من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون در سرمای زیر صفر سالن زندان شهرری روزگار میگذرانم. نمیدانم چرا صورت و صدای یک زن از جلوی چشمم نمیرود. چندی پیش با صدای یک زن زندانی از خواب پریدم. قرار بود برای اجرای حکم اعزامش کنند. اما او بچه کوچکی داشت که هنوز شیر میخورد. به همین دلیل گفته بودند دو هفته اجرای حکمش به تاخیر بیفتد تا شیرش خشک شود. گویا کس و کاری که مسئولیت بچه را قبول کند پیدا نشده بود. پس یک راه میماند. کودک تحویل بهزیستی شود. مهر و امضای مددکار و دادیار و طی مراحل قانونی و تمام. آنچه میشنیدم صدای ناله های بلند و کشیده این زن بود که نمیخواست بچه اش را بدهد. صدایش ضجه یود. مااااا. وقتی او را دیدم وسط حیاط نشسته بود و زنان دیگر در حال دلداریش بودند. اما انگار گوشش نمیشنید. چشمش نمیدید. راستی هر بچه ای از مادرش به زور جدا شود اینطوری گریه میکند؟ اینطوری صدا میزند ماااااا؟ شعله در چه حالیست؟ او چطور داد میزده مااااا؟ تیره پشتم درد گرفت. فقط یک لیوان آب به او دادم تا کف دهانش که دور لب ترک خورده اش جمع شده بود رقیق شود. شاید گلویی تازه کند. هیچ نگفتم . زبانم نمیچرخید که چیزی بگویم. احساس مادری که فرزندش را گم کرده برایم نا آشنا بود. قبلا خبلی زنها را دیده بودم که بچه هایشان به دو یا سه سالگی رسیده بودند و اجبارا باید آنها را میفرستادند بیرون از زندان. یا پیش فامیل و یا بهزیستی. ولی این یکی فرق میکرد. بچه هنوز شیرخوار بود. زن حکم اعدام داشت. چند روزی هم تا خشک شدن شیرش ، گریه ها و ناله هایش را میشنیدیم. اولین برخوردم با زنی زندانی که مادر بود، در همان عصرگاهی بود که طیبه مرا در محوطه هواخوری به دیگران معرفی کرد. آن روز فکر نمیکردم که بیش از شش سال بعد همچنان دور از خانه باشم. فکر نمیکردم در هفتمین زمستان دوری ، در تختم بنشینم و اعتراف کنم به آنچه بر من رفت.
من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم ، ناامید از آینده ، در اولین برخوردم با زنان زندانی دانستم هر زندانی سه دقیقه در روز میتواند به خانواده اش تلفن بزند. یکشنبه بود و من دلهره داشتم که آیا اگر تلفن بزنم ، صدایم را میشناسند؟ چه خواهند گفت؟ پای تلفن کارتی با دستهای لرزان شماره را گرفتم. الو… مادرم بود. فقط گفتم سلام. دیگر هیچ صدایی از گلویم خارج نشد. در سکوت مطلقم بارانی از اشک صورتم را خیس میکرد. صدای خودش بود. ریحان تویی؟ درد و بلات به جونم. حالت چطوره؟ و بعد صدای هق هق بود. بی صدا گریه میکردم و او بلند بلند با گریه قربان صدقه ام میرفت. چشمانم را بستم و خودم را در آغوشش تصور کردم. انگار کودکی چند ساله بودم که چند روزی از مادر دور شده و حالا دوباره محکم بغلش کرده بودم. نمیخواستم ازو جدا شوم اما زنی که بیخیال در نوبت تلفن بود به شانه ام زد و مرا از آغوش امن مادر بیرون کشید و دوباره در حیاط اوین برزمین گذاشت. مامان دوباره برات زنگ میزنم. پس فردا میتونی بیای ملاقاتم…. تمام بدنم از شوق و هیجان میلرزید. به اتاق برگشتم و در تختی که به من داده بودند دراز کشیدم. طیبه تا آخر شب ، با وجود خستگی کار بازرسی و دفتری با من صحبت کرد. راهنماییم کرد تا بتوانم به محیط جدید خو کنم. روحش شاد. گذشته از هر جرمی که داشت ، در آن لحظات مثل فرشته ای از جانب خدا ، مامور آرامش روح من شده بود. من در سکوت به او گوش میکردم و او یکسر گفت و گفت. فردا به جایی که به آن فرهنگی میگفتند رفتم. کلاسهای زیادی برقرار بود که زنان را آموزش میداد و البته از نیروی کار رایگانشان استفاده میکرد. من نیز در دو کلاس ثبت نام کردم.عروسک سازی و معرق. اگر گذارم به زندان نمیخورد هرگز تصور نمیکردم که روزی مایل باشم ، ساعتها بنشینم تا عروسکی را از روی الگو بریده ، دوخته و تحویل دهم. اما هر چه بود ساعتهایم را پر میکرد و میتوانستم با تنی خسته به اتاق برگردم. شاید خواب میامد و مرا غرق میکرد در فراموشی. چندین شب در حالی از خواب میپریدم که طیبه روی سرم بود و لیوانی آب در دست ، میگفت : داشتی کابوس میدیدی . همه چیز تموم شده. بگیر بخواب. و من با تنی خیس عرق و ضربه های قلبی که به سینه ام میکوبید و دستی لرزان ، دوباره دراز میکشیدم. هرچه سعی میکردم به یاد بیاورم در خواب چه دیده ام ،موفق نمیشدم. دوروز پس از تحویل به بند عمومی ، سه شنبه بود . قبل از اذان صبح بیدار بودم و در خیالم تصویر خانواده ام را ترسیم میکردم. خوشحالی ناشی از ملاقات پیش رو ، وجودم را پر میکرد. لبریز میشد و تبدیل به خنده ای . بچه های اتاق متلک میپراندند : چه عجب ما خنده تو رو دیدیم. چند ساعت بعد از بلندگو اسمم را خواندند. با چند نفر دیگر. صف شدیم. سوار ماشینی که بعد از پیچ و خم هایی به ساختمانی رسید. پله هایی را بالا رفتیم . از دری باریک وارد سالنی شدیم. پنجره هایی که دو ردیف شیشه داشت. با پرده ای سبز رنگ که پنجره های کوچک را پوشانده بود.به هر کدام از پنجره ها کابین میگفتند. کابین شماره 36 نصیب من شد . کابینی که چندین ماه محل دیدار من با عزیزانم بود. روی صندلی نشستیم . دو نفر که یکی از پرسنل و دیگری زندانی بود با قدم زدن ، مثل مبصر کلاس در ایام دبستان ، مراقب اوضاع بودند. معمولا زندانی که مسئول ملاقات بود ، چادر مشکی سرش میکرد. چادرهای فابریک زندان ، سورمه ای تیره و علامت دادگاه با همان رنگ به شکل برجسته روی آن بود. کسانی در اتاق ما از آن چادر داشتند. چادر من سورمه ای با گلهای ریز سفید بود. لبه آن از شدت کهنگی ریش ریش بود. همین چادر گلدار هم به دلیل زیاد شدن تعداد زندانیان و کمبود چادر وارد زندان شده بود. با زدن دکمه ای پرده سبز رنگ مثل کرکره بالا رفت و من آنسوی شیشه چهار چهره دیدم. چشم خواهرانم سرخ بود از گریه . چشم مامان و بابا پر بود از اضطراب گنگ . اما لبخندی پر از غم ، هر چهار صورت را پر کرده بود. گوشی را به نوبت برداشته و صدایشان را به سویم پرواز میدادند. بعد از حال و احوال کردن ، بابا چیزی پرسید: جریان چه بود؟ بلافاصله مادرم : این مرد چه کاره بوده؟ بابا: راست است که تو چاقو زدی؟ مامان: راست است قصد بد داشته؟ بابا: تو را کجا بازپرسی میکردند؟ مامان: چرا دیگر تو را ندیدیم؟ بابا:…. سرم گیج رفت . پس بازجویی ها هنوز تمام نشده. خواهرم که استیصالم در لحظه را حس کرده بود ، گوشی را قاپید و گفت: الان فقط میخوایم با هم حرف بزنیم و تلافی همه روزایی که دور بودیم رو در آریم. صورت بابا و مامان در هم رفت. قرار شد از ملاقاتهای بعدی داستان را بگویم. هر دو خواهرم صفحه پنجره را پر کردند و شروع کردند به حرف زدن. مثل وقتهایی که هر سه تایی توی اتاق یکیمان جمع میشدیم و به قول خودمان جلسه خواهرانه داشتیم. از زمین و آسمان میگفتیم و میبافتیم و ناگهان صدای بمب خنده در هوا پخش میشد. چقدر دور بود آن لحظات. گویی ده سال از آن شادی های دخترانه گذشته بود. برایم از آنچه در خانه گذشته بود گفتند و از حال و روز همه. به جای بمب خنده ، صدای هق هق بی پایان را در فضا میشنیدم . با پایین آمدن پرده سبز رنگ سرهامان را پایین میاوردیم تا آخرین لحظه ای که امکان دیدن وجود داشت و بعد تمام. انتظار تا هفته بعد.در طول هفته بعد سعی کردم خود را با محیط وفق دهم. سرو صدا کمتر آزارم میداد و حالا کتابخانه را پیدا کرده بودم. عطشی که از کودکی به کتاب داشتم با عضویت در کتابخانه سیراب میشد ، و چند روز بعد پیشنهاد کار کردن در دفتر زندگیم را تغییر داد. کار کردن مزایایی داشت. زمان تلفن طولانی تر و ملاقات حضوری. پس درنگ نکردم و کار در دفتر را پذیرفتم. تا ساعتها بعد از تاریک شدن هوا کار بود و انرژی من بی پایان. شبها نیز تا نیمه شب کتاب میخواندم . قصه هایی از سرنوشت آدمها. به قلم کسانی که گاه زندگی خود را روایت کرده اند و گاه از دیگران میگویند. سه شنبه بعد ملاقات حضوری داشتم. از پله هایی بالا میرفتیم و بعد که وارد راهرویی میشدیم پله های زیادی را پایین میامدیم با چرخش هایی گیج کننده. من همیشه شکل کلی هر ساختمانی را در ذهنم ترسیم میکنم تا نمایی از طبقات ، مدل ، پیچ و خم ها و نقشه اش داشته باشم. اما اوین محلی بود که هر جای جدیدی را که میدیدم ، با نقشه ای که قبلا در ذهن ساخته بودم تناسب نداشت . بارها و بارها امتحان کرده بودم اما سر از کلیت شکل بیرونی زندان در نمیاوردم. وقتی نمیدانی پشت این دیوار چیست ، پرواز خیال به تو کمک میکند تا شکلی ترسیم کنی. تا با اطمینان قدم بزنی. تا از آشفتگی ذهنت جلوگیری کنی. اما اوین ، با ساختمان پیچ در پیچ و هزار تو ، با طبقات بی انتها و شیب ها و… احساس امنیت موقتی را از بین برده و به آشفتگی خیال زندانی میفزود. شاید طراح آن ساختمان ، به عمد این چنین طرحی زده بود تا زندانیان خاصی که پیش از انقلاب در آن زندانی بودند ، زودتر از آنچه تصور میکردند دچار در هم ریختگی ذهن شوند. راهروهایی که به نظر بیهوده میامدند و دیوارهایی که سنگ سفید و مشکی بودند به آشفتگی دامن میزدند. بعد از پله ها دری بود که باز شد. ماموری کنار چارچوب ایستاده بود و ما به صف نزدیک میشدیم تا مهر قرمز رنگی به کف دستمان بزنند. آنطرف یک سالن بود .حدود 300 متر با میزو صندلیهای پلاستیکی رنگارنگ . مثل آنچه در سانویچ فروشیهای ارزان قیمت به چشم میخورد. باز همان چهار چهره که غم از سر و رویشان میچکید اما لبخند به لب داشتند. یکدیگر را در آغوش گرفتیم . زیر لب گفتم ، بابا یک کاغذ و خودکار بده. خودکاری از جیب پیراهنش دراورد و داد. برای کاغذ هم از مامور سالن کمک گرفت . او برگی از دفتری که در آن اسم افراد را مینوشت کند و به بابا داد. روی کاغذ نوشتم که در چه شرایطی خرید چاقو را به عهده گرفتم. انگشتم را با خودکار رنگی کردم ومثل مهر پایین صفحه زدم.و امضایی. به فارسی اسم و فامیلم را نوشتم. نامه را تا کردم و به بابا دادم. گفتم ندیده بگیر تا وقتی که از اینجا رفتید. ونشستیم و گفتگویی که چند ثانیه به چند ثانیه با بوسه ای تکمیل میشد. بوی خوش خانواده در مشامم پیچیده بود. و رنگی از روزهای بی خیالی و شادی چشمک میزد. لذتش با گل سری که مخفیانه و یواشکی به دستم رسید دو چندان شد . اولین ملاقات حضوری ، چنان مرا سرشار از انرژی کرد که در سالهای بعد ، سختی کار های چند شیفته و پر زحمت را به جان میخریدم. چون پاداشش ، ملاقات حضوری بود. گاه از شدت فشار کار احساس بردگی و بیگاری میکردم ، اما فکر لمس عزیزترین کسانی که هرگز مرا تنها نگذاشتند نیرویم را چندین برابر میکرد.
به مرور با محیط آشنا و آشناتر شدم. یک عصر تلخ ، فاخته را ، همو که مثل یک پرنده به انفرادی آمد و با جمله ای امید را دلم شعله ور کرد، همو که مرا دوباره به حضور پدر و مادرم و دروغگویی شاملو و بازجویانم آگاه کرد ، همو که زیبا بود به هواخوری آوردند. صبح به دادگاهی برده بودند و اینک در هواخوری رنجور ایستاده بود. من با او هم اتاق نبودم و تنها خاطره ام همان همصحبتی انفرادی بود . اما به همه گفتند میتوانید با او خداحافظی کنید. چندمین نفر بودم که به سویش رفتم. دستم را دور بدنش حلقه کردم و او با گفتن آخ از جا پرید. هاج و واج نگاهش کردم. گفت ببخشید. پشتم زخم است. صبح رفتم دادگاه تا شلاقم را بخورم. و من برای اولین بار به این فکر کردم که چرا شلاق؟ حتی اگر واجب است این شلاق ، چرا زودتر نه؟ مثلا یکماه پیش ، یا یکسال پیش؟ فردا که جسد فاخته را به کس و کارش تحویل میدهند ، بازماندگان بینوا چه خواهند دید؟ بدنی آش و لاش شده و گردنی کبود و لابد چشمانی از حدقه بیرون زده. اگر فرزندی داشته باشد چه ؟ تصویری که به عنوان آخرین ، در نظر دیگران میماند، چیست؟ آیا فکری پشت این تصمیم است؟ یا عمدی ؟ هیچ ندانستم. اما یاد گرفتم هرگز در زندان کسی را محکم در آغوش نکشم ، چرا که ممکن است زیر چهره آرام و رنجورش ، زیر پوشش و پیراهنی که بر تن دارد ، تنی پاره پاره داشته باشد .تنی زخمی از شلاق زدن یک مرد خشمگین که شاید در لحظه اجرای حکم شلاق ، خواهر یا دختر خود را میبیند که خلاف کرده و او عصبانی از خطای خواهر یا دخترش ، در حال خالی کردن تمام کینه و عقده خویش بر پشت و کمر یک زن بینواست . فاخته رفت و همه با چشمهای تر به اتاقهایمان برگشتیم. برای اجرای حکم معمولا زندانی را عصرگاه به انفرادی میبرند. چرا که از لحظه اعلام اجرای حکم ، مسئولیت جان زندانی بر عهده زندانبانان شیفت است. نکند زندانی بداند و دست به خودکشی بزند. نکند زندانی بداند و خودرا زخمی کند . که اگر ناخوش باشد و زخمی نمیتوان او را به دار آویخت. گاهی بعضی از محکومین با تقاضای قبلی و کسب اجازه از رئیس زندان ، با دوستی همراه میشوند در آخرین شب زندگی. فردا صبح ، بیدارباش زندانیان ، قادر به بیدار کردن فاخته نبود. کسی وسایلش را جمع کرده و به دفتر تحویل داده بود . معمولا شامگاه روز اعدام ، هم اتاقیها و یا بند و یا همه بندها ، سفره ای و دعایی دارند برای روح تازه رفته. اما چندروز بعد ، همه چیز به حال عادی برمیگردد. گویی هرگز چنین کسی درین زندان نبوده است.
من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم با بخش تاریک و پنهان جامعه آشنا شدم . با متن زندگی زنان از طبقات مختلف اجتماع. یاد گرفتم زندگی گذراست و آنچه میماند نه در جهان که در ذهن کسانی که با آنان برخورد میکنی است . جهان بینی ام شروع به تغییر کرد. و دانستم ، هیچ لحظه ای با لحظه پیش یکسان نیست و همه چیز در حال تغییر است . جو نسبتا آرام اتاق مرا از خاطرات تلخ آگاهی و انفرادی دور کرد و کم کم یاد گرفتم در شرایط جدید زندگی کنم. راه استفاده از باشگاه ورزشی زندان نیز باز شده بود و من گهگاه میتوانستم از وسایل آنجا استفاده کنم. در باشگاه میتوانستم با زندانیان بندها و اتاق های دیگر ، آشنا شوم. هدیه م ، دختری که به طیبه سپرده بودند ، جو اتاقمان را عوض کرد. من با دیدن هدیه و شنیدن سرنوشتش به تاثیر تصمیم کس یا کسانی در مسیر باقیمانده عمر پی بردم. هدیه ، همسن من بود. صورتش بسیار زیبا بود. گویا پدر و مادرش جدا از هم زندگی میکردند . از 14-13 سالگی به دلیل رابطه ای دستگیر و به کانون رفته بود. متاسفانه نتوانسته بود خود را با شرایط جدیدش تطبیق دهد. پس با رفتارتند خود ، به محیطش اعتراض کرد. شاید فکر میکرد با ناساز بودن میتواند محیط را مطابق خواستش تغییر دهد. اما چنین نشده بود. پس با تصمیم غیر عقلانی کسانی ، او را از کانون به زندان بزرگسالان تحویل یا بهتر بگویم تبعید کرده بودند. طفلک بی پناه ، برای جبران سن کم ، به رنگ چند نفری که او را احاطه کرده بودند ، سوء مصرف پیدا کرد و قابل پیش بینی است که دختری چنان جوان و پر شر و شور ، تحریک پذیر است و به سرعت واکنش نشان میدهد. پس در هر درگیری ، پای هدیه هم کشیده شد ، خودزنی کرد و… کسانی با تصمیمی عجیبتر او را به زندان رجایی شهر تبعید کرده و کلید مرگ زودهنگام این دختر زده شد. در رجایی شهر درگیری هایی پیش آمده و چه کسی باید سیلی بخورد؟ هدیه. به انفرادی میافتد و قتلی در زندان رخ میدهد. هدیه به اوین بازگردانده شد . زمانی که با او آشنا شدم ، او نیز چون من نوزده ساله بود. با کوله باری از درد و رنج . با تن و روانی آشفته که از خودکشی آخرش جان سالم به در برده بود. طیبه او را پذیرفت. میخواست کمکش کند تا کمی و فقط کمی آرامتر شود. شاید بحران سن و تجربیات بد از زندگیش را از سر بگذراند. شاید راهی به سوی آینده پیدا کند. اما … افسوس که در سال 88 دوباره به رجایی شهر تبعید شد و کمی بعد از آن خبر آوردند که قرص زیادی پیدا کرده و به زندگیش خاتمه داده.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و در کوله بارم انبوهی از رنج و درد و سرگذشت دارم . برای خلاصی ازین کوله بار آن را مینویسم و به دوستی میدهم . او مسئول است آنرا به نسیم خنک آزادی بسپرد تا همراه قاصدک ها به همه جا پرواز کند. میخواهم قبل از سفر همیشگی ام به جهان دیگر ، آنچه دیده ام را بر پرده ای نشان دهم . اگر زیبایی و فنون ادبی را بکار نمیبرم ، از شدت هیجان و عجله ای است که در بازگویی دارم .
بخش زنانه زندان اوین از چند بند تشکیل شده بود. هرکدام از بندها به دو بخش بالا و پایین تقسیم میشد. بند یک مخصوص زندانیان با جرایم مواد مخدر ، بند دو بالا مربوط به جرایم مالی و پایین مربوط به قتل ، سرقت مسلحانه ، ضرب و جرح و… بند سه بالا مخصوص زیر 21 سال با هر جرمی و پایین مخصوص کسانی که کار میکردند. دوماه بعد از استقرارم در بند عمومی ، روسای زندان تصمیم گرفتند فروشگاه را که در نظارت شهلا جاهد بود به فرد دیگری واگذار کنند. من هم ثبت نام کردم. بعد از یک هفته جواب دادند . باید مبلغی به عنوان ودیعه به حساب مسئول فروشگاه میریختم . برای سفارش خرید باید از قبل درخواست تنظیم میکردم. کار در فروشگاه، کاری پر زحمت بود که میتوانست شناخت بیشتری از زنان زندانی نصیبم کند. یک دستگاه در آنجا بود . خریدار به جای پرداخت مستقیم پول ، با استفاده از کارت پولی که در اختیار داشت مبلغ خرید را کسر میکرد. هیچ پولی رد و بدل نمیشد. معمولا واحد خرید و فروش غیر رسمی بین زندانیان کارت تلفن بود . مثلا اگر یک زندانی روسری زندانی دیگر را میخرید باید به جای پول ، کارت تلفن میداد.هر کارت دو هزار تومان ارزش داشت که از فروشگاه خریده میشد. میوه و بعضی سبزیجات هر دو هفته و گاه بیشتر به فروشگاه میرسید . به هر کس بیش از یک کیلو میوه فروخته نمیشد . هرگز رسم نسیه فروشی وجود نداشت .بعد از تشکیل شورا و اجازه کار ، فروشگاه بند یک را به من تحویل دادند . بیشتر ساکنین این بند سابقه دار بودند . بعضی ازآنان به شکل قبیله ای در آنجا زندگی میکردند . دختر ، مادر و حتی مادربزرگ. میگفتند بسیاری از ساکنین خاک سقید بعد از تخریب محل بازداشت شده و به صورت خانوادگی در زندانها جا گرفتند. دوستی بین این گروه های کوچک باعث پشتیبانی آنان از یکدیگر در مقابل گروه های دیگر بود . پس هر دعوای کوچک زنانه ، میتوانست در لحظه ای کوتاه به یک درگیری وسیع و عمده تبدیل شود. مرا از کار در این بند ترسانده بودند . روز اول کارم در فروشگاه را با احتیاط شروع کردم . اما رفته رفته ،برای نظم دادن به جمعیتی که موقع خرید ، از تمان شدن اجناس میترسیدند و هجوم میاوردند ، قوانینی وضع کردم که مورد توجه ساکنین قرار گرفت. آنها راضی بودند از اینکه مثل یک آدم متمدن خرید میکنند . بدون درگیری ، بدون فحش ، بدون خرد شدن روح و روان و شخصیت . اینجا دانستم که بدون شناخت از نزدیک نمیتوان صرفا از روی ظاهر افراد ، قضاوت کرد . زنانی به فروشگاه میامدند که از ظاهرشان میترسیدی . پر از خشونت و صدای فریاد گونه . اما وقتی برایت درد و دل میکردند ، در خودت فرو میریختی که چگونه محیط و شرایط زندگی ، باعث شده این زن آسیب دیده اینچنین شود. میفهمیدی که او برای دفاع از خودش در مقابل هجوم محیط ، مجبور به زدن نقابی ترسناک بر چهره اش شده . با بسیاری از زنان شرور ترین بند زندان رو در رو شدم ، اما به جز اندکی انگشت شمار ، خبث درون نداشتند . با هم کنار آمده بودیم
بخش زنانه زندان اوین از چند بند تشکیل شده بود. هرکدام از بندها به دو بخش بالا و پایین تقسیم میشد. بند یک مخصوص زندانیان با جرایم مواد مخدر ، بند دو بالا مربوط به جرایم مالی و پایین مربوط به قتل ، سرقت مسلحانه ، ضرب و جرح و… بند سه بالا مخصوص زیر 21 سال با هر جرمی و پایین مخصوص کسانی که کار میکردند. دوماه بعد از استقرارم در بند عمومی ، روسای زندان تصمیم گرفتند فروشگاه را که در نظارت شهلا جاهد بود به فرد دیگری واگذار کنند. من هم ثبت نام کردم. بعد از یک هفته جواب دادند . باید مبلغی به عنوان ودیعه به حساب مسئول فروشگاه میریختم . برای سفارش خرید باید از قبل درخواست تنظیم میکردم. کار در فروشگاه، کاری پر زحمت بود که میتوانست شناخت بیشتری از زنان زندانی نصیبم کند. یک دستگاه در آنجا بود . خریدار به جای پرداخت مستقیم پول ، با استفاده از کارت پولی که در اختیار داشت مبلغ خرید را کسر میکرد. هیچ پولی رد و بدل نمیشد. معمولا واحد خرید و فروش غیر رسمی بین زندانیان کارت تلفن بود . مثلا اگر یک زندانی روسری زندانی دیگر را میخرید باید به جای پول ، کارت تلفن میداد.هر کارت دو هزار تومان ارزش داشت که از فروشگاه خریده میشد. میوه و بعضی سبزیجات هر دو هفته و گاه بیشتر به فروشگاه میرسید . به هر کس بیش از یک کیلو میوه فروخته نمیشد . هرگز رسم نسیه فروشی وجود نداشت .بعد از تشکیل شورا و اجازه کار ، فروشگاه بند یک را به من تحویل دادند . بیشتر ساکنین این بند سابقه دار بودند . بعضی ازآنان به شکل قبیله ای در آنجا زندگی میکردند . دختر ، مادر و حتی مادربزرگ. میگفتند بسیاری از ساکنین خاک سقید بعد از تخریب محل بازداشت شده و به صورت خانوادگی در زندانها جا گرفتند. دوستی بین این گروه های کوچک باعث پشتیبانی آنان از یکدیگر در مقابل گروه های دیگر بود . پس هر دعوای کوچک زنانه ، میتوانست در لحظه ای کوتاه به یک درگیری وسیع و عمده تبدیل شود. مرا از کار در این بند ترسانده بودند . روز اول کارم در فروشگاه را با احتیاط شروع کردم . اما رفته رفته ،برای نظم دادن به جمعیتی که موقع خرید ، از تمان شدن اجناس میترسیدند و هجوم میاوردند ، قوانینی وضع کردم که مورد توجه ساکنین قرار گرفت. آنها راضی بودند از اینکه مثل یک آدم متمدن خرید میکنند . بدون درگیری ، بدون فحش ، بدون خرد شدن روح و روان و شخصیت . اینجا دانستم که بدون شناخت از نزدیک نمیتوان صرفا از روی ظاهر افراد ، قضاوت کرد . زنانی به فروشگاه میامدند که از ظاهرشان میترسیدی . پر از خشونت و صدای فریاد گونه . اما وقتی برایت درد و دل میکردند ، در خودت فرو میریختی که چگونه محیط و شرایط زندگی ، باعث شده این زن آسیب دیده اینچنین شود. میفهمیدی که او برای دفاع از خودش در مقابل هجوم محیط ، مجبور به زدن نقابی ترسناک بر چهره اش شده . با بسیاری از زنان شرور ترین بند زندان رو در رو شدم ، اما به جز اندکی انگشت شمار ، خبث درون نداشتند . با هم کنار آمده بودیم
من ریحانه جباری نوزده ساله در مواجهه با زنان زندانی و آشنایی با سرنوشت آنان و شناخت عواملی که باعث زندانی شدنشان شده بود به این نکته پی بردم که سرنوشت را مجموعه ای از عوامل تغییر میدهد. دانستم کسانی بر اثر وقایعی که تحت اختیارشان نیست مجبور به رفتن مسیری میشوند که الزاما خواسته قلبیشان نیست . شناختی که عمیق و عمیق تر میشد در ذهنم در حال شکل گیری بود . دانستم که حتی در شرایط سخت میتوان با جرقه ای ، شادی کوچکی را روشن کرد که تبدیل به نیرویی مثبت شود. تصمیم گرفتم برای یک زندانی جشن تولد بگیرم . اسم زندانی را نمیگویم . مهم نیست . او میتوانست هر کدام از آن زنان باشد . یا حتی خودم . به همه گفتم . پس ولوله ای افتا د. کسانی کارت تبریک درست کردند . کسانی هدیه ای کوچک جور کردند . کسانی ظرفی برای نواختن سازی انتخاب کردند . با تعداد زیادی کیک های بسته بندی شده کوچک و تی تاپ ، برش دادن ، خامه را لابلایش ریختن ، گذاشتن تکه های کمپوت و گردو لابلای کیک های به هم چسبیده ، و در نهایت کشیدن یک لایه ضخیم خامه روی کیک بزرگی که تهیه کرده بودم ، جشن تکمیل شد . تک و توک افرادی که از بندهای دیگر آمده بودند فکر کردند کیکی از قنادی رسیده . بعد از آن نیز بارها کیک درست کردم . به همین شیوه . آن جشن تولد تا مدتی هر چند کوتاه روابط همه را با هم بهتر کرد . اما همچنان که غم نمیپاید ، شادی نیز همیشگی نیست.
درین ایام ، زهرا ن را اعدام کردند . زنی که شوهرش را کشته بود . سه دختر داشت که قربانی قساوت قاضی شدند. قاضی زهرا ، آنچنان بدگویی او را پیش دخترانش کرده بود که اعدام شد . سه دختر زهرا رضایت ندادند . در حالی که نوجوان و جوان بودند و بیش از هر کس نیازمند مادر . پاییز 86 زهرا مشغول بافتن شنلی برای یکی از دخترانش بود . وقتی اعدام شد ، شنل نیمه تمام بود.
درین ایام ، زهرا ن را اعدام کردند . زنی که شوهرش را کشته بود . سه دختر داشت که قربانی قساوت قاضی شدند. قاضی زهرا ، آنچنان بدگویی او را پیش دخترانش کرده بود که اعدام شد . سه دختر زهرا رضایت ندادند . در حالی که نوجوان و جوان بودند و بیش از هر کس نیازمند مادر . پاییز 86 زهرا مشغول بافتن شنلی برای یکی از دخترانش بود . وقتی اعدام شد ، شنل نیمه تمام بود.
**************************************************************
ن ریحانه جباری ، دلتنگ ترین روزهای زندگیم را میگذرانم. با یاداوری گذشته تلخ و شیرین ، خود را بر امواج خروشانی میبینم که خارج از اختیار و کنترلم بوده و هست . با شنیدن قصه های زنان زندانی برایم مشخص شده که وضعیت زندان به جز مواردی اندک ، مشابه سالها قبل است .
تفاوت های جزیی که ناشی از تغییر مدیران است مثل یک جرقه ، روزهایی میآیند و به سرعت خاموش میشوند. و دوباره در روی همان پاشنه قبلی خواهد چرخید.
تفاوت های جزیی که ناشی از تغییر مدیران است مثل یک جرقه ، روزهایی میآیند و به سرعت خاموش میشوند. و دوباره در روی همان پاشنه قبلی خواهد چرخید.
وقتی نوزده ساله بودم ، با زنی آشنا شدم که لقبی داشت . قدیمیترین زندانی زن در ایران .فاطمه مطیع . زنی که در جریان انتقال به دادگاه موفق به فرار شده بود. پیر بود و مثل همه مادربزرگ ها دانا و مهربان. تا قبل از فرار او ، زندانیان را با چادر مشکی به دادگاه میبردند و بعد دستور داده بودند چادرهای سورمه ای و یا گلدار به زندانیان بدهند. این زن بالا و پایین قانون را بلد بود و خیلی خوب حرف میزد . میگفت بعد از فرارش دچار عذاب وجدان شده . چون افراد خانواده اش را گروگان میگرفتند و آزار میدادند . پس خودش را دوباره معرفی کرده بود . جرم او هم شبیه من بود . شبیه خیلیهای دیگر . کبری ، شهلا ، لیدا ، مرضیه و … فهرستی نسبتا طولانی
.
من ریحانه جباری در آغاز جوانیم زنان بی پناه بسیاری را دیده ام . با کابوس بعضی زندگی میکنم . گاهی زنی با سرنوشتی جلوی چشمم میاید و آنچه از او میدانم در چشم به هم زدنی مرور میکنم. تداوم سالها دیگر در ذهنم منظم نیست. .
.
من ریحانه جباری در آغاز جوانیم زنان بی پناه بسیاری را دیده ام . با کابوس بعضی زندگی میکنم . گاهی زنی با سرنوشتی جلوی چشمم میاید و آنچه از او میدانم در چشم به هم زدنی مرور میکنم. تداوم سالها دیگر در ذهنم منظم نیست. .
اکنون سهیلا قدیری با صورت لاغر و وسواس شدید روی نظافت ، جلوی چشمم راه میرود . او از کودکی به خیابان رانده شده بود . زنی که به معنای واقعی کلمه در خیابان بزرگ شده بود. برای هر وعده غذا و یا سقفی موقت روی سرش در روزهای بارانی ، حکایت ها بر سرش آوار شده بود . او یک بارداری اشتباه را نه ماه تحمل کرد . شاید در خیالش با تولد کودک از رنج رها میشد . شاید فکر میکرد کودکش او را از تیره روزی نجات میدهد. اما تولد نوزاد او را با رنج بزرگتری روبرو کرد . کودکی که دوستش داشت ، اما هیچ آینده ای برایش نبود . در یک لحظه دیوانگی و عاشقی ، نوزاد پنج روزه را به قتل رساند . نه برای رهایی خودش ، نه برای ترس سیر کردنش . برای اینکه نمیخواست تصاویری که خودش دیده و تجربه کرده بود کودکش را تباه کند . دخترش را در خرابه ای کشته و بعد به شدت زار زده بود . بعد از آن دستهایش را همیشه خونین میدید . دهها بار دستهایش را میشست ، باز آرام نمیگرفت . وسواس عجیبش از روز مرگ دخترش به جانش افتاده بود. بعد از دستگیری راضی بود
.
سقفی داشت که او را از باران بی امان بهار و پاییز نجات میداد .سهیلا شاکی خصوصی نداشت . کودک ، پدر مشخصی نداشت . پس دادستان نقش ولی دم را بر عهده گرفته بود. خیلی از زنان زندانی میگفتند دولت او را میبخشد چون در نظر آنان سهیلا مظهر فلاکت بود و هیچکس دلش نمیامد خون مفلوک ترین زن را بریزد. اما با وجود تلاش زیادی که برای یافتن پدر احتمالی کودک انجام شد ، موفق به یافتنش نشدند . سهیلا نشانی از او نمیداد . میگفت آن مرد مهربان بود . مرا کتک نزد .چند روز در خانه اش نگهداشت و خوراکم داد. حاضر نبود نشان آن مرد را بدهد ، چون میترسید . با لهجه خاصی میگفت : قانون خفتش میکنه . واس چی به کسی که خوب بوده بد کنم؟ در صبحگاه یک روز ابری ، سهیلا اعدام و برای همیشه از رنج خیابان رها شد..
من ریحانه جباری بیست و شش ساله هستم و دردی در سینه ام حس میکنم . سینه ام مالامال از قصه زنانی است که از کم حرفی و آرامشم برای درد دل کردن استفاده کردند و جوهر زندگیشان را برایم گفتند . وقتی که به حرفهایشان گوش میدادم نمیدانستم باری سنگین بر دوش خواهم گرفت . نمیدانستم زمانی باید با درد ، آنچه میدانم بگویم تا همه بدانند زیرنقاب ظاهرا زیبای شهر ، چه حجمی از نادانی و ظلم نهفته است . من ریحانه جباری کوله باری از قصه بر دوش میکشم .قصه زنان زندانی، که به هنگام خواهم گفت . همه در یک چیز مشترک بودند : دقایقی از زندگیشان مملو از خون یا تنفر یا تحقیر بود . پاییز به پایان رسیده بود و دو تک درخت هواخوریمان لخت از برگ و طراوت ، مثل دو ستون چوبی بودند که عصرها را دلگیرتر از همیشه میکردند. پرواز پرنده ها با سرو صدای زیاد ، سکوت را درهم میشکست و به پرواز خیال میانجامید. در خیال ، دیوار های بلند ، بسیار بلند را رد میکردم . سیم خاردارهای درهم تنیده و فشرده را نیز. به آنسوی دیوار سر میزدم . هنوز خاطراتم از زندگی بین آدمهای عادی و آزاد را فراموش نکرده بودم . هنوز رویاهایم رنگ و بوی آزادی داشت . دلم نمیخواست خود را همرنگ زندان ببینم . برای همین کمتر در گفتن ها شرکت میکردم . بیشتر شنونده بودم . قصه ها را میشنیدم ، اما از آنچه بر من گذشته بود نمیگفتم . در غیبت کردن ها شرکت نمیکردم . در خیالم میدیدم که مدت کوتاهی زندانیم و بعد از اتمام تحقیقات ، به سرعت به خانه برمیگردم و درسم را ادامه میدهم . فکر میکردم باید دوباره کنکور بدهم . نمیخواستم با همکلاسی های سابقم که لابد تا حالا فهمیده اند زندانیم ، روبرو شوم. دلم نمیخواست کسی را که با گذشته های شاد و بیخیال زندگیم آشنا بود، دوباره ببینم . گاهی که به خانه تلفن میزدم و کسی مهمان بود ، بهانه ای میاوردم و زود گوشی را میگذاشتم . گاهی مامان میگفت خاله اینجاست و من حرفی نداشتم بگویم . گاهی بابا میگفت عمو میخواهد با تو حرف بزند و باز من حرفی نداشتم. کم کم احساس میکردم اگر به خانه هم برگردم ، حتما همه مردم میدانند زندانی بوده ام . گویی روی پیشانیم چیزی در حال حک شدن بود . و یا روی قلب و روح و رویاهایم . کابوس های شبانه و لرزش دستهایم که یادگار دوران سخت بازجویی بود همچنان مهمانم بودند . با اینکه در فروشگاه کار میکردم و تمام تلاشم را برای فعالیت و صرف انرژی بی پایانم میکردم ، باز هم ، فاجعه شوم ۱۶ تیر همچنان با زنجیری نامرئی به وجودم بسته بود و به محض آرام شدن ، در فکرم میچرخید و میرقصید . بازجویانم تبدیل به قسمتی از افکارم شده بودند. با اینکه میدانستم تمام شده ، باز در آتش کینه و عقده و آزار و حرفهایشان میسوختم . روزمره گی زندگیم نمیتوانست کابوس این چند نفر را از ذهنم پاک کند . زندان را همچنان موقتی میدیدم و در فکر تراپی های بعد از آزادی بودم. گویا روسای جدیدی در اوین بر سر کار آمده و قوانین جدیدی وضع شده بود . بگیر و ببند شدیدی در بندها به راه افتاده بود . باند توزیع مواد مخدر در اوین شناسایی و دستگیر شده بودند . همه به آگاهی منتقل و چند روز بازجویی شده بودند . با اولین برف زمستان یکی یکی به اوین بازگشتند . خسته و مرده از یک هفته تحمل بازجویی روز و گذراندن شب های سرد بازداشتگاه آگاهی . یکی پس از دیگری به دیدنم میامدند و میگفتند شاملو از آنان باز پرسی کرده . بدون استثنا ، از همه شان در مورد من پرسیده بود . چه میکنم ، چه میگویم ؟ آیا در مورد قتل چیزی به آنها گفته ام یا نه؟ شده رئیس فروشگاه ، پس پول خرید و فروشتون رو با دستگاه فروشگاه کم میکنین؟ غافل از اینکه دستگاه کارتخوان فروشگاه امکان جابجایی پول بین دو کارت را نداشت و فقط از کارت مددجو به حساب زندان منتقل میشد.
خدای من ، پس من تبدیل به کابوس شاملو شده ام ، همچنانکه او نیز برای من هنوز سوسماری با دندانهای تیز بود . تصمیم جدید مدیران مرا بیکار میکرد. دستور داده بودند هیچ زندانی در بخش هایی که بحث مالی دارد کار نکند. پس پول ودیعه ای که داده بودم پس میدادند. با اینکه یک شبه پول را از خانواده ام گرفته بودند ، ماه ها طول کشید تا پس دادند . یکی از پرسنل زندان به عنوان مسئول فروشگاه تعیین شد . البته توی بند تقریبا همه چیز خرید و فروش میشد .زنانی که در مهمانی ها یا به دلیل بد حجابی دستگیر میشدند تازه وارد بودند . معمولا مدت طولانی نمیماندند . به همین دلیل برای مدتی کوتاه به خیلی چیزها نیاز داشتند . لباس ، ملافه ، خوراکی و… فاجعه بود اگر سیگار میکشیدند . بی پولی وادارشان میکرد مثلا روسری شیک و تازه خود را که قیمت زیادی داشت با یک یا دو قوطی تن یا هر کنسرو دیگری عوض کنند. این رسم معاملات غیررسمی اوین بود . اینجا در زندان شهرری ، واحد پول ، کارت تلفن است . مثلا دو بسته دستمال کاغذی ، یک کارت تلفن قیمت دارد . کسانی که معمولا آواره و خیابان گردند و یا ملاقاتی ندارند که برایشان پول واریز کنند ، مجبورند کارگری کنند . جارو کردن ، شستن رخت و لباس و… را این افراد انجام میدهند و به جایش کارت تلفن میگیرتد. وقتی کارتها به اندازه کافی زیاد شد ، از طریق مخابرات و مدد کاری به قیمت ارزانتر تحویل میدهند و پولش را به شماره ای که زندانی میدهد واریز میکنند. بسیاری از زنان که بچه هایشان بیرونند و سرپرستی ندارند ، ازین راه پولی هرچند اندک برایشان میفرستند . خیلی ها با بافتن شال و کلاه یا کارهای دستی دیگر درامدی کسب میکنند. اوین اما راه و رسم خود را داشت . معاملات پایاپای . البته کسانی بودند که از سالهای قبل که هنوز کارت بانک به زندان وارد نشده بود ، پول نقد داشتند که معمولا با قیمتی بیشتر به دیگران میفروختند . این پول بیشتر برای کسانی که آزاد میشدند و برای برگشت به خانه نیاز به پول نقد داشتند حیاتی بود . و البته میشد به پرسنل زندان داد تا برایت خوراکی که دلت میخواهد بخرد و ، و یا شامپویی مناسب موهایت که بر اثر کمبود مواد غذایی و ویتامین شروع به ریزش کرده بودند بیاورد. بعد از پایان مسئولیت در فروشگاه بند و با شروع بیکاری نمیدانستم چگونه باید زمان را پر کنم . خواندن کتاب بهترین راه حل بود. بیشتر از قبل . با ولع . مهم نبود چه کتابی . هر چیزی که در کتابخانه بود . حدود بهمن بود که اسمم را برای دادگاه خواندند . یکی از پرسنل ، پنهانی گفت میخواهند تو را به آگاهی ببرند . پس باید بسته ای برای خودم درست میکردم . چند لباس گرم وکلاه پشمی و جوراب ، مرا از سرمای بازداشتگاه که دیگر برایم آشنا بود ، حفظ میکرد .و چند بسته بیسکوییت. خیابانهای تهران پر از هیاهو بود و من مثل کسی که برای اولین بار سوار ماشین میشود ، احساس تهوع داشتم . توجهم تماما به بوق ماشینها ، سرعت مردم در آمد و شد ، ساختمانهای در حال ساخت ، گلفروشهای پشت چند چراغ قرمز ، بچه هایی که دست مادر را محکم گرفته بودند ، دختر ها و پسرهایی که در کنار هم راه میرفتند و لابد نجوایی داشتند عاشقانه ، ماشینهایی که به سرعت رد میشدند و گاهی آب جمع شده در خیابان را به عابرین میپاشیدند ، مدل لباس هایی که عابران برتن داشتند ، و حتی مدل ماشین هایی که در تردد بودند… صدای آزادی و زندگی بود . در چشم بر هم زدنی ماشین وارد آگاهی شاپور شد . برایم آشنا بود . بدترین روزهایم از همینجا شروع شده بود . پله ها را بالا رفتیم . مامورانی که همراهم بودند کاغذهایی را تحویل دادند و امضاهایی و… دوباره در همان سالن ترسناک که وسط تابستان هم سرما را در وجودم دوانده بود نشسته بودم . منتظر بودم دوباره همان مردان تندخوی نیمه وحشی را ببینم . دوباره روبه دیوار نشسته بودم و باز تمام عضلات خود را سفت کرده بودم . نکند کسی از پشت بزند و دندانهایم بشکند . خبری نبود . ساعتها همانطور نشسته بودم . نه غذا، نه آب و نه دستشویی .حوالی عصر بود که دیدم مردی جوان و بابا آمدند. ساعت ، و خوراکیها یم را گرفتند تا به بابا تحویل دهند . بابا روی یک صندلی نشسته بود . مرد جوان با او صحبت میکرد . او اما نگاهش به من بود . گرد پیری را روی موهای سرش میدیدم . درین چند ماه چقدر تغییر کرده بود . ناگهان با جیغ و دادی از جا پریدیم .یکی از ماموران با کمربندش به دنبال متهمی بود که با فریاد دستور میداد بدو . تندتر . نایست . راه برو . بدو . با هر فرمان ، ضربه ای به پشت متهم میزد . رنگ بابا پریده بود . این تصویر و فریاد برای من غریبه نبود . بعد از چند دقیقه به بابا گفتند برود . نگاهش کردم . با چشم هایم به او گفتم : بابا منو تنها نذار . اینجا بمون . نرو .بابا من میترسم . اینا همه شون اژدهان . از دهنشون آتیش میباره . اشکم جاری شده بود . همیشه از گریه کردن تنفر داشتم . نمیتوانستم جلوی اشکم را بگیرم . بابا راه افتاد اما در لحظه ای راهش را کج کرد و به سویم آمد و مرا در آغوش گرفت . دستهایم بسته بود و نمیتوانستم او را بغل کنم . گلویم خشک بود و صدایی نداشتم . مرا بوسید و زیر لب گفت خدا حفظت کنه . باباجان ، کاش میشد من به جای تو اینجا بمونم . مرد جوان نزدیک شد و به بابا گفت برود و در لحظه ای اشک بابا روی صورتم چکید . ترسیده بودم . بابا با گریه گفت آقا این بچه م امانته دست شما . کتکش نزنین . مرد جواب داد برای چی کتک؟ کی گفته میخوایم کتکش بزنیم ؟ بابا رو به من کرد . بابا جان منو آوردن اینجا که این صحنه رو ببینم . ریحان ، از امشب تا روزی که ازینجا بری ، من و مامانت بست میشینیم تو تکیه . میخوان تیکه تیکه ت کنن . اما بدون که در هر حال من دنبال کارت هستم . بابا جان طاقت بیار . تو دختر کردی . شیر باش و نترس. کرد نمیترسه از هیچی . اینها را بلند بلند میگفت همزمان او را به طرف بیرون سالن هل میدادند .
بعد از رفتنش ، مرد جوان با صورتی بدون هر خطی که نشانی از حس باشد ، شروع به بازجویی کرد .او افسر جدیدی بود که پرونده ا م را بررسی میکرد . ستوان دوم شیرکوهی . پس کمالی و کرمی محو شده اند . سایه شان در سالن میچرخید ، اما دیگر مسئول پرونده من نبودند . شیرکوهی در تمام بازجوییش روی یک سوال تاکید داشت . چاقو را از کجا خریدی؟ میدان قدس . کجای میدان قدس؟ نمیدانم ، یکی از فروشگاه های لوازم خانگی همان اطراف . از هر در سخنی میگفت و میپرسید ، اما در نهایت به میدان قدس میرسید . شب را در بازداشتگاه به سر بردم . و چند شب بعد را . بسیار سرد بود اما لباسهای گرمی که پوشیده بودم موثر بود . وقتی از اوین می آمدم چند لباس روی هم پوشیده بودم که اگر دوباره بر پشتم آتش ریختند حفاظی باشد و دردی کمتر . اما کتکی در کار نبود . پس حتما برای روزهای بعد مانده است . فردا هم از اول صبح به همان سالن برده شدم . رو به دیوار . هر از گاهی سایه ای نزدیک میشد و تهدیدی میکرد . اما هیچ نبود . بارها و بارها پرس و جو تکرار شد . باز به میدان قدس میرسیدیم . افسری که بسیار لاغر بود و ریش تنکی داشت چندین بار از دور تهدیدم میکرد و فحش میداد . یکبار عصبانی شد و فلاکس چای را روی سرم گرفت . با دندانهای چفت شده و از روی غیظ گفت : درست حرف بزن وگرنه همین فلاکس رو با سرت میشکنم . سرم را عقب بردم . دستش را عقب کشید . در طول یک هفته ای که در آگاهی بودم ، دهها بار تهدید شدم . تا مرز عمل . اما هرگز اتفاقی نیفتاد . هر بار میخواستند تهدیدشان را عملی کنند اتفاقی میافتاد که مجبور بودند بروند . حواسشان پرت میشد . تمام روز را در سالن مینشستم و تک و توک پرس و جویی و تهدیدی . ولی هیچ نبود . عذاب انتظار درد ، خودش درد آور است . هر روز از ۸ صبح تا ۵ و ۶ بعدازظهر انتظار درد داشتم و هیچ نبود. یکروز مرا به سالن نبردند . سوار ماشینی شدیم و در خیابان حرکت کردیم . خیابان ها را نمیشناختم . تا به بزرگراه مدرس رسیدیم . اینجا را بلد بودم . بعد از ظفر . پیچ صدر . زیر پل . خیابان شریعتی . تا چشم کار میکرد ماشین بود . باران میبارید . راننده و افسر و مامور کلافه بودند . من بیخیال و شاد مناظری را میدیدم که دلم برایش پر میکشید . بولینگ ، سینما جوان . رفت و آمد ها . نان سحر . خودم را آزاد تصور میکردم و به یاد میاوردم که چندین بار در صف خرید کیک ها و نان های خوشمزه سحر ایستاده بودم . بوی نان سیر دار و کنجدی و کلوچه ها در سرم میپیچید . ترافیک سنگین فرصت کافی برای پر کردن چشمهایم از محله ای که در آن زندگی کرده بودم ، فراهم میکرد . ساختمان معلولین ذهنی . پیش از این چند بار به آنجا رفته بودم . یکبار هم که مامان برایشان برنامه موسیقی گذاشته بود همراهش رفته بودم . آدمهای بزرگی که مثل بچه ها بودند . هرکدام کلیدی به گردن داشتند .کلید ، به ثروتشان که در کمد پنهان کرده بودند مربوط میشد . چند تایشان دمپایی های رنگارنگی که در کمدشان قایم کرده بودند نشانمان دادند . آدمهای بزرگی که با شنیدن موسیقی شاد میرقصیدند . خودشان را تکان میدادند و بالا و پایین میپریدند . بعضی با صدای خش دار و کلفت آواز میخواندند . گروهی که مامان برایشان میبرد ، به رایگان و یا به شکل نذر ، به این ساختمان میرفتند . راننده دستش را روی بوق گذاشت و مرا از خاطراتم بیرون کشید . زیر لب فحش میداد . در یک لحظه چیزی به ذهنم رسید و فورا به زبان آوردم . من این کوچه ها رو بلدم . میخواین راه فرعی نشونتون بدم که از ترافیک رد شین؟ پس چرا زودتر نمیگی دختر. از کجا برم؟ یه کم جلوتر یه کوچه س بپیچ راست . پیچید . دوباره راست . حالا چپ .مستقیم تا ته کوچه و …. درختها ، خانه ها ، فرعی ها ، پستی و بلندیها ، پنجره ها ، گلهای لب باغچه ، و حتی پارس سگی آشنا . همه را میشناختم . خانه ام آنجا بود . وقتی از بن بستی که خانه ام در آن بود رد شدیم سرم را برگرداندم تا شاید بیشتر ببینم. مامور هم برگشت و نگاه کرد . چیز مشکوکی ندید . نمیدانست چشمم دنبال خانه ای است . دور شدیم . از قنادی کوچه بعدی هم رد شدیم . بوی شیرین کیک در هوا پخش شده بود . تا رسیدن به میدان قدس در رویا بودم . رویای روزهایی که خانه ای داشتم .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اعتراف میکنم که به شدت دلتنگ خانه هستم . اعتراف میکنم دلم میخواهد پیاده از کوچه پس کوچه های اطراف خانه مان راه بیفتم تا سر دولت . سینما فرهنگ را دوباره ببینم و مغازه ها را . دلم میخواهد کنار جوی پر آب خیابان راه بروم و گذر عمر را ببینم . آخرین بار زمانی که تازه بیست ساله شده بودم از آن کوچه ها گذشتم . راننده که به راحتی ترافیک را رد کرده بود ، نزدیک میدان قدس ، جلوی یک مغازه لوازم خانگی ترمز کرد . من با مامور و افسر که لباس شخصی تنشان بود پیاده شدیم . داخل مغازه چند نفری مشغول انتخاب و خرید بودند . افسر چیزی به صاحب مغازه گفت . با رفتن مشتریان ، در را بست . شما این خانم را میشناسید؟ فروشنده با دقت نگاهم کرد . نه . به نظرم آشنا نمیاید . شما به ایشان چاقو فروخته اید؟ کی؟ تیرماه . یادم نیست . باز نگاهم کرد . نه فکر نمیکنم . البته شاید شاگردم فروخته باشد . کدام شاگردت ؟ الان اینجا کار نمیکند . از اینجا رفته . جلد چاقویی را به فروشنده نشان داد . شما از این چاقوها میفروختید ؟ نگاه کرد . با دقت . نمیدانم . به نظر من آشنا نیست . شاید در آن موقع از این ها هم داشته ایم . چاقوی سوئیسی است شما چاقوی سوئیسی میفروختید؟ نه گمان نمیکنم . چاقوهای بازار بیشتر ژاپنی یا آلمانی هستند . روی کاغذی شماره ای نوشت و به فروشنده داد. اگر چیز بیشتری یادتان آمد با این شماره تماس بگیرید. باشه ولی فکر نمیکنم چیزی بیشتر از این یادم بیاید. خداحافظی کردیم و از مغازه بیرون آمدیم . تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده . پس محل خرید چاقو برایشان روشن نیست . همان چاقویی که در مقابل آرامش بادوک معامله کردم . در دلم به همه روزهای تلخ تابستان افسوس میخوردم . چه روزهای دردناکی بود .هر چه بود حالا تمام شده بود . سه شنبه رو به پایان بود وقتی به اوین برگشتم . کسانی در انتظارم بودند . همیشه در غیبت یک فرد ، شایعه رواج پیدا میکند . کسانی با گریه در آغوشم گرفتند ، چون شایع شده بود که مرا به زندان دیگری تبعید کرده اند . زنی بلافاصله نوبت تلفنش را به من داد تا به خانواده ام بگویم که سالمم و زنده . گفتند صبح آن روز خانواده ام برای ملاقات به زندان آمده و ناامید برگشته بودند. مادر یکی از زندانیان شعله را دیده بود که گریه میکند . ملاقاتی های من ، دیگر شناخته شده بودند . برای زنان بی ملاقات و یا بچه های کوچکی که با مادرشان در اوین بودند لباس می آوردند . لباسهایی که مامان از دوستان ثروتمندش میگرفت . خیریه ای که با همین دوستان میچرخید ، گاهی غذای دلخواه زنان را تهیه میکرد . تخم مرغ و نان سنگک و بربری . زرشک پلو . چیزهایی که بسیاری سالها بود طعم آن را فراموش کرده بودند. هر بهانه ای کافی بود برای چیدن سفره . تاسوعا و عاشورا ، و یا ماه رمضان .سفره ای که با انتقال به زندان شهر ری برچیده شد .
من ریحانه جباری اعتراف میکنم که بارها و بارها دیده ام ، دختران و زنانی را که با دیدن آگهی های تلویزیونی که بین فیلم ها پخش میشد ، گریه میکردند . وقتی در آگهی ، روغن لادن را روی برنج زعفرانی میریختند تا با کبابی که از آن بخار بلند میشد بر سر میز ببرند و یا وقتی سس هزار جزیره مهرام را روی سالادی اشتها برانگیز میریختند تا سفره ای رنگین را به مهمانی چشمها ببرند کسانی دچار ضعف میشدند . تا اینکه تصمیم گرفتیم با آغاز آگهی ، کانال را عوض کنیم . به مامان تلفن کردم . با جیغ و گریه صحبت کرد . تازه دانستم چرا در آگاهی از کتک خبری نبود .تمام روزها ی گذشته را به آگاهی آمده و از عصر تا نیمه شب حلقه ذکر تشکیل داده بودند .میگفت با گفتن ذکرها تو را مجسم میکردم که ستون هایی از دعا و قدرت به دورت کشیده شده . با هر ذکر لایه ای روی لایه قبلی اضافه کرده بود . از مشایخ و کراماتشان کمک گرفته بود . باورش نمیشد که حتی یک سیلی نخورده ام . میگفت فریدون برایش ماجرای آن مرد و کمربند مامور را تعریف کرده و مطمئن بودند که مرا تکه پاره خواهند کرد . با وجود سرمای زیاد آن شبها ، برای همراهی با من ، از بخاری و لباس گرم استفاده نکرده و تمام هفته را در سرما به سر برده بودند . این همراهی ها ، مرا بیش از پیش دلگرم میکرد . این زن که پشت تلفن گریه میکرد ،قبلا هم با تحریم خوردن گوشت ، با من همقدم شده بود . از پاییز ۸۶ که فهمید در غذای من گوشت وجود ندارد لب نزده بود . برایم گفت که امروز به ملاقات آمده اند ولی دست خالی برگشته اند . گفت تمام هفته را به شوق سه شنبه بعدی سپری خواهد کرد . این همه شور و عشق را در کمتر از ۵ دقیقه منتقل کرد و تلفن قطع شد . روزها به سرعت میگذشت و جوانه های ریزی روی تنه دو تک درخت هواخوری بند پیدا میشد .نوروز در راه بود و من غمگین بودم . پول
نقدی که از یک زن عرب خریده بودم تبدیل به آجیل و شیرینی شده بود . برای اولین بار دانستم که زنان حتی در زندان خانه تکانی عید را فراموش نمیکنند .
.
سقفی داشت که او را از باران بی امان بهار و پاییز نجات میداد .سهیلا شاکی خصوصی نداشت . کودک ، پدر مشخصی نداشت . پس دادستان نقش ولی دم را بر عهده گرفته بود. خیلی از زنان زندانی میگفتند دولت او را میبخشد چون در نظر آنان سهیلا مظهر فلاکت بود و هیچکس دلش نمیامد خون مفلوک ترین زن را بریزد. اما با وجود تلاش زیادی که برای یافتن پدر احتمالی کودک انجام شد ، موفق به یافتنش نشدند . سهیلا نشانی از او نمیداد . میگفت آن مرد مهربان بود . مرا کتک نزد .چند روز در خانه اش نگهداشت و خوراکم داد. حاضر نبود نشان آن مرد را بدهد ، چون میترسید . با لهجه خاصی میگفت : قانون خفتش میکنه . واس چی به کسی که خوب بوده بد کنم؟ در صبحگاه یک روز ابری ، سهیلا اعدام و برای همیشه از رنج خیابان رها شد..
من ریحانه جباری بیست و شش ساله هستم و دردی در سینه ام حس میکنم . سینه ام مالامال از قصه زنانی است که از کم حرفی و آرامشم برای درد دل کردن استفاده کردند و جوهر زندگیشان را برایم گفتند . وقتی که به حرفهایشان گوش میدادم نمیدانستم باری سنگین بر دوش خواهم گرفت . نمیدانستم زمانی باید با درد ، آنچه میدانم بگویم تا همه بدانند زیرنقاب ظاهرا زیبای شهر ، چه حجمی از نادانی و ظلم نهفته است . من ریحانه جباری کوله باری از قصه بر دوش میکشم .قصه زنان زندانی، که به هنگام خواهم گفت . همه در یک چیز مشترک بودند : دقایقی از زندگیشان مملو از خون یا تنفر یا تحقیر بود . پاییز به پایان رسیده بود و دو تک درخت هواخوریمان لخت از برگ و طراوت ، مثل دو ستون چوبی بودند که عصرها را دلگیرتر از همیشه میکردند. پرواز پرنده ها با سرو صدای زیاد ، سکوت را درهم میشکست و به پرواز خیال میانجامید. در خیال ، دیوار های بلند ، بسیار بلند را رد میکردم . سیم خاردارهای درهم تنیده و فشرده را نیز. به آنسوی دیوار سر میزدم . هنوز خاطراتم از زندگی بین آدمهای عادی و آزاد را فراموش نکرده بودم . هنوز رویاهایم رنگ و بوی آزادی داشت . دلم نمیخواست خود را همرنگ زندان ببینم . برای همین کمتر در گفتن ها شرکت میکردم . بیشتر شنونده بودم . قصه ها را میشنیدم ، اما از آنچه بر من گذشته بود نمیگفتم . در غیبت کردن ها شرکت نمیکردم . در خیالم میدیدم که مدت کوتاهی زندانیم و بعد از اتمام تحقیقات ، به سرعت به خانه برمیگردم و درسم را ادامه میدهم . فکر میکردم باید دوباره کنکور بدهم . نمیخواستم با همکلاسی های سابقم که لابد تا حالا فهمیده اند زندانیم ، روبرو شوم. دلم نمیخواست کسی را که با گذشته های شاد و بیخیال زندگیم آشنا بود، دوباره ببینم . گاهی که به خانه تلفن میزدم و کسی مهمان بود ، بهانه ای میاوردم و زود گوشی را میگذاشتم . گاهی مامان میگفت خاله اینجاست و من حرفی نداشتم بگویم . گاهی بابا میگفت عمو میخواهد با تو حرف بزند و باز من حرفی نداشتم. کم کم احساس میکردم اگر به خانه هم برگردم ، حتما همه مردم میدانند زندانی بوده ام . گویی روی پیشانیم چیزی در حال حک شدن بود . و یا روی قلب و روح و رویاهایم . کابوس های شبانه و لرزش دستهایم که یادگار دوران سخت بازجویی بود همچنان مهمانم بودند . با اینکه در فروشگاه کار میکردم و تمام تلاشم را برای فعالیت و صرف انرژی بی پایانم میکردم ، باز هم ، فاجعه شوم ۱۶ تیر همچنان با زنجیری نامرئی به وجودم بسته بود و به محض آرام شدن ، در فکرم میچرخید و میرقصید . بازجویانم تبدیل به قسمتی از افکارم شده بودند. با اینکه میدانستم تمام شده ، باز در آتش کینه و عقده و آزار و حرفهایشان میسوختم . روزمره گی زندگیم نمیتوانست کابوس این چند نفر را از ذهنم پاک کند . زندان را همچنان موقتی میدیدم و در فکر تراپی های بعد از آزادی بودم. گویا روسای جدیدی در اوین بر سر کار آمده و قوانین جدیدی وضع شده بود . بگیر و ببند شدیدی در بندها به راه افتاده بود . باند توزیع مواد مخدر در اوین شناسایی و دستگیر شده بودند . همه به آگاهی منتقل و چند روز بازجویی شده بودند . با اولین برف زمستان یکی یکی به اوین بازگشتند . خسته و مرده از یک هفته تحمل بازجویی روز و گذراندن شب های سرد بازداشتگاه آگاهی . یکی پس از دیگری به دیدنم میامدند و میگفتند شاملو از آنان باز پرسی کرده . بدون استثنا ، از همه شان در مورد من پرسیده بود . چه میکنم ، چه میگویم ؟ آیا در مورد قتل چیزی به آنها گفته ام یا نه؟ شده رئیس فروشگاه ، پس پول خرید و فروشتون رو با دستگاه فروشگاه کم میکنین؟ غافل از اینکه دستگاه کارتخوان فروشگاه امکان جابجایی پول بین دو کارت را نداشت و فقط از کارت مددجو به حساب زندان منتقل میشد.
خدای من ، پس من تبدیل به کابوس شاملو شده ام ، همچنانکه او نیز برای من هنوز سوسماری با دندانهای تیز بود . تصمیم جدید مدیران مرا بیکار میکرد. دستور داده بودند هیچ زندانی در بخش هایی که بحث مالی دارد کار نکند. پس پول ودیعه ای که داده بودم پس میدادند. با اینکه یک شبه پول را از خانواده ام گرفته بودند ، ماه ها طول کشید تا پس دادند . یکی از پرسنل زندان به عنوان مسئول فروشگاه تعیین شد . البته توی بند تقریبا همه چیز خرید و فروش میشد .زنانی که در مهمانی ها یا به دلیل بد حجابی دستگیر میشدند تازه وارد بودند . معمولا مدت طولانی نمیماندند . به همین دلیل برای مدتی کوتاه به خیلی چیزها نیاز داشتند . لباس ، ملافه ، خوراکی و… فاجعه بود اگر سیگار میکشیدند . بی پولی وادارشان میکرد مثلا روسری شیک و تازه خود را که قیمت زیادی داشت با یک یا دو قوطی تن یا هر کنسرو دیگری عوض کنند. این رسم معاملات غیررسمی اوین بود . اینجا در زندان شهرری ، واحد پول ، کارت تلفن است . مثلا دو بسته دستمال کاغذی ، یک کارت تلفن قیمت دارد . کسانی که معمولا آواره و خیابان گردند و یا ملاقاتی ندارند که برایشان پول واریز کنند ، مجبورند کارگری کنند . جارو کردن ، شستن رخت و لباس و… را این افراد انجام میدهند و به جایش کارت تلفن میگیرتد. وقتی کارتها به اندازه کافی زیاد شد ، از طریق مخابرات و مدد کاری به قیمت ارزانتر تحویل میدهند و پولش را به شماره ای که زندانی میدهد واریز میکنند. بسیاری از زنان که بچه هایشان بیرونند و سرپرستی ندارند ، ازین راه پولی هرچند اندک برایشان میفرستند . خیلی ها با بافتن شال و کلاه یا کارهای دستی دیگر درامدی کسب میکنند. اوین اما راه و رسم خود را داشت . معاملات پایاپای . البته کسانی بودند که از سالهای قبل که هنوز کارت بانک به زندان وارد نشده بود ، پول نقد داشتند که معمولا با قیمتی بیشتر به دیگران میفروختند . این پول بیشتر برای کسانی که آزاد میشدند و برای برگشت به خانه نیاز به پول نقد داشتند حیاتی بود . و البته میشد به پرسنل زندان داد تا برایت خوراکی که دلت میخواهد بخرد و ، و یا شامپویی مناسب موهایت که بر اثر کمبود مواد غذایی و ویتامین شروع به ریزش کرده بودند بیاورد. بعد از پایان مسئولیت در فروشگاه بند و با شروع بیکاری نمیدانستم چگونه باید زمان را پر کنم . خواندن کتاب بهترین راه حل بود. بیشتر از قبل . با ولع . مهم نبود چه کتابی . هر چیزی که در کتابخانه بود . حدود بهمن بود که اسمم را برای دادگاه خواندند . یکی از پرسنل ، پنهانی گفت میخواهند تو را به آگاهی ببرند . پس باید بسته ای برای خودم درست میکردم . چند لباس گرم وکلاه پشمی و جوراب ، مرا از سرمای بازداشتگاه که دیگر برایم آشنا بود ، حفظ میکرد .و چند بسته بیسکوییت. خیابانهای تهران پر از هیاهو بود و من مثل کسی که برای اولین بار سوار ماشین میشود ، احساس تهوع داشتم . توجهم تماما به بوق ماشینها ، سرعت مردم در آمد و شد ، ساختمانهای در حال ساخت ، گلفروشهای پشت چند چراغ قرمز ، بچه هایی که دست مادر را محکم گرفته بودند ، دختر ها و پسرهایی که در کنار هم راه میرفتند و لابد نجوایی داشتند عاشقانه ، ماشینهایی که به سرعت رد میشدند و گاهی آب جمع شده در خیابان را به عابرین میپاشیدند ، مدل لباس هایی که عابران برتن داشتند ، و حتی مدل ماشین هایی که در تردد بودند… صدای آزادی و زندگی بود . در چشم بر هم زدنی ماشین وارد آگاهی شاپور شد . برایم آشنا بود . بدترین روزهایم از همینجا شروع شده بود . پله ها را بالا رفتیم . مامورانی که همراهم بودند کاغذهایی را تحویل دادند و امضاهایی و… دوباره در همان سالن ترسناک که وسط تابستان هم سرما را در وجودم دوانده بود نشسته بودم . منتظر بودم دوباره همان مردان تندخوی نیمه وحشی را ببینم . دوباره روبه دیوار نشسته بودم و باز تمام عضلات خود را سفت کرده بودم . نکند کسی از پشت بزند و دندانهایم بشکند . خبری نبود . ساعتها همانطور نشسته بودم . نه غذا، نه آب و نه دستشویی .حوالی عصر بود که دیدم مردی جوان و بابا آمدند. ساعت ، و خوراکیها یم را گرفتند تا به بابا تحویل دهند . بابا روی یک صندلی نشسته بود . مرد جوان با او صحبت میکرد . او اما نگاهش به من بود . گرد پیری را روی موهای سرش میدیدم . درین چند ماه چقدر تغییر کرده بود . ناگهان با جیغ و دادی از جا پریدیم .یکی از ماموران با کمربندش به دنبال متهمی بود که با فریاد دستور میداد بدو . تندتر . نایست . راه برو . بدو . با هر فرمان ، ضربه ای به پشت متهم میزد . رنگ بابا پریده بود . این تصویر و فریاد برای من غریبه نبود . بعد از چند دقیقه به بابا گفتند برود . نگاهش کردم . با چشم هایم به او گفتم : بابا منو تنها نذار . اینجا بمون . نرو .بابا من میترسم . اینا همه شون اژدهان . از دهنشون آتیش میباره . اشکم جاری شده بود . همیشه از گریه کردن تنفر داشتم . نمیتوانستم جلوی اشکم را بگیرم . بابا راه افتاد اما در لحظه ای راهش را کج کرد و به سویم آمد و مرا در آغوش گرفت . دستهایم بسته بود و نمیتوانستم او را بغل کنم . گلویم خشک بود و صدایی نداشتم . مرا بوسید و زیر لب گفت خدا حفظت کنه . باباجان ، کاش میشد من به جای تو اینجا بمونم . مرد جوان نزدیک شد و به بابا گفت برود و در لحظه ای اشک بابا روی صورتم چکید . ترسیده بودم . بابا با گریه گفت آقا این بچه م امانته دست شما . کتکش نزنین . مرد جواب داد برای چی کتک؟ کی گفته میخوایم کتکش بزنیم ؟ بابا رو به من کرد . بابا جان منو آوردن اینجا که این صحنه رو ببینم . ریحان ، از امشب تا روزی که ازینجا بری ، من و مامانت بست میشینیم تو تکیه . میخوان تیکه تیکه ت کنن . اما بدون که در هر حال من دنبال کارت هستم . بابا جان طاقت بیار . تو دختر کردی . شیر باش و نترس. کرد نمیترسه از هیچی . اینها را بلند بلند میگفت همزمان او را به طرف بیرون سالن هل میدادند .
بعد از رفتنش ، مرد جوان با صورتی بدون هر خطی که نشانی از حس باشد ، شروع به بازجویی کرد .او افسر جدیدی بود که پرونده ا م را بررسی میکرد . ستوان دوم شیرکوهی . پس کمالی و کرمی محو شده اند . سایه شان در سالن میچرخید ، اما دیگر مسئول پرونده من نبودند . شیرکوهی در تمام بازجوییش روی یک سوال تاکید داشت . چاقو را از کجا خریدی؟ میدان قدس . کجای میدان قدس؟ نمیدانم ، یکی از فروشگاه های لوازم خانگی همان اطراف . از هر در سخنی میگفت و میپرسید ، اما در نهایت به میدان قدس میرسید . شب را در بازداشتگاه به سر بردم . و چند شب بعد را . بسیار سرد بود اما لباسهای گرمی که پوشیده بودم موثر بود . وقتی از اوین می آمدم چند لباس روی هم پوشیده بودم که اگر دوباره بر پشتم آتش ریختند حفاظی باشد و دردی کمتر . اما کتکی در کار نبود . پس حتما برای روزهای بعد مانده است . فردا هم از اول صبح به همان سالن برده شدم . رو به دیوار . هر از گاهی سایه ای نزدیک میشد و تهدیدی میکرد . اما هیچ نبود . بارها و بارها پرس و جو تکرار شد . باز به میدان قدس میرسیدیم . افسری که بسیار لاغر بود و ریش تنکی داشت چندین بار از دور تهدیدم میکرد و فحش میداد . یکبار عصبانی شد و فلاکس چای را روی سرم گرفت . با دندانهای چفت شده و از روی غیظ گفت : درست حرف بزن وگرنه همین فلاکس رو با سرت میشکنم . سرم را عقب بردم . دستش را عقب کشید . در طول یک هفته ای که در آگاهی بودم ، دهها بار تهدید شدم . تا مرز عمل . اما هرگز اتفاقی نیفتاد . هر بار میخواستند تهدیدشان را عملی کنند اتفاقی میافتاد که مجبور بودند بروند . حواسشان پرت میشد . تمام روز را در سالن مینشستم و تک و توک پرس و جویی و تهدیدی . ولی هیچ نبود . عذاب انتظار درد ، خودش درد آور است . هر روز از ۸ صبح تا ۵ و ۶ بعدازظهر انتظار درد داشتم و هیچ نبود. یکروز مرا به سالن نبردند . سوار ماشینی شدیم و در خیابان حرکت کردیم . خیابان ها را نمیشناختم . تا به بزرگراه مدرس رسیدیم . اینجا را بلد بودم . بعد از ظفر . پیچ صدر . زیر پل . خیابان شریعتی . تا چشم کار میکرد ماشین بود . باران میبارید . راننده و افسر و مامور کلافه بودند . من بیخیال و شاد مناظری را میدیدم که دلم برایش پر میکشید . بولینگ ، سینما جوان . رفت و آمد ها . نان سحر . خودم را آزاد تصور میکردم و به یاد میاوردم که چندین بار در صف خرید کیک ها و نان های خوشمزه سحر ایستاده بودم . بوی نان سیر دار و کنجدی و کلوچه ها در سرم میپیچید . ترافیک سنگین فرصت کافی برای پر کردن چشمهایم از محله ای که در آن زندگی کرده بودم ، فراهم میکرد . ساختمان معلولین ذهنی . پیش از این چند بار به آنجا رفته بودم . یکبار هم که مامان برایشان برنامه موسیقی گذاشته بود همراهش رفته بودم . آدمهای بزرگی که مثل بچه ها بودند . هرکدام کلیدی به گردن داشتند .کلید ، به ثروتشان که در کمد پنهان کرده بودند مربوط میشد . چند تایشان دمپایی های رنگارنگی که در کمدشان قایم کرده بودند نشانمان دادند . آدمهای بزرگی که با شنیدن موسیقی شاد میرقصیدند . خودشان را تکان میدادند و بالا و پایین میپریدند . بعضی با صدای خش دار و کلفت آواز میخواندند . گروهی که مامان برایشان میبرد ، به رایگان و یا به شکل نذر ، به این ساختمان میرفتند . راننده دستش را روی بوق گذاشت و مرا از خاطراتم بیرون کشید . زیر لب فحش میداد . در یک لحظه چیزی به ذهنم رسید و فورا به زبان آوردم . من این کوچه ها رو بلدم . میخواین راه فرعی نشونتون بدم که از ترافیک رد شین؟ پس چرا زودتر نمیگی دختر. از کجا برم؟ یه کم جلوتر یه کوچه س بپیچ راست . پیچید . دوباره راست . حالا چپ .مستقیم تا ته کوچه و …. درختها ، خانه ها ، فرعی ها ، پستی و بلندیها ، پنجره ها ، گلهای لب باغچه ، و حتی پارس سگی آشنا . همه را میشناختم . خانه ام آنجا بود . وقتی از بن بستی که خانه ام در آن بود رد شدیم سرم را برگرداندم تا شاید بیشتر ببینم. مامور هم برگشت و نگاه کرد . چیز مشکوکی ندید . نمیدانست چشمم دنبال خانه ای است . دور شدیم . از قنادی کوچه بعدی هم رد شدیم . بوی شیرین کیک در هوا پخش شده بود . تا رسیدن به میدان قدس در رویا بودم . رویای روزهایی که خانه ای داشتم .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اعتراف میکنم که به شدت دلتنگ خانه هستم . اعتراف میکنم دلم میخواهد پیاده از کوچه پس کوچه های اطراف خانه مان راه بیفتم تا سر دولت . سینما فرهنگ را دوباره ببینم و مغازه ها را . دلم میخواهد کنار جوی پر آب خیابان راه بروم و گذر عمر را ببینم . آخرین بار زمانی که تازه بیست ساله شده بودم از آن کوچه ها گذشتم . راننده که به راحتی ترافیک را رد کرده بود ، نزدیک میدان قدس ، جلوی یک مغازه لوازم خانگی ترمز کرد . من با مامور و افسر که لباس شخصی تنشان بود پیاده شدیم . داخل مغازه چند نفری مشغول انتخاب و خرید بودند . افسر چیزی به صاحب مغازه گفت . با رفتن مشتریان ، در را بست . شما این خانم را میشناسید؟ فروشنده با دقت نگاهم کرد . نه . به نظرم آشنا نمیاید . شما به ایشان چاقو فروخته اید؟ کی؟ تیرماه . یادم نیست . باز نگاهم کرد . نه فکر نمیکنم . البته شاید شاگردم فروخته باشد . کدام شاگردت ؟ الان اینجا کار نمیکند . از اینجا رفته . جلد چاقویی را به فروشنده نشان داد . شما از این چاقوها میفروختید ؟ نگاه کرد . با دقت . نمیدانم . به نظر من آشنا نیست . شاید در آن موقع از این ها هم داشته ایم . چاقوی سوئیسی است شما چاقوی سوئیسی میفروختید؟ نه گمان نمیکنم . چاقوهای بازار بیشتر ژاپنی یا آلمانی هستند . روی کاغذی شماره ای نوشت و به فروشنده داد. اگر چیز بیشتری یادتان آمد با این شماره تماس بگیرید. باشه ولی فکر نمیکنم چیزی بیشتر از این یادم بیاید. خداحافظی کردیم و از مغازه بیرون آمدیم . تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده . پس محل خرید چاقو برایشان روشن نیست . همان چاقویی که در مقابل آرامش بادوک معامله کردم . در دلم به همه روزهای تلخ تابستان افسوس میخوردم . چه روزهای دردناکی بود .هر چه بود حالا تمام شده بود . سه شنبه رو به پایان بود وقتی به اوین برگشتم . کسانی در انتظارم بودند . همیشه در غیبت یک فرد ، شایعه رواج پیدا میکند . کسانی با گریه در آغوشم گرفتند ، چون شایع شده بود که مرا به زندان دیگری تبعید کرده اند . زنی بلافاصله نوبت تلفنش را به من داد تا به خانواده ام بگویم که سالمم و زنده . گفتند صبح آن روز خانواده ام برای ملاقات به زندان آمده و ناامید برگشته بودند. مادر یکی از زندانیان شعله را دیده بود که گریه میکند . ملاقاتی های من ، دیگر شناخته شده بودند . برای زنان بی ملاقات و یا بچه های کوچکی که با مادرشان در اوین بودند لباس می آوردند . لباسهایی که مامان از دوستان ثروتمندش میگرفت . خیریه ای که با همین دوستان میچرخید ، گاهی غذای دلخواه زنان را تهیه میکرد . تخم مرغ و نان سنگک و بربری . زرشک پلو . چیزهایی که بسیاری سالها بود طعم آن را فراموش کرده بودند. هر بهانه ای کافی بود برای چیدن سفره . تاسوعا و عاشورا ، و یا ماه رمضان .سفره ای که با انتقال به زندان شهر ری برچیده شد .
من ریحانه جباری اعتراف میکنم که بارها و بارها دیده ام ، دختران و زنانی را که با دیدن آگهی های تلویزیونی که بین فیلم ها پخش میشد ، گریه میکردند . وقتی در آگهی ، روغن لادن را روی برنج زعفرانی میریختند تا با کبابی که از آن بخار بلند میشد بر سر میز ببرند و یا وقتی سس هزار جزیره مهرام را روی سالادی اشتها برانگیز میریختند تا سفره ای رنگین را به مهمانی چشمها ببرند کسانی دچار ضعف میشدند . تا اینکه تصمیم گرفتیم با آغاز آگهی ، کانال را عوض کنیم . به مامان تلفن کردم . با جیغ و گریه صحبت کرد . تازه دانستم چرا در آگاهی از کتک خبری نبود .تمام روزها ی گذشته را به آگاهی آمده و از عصر تا نیمه شب حلقه ذکر تشکیل داده بودند .میگفت با گفتن ذکرها تو را مجسم میکردم که ستون هایی از دعا و قدرت به دورت کشیده شده . با هر ذکر لایه ای روی لایه قبلی اضافه کرده بود . از مشایخ و کراماتشان کمک گرفته بود . باورش نمیشد که حتی یک سیلی نخورده ام . میگفت فریدون برایش ماجرای آن مرد و کمربند مامور را تعریف کرده و مطمئن بودند که مرا تکه پاره خواهند کرد . با وجود سرمای زیاد آن شبها ، برای همراهی با من ، از بخاری و لباس گرم استفاده نکرده و تمام هفته را در سرما به سر برده بودند . این همراهی ها ، مرا بیش از پیش دلگرم میکرد . این زن که پشت تلفن گریه میکرد ،قبلا هم با تحریم خوردن گوشت ، با من همقدم شده بود . از پاییز ۸۶ که فهمید در غذای من گوشت وجود ندارد لب نزده بود . برایم گفت که امروز به ملاقات آمده اند ولی دست خالی برگشته اند . گفت تمام هفته را به شوق سه شنبه بعدی سپری خواهد کرد . این همه شور و عشق را در کمتر از ۵ دقیقه منتقل کرد و تلفن قطع شد . روزها به سرعت میگذشت و جوانه های ریزی روی تنه دو تک درخت هواخوری بند پیدا میشد .نوروز در راه بود و من غمگین بودم . پول
نقدی که از یک زن عرب خریده بودم تبدیل به آجیل و شیرینی شده بود . برای اولین بار دانستم که زنان حتی در زندان خانه تکانی عید را فراموش نمیکنند .
من ریحانه جباری تازه بیست ساله شده بودم که اولین نوروز دور از خانه را تجربه کردم . با رسیدن بهار صدای جوانه هایی که در قلب و روحم در حال شکل گرفتن بود میشنیدم . داشتم بزرگ میشدم
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire