mercredi 27 janvier 2016

"پلنگ سیاه" جان داد
 http://www.bergoiata.org/fe/felins/Enraged,%20Black%20Leopard.jpg
بخش اول
17 ژانویه 2016 میلادی
محمد حسیبی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اشرف پهلوی خواهر دوقلو و فاسدترین عضو دربار پهلوی یکی دوهفته پیش نفس  فروبرد و برنیاورد. جزئیات زندگی مملو از فساد او را هر کس کم و بیش می داند.  مرگ او آنهم پس از مبتلا شدن به بیماری آلزایمر طی سالهای اخیر از اهمیتی برخوردار نیست که صاحب این قلم مطلبی در این رابطه بنویسد. دلیل نوشتن آن است  که برنامه سازان ساواکی سابق و نوکران کنونی امریکا و اسرائیل در کانالهای تلویزیونی معروف به لوس آنجلسی ضمن زاری نامه های خنده آور زبان به برشمردن سجایای اخلاقی و گفتار و کردار وطن دوستانه این زن فاسد و بزهکار گشوده اند!. در برابر سخنان بیجای این وطنفروشان باز مانده از دربار فاسد آریامهری لازم است که  مختصری هم از صاحب این قلم در رابطه با مرگ وی ارائه گردد:
توضیحی درباره لقب "پلنگ سیاه"
اشرف در چاپ دوم کتاب خود "من و برادرم" در رابطه با لقب  "پلنگ سیاه" از جمله در صفحه 18 چنین نگاشته است:
« بیست سال پیش روزنامه نویسان فرانسوی مرا "پلنگ سیاه" نامیده بودند. باید اعتراف کنم که چون این نام از پاره ای جهات با خلقیات من هم آهنگی دارد، از آن خوشم می آید. چه من مانند پلنگ، طبیعتی برآشفته و سرکش دارم و به خود متکی هستم. به دشواری می توانم در حضور دیگران آرامش خود را حفظ کنم و برخود مسلط شوم. اما راستش را بخواهید دلم می خواست چنگال پلنگ داشتم و با آن دشمنان وطنم را پاره پاره می کردم. من خوب می دانم که این دشمنان، بخصوص با توجه به حوادث اخیر، مرا موجودی بی رحم و بی گذشت معرفی کرده و شیطان صفتم خوانده اند. بدگویان و مفتریان مرا متهم به شرکت در قاچاق، جاسوسی، همکاری با مافیا(حتی فروش مواد مخدّر)، و عامل تمام دستگاههای اطلاعاتی و جاسوسی دنیا کرده اند.»
حال باید دید که آیا او "موجودی بی رحم و بی گذشت" بوده است یانه؟. آیا او "شیطان صفت" بوده است یانه؟ آیا او "شرکت در قاچاق، جاسوسی" داشته است یانه؟ آیا "همکاری با مافیا(حتی فروش مواد مخدّر)" داشته است یانه؟ و آیا او "عامل تمام دستگاههای اطلاعاتی و جاسوسی دنیا" بوده است یانه؟
 آنچه در زیر می آید پاسخی کوتاه به پرسش های بالا است:
  1. در همان سالهای آغازین ورود به امریکا در حومه شهر لس آنجلس می زیستم و به فعالیت های ضد آریامهری ادامه می دادم. در آن دوران هنوز انتشارات اینترنتی در اختیار عموم قرار نگرفته بود. در بحبوحه انقلاب 57 شبنامه ای در رابطه با انتشار عکس و خبری از اشرف پهلوی در روزنامه لموند فرانسه که آن را عینا گراور کرده بودم منتشر ساختم.  ]لموند عکس او را در حال مستی که در کوچه پس کوچه های پاریس در گل و لای ناشی از باران افتاده بود و لباس زیر او (شورت او) پاره شده بود همراه با خبر مربوطه منتشر کرده بود.[دوسه ماهی پس از انتشار این شبنامه دوبار، اول بار به دفتر کارم در لوس آنجلس صبح اول ژانویه دستبرد زدند و فقط دست نوشته هایم را ربوده بودند و پس از چندی به منزلم دستبرد زده شد که اینبار اسباب و اثاثه منزلم را ربودند. من گرفتار پنجه های خونریز " پلنگ سیاه "شده بودم و خود خبر نداشتم. وقتی که پلیس آن دزد را یافت نه در آغاز، بلکه در زمانی که برای او شکی باقی نمانده بود که بین 10 تا 15 سال به زندان خواهد افتاد حاضر به اقرار حقایق در برابر بخشش من شد. او چنین اقرار نمود که «والاحضرت اشرف به ایرج رستمی در لوس آنجلس دستور داده اند که قلم حسیبی را بشکند و دهانش را ببندد. ایرج رستمی هم وی را مأمور آزار و اذیت من کرده است. درباره ایرج رستمی جستجو کردم. معلوم شد وی در زمره کثیف ترین افراد ساواک بوده است که در خیابان چراغ گاز تهران به جاسوسی در میان صاحبان مشاغل به ویژه بین صنف لوازم یدکی اتوموبیل فروش مشغول بوده است. قبلا در این مورد به تفصیل نوشته و در برنامه های تلویزیونی خود نیز برای عموم گفته بودم. بنابراین لزومی ندارد اکنون بار دیگر به شرح جزئیات در این نوشتار بپردازم.
  2. در لس آنجلس با پسرعموی ثریا ملکه پیشین دربار پهلوی آشنا شدم. او که در زمان ثریا ساکن دربار بود داستانهای شرم آوری در رابطه با انواع فساد اشرف تعریف می کرد که به دلیل رعایت نزاکت نمی توانم همه را بازگو کنم. وی از جمله می گفت در سر میز شام صندلی اشرف و او روبروی هم قرار داشت. اشرف دائم پایش را از کفش در آورده و در پاچه شلوارش فرو می برده است. جریانهای قاچاق مواد مخدراز سوی اشرف را تعریف می کرد. او که با امیرهوشنگ دولّو نیز آشنا بود جریان قاچاق تریاک دولّو و اشرف را به تفصیل شرح می داد.
  3. پسرعموی ثریا دختر جوانی بنام الهه داشت که او به عقد ازدواج یکی از خوش تیپ ترین افراد دستگاه دولتی در زمان شاه در آمده بود. این جوان خوش تیپ تنها به الهه تعلق نداشت بلکه اجبارا بغل خواب اشرف نیز بود. اشرف دارای نوعی بیماری و سادیسم جنسی بود. هر مرد خوش تیپی را در مکانی می دید او را مجبور به هم خوابی با خود می کرد. برایش مهم نبود که آن مرد دارای همسر و خانواده ای است.

    اشرف در صفحه 244 چاپ دوم کتاب خود  "من و برادرم" چنین نوشته است:
           در تابستان 1332 یکنفر ایرانی که نمی توانم نامش را فاش کنم و بنابراین او را آقای ب خواهم نامید به من تلفن کرد و          گفت: پیامی فوری برایم دارد وقتـی باهـم ملاقات کردیـم، به من گفت کـه امریکا و انگلیس درباره وضع کنونی ایران بسیار   نگراننـد و نقشه ای برای حـل مسأله دارند که به نفـع شـاه خـواهد بود. او افزود که همکاری من برای عملی شدن این نقشه ضروری است. وقتی از جزئیات طرح پرسیدم، گفت که اگر بپذیرم با دو مرد، یکی آمریکائی و دیگری انگلیسی، که اسمشان را نمی تواند به من بگوید، ملاقات کنم، ایشان همه چیز را برایم توضیح     خواهند داد.
           از آنجا که آقای ب را خوب می شناختم، و از جــمله            می دانستم که وی دو گذرنامه دارد، یکی ایـرانــی و دیگـــری آمریکائی، و نیز با صاحبمنصبان عالیرتبه آمریکائی در تماس   است و به علاوه به علت آنکه به او اعتمــاد داشتم با این کار   موافقت کردم.
           هنـــوز 24 ساعت از این ملاقات نگذشته بــود که تلفن مجدد زنگ زد. این بار یک آمریکائی گوشــی را داشت و خــود را فقط دوست آقای ب معرفی کرد. وی از من خواست کــه ساعت چهار بعد از ظهر روز بعد به رستوران کاسکاد در بولونی بروم. وقتی سوآل کردم چگونه او را خواهم شناخت، گفت که او قیافه مـــرا   می شناسد و بدین جهت او با من تماس خواهد گرفت.
           روز بعد با تاکسی به رستوران مزبور رفتم. به مجرداینکه از در وارد شدم، دو مرد به طرف من آمدند و به گرمی با من سلام و علیک و احوالپرسی کردند چنانکه گوئی دوستانی قدیمی هستیم. سرمیزی نشستیم و دستور چای دادیم.
           با علم به اینکه برادرم در شرایط فوق العاده ناگوار و جدی به سر می برد، فوق العاده مشتاق بودم مطالب این آقایان را بشنوم. پس بدون مقدمه سوآل کردم «منظور آقایان چیست؟»
           مرد آمریکائی سزش را به علامت نفی تکان داد. «اینجا، نه، والاحضرت، برای گفتگو باید به جای دیگری برویم.»
           چایمان را خوردیم و مدتی را صرف گفتگوهای معمولی کردیم و سپس، شاید بیشتر به خاطر کسانی که احیانا ما را            می پائیدند، باهم به آپارتمانی واقع در محله مسکونی نزدیک        سن کلو رفتیم. وقتی وارد آپارتمان شدیم مرد آمریکائی به من      گفت که نماینده شخص جان فاستر دالس است، و آن مرد       انگلیسی هـم نمـاینــده وینستون چرچیل است کــه حزب         محافظه کارش اخیرا به قدرت رسیده است.
           وقتی این مطالب را شنیدم بی درنگ گفتم « بهتــرین درودهای مرا به آقای جان فاستر دالس برسانید. به او بگویید که مصدق همان غولی است که آمریکا او را از درون شیشه خارج ساخته است. و اینک که مسائلی برای شما به وجود آورده است، خوب می توانم درک کنم چرا می کوشید او را دوباره به داخل شیشه برگردانید» من متأسفانه این تمایل را دارم که حتی در              مواقع حساس سیاسی و دیپلماتیک نیـــز آنچــه را کــه به ذهنــم    می رسد به زبان می آورم. این عدم قابلیت خودداری غالبا برایم دردسر ایجاد کرده است، ولی در این مورد بخصوص هیچیک از آن دو از سخنانم نرنجیدند.
           مرد آمریکائی گفت: «من با شما موافقم و دقیقا به همین منظور است که ما اینجا آمده ایم تا برای مسأله مشترکمان راه حلی پیدا کنیم.» به من اطمینان داد که با خلوص نیت صحبت می کند    و اضافه کرد: «دستگاه اطلاعاتی ما به ما می گوید که شاه هنوز دربین مردم محبوبیت دارد. و با اینکه رئیس ستاد ارتش، تیمسار ریاحی، از مصدق پشتیبانی می کند، اکثریت افسران و سربازان به شاه وفادارند.»
           مرد انگلیسی که تا آن زمان تقریبا ساکت بود گفت «زمان عمل فرا رسیده است، ولی ما باید ازشما تقاضای کمک کنیم.     اگرشما این مأموریت را قبول کنید، می توانیم جزئیات برنامه را به شما بگوئیم.» او لحظه ای مکث کرد و سپس به سخنان خود ادامه داد: « چون ما از شما تقاضا می کنیم که عملا زندگی خود را به خطر بیندازید، چک سفیدی در اختیارتان قرار می دهیم تا هر مبلغی را که مایل باشید روی آن بنویسید
            این عبارت چون پتکی بر سرم فرود آمد و آن چنان مبهوت شدم که بقیه حرفهای آن مرد را نشنیدم. درست است که در آن   موقع پولی که داشتم بسیار ناچیز بود، اما پیشنهاد دریافت پول در برابر خدمتی که به کشورم کمک می کند، برایم غیرقابل تحمل  بـــود. پس به ایشان گفتم:« تصور نمی کنم ما یکدیگر را درست درک کرده باشیم، بنابراین موردی برای ادامه این بحث وجـــود ندارد. حالا، مرا با اتوموبیل بر می گردانید یا تاکسی صدا کنم؟»
           فردای آنروز یک سبد بسیار بزرگ گل برای من رسید      ولی کارتی با آن نبود. به دنبال سبد، آقای ب به ملاقات من آمد       و گفت آمده است تا از سوء تفـــاهمـــی که به وجــــود آمـــده معــذرت خواهی کند. او از من خواهش کرد که با آن دو ملاقات دیگری بکنم.
           این بار محل ملاقات، جاده ای در بوادوبولونی بود. به من گفته شده بود اتوموبیلی با رنگ و ساخت مشخص منتظر من خواهــد بود. مرا باردیگر به همان آپارتمان نزدیک سن کلو بردند. آقایان دوباره بحث را از سر گرفتند، ولی اینبار با احتیــاط و با توجه به اینکه مبادا چیزی بگویند که احساسات مرا جریحه دار سازد، آنها توضیح دادند که اولین قدم بـــرای اجرای نقشه مورد نظر، یافتن وسیله کاملا مطمئنی است برای رساندن پیامی به شاه، و چون شخص حامل پیام بایست بسیار قابل اعتماد باشد تا هیــچ نوع امکانی برای درز کردن خبر وجود نداشته باشد، به فکر من افتاده اند. در آن زمان انگلستان در ایران سفیر نداشت و طبیعتا این چنین مأموریتی می بایست خارج از مجاری معمول دیپلماسی آمریکا انجام بگیرد.
           پرسیدم: « آقایان آگاه هستند که من در تبعیدم و گذرنامه معتبری که بتوانم با آن به ایران وارد شوم ندارم؟»
           مرد آمریکائی گفت: « این جزئیات را به ما محول کنید. آیا حاضرید این کار را به خاطر برادرتان انجام بدهید؟»
           « البته کی می توانید مرا سوار هواپیما بکنید؟ »
    « پس فردا.»
    دروغکویان خود را با گفتار ضد و نقض لو می دهند. چنانکه در بالا ملاحظه شد اشرف در جائی که یک چک سفید به او می دهند تا هر مبلغی که می خواهد در آن بنویسد  لاف می زند که " این عبارت چون پتکی بر سرم فرود آمد و آن چنان مبهوت شدم که بقیه حرفهای آن مرد را نشنیدم. درست است که در آن   موقع پولی که داشتم بسیار ناچیز بود، اما پیشنهاد دریافت پول در برابر خدمتی که به کشورم کمک می کند، برایم غیرقابل تحمل  بـــود. هم او چنانکه در بالا می بینیم در کتاب خود نوشته است:
     مرد آمریکائی گفت: « این جزئیات را به ما محول کنید. آیا حاضرید این کار را به خاطر برادرتان انجام بدهید؟»
           « البته کی می توانید مرا سوار هواپیما بکنید؟ »
    « پس فردا.»       

    درباره این زن هرزه و این بخش از کتاب وی در آتیه نزدیک بیشتر خواهم نوشت.

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire