتراضات تقى شهرام این محکومیت به ده سال افزایش یافت. دادگاه آنها اولین و آخرین دادگاه علنی دستگیر شدگان مجاهد بود که در 25 بهمن ماه 1350 آغاز و شرح مختصر آن هم در روزنامه های منتشر می شد. پیش از این در مقاله ای با عنوان؛ "یادی از رفیق محمد تقی شهرام و گزارشی از محاکمه وی توسط یک ناظر آلمانی" و همچنین "محاكمه و اعدام محمد تقى شهرام" شرح این دادگاه آمده است. http://peykar.org/articles/615-edameshahram31.html
در جریان دادگاه یك افسر دادگاه به هنگام ورود به دادگاه به تقى پرخاش مى كند كه چرا پیش پاى او بلند نشده و سلام نكرده است. رفیق تقى به او مى گوید كه اولا شما از در وارد شدید و بایستى سلام مى كردید و دوما، به چه دلیل من بایستى به تو سلام كنم، افسر مى گوید كه من افسر ارتش شاهنشاهى هستم، تقى در جواب مى گوید كه ما با مافوق تو كه شاه است مخالف و در جنگیم و آن وقت به تو سلام كنیم. افسر هم دستور مى دهد كه از حضور خانواده تقى در دادگاه جلوگیرى كنند. پس از این تمام متهمین به هیچ سوالى پاسخ نمى دهند و از سوی دیگر هیچكدام از اعضاى خانواده هاى زندانیان تا اجازه ورود به خانواده تقى شهرام داده نشود در دادگاه حاضر نمى شوند. در نتیجه مسئولین دادگاه كه قصد استفاده تبلیغاتى از این دادگاه را داشتند مجبور مى شوند كه با احترام بسیار از مادر تقى بخواهند كه در دادگاه حاضر شود و این یكى از بهترین همبستگى هاى زندانیان و خانواده هایشان بود.
در زندان او مجددا در تشکیلات زندان فعال شده و از جمله کارهای او بازنویسی و تدوین دفاعیات و وصیتنامه های به جا مانده از زندانیان مجاهد برای انتشار در بیرون است. همچنین وی همراه با رفقایی دیگر مقاله " خرده بورژوازی و نقش آن" را نوشت که به بیرون منتقل شد. این متن يکی از مهمترين مقالات تئوريک سازمان پس از دستگيرى های سال ۱۳۵۰ بود. در اين مقاله تقی شهرام به خطر کمک گرفتن سازمان از بازار و جلب حمايت آنان و نه کارگران و زحمتکشان اشاره می کند. وی در اين مقاله "اولين تلاش جدی درون تشکيلاتی، برای درک قانونمندی طبقاتی مبارزه را به نام خود می کند" (پيکار۶۵ص۱۲). او همچنین مسٸول چند نفر دیگر از رفقای دانشجو و هوادار سازمان می شود. در زندان مرتب مطالعه و از هر منبعی برای ارتقا فکری و دانش سیاسی خویش استفاده می کرد. در هشتم آبان ماه 1351 که تعداد زندانیان سیاسی در زندان قصر بسیار زیاد شده بود، تعداد قابل توجهی از اعضا و هواداران سازمان ها و گروه های سیاسی به زندان های دیگر از جمله عادل آباد شیراز و وکیل آباد مشهد به تبعید فرستاده شدند. مسؤولین مهم و برخی از اعضای دو سازمان چریکی اما همچنان در زندان قصر باقی ماندند. در این زمان رفیق شهرام به تبعید فرستاده نشد.
در زندان رفیق تقی شهرام با حسین عزتی کمره ای که به اتهام همراهی با  گروه ستاره سرخ در زندان و همچون خودش زمانی دانشجوی رشته ریاضی بود، همراهی داشت. رفیق شهید حسین عزتی پنج سالی از رفیق تقی کوچکتر و فردی مذهبی نبود اما بر خلاف نوشته های تاریخ نویسان جمهوری اسلامی با 20 سال سنش، دانسته های مارکسیستی چندانی هم نداشت و اساسا مارکسیست لنینیست نبود . او از یک خانواده مذهبی می آمد و پدرش یک روحانی بود. در جریان یک بازرسی در زندان از سلول رفیق حسین عزتی دست نوشته های به دست پلیس افتاد که حکایت از برنامه ریزی و تدارک یک اعتصاب در زندان داشت. پیش از این هم یک بار رفیق تقی با یکی از نگهبانان درگیر شده بود. پس از این بازرسی مسٸولین زندان تصمیم گرفتند که این دو زندانی را به زندان نو ساز در ساری تبعید کنند. به همراه انتقال آنها به زندان ساری، برای مسٸولین این زندان، همان گونه که رفیق امیر حسین احمدیان که در آن زمان یکی از دو افسر نگهبانان زندان بود به نگارنده گفته است، نامه ای فرستاده، از موقعیت خطرناک این دو زندانی بخاطر اخلالگری و اغتشاش محیط زندان هشدار داده شده بود. رفیق تقی در یادداشت های زندان که اخیرا توسط اندیشه و پیکار منتشر شده است در دفتر دوم نوشته است:
" بعد از نزديك يك سال اسارت در قصر، در روزى كه افسر اطلاعات قصر براى يك حمله غافلگيرانه در وسط روز به همراه ۳۰ الى ۴۰ پاسبان به بند ۳ حمله كرد با او گلاويز شدم، مى خواست كاغذى را كه روى آن مطالب بى اهميتى راجع به انقلاب آمريكاى لاتين نوشته بودم را از دست من بربايد. اين كاغذ چيز مهم و اطلاعاتى نبود اما من عمداً براى اينكه نيروى او و پاسبان هايش را متوجه خود بكنم و رفقاى ديگر فرصت كنند كه مدارك مهم را در جاسازى هايشان قرار بدهند مقاومت كردم. به طورى كه او وحشيانه داد مى كشيد همين است. هرچه هست توى همين است! من آنقدر اين بازى را طولش دادم كه گفتند رئيس بند آمد و با خواهش و تمناى آنها و با سلام و صلوات كاغذ بى مصرف را دست آنها دادم. همين واقعه موجب شد كه همراه رفيق شهيد حسين عزتى [كمره يى] به سارى تبعيدم كنند. در سارى، ما بعد از مدت كوتاهى توانستيم در واقع سكان اوضاع زندان را در دست بگيريم. از يك طرف زندانيان عادى حامى و طرفدار ما بودند و ما موفق شديم دوبار، يكبار در زندان اطفال دو اعتصاب غذا را سازمان دهيم و هم با شناساىى يك افسر شرافتمند [ستوان يكم امير حسين احمديان، افسر شهربانى] و كار تبليغاتى و سياسى بسيار سنجيده روى او در بالا و در ميان خود اداره كنندگان زندان نفوذ بدست آوريم. شرح برنامه فرار و اينكه ما مطابق چه نقشه اى موفق به انجام اين كار بسيار پيچيده و خطرناك شديم مسلماً در اينجا امكان پذير نيست؛ اما شايد اشاره به اين نكته  در اينجا بى فايده نباشد كه بزرگترين نقطهء حساس  و مشكل اساسى ما در طرح فرار از زندان سارى، بدست آوردن يك فاصله زمانى حدوداً ۷ ساعته بود از لحظه اى كه از در زندان بيرون مى آمديم تا لحظه اى كه به خيابان هاى تهران مى رسيديم. در واقع، كافى بود مثلاٌ سه ساعت بعد از لحظه فرار ما از قضيه مطلع شوند تا با چند تلفن و بستن چند جاده ما را بالاخره در يكى از جاده ها به دام اندازند. تنها تهران بود كه مى توانست ما را حفظ كند، به خصوص كه هيچگونه ارتباط قبلى با هيچ گروه يا سازمانى هم نداشتيم كه بتوانيم به مجرد خروج از زندان از امكانات آنها استفاده نمائيم. بنابراين در هر طرحى كه مى بايست انجام مى گرفت، اين نكته محورى و اساسى را تشكيل می داد. براى حل همين مسئله بود كه ما با يك طراحى دقيق و بسيار هنرمندانه – البته اگر حمل بر خودستائى نشود زيرا حقيقتاً اگر اين طرح از طرف كسان ديگرى اجرا شده بود مسلماً شخصاً تحسين و تمجيد بيشتر از طرح و عمل آنها به عمل مى آوردم – تمام پرسنل حفاظتى، راننده، نگهبانان مسلح چهار برج زندان، مأمور مسلح دم در را خلع سلاح و در همان بند ما همراه زندانيان زندانى كرديم و همراه با ۲۰ قبضه اسلحه ۹ ميليمترى اسپرينگ آمريكاىى، ۹۰۰ تير فشنگ، يك دستگاه بيسيم همراه با شارژ كنندهء آن و مقدارى دست بند و پابند از زندان خارج شديم و با تعويض اتومبيل از شاهى در حدودساعت شش و نيم  صبح به تهران رسيديم و خودمان را در درياى بيكران جمعيت انداختيم." http://www.peykarandeesh.org/free/566-daftarzendantaghi2.html
رفیق تقی در فردای ورود به زندان ساری برای خانواده اش نامه ای به شرح زیر می نویسد، که برای اولین بار منتشرش می کنیم:
"پانزدهم دى ماه 1351- زندان مجرد سیاسى: سلام گرم مرا بپذیرید: موفقیت و سلامتى شما را از خداوند خواهانم.
دیروز از تهران، آوردنم. تقریبا نزدیك ظهر خبر دادند كه باید برویم، كجا؟ معلوم نبود. تقریبا همه بچه ها یِكه خوردند. البته اول گفته نشد، تبعید است یا نه؟ مى گفتند خودشان هم نمى دانند، ولى بعدا وقتى كه به اصطلاح بدرقه تمام شد، موقع خروج از زندان گفتند! زندان سارى! برخلاف تصور، هم اتوبوس حاضر بود، هم راه باز بود و هم هوا آفتابى ( اگر یكى دو ساعت دیرتر رسیده بودیم، دیگر به علت ممنوع بودن حركت در شب، اتوبوس حركت نمى كرد).
دو نفریمان را 5 ژاندارم اسكورت مى كردند! شش ساعته رسیدیم، سارى، ساعت 5/8 شب، پرنده پر نمى زد! یاد شاهرود افتادم و سال هایى كه آنجا گذشت. تداعى خوبى نبود! ... و بعدش تحویل زندان ساری دادند، ظاهرا خارج شهر است. یك قلعه دو افتاده اما تازه ساز! البته بر عكس هر چیز دیگر، زندان تازه ساز چندان هم به نفع نیست. بعد از یك بازرسی درست و حسابى ( انگار كه ما مى خواستیم هروٸین حمل و نقل كنیم) ما را به سلول بردند. این كه مى گویم سلول براى این كه زندان ساری جز ما دو نفر تقریبا هیچ محكوم سیاسى ندارد و چون نخواستند ما را بین زندانیان عادی ببرند، بالاجبار جایى جز سلول انفرادى نبود. البته فرقش با سلول هاى انفرادى زندان هاى قبل، این است كه در سلول قفل نیست و مى توانیم در راهرو قدم بزنیم. حیاط و هواخوری هم فعلا خبرى نیست. وسایل كه گفته اند نمى دهیم، كتاب هم هنوز نداده اند. اوضاع زیاد خوب نیست، اما حال ما كماكان كاملا خوب است. این ها خودشان مى گویند كه امكانات و شرایط لازم براى زندگى و نگهدارى زندانی سنگین سیاسى ندارند. در هر حال ما هم كه باید زندگى كنیم، بنابر این كار باید به یك جایی برسد. شما فعلا راجع به هر گونه فعالیتى دست نگه دارید. در نامه هاى بعدى خواهم نوشت. نكته مهم این كه فكر آمدن این جا را نكنید. خصوصا والده محترمه را مى گویم. دلیل این كه مى گویم تا ننوشته ام، نباید غیر از زحماتش این است كه اولا ممكن است این حال هم ثابت نماند و تغییر و تبدیلاتى صورت گیرد. ثانیا این كه اگر لازم بود، بعضى اقداماتی كه ممكن است بعدا شما در تهران راجع به تغییر جا و ... بكنید، برایتان بنویسم. ...
در هر حال باز هم نامه خواهم داد. بنویسید كه نامه من چند روزه بدستتان مى رسد تا بفهمم، چقدر باید منتظر رسیدن جواب نامه باشم. آدرس نامه فعلى را خانه خانم جون مى نویسم. براى این كه هنوز آدرس خانه جدیدتان را كاملا یاد نگرفته ام و شك دارم كه اشتباه كنم یا نه. در نامه بعدى آدرس خانه را پشت پاكت حتما بنویسید كه بعدا همان جا نامه بدهم.
به همه بچه ها سلام مى كنم. محمد رضا را مى بوسم. سفارش به بچه ها در مورد درس هایشان است، بخصوص هایده و هلى را مى گویم. به همه دوستان و افراد فامیل سلام مخصوص برسانید. خاله ... و آقاى شاداب و ... را سلام برسانید.  از خدا براى همه آرزوى میمنت و موفقیت دارم، تقى."
پس از آن خواهر، پدر و مادر رفیق شهرام و همچنین خانواده رفیق عزتی چند باری به ملاقات آنها در زندان ساری می روند. زندان دو افسر نگهبان داشت، یکی ستوان دوم امیر حسین احمدیان و دیگری افسری به نام "میلانی". چند ماه بعد، رفیق تقی از طریق مادرش به سازمان اطلاع می دهد که با نام خواهرش، رفیق فاطمه امینی به ملاقاتش بیاید. سازمان در این باره مدارک جعلی تهیه کرده بود و مجاهد شهید فاطمه امینی دو بار به ملاقات او می رود و هر بار با راهنمایی تقی به گونه ای حضور می یابد که زمان پست نگهبانی ستوان احمدیان باشد. تمام این ملاقات ها و نوشته هایی که به بیرون از زندان می رفته، همگی با نظر سازمان انجام می گرفته است. رفیق تقی در طی ملاقات با فاطمه طرح فرار و چگونگی این عملیات و آمادگی سازمان برای تدارکات پس از آن و مخفی کردن آنها را در میان گذاشته بود. به گفته یکی از بستگان تقی با نگارنده، " براى تقى بعضى كتاب ها را مى بردیم، وى كتاب بسیارى و از جمله كتاب هاى درسى، خواسته بود كه در تعجب بودم كه این كتاب هاى درسى دوره دبیرستان براى چه لازم داشت. تقى در زندان سارى روحیه بسیار بالایى داشت كه همیشه البته به این صورت بود و حتى در زندان جمهورى اسلامى نیز چنین بود."
پس از انتقال این دو به زندان ساری، رفیق تقی از طریق رفقای زندانی در زندان قصر از موقعیت زندان ساری مطلع می شود. رفیق امیر حسین احمدیان چاشمی در گفتگو با نگارنده شرح ماجرای ورود این زندانیان و تغییر و تحولاتی که بعدها موجب فرار آنها از زندان شد را شرح داده است، که در زیر می آورم. من از او در ابتدا خواستم که از خودش و چرایی همراه شدن با رفیق تقی شهرام بگوید که در زیر می آورم:
" من در سال 1326 در يك خانواده كارگرى در شهرستان شاهى بدنيا آمدم. پدرم كارگر كارخانه نساجى شماره يك شاهى و مادرم خانه دار و نسبتا مذهبى بود. من فرزند ششم از نه برادر بودم. تمام برادرانم براى تامين معاش خانواده و تحصيلات ابتدايى و متوسطه خود كار مى كردند.
من تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در شهرمان به پايان بردم و در سال 1345 از دبيرستان فارغ التحصيل گشتم. در همين سال بخاطر علاقه به ورزش  بويژه در رشته ژيمناستيك در كنكور مدرسه عالى ورزش در تهران شركت كردم و پذيرفته شدم. زمانى كه به پدرم اين را اطلاع دادم، وى با وجود خوشحالى، از عدم توانايى مالى براى كمك به ادامه تحصيل من خبر داد. در آن زمان دو تن از برداران بزرگتر من در دانشگاه صنعتى آريامهر (شريف فعلى) در رشته راه و ساختمان و ديگرى در دانشگاه علم و صنعت در رشته متالورژى تحصيل مى كردند و در نتيجه پدرم ديگر توان تامين مالى يك نفر ديگر را نداشت. بنابر اين من قيد ادامه تحصيل در مدرسه عالى ورزش را زدم. كمى بعد يكى از آشنايانم، به من اطلاع داد كه قهرمانان ورزشى كشور كه در مسابقات كشورى به مقامى دست يافته اند بدون كنكور در دانشكده افسرى پليس كه بصورت شبانه روزى بود پذيرفته مى شوند. من به همراه تيم آموزشگاه هاى استان مازندران در رشته ژيمناستيك، بعد از تهران در آن سال مقام دومى را بدست آورده بودم، در نتيجه پس از تقاضاى ثبت نام بلافاصله پذيرفته شدم. از سال 1345 تا 1348 در دانشكده پليس به تحصيل پرداختم و در پايان با درجه ستوان دومى فارغ التحصيل شدم.
در  اواخر سال 1348 در شهر سارى، ابتدا به كلانترى يك و سپس به كلانترى دو آنجا منتقل شدم كه مجموعا دو سال شد. در اين مدت واقعه سياهكل نيز به وقوع پيوست و در نتيجه در شهرهاى شمال كشور جو پليسى و حضور گسترده ساواك بسيار مشهود شده بود. اين مهم باعث شد كه من به مطالعه اين واقعه كه در روزنامه هاى كشور منعكس مى شد بپردازم و كم كم روزنامه خوان شدم، از سوى ديگر از آن پس گاه گاه با افرادى كه به اتهام سياسى و يا مشكوك بودن به فعاليت سياسى بازداشت مى شدند و همچنين مامورين ساواك برخورد داشته باشم كه بر كنجكاوى من در مورد اين جوانان كه با تحصيلات بالا، جان بر كف در راه مبارزه با رژيم برخاسته بودند، مى افزود.
در اوايل سال 1351 و در زمانى كه تقريبا دو سال از كار من در كلانترى هاى سارى مى گذشت، در زندان تازه ساز و مدرن سارى بين رييس و افسر داخلى بر سر كنترل پيمانكارى غذاخورى زندان درگيرى و اختلاف پيش آمده بود كه هر كدام با استفاده از زندانيان وابسته به خود موجب شورش و درگيرى شديدى در زندان شده بودند. يك شب كه كشيك من در كلانترى بود، به نا گاه رييس پليس مازندران به همراه تعدادى ديگر به آنجا آمد و مرا به عنوان افسر زندان به آنجا منتقل كرد. ظاهرا قصد وى از انتخاب من به اين دليل بود كه از اعمال نفوذ طرفين دعوا جلوگيرى كند، چرا كه من در سارى فردى جديد و جوان بودم. در هر حال من همان شب به زندان منتقل شدم كه چند ساعت پيش از ورود من نيز شورش و بلواى ديگرى بر پا شده بود. چند ماه بعد، رييس زندان نيز از پست خود بر كنار شد.
زندان سارى شامل يك رييس، معاون، دو افسر داخلى،  يك افسر دفترى و در حدود سى و پنج پاسبان بود. من و يك افسر ديگر به عنوان افسر داخلى هر كدام شيفت هاى بيست و چهار ساعته داشتيم، در نتيجه من هر يك روز در ميان بيست و چهار ساعت در آنجا مى گذراندم. زندان داراى دو بند زندان مردان، يك بند زنان و يك بند خردسالان بود، كه زندانيان سياسى را كه گاه گاه به زندان مى آوردند در بند خردسالان نگاه مى داشتند. پس از واقعه سياهكل كه جو استان هاى شمالى كشور سياسى و به طبع آن پليسى شده بود، تعداد زندانيان سياسى كه اغلب دوران كوتاهى در آنجا بودند، بيشتر شد. پس از دستگيرى دو برادر مفتاحى [رفقای فدایی شهید، عباس و اسد الله مفتاحی] كه اهل سارى بودند، يك شب بسيارى از نيروهاى ساواك به خانه هاى تمام اقوام و آشنايان آنها حمله كردند، كه اين واقعه بسيار در شهر سرو صدا كرد و بر جو پليسى آن افزود.
در زندان من سعى بر حفظ عدالت و رفتار خوب و مناسب با زندانيان و پاسبان ها داشتم كه كم كم موجب روابط خوب آنها با من شد. به علت نفرت بسيارم از تبعيض، با هر گونه اعمال و رفتار از اين گونه بشدت برخورد مى كردم. به ياد دارم كه دو وكيل دادگسترى كه در آنجا زندانى بودند و از امتيازات بسيار بهترى نسبت به ساير زندانيان به خاطر سفارش رييس پليس مازندران برخوردار بودند را، براى كارهاى ناشايستشان كه بدون مجازات باقى مى ماند، تنبيه كردم، سرشان را تراشيدم و هواخورى اختصاصيشان را از آنها گرفتم. اين كارهاى من باعث محبوبيت نسبى من در ميان زندانيان كه اغلب از افراد فقير و پايين داست جامعه بودند، شد.
يك بار در ميان زندانيان سياسى، معلم ادبيات دوران دبيرستان من كه فردى روشنفكر و بسيار محترم و محبوب دانش آموزان بود، را ديدم. اين معلم هميشه با بحث و جدل هاى منطقى و بسيار دلپذير خود در كلاس موجب آگاهى بيشتر ما مى شد و همواره با دانش آموزان با مهربانى برخورد مى كرد و هيچگاه دانش آموزى را تنبيه نكرده بود. حضور وى به عنوان زندانى سياسى با وجودى كه در خوبى و درستكارى وى شكى نداشتم، موجب شد كه بيش از پيش به فشار شديد و اختناق بسيار رژيم بر روشنفكران پى ببرم.
مورد ديگر، رفیقی بود به نام رضا قريشى لنگرودى كه بعدها از افراد مركزيت گروه  "رزمندگان آزادى طبقه كارگر" شد. وى را نيز به عنوان زندانى سياسى به آنجا منتقل كرده بودند. او فردى آگاه و بسيار مهربان با زندانيان بود و با رفتار خوب خودش محبوبيتى داشت. در هر حال من با توجه به موقعيتم نمى توانستم زياد به وى نزديك شوم، اما همواره مراقب وى بودم. برخى از زندانيان به من اطلاع دادند كه قرار است در حمام زندان وى را با تيغ يا تيزى زخمى كنند و يا بكشند، اين مسئله باعث شد كه او را خواستم و به وى اطلاع دادم و توانستم با كمك ساير زندانيان از كشته شدن وى جلوگيرى كنم. در هر حال اين واقعه به خوبى تمام شد و وى با خاطره اى خوش از اين رفتار به زندانی در تهران منتقل شد. سال ها بعد در زمانى كه گروه نبرد و رزمندگان در صدد اتحاد با هم بودند، من و رفيق ديگرى و آنها، گفتگوهايى داشتيم كه به خاطر رعايت مسائل امنيتى از پشت پرده انجام مى شد تا همديگر را نبينيم. در آنجا اين رفيق ما هم حضور داشت، كه پس از چندى صداى مرا شناخت و به من آشنايى داد و گفت كه وى همان زندانى سياسى زندان سارى بوده است. من از ديدار دوباره او بسيار خوشحال شدم، متاسفانه اين رفيق مدتى بعد دستگير شد و سرانجام در كشتار شهريور سال 1367 بدست رژيم جمهورى اسلامى كشته شد.
پس از انتقال اين رفيق به زندان قصر، وى در آنجا و زمانی كه با ساير زندانيان سياسى بسر مى برد، با تقى شهرام دوست مى شود و بدون این که از انتقال این رفقا به زندان ساری اطلاع داشته باشد، به آنها در باره زندان سارى، موقعيت من و واقعه اى كه قرار بود برايش رخ دهد، مى گويد. اين مسائل را بعدها شهرام و عزتى برايم گفتند. از سوى ديگر مجاهد شهید ابوذر ورداسپى [67- 1328] كه از جوانان روشنفكر شهر ما و هوادار مجاهدين بود - كه البته كسى در آن زمان نمى دانست- از انتقال دو تن از زندانيان سياسى به زندان سارى با خبر مى شود و از برادران من در تهران مى خواهد كه به من بگويند كه هواى آنها را داشته باشم. در نتيجه هم من، هم شهرام و عزتى از سوى افراد مورد قبولمان نسبت به يكديگر كمى مطمئن شده بوديم. پيش از انتقال شهرام و عزتى به آنجا، از سوى ساواك نامه كاملا محرمانه اى آمده بود كه از تماس با اين افراد پرهيز كنيم و بشدت مراقب آنها باشيم، چرا كه افراد بسيار خطرناكى هستند. در هر حال پس از آمدن آنها به سارى رابطه من با آنها بسيار جالب شده بود و كم كم براى من آنها با برادرانم كه همچون آنها جوان و دانشجو بودند، هيچ فرقى نداشتند. محمد تقى شهرام و حسين عزتى كمره اى در اواسط دی ماه 1351 و در حدود پنج ماه  پيش از فرار ما در 14 ارديبهشت 1352 به زندان سارى منتقل شدند.
در دورانى كه ما با هم به مطالعه كتاب هاى درسى و غيره مى پرداختيم، با توجه به درسخوانى من پيش از ورود آنها، ديگر هيچ كسى از افراد مديريت زندان و يا نگهبانان به مطالعات من و جلساتم با آنها شكى نداشت. در واقع من در ابتدا چندين هفته و يا ماه با آنها صرفا درس مى خواندم. می دانستم که تقى شهرام فارغ التحصيل رشته رياضى و حسين عزتى شاگرد اول دانشگاه بود. آنها از من علت درسخوانىدن و اصرار و پيگيريم را در اين مورد جويا شدند، كه به آنها گفتم كه مى خواهم شغلم را عوض كنم و به جايى ديگر بروم. در جواب آنها متذكر شدند كه چرا آنها با توجه به تحصيلات دانشگاهى و آينده به ظاهر درخشان در يافتن شغل هاى خوب و پر درآمد، به مبارزه سياسى و عواقب سخت آن روى آورده اند؟ اين موارد كه واقعا براى من بسيار سوال برانگيز بود، كم كم مرا به فكر واداشت و در نهايت تاثيرش را در پيوستن به جنبش مبارزاتى گذارد. از من درباره اين مطالعات پرسيدند و آنها چون سياسى بودند به من متذكر شدند كه من هيچ راه فرارى نخواهم داشت زيرا كه در جاهاى ديگر نيز به همين معضلات بر خواهم خورد و كم كم به من فهماندند كه سيستم از بنيان خراب است. در هر حال و با وجود اين من از آنها خواستم كه در اين مورد به من كمك كنند و آنها هم مسئولانه به آموزش تحصيلى من پرداختند. من البته در همراهى با آنها گفتم كه من هم از همفكران آنها خوشم مى آيد. در اين دوران من كتابخوان هم شده بودم، برادران من، با توجه به اينكه آنها چندان هم سياسى نبودند برايم كتاب هاى صمد بهرنگى و دكتر شريعتى را مى فرستادند. يك روز من شهرام و عزتى را به دفترم بردم و در آنجا كتاب هاى من و بريده هاى روزنامه ها در باره مبارزين سياسى، كه در درگيرى ها دستگير و كشته مى شدند و بويژه  ماجراى سياهكل را از كمد شخصى ام درآورده و به آنها نشان دادم. این رفقا، بشدت از مشاهده اين بريده روزنامه ها متعجب شدند و كار من برايشان كاملا غير عادى مى نمود. آنها تمام بريده هاى روزنامه ها را جمع كردند و به من از خطر جمع آورى آنها گفتند، در نتيجه همه آنها را ريز ريز كرده و با خود بردند كه نابود كنند. در واقع با اين كار، موجب رفع خطر احتمالى شدند كه بی احتیاطی من، باعثش مى شد. از اين پس ما به هم بيشتر اعتماد كرديم و رفته رفته رابطه ما شكلى بسيار صميمى به خود گرفت.
من چون یک روز درمیان، بيست و چهار ساعت کامل در زندان بودم، ترتيب ديدار با اين دو نفر را در شب هنگام و به بهانه درس خواندن مى دادم، كه البته در خلال آن به گفتگوهاى سياسى هم مى پرداختيم و من بيش از پيش از آنها مى آموختم و از هم صحبتى با آنها لذت مى بردم. در ضمن اغلب با لباس شخصى در زندان رفت و آمد مى كردم و سعى داشتم با اغلب زندانيان ديگر هم گفتگو كنم، اين مسئله باعث شده بود كه از نظر امنيتى موجب سوء ظن كسى نشوم. من با اكثر افراد چه زندانى و چه پاسبان ها رابطه صميمانه اى برقرار كرده بودم و به اغلب كارها شخصا سركشى مى كردم و با افرادى همچون آشپز و كارگر و غيره صحبت مى نمودم.
به علت روحيه معترضانه اين دو و افرادى ديگر در زندان قصر و با توجه به اين سابقه، مديریت زندان ساری از حضور آنها در بند عمومى و زندگى با ساير زندانيان جلوگيرى كرده و آنها در بند خردسالان كه جمعيتى در حدود بيست نفر داشت، جاى دادند تا از تاثير گسترده اين زندانيان سياسى بر زندانيان عادى جلوگيرى كنند. من البته  واقعه خاصى از تاثير اين دو بر زندانيان خردسال چيزى بياد ندارم، از سوى ديگر ساخت و ساز زندان به گونه اى بود كه آنها عملا از تماس با زندانيان ديگر محروم مى شدند و تنها در غذاخورى زندان آنها ممكن بود افراد ديگر را ببينند، كه البته مدتش كوتاه بود. افسران زندان و كادر نگهبانى زندان سارى با وجودى كه روحيه ضد مردمى نداشتند، از تماس آنها با ديگر زندانيان جلوگيرى مى كردند. در تمام طول مدتى كه آنها در آنجا بودند هيچ پاسبان، گروهبان و يا افسرى به آنها بى احترامى و توهين نكرد، كه البته آنها هم اجازه اين كار را نمى دادند. مدير زندان فردى با مطالعه بود كه بسيار به معنويات توجه داشت، معاون وى نيز اهل تهران بود و فردى بسيار افتاده و مهربان بود و حتى وقتى متوجه جلسات درسى اين دو با من شده بود، به ديگران گفته بود كه " نكند اين ها به قلب من نفوذ كنند". مديريت زندان هم از درگيرى و ايجاد نارضايتى در زندان پرهيز داشتند. البته احتمال اين كه اين دو روى افراد جوان در آنجا كار فكرى و روحى مى كردند بسيار زياد است. هر دو در زندان سارى باعث تغيير و تحول عمده اى در روحيه من و شايد زندانيان اطرافشان شده بودند. بر خلاف روال كار در زندان سارى اين دو خواسته هاى صنفى اشان را مطالبه مى كردند و در صورت عدم تامين آن از سوى مديريت زندان بشدت اعتراض مى نموند كه در آنجا بسيار تازگى داشت. آنها افرادى مصمم و پيگير و بسيار با اعتماد به نفس بودند. اعتراضات آنها كه مثلا بر روى خواسته هاى صنفى همچون ملاقات و غيره بود، البته به گوش سايرين مى رسيد و بنا بر اين، آنها وجهه خاصى داشتند كه با وجود جوانى، نشان از شخصيت قويشان داشت. آنها افرادى مصمم و پيگير و بسيار با اعتماد به نفسی بودند. خانواده تقى شهرام كه به ديدارش مى آمدند، را من دو بار ديدم، البته مادر تقى شهرام، بارها در طى اين مدت چندين ماهه به آنجا آمده بود كه گاه اين ملاقات در شيفت افسر نگهبان ديگر مى افتاد.
تقى شهرام در زندان نماز مى خواند و برخى از اعمال ديگر مذهبى را هم انجام مى داد. حتى بعد از فرار كه ما مدت كوتاهى با هم بوديم نيز وى نماز مى خواند و سعى داشت كه نماز خواندن را به من هم ياد دهد. براى من او فردى مذهبى و بسيار آگاه بود كه تفاوت عمده اش با عزتى، نماز نخواندن عزتى بود. آنها هر دو در تحليل مسائل و بحث ها سياسى- اجتماعى افرادى آگاه و با مطالعه بودند. تا مدتى حتى بعد از فرار نيز من فكر مى كردم كه هر دو آنها با هم هستند، چرا كه در بحث و گفتگو ها و همچنين اعتقاد به مبارزه با رژيم و اهدافشان در پيش من يكسان مى نموند.  من البته مى دانستم كه اين دو اتهامات متفاوتى دارند و متعلق به گروه هاى متفاوتى هستند اما فكر مى كردم كه در زندان ديگر به يك گونه فكر و عمل مى كنند.
حسين عزتى كمره اى، از من و تقى شهرام جوانتر بود كه با اين وجود بسيار پر شور، خوش فكر و با نشاط بود. وى از شاگرد اول هاى دانشگاه بود كه هم زمان در دانشكده هنرهاى زيبا نيز تحصيل مى كرد. پس از فرار ما از زندان و جدا شدن وى در تهران پارس، وى به قصد خروج از ايران و رفتن به عراق، دو روز بعد از جدايى در خوزستان، بدست مزدوران رژيم كشته شد. وى فردى با آینده بسيار درخشان در مسائل سياسى و درسى بود و با روحيه ستيزنده و انقلابى خود مى توانست يكى از بهترين مبارزين و متفكرين جنبش شود كه متاسفانه در عنفوان جوانى پرپر شد. پدر حسين عزتى معمم بود.
پس از يكى دو ماه كه از جلسات من با آنها گذشت من كاملا با آنها همراه شده بودم. در پى اين مسئله به اين مى پرداختيم، كه چه كار بايستى بكنيم. در آن زمان به ترور شاه نيز فكر كرديم كه البته پيشنهادش از من بود، اما پس از كمى بحث و مطالعه به اين نتيجه رسيدم كه احتمال انجامش زياد نبوده و از سوى ديگر چه شاه كشته شود و يا نه، عواقب پس از آن براى خانواده ها و زندانيان سياسى و يا كل جنبش مى توانست بسيار فاجعه بار و پر خسارت باشد. شاه در آن زمان به رامسر مى آمد و هميشه، چند تن از افسران شهربانى سارى براى محافظت از وى به آنجا مى رفتند كه من هم مى توانستم خودم را  در اين گروه جاى دهم، از سوى ديگر از افسرانى كه براى محافظت از وى به آنجا رفته بودند، شنيدم كه چندين بار شاه از فاصله نزديك براى پياده روى از كنارشان گذشته، كه اين مسئله مى توانست ترور او را آسانتر كند. در هر حال اين فكر به كنارى گذارده شد. به نظر من آنها اين ترور را انجام شدنى و نتيجه بخش نمى دانستند.
پس از چندى طرح فرار از زندان به عنوان يك حركت براى پيوستن آنها به جنبش و همچنين ضربه روانى به سيستم پليسى شاه، مطرح كردم، كه در ابتدا آن را هم زياد قابل انجام نمى دانستند. من البته به آنها مى گفتم كه مى توانم آن را انجام دهم، ولى اين دو هنوز به آن باور نداشتند. براى طرح اين فرار من چندين هفته در منزل روى آن كار مى كردم و كليه جزييات آن را مى نوشتم و به بررسى آن مى پرداختم. زمانى كه در پايان كار اين نوشته را در اختيارشان قرار دادم، بسيار متجعب شدند و با مطالعه آن كم و بيش، موفقيت آن را پذيرفتند. از سوى ديگر هر عملياتى از اين دست كه چندين ساعت به طول مى انجاميد و عوامل بسيارى در آن، كل كار را پيچيده مى كرد، هر گونه ناهماهنگى در عرصه هاى مختلف آن موجب به هم خوردن كل ماجر مى شد. براى همين نه من و نه آنها به هيچ وجه انجام آن را كامل و صد در صد نمى دانستيم و همچنان روى جزيياتش كار مى كرديم.
شهرام و عزتى، اطلاعات زيادى هم در اختيار من نمى گذاشتند چون هنوز هم به من كم اعتماد بودند. آنها كمى پيش از فرار به من گفتند كه فكر مى كردند كه تمام اين ماجرا مى توانسته يك توطئه ساواك براى كشتن آنها باشد، اما با وجود اين، راى به احتمال عدم آن مى دهند و تصميم مى گيرند كه براى انجام آن اقدام كنند. آنها اين احتمال را مى دادند كه جذب من به آنها و اساسا اين تغيير و تحول  در من و سرانجام فرار ما مى تواند كلا يك توطئه ساواك براى نفوذ در تشكيلاتشان باشد و در اين مود بعدها تقى شهرام اين شك و ترديدش را به صراحت بيان كرد و حتى جزوه اى كه در آن چگونگى نفوذ پرويز شهريارى بدرون تشكيلات فداييان و يا دلفانى در مجاهدين را به من دادند كه بخوانم، كه به نظر من با توجه به روحيه آن دوران كاملا طبيعى بود."
پس از انقلاب نیز در سال 1358 یک نسخه دیگر به قلم رفیق احمدیان درباره این فرار  با عنوان "گفتگویی با امیرحسین احمدیان پیرامون انگیزه فرار و پیوستن به جنبش انقلابی" در 95 صفحه توسط گروه نبرد منتشر شد. همچنین در برخی از نشریات دیگر مانند " پیغام امروز" به صورت دنباله دار به چاپ رسید. اخیرا نیز در كتاب "بر فراز خليج فارس" نوشته محسن نجات حسينى آمده است. در این مقاله رفیق احمدیان جزییات ناگفته ای را بیان می کند که خواهیم آورد. لازم به یادآوری است که این فرار دلاورانه و بسیار پر مخاطره بدون "خواست"، اراده و فداکاری بی دریغ رفیق امیر حسین احمدیان اساسا امکان پذیر نبود و از سوی دیگر تداوم نتایج این فرار و حفظ این رفقا از پلیس سیاسی رژیم شاه که تا روزهای پایانی اش همچنان به دنبال مرده و یا زنده آنان بود، بدون وجود تشکیلات سازمان مجاهدین خلق ایران امکان نداشت، همانگونه که رفیق حسین عزتی بدون تشکیلاتی که از او حمایت کند چند روزی بیشتر دوام نیاورد و متاسفانه دستگیر و به شهادت رسید. چنانکه از اطلاعیه سیاسی نظامی شماره 15 سازمان مجاهدین خلق بر می آید این عملیات فرار کاملا با برنامه ریزی سازمان و از 4 ماه پیشتر آغاز شده بود. رفیق احمدیان در ادامه شرح فرار گفته است:
"در زمان فرار، ما طبق قرارمان به اسلحه خانه زندان هم رفتيم، در آنجا علاوه بر برداشتن بيست اسلحه كمرى، تقى با ديدن مقدار زيادى اسلحه برنو و M1 مى خواست كه تعدادى از آنها را هم بردارد، در واقع وى از ديدن آن همه اسلحه به وجد آمده بود. من كه از وضعيت عدم برنامه ريزى براى نگهدارى آن همه اسلحه اطلاع داشتم، با قاطعيت و عصبانيت مانع تقى شدم، حقيقت اين بود كه با وضعيت در حال فرار ما حمل اين اسلحه ها كه هر كدام تقريبا در حدود يك متر طول داشتند، اساسا  غيرمنطقى و به لحاظ امنيتى درست نبود. از سوى ديگر ما با برداشتن دستگاه بيسيم و راديو زندان كه يك وسيله سازمانى شهربانى و ساواك بود، تا بعدها نمى دانستيم كه چه وسيله بارزشى را براى سازمان به ارمغان مى برديم، سازمان بعدها از اين وسيله با تغييراتى كه در آن داد براى شنود نيروهاى ساواك و شهربانى استفاده مى كرد و بسيارى از حركت هاى نيروهاى رژيم را پيشاپيش متوجه مى شد. روى بدنه اين دستگاه  نوشته بود كه در اسراييل ساخته شده است. بعدها، اگر کپی از اين دستگاه در هر خانه تيمى اى بود هميشه فردى براى شنود حضور داشت و بيست و چهار ساعته شنيده مى شد. از این دستگاه های شنود به رفقای فدایی هم داده شد.
طبق اطلاعى كه من بعدها از يكى از افسران زندان شنيدم، پس از فرار ما از زندان ماموران شيفت در صبح روز بعد، كه به سر كار مى آيند متوجه مى شوند كه درب بزرگ زندان باز است و هيچ نگهبانى در سر پست هايش نيست. در حالت عادى، براى عبور از درب بزرگ زندان، مراجعه كننده، بايستى در ابتدا، زنگى را به صدا در آورد و سپس مامورى در پشت درب و دريچه آن ظاهر شده و در صورت اين كه مراجعه كننده، اجازه داشته باشد درب را باز كند. ديوارهاى بلند زندان دو تا دور، ساختمان اصلى زندان را با فاصله اى احاطه كرده بودند. در هر حال افراد شيفت بعد، پس از اين كه زنگ مى زنند و كسى جواب نمى دهد، درب را هل مى دهند و متوجه باز بودن آن مى شوند. پس از اينكه به درون محوطه زندان وارد مى شوند، متوجه مى گردند كه تمام درب هاى ساختمان اصلى زندان قفل شده و هيچ كليدى براى باز كردن آنها نيست و افسران و نگهبانان در محل هاى خود قرار ندارند. در اين ميان هيچكس در برج هاى نگهبانى هم حضور نداشت. ما تمام كليدها را با خود برده، من تمام نگهبانان را با اين بهانه كه قرار است فرار از زندان صورت بگيرد به داخل ساختمان اصلى زندان آورده بودم. در محوطه بين ديوار بيرونى و ساختمان اصلى، حتى  سگ هاى ولگرد هم پرسه مى زدند، كه در حالت عادى امرى بسيار غير ممكن بود. افرد شيفت بعد، مى توانستند در اطراف محوطه زندان قدم بزنند و با نگهبانان داخل ساختمان اصلى زندان از طريق پنجره ها صحبت كنند. آنها بلافاصله با مسئولين شهربانى تماس مى گيرند و مامورين شهربانى و ساواك در آنجا حضور مى يابند.
افراد شيفت بعد كه از ورود به داخل ساختمان اصلى زندان بصورت معمول ناتوان شده بودند، دستگاه هاى جوشكارى و برش آهن مى آورند و درب ها را يكى بعد از ديگرى مى برند و وارد مى شوند. همان روز صبح افسران زندان به خانه ما مراجعه مى كنند و سراغ مرا مى گيرند. پدر و مادر من هم از من اظهار بى اطلاعى مى كنند. افسران زندان هم بدون هيچ مسئله اى خانه ما را ترك مى كنند، كمى بعد مامورين ساواك مى آيند و همه اعضاى خانواده جز مادرم را با خود مى برند و مورد بازجويى و شكنجه قرار مى دهند. من البته تصور نمى كردم كه فرار ما موجب اذيت و آزار افراد خانواده ام شود. ساواك حتى برادران دانشجوى مرا از تهران هم دستگير مى كنند، آن برادر دانشجوى من كه دوست  ابوذر ورداسبى بود را تا يك سال و نيم در زندان نگاه مى دارند. همين برادرم و يكى ديگر را كه كارگر بود، بسيار شكنجه كردند. اعضاى خانواده ام را پس از چند ماه زندان و شكنجه، جز آن برادر دانشجويم، يكى پس از ديگرى آزاد مى كنند. همين برادرم كه پس از يك سال و نيم به خانه بازگشت، آن قدر در زندان شكنجه شده و زير فشار قرار داشت كه قيافه اش تغيير كرده بود و افراد محل او را نمى شناختند. وى بعد ها برايم گفت كه در بندى كه بوده، خسرو گلسرخى هم حضور داشته، بسيار از نظر روحى به وى كمك كرده است. گلسرخى هميشه راهنمايى اش مى كرده كه به كمتر كسى اعتماد كند و مراقب حقه هاى بازجويان باشد.
فرار من براى خانواده ام  بسيار سنگين بود و آنها هميشه در اضطراب شنيدن خبر دستگيرى و يا كشته شدنم بودند. از چند هفته پيش از فرار، كه طرح آن به تاييد هرسه نفر ما هم رسيده بود، به خانواده ام مى گفتم كه ممكن است در آينده نزديك به ماموريتى بروم و نتوانم به شما اطلاع دهم و يا با شما تماس بگيرم، پيش از اين هم انتقال ناگهانى من از كلانترى به زندان، اين توهم را براى خانواده ام بوجود آورده بود كه بخاطر شغلم، ممكن است يكباره به جايى ديگر منتقل شوم. شب فرار، در چهارهم ارديبهشت 1352، كه براى تعويض اتوموبيل به خانه مان رفتيم، از مادرم كه در خانه تنها بود، خداحافظى كردم و گفتم كه ممكن است براى مدتى طولانى آنها را نبينم. مدت ها پس از فرار در سال 1355 و از خارج از كشور، براى اولين بار با آنها تلفنى صحبت كردم و خبر سلامتى ام را به آنها دادم. در تمام مدتى كه مخفى بودم، مى دانستم كه تماس گرفتن با خانواده حتى بصورت غير مستقيم نيز موجب گرفتارى آنها مى شود، اين مهم را، سازمان هم به من متذكر مى شد. پس از انقلاب هم به خانه پدريم نرفتم و بخاطر تداوم فعاليتم، امكان رفتن به آنجا هيچگاه برايم فراهم نشد. البته بعد از انقلاب كه مادرم را ديدم، وى به من گفت كه همان شب كه از او خداحافظى مى كردم وى اين احساس را داشته كه ممكن است هيچگاه ديگر مرا نبيند و اين را صبح روز بعد به پدرم هم گفته بود.
ما تصميم داشتيم كه هر چه زودتر به تهران برسيم و پيشبينى همه مسائل را هم كرده بوديم، با وجودى كه آن شب بارانى هم بود اما موفق شديم كه زود برسيم. بعدها فهميديم كه از ساعت هشت صبح در تمام پاسگاه هاى پليس راه، جاده را بسته، جلو اتومبيل ها را مى گرفتند و ايست و بازرسى را انجام مى دادند. پس از ورود به تهران در ساعت شش و نيم صبح روز بعد، به محله تهران پارس رسيديم، در اين جا رفیق حسين عزتى با برداشتن دو اسلحه كمرى و مقدارى فشنگ از ما جدا شد."
تا پس از فرار نیز سازمان و رفیق شهرام هنوز به ستوان احمدیان  اعتماد کامل نداشتند و احتمال این که همه این فرار یک توطئه ساواک برای نفوذ به سازمان باشد را می دادند. برای جلوگیری از هرگونه احتمال خطری آنها دو هفته در خانه ای و در میان خانواده  یکی از دوستان و یا همبندان سابق تقى مخفی شدند. کاملا واضح بود که در این رابطه هیچ موردی با ستوان احمدیان درمیان گذارده نشود. پس از دو هفته این دو به سازمان وصل شده و مستقیما به خانه مركزیت سازمان منتقل مى گردند. رفقا پس از جدا شدن ار رفیق حسین عزتی در ابتدا به خانه ای که قرار بود در آنجا بمانند می روند و  سپس برای رد گم کردن اتومبیل کرایه ای را در محله یی بسیار دورتر رها می کنند. محلى كه رفقا شهرام و احمدیان اتوموبیل شان را پارك مى كنند، در خیابان خورشید و بدون این که بدانند، در نزدیكى محل زندگى خانواده حسین عزتى قرار داشت و از نظر امنیتى اشتباه بود. اما خبر این فرار هنوز به تهران و پلیس امنیتی رژیم نرسیده بود. رفیق شهرام رانندگی اتومبیل نمی دانست و ستوان احمدیان هم که راننده بود، تسلط خوبى نداشت. رفیق احمدیان در این باره می گوید:
"آن گونه كه تقى شهرام و حسين عزتى به من گفته بودند، آنها تا پيش از فرار ما هيچ كس را حتى اعضاى نزديك خانوادشان و يا به طريقى رفقاى هم سازمانيشان را از اين كار مطلع نكرده بودند و به من هم مرتب متذكر مى شدند كه به هيچ وجه و تحت هيچ شرايطى و حتى بصورت اشاره و تلويحى نيز در مورد با كسى صحبت نكنم. در هر حال آن گونه كه بعد از جدا شدن حسين عزتى از ما، تقى برايم گفت، وى در آن مقطع هيچ ارتباطى با سازمان نداشت، که البته واقعیت هم نداشت. به نظر من با توجه به اين كه تقى شهرام تا آخرين لحظات همچنان به من مشكوك بود و كل اين ماجرا را توطئه ساواك احتمال مى داد، پيشتر با سازمان در ارتباط بوده، مسئله فرار را هم از قبل با سازمان درميان گذارده بود. بعدها من از یکی از بستگان تقى شهرام به نقل از تقى، مطلع شدم كه حسين عزتى خواهرش را در جريان فرار و كمك هايى كه بعد از فرار ممكن است احتياج داشته باشد، قرار داده بود. تقى شهرام در سال هاى بعد در يادآورى ماجراى فرارمان، به من گفت كه در آن زمان وى و سازمان مجاهدين بخاطر تجربيات تلخ گذشته از نفوذ ساواك بدرون تشكيلات، به هيچ وجه به من اعتماد نداشتند.
من و تقى دوباره به راه خودمان ادامه داديم و به خانه يكى از هم بندان مجاهد تقى در شمال شهر تهران رفتيم، بخاطر اين كه پسر خانواده به اتهام مجاهدين در زندان بود، رفتن به آنجا از نظر من بسيار غير مطمئن و پر خطر بود، اما تقى چنين تصميمى گرفته بود. در هر حال پس از مراجعه به اين خانه كه دو برادر و خواهر جوان به همراه مادرشان در آن زندگى مى كردند، همه محموله خودمان را در آنجا تخليه كرديم و اتوموبيل را در خيابان خورشيد در حوالى ميدان ژاله رها كرديم و از آنجا دور شديم، ساواك پس از چند روز اتوموبيل را پيدا كرد. من و تقى بخاطر نا امنى محل هر شب به نوبت مسلحانه نگهبانى مى داديم. اعضاى خانواده بسيار از ما استقبال كردند و مهربانانه از ما پذيرايى مى نمودند. مادر خانواده البته بسيار از حضور ما وحشت داشت اما برادرها و خواهر خانواده بسيار از بودن ما در آنجا خوشحال بودند و بسيار به ما در يافتن رفقاى سازمان كمك كردند. در همان زمان كه در آن خانه بوديم، راديو ميهن پرستان، درباره فرار ما گزارش داد، اگر چه اطلاعاتشان زياد دقيق نبود و اسامى ما را به اشتباه گفتند. بعدها من از افراد سازمان شنيدم كه پس از فرار ما، تمام شهر شاهى بخاطر حضور بسيار مامورين ساواك و شهربانى در جريان قرار گرفتند. رژيم البته به مدت سه روز با هلى كوپتر تمام نواحى جنگلى را نيز زير نظر گرفته بود و مامورين روى زمين نيز به جستجوى ما مى پرداختند. البته در هيچ كدام از رسانه هاى رژيم در اين مورد چيزى نوشته و گفته نشد. تقريبا دوازده روز پس از فرار، توانستيم با سازمان تماس بگيريم و وصل شويم.
به نظرم اين خانواده كه ما در خانه آنها ساكن بوديم ريشه در روستا داشتند، چرا كه بسيارى از نشانه هاى زندگى در روستا و رابطه با زمين در آنجا ديده مى شد. آنها بسيار گرم و مهربانانه از ما پذيرايى مى كردند. شب ها براى خواب رختخواب هاى بسيار بزرگ و عالى با ملافه هاى بسيار تميز در اختيارمان مى گذاشتند، كه البته تقى از آنها استفاده نمى كرد و روى زمين مى خوابيد، او در جواب من كه چرا از اين وسايل راحتى استفاده نمى كند، مى گفت كه ما زندگى سختى در پيش خواهيم داشت كه بايستى همواره خودمان را آماده نگاه داريم، من البته در جواب مى گفتم كه هر زمانى كه مجبور شديم روى سنگ بخوابيم، حتما اين كار را مى كنيم، اما بهتر است كه حالا با وجود اين امكانات از آن استفاده كنيم، كه تقى مجددا در مخالفت با من به تشريح زندگى بسيار سخت اكثريت مردم اشاره مى كرد. من البته به او يادآورى مى كردم كه از خانواده بسيار فقير وزحمتكشى مى آيم و در واقع تمام عمرم را سختى كشيده ام و نيازى به آمادگى بيشتر ندارم، اما تو كه از خانواده متمولى بوده اى احتمالا نيازمند چنين سختى كشى هايى هستى. سرانجام وى نيز در روزهاى آخر و پيش از پيوستن به سازمان از وسايل راحتى و غذاهاى دلپذيرى كه خانواده در اختيارمان قرار مى داد استفاده مى كرد. تقى بسيار باز و خوش فكر بود و به هيچ وجه دگم و كج فكر نبود.
در هر حال بنا بر گفته تقى در آن زمان، وى با سازمان در ارتباط مستقیم نبود، اما از سوى ديگر سازمان در جستجوى ما بود. تقى چند محل قرار از قبل بياد داشت كه آن دو برادر را هر روز به آنجا ها مى فرستاد تا مگر ردى از رفقا بيابد. پس از يازده يا دوازده روز، اين دو برادر ردى از محسن فاضل با نام مستعار عطا بدست آوردند. شهرام بسيار در اين مورد فعال بود و هر روز به همراه آنها و با اتوموبيل شان به محل قرارها سر مى زندند و من در خانه مى ماندم. پس از يافتن محسن فاضل، ما بلافاصله آن خانه را تخليه كرديم و به سازمان پيوستيم. در اين دوران سازمان از نظر امكانات بسيار در مضيقه بود. در ابتدا تقى به همراه پسر آن خانواده و با اتومبيل به سر قرارى رفت و به سازمان پيوست، چند ساعت بعد، محسن فاضل به همان خانه آمد، كه احتمالا آشنايى قبلى داشت. آنها هنوز به من اطمينان نداشتند، چشم بسته و با رعايت مسائل كامل امنيتى به خانه تيمى رضا رضايى منتقل كردند كه من در آن موقع، نمى دانستم. فاضل، مرا با خود با اتوموبيل به جايى برد كه همواره چشمانم بسته بود، بعد از آن هم در حدود بيست دقيقه پياده روى داشتيم كه مجبور بودم، براى اين كه جايى را نبينم، سرم پايين باشد و به همين دليل هم يكبار بسختى به زمين خوردم كه بعدا در خانه رضا، همه پس از نقل اين واقعه به آن مى خنديدم. وقتى به خانه رضا آمدم تقى هم آنجا بود و من نمى دانستم كه آنجا خانه تيمى رضا رضايى بود. تقى در اين خانه سعى مى كرد به من نماز ياد دهد و در اين مسئله پافشارى مى كرد.
فرار ما از زندان و پيوستن من به عنوان يك افسر شهربانى از نظر تبليغاتى ارزش بسيار زيادى براى سازمان داشت و به همين دليل ما در محافظت شديد سازمان قرار داشتيم، خانه رضا هم از اين جهت كه خانه رهبرى اصلى سازمان بود، براى اقامت موقت ما در نظر گرفته شده بود. البته سازمان در آن زمان دچار تنگناهاى بسيارى هم بود. در اين خانه تيمى كه از خانه هاى اصلى سازمان بود و بسيار از آن مراقبت مى شد، بهرام آرام، پوران بازرگان، محسن فاضل، تقى شهرام و من حضور داشتيم. البته من هيچكدام از اين رفقا را نمى ديدم و نمى دانستم كه در آنجا هستند و بعدها متوجه شدم. تنها كسى كه از اتاق ديگر نزد من مى آمد، تقى شهرام بود. در هر حال كمى بيش از يك ماه بعد رضا رضايى در درگيرى با ساواك در بيست و پنجم خرداد ماه به شهادت رسيد. ما خبر اين درگيرى را روز بعد در روزنامه ها خوانديم و بلافاصله مجبور به تخليه خانه بدون پاكسازى آن شديم. با توجه به وضعيت ما، اوضاع بسيار بحرانى و از نظر امنيتى، موقعيتى بسيار خطرناك ايجاد شده بود.  بهرام آرام كه فردى كوچك اندام و ظريفى بود، اغلب لباس بسيار مرتبى از كت و شلوار مى پوشيد كه در جمع رفقاى مجاهد بسيار چشمگير و متفاوت بود. بهرام آرام در كار نقل و انتقال و ارتباطات بچه ها كار مى كرد."
پس از این فرار خانواده رفقا شهرام و احمدیان به شدت مورد تعرض ساواک قرار گرفتند و ماه ها در بازداشت و تحت تعقیب قرار داشتند. حتی صاحب هتلی که پدر شهرام چند شبی در ساری در آنجا گذارنده بود نیز زیر بازجویی شدید قرار گرفت. یکی از بستگان رفیق شهرام از تعرض ساواک به خانواده اش چنین می گوید:
"در كمتر از یك هفته، پس از فرار آنها، خانواده ما در ساواك بازجویى می شد. تقى البته كمى پیش فرارش به مادرم گفته بود كه هر چیزى در مورد او وجود دارد را نابود كنیم. آنها عكس هاى این سه نفر، تقى، ستوان احمدیان و حسین عزتى را به ما نشان مى دادند، در همان زمان سربازجو وارد اتاق شد و با اشاره به عكس ها، به بازجوی دیگر گفت كه عكس حسین عزتى را از تعقیب و مراقبت حذف كنید، چرا كه وى تمام شده است، بدین معنى كه كشته شده بود. این ماجرا در حدود سه یا چهار روز پس از فرار تقى بود كه خوب بیاد دارم."
سازمان مجاهدین خلق در باره این فرار اطلاعیه سیاسی نظامی منتشر کرد و این فرار را جزیی از عملیات های برنامه ریزی شده اعلام نمود. این اطلاعیه در اردیبهشت 1352 و پیش از اعدام انقلابی سرهنگ امریکایی "لویس لی هاوکینز" که در کمتر از یک ماه بعد و با سلاح های به غنیمت گرفته شده انجام گرفت، به قلم رضا رضایی منتشر شد. متن کامل این اطلاعیه در نشریه باختر امروز شماره 47، ابان 1352، نیز منتشر شد که ما از آنجا آن را نقل می کنیم.
اطلاعیه سیاسی ـ نظامی شماره 15 درباره: فرار مجاهدین از زندان
"اذا جاء نصرالله والفتح و رأیت الناس یدخلون فی دین الله افواجا". هنگامی كه یاری خدا و خورشید پیروزی نمایان شد، خواهی دید كه خلق ‌ها چگونه دسته ‌دسته به راه حق رو می كنند. (قرآن، سوره نصر)



هموطنان عزیز و مبارز
شامگاه روز جمعه 14 اردیبهشت دو تن از انقلابیون اسیر، برادر مجاهد محمد تقی شهرام و رفیق مبارز حسین عزتی توانستند با شركت و همكاری بی دریغ یكی از فرزندان برومند و شجاع خلق ایران، ستوان ‌یكم امیرحسین احمدیان افسر شهربانی، طبق یك نقشه دقیق و فوق‌العاده جالب از تبعیدگاه و زندان مغول زندان شهرستان ساری، فرار كنند. انقلابیون مذكور در جریان هجوم وحشیانه پلیس به نیروهای مبارز و كشتار و شكنجه انقلابیون در شهریور 1350 همراه صدها تن دیگر به اسارت مزدوران شاه درآمدند. اما اكنون برادر مجاهد ما همراه این افسر دلیر و آزاده، پیروزمند و سالم با مقادیر معتنابهی سلاح و مهمات و مدارك اطلاعاتی از دشمن به صفوف برادران مجاهدش پیوسته است.
این عملیات در دو قسمت شروع و خاتمه یافت. قسمت اول از ساعت 22 و 30 دقیقه جمعه 14 اردیبهشت در زندان مركزی ساری شروع گردید و طبق یك نقشه كاملاً دقیق و متهورانه، كلیه مأمورین مسلح زندان خلع‌ سلاح شده و با دستگیری 14 مأمور نگهبان، زندان در اشغال انقلابیون درآمد و قسمت اول این عملیات با خروج از زندان و قطع شبكه ارتباطی زندان با شهربانی كل در ساعت یك و سی دقیقه بامداد 15 اردیبهشت پایان یافت.
در قسمت دوم انقلابیون توانستند با از میان بردن كلیه آثار و علامات و با ایجاد رد پاهای اغفال‌ كننده برای دشمن و تعویض اتومبیل خود در ساعت شش و ده دقیقه صبح همین روز به سلامت به تهران رسیده و اندكی بعد در پناهگاه‌ های خود جای بگیرند.
دشمن كه از دقت عمل و هوشیاری انقلابیون و ضربه‌ای كه از درون صفوف خود توسط این افسر شجاع خورده بود و گیج و وحشت‌زده شده بود، به تلاش مذبوحانه‌ای دست زد و با بسیج كلیه نیروهای ارتش محل و ژاندارمری و پلیس و ساواك و آگاهی، كوشید كه ردپائی از انقلابیون فراری بدست آورد. اما كافیست همین ‌قدر گفته شود كه حتی اتومبیلی كه در صبح همان روز یعنی شنبه 15 اردیبهشت، در خیابان خورشید و بخصوص در همان محلی كه شهید مهدی رضائی، مجاهد 19 ساله یكی از افسران ساواك را به هلاكت رسانده رها شده بود، بعد از چهار روز كشف گردید. در حالی كه به فرمان مقامات پَست و بی شرم دربار و ارتش و شهربانی و ساواك، می بایستی ظرف دو روز پیگیری این افسر خائن به شاه و اربابانش و خدمت ‌گزار واقعی و شجاع خلق ستمدیده‌اش بدست جلاد سپرده شود تا حتماً و بزودی تیرباران گردد و مقامات ضد امنیتی ادعا كنند كه با دستگاه اهریمنی شاه نمی توان درافتاد. اما این ‌بار هم مثل دفعات گذشته این آرزو در دلشان خشكید.
در این عملیات انقلابیون تعداد 20 قبضه سلاح كمری از نوع «اسپرینگ فیلد» آمریكائی و 900 تیر فشنگ 38% اینچ كه دشمن بخصوص برای كشتار فرزندان انقلابی خلق، قویترین آن را از اربابان آمریكائیاش تحویل گرفته بود و یك دستگاه بیسیم ساخت متجاوزان اسرائیلی و مقادیری غل‌ و زنجیر مخصوص بستن دست و پای اسرا و مقادیری مدارك اطلاعاتی دشمن به نفع نیروهای انقلابی مصادره کردند.
عملیات پیروزمندانه انقلابیون در ساری، رعشه بر اندام جنایتكار شاه افكند است. این عملیات بار دیگر تصمیم و اراده خلل‌ ناپذیر خلق و پیشگامانش را در ادامه مبارزه تا پیروزی نهائی بر علیه امپریالیسم آمریكا و انگلیس و صهیونیسم و رژیم سلطنتی پلید و فاسد ایران نشان می دهد. نتایج درخشانی كه این پیروزی بطور خلاصه به همراه داشته است چنین است:
الف ـ دو تن از انقلابیون با انبوهی تجربه آزاد شدند و هریك به صفوف برادران انقلابی مسلح خود پیوستند.
ب ـ پیوند افسر دلیر و آزادیخواه پلیس ستوان‌ یكم احمدیان به صفوف مجاهدین خلق نشان می دهد كه:
1- انقلاب مسلحانه و حق‌طلبانه خلق ما جبهه نوینی در قلب دشمن، ارتش و نیروهای مسلح دولتی علیه رژیم خونخوار شاه و اربابان آمریكائی و انگلیسی اش باز كرده است.
2- در اثر اوجگیری عملیات انقلابی و با روشن شدن ماهیت جنایتكارانه و خائنانه رژیم شاه، تضادها و تناقضات داخلی دشمن رو به رشد بوده و سازمان درونی دشمن به علت ماهیت ضدانقلابی و پوسیدگی ذاتی رو به تلاشی می رود و بی اعتمادی و ترس به شدت بر دشمن حاكم شده است.
3- این عمل چراغ راهنما و نقطه حركتی است برای كلیه افراد شریف و آزادیخواه نیروهای مسلح كه به نقش جنایتكارانه و ضد انسانی پلیس و ارتش در حمایت از منافع غارتگران خارجی آگاهی كامل یافته‌اند و بنا به شرافت انسانی و علاقه به آزادی میهن، همواره در جستجوی وسیله برای مبارزه علیه رژیم خائن و آدمكش شاه‌اند. پیوستن این افسر آزادیخواه نشان داد كه نیروهای مسلح قادرند چه ضربات هولناكی بر پیكر رژیم وارد سازند و متقابلاً چه خدمتی به جنبش آزادیبخش خلق خویش بنمایند.
4- جا گرفتن این افسر شریف در كنار ما به عنوان یك برادر مجاهد نشان داد كه علیرغم همه تبلیغات اهریمنی رژیم هیچ‌ گونه دشمنی بین فرزندان انقلابی خلق با برادرانشان در ارتش و سایر نیروهای مسلح رژیم یعنی سربازان، پاسبانان، درجه ‌داران و افسران كه همه خود در زیر ستم و سلطه امپریالیست‌های آمریكائی و انگلیسی در معرض توهین و پایمال شدن شرافت انسانی قرار گرفته‌اند، وجود ندارد و تمام توطئه‌های خونین دشمن به تشویق افسران و درجه ‌داران شریف ارتش و شهربانی در كشتن خواهران و برادران انقلابیشان كه جان خود را در راه آزادی و استقلال مردم ستمدیده گذاشته ‌اند بی اثر خواهد ماند.
عمل این [افسر] آزادیخواه و وطن ‌پرست نشان داد كه همه تلاش‌ های دشمن در ایجاد دشمنی و برادركشی بین فرزندان انقلابی خلق و افسران و درجه‌ داران شریف به شكست انجامیده است. همچنین نشان داد كه مبارزه ما تنها علیه امپریالیست‌های آمریكائی و انگلیسی و صهیونیستی و دست‌ نشاندگان قاتل و منفور آنها ــ‌ دربار و طبقه حاكمه فاسد و در رأس همه اینها شاه جنایتكار ــ است و همه تلاش‌های شیادان جنایتكار رژیم كه سعی دارند وانمود كنند كه گویا ما با افراد ستمدیده و شریف نیروهای مسلح از افسر و درجه‌ دار و پاسبان و سرباز كه بوسیله همین رژیم تحت خفت ‌آورترین شرایط به بردگی همین رژیم نوكران بیگانه كشیده شده‌اند، سرجنگ داریم. ما از ابتدا نیز اعلام كرده‌ایم كه تنها سینه‌ای را سوراخ می كنیم كه سینه برادران انقلابی و خلق ستمدیده ما را نشانه رفته و سوراخ می كند و تنها مغزی را متلاشی می كنیم كه دائماً در اندیشه كشتار و استثمار خلق ما می باشد.
5- این عمل همچنین پوچ‌ بودن كلیه ادعاهای رژیم زبون و دروغپرداز را در زمینه جادوئی نشان دادن دستگاه‌های اطلاعاتی و ضد اطلاعاتی ساواك و شهربانی، برملا ساخت زیرا كه فرار تحت شدیدترین سیستم ‌های پلیسی و در میان انبوهی از همین عناصر اطلاعاتی و در مدت چهار ماه تدارك با پیروزی كامل به انجام رسید.
6- مصادره مقادیر معتنابهی اسلحه و مهمات جنگی از دشمن به نفع نیروهای انقلابی یك پیروزی نظامی چشمگیر بود كه دشمن را به هراس انداخته و ضربات روانی - نظامی بزرگی بر او وارد ساخته است. متقابلاً این سلاح‌ ها قدرت آتش ما را افزایش داده و اراده ما را بر پیروزی بر دشمن توان می بخشد. اینكه ما امروز با همان اسلحه دشمن، با خود او می جنگیم، مرحله نوینی است در جنگ روانی با دشمن. دشمن كه همواره به قدرت سلاح‌ های خویش می نازد و خلق را می ترساند، امروز باید از قدرت سلاح‌های خودش در دست انقلابیون در هراس باشد.
افسران، درجه ‌داران و سربازان شریف و آزاده ایرانی؛
دشمن قصد دارد با فریفتن شما به وسیله وعده و وعیدهای ننگین با پول، با درجه، با خانه و به بهای كشتن شخصیت و عزت ‌نفس و حیثیت انسانی شما، دستتان را به خون خواهران و برادران انقلابیتان آغشته سازد یعنی به خون كسانی كه در زیر سیاه‌ ترین دیكتاتوری های مزدوران بیگانه برعلیه استبداد و سلطه آنان می جنگند.
برادران شرافتمند، در مقابل توطئه ‌های ناجوانمردانه رژیم آدمكش و مزدور شاه مقاومت كنید و راه افتخارآمیزی كه ستوان احمدیان، افسر شجاع پلیس گشود ادامه دهید و با كمك ــ‌ هرچند كوچك ــ‌ به برادران انقلابی و مسلح خود در ساختمان عظیم جامعه آزاد و فارغ از رنج بردگی و بهره‌ كشی و جامعه مستقل و سرافراز ایران شركت كنید. خلق ما هرگز خاطره خدمتگزاران صادق و شجاع خود را از یاد نخواهد برد. این آخرین پیامی است كه مجاهد دلیر ستوان احمدیان خطاب به افسران و درجه‌ داران شرافتمند و آزادیخواه در دفتر یادداشت زندان نوشت:
«می دانم راهی كه من انتخاب كرده‌ام آینده‌اش مرگ است اما من می روم و این لباس ننگین را ترك می گویم تا دیگر گرسنگان گرسنه نمانند.»
درود خلق ایران به مجاهد دلیر امیرحسین احمدیان كه ننگ پلیس شاه بودن را تحمل نكرد.
گرامی باد خاطره افسران و درجه ‌داران شهید ارتش كه به خاطر میهن ‌پرستی بدست شاه خائن تیرباران شدند.
برافراشته باد پرچم مقاومت در مقابل دیكتاتوری شاه و غارت و تجاوز امپریالیسم آمریكا و انگلیس و صهیونیسم در ایران.
 
مجاهدین خلق ایران، اردیبهشت 1352

دوم مرداد 1392
behrouzan@gmail.com

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire