samedi 1 novembre 2014

دلنوشته ها و دفاعیات ریحانه جباری – قسمت اول /و قسمت دوم


دلنوشته ها و دفاعیات ریحانه جباری – قسمت اول


reihaneh-26
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. با طناب داری جلوی چشمم که از آن باک ندارم. اگر اینها را مینویسم برای بازگو کردن واقعه ای است که بر من رفت. بی کم و کاست. می خواهم هرچه در دادگاه گفتم و نفهمیدند، هر چه زیر ضربات بیرحمانه لگد ۴ بازجوی زورگو که خود را خدا می دانستند فریاد زدم و شنیده نشد ، بگویم. شاید گوشی در این جهان باشد که فریادم را بشنود و بفهمد چه بر من رفت. میخواهم آدمها بدانند و بعد هر قضاوتی خواستند بکنند. می خواهم بشنوند و بعد اگر خواستند طناب را محکم تر بر گلویم ببندند. میخواهم بدانند در نوزده سالگی، چه بر من رفت که اکنون از مرگ نمی ترسم . میخواهم بگویم تا بدانند چگونه فریادم در گلو خفه شد. چگونه اتفاقی که باعث شد نام قاتل بر پیشانیم بخورد در هزار لایه از دسیسه پیچیده شد تا حکمی برایم رقم بخورد که عادلانه اش نمیدانم. من ریحانه دختری بیست و شش ساله که اکنون در زندان گور مانند شهرری منتظر پایان زندگیم هستم ، در یکی از روزهای بهاری سال ۱۳۸۶ ، فارغ از هر گونه رنج و درد زندگی میکردم. در خانه ای که با عشق بنا شده بود و همچنان محبت در آن موج میزند. من ریحانه ، دختر ارشد خانواده ، زمانی که نوزده سال داشتم ، دانشجوی ترم سوم رشته نرم افزار کامپیوتر بودم. حدود یکسالی بود که در شرکتی کار میکردم.با سفارش یکی از دوستان خانوادگی به این شرکت راه پیدا کرده بودم. ماهیانه ۱۵۰ هزار تومان دستمزد کار نیمه وقتم را میگرفتم . هر روز از صبح تا عصر به جز روزهایی که دانشگاه بودم و یا امتحان داشتم در شرکت بودم.پدر و مادرم همچنان پول توجیبیم را میدادند و هرگز از نظر مالی در مضیقه نبودم.
در یکی از روزهای بهاری در بستنی فروشی نشسته بودم.با یکی از مشتریان که برایش غرفه ای در نمایشگاه بین المللی طراحی و اجرا کرده بودم تلفنی صحبت میکردم. با پایان تلفن ، مردی میانسال که با دوستش در آنجا نشسته بود به طرفم آمد. صورتش مثل همه آدمهایی بود که در کوچه و خیابان میبینی.در تاکسی کنارشان مینشینی. در صف مغازه ها وپارک ها و رستورانها. شاید اگر در کوچه ای جوانکی همسن و سال خودت متلکی بگوید، به کسانی مانند اوپناه میبری تا حق پسرک را کف دستش بگذارد. گفت: ناخواسته تلفنت را شنیدم و فهمیدم که کار طراحی دکوراسیون میکنی. گفتم بله. گفت من محلی دارم که که میخواهم آنرا تبدیل به مطب کنم. گفت جراح زیبایی است. در دلم قند آب شد. من ریحانه جباری، در آن روز نوزده سال داشتم ، با سری پر شور و دلی مشتاق پیشرفت . من در خانه ای پر از خلاقیت و هنر بزرگ شده بودم و با اینکه رشته دانشگاهیم نرم افزار بود با ساخت ماکت و اسکیس و طرح و اجرا ، بیگانه نبودم و به فراخور حال با استفاده از نرم افزارهای موجود در بازار کامپیوتر ایران در آن روزها ، طراحی میکردم. کارت شرکت را که اسم و شماره تلفن خودم ، علاوه بر شرکت در آن ثبت شده بود به او دادم.
من ریحانه ، در آن روز با دکتر سربندی و دوستش مهندس شیخی آشنا شدم. از بستنی فروشی بیرون آمدم و منتظر تاکسی ماندم. ماشینی جلوی پایم ترمز کرد. دکتر و دوستش بودند. تشکر کردم ولی آنها گفتند در مسیر میتوانیم در مورد کار با هم صحبت کنیم.سوار شدم. من ریحانه جباری دختری نوزده ساله که هرگز نمیدانستم سرنوشتم با آشنایی این دو مرد تا سر حد مرگ تغییر میکند. چند دقیقه بعد ، در نوبنیاد پیاده شدم با این قرار که بزودی یکدیگر را برای انجام کار ملاقات خواهیم کرد.وقتی به خانه برگشتم طبق عادت همیشگی ، شروع به تعریف وقایع آنروز کردم. شاد از این که کاری درست و حسابی پیدا شده ، به مامان گفتم : وقتی مطب حاضر شود، برای تبلیغات جراحی و زیبایی ، کلی کار چاپی هم خواهد داشت. همیشه در رویاهایم خود را صاحب یک چاپخانه میدیدم. دوست داشتم دختران زیادی در چاپخانه ام کار کنند.برای یاد گیری مراحل فنی چاپ، از مدیر شرکت خواسته بودم مسئولیت هماهنگی با چاپخانه ای که کارهای شرکت را انجام میداد نیز بر عهده من بگذارد.خسته نمیشدم. نمیترسیدم. شوق یادگیری تمام وجودم را پر کرده بود.به شانس اعتقاد نداشتم و تصور میکردم انسان هر چیزی را خود میسازد و راهش را به سوی آینده باز میکند. اما اکنون در بیست و شش سالگی میدانم ، گاهی با یک تلنگر ، هر چند به ظاهر ساده و پیش پا افتاده ، زندگی زیر و رو میشود و ممکن است زیر آوار رویاهایت مدفون شوی. چندهفته گذشت و خبری نشد. باید برای امتحاناتم آماده میشد. روزی تلفنم به صدا درامد. صفحه تلفن ، به جای شماره های معمولی پر شده بود از هشت. فکر کردم گوشیم خراب شده. جواب دادم. دکتر بود. گفت قراری بگذاریم برای دیدن محل. گفتم درگیر امتحانات هستم و موقتا شرکت نمیروم. گفت پس میماند برای بعد.و چند هفته بعد در خانه بودم که دوباره گوشیم هشت باران شد. دکتر گفت جلوی اداره پست پل صدر منتظر باشم. حاضر شدم که بروم اما مامان نگذاشت. گفت این شماره حتی معلوم نمیکند کیست. نمیخواهد بروی و من اصرار کردم. اجازه داد به شرطی که خودش هم بیاید. مثل خیلی از نوزده ساله ها دلم نمیخواست همراهم باشد. گفتم بزرگ شده ام. روز ثبت نام دانشگاه هم همین حرف را زده بودم. شب قبل از ثبت نام ، پیش خودم میگفتم فردا همه دانشجویان خودشان آمده اند و فقط من همراه بابا و مامانم .و فردا دیدم که حیاط و خیابان جلوی دانشگاه پر بود از پدرها و مادرهایی که آمده بودند دانشجویی ترم یک و تازه کار را همراهی کنند و من تنها نبودم. با اینحال دلم میخواست روی پای خودم باشم .هر چه اصرار کردم قبول نکرد. با هم رفتیم. من جلوی اداره پست ایستادم و مامان آن دست خیابان. نیم ساعتی منتظر شدیم.با اشاره مامان برگشتیم. در راه برگشت باز دچار غرغرهای همیشگیش شد. گفت دیگر جواب این شماره را نده.حتی اگر آمد، تو کارش را انجام نده و به دیگر کارمندان شرکت بسپار. من میدانستم که این کار را نخواهم کرد. میخواستم این کار را خودم تمام و کمال انجام دهم و به عنوان موفقیتم در آن سن و سال به حساب آورم.حتی دلم نمیخواست قرارداد را با شرکت ببندد و در ذهنم دنبال تنظیم برگه ای بودم برای بستن قرارداد با خودم. فکر میکردم میتوانم همه چیز را خودم کنترل کنم. بعضی شگرد های کار را یاد گرفته بودم. بارها دیده بودم بابا یا رئیس شرکت چه جوری قرارداد میبندند. فقط چند روز بعد دوباره تلفنم هشت باران شد. باز هم دکتر بود. قراری حوالی عصر. سر اقدسیه. رفتم.مهندس شیخی هم کنارش بود. روی صندلی عقب نشستم. یک ماکروفر روی صندلی بود. گفت برای روز مادر خریده تا به همسرش هدیه دهد. تلفنش مدام زنگ میخورد.مهندس با لحن شوخی گفت عروسی یکی از اقوامش است و باید زود برود. دکتر از اینکه تجهیزات پزشکی وارد میکند گفت . قبلا با شرکتی که دارو وارد میکرد کار کرده بودم و میدانستم اگر کارشان را به من بدهند ، سفارشات بی پایانی در راه خواهد بود. هر روز یک بروشور جدید. هر روز یک سفارش چاپی.هر روز یک کاتالوگ . پیشنهاد دادم و قبول کرد. گفتند باید در مرحله اول کارم در طراحی مطب را ببینند و اگر راضی بودند اقدامات بعدی را انجام میدهند. گفتند با کس دیگری هم در حال گفتگو هستند و من اصرار کردم که کل کار را به ما بدهند.با این وجود خجالت میکشیدم تلفنشان را بگیرم. شاید این بزرگترین اشتباهم بود.
من ریحانه جباری که در آن روز نوزده سال داشتم نمیدانستم چه چیزی انتظارم را میکشد و چگونه با هر ملاقات ، قدمی بلند به سوی مرگ برمیدارم. پیاده شدم و به خانه برگشتم. با قراری برای ساعت ۶ عصر روز شنبه ۱۶ تیر ماه ۱۳۸۶. در آن زمان به ذهنم خطور نمیکرد که دو روز آینده آخرین تعطیلاتی است که در خانه هستم و پس از آن به مرکز حوادث و رنج و فریاد و درد و سکوت پرتاب میشوم. نمیدانستم و دو روز را با شادی و نشاط گذراندم. دو روز شاد. هم عروسی دوستم و هم عروسی دختر عمه ام.
من ریحانه جباری ، در حالی شنبه را آغاز کردم که از اولین ساعت کارم، منتظر عصر بودم. حوالی ظهر وقتی از شرکت رایان طب بر میگشتم تلفن زد. گفت کاری در حوالی شرکت ما دارد و برای همین خودش میاید دنبالم. من پررویی کردم و گفتم: دکتر شماره تلفن شما را ندارم و اگر چیزی پیش بیاید که مجبور به تغییر قرار شوم به شما دسترسی ندارم. شماره ای به من داد. حالا قدمی به سوی اطمینان بیشتر برداشته بودم. به مامان زنگ زدم و گفتم عصر کمی دیرتر میایم.قرار است با سربندی و شیخی ملاقات کنم. گفت نه. دیر نکن ساعت ۷ میخواهیم برویم بیرون .میخواست من رانندگی کنم. گفتم تمام تلاشم را میکنم .تقریبا بلافاصله پیامکی از سوی شماره سربندی آمد.در مورد آن روز. ۷/۷/۲۰۰۷
. در آن زمان حرفهایی باب شده بود که روزهایی از سال که با هم یکی هستند انرژی خاصی دارند. قبلا شنیده بودم که ۷ عدد مقدسی است. خداوند در ۷ روز جهان را آفرید. هفته ۷ روز است . بهشت ۷ طبقه دارد. و آسمان نیز . پیش خودم گفتم پس دکتر به این چیزها اعتقاد دارد. حتما در مورد طالع بینی چینی و خصلت متولدین سالهای مختلف هم چیزهایی میداند.جواب را پیامک کردم . ؟ فقط یک علامت سوال. و بعد پیامکی دیگر : منتظر باشم آقای دکتر؟ درشرکت به دروغ گفتم دوست بابا میاید دنبالم.بابا میخواهد ماشینی برایم بخرد.دوباره پیامکی دیگر از دکتر. من دم در شرکتم. پلاک؟.این چند پیامک ، تمام ارتباطی بود که من با دکتر سربندی داشتم. هرگز پیش از آن تلفنش را نداشتم و هرگز برایش چیزی پیامک نکرده بودم. ساعت ۶ بود و من دم در شرکت. بچه های شرکت از پنجره نگاه میکردند و من دیدم دکتر تنهاست. پس مهندس کجاست؟ این دو نفر در ذهنم همیشه با هم بودند. جلو نشستم. و حرکت. به سوی دام. به سوی تارهای عنکبوت. به سوی درد و خون و فریاد. صدای موسیقی مدرنی پخش میشد. من ریحانه نوزده ساله عاشق تکنولوژی بودم .همیشه از اینکه در قرنی زندگی میکردم که بشریت در اوج تکنولوژی و مدرنیته است لذت میبردم. موسیقی مدرن را دوست داشتم و درک کافی از موسیقی سنتی نداشتم. در باره آن ترانه صحبت کردیم و اینکه هر کدام چه موسیقی دوست داریم.چند کوچه جلوتر ترمز کرد. مهندس آمد و سوار شد. عقب نشست و من اصرار کردم که جایمان را عوض کنیم. قبول نکرد. گفت کمی جلوتر پیاده میشود. و شد. هر دو چند دقیقه بیرون از ماشین صحبت کردند. من حرفهایشان را نمیشنیدم . شیخی رفت و دکتر سوار شد. حالا توی خیابان شهید بهشتی پیچیده بودیم و دوباره ترمز. گفت عمه پیری دارد که باید برایش لوازمی بخرد. رفت و چند دقیقه بعد برگشت . یک بسته پوشک و کیسه ای نارنجی. حالا توی میر عماد بودیم. جلوی ساختمان فرمانداری پارک کرد و به نگهبان گفت مواظب ماشینش باشد. چیزی در دلم ریخت. این کیست که میتواند جلوی فرمانداری پارک کند ؟ چه مقامی دارد که نگهبان فرمانداری از او حرف شنوی دارد؟ به خودم دلداری دادم.حتی اگر مقام دار باشد ، این چهره مرا نمیترساند. و نمیدانستم که انسان مثل آفتاب پرست است و میتواند هر لحظه به رنگی دراید. وارد ساختمانی شدیم. با آسانسور بالا رفتیم. اگر از پله ها میرفتیم ، شاید کفش یا نشانه ای از مسکونی بودن آن ساختمان میدیدم و زنگ خطر را احساس میکردم. ولی آسانسور همه نشانه ها را بلعید. طبقه پنجم. کنار آسانسور واحدی بود که با کلید دکتر باز شد. و من حیرت کردم. اینجا مکانی اداری نبود. محلی مسکونی و پر از غبار و گرد و خاک. پر از آشفتگی. هیچ نشانه ای از زندگی در آن نبود . بوی غذا یا نور روشن خانه. محلی متروکه بود. در را باز گذاشتم. یک میز کنار در بود با چند صندلی. روی یک صندلی نشستم. نزدیکترین محل به در . گفت راحت باشم . و من راحت نبودم. گفت روسریم را در بیاورم و من ترسیدم. روی میز پر بود از اشیا. کاغذ و کلید و گوشی و لیوان و استندی با کارد و گلدان و کلی خرت و پرت دیگر.به پشت میز و آشپزخانه رفت. چشمم دورتادور را میکاوید. از در ورودی تا تلویزیون و کاناپه و پنکه و کنسول و آینه و سجاده و میزهای کوچک و … همه و همه چیز. با دولیوان آبمیوه برگشت. بلافاصله خودش نوشید. از گرما شکایت کرد. گفت منهم بخورم. به تکه های یخ داخل لیوان خیره شده بودم. میرقصیدند.
من ریحانه جباری ، دختر نوزده ساله ، آن زمان نمیدانستم پایان این میهمانی ، رقص مرگ است. رقصی پس از فریاد ، کبودی ،فریب ، ریاکاری ، دسیسه ،کتک و کتک و کتک و درد و درد و درد .
باز هم خامی کردم. به خودم گفتم بد به دلت راه نده. این چهره خطرناک نیست . اما گلویم بسته بود و نمیتوانستم بنوشم. گفتم اول کاربعد آبمیوه. به سرعت پاشدم.رفتم و به اتاقها سر کشیدم. از پنجره ای بیرون را نگاه کردم. چقدر ارتفاع داشت از زمین. فکر کردم اگر کسی از اینجا بیفتد چه میشود. چه فکر مزخرفی. همه را روی کاغذ کشیدم و یادداشت کردم. برگشتم. همان لحظه از کنار سجاده به طرفم برگشت.روی کاناپه ملافه ای پهن شده بود. ذهنم قفل شده بود. دهانم خشک بود و راه گلویم همچنان بسته بود. چشمم به در خورد. بسته بود. روی صندلی نشستم. با کاغذهایم بازی کردم. نزدیک شده بود.یک بسته کوچک دراورد. میدونی این چیه؟ میدانستم. دیگر ترس روحم را قبضه کرده بود. ایستادم. در حالت نشسته روی صندلی خیلی کوچکتر و ضعیفتر به نظر میرسیدم.جلو آمد.
من ریحانه جباری در آن روز ، خیس عرق بودم. مثل حالا که بیست و شش سال دارم و یادآوری میکنم آنچه بر من گذشت. اکنون نیز ، که در حال جراحی این غده چرکین هستم ، خیس عرقم. از آن لحظه به بعد دانستم همه رویاهایم در حال سوختن است. در تبی که نمیدانستم چگونه کنترلش کنم. من پرواز مرگ را در آن خانه دیدم. سیاهی و تباهی را. دود را. درد را. و اکنون میخواهم به کابوس چند ساله ام پایان دهم. بارها خواستم بنویسم و هر بار ناتمام رهایش کردم. چرا که گذاشتن چاقوی جراحی بر این زخم کهنه ، بیشتر آزارم میداد. اما در این لحظه از شب بی پایان بند ۲ زندان شهرری ، زیر نور مهتابی و در سکوت زندان ، بی صدا ، درد را استفراغ میکنم .راهی جز گفتن ندارم که در قصه های کودکیم با سنگ صبور آشنا شدم. اگر نگویم میمیرم . پس آنقدر میگویم تا سنگ صبور بترکد. شاید درد تمام شود. شاید راه گلویم باز شود. من در همان لحظه که چاقو را برداشتم مردم . و تمام این سالها ادای زندگی را در آوردم. فقط روز را شب و شب را روز کردم. روحم مرد. روح لطیفم در نوزده سالگی مرد. بسیاری از شبها با کابوس سر کردم. کابوس مرگ حیوانات بی پناهی که پناهشان بودم . همیشه از رنج کشیدن هر موجود زنده ای عذاب میکشیدم و این سالها پر بود از عذاب. عذاب دخترانی که هر کدام قصه ای داشتند پر غصه. مثل خودم. عذاب فاخته ای که شاهد اعدامش بودم. دراین سالها یاد گرفتم که مرگ ، پایان رنج بسیار است . و شاید آغازی نو . من ریحانه جباری بیست و شش ساله از مرگ نمیترسم . ولی ریحانه نوزده ساله میترسید.
راه فرار نداری. جمله ای که دنیا را پیش چشمم تیره کرد. مثل موهای سیاهم . موهایی که چند ماه بعد رو سفیدی گذاشتند……

****************************************************************************
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. به مرگ از هر زمان دیگری نزدیکترم. همچنان میگویم که از مرگ نمیترسم . در چند سال گذشته ، تمام داراییم در جهان ، در یک طبقه از تختی چند طبقه در سالن دو زندان شهرری جا گرفته است. هیچ دلبستگی به جهان ندارم و تنها آرزویم این است که پدر و مادرم فراموشم کنند. جهان و همه زیبایی و زشتیش برای کسانی که مشتاق آنند. هیچگاه دلم نخواسته خودکشی کنم. چه قبل از زندان و چه پس از آن . تا آخرین روز هم زندگی خواهم کرد . اما وابسته به آن نیستم . مثل لباسی که تن میکنی ولی غصه نمیخوری اگر آن را عوض کنی . یا حتی دور بیندازی . زندگی هم برای من همین است. لباسی که از تن در میاورم و لباس دیگر می پوشم .لباس، پوشاننده بدن، نقابی که زشتی یا زیبایی تن را می پوشاند و جهان و زندگی نیز لباسی است رنگارنگ. اکنون پچ پچ زندانیانی که آرام از خواب بیدار می شوند نشان از پایان یک شب دیگر دارد و دوباره زندگی به جریان می افتد . من شبی دیگر را بیدار بودم برای بالا آوردن آنچه دیدم.
عصر شنبه ۱۶ تیرماه ۱۳۸۶ من نوزده سال داشتم و در آن لحظه که از روی صندلی برخاستم ، تنم قفل شد. یخ کردم . و اکنون نیز همچنان با تنی یخ کرده و خیس عرق می نویسم. پاهایم یارای فرار نداشت و او بسیار نزدیک . ناگهان چیزی در دلم پاره شد .انگار آب جوش روی تن یخ کرده ام ریختند. به طرف در رفتم و دستگیره را چرخاندم . باز نشد . با چشمهایش می خندید . کجا میخوای بری ؟ در قفله . یک مشت به در زدم . خواستم جیغ بزنم ولی فقط دهانم باز شد و هیچ صدایی در نیامد . گفت فقط زمانی میتونی از اینجا بری که من بخوام. روی پا بند نبودم . او حرکت نمی کرد . فقط نگاهم میکرد . پشتم به در بود و رودر روی او . صورتش بزرگتر از قبل به چشمم می امد. همه اجزای صورتش را به تفکیک می دیدم . در لحظه ای بلند قدتر شد و بازوهایش بزرگتر . انگار همه خانه را پر کرده بود و من ریز و ریز تر میشدم . مانتویی مشکی و جلوبسته پوشیده بودم . سوغاتی دایی بود. شیک و امروزی . یقه چپ و راست داشت. زیر آن تاپ پوشیده بودم . کاش زمستان بود و پالتو تنم بود . در آنصورت حرارت دستهایش را حس نمیکردم . یقه ام را کشید . با دستم زیر دستش زدم .توی هوا دستم را گرفت و در حرکت دستها ، حس کردم ناخنم چیزی را خراشید. تکه کوچکی از پوستش را زیر ناخنم حس میکردم .صورتش سرخ شده بود و نمیتوانستم محل خراشیدگی را تشخیص دهم . هر دو دستش را دور بدنم حلقه کرد. تمام تنم در حلقه دستهایش گیر افتاده بود. کاش دستم آزاد بود کاش از زیر دستهایم کمرم را می گرفت . آن وقت می توانستم به سینه اش مشت بزنم . اما در آن لحظه فقط میتوانستم مشتهای ریز و بی قوت به دلش بزنم . دست ، دست ، چقدر مهم است قدرت دست . هیچگاه مثل آن لحظه ، به قدرت دست فکر نکرده بودم . هیچوقت مثل آن لحظه نیازش نداشتم و افسوس که دستم قدرت نداشت . هیچ بودم . ناتوان و ضعیف . از زمین بلندم کرد . و با یک نیم چرخ روی زمین گذاشت . فقط صدای ریزی از گلویم خارج شد . مثل وقتی که درد داری ولی نمی خواهی به کسی بگویی . دستانش را روی کمرم گذاشت. خزیدن دستهایش روی تنم چندش آور بود. اما یارای حرکت نداشتم. گیر افتادی نه؟ الان خدمتت می رسم . یا چیزی شبیه آن. این صدا ، بسیار نزدیک بود. نجوایی در گوشم. عرق از زیر موهای بلندم سر خورد و روی گردنم ریخت . با یک دستش کمرم و با دست دیگرش پشت موهایم را گرفت و سرم را به عقب کشید . کنار صورتش را به گونه ام چسباند و در گوشم دوباره نجوا کرد . هیچکس اینجا نیست . صداتو هیچکس نمی شنوه .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم . اکنون برای لحظه ای به آوار رویاهایم نگاه کردم و گریه ام گرفت . همیشه با یاداوری گذشته وقتی به این نقطه می رسم گریه می کنم . بعضی شبها در همین نقطه خوابم می برد و در خواب خودم را می بینم . با لباس سفید عروس . اما در ثانیه ای صورتم عوض می شود ، طراوت جوانیم محو می شود و آنچه می ماند صورتی که آرایش چشمهایش خراب شده از گریه و اشک و لباس عروسم یکدفعه از سفیدی به سیاه تبدیل می شود . تور سیاه روی صورتم را پوشانده و دسته گلی خشک شده و پر از خار به دستم چسبیده . هیچوقت این کابوس را برای کسی بازگو نکرده ام . هیچکس نمی داند چگونه ، عشقی را در دلم کشتم . زمان برد ، ولی توانستم . من ریحانه وقتی نوزده ساله بودم نمی دانستم در ان خانه ، زندگیم آتش میگیرد و فقط خاکسترش میماند . نمیدانستم چند سال بعد دادگاه برای خاکستر وجودم تصمیم می گیرد .
من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم در حلقه بازوان مردی گرفتار شده بودم . صدای نفسهایش در گوشم چند برابر بیشتر و قوی تر شده بود . از خودم بدم آمد . حتی نمی توانستم ناله ای بکنم . بازویم درد میکرد و گردنم گرفته بود … تسلیم شدم . مثل یک بره . مثل یک پرنده که وقتی می خواهی بگیریش بال بال میزند ولی بعد از آنکه بالهایش را گرفتی دیگر هیچ حرکتی نمی کند و تو فقط تپش قلبش را زیر انگشتانت حس میکنی . لحظه ای ا… جلوی چشمم ظاهر شد . چقدر دوستش داشتم . او هم . وقتی مامان به بابا گفت هر دختری یه روزی عروس میشه . مام دختر داریم و انگار به زودی باید یه عروسی تو خونه ما برپا بشه ، قند تو دلم آب کرده بودن . بابا دلش نمی خواست هیچکداممان شوهرکنیم . گفت حالا حالاها ازین خبرا نیست . دختر باید درس بخونه تا رو پای خودش وایسه . فقط چند ماه بعد بود که دایی و زنش اومدن ایران و مهمونی گرفتیم و همه دوستامونو دعوت کردیم . به افتخار دایی یکی یکدونه . اون شب ا… رسما به دایی معرفی شد . وقتی دایی صداش میزد شادوماد ، نمیدونست تو دل من چه خبره . چند ماه قبلش مدیر شرکت ، با من در مورد پسرش حرف زده بود . کانادا زندگی می کرد . وقتی اومد ایران با هم تلفنی صحبت کردیم . گاهی برای هم پیامک می زدیم . من تازه داشتم یاد می گرفتم که چه جوری باید انتخاب کنم . یواش یواش می فهمیدم که بعضی اخلاقا رو دوست ندارم . پسرک کانادایی خیلی زود به من فهموند که بی جنبه س . پیامک هاشو دوس نداشتم . حرفاشو نمیفهمیدم . اما یه چیزو روشن درک کردم. این پسر رویاهای من نیست . مدیرم ولی عقده ای بازی در نیاورد که چون به عزیز دردونه ش نه گفتم اذیتم کنه . یا اخراجم کنه . و کمی بعد به ا… بله گفتم .شرط بابا این بود که باید حسابی همدیگه رو بشناسیم . عموی کوچکم نصیحتم کرده بود که سعی کنم گاهی عصبانیش کنم تا بفهمم موقع عصبانیت چه عکس العملی از خودش نشان میدهد . و من گاهی با شیطنت این کار را می کردم . نمیدانستم ماهها بعد این عکس العملها مرا به چیزی متهم میکند که از آن نفرت داشتم . من ریحانه نوزده ساله بی تجربه تر از آن بودم که بتوانم آینده را پیش بینی کنم . و اکنون در حال گذراندن همان آینده ای هستم که هرگز به فکرم خطور نمیکرد . در لحظه ای چشمم به چاقو خورد . تمام توانم را جمع کردم و جمله ای گفتم . ببین ، بزار من برم . قول میدم به هیچکس نگم چی شده . اصلا فراموش می کنم . رهایم کرد و یک قدم عقب رفت . بری ؟ کجا بری ؟ چشم در چشم ، خیره بودیم . و من ، ریحانه نوزده ساله ، آخرین تصمیم زندگیم را گرفتم . لحظه ای به آن فکر کردم و دیدم قوی شدم . دیگر تسلیم نبودم . مثل همان پرنده که اگر کمی دستهایت را شل کنی ، دوباره حرکت میکند و سعی در بال زدن . پریدم . چاقو در دستم بود . قدرت داشتم . هیچ حرکتی نکرد . با تمسخر گفت میخوای منو بزنی ؟ بیا بزن . بیا . بزن دیگه . سه رخ پشتش را به من کرد و گفت بیا دیگه . بزن ببینم چه جوری میزنی . بیشتر تحقیرم کرد . گفت با این ، میخوای منو بزنی ؟ بزن دیگه . چشمم را دزدیدم . داد زد منو نگاه کن . با این میخوای منو بزنی ؟ دوباره هیچ شدم . به چاقو نگاه کردم . حتی آنقدر بزرگ نبود که بترساندش . چه کنم ؟ میخندید . با همه توان دویدم . داخل آشپزخانه . کوچک بود . تراسی داشت با در کشویی . از همانجا داد زد ، هنوز وقت داریم . در را باز کردم . توی تراس بودم .
من ریحانه نوزده ساله از دیواره تراس خم شدم . خواستم بپرم . اما نشد . ترسیدم . هجوم تصاویر به ذهنم مرا ترساند . فکرم کار نم یکرد . برگشتم . جلوی تلویزیون و کنار سجاده بود . میخواستم دوباره به طرف در بروم . حرکتی کردم و او زودتر از من جهید . چیه ؟ چرا اینجوری میکنی ؟ قسمش دادم . تو مرد نماز خوانی هستی . تو رو به خدا بزار برم . قسمت میدم به هرکی میپرستی . از من بگذر . گفت چرا کولی بازی در میاری ؟ چیه مگه ؟ گریه افتادم . چیزی که همیشه از آن بدم میامد . هیچوقت دوست نداشتم گریه کنم . گفت اه . حال آدمو میگیری . گفتم به خدا به هیچکس نمیگم . بزار برم .جلو آمد . عقب رفتم . جلوتر . داد زدم میزنم . به خدا میزنم . داد زد بزن . پس چرا نمیزنی؟ دستم را فشار دادم . چاقورا توی دستم جابجا کردم . عصبانی شد . چیه . فقط ژست میگیری . هیچ غلطی نمیتونی بکنی . گفتم برو عقب . نرفت . داد زدم میزنم . دوباره سه رخ شد . بزن . گلویم باز شده بود تند تند نفس میکشیدم . ولی نفسم عمق نداشت . هوا کم بود . دستم را بالا بردم . یک نفس خیلی عمیق کشیدم . دستم را با همه تنم ، روحم ، رویاهایم ، آرزوهایم ، عشقم ، آینده ام ، پدرم ، مادرم ، خواهرانم ، دوستانم ، تمناهایم ، با یک دنیا تنهایی ، پایین آوردم . برگشت . نگاهم کرد. ناباورانه گفت منو زدی؟ خون را دیدم که از لباسش بیرون ریخت . عقب کشید . داد زد تو چیکار کردی ؟ گفتم بذار درش بیارم . چرخید و به طرف دیگر رفت . روی میز را با هول و سرعت گشتم . کاغذها را روی زمین ریختم . دنبال کلیدی میگشتم که شاید برای باز کردن در به کار بیاید . نبود . برگشتم و نگاهش کردم . روی زمین نشسته بود. دستش را به پشتش گرفت و چاقو را کشید . خون روی آیینه پاشید . روی پنکه هم . روشن بود و با چرخشش ، قطره ها را دیدم که در هوا چرخ میخوردند . روی دیوار نقش میانداخت . چاقو را عقب برد و با محکمی به طرفم پرت کرد . جاخالی دادم . روی زمین افتاد . به سرعت خم شدم و برداشتم . داد زد . دستش غرق خون بود . دستش را روی صندلی که نزدیکش بود گذاشت . از زمین بلند شد . صندلی را برداشت و با قدرت به طرفم پرت کرد . صندلی با صدای وحشتناکی به زمین خورد و گویا شکست .
من ریحانه جباری ، دختری بیست و شش ساله ، اکنون قی میکنم ، هر چه را که درین چند سال بر من گذشت . اکنون مثل بیماری در بستر مرگ ، مرور می کنم هر چه دیدم .چه دیدم ؟ خون و درد . چه شنیدم ؟ دشنام . پیش از آن ، زمانی که نوزده سال داشتم و ضربه ای به پشت مردی بسیار تنومند زدم ، هرگز این همه خون ندیده بودم . هرگز این همه فریاد و دشنام ، نشنیده بودم . هرگز این حجم از رنج را تجربه نکرده بودم . صدایم دوباره گرفت . پاهایم لرزید .پشتم خم شد .فریاد بلندم زیرفشاری که بر روح و تنم آوار شده بود ، خفه شد . نتوانستم داد بزنم و او خشمگین تر از قبل به طرفم آمد . با دست خونی مشت شده . و من به طرف در دویدم . چاقو را با همه باقیمانده توانم به در کوبیدم . همزمان با پا به پایین در لگد زدم . صدای چرخش کلیدی از بیرون آمد و در باز شد . هوا آمد . نفسی کشیدم . مهندس بود . شیخی . همان که بعدها برایش کتک خوردم .چهره اش را ، آخرین تصویری که از او به یادم مانده بود ، مبهوت در قاب در ، با چشمهای بیرون زده ، در اداره آگاهی چهره نگاری کردم . همان دوقلوی دکتر . گفت اینجا چه خبره؟ جواب ندادم و فقط از در خارج شدم . دکمه آسانسور را زدم . صبر نکردم . حالا دونفر بودند و اگر دستشان به من میرسید ، میمردم . از پله ها بالا رفتم. هفت یا هشت پله . صدای دکتر را شنیدم که در راه پله میپیچید . داد میزد . دزد دزد . و صدای رسیدن آسانسور . به سرعت پله ها را پایین آمدم و داخل آسانسور شدم. دکمه ای و در بسته شد . در آخرین لحظه بسته شدن در ، شیخی را دیدم که پاکتی در دستش بود و از خانه خارج شد . اما ندیدم که پله ها را بالا رفت یا پایین . نفسی کشیدم . وقتی به خود آمدم که توی خیابان بودم . دستم را به مانتوی سیاهم کشیدم . شماره اورژانس را گرفتم . گفتم حادثه ای دراینجا رخ داده . روبروی فرمانداری و پلاک … درست روبروی خانه بودم و پلاک را میدیدم . گوشه ای ایستادم و تازه دیدم این ساختمان دو در دارد . چند دقیقه بعد آمبولانس رسید و ماشین پلیس . شماره را برداشتم و در موبایلم زدم. در بزرگ را باز کردند و آمبولانس دنده عقب وارد ساختمان شد . زنی پنجاه و چند ساله با مانتوی کرم رنگ که دکمه هایش را نبسته بود دور آمبولانس در رفت و آمد بود و گریه میکرد . آمبولانس حرکت کرد و من خیالم راحت شد که حالش خوب می شود . بیمارستان مهراد . بسیار نزدیک . نزدیکتر از آنی که حتی اگر رگ دستت را بزنی ، قبل از رسیدن به آنجا بمیری . نگهبان بیمارستان خیالم را راحت کرد . وقتی به خود آمدم که موبایلم دوباره تماسی را نشان داد . توی آژانس بودم. ای وای . مامان بود و چند تماس بی پاسخ . پیامک زده بود مگر قرار نبود بیرون برویم پس کجایی ؟ چرا زنگ نمیزنی.؟ از نوشته اش هم میشد فهمید کفری شده . لابد الان دارد غر میزند . هیچ چیز مثل بدقولی کفری اش نمیکرد . میگفت باید روی حرف ، حساب کرد . وقتی قولی میدهی ، دیگران روی آن برنامه ریزی میکنند. خودش همیشه روی قولش بود . در جواب برایش پیامک زدم ، من تو چمرانم. باید شیخی رو بذاریم ولنجک . بعدش میام خونه . آن روز گفته بود باید زود بروم . ولی وقتی به دکتر گفتم ، قرارمان را برای فردا بگذاریم ، قبول نکرد . گفته بود میخواهد سفری برود . یادم نیست کجا . انگستان و یا شاید اسپانیا . مجبور شدم قرار را نگه دارم .به مامان گفتم حتما بعد از کار، سربندی و شیخی مرا می رسانند ، و اگر نه با آژانس می ایم. پول داری ؟ آره . و اکنون با چاقویی داخل کیفم راهی خانه بودم . دروغ پشت دروغ . بابا همیشه میگفت وقتی یک دروغ بگویی برای تداومش ، دروغی دیگر میاید . راست میگفت . دستهایم میلرزید و راننده بیخیال و فارغ ، رانندگی میکرد . مدرس ، و در چشم برهم زدنی صدر ، و لحظه ای دیگر در شریعتی . خانه جلوی چشمم بود . من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون سالهاست که خانه را ندیده ام . گاهی برای به یاد آوردن نور و عطرش ، باید ساعتها فکر کنم و متمرکز شوم . من ریحانه ، اعتراف میکنم که گاهی خیلی دلتنگ میشوم . برای دیوارهای خانه . برای پنجره ها ، برای آشپزخانه ، برای سکوتش ، برای امنیت و آرامشش . چیزی که بسیاری از زنان زندانی ، هرگز تجربه اش نکرده اند.

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire