سیمای تاریخی و حقیقی یک قدیس کوششی برای تماشای روزگار و سرگذشت حقیقی و زمینی امام رضا .تهیه، تنظیم و تالیف اسماعیل وفا یغمائی (قسمت چهارم)
حكومت متزلزل مامون و شورشها
با تمام پيروزى هاى به دست آمده و با وجود كشته شدن امين وتبريكاتى كه در مرو نثار مامون شد و با اينكه سر امين را بر فراز نيزه كردند و با طبل و دهل در شهرهاى بزرگ خراسان گرداندند تا همگان بدانند خليفه اى كشته شد و خليفه اى ديگر بر مسند نشْست .
حكومت مامون در آغاز حكومتى متزلزل بود. اسناد و مدارك باقيمانده از سالهاى 198 تا 204 هجرى را كه بررسى كنيم و مجموع وقايع را كه در كنار هم قرار دهيم اين واقعيتها خود را نمايان خواهند ساخت.
حكومت مامون در آغاز تنها در مرو و در ميان ايرانيان و به مدد فراست فضل ابن سهل و جنگاورى طاهر ذواليمينين استحكام داشت. در عراق و سرزمينهاى عربى قتل امين، و مساله برادر كشى مامون تاثير ناخوشايندى بر جاى نهاده بود. خاندان عباسى و اعراب و مردمانى كه در حمله ارتش طاهر ذواليمنين آزارها و ويرانى ها و نابسامانى ها را تحمل كرده بودند از مامون و اتكاى او به ايرانيان دل خوشى نداشتند، بخصوص كه امين خليفه اى خوشگذران و اهل خلوت و تفريح بود و چندان اهل سختگيرى و قتل و كشتار نبود. گفته شده است که امین خلیفه ی جوان سال از زنان روی گردان بودوعمر در حب غلامان خوشچهره به سر می برد در وسعت گرایش امین به همجنس و لطافت طبع او گفته اند که دسته ای از غلامان امرد زیبا روی ترک و دیلم و روم تشکیل داده و نام آنها را الجرادیه ( ملخها ) گذاشته بود و نام غلامان زیبا روی حبشی را که سیاه بودند الغرابیه ( کلاغیه ) نهاد. امین شاید به همین علت و چون همجنسگرایان اهل خشونت نبود.
قتل وسربريدن او، خلیفه آرام و عشرت طلب آنهم به دست سربازان ايرانى طاهرذواليمينين به نفرت اعراب از ایرانیان بيشتر دامن زد.
در بررسى تاريخ و بدون در افتادن به دام نژاد پرستى وبرترى عرب بر ایرانی ويا بالعكس بايد اين واقعيت را در نظر داشت. بازار برده فروشان و فروش زنان |
تضاد اعراب و ايرانيان در آن روزگار واقعى بود. اعراب ونيزعلويان ايرانيان را عنصر مغلوب و از زمره مواليانى(بردگان آزاد شده) مى دانستند كه قدرت يافته بودند و و اين خوشايند آنان نبود، درمقابل ايرانيان نيز در هر حال اعراب را اشغال كنندگان سرزمين خود ومصادره كنندگان ثروتها و اموال خود و به اسيرى كشاندن خود مى دانستند و از آنان دل خوشى ندانستند. اين ناخوشايندى ها و دلخورى ها در شرايط معمولى پنهان اما در كشاكشهاى تاريخى آشكار مى شد. تضاد عرب و عجم در آن روزگار و با توجه به ماجراى مامون و امين تنها خاص عباسيان نبود. اگر از خيالپردازى ها و گرايش به رمانتيزم و حكايات و رواياتى كه شمارى از ملايان بر فراز منابر نقل مى كنند عبور كنيم اين تضاد را ميان علويان عراق و ايرانيان مى بينيم.
ایرانیان وعلویان. تضاد و وحدت
ایرانیان وعلویان. تضاد و وحدت
چنین گفته میشود که گویا واقعيت اين است كه در عواطف ايرانيان پس از قرنها علويان بالمجموع در حيطه اى از تقدس و مظلوميت خود را نمايانده و گويا هيچوقت هيچ تضادى با ايرانيان نداشته اند.
واقعيت تاريخى اين نيست و علويان تنها در على ابن ابيطالب و حسين ابن على و امثالهم خلاصه نمى شوند. در عرصه واقعیتهای تاريخ بر خلاف سرزمين عواطف، ما با انواع و اقسام علويان روبروئيم.
علويان تا در عراق بودند و بعنوان فراریان از ستم حکومت عباسی بمیان ایرانیان نیامده بودند چندان از ايرانيانى كه در هر حال در كمين آن بودند كه از هيئت مغلوبان در آمده و قدرت گذشته وعظمت تاريخى خود رابه عنوان ملتى كه پانزده قرن از آغاز شكل ىافتن آن در درون مرزهاى جغرافيائى مشخصى مى گذشت باز يابند، احساس امنيت نمى كردند. در این نقطه اعراب در جناح غالب و مغلوب، چه علوی و چه عباسی، نقطه ای مشترک داشتند، یعنی هراس از ملتی مغلوب و به زیر سیطر ه بیگانه کشیده شده.
اين تضاد هنگامى كه علويان به ميان ايرانيان آمدند چهره نهان كرد و اندك اندك تا اندازه اى فراموش شد. علت چهره نهان کردن موقت این تضاد این بود که علویان فراری و رانده شده و کشتار شده بمیان ایرانیان آمدند و ایرانیان نیز احساس کردند که دردی مشترک ، یعنی سرکوب مشترک آنها را به علویان نزدیک کرده است. این نزدیکی و احساس درد مشترک یکروزه و برق اسا بوجود نیامد بلکه در گذر سالیان و ماجراها پدید آمد و شکل گرفت
واقعيت تاريخى اين نيست و علويان تنها در على ابن ابيطالب و حسين ابن على و امثالهم خلاصه نمى شوند. در عرصه واقعیتهای تاريخ بر خلاف سرزمين عواطف، ما با انواع و اقسام علويان روبروئيم.
علويان تا در عراق بودند و بعنوان فراریان از ستم حکومت عباسی بمیان ایرانیان نیامده بودند چندان از ايرانيانى كه در هر حال در كمين آن بودند كه از هيئت مغلوبان در آمده و قدرت گذشته وعظمت تاريخى خود رابه عنوان ملتى كه پانزده قرن از آغاز شكل ىافتن آن در درون مرزهاى جغرافيائى مشخصى مى گذشت باز يابند، احساس امنيت نمى كردند. در این نقطه اعراب در جناح غالب و مغلوب، چه علوی و چه عباسی، نقطه ای مشترک داشتند، یعنی هراس از ملتی مغلوب و به زیر سیطر ه بیگانه کشیده شده.
اين تضاد هنگامى كه علويان به ميان ايرانيان آمدند چهره نهان كرد و اندك اندك تا اندازه اى فراموش شد. علت چهره نهان کردن موقت این تضاد این بود که علویان فراری و رانده شده و کشتار شده بمیان ایرانیان آمدند و ایرانیان نیز احساس کردند که دردی مشترک ، یعنی سرکوب مشترک آنها را به علویان نزدیک کرده است. این نزدیکی و احساس درد مشترک یکروزه و برق اسا بوجود نیامد بلکه در گذر سالیان و ماجراها پدید آمد و شکل گرفت
حکومت مامون دربین منگنه ای خرد کننده، علویان و ایرانیان
حکومت مامون از آغاز با شورشها ی علویان و ایرانیان مواجه شد |
واقعيت ديگر ماجراى شورشهاى علويان از يكسو و آماده شدن خرمدينان براى تهاجم است. علويان چنانكه اشاره خواهد شد از آشفتگى و تضاد هاى اين ايام استفاده كرده و در عراق دست به شورشهاى خونينزدند. در طرف ديگر خرمدينان آماده شورش بودند، حكومت مامون در بين منگنه اى،منگنه شورشهای علویان مغلوب وشورشی وایرانیان فروکوفته شده قرار داشت كه مى توانست توسط اين منگنه خرد و نابود شود. انگیره ها البته متفاوت بود. انگیزه علویان سرکوبهای خونین عباسیان و نیز این مدعی بود که حکومت از آن کسانی است که به دلیل خون و تبار مستقیم به پیامبر وصلند وحق آنان توسط عباسیان غصب شده است. انگیزه ایرانیان اما داغ و درد اشغال سرزمینشان و تاراج اموال و هستیشان و به بردگی کشاندن زنان و دختران و کتار مردانشان، و جزیه و خاموشی آتش معابد وممنوعیت زبان و فرهنگشان بود.
تضاد در درون دستگاه حکومتی
تضاد در درون دستگاه حکومتی
حكومت مامون تنها درگير تضادهاى بيرونى نبود. در درون نيزاز همان روزهاى اول شاهد تضادهاى سنگين درونى و جناح بندى، جناح ايرانى و جناح عرب هستيم.
فضل ابن سهل و طاهر ذواليمينين به عنوان جناح ايرانى و قدرتمند حكومت مامون، در مقابل كسانى چون هرثمه ابن اعين سپهسالار بزرگ سابق هارون قرار دارند.
چندان زمانى نخواهد گذشت كه با شروع ماجراى ولايتعهدى امام رضا ما شاهد تضادهاى ديگرى خواهيم شد و جنگى خونين و آلوده بر سر قدرت آغاز خواهد شد. اين تضادها سر انجام باعث قتل هرثمه عرب تبار به دستور فضل ایرانی تبار وپس از آن قتل فضل به فرمان مامون خواهد شد. در این نبرد درون دربار خلافت بار دیگر عنصر ایرانی و عرب اما درسیمای قدرتمند و غالبدر برابر هم میایستند و سرانجام مجموع ماجراها و تضاد مامون با امام رضا پايان زندگى هشتمين امام را رقم خواهد زد اما هنوز تا آن زمان فاصله ای مانده است.
بار ديگرشورشهاى خونین علويان دركوفه، بصره،مدينه،مكه،يمن و...
بار ديگرشورشهاى خونین علويان دركوفه، بصره،مدينه،مكه،يمن و...
. علویان چه به تبع فشاری که از جانب عباسیان به آنان وارد می آمد و چه به دلیل ادعای حکومت و اینکه حکومت به تبع خون و نسب و سفارش و تاکیدات پیامبر و...حق آنانست آرام نداشتند.
شب يكشنبه 25 محرم سال 198 هجرى امين كشته شد و مامون در خلافت بى رقيب گشت و روز دهم جمادى الاخر 199 هجرى(25ژانويه 815م) سيدى جوان وشورشى واز علويان حسنى (از نسل امام حسن بنام) ابوعبدالله محمد بن ابراهيم بن اسماعيل بن الحسن بن الحسن بن على ابن ابوطالب معروف به «ابن طباطبا» در كوفه قيام كرد. فرماندهى نيروهاى او را ابوالسرايا كه از جنگاوران قوى پنجه واز همراهان وفرماندهان سابق تحت فرمان هرثمه ابن اعين سپهسالار هارون و پس از آن از فرماندهان ارتش مامون بود به عهده داشت.
از فرزندان ونوادگان امامان شيعه و علويان افراد زيادى در اين شورش كه به زودى چندين شاخه شد وآتش آن در شهرها و نقاط مختلف زبانه كشيد شركت داشتند.
* از زيديه و فرزندان امام سجاد،محمد بن محمد بن يحيى بن زيد بن على بنالحسين( به روايت الكامل، ج 5، ص 175 و مروج الذهب ج4 ص26)
* از نوادگان امام حسن، محمد بن سليمان بن داود بن الحسن بن الحسن بن على،در مدينه شورش كرد (به روايت مروج الذهب جلد4 ص26)
* از فرزندان امام صادق، محمد بن جعفر معروف به «ديباج» در مكه و اطراف حجاز بپاخاست.( به روايت مروج الذهب ج4 ص26 و الكامل، ج5، ص177).
* در همين اوقات يكى از فرزندان موسى ابن جعفر بنام ابراهيم كه در مكه بود، وقتى خبر شورش را شنيد براى قيام به سمت يمن حركت كرد .شيخ مفيد مى گويد: ابراهيم بن موسى در زمان مامون از طرف محمد بن زيد بن على بن الحسين( شورشى كوفه و جانشين ابن طباطبا) فرماندار يمن شد.
* در اين سال دو فرزند ديگر موسى ابن جعفر نيز در اين آشوبها بودند، يكى اسماعيل بن موسى كه به فرماندارى فارس و ديگرى زيد بن موسى بن جعفر (زيدالنار) كه فرماندار اهواز شدو بصره را نيز تصرف كرد .
زيد ابن موسى ابن جعفر برادر امام رضا در خشونت با مخالفان مشهور بود وبه دليل اعمال خشونت فراوان در آتش زدن خانه ها و اموال عباسيان و طرفداران عباسيان در بصره، در ميان مردم به زيد النار يعنى زيد آتش افروز و زيد آتش زن مشهور شد.
مى بينيم كه انواع و اقسام علويان وسادات حسنى و حسينى و زيدى با شل شدن چفت و بست حكومت موقعيت را براى شورش و به دست گرفتن زمام قدرت و به دست آوردن حق تاريخى وآسمانى مورداعتقادخود غنيمت شمرده اند.
كار قيام به زودى بالا گرفت و حاكم كوفه در مقابل شورشيان علوى تاب مقاومت نياورد. حسن ابن سهل سرخسى نخستين بار سپاهى دو هزار نفره به مقابله فرستاد كه كارى از پيش نبرد
جنگ قدرت در میان شورشیان
جنگ قدرت در میان شورشیان
فرداى همان روز اما ابراهيم طباطبا به طور ناگهانى فوت كرد و فرماندهى شورشيان يكسره به دست ابوالسرايا افتاد .
نوشته اند كه علت فوت ناگهانى رهبر معنوى شورش اختلاف او با ابوالسرايا بر سر غنائم و رفتارهاى ابو السرايا بود و ابوالسرايا در جنگ قدرت مروت را به كنارى نهاد و حرمت خون علوى او را ناديده گرفت و ابن طبا طبارا با زهرمسموم كرد و یکبار دیگر نشان داده شد در جنگ قدرت هیچ اخلاق و تقدسی مانع نابودی رقیب نیست.
نوشته اند كه علت فوت ناگهانى رهبر معنوى شورش اختلاف او با ابوالسرايا بر سر غنائم و رفتارهاى ابو السرايا بود و ابوالسرايا در جنگ قدرت مروت را به كنارى نهاد و حرمت خون علوى او را ناديده گرفت و ابن طبا طبارا با زهرمسموم كرد و یکبار دیگر نشان داده شد در جنگ قدرت هیچ اخلاق و تقدسی مانع نابودی رقیب نیست.
پس از درگذشت ابن طباطبا، شورشيان كودك كم سن و سال ديگري از سادات حسيني زيدى را، از نوادگان امام سجاد را،كه نامش محمد بن محمد، بن يحيي بن زيد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب بود را به پيشوايي خود برگزيدند، با اين همه برگزيدن اين كودك تنها بخاطرحفظ مشروعيت قيام در ميان مردم بود و در اين هنگام به طور واقعى رهبرى را ابوالسرايا به عهده داشت. در اين هنگام ابوالسرايا مبلغان خود را به شهرهاي اطراف فرستاد و مردم را به بيعت فراخواند.
اندك زمانى پس از اين وقايع حسن ابن سهل نيروئى چهار هزار نفره به مقابله ابوالسرايا فرستاد كه اين بار نيز نيروهاى خلافت از شورشيان شكست خورده و تقريبا تمامشان قتل عام شدند.
حکومت کوتاه مدت ابوالسرایا در کوفه و پایان کار وی
حکومت کوتاه مدت ابوالسرایا در کوفه و پایان کار وی
پس از اين پيروزى ابوالسرايا در كوفه حكومتي تشكيل داد و سكّه زد.او بصره و واسط را نيز تصرّف كرد. در سومين بار حسن ابن سهل نيروئى عظيم را به فرماندهى سپهسالار اصلى و باتجربه خود هرثمه ابن اعين به روياروئى شورشيان فرستاد وروز شنبه پنج شوال 199 در نبردى مهيب وخونين ابوالسرايا نخستين شكست را تجربه كرد و كاروانى هولناک از سرهاى بريده روانه اقامتگاه حسن ابن سهل شد.
جنگها تا نيمه محرم ادامه ىافت و اندك اندك شورشيان خسته و پراكنده شدند و ابوالسرايا در نهايت به قادسيه گريخت و در جلولا دستگير شد و در نهروان در تاريخ نيمه ماه محرم سال 200 هجرى به فرمان حسن ابن سهل گردنش را زدند و سرش را بر نيزه كرده و گرداندند تا نشان دهند كار شورشيان تمام است . پيكرابوالسرايا را به بغداد بردند و به سنت مرسوم دربار خلافت دو شقه كردند و بر دو سوى پل بزرگ بغداد آويختند تا عابران از ميان آن بگذرند و فرجام شورش بر عليه حكومت را در يابند.
قربانی شدن دویست هزار نفر در جریان شورشهای علویان
جنگها تا نيمه محرم ادامه ىافت و اندك اندك شورشيان خسته و پراكنده شدند و ابوالسرايا در نهايت به قادسيه گريخت و در جلولا دستگير شد و در نهروان در تاريخ نيمه ماه محرم سال 200 هجرى به فرمان حسن ابن سهل گردنش را زدند و سرش را بر نيزه كرده و گرداندند تا نشان دهند كار شورشيان تمام است . پيكرابوالسرايا را به بغداد بردند و به سنت مرسوم دربار خلافت دو شقه كردند و بر دو سوى پل بزرگ بغداد آويختند تا عابران از ميان آن بگذرند و فرجام شورش بر عليه حكومت را در يابند.
قربانی شدن دویست هزار نفر در جریان شورشهای علویان
درسهاى اين شورش خونين و خشن شيعى كه دهها هزار نفر در آن كشته شدند( بنا بر روايت ابوالفرج اصفهانى 200هزارتن) فراوان است. منجمله در بازبينى اين شورش مى توانيم نقش و فرجام كار هشتمين امام شيعيان را در آغاز قرن چهارم هجرى دنبال كنيم اما پيش از تامل بر اين شورش بجاست گزارشى از دكتر حسين خنجى و نيز گزارش جالب و تاريخى ابوالفرج اصفهانى را كه حدود هزار و صد سال قبل در فاصله اى نزديك به اين شورش مذهبى و شيعى بزرگ و قابل تامل نوشته شده در مقاتل الطالبين بازخوانيم. اين گزارش ما را خيلى خوب با حال و هواى دوران و اين شورش و روانشناسى پرسوناژهاى اصلى و مردم شركت كننده در اين شورش آشنا مى كند.
بخشى ازگزارش دكتر حسين خنجى
بخشى ازگزارش دكتر حسين خنجى
... پس از جنگهاي امين و مأمون در اواخر قرن دوم هجري كه به قتل امين توسط طاهر پوشنگي در بغداد و خليفه شدن مأمون توسط فضل سرخسي در «مرو» انجاميد، سراسر عراق را آشوب فرا گرفت. چونكه جنگهاي امين و مأمون حالت جنگ ايرانيگرايان و عرب گرايان به خود گرفته بود و در نهايت با كشته شدن امين به پيروزي
ايرانيان بر عربها تمام شده بود، قيامهائي توسط عربگرايان عراق به راه افتاد تا مانع تسلط ايرانيان بر بغداد شوند. بخشي از عربگراها يك عباسي به نام ابراهيم ابن مهدي را در بغداد به خلافت نشاندند تا توسط او با ايرانيان مقابله كنند. در كوفه نيز مردي به نام ابوالسرايا يكي از نوادگان امام حسن كه لقبش ابن طباطبا بود را به امامت نشاند و برايش بيعت گرفته تشكيل حاكميت شيعي داد. ابوالسرايا كه از ياري تمامي عربهاي جنوب عراق برخوردار بود به زودي خوزستان و يمن و مكه و مدينه را گرفت، و سه تا از پسران هيجده گانهي موسا ابن جعفر را به حاكميت مكه و يمن و خوزستان فرستاد.
علي ابن موسا ابن جعفر (امام رضا) كه سابقا با هارون الرشيد بيعت كرده بود، در آنزمان بركنار از جريانهاي سياسي در مدينه ميزيست.
در پايان قرن دوم هجري سراسر عراق دردست عربهاي مخالف مأمون بود: نيمهي شمالي شامل بغداد در دست عربگرايان ضد ايراني بود كه ابراهيم ابن مهدي را خليفه كرده بودند؛ و نيمهي جنوبي دردست ابوالسرايا و شيعيان علوي بود. اينها نيز ضد ايراني بودند.
خوزستان و حجاز و يمن نيز دردست همين شيعيان بود. ايران براي مأمون مانده بود، ولي درايران نيز عربها هنوز نيرو داشتند و اگر يكي از اين دوحاكميت عربگرا پس از تثبيت خويش تصميم به مقابله با مأمون ميگرفت، آنوقت همهي نقشههاي فضل سرخسي كه بخاطر ايران كشيده بود، نقش برآب ميشد (فضل سرخسي يك زرتشتي اهل سرخس بود كه توسط فرزندان برمك بعنوان مربي مأمون تعيين شده بود، و بعدها كه مأمون وليعهد شد و او مشاور وليعهد بود، بنا به ضرورت شغليش، در سن حدود پنجاه سالگي مسلمان شده نام خودش و نام پدرش را به عربي تغيير داد).
مأمون كه عربها ميگفتند آلت دست فضل سرخسي است، علي ابن موسا (امام رضا) را از مدينه به مرو دعوت كرد و طي مراسم باشكوهي در مراسم جشنهاي نوروز سال ١٩٦ خورشيدي (٧ رمضان ٢٠١ قمري) اورا وليعهد خويش كرد. امام رضا در ترتيب خلفاي عباسي كه همهشان امام ناميده ميشدند هشتمين امام ميشد (سفاح، منصور، مهدي، هادي، رشيد، امين، مأمون، رضا). قيام شيعيان كوفه با تمهيداتي درهم كوفته شده حاكميتشان برچيده شد. درخوزستان نيز قدرتشان متلاشي گرديد. عربگرايان بغداد نيز با وسايل مختلف از تطميع و تهديد و غيره آرام كرده شدند، و مأمون از مرو به سوي بغداد به راه افتاد....(پايان گزارش دكتر خنجى).
گزارش ارزشمند ابوالفرج كاتب اصفهانى از شورشهاى علويان و قيام ابوالسرايا
گزارش ابوالفرج اصفهانى از گزارشهاى جالبى است كه به دلائل مختلف ما را به نوعى ادراك و احساس خاص از شورشهاى علويان و قيام ابوالسرايا در اين دوران نزديك مى كند و نشان مى دهد اين جنبشها و شورشها از كجا مايه و پايه گرفته و داراى چه محتوائى بوده اند. اين گزارش تاريخى كه حدود يك قرن يا اندكى بيشتر از دوران شورشها نوشته شده است تصويرهائى زنده از شورشهائى را به دست مى دهد كه در زمان نويسنده مقاتل هنوز غبارهاى زمان آن را نپوشانده بود.
ابوالفرج اصفهانى كه از اخلاف مروان ابن حكم خليفه اموى اما داراى گرايشات شيعى( شيعه زيدى مذهب) بود در سال 282 هجرى متولد و در سال 356 در گذشته است. وى در شعر و ادب و تاريخ و نقل آثار و علم انساب و اغانى مردى برجسته و نيز در علم طب وجراحى و دامپزشكى و نجوم تا حدى وارد بوده است و حداقل نام و نشان سى و يك اثر از او در زمينه هاى مختلف بر جاى مانده است.
كتاب ارزشمند مقاتل الطالبين كه به شورشهاى علويان و كشتگان خاندان ابوطالب اختصاص دارد از آثار مشهور و ارزنده اوست.
ابوالفرج اصفهانى كوشش كرده است كه اخبار را دقيق نقل كند و تعصب نورزد و سلسله سندها را به درستى دنبال كند وبه خواننده اطمينان دهد كه با حوادثى تاريخى و نه افسانه سرائى روبروست.ترجمه كلمه به كلمه بخشهائى ازعين گزارش او را از مقاتل الطالبين باز مى خوانيم. در اين ترجمه و نقل قول تنها بخشها از هم تفكيك و تيتر گذارى شده است تا خواننده بهتر بتواند چند و چون اين شورش را درك كند.
سبب خروج ابوالسرايا ونقش نصرابن شبيب
ابوالفرج اصفهانى كوشش كرده است كه اخبار را دقيق نقل كند و تعصب نورزد و سلسله سندها را به درستى دنبال كند وبه خواننده اطمينان دهد كه با حوادثى تاريخى و نه افسانه سرائى روبروست.ترجمه كلمه به كلمه بخشهائى ازعين گزارش او را از مقاتل الطالبين باز مى خوانيم. در اين ترجمه و نقل قول تنها بخشها از هم تفكيك و تيتر گذارى شده است تا خواننده بهتر بتواند چند و چون اين شورش را درك كند.
سبب خروج ابوالسرايا ونقش نصرابن شبيب
... سبب خروج محمد بن ابراهيم - يعنى محمد بن ابراهيم بن اسماعيل معروف به طباطبايى ابن ابراهيم بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب - و ابوالاسرايا اين بود كه نصر بن شبيب كه از شيعيان خاندان پيغمبر و مردى خوش عقيده بود و در جزيره سكونت داشت براى انجام حج به حجاز آمد و چون به مدينه رسيد در مورد خاندان رسول خدا صلى الله عليه و آله و كسانى كه از آنها به جاى مانده و سرشناسان تحقيق كرد و فهميد كه از اين سه تن سرشناسان اين خاندان در مدينه هستند ، كه عبارت بودند از:
على بن عبدالله بن حسن بن على بن حسين بن على بن ابيطالب عليه السلام
عبدالله بن موسى بن عبدالله بن حسن بن حسن
و محمد بن ابراهيم بن اسماعيل بن ابراهيم بن حسن ابن حسن.
على بن عيدالله مشغول به عبادت بود و شديدا تحت نظر (مامورين ) حكومت بود و در عين حال رعب و وحشت به سر مى برد، از اين رو كسى را بدو دسترسى نبود.و اما عبدالله بن موسى ، او نيز تحت تعقيب و زندگيش با ترس و بيم سپرى مى شد و كسى نمى توانست با او ملاقات كند.تنها محمد بن ابراهيم بود كه تا حدودى آزادى داشت و مى توانست با مردم رفت و آمد كند و در موضوع خلافت با آنها سخن بگويد.
تماس نصر ابن شبيب بامحمدابن براهيم
على بن عبدالله بن حسن بن على بن حسين بن على بن ابيطالب عليه السلام
عبدالله بن موسى بن عبدالله بن حسن بن حسن
و محمد بن ابراهيم بن اسماعيل بن ابراهيم بن حسن ابن حسن.
على بن عيدالله مشغول به عبادت بود و شديدا تحت نظر (مامورين ) حكومت بود و در عين حال رعب و وحشت به سر مى برد، از اين رو كسى را بدو دسترسى نبود.و اما عبدالله بن موسى ، او نيز تحت تعقيب و زندگيش با ترس و بيم سپرى مى شد و كسى نمى توانست با او ملاقات كند.تنها محمد بن ابراهيم بود كه تا حدودى آزادى داشت و مى توانست با مردم رفت و آمد كند و در موضوع خلافت با آنها سخن بگويد.
تماس نصر ابن شبيب بامحمدابن براهيم
نصر بن شبيب به نزد محمد آمد و پس از تعارفاتى مقدماتى سخن از مظلوميت خاندان پيغمبر صلى الله عليه و آله و غصب حقوقشان به دست مردم و كشت و كشتارى كه به دست ستمگران از آن خاندان شده به ميان آورد و ادامه داد: تا چه وقت بايد حق شما را پايمال كنند و شيعيانتان را تحت فشار قرار دهند و حقتان را ببرند؟
و از اين مقوله چنان گفت كه محمد بن ابراهيم را حاضر به قيام كرد و وعده ديدار را براى قيام رسمى جزيره معين نمود
پشيمان شدن نصر ابن شبيب واختلاف در آغاز كار
پشيمان شدن نصر ابن شبيب واختلاف در آغاز كار
حاجيان - و از جمله نصر بن شبيب - به ديار و شهرهاى خود رفتند، و محمد بن ابراهيم طبق همان وعده به جزيره رفت و بر نصر بن شبيب وارد شد، نصر خانواده و عشيره خود را گرد آورد و جريان قيام در راه يارى محمد بن ابراهيم را عرضه داشت ، دسته اى پذيرفتند و دسته اى خوددارى كردند و كار اختلاف ميان آنها بالا كشيد تا آنجا كه به روى خود هم برخاسته با عصا و نعلين بر سر يكديگر زدند و بدين ترتيب آن انجمن به هم خورد. سپس يكى از عموزاده ها و نزديكان نصر در خلوت به نزد او رفته و بدو گفت :
تو مى خواهى چه بلايى بر سر خود و خاندانت آورى ؟ آيا تو چنين مى پندارى كه اگر قيام كردى و خليفه وقت را به خشم آوردى تو را آزاد گذارد تا هر چه مى خواهى انجام دهى ؟ نه به خدا با تمام قوا براى نابوديت مى كوشد، اگر به تو دست يابد كه تو را زنده نخواهد گذارد، و اگر رفيقت - محمد بن ابراهيم - نيز پيروز گردد و از روى عدالت هم رفتار كند تو به منزله يكى از اصحاب او به شمار خواهى رفت ، و اگر اين چنين نباشد تو را چه نيازى است به اينكه خود و خاندانت را در معرض هلاكت در آورى براى كارى كه اساس و قوام ندارد.از همه اينها گذشته تمامى مردم اين شهر دشمن خاندان ابوطالب هستند و اگر امروز دعوت تو را پذيرفته و پيرويت كنند، فردا كه در ميدان جنگ حاضر شوند و تو نيازمند به يارى آنها باشى ياريت نخواهند كرد و از برابر دشمن گريزان شوند و تازه اين در صورتى است كه همه آنها دعوت تو را بپذيرند، با اينكه مخالفت آنها با تو قطعى تر از پذيرش دعوت توست ...
نصر بن شبيب با شنيدن اين سخنان در تصميمى كه در مورد يارى محمد گرفته بود، متزلزل گشت و دودل شد، از اين رو به نزدمحمد آمده و از اينكه مردم با او به مخالفت برخاسته و نسبت به خاندان پيغمبر خوش بين نيستند و به همين جهت حاضر به يارى آنها نمى باشند، عذر خواهى كرده و ادامه داد اگر احتمال مخالفت آنها را مى داد، وعده يارى به محمد را نمى داد و در پايان سخنانخود اين وعده را بدو داد كه اگر نتوانستم از نظر افراد جنگى به شما كمك كنم از نظر مالى شما را تقويت خواهم كرد و پنج هزار دينار پول براى شما ارسال مى دارم محمد بن ابراهيم خشمناك از خانه او خارج شد
ملاقات علوى تنها با ابوالسراياى شورشى
تو مى خواهى چه بلايى بر سر خود و خاندانت آورى ؟ آيا تو چنين مى پندارى كه اگر قيام كردى و خليفه وقت را به خشم آوردى تو را آزاد گذارد تا هر چه مى خواهى انجام دهى ؟ نه به خدا با تمام قوا براى نابوديت مى كوشد، اگر به تو دست يابد كه تو را زنده نخواهد گذارد، و اگر رفيقت - محمد بن ابراهيم - نيز پيروز گردد و از روى عدالت هم رفتار كند تو به منزله يكى از اصحاب او به شمار خواهى رفت ، و اگر اين چنين نباشد تو را چه نيازى است به اينكه خود و خاندانت را در معرض هلاكت در آورى براى كارى كه اساس و قوام ندارد.از همه اينها گذشته تمامى مردم اين شهر دشمن خاندان ابوطالب هستند و اگر امروز دعوت تو را پذيرفته و پيرويت كنند، فردا كه در ميدان جنگ حاضر شوند و تو نيازمند به يارى آنها باشى ياريت نخواهند كرد و از برابر دشمن گريزان شوند و تازه اين در صورتى است كه همه آنها دعوت تو را بپذيرند، با اينكه مخالفت آنها با تو قطعى تر از پذيرش دعوت توست ...
نصر بن شبيب با شنيدن اين سخنان در تصميمى كه در مورد يارى محمد گرفته بود، متزلزل گشت و دودل شد، از اين رو به نزدمحمد آمده و از اينكه مردم با او به مخالفت برخاسته و نسبت به خاندان پيغمبر خوش بين نيستند و به همين جهت حاضر به يارى آنها نمى باشند، عذر خواهى كرده و ادامه داد اگر احتمال مخالفت آنها را مى داد، وعده يارى به محمد را نمى داد و در پايان سخنانخود اين وعده را بدو داد كه اگر نتوانستم از نظر افراد جنگى به شما كمك كنم از نظر مالى شما را تقويت خواهم كرد و پنج هزار دينار پول براى شما ارسال مى دارم محمد بن ابراهيم خشمناك از خانه او خارج شد
ملاقات علوى تنها با ابوالسراياى شورشى
بارى محمد بن ابراهيم از آنجا به حجاز بازگشت و سر راه خود به ابى السرايا سرى بن منصور يكى از مردان بنى ربيعة بن ذهل بن شيبان - برخورد كه از مخالفين حكومت وقت بود و در نواحى سواد شورش كرده بود و در همانجا نيز اقامت گزيد و غلامانى هم همراه داشت كه از آن جمله بود: ابوالشوك ، سيار، ابوالهرماس . ابوالسرايا طرفدارعلويان و شيعى مذهب بود.محمد بن ابراهيم او را به بيعت با خود دعوت كرد و او دعوتش را پذيرفت ، محمد خرسند شد و بدو پيشنهاد كرد كه به كوفه برود، ابوالسرايا پذيرفت و قرار ملاقات و قيام را در كوفه گذاردند.شورش در كوفه
محمد بن ابراهيم به كوفه آمد و تفحص حال مردم پرداخت و شروع به تهيه لشكر كرد و هر كس را كه قابل اعتماد مى ديد او را دعوت مى كرد تا گروه بسيارى دعوتش را پذيرفتند و از آن سو چشم به راه آمدن ابوالسرايا بودند.روزى همچنان كه از يكى از كوچه هاى كوفه مى گذشت نگاهش به پيرزنى افتاد كه دنبال بارهاى خرمايى را كه از كوچه ها مى برند گرفته و دانه هاى خرمايى را كه از بارها به زمين مى ريزد در ميان عباى پاره خود جمع آورى مى كند، محمد حال او را پرسيد، پيرزن جواب داد من زنى بيوه هستم و مردى كه زندگى مرا اداره كند ندارم . و از قضا من چند دختر يتيم در خانه دارم كه نمى توانند خود را اداره كنند، اين خرماها را كه مى بينى جمع آورى كرده و قوت خود و آن دختران يتيم مى كنم .محمد - از ديدن اين منظره - گريه سختى كرد و گفت : به خدا سوگند تو و امثال تو هستند كه فردا مرا وادار به خروج مى كنيد تا خونم ريخته شود. و بدين ترتيب آماده خروج شد.
از آن سو ابوالسرايا طبق وعده اى كه داده بود از حجاز حركت كردهبود و با سوارانى كه همراه داشت و هيچ پياده در ميانشان نبوده خود را به عين التمر رسانيد، و از آنجا از راه بين النهرين به نينوى و بر سر قبر ابى عبدالله الحسين عليه السلام آمد .
از آن سو ابوالسرايا طبق وعده اى كه داده بود از حجاز حركت كردهبود و با سوارانى كه همراه داشت و هيچ پياده در ميانشان نبوده خود را به عين التمر رسانيد، و از آنجا از راه بين النهرين به نينوى و بر سر قبر ابى عبدالله الحسين عليه السلام آمد .
نصر بن مزاحم از مردى از اهل مدائن روايت كرده كه گويد: در آن شبى كه ابوالسرايا به زيارت قبر حسين عليه السلام آمد، من آنجا بودم ؛ شبى بارانى بود و باد مى آمد كه ناگاه ديدم سوارانى وارد شدند و همگى پياده شده ، كنار قبر آمدند و بر آن حضرت سلام كرده و شروع به زيارت نمودند، من يكى از آنها را ديدم كه زيارتش را طول داد و پس از زيارت به اشعار منصور بنزبرقان نمرى تمثل جست...
اشعار را خواند آنگاه رو به من كرده پرسيد: اهل كجايى ؟ گفتم مردى هستم دهقان و از اهل مدائن ، گفت : سبحان الله ! دوست به اشتياق دوستش ناله مى زند، همانند شترى كه براى بچه اش ناله مى كند، اى شيخ اينجا جايگاهى است كه سپاسگزاريت در پيشگاه خدا بايد بسيار باشد و اجرش نيز بزرگ است .
آنگاه برخاسته گفت ، كسانى كه از زيديه در اينجا هستند به نزد من آيند، جماعتى از مردم كه در آن سرزمين حاضر بودند برخاسته نزديك او رفتند، آن مرد خطبه اى طولانى كه مشتمل بر ذكر فضايل اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله و مختصات آنها بود ايراد كرد، و ستمهايى كه از طرف امت پيغمبر بدانها داده شده و رفتار مردم را نسبت بدانها گوشزد نمود، و نام حسين عليه السلام را ذكر كرد، آنگاه گفت :
اشعار را خواند آنگاه رو به من كرده پرسيد: اهل كجايى ؟ گفتم مردى هستم دهقان و از اهل مدائن ، گفت : سبحان الله ! دوست به اشتياق دوستش ناله مى زند، همانند شترى كه براى بچه اش ناله مى كند، اى شيخ اينجا جايگاهى است كه سپاسگزاريت در پيشگاه خدا بايد بسيار باشد و اجرش نيز بزرگ است .
آنگاه برخاسته گفت ، كسانى كه از زيديه در اينجا هستند به نزد من آيند، جماعتى از مردم كه در آن سرزمين حاضر بودند برخاسته نزديك او رفتند، آن مرد خطبه اى طولانى كه مشتمل بر ذكر فضايل اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله و مختصات آنها بود ايراد كرد، و ستمهايى كه از طرف امت پيغمبر بدانها داده شده و رفتار مردم را نسبت بدانها گوشزد نمود، و نام حسين عليه السلام را ذكر كرد، آنگاه گفت :
اى مردم ! فرضا شما در زمان امام حسين عليه السلام نبوديد كه او را يارى كنيد، امروز چرا كسى را كه بدو دسترسى داريد رها كرده و ياريش نمى كنيد؟ و او كسى است كه فردا براى خونخواهى و احقاق حق خود و حقوق از دست رفته پدرانش و برپاداشتن دين خدا قيام كرد، آنچه مانع و جلوگير شماست از اينكه او را يارى و كمك دهيد چيست ؟ و من هم اكنون براى قيام به فرمان خدا و دفاع و از آيين او و يارى خاندان پيغمبرش به سوى كوفه مى روم و هر كس در اين راه با من هم عقيده است به ما ملحق شود.
اين سخنان را گفت و درنگ نكرد و با ياران خود به سوى كوفه حركت كرد. از آن سو محمد بن ابراهيم در روز موعودى كه باابوالسرايا وعده ديدار را در كوفه گذارده بود از كوفه بيرون آمد و دعوت خود را آشكار ساخت و على بن عبيدالله ابن حسين بن على بن الحسين نيز همراه او بود ، و مردم كوفه نيز مانند مور و ملخ براى يارى او از كوفه بيرون ريختند و جز آنكه اسلحه اىغير از عصا و آجر و چاقو در دست نداشتند و نيز تحت نظم و برنامه جنگى هم نبودند.
محمد و همراهانش همچنان چشم به راه رسيدن ابوالسرايا دقيقه شمارى مى كردند و چون او در ساعت موعود نرسيد نا اميد شده ، شروع به دشنام دادن به يكديگر كرده و محمد بن ابراهيم را در كمك خواهى از او مورد سرزنش قردادند و محمد نيز از تاخير ابوالسرايا غمگين شده بود كه به ناگاه دو پرچم زرد از سمت جرف نمايان شد و به دنبال آنها سوار اين پديدار گشتند، مردم مژده ورود ابوالسرايا را به يكديگر دادند و صداها را به تكبير بلند كردند.
ابوالسرايا همين كه چشمش به محمد بن ابراهيم افتاد پياده شد و پيش آمده او را در بر كشيد. آنگاه گفت : اى فرزند رسول خدا! چرا اينجا ايستاده اى ؟ داخل شهر شو كه هيچ كس نمى تواند جلوى تو را بگيرد. محمد بن ابراهيم داخل شهر شد و براى مردم خطبه اى ايراد كرد. سپس مردم را به سوى بيعت با رضاى از خاندان محمد (آنكه مورد پسند خداست ) خواند و به كتاب خدا و سنت پيغمبرش صلى الله عليه و آله و امر به معروف و نهى از منكر، و عمل به كتاب خدا دعوت نمود، خطبه محمد به پايان رسيد و مردم يكسره براى بيعت با او ازدحام نموده و همگى با او بيعت كردند و اين جريان در جايى از شهر كوفه بود به نام قصر ضرتين... .
جنگ با نيروهاى حاكم كوفه
اين سخنان را گفت و درنگ نكرد و با ياران خود به سوى كوفه حركت كرد. از آن سو محمد بن ابراهيم در روز موعودى كه باابوالسرايا وعده ديدار را در كوفه گذارده بود از كوفه بيرون آمد و دعوت خود را آشكار ساخت و على بن عبيدالله ابن حسين بن على بن الحسين نيز همراه او بود ، و مردم كوفه نيز مانند مور و ملخ براى يارى او از كوفه بيرون ريختند و جز آنكه اسلحه اىغير از عصا و آجر و چاقو در دست نداشتند و نيز تحت نظم و برنامه جنگى هم نبودند.
محمد و همراهانش همچنان چشم به راه رسيدن ابوالسرايا دقيقه شمارى مى كردند و چون او در ساعت موعود نرسيد نا اميد شده ، شروع به دشنام دادن به يكديگر كرده و محمد بن ابراهيم را در كمك خواهى از او مورد سرزنش قردادند و محمد نيز از تاخير ابوالسرايا غمگين شده بود كه به ناگاه دو پرچم زرد از سمت جرف نمايان شد و به دنبال آنها سوار اين پديدار گشتند، مردم مژده ورود ابوالسرايا را به يكديگر دادند و صداها را به تكبير بلند كردند.
ابوالسرايا همين كه چشمش به محمد بن ابراهيم افتاد پياده شد و پيش آمده او را در بر كشيد. آنگاه گفت : اى فرزند رسول خدا! چرا اينجا ايستاده اى ؟ داخل شهر شو كه هيچ كس نمى تواند جلوى تو را بگيرد. محمد بن ابراهيم داخل شهر شد و براى مردم خطبه اى ايراد كرد. سپس مردم را به سوى بيعت با رضاى از خاندان محمد (آنكه مورد پسند خداست ) خواند و به كتاب خدا و سنت پيغمبرش صلى الله عليه و آله و امر به معروف و نهى از منكر، و عمل به كتاب خدا دعوت نمود، خطبه محمد به پايان رسيد و مردم يكسره براى بيعت با او ازدحام نموده و همگى با او بيعت كردند و اين جريان در جايى از شهر كوفه بود به نام قصر ضرتين... .
جنگ با نيروهاى حاكم كوفه
... بالجمله ، در اين وقت محمد بن ابراهيم شخصى را به سوى فضل بن عيسى بن موسى (كه از طرف خلفاى عباسى والى كوفه بود) فرستاد و او را به بيعت با خويش دعوت مى كرد و از او خواست تا به اسلحه و قوا به وى كمك كند، ولى خبر يافت كه فضل بن عباس از شهر كوفه بيرون رفته و در خارج شهر در جايى منزل گزيده و اطراف جايگاه خود خندقى حفر كرده است ، و نزديكان و غلامان خود را مامور و مسلح ساخته و تا آماده جنگ باشند و از خانه او دفاع كنند.
دویست هزار تن در جریان شورشها جان باختند |
محمد كه از جريان آگاه شد، ابوالسرايا را به جنگ آنها فرستاد و بدو دستور داد كه ابتدا جنگ نكند بلكه در آغاز آنها را به بيعت با او دعوت كند، همين كهابوالسرايا بدانجا آمد، مردم كوفه مانند مور و ملخ به دنبال او آمدند، ابوالسرايا كسانى را كه در سور بودند به اطاعت خويش دعوت مى كرد ولى آنها نپذيرفتند و به او و يارانش تير اندازى كردند و مردى از اصحاب ابوالسرايا را مقتول و يا مجروح ساختند.
ابوالسرايا آن شخص را به نزد محمد فرستاد و محمد بدين جهت دستور جنگ با آنها را صادر كرد، در بالاى ديوار خانه فضل ، غلامى سياهى ميان دو كنگره از كنگره هاى ديوار به تير اندازى ايستاده بودند و تمام تيرهايى كه به سوى همراهان ابوالسرايا پرتاب مى كرد به هدف نمى خورد، ابوالسرايا به غلام خود دستور داد او را هدف تير قرار دهد و او تيرى پرتاب كرده و آن تير در ميان دو ديده اش جاى گرفت و با سر از بالاى ديوار به زمين آمد و هماندم مرد، جنگجويان ديگر فضل كه چنان ديدند فرار كردند.
غارت اموال حاكم كوفه
ابوالسرايا آن شخص را به نزد محمد فرستاد و محمد بدين جهت دستور جنگ با آنها را صادر كرد، در بالاى ديوار خانه فضل ، غلامى سياهى ميان دو كنگره از كنگره هاى ديوار به تير اندازى ايستاده بودند و تمام تيرهايى كه به سوى همراهان ابوالسرايا پرتاب مى كرد به هدف نمى خورد، ابوالسرايا به غلام خود دستور داد او را هدف تير قرار دهد و او تيرى پرتاب كرده و آن تير در ميان دو ديده اش جاى گرفت و با سر از بالاى ديوار به زمين آمد و هماندم مرد، جنگجويان ديگر فضل كه چنان ديدند فرار كردند.
غارت اموال حاكم كوفه
... در قصر باز شد و همراهان ابوالسرايا بدانجا ريخته شروع به غارت كردند، و هر چه اثاثيه خوب و نفيس به دست آنها مى آمد از آنجا بيرون مى بردند، ابوالسرايا از اين كار جلوگيرى كرد و دستور داد جلوى اشخاص را بگيرند و هر كس را كه مى خواهد از آنجا خارج شود بازجويى كنند و هر چه همراه برداشته از او بگيرند.
در اين وقت مردى از اعراب كه جامه دانى پر از جامه به دست گرفته بود تا بيرون ببرد اين دو بيت را خواند:
به اندازه يك فرياد
و نهيبى كه شخص بر سر كسى يا حيوانى زند
طول نكشيد كه ما شمشيرهاى بران را بركشيديم .
و در قصرهاى بسيار بلند وارد شديم
و با جامه هاى فاخر بازگشتيم
.فضل از آنجا به بغداد به نزد حسن بن سهل فرار كرد و جريان را بدو گزارش داد و شكايت نهب و غارتى را كه از اموال شده بود به حسن بن سهل كرد، حسن بن سهل وعده همه گونه كمك و جبران اموالى را كه از او غارت رفته بود بدو داد.
مقابله شورشيان با نيروهاى حسن ابن سهل
آنگاه زهير بن مسيب را طلبيد و لشكرى همراه او كرد و اموالى هم بدو داد و تاكيد كرد كه همان ساعت براى جنگ با ابوالسرايا حركت كند و در راه توقف نكند تا در كوفه فرود بيايد، محمد بن ابراهيم در آن وقت بيمار شد - همان بيمارى كه منجر به مرگش گرديد - و حسن بن سهل چون در امر نجوم و ستاره شناسى معرفتى كامل داشت و در ستاره محمد بن ابراهيم دقت كرده بود و ديده بود كه ستاره اش سوخته و رو رو به زوال است از اين رو انتظار نابودى او را مى كشيد و مى خواست تا هر چه زودتر او را از بين ببرد، و همين موضوع فكر او را از تجهيز كامل لشكر منحرف ساخته بود و احتمال شكست آنها در مغزش خطور نمى كرد. زهير بن مسيب راه كوفه را در پيش گرفت تا به قصر ابن هبيره رسيد و در آنجا اقامت گزيد و پسرش ازهر بن زهير را پيشاپيش خود به كوفه فرستاد، و او در سوق اسد اردو زد.
از آن سو ابوالسرايا با لشكريانش از كوفه به هنگام عصر بيرون آمده به سرعت راه پيمودند تا خود را سوق اسد رسانيدند و هنگامى كه ازهر و لشكريانش در آنجا غنود بودند بر آنها حمله افكندند و جمع بسيارى از آنها را كشتند و باقيمانده نيز به سوى زهير فرار كردند، ابوالسرايا و همراهان نيز مركبها و اسلحه هايشان را به غنيمت گرفتند و به كوفه بازگشتند.زهير در قصر ابن هبيره بود كه منهزمين به نزدش بازگشتند. اين جريان سخت او را خشمگين ساخت ، و فورا از آنجا حركت كرد و يك منزل راه پيمود، در آنجا فرمانى از حسن بن سهل به دست او رسيد و كه دستور داده بود جز در كوفه فرود نيايد از اين رو زهير به راه خود ادامه داد، تا اينكه در كنار پل (پل كوفه ) اردو زد.ابوالسرايا نيز دستور داد در شهر جار كشيدند و مردم را به خروج از شهر دعوت كردند، هنگام غروب بود كه مردم از شهر بيرون آمده در آن سوى پل كوفه منزل كردند،و تصادفا آن شب شب سردى بود، و از اين رو مردم كوفه آتشها را روشن كرده بودند و براى گرم كردن خود پاى آن آتشها نشسته بودند و مشغول تلاوت قرآن و ذكر خدا بودند و ابوالسرايا نيز براى تشويق آنها به جنگ سخن مى گفت .از آن سو سپاه بغداد فرياد مى زدند: اى مردم كوفه خواهران و دختران خود را براى ما زينت كنيد كه به خدا ما با آنها چنين و چنان خواهيم كرد، بى شرمانه و با كمال صراحت نام اعمال زشتى را به زبان مى راندند.
به اندازه يك فرياد
و نهيبى كه شخص بر سر كسى يا حيوانى زند
طول نكشيد كه ما شمشيرهاى بران را بركشيديم .
و در قصرهاى بسيار بلند وارد شديم
و با جامه هاى فاخر بازگشتيم
.فضل از آنجا به بغداد به نزد حسن بن سهل فرار كرد و جريان را بدو گزارش داد و شكايت نهب و غارتى را كه از اموال شده بود به حسن بن سهل كرد، حسن بن سهل وعده همه گونه كمك و جبران اموالى را كه از او غارت رفته بود بدو داد.
مقابله شورشيان با نيروهاى حسن ابن سهل
آنگاه زهير بن مسيب را طلبيد و لشكرى همراه او كرد و اموالى هم بدو داد و تاكيد كرد كه همان ساعت براى جنگ با ابوالسرايا حركت كند و در راه توقف نكند تا در كوفه فرود بيايد، محمد بن ابراهيم در آن وقت بيمار شد - همان بيمارى كه منجر به مرگش گرديد - و حسن بن سهل چون در امر نجوم و ستاره شناسى معرفتى كامل داشت و در ستاره محمد بن ابراهيم دقت كرده بود و ديده بود كه ستاره اش سوخته و رو رو به زوال است از اين رو انتظار نابودى او را مى كشيد و مى خواست تا هر چه زودتر او را از بين ببرد، و همين موضوع فكر او را از تجهيز كامل لشكر منحرف ساخته بود و احتمال شكست آنها در مغزش خطور نمى كرد. زهير بن مسيب راه كوفه را در پيش گرفت تا به قصر ابن هبيره رسيد و در آنجا اقامت گزيد و پسرش ازهر بن زهير را پيشاپيش خود به كوفه فرستاد، و او در سوق اسد اردو زد.
از آن سو ابوالسرايا با لشكريانش از كوفه به هنگام عصر بيرون آمده به سرعت راه پيمودند تا خود را سوق اسد رسانيدند و هنگامى كه ازهر و لشكريانش در آنجا غنود بودند بر آنها حمله افكندند و جمع بسيارى از آنها را كشتند و باقيمانده نيز به سوى زهير فرار كردند، ابوالسرايا و همراهان نيز مركبها و اسلحه هايشان را به غنيمت گرفتند و به كوفه بازگشتند.زهير در قصر ابن هبيره بود كه منهزمين به نزدش بازگشتند. اين جريان سخت او را خشمگين ساخت ، و فورا از آنجا حركت كرد و يك منزل راه پيمود، در آنجا فرمانى از حسن بن سهل به دست او رسيد و كه دستور داده بود جز در كوفه فرود نيايد از اين رو زهير به راه خود ادامه داد، تا اينكه در كنار پل (پل كوفه ) اردو زد.ابوالسرايا نيز دستور داد در شهر جار كشيدند و مردم را به خروج از شهر دعوت كردند، هنگام غروب بود كه مردم از شهر بيرون آمده در آن سوى پل كوفه منزل كردند،و تصادفا آن شب شب سردى بود، و از اين رو مردم كوفه آتشها را روشن كرده بودند و براى گرم كردن خود پاى آن آتشها نشسته بودند و مشغول تلاوت قرآن و ذكر خدا بودند و ابوالسرايا نيز براى تشويق آنها به جنگ سخن مى گفت .از آن سو سپاه بغداد فرياد مى زدند: اى مردم كوفه خواهران و دختران خود را براى ما زينت كنيد كه به خدا ما با آنها چنين و چنان خواهيم كرد، بى شرمانه و با كمال صراحت نام اعمال زشتى را به زبان مى راندند.
ابوالسرايا در مقابل به مردم كوفه گفت : ذكر خدا كنيد، و به سوى او توبه بريد، و از او آمرزش بخواهيد و استعانت جوييد و به هر صورت مردم آن شب را صبح كردند، ابوالسرايا در وقتى كه كلاه خودها و زره و شمشيرها لشكر دشمن چشم مردم كوفه را پر كرده و صداى طبل و شيپور جنگى مانند غرش آسمانى سر به فلك كشيده بود، در ميان مردم ايستاد و گفت : اى مردم كوفه ، نيتهاى خود را پاك كنيد و دلها را براى خدا خالص گردانيد، و از خداوند براى پيروزى بر دشمن يارى بخواهيد و به نيرو و قدرت خود اعتماد نكنيد، و قرآن بخوانيد و هر كس هم مى خواهد شعر عنتره عبسى را بخواند.راوى گويد: در اين وقت حسن بن هذيل - يكى از سپاهيان كوفه كه در جنگ فخ نيز از همراهان حسين بن على بود و حديث نيز از او روايت كرده - از جلوى ما عبور كرد و لشكريان را يك به يك به صف مى كرد و مى گفت :
اى گروه زيديه ! اينجا جايگاهى است كه گامها در آن بلغزد، و كردارها از ميان برود، خوشبخت آن كسى است كه دين خود را حفظ كند، و راه يافته و سعادتمند كسى است كه به عهدى كه با خدا بسته وفا كند، و حق محمد صلى الله عليه و آله را درباره عترتش مراعات نمايد، هان اى مردم بدانيد كه اندازه عمر هر كس معين و معلوم است و روزها طبق شماره معينى شمرده شده ، و هر كه از مرگ بگريزد مرگ او را احاطه كند، آنگاه گفت
هر كه در جوانى نميرد در پيرى خواهد مرد، شربتى است كه هر انسانى آن را خواهد چشيد .
در اين وقت مردى زره پوشيده و مسلح از لشكر بغداد بيرون آمد و زبان به دشنام مردم كوفه گشود و گفت : اى مردم كوفه بازنانتان زنا خواهيم كرد و بر سر خودتان نيز بلاها خواهيم آورد و چه ها خواهيم نمود، مردى از اهل وزار كوفه - كه نام دهى بود نزديكى دروازه كوفه - و جامه سرخى بر تن و كاردى در دست داشت ، خود را در فرات انداخت و شنا كرد و تا خود را به آن سوى فرات رسانيد، آنگاه بيرون آمده و جلوى آن شخص رفت و دست در شكاف زره اش كرد. و به جلوش كشيده حركتى داد و او را از جا بلند كرده بر زمين زد و كاردش را بر گلوى آن مرد فرو كرد و او را كشت و پايش را گرفته كشيد تا در فرات افتاد و همچنان كه پاى او در دستش بود شنا مى كرد، گاهى در آب فرو مى رفت و گاهى بيرون مى آمد و بدين ترتيب او را به اين طرف فرات رسانيد و جسد را از آب درآورده پيش مردم كوفه آورد، مردم صداها را به تكبير و حمد و ثناى الهى بلند كردند
.پس از آن ، مردى از اولاد اشعث بن قيس كندى از ميان لشكر كوفه بيرون آمد و جلوى مردم بغداد رفت و مبارز طلبيد، مردى از اهل بغداد به جنگ او آمد، مرد كندى او را كشت ، دومى آمد او را هم كشت ، سومى آمد او را هم كشت ، و همچنين چند تن را به قتل رسانيد، در اين وقت ابوالسرايا سر رسيد و آن مرد كندى را دشنام داده و گفت : چه كسى به تو دستور داده چنين كنى ؟ بازگرد!مردى كندى بازگشت و شمشيرش را به خاك ماليده پاك كرد و آن را در غلاف كرده و سر اسب خود را برگرداند و به كوفه آمد و از آن پس در جنگهاى ابوالسرايا شركت نكرد
.در اين وقت ابوالسرايا به جلوى پل آمد و ساعتى طولانى ايستاد، مردى از اهل بغداد پيش آمد و بدو گفت : اى زنازاده ، ابوالسرايا از جاى خود حركت نكرد تا چون آن مرد خواست بازگردد بدو حمله كرد و او را به قتل رسانيد، آنگاه يك تنه به لشكر دشمن حمله افكند و صفوف آنها را از هم دريد و از پشت سر آنها خارج شد، دوباره از پشت سرشان حمله كرد و آنها را از هم شكافت و سرجاى خود بازگشت و نفس زنان در همان جاى نخستين ايستاد و مشغول پاك كردن لخته هاى خون از زره خود شد.
سپس يكى از غلامان خود را طلبيد و گروهى از از ياران را همراه او كرد و بدو دستور داد تا پشت لشكر بغداد برود و در جايى كمين كنند و يك مرتبه آنها حمله افكنند، غلام با همراهان خود به سوى ماموريتى كه تعيين كرده بود رفتند، ابوالسرايا نيز جلوى پل روى اسب سياهرنگ دم بريده اى كه داشت ايستاده بود و سر خود را به نيزه اى كه در دست داشت تكيه داده بود و به خواب رفت و صداى خوابش هم بلند شد، از آن سو مردم كوفه بيتابانه فرياد مى زدند و از دهشت لشكر مجهز زهيز و تهديدات آنها آرام نداشتند و پيوسته تكبير و تهليل مى گفتند تا سرانجام ابوالسرايا از خواب بيدار شد و هنگامى بيدار شد كه يقين كرد غلامش با همراهان به كمين گاه رسيده اند، در اين وقت نهيبى به اسبش زد و فرياد كرد: جنگ ، جنگ ، آنگاه دهنه اسب را رها كرد و با دست به سوى كمينگاهى كه غلامش را فرستاده بود اشاره كرد، آنگاه به مردم كوفه فرياد زد: حمله كنيد، و خود نيز حمله كرد و مردم كوفه هم به دنبالش حمله افكندند، زهير و همراهانش چشمها را به سوى جايى كه ابوالسرايا به اسب نشان داده بود دوختند، ابوالسرايا با مردم كوفه خود را به لشكر بغداد زدند و غلام ابوالسرايا كه نامش سيار بود نيز از كمينگاه بيرون تاخته و حمله افكندند، ابوالسرايا به غلامش فرياد زد: واى بر تو اى سيار مگر مرا نمى بينى ؟
سيار حمله را متوجه پرچمدار لشكر دشمن كرده و خود را بدو رسانيده او را كشت و پرچم سرنگون شد و لشكر بغداد فرار كرد، ابوالسرايا و يارانش به تعقيب آنها پرداخته فرياد زدند: هر كه از اسب خود به زير آمد در امان است ، منهزمين از اسبها پياده مى شدند و ياران ابوالسرايا بر آن اسبان سوار مى شدند، فراريان را تعقيب مى كردند و همچنان آنان را تا شاهى تعقيب كردند و در آنجا زهير رو به ابوالسرايا كرده فرياد زد: آيا هزيمتى بيش از اين خواهى ؟ تا كجا ما را تعقيب مى كنى ؟ ابوالسرايا (كه اين لحن عجرآميز را ديد) دست از تعقيب آنها برداشت و به سوى كوفه بازگشت ، و در اين جنگ غنيمت عظيمى به دست مردم كوفه افتاد، سپس به لشكر گاه زهير آمدند و ديگهاى غذايى را كه آنها سر بار گذارده بودند و زهير قسم خورده بود كه غذاى چاشت نخورد جز در مسجد كوفه ، آنها را برداشته و مشغول خوردن شدند و سخت هم گرسنه بودند، و هر چه اسلحه و ابزار جنگى به دست آمد و همه را غارت كردند. زهير همچنان تا بغداد مى رفت و پنهانى وارد شهر شد، و چون حسن بن سهل از آمدن او مطلع گشت ، دستور داد او را حاضر كردند. همين كه چشمش بدو افتاد گرزى آهنين كه در دست داشت به سوى او پرتاب كرد كه يك چشمش در اثر اصابت آن گرز از حدقه بيرون افتاد، آنگاه به يكى از حاضران مجلس گفت : او را بير و گردنش را بزن . حاضران مجلس زبان به وساطت گشوده و آنقدر گفتند تا از كشتن او صرفنظر كرد.از آن سو ابوالسرايا با گروه زيادى از اسيران جنگى و سرهاى بسيارى از كشتگان كه بر نيزه ها نصب كرده بود و يا به گردن اسبان آويخته بودند با اسب ومركب و سلاحها و غنايم بسيار پيروزمندانه وارد كوفه شدند.
دومين لشكر كشى عليه شورشيانو پیروزی مجدد شورشیان
جريان هزيمت زهير و پيروزى ابوالسرايا وحشتى در دل حسن بن سهل و عباسيان انداخت و اندوه آنها را گرفت ، درصدد چاره برآمدند تا اينكه حسن بن سهل شخصى به نام عبدوس بن عبدالصمد را طلبيد و هزار نفر سوار و سه هزار نفر پياده همراه او كرد و هر چه مى خواست بدو داد و گفت : ميخواهم نامت را بر سر زبانها بيندازم بنگر تا چگونه رفتار مى كنى ؟ و سفارشهاى لازمه را كرد و دستور داد هيچ كجا درنگ نكند.
عبدوس از بغداد حركت كرد و قسم خورد كوفه را ويران كند و جنگجويانشان را از دم تيغ بگذراند و كودكانشان را اسير كند و سه روز شهر را به لشكريان مباح سازد ( و آنها را آزاد بگذارد تا هر چه مى خواهند بكنند)و بدون آنكه در جايى توقف كند همچنان تا جامع پيش رفت ، و حسن بن سهل بدو سفارش كرده بود از راهى كه زهير هزيمت كرده نرود تا مبادا سپاهيانش اجسادكشتگان لشكر زهير را ببينند و سبب ترس و بيم آنان گردد، و از اين رو عبدوس از راه جامع به سمت كوفه رفت و چون بدانجا رسيد توقف كرد.
از آن سو ابوالسرايا كه از حركت عبدوس آگاه شد، نماز ظهر را در كوفه خواند و گروهى از سربازان زبده و ياران با وفاى خود را برداشت و به سرعت راه جامع را در پيش گرفت و چون به نزديكى آنجا رسيد همراهان خود را دسته دسته تقسيم كرد و بدانها گفت : شعارتان اين باشد كه بگوييد: يا فاطمى يا منصوريعنى اى فرزند فاطمه ، اى يارى شده و خود او با همراهانش به طرفسوق رهسپار گشت ، سيار راه جامع را پيش گرفت ، و به ابى الهرماس گفت : تو نيز به راه قريه را پيش گير، (تا از سه طرف آنها را احاطه كنيم ) و نبايد يكى از آنها جان سالم به در برد، آنگاه يكباره از همه اطراف لشكر عبدوس حمله كنيد.لشكريانابوالسرايا طبق دستور او از سه طرف حمله كردند، جنگ سختى درگرفت ، لشكريان عبدوس از ترس جان ، خود را در فرات مى ريختند و همين سبب شد كه بسيارى از آنها در فرات غرق شدند و خود ابوالسرايا با عبدوس در ميدان شهر جامع برخورد كرد و چون چشمش به او افتاد كلاه خود خود را از سر برداشته فرياد زد: منم ابوالسرايا، منم شير قبيله بنى شيبان ، آنگاه بدو حمله افكند، عبدوس كه چنان ديد از ميدان ابوالسرايا رو به فرار نهاد، ولى ابوالسرايا وى را تعقيب كرد و شمشيرى بر سرش زد كه كاسه سر او را شكافت و از اسب سرنگون شد.و بدين ترتيب لشكر ابوالسرايا با پيروزى كامل و غنيمتى بسيار و اسلحه و مركب فراوان به كوفه بازگشتند
مرگ رهبر معنوى شورش و انتخاب رهبرى ديگر
.وقتى ابوالسرايا به كوفه بازگشت محمد بن ابراهيم را در حال احتضار و جان دادن بود و چون ابوالسرايا را ديد او را از اين كه به لشكر دشمن شبيخون زده سرزنش كرد و ادامه داد كه من از اين كارى كه تو كرده اى بيزارم ، چون اولا نمى بايست شبيخون بزنى ، و ثانيا نمى بايست با آنها جنگ كنى تا ابتدا آنها را دعوت به سازش و امان كنى ، و ثالثا تو حق نداشته اى از اموال آنها برگيرى جز آن اسلحه هايى را كه براى جنگ با ما همراه آورده بودند.
ابوالسرايا گفت : اى فرزند رسول خدا، اين تدبير جنگى بود كه من انجام دادم و ديگر از اين پس چنين كارى نخواهم كرد، آنگاه ابوالسرايا متوجه شد كه محمد در حال مرگ است ، از اين رو به سخن آمده گفت : اى فرزند رسول خدا هر زنده اى مى ميرد، و هر تازه اى كهنه مى گردد. اينك اگر وصيتى دارى به من بگو.محمد گفت : من تو را سفارش مى كنم به ترس از خدا، و ايستادگى در دفاع از دين و آيينت ، و يارى خاندان پيغمبرت صلى الله عليه و آله چون كه جان آنها بسته به جان توست ، و مردم را درباره انتخاب جانشين من به اختيار خود واگذار تا هر كه را خواستند از آل على به جاى من انتخاب كنند و اگر اختلاف كردند امامت با على بن عبيدالله باشد چون من مذهبش را آزموده ام و دين و مذهبش مورد رضايت و پسند من است .محمد بيش از اين نتوانست سخنى بگويد و زبانش از گفتار باز ايستاد، و دست و پايش سرد شد ابوالسرايا چشمان او را بست و پارچه روى بدنش كشيد و كسى از مرگ او مطلع نساخت و چون شب شد جنازه اش را به كمك چند تن از زيديه برداشتند و در سرزمين غرى به خاك سپردند.روز ديگر مردم را گرد آورد و خطبه اى براى ايشان خواند و خبر مرگ محمد را بدانها داد و تسليت گفت ؟ در اين وقت صداهاى مردم به گريه بلند شد. ابوالسرايا پس از مقدارى سكوت به سخنان خود ادامه داده گفت :و محمد - رحمه الله - على بن عبيدالله - را كه شبيه خود او بود - به جانشينى خود برگزيد، پس اگر شما هم بدين انتخاب راضى هستيد كه هيچ ، و گرنه خودتان ديگرى را انتخاب كنيد.
مردم به هم نگاه كردند، و كسى حرفى نزد تا اينكه محمد بن محمد بن زيد كه جوانى نورس بود از جا برخاست و گفت : اى آل على ! همانا دين خدا با سستى و بزدلى يارى نمى شود، و اين مرد نزد ما سابقه بدى ندارد، آتش درون را فرو نشاند و خونخواهى نمود، آنگاه رو به على كرده گفت : اى ابالحسن ، خدا از تو خشنود باشد تو چه مى گويى ؟ محمد ما را سفارش به بيعت با تو كرده ، دستت را باز كن تا با تو بيعت كنيم .
على بن عبيدالله حمد و ثناى الهى را به جاى آورده گفت : همانا ابا عبدالله - رحمه الله - در نظر خود كسى را انتخاب كرده و پيش خود نيز راستى تجاوز نكرده و در حقى كه خدا به گردنش انداخته بود كوتاهى ننموده ، و اگر من وصيت و سفارش او را نپذيرم نه به خاطر اين است كه خواسته باشم در انجام فرمان او كوتاهى كنم و يا اينكه بخواهم دستور او را نكول كرده باشم ، بلكه من ترس آن را دارم كه با قبول اين مسئوليت از كارهاى ديگرى كه ستوده تر و سرانجامش بهتر است باز بمانم ، اى محمد خدايت رحمت كند تو اين مسئوليت را بپذير، و به كار آشفته عموزاده ات سر و سامان ده كه ما رياست اين امر را به تو واگذار مى كنيم و تو از هر جهت پيش ما مورد پسند و طرف اطمينان هستى .على بن عبيدالله به دنبال اين سخنان رو به ابوالسرايا كرده گفت : نظر و چيست ؟ آيا به رياست او راضى هستى ؟ابوالسرايا گفت ،: رضايت من رضايت شماست ، و گفتار من همراه و تابع گفتار شما است ، در اين وقت دست محمد بن محمد را پيش كشيده و با او بيعت كردند.
انتخاب حكام براى شهرها توسط شورشيان
... پس از انجام بيعت محمد بن محمد عمال و حكامى را بدين شرح براى شهرها و ساير امور منصوب كرد:
* اسماعيل بن على بن اسماعيل بن جعفر نايب او در شهر كوفه
* روح بن الحجاج ؛ رئيس پليس و شرطه
* احمد بن السرى انصارى ، رئيس مراسلات و نامه ها
*عاصم بن عامر، قاضى
* نصر بن مزاحم ، رئيس امور تجارى و بازار (يا شهردار)؛
* ابراهيم بن موسى بن جعفر، والى يمن
*. زيد بن موسى بن جعفر، والى اهواز
* عباس بن محمد بن عيسى بن محمد بن على بن عبيدالله بن جعفر بن ابيطالب ، والى بصره
*- حسن بن حسن افطس ، والى مكه
*جعفر بن محمد بن زيد بن على ، و حسين بن ابراهيم بن حسن بن على والى واسط
گسترش شورشها
.و بدين ترتيب اين افردا هر يك به دنبال ماموريت خود رفتند.اما حسن بن حسن افطس بدون آنكه كسى از ورود او به شهر مكهجلوگيرى كند وارد شهر شد و سرپرستى امور آنجا را به دست گرفت و كار حج را نيز در آن سال كه سال 199 بود، او انجام داد
. ابراهيم بن موسى نيز پس از زد و خورد مختصرى وارد يمن شد و مردم آن شهر سر به فرمان و اطاعت او درآوردند.و امافرماندار واسط: جعفر بن محمد و حسين بن ابراهيم - اين دو همين كه به شهر واسط رسيدند، نصر بجلى - كه از طرف بنى عباس در آنجا حكومت داشت - به جنگ آن دو بيرون آمد و كارزار سختى كرد، ولى چون جعفر و حسين پايدارى و استقامت به خرج دادند نصر شكست خورد و منهزم گشت و آن دو وارد شهر واسط شدند و خراج و ماليات شهر را جمع آورى كردند و مردم را آرام ساختند
.اما عباس بن محمد كه به حكومت بصره منصوب شده بود به طرف آن شهر روان شد، و در راه كه مى رفت على بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين نيز از يك سو و زيد بن موسى بن جعفر - كه به دنبال ماموريت خود به سمت اهواز مى رفت - از سوى ديگر بدو ملحق شدند و به سوى بصره به راه افتادند، در آن وقت كسى كه از طرف خلفاى عباسى در بصره حكومت مى كرد شخصى بود از اهل باذغيس به نام حسن بن على - معروف به مامونى كه به جنگ آنها بيرون آمد ولى تاب مقاومت در برابر آن سه نياورده فرار كرد و لشكرش به دست طالبين افتاد.
و چون زيد بن موسى وارد بصره شد دستور داد خانه هاى بنى عباس را در آن شهر بسوازنند و از اين رو او را زيدالنارناميدند.بدين ترتيب هر روز مكتوب تازه اى به دست محمد بن محمد مى رسيد كه حاوى خبر فتح تازه اى بود. از آن سو مردم شام و جزيره نيز بدو نامه نوشتند كه ما چشم به راه فرستاده تو هستيم كه سر به فرمانت درآورده دستورهايت را انجام دهيم .اين جريانات موجب شد كه حسن بن سهل - حاكم بغداد - به فكر چاره اى بيفتد و براى دفع ابوالسرايا كه شخص خطرناكى براى او به حساب مى آمد چاره اى بينديشد، و به همين منظور نامه اى براى طاهر بن حسين نوشت و در آن نامه از او خواست به بغداد برود تا او را به جنگ ابوالسرايا بفرستد. ولى نامه اى به دستش رسيد كه نويسنده اش معلوم نبود و در آن نامه اشعار ذيل درج شده بود:
يقين پرده از روى شك بردارد،
و بهترين چاره تو همان راى محكم توست
دقت و تامل كن پيش از آنكه در تو امرى جارى گردد
كه به خاطر فساد آن درد پنهانى تحريك شود
.. آيا طاهر را براى جنگ با مردمى مى خواهى بفرستى
كه عقيده اش يارى نمودن و پيروى كردن از آنها
آرى به زودى آنها را آزاد خواهد گذرد در حالى كه پا دربندند آزادى و قدرت ندارند و اگر چنين شود جنگ سختى رخ خواهد داد...
عزيمت ارتشى بزرگ وسى هزار نفرى براى سركوب شورش
حسن بن سهل كه آن نامه را خواند از اين كار منصرف شد و به جاى آن نامه اى براى هرثمة بن اعين نوشت ، از او خواست تا به بغداد بيايد و به دفع ابوالسرايا اقدام كند. و سندى بن شاهك را كه از ياران هرثمه بود براى رساندن آن نامه طلبيد و از او خواست كه در رفتن شتاب كند و درنگ ننمايد. چون ميان حسن بن سهل و هرثمه كدورتى بود و حسن بن سهل مى ترسيد هرثمه به نامه او اعتنا نكند و وقعى ننهد از اين جهت سندى را مامور اين كار كرد تا او را به هر ترتيبى شده بدين كار راضى سازد.
سندى ابن شاهك نامه را گرفت و در حلوان خود را به هرثمه رسانيد و نامه را بدو داد، ولى هرثمه چون نامه را خواند خشمناك شده ، گفت : ما بايد كارهاى خلافت را براى اينها سر و صورت دهيم و اوضاع را آرام كنيم و چون به مقصود رسيدند در كارها مستبدانه رفتار كنند و اعتنايى به گفته ها و تدبير ما نكنند، و چون در اثر نالايقى و بى تدبيرى آنها آشفته گردد و شكستى در كارشان پديد آيد مى خواهند آن را به دست ما اصلاح كنند، نه به خدا سوگند من نخواهم رفت ، بگذار اميرالمؤ منين خليفه متوجه بى لياقتى اينها بشود.
سندى گويد: چنان با اين سخنان مرا از خود دور كرد كه من از تجديد مذاكره و اصرار در مراجعت او مايوس گشتم و از اين رو مطلب را دنبال نكردم تا اينكه نامه ديگرى در همين باره از منصور بن مهدى بدو رسيد، و چون آن نامه را خواند گريه زيادى كرد، آنگاه گفت : خدا حسن بن سهل را چه كار كند كه پايه هاى اين دولت را متزلزل نموده و دستخوش نابودى ساخته و كارها را تباه ساخته است ، آنگاه دستور داد طبل زدند و به سوى بغداد بازگشت . مردم بغداد كه از آمدن او آگاه شدند تا نهروان به استقبال او رفتند و سركردگان و بنى هاشم و بزرگان بغداد نيز همراه آنها بودند و چون او را از دور ديدند همه پياده شدند و هرثمه با شوكت بى نظيرى وارد بغداد شد.
حسن بن سهل دستور داد دفترهايى را كه نام جنگجويان در آنها ثبت شده بود به نزد هرثمه بردند تا هر كه را خواهد از ميان آنها انتخاب كند، و درهاى خزاين اموال را نيز به روى او باز كرد تا هر چه خواهد بگيرد، هرثمه نيز در تهيه سپاه و تجهيزات جنگى فروگذار نكرد و با لشكرى جرار از بغداد خارج شد و در ياسريه منزل كرد.
هيثم بن عدى گويد: در آنجا من به نزد هرثمه رفتم و لشكريان حدود سى هزار نفر سواره و پياده بودند، با او شوخى كرده گفتم : ايهاالامير اگر محاسنت را خضاب كنى ابهت بيشترى در برابر دشمن خواهى داشت و صورتت نيز زيباتر خواهدشد.
هرثمه خنديد و گفت : اگر اين سر مال خودم باشد كه آن را خضاب خواهم كرد، و اگر اهل كوفه آن را ببرند خضاب براى چه مى خواهد! آنگاه دستور داد لشكر از آنجا به سوى كوفه كوچ كنند، و ابوالسرايا در آن وقت در قصر سكونت داشت و محمد بن اسماعيل بن محمد بن عبدالله ارقط ابن عبدالله بن على بن حسين با با عباس طبطبى و مسيب به همراه لشكرى بسيار به مدائن فرستاده بود، و آنها با حسين بن على معروف به ابى البط در ساباط مدائن رو به رو شدند و جنگ سختى ميان آنها درگرفت و سرانجام ابوالبط منهزم گشت و محمد بن اسماعيل بر مدائن مستولى شد.
هيثم بن عدى گويد: در آنجا من به نزد هرثمه رفتم و لشكريان حدود سى هزار نفر سواره و پياده بودند، با او شوخى كرده گفتم : ايهاالامير اگر محاسنت را خضاب كنى ابهت بيشترى در برابر دشمن خواهى داشت و صورتت نيز زيباتر خواهدشد.
هرثمه خنديد و گفت : اگر اين سر مال خودم باشد كه آن را خضاب خواهم كرد، و اگر اهل كوفه آن را ببرند خضاب براى چه مى خواهد! آنگاه دستور داد لشكر از آنجا به سوى كوفه كوچ كنند، و ابوالسرايا در آن وقت در قصر سكونت داشت و محمد بن اسماعيل بن محمد بن عبدالله ارقط ابن عبدالله بن على بن حسين با با عباس طبطبى و مسيب به همراه لشكرى بسيار به مدائن فرستاده بود، و آنها با حسين بن على معروف به ابى البط در ساباط مدائن رو به رو شدند و جنگ سختى ميان آنها درگرفت و سرانجام ابوالبط منهزم گشت و محمد بن اسماعيل بر مدائن مستولى شد.
ظهور و شورش محمد ابن جعفر(عموى امام رضا) در مدينه
جريان ديگرى كه در اين روزها اتفاق افتاد ظهور محمد بن جعفر بن محمد در مدينه بود كه مردم را به بيعت با خود دعوت كرد و مردم مدينه هم او را به امامت خويش برگزيدند و پس از حسين بن على - صاحب فخ - با كسى جز محمدا بن جعفر بن محمد بيعتنكرده بودند...
روياروئى سپاهيان مامون و شورشيان ابوالسرايا
...بارى هرثمه در قسمت شرقى نهرصر صر اردو زد، و ابوالسرايا درغريبه . از آن سو حسن بن سهل - على بن ابى
سعيد و حماد تركى را با لشكرى براى فتح مدائن فرستاد و آنها به جنگ محمد بن اسماعيل آمده و او را منهزم ساخته
بر شهر مدائن استيلا يافتند. ابوالسرايا كه از اين جريان اطلاع پيدا كرد، بى درنگ شبانه بدون آنكه هرثمه بفهمد به سوى مدائن حركت كرد - پل صرصر ميان آنها فاصله بود - و چون به نزديكى مدائن رسيد به ياران خو برخورد كه مدائن را تخيله كرده و بيرون آمده بودند و طرفداران بنى عباس بر آنجا استيلا يافته بودند، بدو گفتند كه غلامش ابوالهرماس نيز در آن واقعه در اثر اصابت سنگى كه با عراده پرتاب كرده بودند به قتل رسيده ، ابوالسرايا بدن ابوالهرماس را به خاك سپرد و به سوى قصر رهسپار گشت و چون به رحب رسيد، هرثمه كه از حركت او اطلاع يافته بود خود را بدو رسانيد و جنگ سختى با ابوالسرايا كرد كه وىمجبور به فرار شد و برادرش نيز در آن واقعه به قتل رسيد.
قطع آب كوفه وسستى مردم براى جنگ
ابوالسرايا تا جازيه برفت و هرثمه نيز به تعقيب او پرداخت تا اينكه هرثمه تصميم گرفت آب فرات را از كوفه بگرداند و در بيابانها جنگلهاى اطراف كوفه بيندازد و اين كار را نيز كرد. اين امر بر مردم كوفه سخت آمد و كار بر آنها مشكل شد به حدى كه خواستند با هرثمه مصالحه كنند، در اين ميان شكافى در آن سدى كه ماءمورين در جلوى آب بسته بودند، پيدا شد و آب به سوى كوفه سرازير شد و مردم كوفه از اين جهت موهبت الهى خوشحال شده ، صداها را به تكبير بلند كردند.
هرثمه خود را به مقابل رصافه رسانيد و در آنجا اردو زد، و ابوالسرايا نيز تجهيز لشكر كرده ميمنه را به حسن بن هذيل و ميسره را به جرير بن حصين سپرد و خود در قلب لشكر جاى گرفت ، هرثمه به عده اى از سواران خود دستور داد به سمت بيابان بروند، و ابوالسرايا را به شماره آنها از لشكريان خود ماءمور كرد كه به مقابله با آنها بروند كه مبادا كمين كنند.
در اين خلال ابوالسرايا روح بن حجاج (يكى از سرلشكران خود) را ديد كه از ميدان جنگ بازگشت بدو فرياد زد: به خدا اگر اين بار برگردى گردنت را مى زنم ، روح به ميدان بازگشت تا كشته شد.
و از كسانى كه در آن روز به قتل رسيد: حسن بن حسين بن زيد بن على بن الحسين و ابوكتله ، غلام ابوالسرايا بود.طرفين به سختى مشغول نبرد بودند، ابوالسرايا سر را برهنه كرد و فرياد زد:
اى مردم ساعتى ، شكيبائى ورزيد و اندكى استقامت و پايدارى كنيد كه - به خدا سوگند - اينان در جنگ سست شده اند و چيزى نمانده كه منهزم گردند.
اين سخن را گفته و به لشكر دشمن حمله كرد، در اين وقت كه يكى از افسران لشكر هرثمه كه زره بر: و كلاه خود بر سر داشت پيش روى او آمد و ساعتى با هم جنگيدند تا سرانجام ابوالسرايا ضربتى به فرقش زد كه كلاه خود را دو نيم كرده و همچنان ، تا زين اسب را شكافت ، در اين وقت بود كه لشكريان هرثمه شكست خورده و به طور مفتضحانه اى رو به هزيمت نهادند و مردم كوفه به تعقيب آنان پرداختند، و مرد و مركب به زمين مى ريختند تا به صغب رسيدند، ابوالسرايا فرياد زد: اى مردم كوفه مواظب باشيد كه اينها ممكن است دوباره بازگردند و حمله كنند زيرا قوم عجم حيله گرند، ولى كوفيان به سخن ابوالسرايا توجهى نكرده و همچنان به تعقيب آنان پرداختند.
در اين گير و دار نيز به دست غلامى از اهل سند اسير شده بود ولى ابوالسرايا اطلاعى نداشت ، و هرثمه پيش از اين جريان پنج هزار نفر از سواران خود را در پشت جبهه در كمين گذارده بود و بدانها گفته بود كه اگر لشكريانش شكست خوردند آنها از پشت سر به كمك بيايند، و شخصى را به نام عبدالله بن وضاح نيز بر آنها فرمانده و امير ساخته بود و هنگامى كه ابوالسرايا به اهل كوفه فرياد زد: آنها را تعقيب نكنيد، عبدالله بن وضاح سر را برهنه كرد، ديد يارانش مى گويند امير (يعنى هرثمه ) كشته شد! امير كشته شد! عبدالله صدا زد: مگر امير كه كشته شد چه مى شود؟ اى مردم خراسان من عبدالله بن وضاح هستم ، پايدارى كنيد كه به خدا سوگند اينها مردمى بى شخصيت و هوچى هستند و هياهويى بيش ندارند، گروهى كه اين سخنان را شنيدند دور عبدالله را گرفتند و عبدالله از پشت سر به مردم كوفه حمله كرد و جمع زيادى از آنها را كشت و به دنبال آنها آمد تا به صغب رسيد و در اين خلال چشمانش به هرثمه افتاد كه به دست غلام سياه اسير شده است ، آنها بى درنگ غلام را كشته و هرثمه را آزاد ساختند و او را به لشكرگاه بازگرداند و سر و صداى جنگ خوابيد.
از آن پس تا چندى جنگ ميان هرثمه و مردم كوفه ادامه داشت و گاهى هرثمه و گاهى مردم كوفه پيروز مى شدند تا اينكه ابوالسرايا على بن محمد بن جعفر، معروف به بصرى را با جمعى از سواران لشكر مامور كرد كه از پشت سر لشكريان هرثمه برود و ناگهان حمله كند، بصرى طبق دستور ابوالسرايا خود را به پشت سر هرثمه و لشكريانش رسانيد و ناگاه حمله افكند، و ابوالسرايا نيز از پيش رو حمله كرد، هرثمه كه خود را در تنگنا ديد فرياد زد: اى مردم كوفه تا چند خون ما و خون خود را مى ريزيد، اگر اين جنگ تنها به خاطر آن است كه به خلافت مامون رضايت نداريد، اين منصور بن مهدى است كه مورد پسند و رضايت ما و شما هر دوست ، و اگر با طور كلى با خلافت فرزندان عباس مخالف هستيد و مى خواهيد خلافت را از آنان به ديگرى منتقل كنيد، پس شما امام خود را تعيين كنيد و چون روز دوشنبه شد بياييد تا همديگر در اين مورد گفتگو كنيم و بى جهت ما و خودمان را به كشتن ندهيم!مردم كوفه كه اين سخنان را از هرثمه شنيدند واپس كشيده از حمله دست برداشتند، ابوالسرايا فرياد زد: واى بر شما، اين نيرنگى است كه اين عجمها زده اند چون يقين به هلاكت و نابودى خود پيدا كرده اند، حمله كنيد!كوفيان گفتند: وقتى كه اينها با ما هم عقيده شده اند، ديگر جنگ با آنها براى ما جايز نيست . ابوالسرايا خشمگين شد به شهر بازگشت و مردم نيز به همراه او به شهر آمدند.
خطبه ابوالسرايا عليه مردم كوفه
ابوالسرايا پيش از اين جريان در نظر گرفته بود كه از هرثمه براى خود و محمد بن محمد بن زيد امان بخواهد و با او مصالحه كند ولى دوباره ترسيد كه هرثمه به عهد و امانش وفا نكند و او را فريب دهد و بدين جهت از اين كار منصرف شده بود، و پس از اينكه رفتار مردم كوفه را مشاهده كرد و ديد كه چگونه فريب سخنان هرثمه را خوردند تا روز جمعه در كوفه ماند و آن روز بر مبر رفته خطبه اى خواند پس از حمد و ثناى الهى گفت :اى مردم كوفه ! اى كشندگان على ! و اى كسانى كه دست از يارى حسين برداشته و او را به دشمن سپردى ! به راستى كه گولخورده آن كسى است كه گول شما را بخورد، و بى ياور كسى است كه دل به يارى شما ببندد، و حقا كه شخص خوار آن كس است كه شما عزيزش گردانيد، و به خدا سوگند على عليه السلام كار شما را نپسنديد كه اكنون ما بپسنديم و به راه و روش شما راضى نبود كه ما راضى شويم ، او شما را حاكم ساخت ( و حكميت را به دست شما داد) و همين شما بوديد كه بر ضد او حكم داديد، شما را امين خود دانست به او خيانت كرديد، و به شما اعتماد و اطمينان كرد اما شما با او دورويى نموديد، و همچنان پيوسته با او طريق دورويى و اختلاف را پيموديد و از فرمانبريش سرباز زديد، اگر قيام مى كرد شما همراهيش نمى كرديد، و اگر او سكوت مى نمود، آن وقت شما قيام مى كرديد، اگر پيش مى رفت شما واپس مى كشيديد، اگر پس مى كشيد شما پيش مى رانديد، همه براى آنها بود كه نمى خواستيد فرمان او را ببريد، و راه مخالفت با او را مى پيموديد، تا اينكه از اين جهان رفت ، و به همان جهت كه شما دست از اطاعت و يارى او برداشتيد خدا نيز شما را يارى نكرده و خوارتان ساخت ، آخر چه عذرى براى فرار از جلوى دشمنتان داريد، و با اينكه از خندق اطراف شهر گذشته و وارد كوفه شده اند، و بر قبايل و عشاير پيروز گشته ، و اموالتان را به غارت عذرى جز زبونى و بزدلى نداريد، و جز آنكه به كوچكى و پستى تن داده ايد، شما جز (اشباح و) سايه هايى بيش نيستيد كه آواز طبلهاى شما را گريزان مى كند، و سياهى ابرها دلهاى شما را از ترس پر مى كند، به خدا سوگند كه من به جاى شما مردم ديگر را مى گمارم كه خدا را آن طور كه بايد بشناسند، و حرمت محمد صلى الله عليه و آله را درباره عترتش مراعات كنند.
و پس از اين خطابه شورانگيز اشعار زير را خواند:
من به شهرهاى زيادى رفته ام
و در تمام جاهايى كه گام نهاده ام مردى همانند شما نديده ام
. در نافرمانى و نادانى و بى ارادگى و سستى و ناتوانى ،
و چه در سختيها و چه در راحتى
شخصيتى نيز از ميان شما به سوى حشر رفته است
كه نه از شما راضى بود و نه در ميان شما كسى بود كه او را راضى نگه دارد.
به همين زودى به خاطر ناراحتى و خشمى كه من نسبت به شما دارم
خانه ام را از اين ديار شما دور خواهم كردپس از رفتن من نتيجه خشم مرا خواهيد چشيد
در اين وقت جماعتى از مردم كوفه به غيرت آمده ، از جا برخاستند و اظهار داشتند:
تو در اين سخنان منصف نبودى ، تو خود در كجا پيش رفتى و ما واپس كشيده باشيم ، و كجا حمله افكندى كه ما گريخته باشيم ، و در كجا پيمانى بستى كه پيمان شكنى كرده باشيم . ما در ركاب پيمانى بستى كه تو بدانجا پايدارى كرديم كه جنگها يكسره ما را نابود كرده و ريشه كنمان ساخت و جز مرگ ديگر كارى نمانده ، و اكنون باز دست هم دست خود را پيش آور تا ما با تو بر مرگ بيعت كنيم ، و به خدا سوگند از جنگ باز نگرديم تا اينكه خدا فتح و پيروزى را نصيب ما گرداند يا هر چه مى خواهد درباره ما انجامدهد!.ابوالسرايا به سخن آنان توجهى نكرد و دستور داد مردم براى حفر خندق به خارج شهر بروند. روز ديگر مردم براى حفر خندق از شهر خارج شدند و خود نيز تا پايان روز با آنها به حفر خندق مشغول بود.
پايان كار فرمانده شورشيان
و چون شب شد و مردم دست از كار كشيدند ابوالسرايا صبر كرد تا چون ثلثى از شب گذشت ، استر سوارى خود را آماده كرد، و اسبها را زين كرده و با محمد بن محمد بن زيد و گروهى از علويين و جمعى ديگر از همراهان خود و مردم كوفه از شهر خارج شد، و آن شب مصادف با شب يكشنبه سيزدهم محرم بود، ابوالسرايا از آنجا به قادسيه آمد و سه روز در آنجا درنگ كرد تا يارانش به او رسيدند، آنگاه راه خفان را پيش گرفته از سمت پايين فرات رفت تا به بيابان رسيد.
و پس از رفتن ابوالسرايا، اشعث بن عبدالرحمن اشعثى در كوفه به راه افتاد و مردم را به فرمانبرداى از هرثمه دعوت كرد و بزرگان كوفه نيز به نزد هرثمه رفته از وى امان خواستند و او نيز بدانها امان داد و موجبات دلگرمى آنان را فراهم ساخت .از آن سو منصور بن مهدى وارد كوفه شد، و هرثمه نيز در خارج شهر توقف كرد لشكريان خود را به اطراف خندق و راهى كه از آن به سوى شهر باز كرده بودندگماشت تا مبادا مردم دست به حيله اى زده باشند و او غافلگير شود. منصور بن مهدى براى مردم خطبه اى خواند و با آنان نماز خواند.
هرثمه ، غسان بن فرج را بر كوفه گماشت ، و چند روز ديگر در بيرون شهر توقف كرد تا اوضاع كاملا آرام شد و
وحشت جنگ از ميان مردم برطرف گرديد، آنگاه به سوى بغداد حركت كرد.
و اما ابوالسرايا به قصد بصره راه خود را پيش گرفت و در راه به مردى از اهل بصره برخورد و از او احوال شهر را جويا شد، آن مرد بدو اطلاع داد كه شهر به دست طرفداران بنى عباس افتاده وگماشتگان ابوالسرايا از از شهر بيرون كرده اند، و عباسيان نيز در آنجا بسيارند كه ابوالسرايا تاب مقاومت آنها را ندارد.
ابوالسرايا از رفتن به بصره منصرف شد و خواست به واسط رود، آن مرد عرب بدو خبر داد كه اوضاع واسط نيز مانند بصره است . ابوالسرايا از آن مرد پرسيد، پس به نظر تو به كجا برويم ؟ مرد عرب گفت : نظر من اين است كه از دجله بگذرى و در ما بين جوخى )و كوهستان بمانى تا اكراد آن ناحيه اطرافت را بگيرند، و همچنين ساير اعراب و كردهايى كه مايل اند به تو ملحق شوند و مردمان ديگرى كه با تو هم عقيده هستند و با حكومت قوت سر مخالفت دارند و در شهرهاى و نواحى ديگر سكونت دارند، همگى گرد تو جمع شدند . ابوالسرايا راى او را پسنديد و راه جوخى را پيش گرفت ، و به هر جا كه مى رسيد خراج آن شهر را از مى گرفت و غلات آن را مى فروخت و خرج راه مى كرد.
ابوالسرايا و مردم شوش
تا اينكه به خوزستان رسيد و پشت دروازه شوش آمد، مردم آن شهر دروازه ها را به روى او بستند، ابوالسرايا داد زد: دروازه ها را باز كنيد، مردم دروازه ها را باز كرده ابوالسرايا وارد شد.
والى خوزستان در آن وقت ، حسن بن على ماءمونى بود و او كسى را به نزد ابوالسرايا فرستاد كه من خوش ندارد به جنگ با تواقدام كنم و از اين رو خوب است از اين حدود به جاى ديگر بروى . ابوالسرايا در ماندن آنجا و حتى به جنگ با ماءمونى پافشارى كرد و به همين جهت ماءمونى با لشكرى به جنگ او آمد، و جنگ سختى كرد.زيديه كه همراه ابوالسرايا و تحت فرمان محمد بن محمد بن زيد بودند با ساير علويين پافشارى كرده و عده اى از آنها را كشتند، در اين وقت مردم شوش به طرفدارى مامونى از شهر بيرون آمده و از پشت سر او حمله افكندند، غلام ابوالسرايا كه چنان ديد عنان مركب را به عقب بازگرداند كه مردم شوش را دفع كند، لشكريان ابوالسرايا گمان كردند كه او فرار كرده از اين رو آنها هزيمت كردند و لشكريان ماءمونى هم به تعقيب آنها پرداخته جمع بسيار را كشتند تا تاريكى شب آنها را فرا گرفت و مركبها خسته شدند، آنگاه دست از جنگ كشيدند.
ابوالسرايا از آن حدود دور شد و راه خراسان را پيش گرفت و همچنان برفت تا به دهى رسيد به نام برقانا در آنجا حماد كند غوشكه والى آن نواحى بود از نزدشان آمد و امانشان داد كه تسليم شوند تا آنها را به نزد حسن بن سهل - والى بغداد - بفرستد و كندغوش بدان كسى كه خبر ورودشان را بدان ناحيه به اطلاع او رسانيده بود، هزار درهم مژدگانى داد. ابولسرايا و همراهان پذيرفتند و او بدين ترتيب آنها را به نزد حسن بن سهل روانه كرد.
شكست و طلب امان نامه
محمد بن محمد بن زيد نامه اى به حسن بن سهل نوشت و با لحنى تضرع آميز از او خواست تا او را امان دهد، حسن بن سهل گفت : چاره اى نيست جز آنكه گردنش را بزنم ، برخى از نزديكان او را از روى خير انديشى به حسن بن سهل گفتند: اى امير اين كار را نكن زيرا وقتى هارون به برامكه خشم كرد، كشتن ابن افطس يعنى عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن حسين را دستاويز كرده آنها را به جرم قتل او (كه بى اجازه هارون انجام داده بودند به قتل رسانيد، ولى بهتر آن است كه او را به نزد ماءمون بفرستى . حسن بن سهل پذيرفت ولى قسم خورد كه ابوالسرايا را به قتل رساند.
قتل ابوالسرايا به فرمان حسن ابن سهل
و چون به نزد حسن بن سهل كه در مدائن اردو زده بود، بردند از او پرسيد : تو كيستى ؟ ابوالسرايا پاسخ داد: سرى بن منصورحسن گفت : نه ، بلكه تو نذل بن نذل و مخذول بن مخذول هستى . آنگاه به هارون به ابى خالد گفت : برخيز و به انتقام خون برادرت عبدوس بن عبدالصمد گردنش را بزن . هارون برخاست و گردن ابوالسرايا را زد. حسن بن سهل دستور داد سرش را در قسمت شرقى شهر و بدنش را در قسمت غربى شهر به دار آويختند.و نيز غلامش ابوالشوك را به قتل رساندند و با او به دار آويختند.
قتل محمد ابن محمد به فرمان حسن ابن سهل
و محمد بن محمد را نيز به خراسان فرستادند، و همچنان كه مامون در غرفه اش نشسته بود، او را پيش روى وى واداشتند. فضل بن سهل فرياد زد: سرش را برهنه كنيد و چون سرش را برهنه كردند ماءمون از جوانى او در شگفت شد، آنگاه دستور داد او را بهخانه اى بردند و فرشى و خادمى براى او فرستاد و او در آنجا تحت نظر بود، و پس از گذشتن مدت كمى كه به گفته برخى چهل روز بيش طول نكشيد، شربت زهرى بدو خورانيدند و همان سبب شد كه جگر و احشا او دفع شده و از دنيا رفت .
مزار محمد ابن محمد در مرو |
و احمد بن محمد بن سعيد به سندش از محمد بن جعفر روايت كرده كه محمد بن محمد را در مرو مسموم ساختند در همانجا از دنيا رفت ، و در اثر زهرى كه خورده بود تمامى جگرش تدريجا دفع شد.
و هم او گفته است : چون در دفاتر نگاه كردند در جنگهاى ابوالسرايا تنها از لشكريان بنى عباس دويست هزار نفر كشته شده بود.( پايان ترجمه بخشهائى از گزارش ابوالفرج اصفهانى از مقاتل الطالبين)
تاملى بر شورشها و نكاتى قابل فكر!!
شورشهاى علويان و ابوالسرايا در آغاز حكومت مامون قابل تامل فراوانست. حالا و پس از بازخوانى اسنادى از اين شورشها بهتر مى توانيم حال و هواى تاريخى آن روزگار و شورشى به طور عميق آميخته با تشيع را در يابيم. اين شورش البته چنانكه ملايان مى گويند و يا اختراع مى كنند شورشى در حيطه شيعيان دوازده امامى كه تا آن هنگام هشت امام خود را تجربه كرده بودند نبود. امام هشتم شيعيان در اين شورشها به هیچوجه شركتى نداشت و به شيوه پدر و جد خود زندگى ديگرى را مى گذرانيد و راه و رسم ديگرى را برگزيده بود. علويانى كه در اين شورشها شمشير زدند شيعيان بيباك و شورشى زيدى مسلك و علويان حسنى بودند كه سوداى در دست گرفتن قدرت را داشتند. در بسيارى از متون آخوندى با تفسيرها و تعبيرهاى فراوان مى خواهند به خواننده بقبولانند كه امام رضا با اين شورشها مرتبط بود وقرار بر اين بوده است كه شورشيان پس از پيروزى زمام امامت و خلافت امپراطورى اسلامى را به دست امام رضا بسپارند. چنين نظراتى غير واقعى است و در بخشهاى آينده در اين باره نوشته خواهد شد. در همين دوران و در مدينه پس از شورش عموى امام رضا او نه تنها توجهى به سپردن امر حكومت به امام رضا نكرد بلكه بر اساس اسناد مختلف به نوعى سوداى مهدويت و قائم آل محمد بودن را در سر مى پروراند. شورشهاى علويان و ابوالسرايا در همان حال و هواى رساندن حق علويان به آنها و بر پايه نوعى رمانتيزم عدالتخواهانه و ساده و پر شورو خشن شيعى شروع شد و مردم بسيارى را به مدد شور مذهبى به ميدان كشانيد. سستى آغاز حكومت مامون به اين امر دامن زد و پس از مدتى وقتى كه نيروهاى حكومتى موفق شدند سر و سامانى به خود دهند و شورشيان در يكى دو جنگ شكست خوردند مردم اندك اندك پراكنده شده و فرماندهان نظامى و معنوى امان خواستند و به تيغ جلاد سپرده شدند و ماجرا در دايره اى از اجساد فرو ريخته چند ده هزار تن درسر زمينى كه خاك آن از دير گاه خيس از خون شورشيان بود پايان يافت. پايان شورش تقريبا دو ساله ابوالسرايا وعلويان شورشى تا اندازه زيادى موقعيت مامون را تثبيت كرد ولى هنوز براى تثبيت نهائى ماجراهاى زيادى در پيش رو بود و بر بلند ترين قله اين حوادث پرچم جنبش بزرگ و ملى بابك خرمدین در زمانی که امام رضا میرفت تا به ولایتعهدی مامون منصوب شوددر اهتزاز در آمده بود. ادامه دارد .