mercredi 27 janvier 2016

"پلنگ سیاه" جان داد
 http://www.bergoiata.org/fe/felins/Enraged,%20Black%20Leopard.jpg
بخش دوّم
25 ژانویه 2016 میلادی
محمد حسیبی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آنچه در کادر زیر آمده در سرآغاز بخش اول این نوشتار آمده بود:
اشرف پهلوی خواهر دوقلو و فاسدترین عضو دربار پهلوی یکی دوهفته پیش نفس  فروبرد و برنیاورد. جزئیات زندگی مملو از فساد او را هر کس کم و بیش می داند.  مرگ او آنهم پس از مبتلا شدن به بیماری آلزایمر طی سالهای اخیر از اهمیتی برخوردار نیست که صاحب این قلم مطلبی در این رابطه بنویسد. دلیل نوشتن آن است  که برنامه سازان ساواکی سابق و نوکران کنونی امریکا و اسرائیل در کانالهای تلویزیونی معروف به لوس آنجلسی ضمن زاری نامه های خنده آور زبان به برشمردن سجایای اخلاقی و گفتار و کردار وطن دوستانه این زن فاسد و بزهکار گشوده اند!. در برابر سخنان بیجای این وطنفروشان باز مانده از دربار فاسد آریامهری لازم است که مختصری هم از صاحب این قلم در رابطه با مرگ وی ارائه گردد:
از عموم هموطنانی که با پیام ها و اظهار نظرهای خود نگارنده را به مناسبت نوشتن بخش اول این نوشتار مورد محبت قرار داده اند سپاسگزارم. در این میان دو تن نیز از میان لشگر شکست خورده سلطنت طلبان نیز مطابق معمول، نگارنده را با همان شیوه ساواک آریامهری نواخته بودند:
پیام دهنده اوّل، از طریق ای میل مستقیم اشارات کوتاه این نگارنده درباره اشرف پهلوی را "چوب زدن بر مرده " قلمداد نموده و با زبان هتاکی که شیوه مأموران شکنجه نظام آریامهری است با نگارنده روبرو شده است. تو گوئی اشرف در زمره افراد معمولی جامعه بوده است که کردارش تا قبل از مرگ موجبات آزار و اذیت فقط چند تن از اطرافیان را فراهم آورده نه بیشتر!. این زن هرزه به شرحی که از کتاب خاطرات خودش در بخش اول نوشته بودم آغازگر کودتای ننگین 28 مرداد 32 بوده است. او در رابطه با رساندن نامه ای به شاه چنین نوشته بود:

آنها توضیح دادند که اولین قدم بـــرای اجرای نقشه مورد نظر، یافتن وسیله کاملا مطمئنی است برای رساندن پیامی به شاه، و چون شخص حامل پیام بایست بسیار قابل اعتماد باشد تا هیــچ نوع امکانی برای درز کردن خبر وجود نداشته باشد، به فکر من افتاده اند.
اگر اشرف این مأموریت را در حالیکه توسط دولت زنده یاد مصدق بزرگ از ایران تبعید شده بود و گذرنامه قانونی برای رفتن به ایران در اختیار نداشت از انجام چنین مأموریتی سر باز می زد آیا شخص قابل اعتماد دیگری می توانستند بیابند؟ جواب منفی است. شخص قابل اعتماد دیگری که نمایندگان دو دولت انگلیس و امریکا بتوانند به وی اعتماد کنند به طور قطع وجود نداشت و چه بسا آن کودتا کلید نمی خورد. با این توضیح مختصر نه تنها می توان به ماهیت وجودی آن زن بدکاره و به میزان خیانتی که او به میلیونها تن از مردم ایران کرد پی برد، بلکه می توان با ماهیت وجودی و طرز تفکر وتلقی پیام دهنده اوّل نیز به آسانی پی برد. شرم بر آن زن هرزه و شرم بیشتر بر چنین پیام دهنده ای که نگارنده را بخاطر "چوب زدن بر این مرده " سرزنش می کند. مردم ایران خاطره تلخ کودتای 28 مرداد را از یاد نخواهد برد. نمونه دیگری از چوب زدن بر مرده را که پس از مرگ زاهدی بر سر زبانها بود محض اطلاع این پیام دهنده در زیر می آورم:
«زاهدی» مُرد، گور او گم باد
لانه‌ی مور و مار و کژدم باد
استخوانش به اسفل دَرَکات
بهر روز عذاب، هیزم باد
شاعر از بهر سال فوتش گفت
لَحَدش مستراح مردم باد!

پیام دهنده دوّم، نه مستقیم بلکه از طریق شخص ثالث پیامی نسبتا طولانی را به این نگارنده منتقل کرده است. او در سرآغاز پیام چنین نوشته است که:      
برای رفع هرگونه سوء تفاهم متذکر میشوم که این نوشته من کاملا به مسئولیت شخص خودم میباشد وکوچکترین ارتباطی با وابستگی و رابطه سیاسیم  با دیگران ندارد
این عالیجناب برای اینکه ثابت کند گماشته حقیر پیام دهنده اوّل نیست جمله بالا را نوشته است، وگرنه چه لزومی دارد کسی که مطلبی را می نویسد پافشاری به خرج دهد که " این نوشته من کاملا به مسئولیت شخص خودم میباشد وکوچکترین ارتباطی با وابستگی و رابطه سیاسیم  با دیگران ندارد.
مگر ممکن است کسی مطلبی بنویسد و خواننده آن مطلب تصوری به غیر ازاین داشته باشد که او آن مطلب را به مسئولیت شخص دیگری نوشته باشد؟ یا للعجب!
پرداختن به مطالب دومین پیام دهنده بیش از پرداختن به مطلب اولین پیام دهنده باعث اتلاف وقت خواهد بود. بر اینان حرجی نیست که خواری و زبونی را از نظام ایرانفروش آریامهری به ارث برده و به غیر ازاین هنری ندارند.
اکنون در زیر به بازنویسی بخشی از کتاب خاطرات آن زن فاسد، صفحه 248 به بعد ادامه می دهم تا لزوم چوب زدن بر این مرده بیش از پیش ثابت شود:
مرد آمریکائی یک شماره پروازهواپیمای ارفرانس به من داد و گفت که درست قبل از ساعت پرواز در فرودگاه اورلی حاضــــر     باشم تا بلیط را در آنجا به من بدهد.
وی سپس پرسید آیا کسی را در ایـــران دارم که بتوانم به او اعتمـاد کنـــم؟ من نام خانمــی را کـه از دوستانم بود به آنهـــا دادم.  کمــی بعــد خودم بـرای این خانــم یک تلگراف رمـز فرستادم و بـه او خبــر دادم که ممکن است به زودی به تهــران بیایم. تنهـا فــرد دیگری که از حرکت من باخبـر شد، مهــدی بــود. به او تلفن کردم و فقط گفتم کــه باید بــرای مدت کوتاهی از پاریس خارج بشوم.
دو روز بعــد در یک روز بارانی مردادماه، در حالی که کت و دامن خاکستر رنگی پوشیده بـودم و چمـدان کوچکـی در دستم  بــــود، به ترمینال خروجی فرودگاه اورلی رفتم. فــرا احساس کردم    که در آنجــا تنهــا نیستم. زیرا باربری به من نزدیک شد، چمــدان مرا گرفت و به من گفت کـــه به دنبال او بروم. نگاهــی دزدیده بـــه اطراف کــردم و متوجـــه شدم که عملا گـــروهی به دور من یک حلقـه حفاظتی تشکیل داده اند. پس از چند لحظـــه، توجــه مسافرین  دیگر نیز به این وضعیت جلب شد. از اشارات و زمـــزمه هایشان معلوم بـــود کــه سعی می کنند بفهمند چه خبر است.
به دنبال باربر از دری گذشتم و وارد دالان درازی شدم که در انتهای آن اتومبیلی در انتظـــار من بــود. سوار اتومبیل شدم و با آن مستقیما تا پلکان هواپیما رفتم. در آنجـــا به من کارت عبور داده  شد و پاکتی که بایست به برادرم برسانم. به مجردیکه در هــواپیما بر روی صندلی نشستم، متوجه دو مـــردی شدم که آشکارا مأمـــور حفاظت من بودند، یا بهتر بگــویم ، مأمور حفاظت پاکتی بودند که   با خـــود داشتم. هواپیما سر وقت پرواز کرد. من از اینکه هواپیما تأخیر نداشت احساس آرامش کـــردم، چـه در تهــران حکومت نظــامی برقرار بود و اگـــر پس از تاریکی به تهران می رسیدم ممکن بود وسیله ای برای رسیدن به منزل وجود نداشته باشد. در طـــول مدت هشت ساعت پـــرواز به تهــران پی در پی پرسشهائی در ذهنم مطرح می شد: اگر یکی از عمـال مصدق مرا در فرودگاه بشناسد، چه اتفــــاقی رخ خواهـد داد؟ اگــــر بازداشت بشوم، چــه می شود؟ چگونه ورود غیـــرقانونی خــــود را به ایــــران توجیه کنم – و به خصوص که در گــذرنامه من مــهر خـــروج از فرانسه نیز زده   نشده بود؟ اگـــــر مرا در فــرودگاه بگیرند، این نقشه به کلی به هم  می خورد، ممکن است یک فاجعـــه سیاسی بــه بار آیـد و مصـــدق   سلاح دیگری برای خلع شاه به دست بیاورد.
خـارج شدن از هـواپیــما در تهــــران، لحظـــه حساسی بود که هرگـــز از یاد نخواهم برد. به فکر خــــودم نبودم و بر جـــان خود نیز بیمناک نبودم، ولی هدف آنقـــدر مهــم بــبود کـه هنگام فرود آمدن از پلکان هواپیما از سر تا پا می لرزیدم. اولین کسی را کـــه دیدم        خانمی بود که برایش تلگراف مخابره کــرده بودم. به طـــرف من   آمـــد، بازویم را گرفت و خیلی عادی مـــرا از مسافرین دیگر که به طرف عمارت فرودگاه پیش می رفتند جدا ساخت. یک تاکسی در گوشه تاریکتر باند فرودگاه منتظـــر ما بـــود. البته فـــرا فهمیدم که این یک تاکسی معمولی نیست. چون به تاکسی ها اجازه نمی دادند روی باند بیایند. بعلاوه به نظـــر می رسید که راننده تاکسی دوست مرا خیلی خوب می شناسد.
این بار نیز بدون اینکه تشریفات گمرکی را به جای بیاورم از فــرودگاه خـارج شدم، و بازهم در تمام این مدت نفسم را در سینه      حبس کرده بودم. تصور نمی کنم که در آن فضای فشرده و پر از بیم و هراس داخل تاکسی، حتی ده کلمه هم بین ما سه نفر رد و            بدل شده باشد. چه حالا اگر کسی ما را می شناخت و ما را متوقف می کرد، هر سه نفرمان به سرنوشت وخیمی دچارمی شدیم. مرا مستقیم به منزل یکی از براذران ناتنی ام، در محوطه سعدآباد بردند. برادرم و همسرش به من خوش آمد گفتند. لیکن هیچ توضیحی بــرای این سفر غیــر منتظـــره نخواستند. به من گفتند  که حال شاه خوب است، ولــی اوضـــاع سیاسی در تهـــران بسیار متشنج، و اختلاف بین برادرم و مصدق به مراحل بحرانی رسیده است.
هنـــوز نیمساعت از ورودم نگذشته بود که خدمتکاری سراسیمه وارد اطاق شد و گفت کـــه فرماندار نظامی تهران می خواهد مرا ببیند. فرماندار نظامی وارد شده سلام نظامی داد و گفت: «والاحضرتا، ورود شما به تهـــران به نخست وزیر اطلاع  داده شده است. بدین سبب به هواپیمای ارفرانس دستور داده شده است که برای باز گرداندن شما از کشور در فرودگاه منتظـــــر بماند.»
اکنـــون کــه عملا به مقصـــد رسیده بودم، به هیچ وجه خیـــال نداشتم بـدون دیـدن برادرم و تسلیم پاکت بـه او، تهـــران را ترک    کنــــم. پس تصمیم گـرفتـم و دل بـه دریـا زدم و پیـه همـه چیـز را به تنم مالیدم و به او گفتم: «بـه اربابت بگـــو بـه جهنّــــم برود. من یک  ایرانیــم و تا زمانی که مایل باشم در کشورم اقامت خــــواهــم کــــرد. من بـه ایــــران بر گشته ام تا برای مخارج بیمارستان پسرم پــول تهیــه کنم. اگـــر می خواهیــد مـرا بازداشت کنید، بفـــرمائید، من اینجـــا هستم. ولــی او نمی تواند به من دستور بدهد کـــه مملکتم را ترک کنم.»
فـرمانـدار نظـــامی بـدون اینکه حــرفی بـزند، مـــرا تـرک کــرد. یکساعت بعــد دوبـاره بـرگشت و گفت: « مطالب شما را بـه          نخست وزیــر گفتم. بـه شـما اجـــازه داده است کـــه 24 ساعت در ایـران توقف داشته باشید – و نه بیشتر. بـه تمـــام دوائـــر دولتـــی نیــز دستور داده شده است که به شما در کلیــه مـوارد مـورد نظــرتان همـکاری کننــد. همچنین بـایـد از شما تقــاضا کنــم کـه ایـن خـــانـه را بـدون همـــراهـی اسکورت و گاردهائی که برایتــان در نظـــر گرفته شده است ترک نـکنیـــد. پس از 24 ساعت همین اسکورت شما را بــه فـــرودگاه خـــواهـد بـرد.» بـدیـن تـرتیب مـن رسما بازداشت شده بـــودم.
بایـد گفت کـه در این رویـاروئی با مصــدق مـن از یـک امتیـــاز کوچک برخوردار بــودم. حفاظت مجمــوعه کاخهــای سعـد آبـاد   اصولا به عهده افـــراد گارد شاهنشاهی بـــود که از دیرباز بـه شخـص شاه و خانواده سلطنتی وفادار بــوده انـد. فــرماندهی گارد شـاهنشـــاهــی نیز در ایـن زمان با سرهنگ نعمت الله نصیـــری، از افســران بسیار مطمئن گارد بـــود. پس از اینکه دستــور بازداشت من در خـــانه صادر شد، سربـازان ارتش ( به فرماندهی سرتیپ ریـاحـی، رئیس ستــاد مصــدق) عملا با تشکیل یک دایــره بیــرونی، گارد سلطنتی را محـــاصـره کردند. البته من می دانستم کـــه اگــر ایـن سربـازان بخواهند بـرای دستگیــری و اخـــراج اجبــاری مـن به وحوطه کاخ وارد شوند، بـا مقـاومت افــراد گارد روبـرو خـواهنــد شـد، از طــرف دیگــر تقریبا مطمئن بـودم کــه مصدــق هنـــوز برای چنین مبارزه مستقیمی بـا خـانـواده سلطنتی آمادگی ندارد.
عصــرهمانــروز ابـوالقاسـم امینی، وزیــر دربـار، کـه از ایادی مصدق بــود با شـاه ملاقات و او را قانع کـــرد کــه بــرای آرام ساختن مصــدق بهتـــر است شاه طــی یک بیـانیـه رسمی اعلام دارد کـه از ورود من بـه ایـــران – که با خطوط درشت در کلیه روزنـامـه ها چاپ شده بود – بـی اطلاع بـوده است.
علیرغم لحن تند ایـن اعلامیه، احساس من ایـن بــود که برادرم در ایـن زمینــه آزادی عمـل چنــدانی نداشته است. به علاوه مـن بـه ایــران رفتــه بــودم تا بـه او کمک کنم، نــه اینکه او را در وضعی قرار دهــم که مجبــور گــردد در شــرایـطـی نامساعد، بـه نفــع من و علیـــه مصــدق، اقــدام کنــد. از طــرف دیگــر ایـن مـوضـوع در طـی سـی و چهـار سال زندگیـم روشن شـده بـــود کــه شخصــا قــادر بـه حل مسائل خود هستم.
روز بعــد خدمتکاری خبـــر آورد کـه ملکه ثریا بعــد از ظهـر به باغچه پشت خانه ای کــه محل اقامت من در سعـدآباد بــود خـــواهد  آمـد. از پنجــره بیــرون را می پائیدم و بـه محــض اینکه زن برادرم را دیدم، به خارج رفتم و به سرعت پاکتی را کــه با خــود آورده بـــودم  بـه او دادم و بی درنگ به درون خانه بازگشتم. (هنــوزهم نمی توانم محتوای این پاکت سرنوشت ساز را فاش کنم). اقامت من در ایـــران   نه روز دیگــر به طول انجـــامید، ظــاهرا بـرای اینکه به مسائل مالی و شخصی خـــود رسیدگی کنم. 
ادامه دارد . . .

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire