samedi 1 novembre 2014

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. قسمت (3) ,(4)

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. قسمت (3) ,(4)


**********************************************************************************************
ومن ریحانه جباری بیست و شش سال دارم . سالهاست خانه ام را ندیده ام . دوری از خانه از زمانی آغاز شد که زندگیم با خون و درد در هم آمیخت . اکنون که بار دیگر در حال واگویه در سکوتم ، بند دو زندان شهر ری غرق هیاهوست . چند روزی است هواخوری ها را بسته اند و تمام مدت زیر سقف سالن در رفت و آمدیم . هوا بسیار خفه است و از همه بدتر اینکه واحد فرهنگی و اشتغال هم تعطیل است . زمان بسیار کند می گذرد و من برای فرار از سرسام هیاهوی زیر سقف به تختم پناه برده ام و در خیالم غوطه می خورم . من اینجا چه میکنم ؟ خانه ام کجاست ؟ و به یاد آوردم آنچه بر من رفت . وقتی نوزده سال داشتم و از جنگ با یک مرد تنومند جان سالم به در بردم ، توانستم فرار کنم . از بازوانی که میتوانست با یک فشار گردنم را خرد کند رها شده بودم . خسته و کلافه جلوی در خانه ایستاده بودم . داخل شدم . حرارت بدنم متغیر بود . لحظه ای داغ بودم و ثانیه ای بعد یخ کرده، می لرزیدم . مامان داشت میوه می شست . تا مرا دید ، دست از کار کشید . نگاهم کرد . فورا روسریم را درآوردم . گاهی نگاهش تیز می شد و ممکن بود خون را ببیند . گفت چه شده ؟ دروغی دیگر را بر زبان آوردم . مامان تصادف کردم . گفت تو که ماشین نبرده بودی . گفتم با ماشین دوستم تصادف خیلی سختی کردم. و غر زد که صد بار گفتم با ماشین کسی رانندگی نکن. به ما نمی سازه. از بچگی این را برایمان میگفت که برای عروسیش ، بابا ، ماشین دوستی را گل زده بود که خراب شده بود. هم داماد دیر رسیده بود و هم بسیار بیشتر هزینه کرده بود. هیچ نگفتم. چقدر دلم می خواست بغلش کنم و برایش بگویم . ولی نتوانستم. هجوم افکار و تصاویر بیچاره ام کرده بود. رفتم لباسم را عوض کردم. چاقو را از کیفم دراوردم و زیر تختم گذاشتم. روسری و مانتویم هم . حوصله شستن شان را نداشتم. شاید میخواستم به عنوان یادگاری قایمش کنم. از دبستان این عادت را داشتم . اگر به سفری میرفتیم ، چیزی از آن سفر به یادگار نگه می داشتم. این سه تکه ، اشیاء یادگار از یک موقعیت بود که در آن گیر کردم و نشان از لحظه هایی داشت که بسیار بیچاره بودم . روی تختم دراز کشیدم . چشمانم را بستم تا شاید بخوابم . ولی حرفها ، خنده ها ، حرارت دستهایش ، ضعف ، ترس ، ارتفاع تراس ، چاقو و چاقو و چاقو ، خون و خون و خون هجوم می اوردند . بیقرار بودم . نمیتوانستم متمرکز شوم . مامان آمد توی اتاق . آب خنک آورده بود و یک سیب . گفتم نمیخورم . گفت پاشو ببینم .خودتو لوس نکن . آب را خوردم . راه گلویم را باز کرد . دستم را گرفت و توی چشمهایم خیره شد .گفت حالا بگو ببینم چی شده که اینقدر کلافه ای؟ چشمم را دزدیدم . این زن استعداد عجیبی داشت در خواندن چشمها . نمی خواستم بداند چه شده . همینطور که دراز کشیده بودم شروع کرد به ماساژ دادن دستهایم . گفت حالا تصادفت چطوری بود ؟ گفتم خیلی وحشتناک بود . به آدم زدی ؟ نه . خدا رو شکر. پس مهم نیست . مامان ! فکر کنم خسارت خیلی زیادی خورده . گفت هر چقدر باشد مهم نیست . آرام باش و خدا رو شکر کن که به آدم نزدی . خدا رو شکر کن که خودت چیزیت نشده . اگه تصادف نمی کردی بهتر بود ولی حالا شده و گذشته . کمی ، فقط به اندازه چند لحظه آرام شدم . کنارم دراز کشید . دستش را روی گردنم گذاشت و موهایم را نوازش کرد . سرم به سینه اش چسبیده بود و بوی امنیت و آرامش همه وجودم را پر کرده بود . خودم را در گرمای مهربانیش رها کردم . در گوشم گفت ، وقتی ناراحتی تو رو می بینم ، انگار به قلبم خنجر میزنن . ازت میخوام هیچ وقت غمگین نباشی . و من غمگین بودم . گفت سربندی و شیخی چی شد کارشون ؟ رفتی ؟ ناله کردم آره رفتم . گفت باهاش طی کردی ؟ گفتم نه . نمیخوام انجامش بدم . گفت آه چه خوب . هیچوقت حس خوبی نداشتم بهشون . گفت اونا رسوندنت ؟ گفتم آره . دلم میخواست گریه ای که در دلم شروع شده بود ، بلند بلند و های های ادامه دهم . دلم می خواست به او بگویم چه شده . اما نگفتم . چه بگویم وقتی با ناراحتیم به او خنجر میزنم ؟ از چه بگویم ؟ گفتم میخوام بخوابم . گفت بخواب . شام آماده شد ، صدات می کنم . همیشه عادت داشتم انگشتانش را دانه به دانه می بوسیدم و وقتی هر پنج انگشت بوسیده می شد با کف دستش ، روی کل صورتم می کشید و بعد به لبهایش می چسباند . از روزی که یادم هست این بازی را تکرار می کردیم . حتی بعد ها در ملاقات های حضوری . گاهی هم از پشت شیشه ها در ملاقات کابینی همین بازی تکرار شد . چند سالی می شود ترکش کرده ایم .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اقرار می کنم دلتنگ آغوش مادرم هستم . بیش از یکسال و نیم است که هر هفته از پشت شیشه دیدار میکنیم . زندان شهرری ملاقات حضوری ندارد و همه زنهای زندانی باید در خیالشان بوی خانواده شان را بازسازی کنند . و گرمای تنشان را . و امنیت آغوش عزیزانشان را . اینجا محرومیت فقط در آب و غذا نیست . در همه چیز موج میزند .
مامان از اتاق رفت و چراغ را خاموش کرد . و من با یادآوری جنک تن به تن با آن مرد ، دوباره و ده باره جنگیدم . خسته بودم . صورتم را به بالش چسباندم و های های زار زدم . دلم میخواست بخوابم و لحظه ای بعد از خواب بپرم و نفس عمیقی بکشم و بگویم ، چه خوب . همه ش خواب بود . ولی خواب فرار می کرد و من به او نمی رسیدم . موبایلم چند بار زنگ خورد ، یادم نیست چه کسی بود ، چه گفت ، چه جواب دادم . .. در حالتی بین وهم و واقعیت معلق بودم ونمیتوانستم بین این دو تفکیک قائل شوم . درکم از هستی دچار اختلال شده بود و زمان و مکان در هم می لولیدند . دست و پایم می پرید . انگار دوباره با او درگیر شده بودم . بازویم درد می کرد . کبود شده بود . بوی کوکوی سیب زمینی و آبلیموی سالاد در سرم می چرخید و صدای مامان : ریحان بیا شام . نمیتوانستم از جا بلند شوم . از ظهر هیچ نخورده بودم و دلم مالش میرفت ولی نای حرکت نداشتم . کاش مثل بعضی شبهای دیگر لقمه ای درست کند و برایم بیاورد . نیامد . سعی کردم حرکتی کنم . بی فایده بود . فلج شده بودم .دوباره صدا زد : ریحان . نمیای ؟ نتوانستم جواب بدهم . در درونم تقلا میکردم . فریاد میزدم . اما تنم بیحرکت بود و صدایی از گلویم در نمی امد . در را باز کرد . از لای چشمان نیمه باز دیدمش . او ندید این نگاه پر تمنای مرا . زیر لب نجوا کرد : خواب خوش بری عشق من . و رفت . در را بست و رفت و من در اتاقم زیر آوار هجوم حادثه مدفون شدم . نمیدانم چقدر گذشت . با صدای زنگ تلفن به خود آمدم . نفسی کشیدم و جواب دادم . همه هشیاریم به ناگهان در تنم حلول کرده بود . صدای مردی غریبه در گوشم پیچید . گفت ، برای کسی حادثه ای رخ داده که در لیست مکالماتش شماره شما هم بوده . گفتم خوب . گفت شما دکتر سربندی را میشناسید ؟ بله . فقط تلفنی مکالمه داشته اید یا او را ملاقات هم کرده اید؟ ملاقاتش کرده ام . چه ساعتی ؟ ساعت 6 . هیجان زده گفت پس می دانید مجروح شده ؟ گفتم بله ، حالش چطور است ؟ گفت خوب است . ولی شما باید به کلانتری 104 عباس آباد بیایید . از سکوت عمیق خانه فهمیدم که همه خواب هستند . گفتم برای چه بیایم ؟ برای توضیح و تحقیق . الان که نمیتوانم ولی فردا اول صبح می ایم .گفت فردا نمی شود و باید همین الان بیایید . پیش خودم فکر کردم عجب خری است که نمی داند این وقت شب یک دختر نمی تواند تنها از خانه خارج شود . برای خلاصی از اصرارش گفتم الان تهران نیستم و قطع کردم . جانی دوباره گرفته بودم . از اتاق خارج شدم . مامان پای تلویزیون خوابش برده بود . رفتم توی آشپزخانه . خواستم لقمه ای بگیرم و بخورم ولی حوصله نداشتم . فقط یک لیوان آب . برگشتم توی اتاق و روی تختم پهن شدم . تلفنم دوباره زنگ زد . این وقت شب .؟ جواب دادم . همان صدا بود . با تحکم حرف زد . گفت ما جلوی درخانه ایم . بیا و در را باز کن وگرنه با اسلحه از دیوار حیاط داخل می شویم . شما کی هستین ؟ پلیس .صبر کنید الان میایم . به سختی رفتم و در را باز کردم. سه مرد بودند . یکی که به نظر رئیس بود و بعدا فهمیدم اسمش شاملو است . بازپرس شعبه یک امور جنایی . همان کسی که در زمان انفرادی در باره اش نامه های باریک می نوشتم . سوسمار پیر لقبش داده بودم . همان که چند روز بعد از دستگیری، با حرفهایش دندانهایش را در گوشتم فرومی کرد . مثل یک سوسمار . دیگری کمالی بود . افسر اداره دهم آگاهی شاپور . سومی راننده بود . مهر آبادی . شاملو همانجا از من سوال و جواب کرد. برایش گفتم که در خانه ای چنین شده و چنان . گفت می دانیم .چاقویی که زدی الان کجاست ؟ توی اتاقم ، برم بیارم ؟ نه تنها نمیتونی بری داخل ، ما هم می اییم . سه تایی داخل شدیم . مهرابادی بیرون ماند . شاملو توی حیاط ایستاد و کمالی همراهم داخل اتاق شد . خواهر کوچکم که بادوک صدایش می کردیم بیدار بود . ما را دید . با چشمهای پرسشگر یک نوجوان سیزده ساله نگاهمان کرد . کمالی با اشاره به او گفت هیسسسسس . بادوک ملافه ای روی سرش کشید . او را میدیدم که می لرزد. با کمالی وارد اتاقم شدیم . بلافاصله چاقو را از زیر تختم بیرون آورده و به او دادم . گفت چه لباسی پوشیده بودی ؟ لحظه ای بعد هر سه تکه یادگار تلخترین موقعیت زندگیم دست او بود . گفت برویم . از اتاق خارج شدم که ناگهان دیدم مامان در را باز کرد . جیغ ریزی کشید ، تو کی هستی ؟ مامان جان آرام باش . در لحظه ای چیزی دورش پیچید و دوباره برگشت . رو به کمالی کرد تو کی هستی ؟ تو خونه من چکار میکنی ؟ خواست بابا را صدا کند . کمالی گوشه کاپشن نازکی که تنش بود را کنار زد و مامان چیزی دید که صدایش را پایین آورد . آقا اسلحه تو نشونم نده ، تو کی هستی ؟ کمالی فقط می گفت ساکت باشید . ولی توضیحی نمی داد . مامان کلافه بود . چشمش خوب نمی دید . شاملو که صدا را شنیده بود وارد اتاق شد . مامان بیشتر ترسید . تکیه به دیوار زد و روی زمین نشست . اینجا چه خبر شده ؟ شاملو خودش را معرفی کرد . گفت دخترت به عابر پیاده زده و فرار کرده . مامان ناباورانه نگاهم کرد . ریحان ! دروغ گفتی ؟ تو به آدم زدی ؟ چرا نبردیش بیمارستان ؟ حالا مرده ؟ ای وای . نگران و در هم ریخته ، با من دعوا کرد . زن بوده یا مرد ؟ سیل سوالهایش جاری شد . شاملو نقطه آخر را گذاشت . خانم اینجا هیچ حرفی نمیشه زد . توی کلانتری عباس آباد همه چی روشن میشه . مامان گفت پس برم باباشو بیدار کنم ما میایم . شما برین . شاملو گفت نه . ما می بریمش و شما خودتان بیایید . دمپایی توی حیاط را پوشیدم و رفتم. مامان را نبوسیدم . حتی خداحافظی نکردم . خانه را سیر ندیدم . با اتاقم وداع نکردم . هیچ تصوری از آنچه انتظارم را میکشید نداشتم . فکر میکردم چند ساعت بعد به خانه برمی گردم و میخوابم . توی ماشین نشستیم و حرکت . مهرابادی راه را اشتباه رفت . من کوچه پس کوچه های آنجا را بلد بودم و راهنمایی کردم .توی راه پرسیدند چه اتفاقی افتاده ؟ همه را گفتم . کمالی با هیجان میگفت آره کاندوم هم صورتجلسه کردیم . شاملو گفت همین یک مدرک تو را نجات می دهد . تو طبق شواهد و ماده شصت و چند دفاع مشروع کرده ای و هیچ نگرانی ندارد . معنی حرفهایی که می زد نمی فهمیدم . چند میس کال مامان را دیدم . برایش در ثانیه ای پیامکی فرستادم . عاشقانه . در آن گفتم با حرفهایی که می زنند ، فکر کنم تا صبح طول بکشد و چون شارژ ندارم تلفن را خاموش می کنم . نگران نباش عشق من . شاملو گفت تو حق نداری از موبایل استفاده کنی . گوشی را گرفت . رسیدیم به میدانگاهی کوچکی که در ضلع شمالیش کلانتری بود . 104 عباس آباد . از پله ها بالا رفتیم . وارد اتاقی شدیم . روی صندلی نشستم و همه از آن خارج شدند . تنها در فضایی ناشناخته و نسبتا تاریک نشسته بودم .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اعتراف میکنم ، وقتی نوزده سال داشتم نشانه های کائنات را درک نکردم . اگر دانایی داشتم ، باید از همان اتاقی که آرام نشسته بودم میفهمیدم که چه روزهایی در انتظارم است . باید درک میکردم که آینده ام تیره و تار خواهد بود . باید اتاق نیمه تاریک را حس میکردم . نکردم ، ندانستم و نفهمیدم . ساعتی بعد مرا به اتاق دیگری بردند . یک میز دراز و صندلیهای دورش . پر بود از مردانی با چهره های عبوس . روی یک صندلی نشستم و درست روبروم شاملو نشست . گفت چه اتفاقی افتاد . گفتم من که تو ماشین براتون گفتم . یکی از مردان گفت برای ما هم بگو . گفتم . از جزئیات میپرسیدند و جواب میدادم . خسته بودم . ساعت 6 صبح از ساختمان خارج شدیم . مردان عبوس رفتند . شاملو و کمالی کنارم بودند . مامان و بابا را دیدم . پریشان بودند . خواستم بغلشان کنم . نگذاشتند . چند دقیقه دم درصحبت کردند . کمالی گفت نگران نباشید . دخترتان یک … را کشته . شاملو تایید کرد . مامان پرسید معتاد بوده؟ نه . قاچاقچی بوده ؟ نه به این فکر نکنید ما کارمان را انجام میدهیم ، شما ساعت 11 بیایید اداره دهم آگاهی . خیابان شاپور . بابا گفت کروکی تصادف رو کشیدند؟ کمالی خندید . و من آب شدم . شرمنده چهره شریف پدر و مادرم بودم . حتی نمیدانستند چه اتفاقی افتاده . سوار ماشین شدم . مامان بوسه ای برایم فرستاد و دست تکان داد.تا دور شدن ماشین ، چهره شان را دنبال کردم . شاملو پیاده شد و من به اتفاق کمالی به ساختمانی رفتم که اسمش آگاهی شاپور بود . کمالی گفت تو میدانی واتا چیه ؟ گفتم چی؟ گفت واتا . تا حالا اسمشو شنیدی؟ گفتم نه . گفت میدونی این مرده کی بوده ؟ گفتم آره .جراح پلاستیک بوده . گفت خیلی پرتی . چه طور نمیدونستی این یارو کیه ؟ گفتم مگه کی بوده ؟ گفت مقام دار بوده . حرفش رو خورد . ولش کن . مهم نیست . ساعت 6:30 بود و اداره خالی بود از کارمندانی که دو ساعت بعد آنجا را پر کردند. به اتفاق یک مامور به طبقه پایین امدم برای انگشت نگاری . مامان و بابا را دیدم . مامان با مامور صحبت کرد و بابا منو بوسید . جرات کردم و موقع بوسیدن در گوشش گفتم دارن سیاسی ش میکنن . از آنجا به اتاقی کوچک در طبقه اول رفتیم . یک زن موبور با یک مرد جوان خبرنگار منتظر بودند . عکسی انداختند که به زور خودم را صاف نگه داشتم . بینهایت خسته و گرسنه بودم . از دیروز صبح که از خواب بیدار شده بودم ، یک لحظه نخوابیده بودم . به شدت نیاز به دستشویی داشتم . ولی همراه کمالی و یک سرباز سوار یک پیکان که توی حیاط بود شدم و به جایی که نمیدانستم کجاست رفتم .برای اولین بار دستبند زدند و من در آنجا سردی و سفتی دستبند را حس کردم . روبروی دانشگاه تهران . ساختمانی بود کهنه و قدیمی . طبقه سوم . دفتر شعبه یک بازپرسی . شاملو بود . حالم را پرسید و گفت به طبقه اول بروید . از پله ها رفت و آمد می کردیم . خسته و کوفته بودم و پله ها پایان ناپذیر . اتاقی پر از خبرنگار بود . همه چیز را از اول گفتم . بی حوصله بودم و فکر می کردم چند بار باید یک چیز را تکرار کنم. خسته بودم از گفتن و گفتن . دلم می خواست چشمانم را ببندم. دوباره پله ها . طبقه سوم . روی صندلی های سبز رنگ راهرو نشستم . آبخوری نزدیکم بود . به شدت تشنه بودم ولی با دستبند هم مگر می شود آب خورد . غرورم اجازه نمی داد بگویم برایم آب بیاورند . در اتاق شاملو ، دوباره همه چیز را باید از اول می گفتم . دیگر صدایم در مغزم میپیچید و انگار کس دیگری حرف میزد . دوباره آگاهی . مردمی که آنجا بودند ، خوشبخت بودند ، راحت آب می خوردند و لابد به دستشویی می رفتند . تحویل بازداشتگاه شدم . مسئولش یک زن زشت بود . با صورت پر مو . گفت دوست پسرتو کشتی؟ گفتم نه . غر زد که همه تون اولش همینو می گین ، بعدا معلوم میشه . در آن لحظه نمی فهمیدم چه می گوید . چیزی که روز بعد به چشم دیدم و فهمیدم .یک ناخن گیر کهنه آورد و خودش از خجالت ناخن هایم در آمد . از گوشت . ته ته . یاد مامانی افتادم که وقتی می دید دختری ناخن میخورد میگفت ، پیغمبر گفته زن ها باید کمی بالاتر از گوشت ، ناخن بگیرند . گریه ام گرفته بود . درد داشتم .ولی به روی خودم نیاوردم .مرا به یک اتاق کوچک که فقط موکت داشت فرستاد . چند زن در آنجا بودند. روی دست یکیسان زخمهای عجیبی بود که هرگز شبیه آن را ندیده بودم . بعدها فهمیدم این زخمها یادگار چیزی است به نام خودزنی.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و زنان زیادی را دیده ام که وقتی عصبانی میشوند ، با چاقو یا شیشه شکسته یا هر چیز تیز روی دست و تنشان را میبرند تا خون فواره بزند . با دیدن خون ، آرام می شوند . زخم بسته میشود . گوشت اضافه میآورد . تا زمانی دیگر که نیاز به فواره خون داشته باشند . حتی الان از دیدنش چندشم میشود. هرگز در اوج نگرانی و ناراحتی ، حتی هوس چنین کاری به سرم نزده . اما وقتی نوزده ساله بودم ، از ترس مجبور شدم به زنان بازداشتگاه آگاهی بگویم آدم کشته ام .چشمهایم خسته بود . جا نبود که بخوابم . توانستم پشتم را به زمین بگذارم و پایم را به دیوار زدم . سهم من از این اتاق به اندازه بالاتنه ام بود . لحظه ای چشم بستم . افکارم هجوم میاورد . ماموری آمد و گفت الان وقت خواب نیست . همه بشینید. نشستیم . این اتاق در راهروی باریکی قرار داشت که در انتهای آن یک سینک ظرفشویی و دست راست آن دو دستشویی و حمام با در نصفه داشت . دو اتاق دیگر هم بود که به آن انفرادی میگفتند. به شدت خسته و گرسنه بودم . شب ، نفری یک سیب زمینی به ما دادند و یک پتو . و برای صبحانه ، یک کف دست نان و به اندازه نصف قوطی کبریت ، پنیر . جا نبود بخوابیم . هفت و هشت شدیم. تنها روزنه به بیرون ، لابلای پره های یک هواکش کوچک بود . ساعت نداشتم و تشخیص زمان غیرممکن. هرگز پیش از آن با شلوار جین نخوابیده بودم . هرگز روی زمین سفت نیز . پتوی زبر بدبو یی داشتم . توی اتاق کوچک و زیر آن سقف دوازده نفری نفس میکشیدیم .پیش از آن هرگز معتادی را از نزدیک ندیده بودم و آن شب ، یک زن معتاد بالای سرم بود که مرتب بالا میاورد . با تمام این عجایب ، من بیهوش شدم . شنبه صبح از خواب بیدار شده بودم و حالا یکشنبه به پایان رسیده بود که بیهوش شدم . بیدارباش زدند . بدنم کوفته بود و درد میکرد . آیفون تصویری زنگ خورد و اسم مرا صدا زدند . دستبند . اداره دهم . حالا با دقت نگاه کردم . سالن بسیار بزرگی که دورتادورش میز بود . دیوارها تا نصفه ، سنگ مشکی بود . یک در کوچک و یک اتاق شیشه ای . مرا به اتاق شیشه ای بردند . یک میز و چند صندلی . دو مرد مسن با ریش نشسته بودند . دستور دادند دستبندم را باز کنند و برایم چای بیاورند . با اینکه تابستان بود ولی به شدت سردم بود . چیزی شبیه به هم خوردن دندانها و لرزیدن صدایم هنگام حرف زدن . مردان مسن گفتند که ما مربوط به این اداره نیستیم و از رهبری آمده ایم . می خواهیم بدانیم واقعیت چیست . فقط گوش کردند . نه چیزی نوشتند و نه من چیزی نوشتم . و پس از آن هرگز در هیچ کدام از مراحلی که گذراندم ندیدمشان . برگشتم به بازداشتگاه . پتوها نبودند . کمی ناهار دادند . برنجی که قرمز شده بود و بدبو . اما سوال و جواب در کار نبود . همچنان بدنم درد میکرد . اجازه دراز کشیدن نداشتیم . نشسته ، چشمهایم را می بستم . سرم به شدت سنگینی میکرد . فردا ، سه شنبه ، صبح زود به طرف دفتر شاملو حرکت کردیم . توی راهرو روی صندلی های سبز نشسته بودم . مامان را دیدم . او هم مرا دید . به طرفم دوید تا بغلم کند . کمالی گفت نزدیک نشو . و دیدم که دوباره به دیوار روبرو تکیه داد و روی زمین سر خورد . خندید و گفت اینجا نشستم که از روبرو ببینمت . سرم روی گردنم سنگینی میکرد ، اما صاف نشستم . هردومان همزمان به هم دروغ میگفتیم . در چشمانش وحشت و نگرانی را میدیدم . بابا دیرتر آمد . دنبال جای پارک میگشته و مامان صبر نکرده و زودتر آمده بود . شاملو دوباره بازجویی کرد و گفت این پرونده برای ما بسیار پرهزینه است . تو باید چیز دیگری بگویی . و من نمیدانستم چه میگوید . بعد از ظهر در اداره ده آگاهی روبه دیوار نشسته بودم . گفته بودند نباید برگردم . صدای فریاد دو نفر را می شنیدم که نزدیک می شدند . از لهجه شان فهمیدم افغانی هستند . کسانی آن دو افغانی را میزدند و فحش های رکیک میدادند . افغانی ها التماس میکردند . دور تا دور سالن دوانده میشدند . وقتی از پشت سرم رد میشدند صدای نفس نفسشان توی مغزم فرو میرفت . از گوشه چشم میدیدم که با هر قدم که برمیدارند لکه خون باقی میماند . ترسیدم . بعد ها فهمیدم که از آن در کوچک خارج شده و درین سالن برای اینکه کف پایشان ورم نکند دوانده میشدند . بعد ها بارها روبروی همین دیوار با سنگهای مشکی نشستم . خیره به دیوار زل میزدم و نگاهم به سایه هایی بود که روی دیوار نقش میبست . با نزدیک شدن هر سایه ، دندانهایم را به هم فشار میدادم که اگر از پشت توی سرم زدند ، دندانهایم نشکند . گردنم را سفت میگرفتم گه تا حد امکان جلوی ضربه را بگیرم . آن روز ، دو مرد به من نزدیک شدند . یک مرد تپل با هیکل معمولی و ته ریش که هرگز اسمش را نفهمیدم و مرد دیگری که اسمش سرهنگ کرمی بود . مرد تپل گفت برایم بگو چگونه قتل انجام گرفت . گفتم . گفت دختر ادا در نیار و واقعیت را بگو . گفتم واقعیت همین است که میگویم . کرمی پرید و از پشت موهایم را گرفت . سرم را به عقب کشید . درست مثل سربندی ، سرم را با قدرت به عقب کشید . گردنم گرفت . همانطور که موهایم را گرفته بود مرا کشاند و داخل اتاق با در کوچک پرتاب کرد . یک میز کوچک با صندلی پشتش . دو صندلی هم آنطرف اتاق بود . پشت میز نشستم . کاغذ و خودکار دادند . بنویس . نوشتم . با دستبند نوشتم . » من وقتی مورد هجوم از طرف دکتر سربندی قرار گرفتم در دفاع از خودم به او یک ضربه چاقو زدم . ناگهان کرمی از پشت توی سرم زد . ناگهانی بود و من گردنم را محکم نگرفته بودم . سرم روی میز خورد . کاغذ را برداشت و پاره کرد . از اول بنویس . واقعیت را بنویس . کرمی از اتاق خارج شد . مرد تپل گفت شوخی بردار نیست . تو همکاری کن ، ما به قاضی می گیم که همکاری کردی و بهت تخفیف میدن . فردا می خوان خانواده ات رو ، همه شونو بازداشت کنن. نمیخوای بهشون رحم کنی؟ گریه ام گرفت . گفتم واقعیت همینه . باور کنید . چرا منو زد؟ مگه چی باید بنویسم؟ گفت تو رو زد؟ تو به این میگی زدن؟ گفتم من چیز دیگه ای ندارم که بگم و فقط همونا رو می نویسم . گفت حتما باید بتکونن تو رو ؟ کرمی برگشت داخل اتاق . با دو مرد دیگر . یکی قدبلند و ریش دار و دیگری متوسط و بدون ریش . ان دو نفر نشستند روی صندلی . مرد تپل پشت سرم بود . کرمی داد زد می نویسی یا نه ؟ تا حالا اراجیف بافتی ، حالا راستشو بگو . مرد تپل گفت نه الان همکاری می کنه . الان مینویسه . یه کم فرصت بدین . داره فکرشو جمع میکنه . دوباره نوشتم. من در حالی که مورد هجوم سربندی قرار گرفته بودم در دفا… مرد تپل سرم را به عقب کشید و مرد بی ریش چند سیلی در دو گوشم زد . چپ راست ، چپ راست . و من اولین کتک واقعی را در زندگیم خوردم . کرمی داد میزد اسم این مرد چه بود ؟ گفتم سربندی .بلندتر داد زد اسم کوچکش ؟ و من نمیدانستم .
من ریحانه جباری نوزده ساله ، مردی را کشته بودم که حتی اسم کوچکش را نمیدانستم .
********************************************************************************************************************
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم .اکنون همچنان روی تختم در زندان شهرری نشسته ام و مرور میکنم تلخترین روزهای زندگیم را . روزهایی که با یادآوریش زخمهایم دوباره سر باز میکند و انگار خون قی میکنم . وقتی نوزده سال داشتم با مردانی روبرو شدم که فکر میکردم میتوانم آنها را قانع کنم که مثل آدمهای متمدن حرف بزنیم . فکر میکردم من میگویم و آنها میشنوند . مردانی که اگر در جایی به جز آگاهی شاپور آنها را میدیدم ، کوچکترین تصوری از خشونت آنها پیدا نمیکردم . اما به جرات میتوانم بگویم آنها هیولاهایی بودند تیره دل ، که نقاب انسان بر چهره شان زده بودند.در چند روز پی در پی که در آگاهی بازجویی میشدم ، زمان برایم بی مفهوم بود . من هم مثل عقربه های ساعت از جایی به جای دیگر برده میشدم . درین میان ، گاه به دادسرای امور جنایی هم میرفتم . و بازجویی شاملو حسن ختام روزم میشد . اما یک روز شوم در دوره بازجوییم شروع شد که روزها را به روال حیوانی در قربانگاه گذراندم . وقتی گوشم داغ میشد از ضربه های دست سنگین بازجو ، دردش از بین میرفت و دیگر عذاب نمیکشیدم . پس کرمی بارها و بارها کاغذی روبرویم گذاشت و نوشتم و پاره کرد . و درین بین گاهی سروان کمالی را میدیدم. او اخم میکرد و میپرسید . من مینوشتم . او پاره نمیکرد . نمیزد . دشنام نمیداد . فقط نوشته ها را میخواند . گاهی رد کوچک و محوی از لبخند در صورتش میدیدم که مرا دلگرم میکرد . تند حرف میزد و انگار همیشه عجله داشت برای نوشتنم . و وقتی جواب سوالهایش را مینوشتم ، به سرعت برمیداشت و میرفت . نمیدانم روز چندم بود. خسته بودم و کثیف . چقدر دلم میخواست حمام بروم . خاک های زمین آگاهی همه تنم را آلوده کرده بود و عرقی که در حین بازجویی ها میکردم ، روی دستها و موهایم رد گلی میگذاشت . از دادسرا و سوال و جواب بی پایان شاملو برگشته بودم . تمام راه برگشت در دلم دعا میکردم به بازداشتگاه بروم تا بخوابم . حتی نشسته . دلم میخواست مغز خسته ام آرام بگیرد در سکوت ذهنی . اما خدا نشنید . و به محض رسیدن به شاپور به اداره دهم برده شدم .سه مرد هیولا در اتاق کوچک منتظرم بودند . کرمی نبود . به محض ورود دستبندم را به صندلی بستند و مجبورم کردند روی زمین بنشینم . خسته بودم . سرم را روی کفه صندلی گذاشتم . صدایشان را تشخیص نمیدادم . یکی بعد از دیگری فریاد میزدند : فکر کردی خیلی زرنگی ؟ از تو گنده تراش اینجا موش شدن . تو جوجه میخوای ادای کیو دراری؟ هر چی میپرسم بلند جواب بده . شیخی اونجا بود مگه نه ؟ گفتم توی راه پیاده شد . ولی وقتی میخواستم فرار کنم در رو باز کرد …..توی پشتم چیزی حس کردم . باد کردن پوستم را حس کردم . و … تق …. پوستم شکافت . بعد از صدای تقه ریزی که با عصبم شنیدم ، تازه آتش گرفت . سوخت . و من فریادی کشیدم از نای دل . گوشم از صدای فریادم درد گرفت . من صدای شلاق را نمیشنیدم . شلاق نبود ، طناب نبود . چوب نبود . هرگز نفهمیدم که در آن چند روز با چه آتشم میزدند آن سه اژدهای آتش افروز . فقط صدای فریادم در گوشم میپیچید که خدا لعنتت کنه . و محکم تر آتش میریخت بر پشتم . و من افتاده بر زمین ، حقیر و خوار ، غرق در آب دهان و آب بینی و اشکم بودم . دستهایم که بر صندلی بسته بود بالاتر از تنم ، موقع پیچ و تاب گر گرفتن ، از زیر بازوانم بی حس شده بود .
من ریحانه جباری اکنون بیست و شش سال دارم . روی پشتم هنوز اثر کمرنگ نقاط ترکیده پوستم دیده میشود . همان نقاطی که در بازگشت به بازداشتگاه ، چند زن معتاد و فاحشه دستشان را آرام رویش میگذاشتند و سوره حمد را زیر لب میخواندند تا دردش کم شود و من برای اولین بار در زندگیم در این زنان رگه های محبت را دیدم . زنانی که اگر در خیابان میدیدمشان ، نگاهم را با اخم از آنها میدزدیدم . و من برای اولین بار دیدم که یک معتاد برایم گریه کرد و در گوشم گفت به زمین گرم بخورن جز جیگر زده ها . و این روزهای شوم و تلخ با اقرار من پایان یافت . من ریحانه جباری اعتراف کردم که در اولین دیدار با سربندی و شیخی دانستم که این دو عضو وزارت اطلاعات بوده اند و میدانم که واتا را با ط مینویسند . واطا . تازه میفهمیدم کمالی در آن صبح زود چه سوالی از من پرسید . من وقتی نوزده سال داشتم روی برگه ای که کمالی به من داد ، همه آنچه به سه هیولا اقرار کرده بودم نوشتم و او خواند . نگاهم کرد . لبهایش را برچید و رفت . میخواهم هر چه زودتر این بخش را به پایان ببرم چرا که میترسم زمان کافی برای نوشتن باقی نمانده باشد . این نامه ها را به زنی مهربان که همین روزها از زندان خواهد رفت میدهم . همیشه به مادرم گفته ام که برایش ارثیه کاغذی زیادی گذاشته ام . نامه های زیادی را در طول این چند سال به خودش داده ام . تقریبا همه را . به جز چند تایی که شاملو شکار کرد و هرگز پس نداد .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و با اینکه رد درد همچنان بر روح و تنم باقی است ، اما کینه ای از هیولا ها ندارم . حتی از آن مرد خپل بد دهن که با کفش سنکینی مثل کفش های صنعتی که داشت روی انگشت پایم پرید و فشار داد . ناخن پایم شکست و هنوز هم ناخن کج و معوجی که درآورده با گوشت تیره رنگ انگشتم احاطه شده است . کینه ای از آنان ندارم زیرا کمی بعد با کسانی روبرو شدم که از این سه مرد خشن تر بودند . در روبرویی با همانان بود که دیگر دوست ندارم موهایم بلند باشد . فهمیدم ، موی بلند نقطه ضعف هر زن است در جنگ با یک مرد . دو مرد ، چند نامرد . مویی که زیبایی میآفریند ، وقتی دور دستی پیچیده میشود ، تبدیل به طنابی برای کشیدن یک زن ، روی زمین. و عاملی برای دردی که در چشم می چرخد و در گوش تیر میکشد و از دهان فریاد . و به مرور دانستم ، طبیعت شغل عده ای همین است . کسانی در شهر زندگی میکنند ، بچه دار میشوند ، مهمانی میروند ، عید میگیرند و عزا ، نذر میکنند و به همسایه ها میدهند ، خرید میکنند و میخندند ، اما پولی که میگیرند بابت آتشی است که بر جان کسی میریزند . من درین جهان شکایتی از این آدمها ندارم . اما بی شک ، در سرای دیگر ، من شاکیم و آنها متهم . من در این جهان آنان را بخشیده ام . و بدین ترتیب وارد مرحله جدیدی از زندگی شدم . انتقال به زندان اوین . انفرادی . با تنی زخمی و روحی آزرده از تیر خلاص شاملو : پدر و مادرت دیگه تو رو نمیخوان . گفته ن که بکشینش . ما همچین دختری نداشتیم . و من ناامید و بی کس در حالی که تمام پشت و روی شانه هایم پر بود از زخمهایی که خون رویشان دلمه بسته بود ،پرتاب شدم به اتاقی 9 متری که کف اش موکت شده بود و تا ارتفاع زانوهایم دیواره ای داشت مثل اپن آشپزخانه . توالت و یک دوش و روشویی . دیوارش پر بود از لکه و نوشته . دو پتو هم برایم آوردند . همچنان زبر و بدبو .
اینجا زندان اوین بود . زندانی که قبلا اسمش را شنیده بودم و حرفهایی که خاطرات دوران شاه را برای پیرمردها و پیرزنانی که گاه در میهمانیهای خانوادگی میدیدم زنده میکرد.همان هایی که برای بابا و مامان ازگردش روزگار میگفتند . رو به شکم دراز کشیدم . ساعتها باورم نمیشد که در سکوتم . صدای فریاد در گوشم میپیچید و با زهر درد پشتم مخلوط میشد . خدایا چه کنم با تنهایی؟ چرا چنین بی کس شدم ؟ تمام عمر باید تنها باشم و دیگر روی بابا و مامان و بچه ها را نبینم ؟ یعنی اگر روزی اتفاقی چشممان به هم بخورد ، رویشان را برمیگردانند ؟ ای خداااا چقدر دوستشان داشته و دارم . بیهوش شدم و نمیدانم چه مدت طول کشید تا بیدار شدم . بارها در آن سلول که به آن انفرادی میگفتند ، با کابوسی از خواب میپریدم . دستی از توی پنجره دراز میشد و مرا در چشم برهم زدنی از اتاقم بیرون میکشید .و یا من در اتاق دراز کشیده بودم که همان دست در لحطه ، بابا یا بقیه را میکشید و محو میکرد و من ثابت میماندم . تنم حرکت نداشت با وجود تقلای زیاد . صدایم در نمیامد با وجود فریاد. دوماه ساکن این خانه جدید بودم . خانه ای در وجودم تخم کینه پاشید و سالها طول کشید تا مهارش کنم . روزی یکی از نگهبانان کارتی به من داد و گفت این کارت یعنی پول . زخمها رویه بسته بودند و من میتوانستم حمام بروم . همان روز پیرزنی به سلول آمد . برای نظافت . این رسم اوین بود. زنان بی کس و کار و بی ملاقات باید کار میکردند تا ساعت تلفن داشته باشند و با فروش زمانشان به دیگر زندانیان پولی بگیرند برای امرار معاش. اسمش نسا بود. سرتا پا حسرت و حرمان . به او گفتم من یک کارت دارم . تو برایم یک خودکار بخر و هرچه دلت خواست بردار . برایم آورد و یک بیسکوییت ساقه طلایی. بعد از مدتها طعم جدیدی را تجربه میکردم ، که یادگار زمان خوشی و خانه بود . حالا خودکاری داشتم . روزنامه را شاملو برایم ممنوع کرده بود . ملاقات را ممنوع کرده بود . کتاب یا خبر را ممنوع کرده بود و قران را نیز. اما من خودکاری داشتم که با یک هواخوری تکمیل شد . گوشه هواخوری سطل زباله ای بود که در آن خرده ریز نگهبانان ریخته شده بود و من در تمام مدت هواخوری یکنفره ام گوشه های سفید کاغذ ها را جدا کردم و توی جیب شلوار جینم گذاشتم وبا خود به سلول آوردم . شروع به نوشتن کردم . روی باریکه های کاغذی ، غیظ کردم ، گلایه کردم ، التماس کردم ، فحش دادم … و لقبی برای شاملو ساختم . سوسمار پیر . عصر یک روز غمگین زنی برای دادن غذا ، دریچه را باز کرد. اسمش فاخته بود . گفت توی بخش صندوق سالن ملاقات مشغول جارو زدن بوده که یک زن و مرد آمده اند و برایت پول ریخته اند . زن از مسئول صندوق پرسیده یعنی شما ریحانه را میبینید و به او پول را میدهید ؟ گفته آری . مرد جواب داده خوش به حالتان که میتوانید دختر مرا ببینید . هرگز فراموش نمیکنم موج شادی و امیدی که فاخته برایم آورد . این گفته ساده او به من اطمینان داد که سوسمار پیر دروغ گفته که مرا رها کرده اند. و من قوی شدم . درد را فراموش کردم و نوشتن نامه برای خانواده ام را شروع کردم . پس آن کارت ، یعنی بابا و مامان تا اینجا آمده اند و برای من که ممنوع الملاقات بودم پول ریخته اند . پس خودکاری که برایم ده هزار تومان آب خورد سوغات آنان بود . هنوز آن خودکار را دارم . هر چند فقط جلد مات شده یک خودکار بیک است ، اما برای من یاداور چیزهای زیادی است. شاملو زمانی که نامه ها را توقیف کرد که در زمان مناسب خواهم گفت ، یک ایده جدید در پرونده ام خلق کرد : تو قدرت سازماندهی داری. این همه کاغذ جور کرده ای و نوشته ای .در حالی که من اکیدا دستور دادم که تو از داشتن همه چیز محروم شوی. پس میتوانی به شکل سازمانی اقدام به قتل کنی . و من شاخ درآورده بودم از این استدلال سوسمار پیر . او که هرگز در شرایط مشابه نبوده ، هرگز نمیدانست ، بسیاری از آدمها در فقر مطلق زندگی میکنند و گاهی با کمی پول برایت چیزهایی فراهم میکنند تا تو راحتتر زندگی کنی ، حتی اگر سوسماری دندانهایش را برایت تیز و تیز تر کند . و درین وانفسای زندگی ، فاخته ، زنی که مثل یک پرنده از کنار سلولم گذشت و برایم امید به ارمغان آورد . زنی که چند ماه بعد اعدام شد و من برای اولین بار دیدم که گاهی کسی را میبرند که دیگر هرگز باز نمیگردد. در سلول انفرادی یک مهتابی همیشه روشن . هرگز نوری از بیرون نمیدیدی که بفهمی شب شده یا روز . فقط از رفت و آمد کارگرها و نگهبانان میفهمیدی روز است . و در سکوت ، در دل شب یاد گرفتم که میتوان با چسباندن گوش به در سرد آهنی چیزهایی شنید و از راه دریچه غذا با سلولهای همسایه حرف زد . و من یاد گرفته بودم شبها بیدار بمانم . در همین شبها بود که با اکرم و پروانه آشنا شدم . اکرم همسر یک روحانی بود که هرگز نفهمیدم آنجا چه میکند . اما پروانه فرق میکرد . سالهای دهه 60 در زندان بوده و به شکل معجزه آسایی از مرگ نجات پیدا کرده بود .اکنون نیز برای طرفداری از مردی که من نمیشناختم و او به من معرفیش کرد آنجا بود . مردی به نام اصانلو . گویا رئیس اتحادیه شرکت واحد بود و من نمیفهمیدم چرا باید برای اینچنین حرفهایی زندان بود . برای پروانه گفته بودم زخمهای تنم رو به بهبودند و او خیلی برایم میگفت از اهمیت مقاومت در مقابل اعترافهای زوری. افسوس که دیر آمده بود و من به همه چیز اعتراف کرده بودم . به سیاست که هرگز درکش نمیکردم . و به انواع رابطه .
من ریحانه جباری در حالی که هرگز پیش از آن دستگیر نشده بودم و هرگز رفتاری نکرده بودم که حتی حراست دانشگاه تذکری به من بدهد ، اقرار کردم با همه کس رابطه داشتم . و این سوسمار پیر بود که گفت هر ارتباطی ، حتی تلفن زدن بین یک زن و مرد نامحرم ، رابطه است .منی که کسر شانم میشد با کسانی حتی حرف بزنم ، اقرار کردم به آنچه سوسمار میخواست و میگفت .
شبی دیگر در زندان شهرری به پایان رسیده و من باید به سرعت برای رفتن به واحد فرهنگی آماده شوم . بی شک بزودی همه آنچه باید خانواده ام بدانند از ظلمی که سیستم زندان و بازجوها و شاملو به من کردند، خواهم نوشت . نمیخواهم خاک شوم و رنجم به باد سپرده شود .

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire