dimanche 21 décembre 2014

واکنش رهبری عقیدتی مجاهدین به مقاله‌ی «مسعود رجوی سه دهه «فرار» از «جانبازی» و به خطر انداختن جان مجاهدین»

واکنش رهبری عقیدتی مجاهدین به مقاله‌ی «مسعود رجوی سه دهه «فرار» از «جانبازی» و به خطر انداختن جان مجاهدین»
ایرج مصداقی

 
پس از انتشار مقاله‌ی فوق، «عارف شیرازی»، یکی از مسئولان مجاهدین که تاکنون می‌کوشید در پناه هویت جعلی‌‌ای که برای خود ساخته از موضع یک هوادار مجاهدین به لجن‌پراکنی علیه منتقدان و مخالفین مجاهدین بپردازد، به دستور رهبری عقیدتی مجاهدین به صحنه آمده و جعلیاتی را در مورد شکنجه‌ی وحشیانه‌ی مسعود رجوی توسط ساواک سرهم می‌کند.  
او در مقاله‌اش که در سایت «آفتابکاران» متعلق به سازمان مجاهدین انتشار یافت، در مورد دلیل شکنجه‌ی مسعود رجوی آن هم پس از برگزاری دادگاه نیمه علنی، موارد مضحکی را بیان می‌کند. این که چرا «عارف شیرازی» موضوع شکنجه‌ی وحشیانه‌ی مسعود رجوی را به بعد از دادگاه نیمه علنی موکول می‌کند، برمی‌گردد به نوشته‌ی من که در آن تأکید کرده بودم مسعود رجوی در دادگاه علنی خود از شکنجه‌ی همه می‌‌گوید الا خودش، در حالی که او درس حقوق خوانده و می‌داند شهادت در مورد خودش بسیار کارسازتر است تا در مورد دیگرانی که مطلقاً در جریان بازجویی‌شان حضور نداشته است.
«عارف شیرازی» مدعی می‌شود ساواک برای این که مسعود رجوی را اعدام نکند او را «به شدیدترین صورت مورد شکنجه قرار می‌دهد» تا «محملی» برای نجات جان وی پیدا کند!
آیا عجیب نیست مأموران ساواک که مسعود رجوی را در ابتدای دستگیری و برای کسب اطلاعات مورد شکنجه‌ی وحشیانه قرار نداده‌اند، پس از اتمام بازجویی و برگزاری دادگاه، او را برای رهاندن از حکم اعدام مورد شدیدترین شکنجه‌ها قرار می‌دهند ؟!
آیا بهانه‌ای نابخردانه‌تر از این برای اعمال شدیدترین شکنجه‌ها روی مسعود رجوی می‌شود تراشید؟ آیا خرد و منطقی در مأموران رهبری عقیدتی مجاهدین باقی مانده است؟
 
 «عارف شیرازی» در این باره می‌نویسد:
«دیدار مسعود در تاریخ ۱۸ اسفند ۵۰ یعنی بیش از ۶ ماه پس از ضربه اول شهریور بود بعبارت دیگر مسعود در آنروز از مطالب لو رفته و سوخته با آنها سخن می گفت. بعدها متوجه شدم که او در دادگاه اول به اعدام محکوم شده و بعد از آن وی را به شدیدترین صورت مورد شکنجه قرار داده تا شاید بتوانند برای یک درجه تخفیف که شاه مجبور شده بود بخاطر فعالیتهای بین المللی دکتر کاظم رجوی از اعدام مسعود صرفنظر کند محملی پیدا کنند.»
البته «عارف شیرازی» شهادت می‌دهد که با گوش خود شنیده است که مسعود رجوی با بازجویان «از مطالب لو رفته و سوخته» سخن می‌‌گوید. این هم بر می‌گردد به دست‌نوشته‌ها، کروکی‌ خانه‌ها‌، تک‌نویسی مسعود رجوی راجع به حنیف‌نژاد، بدیع‌زادگان، علی باکری، محمد بازرگانی، بهمن بازرگانی و ... آن هم نه در اسفند ۵۰ و شش‌ماه پس از دستگیری بلکه در همان اولین ساعات اولیه دستگیری در شهریورماه ۱۳۵۰. تاریخ بازجویی‌ها مشخص است. البته هرکس می‌تواند در زیر بازجویی و ... بسته به میزان شکنجه، مقاومت فردی و اطلاعات بازجویان، ضعف نشان دهد. اما موضوع غیرقابل دفاع و غیرقابل پذیرش این است که مسعود رجوی می‌خواهد خود را به دروغ «قهرمان شکنجه» و «مقاومت» جلوه داده و دیگران را به ضعف و سستی و ناتوانی متهم کند.  
سپس «عارف شیرازی» در مورد بیماری میگرن مسعود رجوی که یک بیماری ساده و قابل کنترل است قلم‌فرسایی ‌کرده و به گونه‌‌ای جلوه می‌دهد که گویا من منکر موضوع شده‌ام و یا او مورد عجیب و غریبی را شرح داده است. در حالی که من در مقاله‌ام به صراحت در مورد بیماری میگرن او و مظلوم‌نمایی‌هایی که وی به خاطر همین بیماری می‌کرد توضیح داده‌ام و آن را یک بیماری ساده و نه خطرناک چنان‌که مجاهدین جلوه می‌دهند ذکر کرده‌ام.  
ناصر سلیمانی از اعضای سابق مرکزیت مجاهدین که نزدیک به هفت سال زندانی سیاسی در دوران پهلوی بود و مدت‌ها با مسعود رجوی و موسی خیابانی هم‌بند و هم سلول بود، شخصاً در واشنگتن برای من و تعدادی دیگر توضیح داد که مسعود رجوی هنگام دستگیری در سال ۵۰ مجموعاً ده ضربه کابل هم نخورده بود و برای ما تردیدی در این مورد نبود. وی همچنین تأکید کرد در گفتگو با نشریه‌ی فرانسوی، مسعود رجوی به گونه‌ای جلوه داده بود که خبرنگار مزبور سالک روی صورت او را آثار شکنجه‌ی ساواک تلقی کرده و روی آن در مقاله‌اش دست گذاشته بود.
ناصر سلیمانی برای من تعریف کرد که در اعتراض به مصاحبه‌ی مسعود رجوی و مطالب انتشار یافته در نشریه‌ی فرانسوی به او گفتم چرا اجازه می‌دهی این تبلیغات دروغ و ناروا انتشار یابد؟ چرا زمینه‌ی چنین تبلیغاتی را ایجاد می‌کنی؟
عارف شیرازی همچنین در رد ضعف‌ نشان دادن مسعود رجوی در جریان بازجویی سال ۵۰ می‌‌گوید:‌
«وانگهی نسل متولد شده سالهای ۳۰ به بعد بخوبی میدانند که بعد از سال ۵۰ بسیاری از عناصر آگاه و مبارز ابتدا با خواندن دفاعیات پر شور و قهرمانانه مسعود و دیگر اعضای مرکزیت سازمان در بیدادگاههای شاه براه مبارزه گام نهادند. اگر کسی کمترین ضعفی در بازجوئی از خود نشان داده باشد چگونه میتواند چنین دفاع جانانه ای کرده و بعد هم سالیان سال بیشترین فشارها را در زندان تحمل کند.»
برای بطلان نظریه مشعشع «عارف شیرازی» بایستی بگویم فدایی شهید مناف فلکی یکی از اعضای سازمان چریک‌های فدایی خلق کسی است که در زیر بازجویی ساواک شکست، ضعف نشان داد و مأموران ساواک را بر سر قرار مسعود احمدزاده برد و باعث دستگیری او و  ... شد. نه تنها مسعود احمد زاده بلکه دیگر فداییان هم وقتی از پشت سلول او رد می‌شدند او را «خائن»‌ می‌خواندند. با این حال وی دفاع «جانانه‌ای» در دادگاه نظامی داشت و برخلاف مسعود رجوی اعدام هم شد.
همچنین شهید حمید توکلی در زیر فشار شکنجه، خانه‌ی تیمی امیرپرویز پویان، اسکندر صادقی‌نژاد و رحمت پیرونذیری را لو داد و هر سه در درگیری با ساواک کشته شدند.
http://www.peykarandeesh.org/PouranBazargan/Pouran-Bazargan-Arash-84.html
مجاهد شهید محمد مفیدی در اثر شکنجه‌های ساواک خانه‌ی مادر کبیری (معصومه شادمانی) را لو داد که باعث شهادت محمود شامخی عضو مرکزیت مجاهدین و دستگیری مصطفی جوان خوشدل شد و دامنه‌ی دستگیری به دکتر عباس شیبانی (شوهر خواهرمفیدی) و همسرش، مهدی افتخاری٬ علی زرکش٬ و تعدادی دیگر رسید. محمد مفیدی در دادگاه نظامی دفاعیات «جانانه‌ای» دارد که توسط مجاهدین انتشار یافته است.  
در ارتباط با تجربه‌های دوران زندان خمینی می‌توانم شواهد بسیاری بیاورم که از بیان آن‌ها خودداری می‌کنم.
البته «عارف شیرازی» همچنان از حجاب و برقع استفاده می‌کند و جرأت نمی‌کند با نام اصلی خودش مسئولیت ادعاهایش را بپذیرد که این بیش از پیش نشاندهنده‌ی ضعف و هراس او و رهبری عقیدتی مجاهدین است.
از قرار معلوم بقیه مطلب بلند‌بالای من در مورد «سه دهه فرار» مسعود رجوی از «جانبازی» مورد تأیید عارف شیرازی و مجاهدین بوده و یا تا این مرحله صلاح‌ ندیده‌اند دیگ «رهبری» را هم بزنند چرا که تنها به بخش بسیار کوچکی از نوشته‌ی من پاسخ داده‌اند.
«عارف شیرازی» در خاتمه خطاب به من متذکر شده است:‌
«ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری »
در پاسخ به ایشان بایستی بگویم «شما چرا زحمت می‌کشید»؟ راضی به «زحمت» شما نیستم، اجازه دهید رهبری عقیدتی مجاهدین که به اندازه‌ی کافی زبان هم دارد مسئولیت پذیرفته و «زحمت» پاسخ دادن را شخصا متحمل شود تا شما بیش از این به دردسر نیافتید.  
در زیر یک بار دیگر مقاله‌ی «مسعود رجوی سه دهه «فرار» از «جانبازی» و به خطر انداختن جان مجاهدین» را آورده و شما را به خواندن مقاله‌ی عارف شیرازی که در  پاسخ آن است دعوت می‌کنم. آیا رهبری عقیدتی مجاهدین که مدعی است «ریگی به کفش ندارد» جرأت می‌کند مقاله‌ی من را به همراه پاسخی که یکی از مأمورانش به آن داده در اختیار مجاهدین بگذارد؟ آیا جرأت دارد هر دو را در کنار هم چاپ کند؟‌بیان واقعیت راجع به رهبری عقیدتی مجاهدین و شکستن هاله‌ی دروغین تقدسی که به دور خود ایجاد کرده، چیزی نیست که او بتواند تحمل کند، در روزهای آینده بایستی شاهد واکنش‌های هیستریک دیگری از سوی مجاهدین باشیم.
ایرج مصداقی ۱۹ دسامبر ۲۰۱۴
 
مسعود رجوی سه دهه «فرار» از «جانبازی» و به خطر انداختن جان مجاهدین
 
متأسفانه فرهنگ مطلق‌گرایانه‌ی ما اجازه نمی‌دهد به مجموعه‌‌ای که به آن تعلق داریم با دیدی انتقادی نگاه کنیم و یا سخن دیگران را بشنویم و یا انتقادشان را تاب بیاوریم. در چنین بستری هاله‌ی ‌‌تقدس به دور افراد ایجاد می‌شود و آن‌ها با استفاده از موقعیت‌‌های خاص تاریخی از جنس دیگری می‌شوند و بر زمین و زمان فخر می‌فروشند و عامل بروز فجایعی می‌شوند که با دوراندیشی و تعقل امکان پرهیز از آن‌ها وجود دارد.
هاله‌ی تقدس، این افراد را قادر می‌سازد خود را به گونه‌ای نشان ‌دهند که با واقعیت وجودی‌شان در تضاد است. مسعود رجوی یکی از کسانی است که در طول چهار دهه‌ی گذشته چنین مسیری را پیموده و با استفاده‌ از یک موقعیت تاریخی ویژه برای پیروان و هوادارانش جنبه‌‌ی تقدس پیدا کرده است. برخلاف شخصیت وجودی‌اش در او توانمندی‌های خارق‌العاده‌ای می‌بینند و انسانی فرازمینی از او می‌سازند و او در این توهم در ابرها سیر می‌کند و بر زمین و زمان فخر می‌فروشد.
هرچند در سال های اخیر با توجه به اخبار و اطلاعاتی که از مناسبات تو در تو و بسته‌ی مجاهدین به بیرون درز کرده و غایب‌شدن او از انظار، این چهره خدشه‌دار شده و سؤالات زیادی پیرامون شخصیت او که خود را «شیر همیشه بیدار» می‌‌خواند مطرح شده است.
مهم‌ترین ویژگی‌ای که پیروان مسعود رجوی در ارتباط با او مطرح می‌‌کنند، از خودگذشتگی و آمادگی‌ وی برای فداکاری است. در این‌ نوشته می‌کوشم با توجه به آموزش‌‌های ایدئولوژیک مسعود رجوی به موضوع «گریختن از عملیات» و «گریختن از جانبازی» و «حرام بودن نفس» در ارتباط با خود وی بپردازم و در مورد این بخش از وجود وی توضیح دهم.
 
 
***
 
مسعود رجوی در تبیین وظیفه‌ی یک مجاهد خلق خطاب به اعضای این سازمان از موضع رهبر عقیدتی می‌گوید:‌
 
«هر رزمنده ارتش آزادی و هر مجاهد خلق اگر از عملیات گریخته باشد، اگر شخصاً و فرداً از جانبازی گریخته باشد، زندگی‌اش ناشی از یک تقصیر است. وقتی که نفس کشیدن و زندگی آدمی ناشی از یک تقصیر باشد، پس نفس‌اش حرام است. تباه است. مگر این‌که در فکر چاره باشد. ... جا و مکان مأموریت را خودمان تعیین نمی‌کنیم. ما مطابق یک سازماندهی که پاسخگوی نیازهامان باشد حرکت می‌کنیم .اگر کسی زندگی‌اش، ادامه زندگی‌اش به این خاطر باشد که آگاهانه و به عمد از مرگ گریخته باشد. زیرا شکنجه، تیرباران، زندان، اعدام، واجب است بر هر انسان شریف و آزاده‌ای که تحت سیطره‌ی خمینی است و می‌خواهد آن سیطره سرنگون شود. به طریق اولی اگر مجاهدین مدعی داشتن یک ایدئولوژی هستند بر فرد فرد ما مثل نماز، جهاد هم واجب است »
 
https://www.youtube.com/watch?v=hLasA7fKyPk (از دقیقه ۴ و ۳۰ ثانیه)
 
«واجب» بودن مرگ برای هر «انسان شریف و آزاده» را کسی بر زبان می‌راند که:
هیچ‌گاه در مبارزه‌ی مسلحانه و شرایط مخفی ناشی از مبارزه‌ی «چریک‌شهری» شخصاً حضور نداشته است؛ تنها رهبر یک سازمان نظامی است که خود مطلقاً با سختی‌های مبارزه‌ی چریکی و زندگی در شرایط دشوار و طاقت‌فرسای حاصل از آن که کوچکترین غفلتی به دستگیری و شکنجه و مرگ منجر می‌شود آشنا نیست؛
در هیچ سطحی، در هیچ میدان نبردی در ایران و عراق در پیش و بعد از انقلاب حضور مستقیم نداشته و مشکلات آن را لمس نکرده است؛
در طول دوران زندگی‌اش در عراق از امکانات فوق‌‌العاده امنیتی و ستاد‌ها، مقر‌ها و سنگر‌های زیر‌زمینی با استحکامات ویژه برخوردار بوده است؛
به خاطر پرهیز از خطر، هیچ‌گاه حاضر نشده در نوار مرزی حضور یابد و به دیدار مجاهدین در سنگرهای مرزی برود و با مشکلات آن‌ها از نزدیک آشنا شود؛
هیچ‌گاه سختی‌های یک دوره آموزش نظامی ساده را طی نکرده است اما خود را فرمانده‌ی فرماندهان نظامی می‌د‌اند و هیچ بنی‌بشری را در حد خود نمی‌داند؛
هیچ‌گاه سرما و گرمای طاقت‌سوز عراق را متحمل نشده است و در حالی که نیروهای مجاهد سختی‌ها و شداید گوناگونی را متحمل می‌شدند او همیشه از بهترین امکانات غذایی، بهداشتی، درمانی و سرویس‌های رفاهی و تفریحی ویژه برخوردار بوده است. برخلاف شعارهایی که بر علیه بورژوازی می‌دهد از بالاترین امکانات بورژوازی برخوردار بوده، و به اتفاق همسرش می‌کوشید ادای شاهزادگان را در آورد.
برخلاف دیگر رهبران نظامی گروه‌های چریکی و مسلح در عمرش هیچ‌گاه شخصاً به رویارویی با دشمن اعم از ساواک، ارتش، شهربانی، یا پاسدار، کمیته‌چی، حزب‌اللهی و ... تن نداده است؛ و در ۳۳ سال گذشته مطلقاً به دلخواه و به انتخاب خود، حاضر به حضور در محل و صحنه‌‌ای نبوده که احتمال خطر در آن رود.
 
تنها عملیاتی که مسعود رجوی در عمرش در آن شرکت داشته، عملیات فرار از کشور به منظور نجات جانش به همراه ابوالحسن بنی‌صدر بوده است که با پشتیبانی حداکثر و تمام عیار کلیه‌ی امکانات اطلاعاتی، امنیتی، عملیاتی سازمان مجاهدین و به خطر انداختن جان بسیاری صورت گرفت که بلافاصله دستگیر و پس از تحمل شکنجه‌های بسیار به جوخه‌ی اعدام سپرده شدند. اگر بتوان تلاش برای جان‌به‌در بردن از مهلکه را «عملیات قهرمانانه» نامید، ابوالحسن بنی‌صدر به خاطر شناخته‌شده‌تر بودن چهره‌اش، ریسک و خطر بسیار بیشتری نسبت به مسعود رجوی کرده و شایسته‌ی قدردانی بیشتری است.
در حالی دیگران را به ضعف و وادادگی در مقابل ساواک و رژیم جمهوری اسلامی متهم می‌کند که اسناد محرمانه‌ی ساواک، (علیرغم میل او و بسیج گسترده‌‌ و سازماندهی‌شده‌ی مجاهدین در اولین روزهای سقوط رژیم سلطنتی برای دست‌یابی به پرونده‌اش، این پرونده به دست رژیم افتاد) دلیل نجات او از اعدام را ضعف و سستی در بازجویی بیان کرده است و پرویز ثابتی مقام امنیتی سابق آن را تأیید می‌کند و پرویز معتمد رئیس تیم‌های تعقیب و مراقبت و شنود ساواک و عضو سابق کمیته قزل‌قلعه، اوین و کمیته مشترک در گفتگوی ۲۸ آبان ۱۳۹۳ خود با «رادیو صدای مردم» تأکید می‌کند که مسعود رجوی پس از دستگیری، یک ماه در اختیار او بوده و در گشت‌ ساواک شرکت می‌کرده است. پرویز معتمد در دستگیری محمد حنیف‌نژاد و محمد حیاتی و ... در یک خانه‌ی تیمی مجاهدین شرکت داشته است. قطعاً مهدی سامع ملاقات‌های متعدد سال گذشته‌اش با آقای پرویز معتمد در پاریس را تکذیب نمی‌کند.
 
 
رجوی در واکنش دفاعی نسبت به همین نقیصه‌‌ی شخصیتی‌اش بود که وقتی در مناسبات مجاهدین دست باز پیدا کرد و حاکم مطلق شد به دشمنی با همه‌ی زندانیان سیاسی‌ای پرداخت که سوابق درخشانی در زیر فشار و شکنجه داشتند و به شیوه‌های مختلف کوشید آن‌ها را خرد کند و برعکس با زندانیان درمانده و درهم‌شکسته رابطه‌ی خوبی داشت و به آن‌ها مسئولیت‌های بزرگ می‌داد.
او حتی برای تحت‌ فشارگذاشتن مقاوم‌ترین زندانیان، به شکلی هیستریک و جنون‌آمیز خود شخصاً هدایت جلساتی که دادگاه‌های تفتیش عقاید قرون وسطی پیش‌شان لنگ می‌انداختند را به عهده می‌گرفت. به عنوان مثال در ارتباط با سیامک نادری که سال‌ها در سلول انفرادی گوهردشت مقاومت کرد و پس از کشتار ۶۷ با پایان یافتن محکومیت‌اش بلافاصله به مجاهدین پیوست خود صحنه‌گردان بود و از او می خواست که اعتراف کند که در زندان تیرخلاص زده است و وقتی سیامک حاضر به چنین اعتراف دروغی نشد او را به زیر شدید‌ترین فشارها بردند. سیامک امروز در آلبانی بیمار و درهم‌شکسته‌است. او محصول مستقیم سیستم جهنمی‌ است که مسعود رجوی در «اشرف» ایجاد کرد. 
 
برخلاف اعضای مجاهدین و نیروهای تحت‌امرش که از همسر و خانه و خانواده محروم هستند او نه تنها در کنار همسرش بود بلکه هیچ ابایی نداشت که بگوید دیگر زنان مجاهد نیز می‌بایستی در کابین او باشند و اقدامات عملی در این زمینه صورت می‌داد. از موضوع «رقص رهایی» که به تأیید سعید جمالی یکی از اعضای سابق مرکزیت و از فرماندهان سابق نظامی مجاهدین رسیده است می‌گذرم، اسماعیل وفا یغمایی دیگر عضو سابق کمیته مرکزی مجاهدین که خالق بیشتر ترانه سرودهای مجاهدین است در مورد دیدارش با مسعود رجوی در سال ۷۲ که در حضور مریم رجوی و فهمیه اروانی صورت گرفت به من گفت: مسعود رجوی با پیژامه و پیراهن یقه باز و با دمپایی و پای بدون جوراب در ملاقات حاضر شد و با آن که جای زیادی در اتاق بود فهمیه اروانی در حضور مریم رجوی روی دسته‌ی مبل و در کنار مسعود رجوی به شکل خیلی راحتی نشست. فهیمه اروانی به عنوان زیباترین زن در داخل تشکیلات مجاهدین در تاریخ یاد شده به تازگی از مسئولیت دستگاه زیراکس به مسئول اولی مجاهدین و همردیفی مریم رجوی رسیده بود. از قرار معلوم این هم‌ردیفی مشمول شئون خانوادگی نیز می‌شد چیزی که آن موقع هنوز زوایای آن مشخص نبود. و هنوز معلوم نیست در هزار توی روابط درونی مسعود رجوی چه می‌گذشته است.
 
***
 
فرار مسعود رجوی از صحنه‌ی نبرد، در زمانی که اوضاع تنگ می‌شود و پای جانفشانی و فداکاری به میان می‌آید  سؤالی است که ذهن بسیاری به دنبال یافتن پاسخ مناسب برای آن است. من علاوه بر این سؤال، می‌خواهم بپرسم آیا «زندگی» مسعود رجوی آنگونه که خود تببین و تشریح می‌کند «ناشی از یک تقصیر» هست یا نه؟ آیا «حرام بودن نفس» شامل او نیز می‌شود یا خیر؟ آیا وی «آگاهانه و به عمد از مرگ» گریخته است یا نه؟ آیا آن‌چه او می‌گوید شامل خودش هم می‌شود یا خیر؟
البته مسعود رجوی پاسخ این سؤالات را داده است. «جا و مکان مأموریت» او هر بار از جانب خودش به گونه‌ای «تعیین» می‌شود که او مجبور است زنده بماند و از خطر دور باشد و دیگران را به کشتن دهد و طلبکار باقی بماند. وظیفه‌ی نزدیکان مسعود رجوی در موارد خطر این است که بکوشند او  را قانع کنند جان خود را نجات دهد و اجازه دهد آن‌ها به جای او جانفشانی کنند تا بلکه او کشتی انقلاب را به سر منزل مقصود برساند.
او به گونه‌ای تبلیغ می‌کند که گویا به خاطر زنده‌ماندنش در این سال‌ها، رنج بیشتری از شهیدان و شکنجه‌شدگان متحمل شده و به خاطر فداکاری‌هایش شایسته‌ی تقدیر مضاعف است.
این را هم می‌دانم که وارونه‌گویی و قلب واقعیت، جزیی از ذات او شده است و «گندم‌نمایی و جوفروشی» و «سرکه فروشی» و «شکر نمایی» شیوه‌ی کار او.
اویی که در دوران حاکمیت صدام حسین و حزب بعث با اشاره به تسلط استخبارات و دستگاه‌های متعدد امنیتی عراق با نشان دادن مشت‌هایش، کف بر دهان، با خشم و خشونت و تروشرویی عنوان می‌کرد کسانی که خواهان خروج از روابط مجاهدین هستند با «مشت آهنین» روبرو می‌شوند و به همین خاطر صدها نفر را به زندان و سلول انفرادی و شکنجه کشید و یا در نشست‌های جمعی له کرد و در نشست‌های عمومی به صراحت می‌گفت راه خروج نداریم و بایستی همه «مجاهد» شوند و هر کس که قصد خروج دارد ابتدا بایستی دو سال در زندان‌های سازمان و بعد هم 8 سال را در زندان ابوغریب عراق سپری کند و چنانچه زنده ماند شاید پایش به دنیای خارج برسد، امروز در انظار عمومی به دروغ مدعی می شود به تأسی از حسین‌‌بن علی در شب عاشورا چراغ ها را خاموش می‌کند تا کسانی که توان کشش سختی‌های مبارزه را ندارند بدون شرم مجلس را ترک کنند و کیست که نداند هر بار که چراغ خاموش شد او و همسرش اولین کسانی بودند که از تاریکی استفاده کرده و فرار را بر قرار ترجیح دادند و ساحل عافیت گزیدند.  
 
 
بیچاره کسانی که چند چهره‌گی و تزویر و دروغ را می‌بینند و دم فرو می‌بندند و دم از مجاهدت و فداکاری و مبارزه در راه برقراری حق و حقیقت و عدالت می‌زنند، به چه سقوطی دچار شده‌اند. آن‌ها که امروز آینه‌ی تمام نمای شعر نغز نظامی گنجوی هستند :
 
«خواری خلل درونی آرد
بیدادکشی زبونی آرد»
 
تلاش مسعود رجوی برای فرار از کشور در سال ۱۳۵۷
 
مسعود رجوی غروب ۳۰ دی ۱۳۵۷ به همراه ۹۰ زندانی دیگر که جزو آخرین گروه زندانیان سیاسی بودند، از زندان قصر آزاد شد. در گفتگویی که با شاعر بزرگ میهن‌مان نعمت میرزازاده (م- آزرم) داشتم پس از توضیح آن‌چه هنگام آزادی زندانیان سیاسی در مقابل زندان قصر در غروب ۳۰ دی گذشت، در مورد خاطره‌‌اش از روز اول بهمن ۱۳۵۷گفت:
«... روز بعد از آزادی مسعود رجوی برای دیدار با او و دیگر مجاهدین آزاد شده به منزل رضایی‌ها در خیابان «ملک» رفتم. به محض ورودم، مسعود رجوی از جای برخاست و در حضور رهبران مجاهدین درحالی که در آغوشم گرفته بود از من به عنوان استاد خود یاد می‌‌کرد و خطاب به مجاهدین گفت: هرگاه در زندان و یا در گفتگوی با شما از استادم یاد کردم منظورم ایشان بودند و سپس با خنده گفت: استاد من از شما در بازجویی‌ها حرفی نزدم. (۱)
او سپس از من خواست که دو اطلاعیه‌‌ی مجاهدین را که پیام به خمینی و یاسر عرفات بود مطالعه کرده و نظرم را به آن‌ها بگویم. در زیر اطلاعیه‌ها امضا شده بود از طرف مجاهدین آزاد شده، مسعود رجوی و موسی خیابانی! به او گفتم مسعود! چرا امضا نکرده‌اید سازمان مجاهدین خلق ایران؟ مسعود رجوی آهسته در گوشم گفت: استاد! سازمانی در کار نیست. من گفتم درست است که به لحاظ عینی وجود ندارد اما به لحاظ معنوی که وجود دارد.
در هر صورت برای انتشار دو اطلاعیه در روزنامه‌های کثیرالانتشار، بلافاصله با مسئولان روزنامه‌های کیهان و اطلاعات تماس گرفتم و در حالی که هر دو روزنامه‌ی عصر زیر چاپ بودند از آن‌ها خواستم این دو اطلاعیه‌‌ را نیز انتشار دهند. من دو اطلاعیه را از پشت تلفن خواندم و آن‌ها ضبط کرده و به همان شکل در کیهان و اطلاعات منتشر کردند.
در همین حین متوجه شدم مسعود در اتاق نیست و مرا صدا می‌‌کنند! با عجله به حیاط رفتم. در آن‌جا به من گفته شد که بیرون با شما کار دارند. وقتی از خانه خارج شدم متوجه سه ماشینی شدم که جلوی خانه پارک شده بودند. مرا به یکی از ماشین‌ها هدایت کردند. مسعود رجوی در داخل ماشین بود و با معرفی فردی به عنوان برادرش (هوشنگ رجوی) به من گفت: استاد ما عازم دفترخانه‌ی اسناد رسمی هستیم تا من به برادرم وکالت دهم او در مشهد برای دریافت شناسنامه‌‌ام اقدام کند. از شما می‌خواهم که همراه ما به دفترخانه بیایید تا امضای من را گواهی کنید.
گفتم: مسعود در این گیرو دار چه نیازی به شناسنامه داری؟ او در پاسخ گفت: استاد سرم درد می‌کند. قصد دارم با گرفتن پاسپورت برای درمان بیماری‌ام به خارج از کشور سفر کنم. »
همین خاطره را هوشنگ رجوی در گفتگو با شخصیت‌های عضو شورای ملی مقاومت تکرار کرده است.
 
طراحی سفر به خارج از کشور و محل امن از درون زندان
 
اول بهمن‌ ۱۳۵۷ کمتر از ۲۴ ساعت از آزادی مسعود رجوی از زندان می‌گذرد و او به عنوان اولین اقدام در صدد دریافت شناسنامه و پاسپورت برای خروج از کشور است.
بی‌گمان فکر دریافت شناسنامه و پاسپورت و حاضر و آماده کردن برادر بزرگتر (هوشنگ رجوی) برای رتق‌ و فتق این امور، چیزی نیست که از غروب ۳۰ دیماه ۱۳۵۷ تا بعد از ظهر اول بهمن ۱۳۵۷ به ذهن مسعود رجوی خطور کرده باشد. 
روز دوم آبان ۱۱۲۶ زندانی سیاسی در اثر مبارزات مردم ایران از زندان آزاد شدند. تقریباً تمامی فعالان سیاسی معتقد بودند که بقیه‌ی زندانیان سیاسی نیز به مرور آزاد خواهند شد؛ به ویژه که در پانزدهم آبانماه نطق عذرخواهی شاه از تلویزیون پخش شد و پس از آن کشور شاهد تظاهرات‌های میلیونی تاسوعا و عاشورای ۵۷ و خروج شاه از کشور بود.
می‌توان حدس زد مسعود رجوی از همان موقع در ذهن خود به رویای آزادی از زندان شکل داده و اقداماتی را که پس از آزادی نیاز به انجام آن‌ها‌ بود مرور کرده است. او چنان که در ۳۶ سال گذشته نشان داده فرد آینده‌نگری است و برای کلیه اقداماتش از مدت‌ها  پیش برنامه‌ریزی و زمینه‌سازی می‌کند.
به احتمال زیاد نقشه‌ی خروج از کشور و رسیدن به ساحل امن از همان موقع در ذهن او برجسته شده و مقدمات آن را طراحی کرده بود. چرا که او از سفر آیت‌الله منتظری، عزت‌الله سحابی و بسیاری از چهره‌های سیاسی و مذهبی به فرانسه پس از آزادی از زندان آگاه بود. به ویژه که در همان ایام عباس داوری یکی از رهبران مجاهدین نیز به خارج از کشور سفر کرده بود .
 
دلیل انتخاب نعمت میرزازاده (م – آزرم)
 
مسعود رجوی آگاهانه «م‌- آزرم» را انتخاب کرده بود و با حساب و کتاب موضوع دریافت پاسپورت و خروج از کشور به قصد درمان بیماری را با وی در میان گذاشته بود. هریک از مجاهدین و یا هر فردی که شناسنامه‌ همراهش بود می‌توانست امضای مسعود رجوی را گواهی کند و نیازی به فراخواندن یک غریبه به زعم مجاهدین نبود. در دستگاه فکری و عقیدتی مجاهدین مطلقاً غریبه نبایستی از آن‌چه در درون سازمان می‌گذرد با خبر شود به ویژه مسئله‌ای که ربط مستقیم به مسعود رجوی دارد مگر این که مصلحتی در آن باشد که تنها مسعود رجوی صلاحیت تشخیص آن را دارد.
مسعود رجوی حدس می‌زد اقدام او برای دریافت شناسنامه و پاسپورت دور از نظر ساواک نخواهد بود. در آن روزها نعمت میرزازاده علاوه بر برخورداری از وجهه‌ی فرهنگی،‌ یک چهره‌ی فعال سیاسی مورد اعتماد گروه‌های متعدد سیاسی و روشنفکری و مذهبی نیز محسوب می‌شد. مسعود رجوی می‌دانست هم تلفن‌های او شنود می‌شوند و هم رفت‌و آمدها و ارتباطات او زیر نظر ساواک است. او احتمال می‌داد و یا امیدوار بود که «آزرم» این‌جا و آن‌جا در محافل سیاسی و روشنفکری موضوع را مطرح کرده و غیرمستقیم ساواک از انگیزه‌ی وی برای دریافت شناسنامه و پاسپورت آگاه شود. او می‌خواست هر طور شده انگیزه‌ی غیرسیاسی‌اش از دریافت شناسنامه و پاسپورت به گوش ساواک برسد تا موضع‌گیری‌های احتمالی وی را در نظر نگرفته و مزاحمتی برای او هنگام خروج از کشور ایجاد نکند. او برای کم کردن حساسیت‌ها علیرغم جنبه‌ی منفی تبلیغاتی برای سازمان مجاهدین، حتی وجود سازمان را در اطلاعیه‌های مطبوعاتی انکار می‌کرد تا از حساسیت‌های ساواک بکاهد.
اما درست سه هفته بعد که انقلاب برخلاف پیش‌بینی او پیروز شد، بلافاصله تحت نام «سازمان مجاهدین» اطلاعیه صادر کرد. گویا در طول این سه هفته او قادر به تشکیل سازمانی که وجود نداشت شده است.
قطعاً رجوی به همقطارانش در مجاهدین دلیل تلاش برای خروج از کشور را نه درمان بیماری بلکه انجام وظایف انقلابی و جا‌انداختن مجاهدین و تضمین آینده این سازمان و ... عنوان می‌کرد تا آن‌ها به خروج وی از موضع یک انقلابی بزرگ رضایت دهند.
چنانکه در چند دهه‌ی گذشته نشان داده شده او مرد لحظه‌‌های سخت نیست و در آن لحظه نیز می‌کوشید به بهانه‌ی تلاش برای تجدید حیات و سازماندهی مجاهدین از کشور بگریزد. او با این توجیه که سازمانی وجود ندارد و برای تشکیل و تضمین حیات سیاسی آن می‌بایستی برای مدتی چهره‌های اصلی و یا چهره‌ی اصلی که می‌تواند آینده سازمان را بیمه کند، از زیر ضرب بیرون برده شده و به خارج از کشور اعزام شود می‌کوشید جان خود را از مهلکه نجات دهد.
این همان طرحی است که دو سال و نیم بعد در حالی که ایران در آتش و جنون می‌سوخت و جوخه‌های اعدام دسته دسته نوجوانان و جوانان را به رگبار می‌بستند و نسل برآمده از انقلاب ضد‌سلطنتی زندان‌ها را پر می‌کرد توسط وی اجرا شد و او با دستاویز قرار دادن تشکیل و جا انداختن آلترناتیو و قول فروپاشی ۶ ماهه رژیم برای نجات جان خویش از کشور گریخت.  
مجاهدین آزاد شده از زندان بر اساس تحلیل مسعود رجوی، مطلقا معتقد به پیروزی زودرس انقلاب ضد‌سلطنتی نبودند. آن‌ها تصور می‌کردند مبارزه برای مدتی طولانی ادامه داشته و احتمالا آن‌ها با شرایط خطیری روبرو خواهند شد. در نگاه آن‌ها و به ویژه شخص مسعود رجوی احتمال دستگیری دوباره و یا ترور توسط جوخه‌های مرگ ساواک در بیرون از زندان می‌رفت. مسعود رجوی در چنین شرایطی و با چنین چشم‌اندازی به دنبال حضور در ساحل امن بود و درمان بیماری را بهانه کرده بود. منتهی سرعت تحولات آنقدر سریع بود که سه هفته‌ بعد رژیم شاهنشاهی سقوط کرد و او فرصت عملی کردن طرحش را پیدا نکرد. اما از همان موقع سفر به خارج از کشور و ساحل امن به عنوان یک پروژه در ذهن او بود. او پس از آزادی از زندان و در حالی که سیطره‌ و هیمنه‌ی ساواک در هم‌شکسته بود و سنگ روی سنگ بند نبود هم شهامت این را نداشت که بکوشد مخفیانه از کشور خارج شود و ترجیح می‌داد این کار بصورت قانونی و با نظارت ساواک و دستگاه امنیتی صورت گیرد تا مبادا در راه خروج گزندی به او رسد.
 
مسعود رجوی و موضوع بیماری و شکنجه
 
مسعود رجوی برخلاف رضا رضایی و تقی شهرام که پس از فرار از زندان در سخت‌ترین روزهای مبارزه‌ی چریکی کشور را ترک نکردند، از فردای آزادی از زندان و در حالی که تمامی چهره‌های سیاسی و فعالان کنفدراسیون درصدد بازگشت به کشور بودند در فکر فرار از کشور و نجات جان خود بود. این در حالی است که رضا رضایی در سخت‌ترین شرایط مبارزه چریکی، به خاطر تور پلیسی شدیدی که در شهر بود جلسات کادر مرکزی مجاهدین را در عقب یک فولگس واگن که بصورت کارگر ساختمانی سوار آن می‌شدند و در حال حرکت در خیابان‌های تهران برگزار می‌کرد. و یا حمید اشرف در حالی که از ده‌ها تور گسترده‌ی ساواک گریخته بود و شاه دستگیری و قتل‌اش را شخصاً پیگیری می‌کرد و تمام امکانات ساواک برای دستگیری و یا قتل وی بسیج شده بود و بهرام آرام که در سخت‌ترین شرایط در حدود ۵ سال فرماندهی بخش نظامی مجاهدین را به عهده داشت با هیچ توجیهی نه تنها حاضر به ترک کشور نشدند بلکه به آن فکر هم نکردند.
مسعود رجوی در طول دوران زندان، پس از دستگیری کسانی که به نوعی در ارتباط با رضا رضایی بودند بارها این
پرسش را مطرح کرده بود که چرا رضا رضایی پس از فرار از زندان به خارج از کشور نرفت؟ این مسئله نشان می‌دهد که او در طول دوران زندان این دغدغه را داشت که چنانچه آزاد شود بلافاصله از کشور خارج شده خود را به ساحل امن برساند. او نمی‌خواست به زعم خود اشتباه رضا رضایی و حمید اشرف و بهرام آرام را تکرار کند.
حتی اگر بپذیریم مسعود رجوی واقعاً بیماری‌ داشته و به دنبال درمان آن در خارج از کشور بوده، نه تنها از قبح ماجرا نمی‌کاهد بلکه بر ابعاد آن می‌افزاید. چرا که نشان می‌دهد رجوی در شرایطی که کشور در حساس‌ترین روزهای خود به سر می‌برد و موجودیت مجاهدین در خطر بود و مسئولیت از در و دیوار می‌بارید به محض آزادی از زندان نه به فکر حل و فصل مسائل جنبش و پیشبرد مبارزه بلکه رسیدگی به مشکلات شخصی و درمان بیماری‌ ساده‌اش در خارج از کشور بوده، بیماری‌ای که مطلقاً اورژانس و فوری نبود. و چنانچه مشاهده کردیم پس از پیروزی انقلاب و مرتفع‌شدن خطر ساواک و دستگیری و ترور، او پروژه‌ی درمان بیماری در خارج از کشور را که کلید آن در اولین روز آزادی از زندان خورده بود به کناری نهاد.
البته وی بلافاصله پس از پیروزی انقلاب نیز در فکر حل و فصل مسائل شخصی خود با شعارهای پرطمطراق و هیاهو بود و از همین روی در اولین قدم به فکر ازدواج و تشکیل خانواده افتاد و آن را گامی به سوی توحید خواند. البته بعدها دیگران را از آن محروم کرد و خانواده‌ را «کانون فساد» نامید. اگر تحقق ازدواج وی تا تیرماه ۱۳۵۸ به تعویق افتاد به خاطر تعلل اشرف ربیعی در پاسخ به درخواست ازدواج وی بود.
مسعود رجوی از بیماری عجیبی رنج نمی‌برد. او دچار سردردهای میگرنی بود که به سادگی در کشور قابل کنترل و درمان بود. البته او در زندان و پس از آزادی از حربه‌ی بیماری و ضعف و ... برای تحت‌تأثیر قرار دادن اطرافیان و یا عارض بودن ضعف و سستی در مواجهه با شکنجه‌گران ساواک استفاده می‌کرد. او با الگوبرداری از مصدق که در دوران کهولت و بیماری در مواردی سعی می‌کرد با مظلوم‌نمایی منافع مردم ایران را تأمین کند در سنین ۲۵ تا ۳۰ سالگی می‌کوشید با توسل به حربه‌‌ی بیماری و ضعف برای خود مظلوم نمایی کرده و کسب وجهه کند. بادمجان دورقابچین‌ها نیز موضوع میگرن او را به گونه‌ای جلوه‌ می‌دادند که گویا در اثر شکنجه‌‌های وحشیانه‌ی ساواک حادث شده است. (۲)
او حتی وقتی در زندان از مرکزیت مجاهدین کنار گذاشته شد نیز برای مظلوم‌نمایی اقدام به خودکشی نمایشی کرد. (۳)
این ادعاها در حالی مطرح می‌شد که بر اساس گفته‌های شاهدان عینی، مسعود رجوی مورد شکنجه‌ی‌ هولناک و مرسوم ساواک قرار نگرفت. تنها سندی که مجاهدین در سال ۵۹ در ارتباط با اعمال شکنجه‌های هولناک ساواک روی او انتشار دادند ارائه‌ی کارت بهداری زندان بود که نشان می‌داد وی در یک دوره‌ی مشخص هفت بار به بهداری مراجعه کرده است. مجاهدین که تحت فشار قرار گرفته بودند با تردستی و عوامفریبی مراجعه‌ی او به بهداری زندان را ناشی از شکنجه‌های هولناک ساواک جا ‌زدند گویا که بازجویان برای نجات جان مسعود رجوی او را به بهداری برده‌اند! در حالی که هر زندانی سیاسی در صورت مراجعه به بهداری زندان حتی برای یک سرماخوردگی ساده، تاریخ مراجعه‌اش ثبت می‌شد و ربطی به موضوع شکنجه‌های هولناک نداشت. در ضمن شکنجه‌های ادعایی در کمیته مشترک صورت می‌گرفت و کارت بهداری او مربوط به زندان اوین بود.
رجوی در دفاع حقوقی خودش در دادگاه نیز از شکنجه‌هایی که بر مسعود احمدزاده، بهروز دهقانی، عباس مفتاحی و حنیف‌نژاد‌ رفته سخن می‌گوید و هیچ صحبتی از شکنجه‌هایی که روی خودش اعمال شده نمی‌کند. در صورتی که اگر مورد شکنجه واقع شده بود مانند هر متهم دیگری آن را بیان می‌کرد و نشانه‌ی بی‌عدالتی دستگاه قضایی و پرونده‌ی قضایی تشکیل شده می‌دانست. او درس حقوق خوانده بود و می‌دانست ارزش شهادت در مورد آن‌چه نسبت به خودش اعمال شده در دادگاه نیمه علنی، بسیار بیشتر از اشاره به شکنجه‌‌ی اعمال شده روی دیگران است.
واقعیت این است که رجوی در میان رهبران گروه‌های چریکی کمترین فشار و شکنجه را متحمل شد. اما نکته‌ای که بسیاری از آن غافل شدند این است که وی در دادگاه از شکنجه‌ی رهبران سازمان چریک‌های فدایی خلق می‌گوید اما از شکنجه‌ی فجیع علی‌اصغر بدیع‌زادگان یکی از بنیانگذاران مجاهدین که به شدت توسط اطلاعات شهربانی سوزانده شده بود و نیمه فلج بود نمی‌گوید، چرا که همچنان کینه‌ی بدیع‌زادگان را به دل داشت و به وی حسادت می‌‌ورزید. از همه مهم‌تر هنگامی که این دفاعیات در دادگاه مطرح می‌شد بدیع‌زادگان همچنان زنده بود و مسعود رجوی نمی‌خواست به او پوئنی داده باشد. به گفته‌ی شاهدان عینی در سفر به لبنان وی به خاطر خودخواهی‌ و جاه‌طلبی با بدیع‌زادگان قهر بود و با او صحبت هم نمی‌کرد. (دفاعیات مسعود رجوی ص ۴۲) (۴)
 
 
او به این ترتیب کینه‌توزی خود را حتی در جایی که پای شأن و اعتبار مجاهدین و بنیانگذاران آن در میان بود و به خاطر نیمه علنی‌ بودن دادگاه می‌توانست در تاریخ ثبت شود و به اطلاع افکار عمومی جهان برسد نشان می‌دهد.
تصورش را بکنید چنین فردی با چنین روحیه‌ای وقتی رهبر عقیدتی شود و تمامی اهرم‌های قدرت را در دست گیرد چه بر سر افرادی که اختیار جان و مالشان را دارد می‌آورد و تا کجا به دنبال کینه‌کشی از آن‌ها می‌رود. به همین دلیل است که او بسیاری از مجاهدین قدیمی و همقطارانش را به در «اشرف» به خاک سیاه نشاند و له کرد.
 
نگاهی به احضارهای مسعود رجوی به کمیته مشترک
 
پیش و پس از ضربه‌ی سال ۵۴ و کشتار فدایی‌ها و مجاهدین در تپه‌های اوین، مأموران ساواک هر از گاهی او را به کمیته مشترک برده و برخلاف ادعاهای مجاهدین که می‌گویند «به خصوص در سال‌های ۵۴ ـ ۵۳، شدت شکنجه‌های دژخیمان ساواک به حدی رسید که توان فیزیکی وی را به صفر رسانده بود اما او با پایداری و صلابتش ساواک را تحقیر و منکوب می‌کرد…» با او به گفتگو و تبادل نظر می‌پرداختند. البته این احتمال هست که در این میان ضرب و شتمی هم صورت گرفته باشد که نمی‌توان آن را شکنجه‌های ادعایی خواند. مجاهدین در طول این سال‌ها توضیحی نداده‌اند «دژخیمان ساواک» که هنگام دستگیری مسعود رجوی در سال ۵۰ او را مورد شکنجه‌ی آن‌چنانی قرار ندادند در سال ۵۳ و ۵۴ چه چیز از او می‌خواستند؟ همچنین مجاهدین پاسخی به این پرسش ساده نداده‌اند چنانچه ساواک از سال ۵۳ حساسیتی این‌چنانی به مسعود رجوی داشت چرا او را در فروردین ۱۳۵۴ در زمره‌ی مجاهدینی که در تپه‌های اوین به قتل رساندند قرار نداد و به جای وی کاظم‌ ذوالانوار و مصطفی جوان خوشدل را قرار داد. چرا در کنار بیژن جزنی رهبر سازمان چریک‌های فدایی خلق که دادگاهش در سال ۱۳۴۶ انعکاسی گسترده در سطح جهان داشت، مسعود رجوی رهبر سازمان مجاهدین خلق در زندان را قرار ندادند؟ منوچهر کلانتری دایی بیژن جزنی نیز که حقوقدان بود فعالیت‌های گسترده‌ای در سطح بین‌المللی به نفع بیژن جزنی انجام داده بود و او به چهره‌ای بین‌المللی تبدیل شده بود .
 
خود مسعود رجوی بدون توجه به تبعات گفته‌هایش مدعی است که رسولی (ناصر نوذری) بازجوی ساواک در مجادله‌ای که پس از ضربه‌ی «اپورتونیست‌های چپ‌نما» (سال ۵۴ و بعد از کشتار فداییان و مجاهدین در تپه‌های اوین) با او داشت راضی شد که کتاب بیانیه‌ی تغییر مواضع مجاهدین به قلم تقی شهرام را یک شب تا صبح به او بدهد تا وی امکان مطالعه‌ی آن را داشته باشد. طبق روایتی که مسعود رجوی تعریف می‌کند او بعد از حضور در بند کتاب را به مجاهدین داد تا با برگ برگ کردن آن به سرعت آن را رونویسی‌کرده و دوباره صحافی کنند و صبح روز بعد تحویل نگهبان دهند.  
 
منوچهر یزدیان یکی از زندانیان چپ و مسئول کتاب زندان قصر خاطره‌ای از سال ۵۳ در مورد مسعود رجوی تعریف می‌کند که شنیدنی است:
 
سرنوشت کتاب «منشاء حیات» در زندان قصر- پائیز ۱۳۵۳
 
در پائیز ۱۳۵۳ در بندهای ۴ و ۵ و ۶ زندان قصر، که بیشتر زندانیان قدیمی در آن قرار داده شده بودند، گروه‌های مختلف هر کدام کمون ها و جمع‌های خودشان‌را داشتند. در طیف چپ دو کمون پر نام وجود داشت، "کمون بزرگ" که عمدتاً از زندانیان موسوم به چپ که هواداران فدائیان در آن اکثریت داشتند بود و "کمون کوچک" که بیشتر از ناراضیان فدائیان و ستاره‌ی سرخ تشکیل شده بود.
علاوه بر وسائل و امکاناتی که هر کمون در اختیار خودش داشت پاره‌ای از امکانات "فرا کمونی" بود. به این معنی که آن امکانات در اختیار تمام زندانیانی که مهر "زیر هشتی" روی پیشانیشان نخورده بود، قرار می‌گرفت.
یکی از این امکانات کتاب‌ های کتاب‌خانه‌ی نیمه علنی – نیمه مخفی ۳ بند مذکور بود.
آذر یا دی‌ماه ۱۳۵۳ پرویز نویدی که مسئول کمون بزرگ بود به‌سراغ من آمد و در طول قدم‌زدنی دو نفره به من پیشنهاد کرد که به‌عنوان عضوی از "کمون بزرگ" مسئولیت  کتاب‌خانه‌ی مشترک را به‌عنوان نماینده ی دست چپی‌ها به‌عهده بگیرم. او به من توضیح داد که مجید فیاض از جانب مجاهدین انتخاب شده است  و تو از جانب طیف چپ. من‌که دو سه ماهی بیشتر از موعد محکومیت ۴ ساله‌ام باقی نمانده بود پیشنهاد پرویز نویدی را رد کردم. اما او به من پیشنهاد کرد که راجع به پیشنهادش فکر کنم و بعدا در مورد آن صحبت خواهیم کرد.
یکی دو روز بعد در حال قدم‌زدن در حیاط بند بودم که بیژن جزنی به سراغم آمد. من بیژن را از زندان عشرت ‌آباد در سال ۱۳۵۰ می‌شناختم و با وجود آن که از همان سال ۵۰ در طیف فدائی نبودم اما رفتار بیژن با من همیشه دوستانه بود. یکی دو ماه قبل از این واقعه‌ای را که دارم تعریف می‌کنم مرا بعد از شکنجه‌ای مفصل به سلولی انداختند که بیژن جزنی، بیژن امینی و یک زندانی دیگر در آن بود. من مدت کوتاهی در آن سلول بودم اما دیدار بیژن و دلداری‌ها و توصیه‌هایش لطفی بود بسیار با ارزش.
در آن روز عصر بیژن برای قدم زدن همراه من شد. او جویای حالم شد و از وضعیت پرونده‌ام پرسید. به‌او گفتم به‌حساب مدت محکومیتم قاعدتا روز ۲۸ یا ۲۹ اسفند باید آزاد شوم ولی "بهمن تهرانی" در جریان بازجوئی اخیر تهدید کرده که "همان لحظه‌ای که آزاد شوی پشت در زندان دوباره دستگیر خواهی شد". بیژن به حرف‌هایم با دقت گوش می‌داد و گاهی توصیه‌هائی می‌کرد. فرصت را غنیمت دانسته و به او جریان پیشنهاد پرویز نویدی در مورد کتاب‌دار شدن را در میان گذاشتم و گفتم صلاح نیست که من در این وضعیت به آن پیشنهاد جواب مثبت بدهم. بیژن گفت کسی مجبورت نمی‌کند اما شما سیاسی‌کارها همیشه انتقاد می‌کنید که شما را در کارهای مشترک زندان دخالت نمی‌دهند و حالا هم که کمون می‌خواهد مسئولیتی را بگیری دلیلی برای رد آن داری. بیژن گفت اگر کس دیگری را می‌توانستند پیدا کنند مطمئن باش به تو که در سایه‌ی آزاد شدن هستی پیشنهاد نمی‌کردند.
پس از شنیدن استدلال بیژن، روز بعد تصمیم گرفتم به درخواست پرویز نویدی جواب مثبت بدهم.
حاصل آن‌که  مجید فیاض و من به عنوان مسئولین کتاب مشغول کار شدیم. کار ما، لیست کردن کتاب‌های جدید، پس‌گرفتن کتاب‌های خوانده شده و تنظیم لیست کتاب‌های رزرو شده توسط زندانیان بود.
مدتی بعد «م –م» یکی از افراد "کمون کوچک" به سراغ من آمد و گفت می‌خواهد کتاب "منشاء حیات" (اوپارین) را برایش رزرو کنم. پس از مدتی جستجو به اتفاق مجید فیاض به این نتیجه رسیدیم که این کتاب در زندان نیست. حدس زدیم شاید در یکی از یورش‌های پلیس کتاب مزبور ضبط شده باشد. به‌سراغ رفیقی که درخواست رزرو کتاب را کرده بود رفتم و جریان را به او گفتم. او با تمسخر به من گفت دروغ می‌گویند کتاب نزد مسعود رجوی است.
جریان را با مجید فیاض در میان گذاشتم و قرار شد او در مورد آن کتاب از مسعود سوال کند. بعد از گذشت چند روز از مجید فیاض شنیدم که کتاب منشاء حیات متعلق به شخص رجوی است و جزء وسائل شخصی او محسوب می‌شود و ربطی به بقیه زندانیان ندارد. من به مجید گفتم همه‌ی کتاب‌های خواندنی زندان توسط خود زندانیان تهیه شده است. چه اشکالی دارد اگر مسعود کتاب خودش را مثل دیگران در اختیار بقیه بگذارد.
بعد از چند روز مجید گفت مسعود مشغول خواندن کتاب است و نمی‌خواهد آن‌را در اختیار دیگری قرار دهد. این موضوع را من با درخواست کننده‌ی کتاب در میان گذاشتم. او به من گفت مسعود رجوی دروغ می‌گوید. کتاب مال او نیست. این کتاب را بچه‌های ستاره‌ی سرخ به زندان آورده‌اند. و به‌علت خواندن زیاد،  کتاب ورق ورق شده بود که یکی از رفقا (که اسمش را برد) کتاب را با استفاده از مقوای جعبه‌ی شیرینی مینو صحافی کرده است. اگر این کتاب به کتاب‌خانه برنگردد همه‌جا خواهیم گفت که مسعود رجوی کتاب اوپارین را دزدیده است.
بعد از مشورت با مجید فیاض قرار شد برای جلوگیری از جار و جنجال کتاب را از مسعود رجوی قرض کنیم و با شکافتن جلد آن ببینیم آیا رفیق معترض راست می‌گوید. مجید فیاض که شکی در راستگوئی مسعود نداشت، کتاب را آورد و با شکافتن گوشه‌ای از جلد صحافی شده‌ی کتاب مقوای شیرینی مینو هویدا شد.
بعد از این واقعه مسعود رجوی توضیح داده بود که در مدتی طولانی که در کمیته‌ی مشترک بوده بعضی وقت‌ها از بازجو و یا مامورین زندان کتاب می‌گرفته است و در هنگام انتقال به زندان قصر آن کتاب را با خودش همراه داشته.
با روشن شدن این موضوع که کتاب «منشاء حیات» جزء وسائل شخصی مسعود رجوی نیست، کتاب دوباره در دسترس همه قرار گرفت. حداقل تا زمانی که من در زندان بودم.»
 
تردیدی نیست وقتی بازجویان در سلول انفرادی کمیته مشترک کتابی را که در حمله به بندهای زندان جمع آوری کرده‌اند در اختیار کسی قرار می‌دهند، رابطه‌‌ی نسبتاً‌ حسنه با او دارند و حداقل در شعبه‌ی بازجویی گفتگو و تبادل نظر و چاره‌جویی جریان دارد و نه اعمال شکنجه‌های هولناک. در جو شکنجه و ضرب و شتم به کسی کتاب برای مطالعه نمی‌دهند. با کسی گفتگو و مجادله نمی‌کنند. هرکسی که ذره‌ای تجربه‌ی بازجویی و زندان داشته باشد این را می‌داند. (۵)
چند سال بعد زندانی ننر و خودخواهی که حتی حاضر نبود کتاب اپارین را با دیگر هم‌زنجیرانش در زندان تقسیم کند در سازمان مجاهدین به مدد یک فرصت تاریخی به موقعیتی دست یافت که همه‌ی قدرت را در اختیار خودش داشته باشد و همه‌ی کمبودهای شخصیتی‌اش را ارضا کند.
 
زمینه‌سازی برای خروج از کشور پس از پیروزی انقلاب ضد‌سلطنتی
 
مسعود رجوی پس از پیروزی انقلاب ضد‌سلطنتی ابتدا از هر طریق کوشید به خمینی که وی را «یزید زمان»‌ می‌نامد نزدیک شود، حتی به دیدار او شتافت و القابی را برای توصیف او به کار برد که سینه‌چاکان او نیز در آن روزها به ندرت به کار می‌بردند.
خمینی در جریان اولین دوره‌ی انتخابات ریاست جمهوری در زمستان ۵۸ دست رد به سینه‌ی او زد و سپس در ۴ تیرماه ۱۳۵۹ در جریان سخنرانی‌ معروف‌اش «منافقین را بدتر از کفار» خواند و به صراحت گفت که دشمن نه آمریکا، نه شوروی و نه در کردستان بله در تهران است. این در حالی است که مسعود رجوی دو هفته قبل در سخنرانی امجدیه به صراحت عنوان کرده بود کسی که روحانیت مترقی را ارتجاع بخواند خود مرتجع است و کسی که آیت‌الله خمینی را ارتجاعی بخواند خود مرتجع است. (نقل به مضمون) مسعود رجوی بهتر از هر کس جان کلام خمینی را دریافت و از همان موقع در صدد فرار از کشور برآمد.
این پیام روشن خمینی به مجاهدین و شخص مسعود رجوی بود. هیچ‌کس به خوبی مسعود رجوی مضمون این پیام و تهدید نهفته در آن را نگرفت. به همین دلیل رجوی از فردای آن به فکر چاره‌جویی و زمینه سازی برای فرار از کشور به وقت مقتضی افتاد. او می‌دانست دیر یا زود تضاد مجاهدین و رژیم، به نقطه‌ی تعارض خواهد رسید و آن‌گاه او اولین کسی است که می‌بایستی بهای آن را بدهد. اما مسعود رجوی کسی نبود که حاضر به پرداخت بها باشد. به همین منظور از همان موقع به فکر تهیه‌ی مقدمات فرار از کشور و پرداخت بها از جیب دیگران بود.  
در همین ایام بود که وی تعدادی از مسئولان مجاهدین را به خارج از کشور فرستاد تا املاکی را در اروپا و به ویژه فرانسه خریداری کنند. او همیشه می‌خواست جا پای خمینی بگذارد و در واقع او را الگوی سیاسی خود قرار داده بود. وی با الگوبرداری از خمینی و از طریق یک شبیه‌سازی تاریخی کوشید تا «اورسورواز» را «نوفل لوشاتو» انقلاب بعدی کند. بعدها تئوری «ولایت فقیه» خمینی را نیز نصب‌العین خود ساخت و ... عاقبت تئوری «ولایت مطلقه‌ی فقیه» را در مناسبات مجاهدین و شورای ملی مقاومت جاری و ساری کرد و به صراحت در تشکیلات مجاهدین عنوان ‌کرد که خمینی حق رهبری را که مختص او بوده، غصب کرده و مجاهدین برای احقاق حق رهبری او بایستی مبارزه ‌‌کنند.
 
مسعود رجوی به منظور زمینه‌سازی برای فرار از کشور، خود شخصاً در سال ۵۹ دیداری محرمانه از پاریس به عمل آورد که با هیاهوی رژیم ظاهراً نیمه تمام ماند و هفته‌ی بعد به تهران بازگشت و در کنفرانس مطبوعاتی مجاهدین شرکت کرد تا به این ترتیب به «شایعات» ساخته و پرداخته شده توسط «ارتجاع» پایان دهد!
 
فرار مسعود رجوی در مرداد ۱۳۶۰
 
مسعود رجوی پس از سی خرداد ۶۰ در حالی که به خاطر دو سال و نیم فعالیت علنی امکان مخفی کردن سازمانی بزرگ و توده‌ای نبود و در زمانی که هواداران این سازمان از کمترین امکانی برخوردار نبودند و بسیاری حتی جای خوابیدن نداشتند و آواره‌ی کوچه‌‌ها و خیابان‌ها و ... بودند و پس از دستگیری دسته دسته روانه‌ی جوخه‌های اعدام می‌شدند درصدد فرار از کشور برآمد. او این بار با توجیه جا انداختن شورای ملی مقاومت و کوتاه کردن دست استعمار و ... و وعده‌ی به ثمر‌رساندن خون‌ها و بازگشت سریع به کشور و پایه‌گذاری کشوری آزاد و دمکراتیک به پاریس گریخت. او این بار نیز حساب کار را کرده بود و از هر حیله‌‌ای برای توجیه فرار خود و فریب رهبران سازمان و به ویژه موسی خیابانی استفاده ‌کرد.
تا زمانی که موسی خیابانی زنده بود او در پیام‌های خصوصی متعدد به وی به صورت نمایشی اصرار می‌کرد که می‌خواهد تا آخر سال ۱۳۶۰ به ایران بازگردد. هر بار خیابانی به او پاسخ می‌داد که ما به اوضاع داخل رسیدگی می‌کنیم و تو مناسبات خارج از کشور را اداره کن. اما پس از شهادت موسی خیابانی نه تنها مسعود رجوی که حالا دیگر یکه‌تاز میدان بود نیازی به چنین نمایشی نمی‌دید بلکه بقیه‌ی اعضای دفتر سیاسی و کمیته‌مرکزی مجاهدین و همچنین اعضا و کادرهای این سازمان نیز با استفاده از امکاناتی که مردم و هواداران در اختیارشان قرار داده بودند به خارج از کشور گریختند و هواداران این سازمان در مقابل دیوی که تنوره می‌کشید تنها ماندند و به مقاومت خود ادامه دادند.
اگر ضرورت جا‌انداختن شورای ملی مقاومت و آلترناتیو به منظور سرنگونی کوتاه‌مدت رژیم ایجاب می‌کرد که مسعود رجوی برای انجام این مهم به  پاریس برود فرار بقیه‌ی اعضای دفتر سیاسی و کمیته مرکزی و اعضای مجاهدین را چه می‌توان نامید و چگونه می‌توان توجیه کرد؟ به ویژه که این فرار و جان به در بردن با استفاده از امکانات «خلق» صورت می‌گرفت و هیچ  اقدامی برای از زیر ضرب بیرون بردن هواداران سازمان صورت نمی‌گرفت.
رجوی یک ماه قبل از فرار از ایران برای به کرسی نشاندن نظرش مبنی بر لزوم انفجار دفتر حزب‌ جمهوری اسلامی نیز به صورت نمایشی مدعی شده بود که حاضر است طی یک عملیات انتحاری این انفجار را شخصا صورت دهد و بهشتی را به قتل برساند. 
او در سال ۶۴ نیز به منظور پیش بردن «انقلاب ایدئولوژیک» و در اختیارگرفتن کلیه اهرم‌های قدرت به صورت نمایشی (۶) مدعی شد چنانچه اعضای دفتر سیاسی و کمیته مرکزی مجاهدین با وی همراهی نکنند به همراه مریم رجوی به ایران رفته و طی یک عملیات انتحاری دفتر سازمان را برای همیشه می‌بندد.
البته در چنین شرایطی همیشه بادمجان دورقابچین‌هایی بودند که به دست و پای او می‌افتادند و او را از عملی کردن تهدیداتش باز می‌داشتند.
او در سخنرانی‌اش در مراسم «امجدیه» در خرداد ۱۳۵۹ نیز وقتی به صورت نمایشی می‌گفت «پس گلوله‌ها بگیردم» منظور خودش نبود سازمانی بود که می‌رفت بر سرش گلوله ببارد. میلیشیای مجاهدین بود که می‌رفت در خون بغلتد. او در طول ۳۳ سال گذشته هیچ‌گاه در جایی حضور نیافت که «گلوله ببارد». هیچ‌گاه به اختیار در صحنه‌ای نماند که آتشی در آن باشد. او «در آتش می‌پسندد» دیگران را و نه خود را.
 
همراه کردن بنی‌صدر در فرار از کشور و ازدواج با فیروزه بنی‌صدر
 
یکی از دلایل رجوی برای همراه کردن بنی‌صدر با خود هنگام خروج از ایران، استفاده از وجهه‌ی سیاسی و حقوقی وی به عنوان اولین ریاست جمهوری کشور بود تا امکان معامله روی شخص خودش و استرداد به ایران را از بین ببرد.
به نظر من دلیل ازدواج مسعود رجوی با فیروزه‌ی بنی‌صدر مطلقاً جنبه‌ی جنسی و عاطفی نداشت. در واقع او از احساسات و عواطف فیروزه برای حفظ جان خود در پاریس سوءاستفاده کرد. هرچند مسعود رجوی کوشید دلیل اصلی آن را کوشش برای نگاه‌ داشتن بنی‌صدر در ائتلاف با مجاهدین از طریق محکم‌کردن پیوند خانوادگی جا بزند اما این دلیل اصلی پروژه‌ای که پس از شهادت موسی خیابانی و  اشرف ربیعی کلید زده شد و هشت ماه بعد عملی شد نبود بلکه یکی از دلایل این ازدواج که کسی به آن توجهی نکرد، نزدیکی هرچه بیشتر به بنی‌صدر و ایجاد حاشیه امنیت برای شخص مسعود رجوی و جلوگیری از معامله و استرداد او به ایران بود. چرا که مسعود رجوی فکر می‌کرد موضوع استرداد داماد رئیس جمهور سابق به ایران کمی مشکل باشد. او تنها نیازمند یدک‌کشیدن عنوان «داماد رئیس جمهور» بود.
مسعود رجوی می‌دانست ضربه‌ی سنگین ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ به فرماندهی مجاهدین در داخل کشور و ادامه‌ی آن در ۱۲ اردیبهشت ۱۳۶۱و از بین رفتن مسئولان شبکه‌ی اجتماعی مجاهدین، نشاندهنده‌ی ضعف و شکنندگی مجاهدین و شکست استراتژی جنگ چریک شهری است و تحلیل‌گران سیاسی و امنیتی خارجی و به ویژه فرانسوی به خوبی این موضوع را درک می‌کنند و احتمالاً درصدد نزدیکی به رژیم برخواهند آمد و به این ترتیب او می‌تواند یکی از موضوعات مورد معامله فرانسه با رژیم باشد. به گمان او رژیم و فرانسه می‌توانستند با بازگشایی پرونده‌ی ۷ تیر و ۸ شهریور و دست گذاشتن روی قتل رئیس جمهور، نخست‌وزیر و رئیس دیوان عالی کشور زمینه‌ی استرداد او را فراهم کنند و دامادی رئیس جمهور برکنار شده می‌توانست مانعی در راه تحقق این امر باشد. این گونه بود که عکس‌های خانوادگی مسعود رجوی با «رئیس جمهور بنی‌صدر» و فیروزه و ... انتشار پیدا می‌کرد تا بر این مهم تأکید شود.
تعجیل مسعود رجوی برای ازدواج آن‌هم پیش از گذشت یک سال از مرگ همسرش از این‌جا ناشی می‌شد. او می‌دانست چنین کاری در فرهنگ ایرانی تا کجا مذموم است اما حاضر نبود برای انجام عملی که می‌توانست تضمین امنیت شخصی او را بالا ببرد حتی یک روز صبر کند. او می‌توانست در تاریخ یاد شده با فیروز بنی‌صدر ازدواج کند اما خبر آن را پس از سالگرد شهادت اشرف ربیعی علنی کند. اما او عمد داشت که مقامات فرانسوی از وصلت‌اش با بنی‌صدر آگاه شوند. او پس از کسب مقام «دامادی رئیس جمهور» به دنبال جدایی از فیروزه بود.  پروژه‌ی ازدواج با مریم رجوی پیش از طلاق رسمی فیروزه بنی‌صدر کلید خورده بود و مسئولان مجاهدین در جریان آن بودند و در لایه‌های بالای مجاهدین بحث‌های انقلاب ایدئولوژیک و ... شروع شده بود اما متأسفانه موضوع را به گونه‌ای دیگر جلوه دادند و همگی در این فریب و نیرنگ شریک بودند. 
 
فرار از فرانسه به عراق در سال ۱۳۶۵
 
آخر اسفند ۱۳۶۴ حزب سوسیالیست فرانسه در انتخابات پارلمانی این کشور شکست خورده و ژاک شیراک به نخست‌وزیری رسید. مسعود رجوی تحولات سیاسی در این کشور را بر علیه جان خود ارزیابی می‌کرد. او این بار بیش از هر زمان دیگر به خاطر وضعیت پیش‌آمده بیمناک بود. مجاهدین پس از جدایی بنی‌صدر و در پی آن کناره‌گیری بسیاری از گروه‌ها و سازمان‌‌ها و شخصیت‌های سیاسی از شورای ملی مقاومت در سال ۱۳۶۴ به لحاظ سیاسی در ضعیف‌ترین موقعیت خود به سر می‌بردند و مسعود رجوی حاشیه‌ی امنیت لازم را در فرانسه برای خودش نمی‌دید و بیم‌داشت که مبادا دولت فرانسه به خاطر حل مسئله‌ی گروگان‌های فرانسوی در لبنان و گسترش روابط اقتصادی، در یک معامله با رژیم او را تحویل مقامات جمهوری اسلامی دهد و یا زمینه‌ی لازم برای حذف او در پاریس را فراهم آورد.
یکی از دغدغه‌های اصلی مسعود رجوی پس از پایان یافتن دوران توهم سقوط شتابان رژیم، مسئله‌ی امنیت شخصی‌اش در فرانسه و احتمال وجه‌المصالحه‌ شدنش در پاریس بود. در دنیای سیاست و به ویژه وقتی پای «منافع ملی» به میان می‌آید، موضوع «تعادل قوا» بسیار مهم و تعیین کننده است. دولت جمهوری اسلامی بر کشوری حکومت می‌کند که در استراتژیک‌ترین منطقه‌ی دنیا قرار دارد و اپوزیسیون آن در شکننده‌ترین موقعیت به سر می‌برد. طبیعی است کسی روی اپوزیسیون آن سرمایه‌گذاری نمی‌کند.
واقعی یا غیرواقعی بودن خطر و یا درستی و نادرستی ارزیابی مجاهدین در اصل ماجرا تغییری ایجاد نمی‌کند مسعود رجوی کوچکترین خطر و ریسکی روی جانش را نمی‌پذیرد. بهایش هرچه باشد بایستی از کیسه‌ی مجاهدین و مقاومت و مردم ایران پرداخته شود. او بایستی به فکر جایی می‌بود که قبل از هرچیز جانش را تضمین کند و هیچ‌کجای دنیا موقعیتی بهتر از عراق که در جنگ با رژیم بود نداشت. اصل برای مسعود رجوی قبل از هر چیز تأمین امنیت خودش بود، نه چنان که مدعی بود حضور «در جوار خاک میهن» و یا «برافروختن آتش در کوهستان‌ها» و یا «تدارک قیام».
مجاهدین پس از دیدار مسعود رجوی و طارق‌عزیز در پاریس رسماً در عراق حضور داشتند. عراق نقطه‌ای بود که رجوی فکر می‌کرد جانش را بهتر حفاظت می‌کند و یا از هر لحاظ امن‌تر از پاریس است و بهتر به رویاهایش تحقق می‌بخشد. او به لحاظ ویژگی‌های فردی دیگر حاضر نبود در فرانسه و یا اروپا بماند و با تهدیدات جانی روبرو شود و یا با آن‌ها مقابله کند.
 
این گونه بود که او در میان حیرت تمامی ناظران سیاسی در تاریخ ۱۷ خرداد ۱۳۶۵ با یک هواپیمای اختصاصی به عراق سفر کرد و روز بعد به ملاقات صدام حسین شتافت. وی پیشتر در تاریخ ۴ خرداد ۱۳۶۵ مریم رجوی را روانه‌ی بغداد کرده بود تا نامبرده مقدمات کار را فراهم کرده و ترتیب ورود وی به این کشور را بدهد. خود وی پس از چند روز تأخیر و ممانعت دولت فرانسه قادر به خروج از این کشور و سفر به عراق شد. نیروهای مجاهدین در عراق از فروردین ۱۳۶۵ برای آماده‌سازی قرارگاه بدیع‌زادگان و دیگر پایگاه‌های مجاهدین برای استقبال از او بسیج شده بودند.
 
تصمیم‌گیری برای چنین امری برای او مانند دیگر تصمیمات وی در سی سال گذشته از آب خوردن هم راحت‌تر بود. چرا که پس از انقلاب ایدئولوژیک درونی مجاهدین و به ویژه پس از محاکمه و صدور حکم اعدام برای علی‌ زرکش در پاییز ۱۳۶۴ عملاً کسی در مجاهدین یارای مقاومت در مقابل تصمیم‌گیری‌های او را نداشت.
او تصمیم‌ برای رفتن به عراق را شخصاً و به خاطر منافع شخصی‌اش اتخاذ کرد اما تلاش کرد تا دیگران را نیز در این امر با خود همراه کند و به همین دلیل پای شورای ملی مقاومت را که دیگر تبدیل به زائده‌ی مجاهدین شده بود با لطایف‌الحیل به میان کشید و در اجلاس فوق العاده روز ۲۳ اردیبهشت ۱۳۶۵ اعضای این شورا تصمیم گرفتند که مسئول شورای ملی مقاومت مسعود رجوی به‌منظور خنثی کردن توطئه‌های رژیم خمینی و برای سازمان‌دادن نیروهای نظامی مقاومت، به‌جوار خاک میهن در عراق عزیمت کند.
تردیدی نیست که مسعود رجوی کوچکترین ارزشی برای شورای ملی مقاومت و تصمیماتش قائل نبود کما این که وقتی می‌خواست از عراق فرار کند موضوع را به اطلاع شورای ملی مقاومت نرساند چه برسد به گردن‌گذاشتن به تصمیمات این شورا در مورد محل زندگی‌اش. حتی تا همین لحظه، اعضای شورای ملی مقاومت و رؤسای کمیسیون‌های آن حق ندارند بپرسند او در کدام کشور به سر می‌برد! و یا چه تاریخی عراق را ترک کرده است؟ از این گذشته وقتی مریم رجوی به پاریس بازگشت نیز اعضای شورای ملی مقاومت از آن بی‌اطلاع بودند و خبر حضور او در فرانسه را پس از دستگیری‌اش در رسانه‌ها شنیده و خواندند. یکی از دلایل رنجش خانم مرضیه از مجاهدین، بی‌اطلاعی‌اش از فرار مریم رجوی به پاریس بود. او می‌دید وی به توصیه و اصرار مجاهدین و به خاطر همراهی با «رئیس جمهور برگزیده مقاومت» در سنین کهولت به عراق رفته و حالا «رئیس جمهور» با سخت شدن اوضاع او را زیر بمباران‌ها تنها گذاشته و خود به فرانسه رفته است. به همین دلیل بود که مرضیه هنگام دستگیری مریم رجوی در پاریس، در اورسورواز حضور نیافت و یا در جشن آزادی مریم رجوی از زندان نیز شرکت نکرد و پیامی هم صادر نکرد. البته این‌ها مواردی است که اعضای شورای ملی مقاومت هیچ‌گاه دوست نداشتند به آن فکر کنند. آن‌ها بیشتر به فکر موقعیت ظاهری خود نزد مجاهدین که صاحب‌کار آن‌ها نیز تلقی می‌شوند هستند. آن‌ها نمی خواهند ارباب را از خود برنجانند.
 
فرار سال ۸۱ و ۸۲ مریم و مسعود رجوی
 
پس از سقوط دولت طالبان در افغانستان با توجه به سیاست اعلام شده‌ی دولت آمریکا، مسعود رجوی بیش از پیش دغدغه‌ی جانش را داشت. او که احتمال حمله‌ی نظامی آمریکا به عراق و به خطر افتادن جانش را می‌داد شروع به زمینه‌سازی کرد تا یک بار دیگر لزوم فرار از این کشور و نجات جانش را در ذهن نزدیکانش پررنگ کند.
در ۱۷ فروردین ۱۳۸۱ با به محاصره افتادن عرفات در مقر مسکونی‌اش در رام‌الله، مسعود رجوی فرصت را غنیمت شمارد تا خط خود را جا بیاندازد.
او لایه‌ی بخصوصی از مسئولان مجاهدین را در قرارگاه «باقرزاده» گرد آورده و ضمن نشان دادن فیلم محاصره‌ی ساختمان ویران شده‌ی محل اقامت عرفات توسط ارتش اسرائیل، گفتگوی تلویزیون الجزیره با وی را که در زیرزمین محل اقامتش گرفتار آمده بود نشان می‌دهد. عرفات در این فیلم با غرور بسیاری در پاسخ به این سئوال که با کمبود آب و غذا در ساختمان محاصره شده چه می‌کنید، می گوید: من در غار هم زندگی کرده ام. شما با برادر خود یاسر عرفات سخن می‌گویید. فراموش نکنید، من عرفات هستم. او در پاسخ به سئوالی درباره‌‌ی پیشنهاد تسلیم و تبعیدش توسط شارون با عصبانیت فریاد زد: شهادت! شهادت! شهادت!
مسعود رجوی پس از نمایش این فیلم رو به مسئولان مجاهدین کرده و می‌پرسد در این شرایط چه بایستی کرد؟
هریک از مسئولان مجاهدین در پاسخ به او موردی را که به ذهنشان می‌رسد مطرح می‌کنند. مسعود رجوی در خاتمه در حالی که انگشتش را به علامت مهم بودن قضیه‌ای که می‌خواهد مطرح کند،‌ به دو طرف تکان می‌داد می‌گوید: «نه بایستی درش ببرن. حتی اگر شده با کتک و زور. »
 
او به آن‌ها می‌فهماند چنانچه خطری متوجه‌ی جان من بود حتی اگر من بطور نمایشی اصرار بر ماندن و شهید شدن داشتم شما توجهی به اصرار من نکنید، نباید اجازه‌ی چنین کاری را به من دهید و اگر شده حتی با کتک و زور هم جان من را نجات دهید و نگذارید شهید شوم.
تردیدی نیست که او ذره‌ای احساس مسئولیت در قبال عرفات و جان او نمی‌کرد و در نشست‌های درونی به وقت مقتضی از هیچ توهینی به او فروگذار نکرده بود. وی نه تنها ترک بیروت توسط نیروهای فتح و پذیرش طرح دولت آمریکا توسط عرفات بلکه ازدواج او در دوران کهنسالی را نیز مورد تمسخر قرار داده بود و از وی به عنوان فردی سازشکار و ... نام می‌برد.
 
مسعود رجوی پیش از آن در اواخر دهه‌ی ۹۰ میلادی لحظه به لحظه موضوع اوجالان را دنبال می‌کرد و حتی قرار بود مجاهدین تظاهراتی نیز به نفع او در کشورهای اروپایی برگزار کنند که به دلیل نامشخصی دنبال نشد.
 
پس از دستگیری اوجالان و انتقال وی به زندانی در ترکیه، مریم رجوی در نشستی که در قرارگاه اشرف داشت بر اساس دیدگاهی که مسعود رجوی ترسیم کرده بود گفت «تا دیروز می‌گفتیم سرنگونی برای آزادی ملت ایران، ولی امروز سرنگونی را برای سالم بودن جان مسعود باید انجام بدهیم!»
 
در تیرماه ۱۳۸۰ مسعود رجوی شخصاً حسین مشعوفی یکی از اعضای مجاهدین را در نشست سراسری در حضور هزاران مجاهد به محاکمه کشید. او که به شدت مورد ضرب و شتم و شکنجه قرار گرفته بود متهم شد که از فرصت به دست آمده استفاده کرده و برای نجاتش از «اشرف»، با قبول ریسک و مخاطره‌ی زیادی از تلفن خط آزاد در اتاق یکی از اعضای شورای رهبری استفاده کرده و با خانواده‌اش در آلمان تماس تلفنی گرفته است. تماس وی توسط استخبارات عراق ردیابی شده و به اطلاع مجاهدین رسیده بود.
مسعود رجوی با تهدید به او می‌گوید تو در حالی که من و مریم در این‌جا بودیم با اروپا تماس گرفتی، این امکان وجود داشت که رژیم از حضور ما در این محل مطلع شود و جان ما به خطر افتد. توجه داشته باشید او روی «امکانی» صحبت می‌کند که به وقوع نپیوسته و اساساً ربطی به وی نداشت. برای او جان هزاران مجاهد مهم نبود بلکه جان خودش و مریم رجوی و یا بهتر است بگویم جان خودش اهمیت داشت. موضوع شکنجه‌ی حسین مشعوفی و توطئه‌ی مجاهدین برای فریب عفو بین‌الملل که نسبت به شکنجه‌ی او اعتراض کرده بود در گزارش این سازمان آمده است. (۷)
 
 
در دهه‌ی ۶۰ نیز مسعود رجوی در نشستی که برای مجاهدین می‌گذارد موضوع بحث را می‌کشاند به بالاترین ارزش در مجاهدین و از اعضا و کادرهای قدیمی سازمان در این رابطه سؤال می‌کند. از «اعتماد برادرانه» گرفته تا ... هریک از مسئولان مجاهدین روی موردی دست می‌گذارند، مسعود رجوی ضمن تأیید موارد گفته شده می‌گوید اما هیچ‌یک از این‌ها بالاترین «ارزش» نیست. بالاترین «ارزش» در سازمان «حفاظت از رهبری» است. پس از این نشست مقرر می‌شود که مسعود دلیلی (۸) محافظ ویژه‌ی مسعود رجوی هنگام ورود بالاترین کادرهای مجاهدین به نشست‌ها و دیدارهای با مسعود رجوی بدون استثنا آن‌ها را مورد تفتیش بدنی قرار دهد.
 
پس از ۱۱ سپتامبر مجاهدین که متوجه‌ی تنگی اوضاع شده بودند در صدد استفاده از راه‌های احتمالی فرار برای مسئولین این سازمان بودند و در همین رابطه به کرات و در پوشش‌های مختلف مسیرهای سوریه و مصر را امتحان کردند. در این رابطه افراد نزدیک به مجاهدین را نیز به عنوان طعمه انتخاب می‌کردند که هم به آن‌ها و سلامت‌شان ایمان داشتند و هم اگر مشکلی برای آن‌ها در تست این مسیرها پیش می‌آمد کمترین بها را می پرداختند.
حضور بعدی ابراهیم خدابنده و جمیل بصام دو عضو قدیمی مجاهدین در سوریه در بهار ۸۲ که منجر به دستگیری و تحویل آن‌ها به رژیم شد پس از تست‌های مکرر اولیه و تأسیس یک شرکت تجاری در سوریه بود. هدف سفر آن‌ها به سوریه تلاش برای خروج ۵۰ نفر از کادرهای مجاهدین از طریق این کشور بود. (۹)
 
فرار مریم رجوی در دیماه ۱۳۸۱
 
مریم رجوی در اواسط دی ماه 1381 برابر با اوایل ژانویه 2003، یعنی دو ماه و نیم قبل از حمله نیروهای ائتلاف به عراق، این کشور را ترک کرد و به جای حضور در صحنه‌ی عاشورا به ویلای فرانسه گریخت. این بار نیز او زودتر از مسعود رجوی به کشور مقصد رفت تا زمینه‌ی فرار و ورود مسعود رجوی به اروپا را فراهم کند. اما ظاهراً دولت فرانسه و مقامات این کشور دست مجاهدین را خوانده بودند و با حمله به «اورسورواز» و دستگیری مریم رجوی و ۱۶۰ نفر از اعضا و هواداران مجاهدین در پاریس طرح مجاهدین را نیز با شکست مواجه کردند و به این ترتیب به مسعود رجوی پیام دادند که فرانسه حاضر به پذیرش او در خاک خود نیست. (البته دلایل دیگری نیز برای این حمله می‌توان شمرد.)
در شرایطی که عراق با خطر حمله‌ی نیروهای آمریکایی مواجه بود و هیچ‌ آینده‌ای برای مجاهدین متصور نبود حضور مریم رجوی در پاریس چیزی به جز فرار از مهلکه و جان به دربردن معنا نداشت.
اطلاع رزمندگان ارتش آزادیبخش از فرار مریم رجوی در شرایطی که این نیروها با خطر قتل‌عام مواجه بودند مخاطرات جدی برای مجاهدین و فرماندهان ارتش آزادیبخش داشت و معلوم نبود رزمندگان ارتش چه واکنشی از خود نشان دهند. چرا که آن‌ها به سادگی متوجه می‌شدند قرار نیست لشکرهای ارتش‌ آزادیبخش به داخل کشور حمله کرده و «ایران زیباترین وطن» را آزاد کنند. این را مسعود رجوی بهتر از هرکس می ٔدانست و به همین دلیل دستور داد که فرار مریم رجوی به اطلاع اعضا و هواداران این سازمان و اعضای شورای ملی مقاومت نرسد و در مناسبات مجاهدین دروغ‌های عجیبی را نیز در ارتباط با مریم رجوی که در ویلای پاریس با خدم و حشم‌اش غنوده بود پخش می‌کردند و به گونه‌ای جلوه‌ می‌دادند که گویا در سنگر است و در زیر بمباران. این دروغپردازی‌ها در حالی صورت می‌گرفت که مقامات دولت فرانسه، سرویس‌های امنیتی اروپایی و آمریکا و رژیم از حضور او در پاریس با خبر بودند.
چه بسا مسعود رجوی می‌کوشید پس از ورود خودش به اروپا در کنار مریم رجوی حاضر شده و با شیپور فتح و پیروزی موضوع حضور رهبری در فرانسه و یا «پرواز انقلاب» به قلب پاریس و آغاز دوران «تاریخ‌ساز»‌ جدید و شکست‌ توطئه‌های رژیم را اعلام کند. کما این که اخراج محترمانه‌ی مریم رجوی از پاریس در سال ۱۹۹۶ را بازگشت مریم رجوی به میان «رزمندگان ‌آزادی» و فتح بزرگ خوانده و شیپور «راهگشایی» زدند و وعده‌ی سقوط رژیم و «آغاز دمکراسی در ایران» تا سال ۲۰۰۰ را دادند و در این راه تعداد زیادی از مجاهدین را به عملیات‌های بدون بازگشت فرستادند و مژگان پارسایی به مسعود رجوی قول داد که تا سال بعد کسی را در قرارگاه انزلی زنده باقی نگذارد و همه‌ی آن‌ها را به قتلگاه رژیم روانه کند.  
مسعود و مریم رجوی با فریب و دغلکاری و نوید سرنگونی رژیم در کوتاه مدت، کوشیدند اذهان را از روی بازگشت مریم رجوی به عراق و شکست مطلق طرح بازوی سیاسی مقاومت در پاریس که مسعود رجوی پیش از این آن را ضرورت استراتژیکی نبرد می‌خواند، منحرف کنند.
در همان ایام بود که مسعود رجوی فریبکارانه در نشست جمعی مجاهدین وعده می‌داد کاری می‌کنیم که  رفسنجانی پابرهنه به عراق بیاید و به مجاهدین التماس کند و در عمل و هنگامی که فرار را بر قرار ترجیح داده بود و آینده‌ای برای «اشرف» متصور نبود این او بود که به رفسنجانی و دیگر جانیان نشسته در مجلس «خبرگان رهبری» نامه نوشت و ضمن آن که خود را «حقیر» خواند و از در «سلم» و «سلام» و «صلح» درآمد، ملتمسانه خواستار آن شد که خامنه‌ای را برکنار کنند و اجازه دهند او و مجاهدین به کشور بازگردند.
این مسعود رجوی بود که در سال ۱۳۹۲این بار به خامنه‌ای نامه نوشت و التماس کرد که رفسنجانی را به رقابت بر سر انتخابات ریاست جمهوی بازگرداند و بعد عاجزانه از رفسنجانی خواست با کمک بازار و ... بر علیه خامنه‌ای و دستگاه او قیام کند.
و در جریان دستگیری مریم رجوی در پاریس در حالی که تعدادی از مسئولان درجه اول مجاهدین از جمله شهرزاد صدر حاج‌سیدجوادی و مهوش سپهری و تعدادی از مسئولان درجه اول مجاهدین آزاد شده بودند و این به مفهوم آزادی بقیه دستگیرشدگان بود، دستور خودسوزی به مجاهدین داد تا موضوع فرار مریم رجوی به پاریس و مخفی نگاه داشتن آن از نیروها تحت‌الشعاع خودسوزی‌ها قرار گیرد. در «اشرف» هم مسئولان سازمان به اشاره‌ی مسعود رجوی به منظور مقابله‌ با اعتراضات مجاهدینی که متوجه فریب‌کاری رهبری شده بودند نشست‌های متعدد گذاشتند و با هیاهو و جنجال از نیروهای تحت فشار خواسته شد که به عنوان اعتراض علیه دستگیری مریم رجوی تقاضای خودسوزی کنند. رجوی به این ترتیب کوشید صورت مسئله را تغییر دهد.  
 
دوم فروردین ۱۳۸۲، ابراهیم ذاکری یکی از مسئولان مجاهدین در پاریس فوت کرد. مراسم تشییع و خاکسپاری پیکر وی در روز ۸ فروردین ماه در گورستان پرلاشز پاریس برگزار شد. در این مراسم شمار کثیری از اعضای شورای رهبری و مسئولان سیاسی و بخش‌ امنیت و اطلاعات مجاهدین حضور داشتند که حاکی از حضور مریم رجوی در پاریس بود وگرنه وجود این عده در پاریس و در حالی که نیروهای مجاهدین زیر آتش قرار داشتند و مسعود رجوی وعده‌ی عملیات «فروغ ۲» و حمله برای یکسره کردن کار رژیم را می‌داد غیرقابل توجیه بود.
در این مراسم محمد سید‌المحدثین یکی از مسئولان مجاهدین و اداره‌‌کنندگان دستگاه سیاسی این سازمان  بر اساس تحلیل‌های غیراقعی و دور ذهن مسعود رجوی ادعای خام‌خیالانه‌‌ای مبنی بر این که با وجود هفت میلیون نیروی مسلح مردمی و ارتش تا دندان مسلح عراق و گارد ریاست‌جمهوری نیروهای آمریکایی در نبرد زمینی شکست سنگینی خواهند خورد و عراق باتلاقی بسا عمیق تر از ویتنام برای آمریکایی‌ها خواهد بود و ... را مطرح کرد.
تردیدی نبود که نه او و نه رهبرش مسعود رجوی به چنین چیزی باور نداشتند و به همین خاطر از همان ابتدا نقشه‌‌های فرار را مرور می‌کردند و ادعاهایشان در سطح یاوه‌گویی سعید‌الصحاف وزیر تبلیغات دولت عراق بود.  ۱۲ روز پس از ادعای سید‌المحدثین بغداد با کمترین مقاومت سقوط کرد و مسعود رجوی با استفاده از فرصت به‌دست آمده در صدد فرار از عراق برآمد.
 
فرار مسعود رجوی پس از فروپاشی عراق
 
مسعود رجوی در دوران قدرت حزب بعث و فرماندهی صدام‌حسین بر عراق، قادر به ترک این کشور نبود. صدام حسین چنین اجازه‌ای به او نمی‌داد. وی طی سال‌های گذشته صدها میلیون‌ دلار تسلیحات، سوخت، تجهیزات مختلف، آذوقه، مواد دارویی، پول نقد را به همراه بالاترین آموزش‌های نظامی و اطلاعاتی از طریق فرماندهان نظامی و اطلاعاتی عراق در اختیار مجاهدین قرار داده بود و حالا نمی‌پذیرفت در شرایطی که موجودیت او و حزب بعث و دولتش به خطر افتاده و کلیه‌ی اعضای خانواده‌اش به همراه رهبران حزب بعث در عراق به سر می‌برند، مسعود رجوی صحنه را ترک کند و جان خود را نجات دهد. این حرکت در نگاه او ضمن آن که خیانت محسوب می‌شد، برباد دادن امکانات عراق نیز معنا می‌شد. این چیزی نبود که صدام حسین به راحتی از آن چشم‌پوشی کند.
مسعود رجوی به خوبی می‌دانست صدام حسین به سادگی دستور اعدام نزدیک‌ترین دوستان و همراهانش در شورای انقلاب، رهبری حزب بعث، ارتش و دیگر نهادهای مهم عراق را داده بود. در واقع از هنگامی که مسعود رجوی وارد عراق شد در یک زندان طلایی قرار گرفت. خروج او از این زندان به اختیار خودش نبود. بدون اجازه‌ی استخبارات و بدون هماهنگی با دولت عراق او امکان کوچکترین تحرکی را نداشت. مسئله‌ی خروج از عراق قطعاً بدون اجازه‌ی دولت عراق غیرممکن بود. ماندن در عراق در روزهای حمله‌ انتخاب مسعود رجوی نبود به او تحمیل شده بود. چنانچه در سال ۱۹۹۰ نیز او مجبور بود در سنگرهای به شدت حفاظت شده عراق بماند در صورتی‌که بعدها او این موضوع را احساس مسئولیت در قبال نیروهای مجاهدین و ارتش آزادیبخش جا زد و مدعی شد علیرغم درخواست مسئولان سیاسی و اطلاعاتی و امنیتی مجاهدین مبنی بر ترک این کشور حاضر به خروج از عراق نشد.
مسعود رجوی در جریان حمله‌ی نیروهای آمریکایی علیرغم میل‌ باطنی‌اش تا فروپاشی دولت عراق در این کشور بود و پس از سقوط بغداد او از «زندان عراق» گریخت و خود را به اردن رساند. این در حالی بود که او به نیروهای مجاهدین قول داده بود در صورت وقوع جنگ و حمله‌ی آمریکا به عراق، «اینبار من و مریم در پیشاپیش همه حرکت خواهیم کرد، اینبار با همه دفعات تفاوت دارد، این شرایط تاریخی هست که سالها در انتظارش بودیم و دیگر قابل تکرار هم نیست، یا پیروز می‌شویم و یا همگی کشته می‌شویم».
 
او پس از پایان «جنگ خلیج» اول در سال ۱۹۹۰ در بحث «صلیب» صحنه‌‌ی پایان فیلم اسپارتاکوس را تصویر کرده و مدعی شده بود همه‌ی ما و از جمله من و مریم «صلیب»‌مان را به دوش می‌‌کشیم. من و مریم در حالی که شاهد به صلیب‌کشیده شدن همه‌ی شما هستیم خود بر بالای صلیب می‌رویم. در حالی که مریم رجوی که قرار بود پیشاپیش همه حرکت کند دو ماه و نیم قبل از آغاز حمله‌ی نیروهای ائتلاف به عراق به پاریس گریخته بود تا مقدمات سفر مسعود رجوی را نیز فراهم کند. او این بار نیز به جای ماندن، مقاومت کردن و به استقبال مرگ رفتن، گزینه‌‌‌ی فرار و نجات جانش را انتخاب کرد.
فرمانده‌ کل ارتش آزادیبخش در حالی نیروهایش را در مقابل دشمن تنها گذاشت و فرار کرد که نه تنها طبق معیارهای انقلابی بلکه نظامی و حتی قوانین مربوط به خلبان‌ها و ناخدا‌های کشتی‌ نیز خیانت محسوب می‌شود. (۱۰)
البته این بار تنها فرار از صحنه‌ی جنگ و نبرد نیست. او دوران غیبتش را نیز آغاز می‌کند تا مجبور نباشد به سؤالات بی‌شماری که هست پاسخ دهد. این بار او بهانه‌ی خروج از ایران را نیز ندارد چرا که «شورای ملی مقاومت» نیز متجاوز از سه دهه است که تشکیل شده و به عنوان «تنها آلترناتیو دمکراتیک» جا افتاده است. با این حال هنوز زنده ماندن او در اولویت است. 
 
به مهلکه کشاندن کودکان، نوجوانان و جوانان پس از فرار از عراق
 
نکته‌ی حائر اهمیت آن که مسعود رجوی پس از فرار خود و مریم رجوی از عراق و به ویژه پس از فروپاشی دولت عراق و حمله نیروهای فرانسوی به «اورسورواز» و دستگیری مریم رجوی و بیش از ۱۶۰ نفر از اعضای مجاهدین در فرانسه و در حالی که عراق مطلقا امن نبود، ده‌ها نوجوان و جوان را از اروپا و ایران با انواع و اقسام خدعه و نیرنگ به مهلکه‌ی عراق کشاند و آن‌ها را در «اشرف» و «زندان لیبرتی» به بند کشید. تعدادی از این نوجوانان هنوز به سن قانونی نرسیده بودند.
او به دروغ نزد هواداران مجاهدین تبلیغ می‌کند که خواستار خروج مجاهدین از عراق است اما کشوری آن‌ها را نمی‌پذیرد. اگر چنین چیزی صحت دارد چرا نوجوانان و جوانان را حتی از اروپا به چنین مهلکه‌ای می‌کشاند که هیچ آینده‌ای برای آن متصور نبود؟ آن‌ها در زندان «اشرف» و «لیبرتی» قرار است کدام مبارزه علیه رژیم جمهوری اسلامی را سازمان دهند؟
تردیدی نیست که مسعود رجوی از آن‌ها به عنوان گوشت دم توپ و بالارفتن آمار استفاده می‌کند. او در جریان حمله‌ی نیروهای عراقی در فروردین ۹۰ از این کودکان و دیگر کسانی که در عنفوان جوانی از اروپا و آمریکا به اشرف برده شده بودند به عنوان سپر انسانی استفاده کرد تا بلکه با کشته شدن آن‌ها و انتشار مصاحبه‌های هدایت‌شده‌‌ای که قبلاً از آن‌ها گرفته شده بود احساسات جریحه‌دار شده‌ی مردم را به سمت خود جلب کند.
 
برای نمونه:
ساناز یکی از کودکانی را که با مشکلات شدید خانوادگی روبرو بود در پاییز ۲۰۰۳ در هفده سالگی از سوئد و از پشت میز مدرسه به عراق کشاند. دقیقه ۱ و ۱۳ ثانیه می‌توانید او را همراه با تعدادی دیگر از جوانان ببینید.
 
 
مهدیه مددزاده را که در ۱۹ فروردین ۱۳۹۰ در «اشرف» به خاک کشیده شد در خرداد ۱۳۸۷ به عراق کشاند.
 
اکبر مددزاده را که در ۱۹ فروردین ۱۳۹۰ جان داد در سال ۱۳۸۵ به اشرف کشاند.
 
 
بهروز کاظمی فرزند جعفر کاظمی در سال ۱۳۸۷ در سن ۱۵ سالگی به عراق و اشرف برده شد.
 
 
شقایق رجبی که هم‌ اکنون ۱۷ ساله است هنگامی که کودکی بیش نبود و پدرش عبدالرضا رجبی در زندان بود به «اشرف» برده شد.
 
 
خواهرش فائزه در بیست سالگی در فروردین ۱۳۹۰ در اشرف به خاک افتاد.  او در حالی که نوجوانی بیش نبود به اشرف منتقل شد .
 
 
این دو به همراه مادر و دو برادرشان اشکان و ... پس از  سال ۲۰۰۵ به اشرف برده شدند.
 
هجرت و فروغ معزی، نرگس دگمه‌چی، امیر سید‌احمدی، برادران رضایی و اعضای خانواده‌ی بنازاده امیرخیزی (فرزندان کبری و محمد) و ... کسانی هستند که پس از سقوط دولت عراق و به مخاطره افتادن جان مجاهدین در این کشور و هنگامی که هیچ‌ چشم‌انداز روشنی برای «اشرف» و مجاهدین در عراق نبود به این کشور برده شدند. همچنان می توان این لیست را ادامه داد .
در کجای دنیا افراد را برای مبارزه، از دنیای آزاد به زندان و قتلگاه می‌برند و با «لشکر فدایی» خواندن آن‌ها همچنان بر ماندگاری در زندان پر خطر پافشاری می‌کنند.
متأسفانه نیروهای آمریکایی در این اقدام غیرانسانی شریک و سهیم هستند. انتقال این نوجوانان و جوانان به «اشرف» با اطلاع نیروهای آمریکایی صورت می‌گرفت که مغایر کنوانسیون‌های بین‌المللی و قوانین داخلی این کشور است.
 
تحرکات مجاهدین در دوران حمله‌ی نیروهای ائتلاف
 
۱- روز جمعه ۱۶ اسفند 1381 برابر با ۷ مارس ۲۰۰۳، مسعود رجوی با صدور پیامی تحت عنوان، «آماده باش نظامی»، «فرماندهی کل ارتش آزادیبخش ملی ایران»، به اعضای مجاهدین در عراق دستور داد حداکثر تا یک هفته آمادگی جنگی کسب کرده و با فرماندهان خود در نواحی مرزی ایران و عراق مستقر شوند. بر اساس این دستور‌العمل مجاهدین موظف شده بودند چنانچه آمریکا به عراق حمله کرد به سمت داخل ایران پیشروی کرده و رژیم را سرنگون کنند!
در پیام مسعود رجوی تأکید شده بود وضعیت عراق نامتعین است و معلوم نیست اوضاع به چه سمتی خواهد چرخید، اما مجاهدین باید «لحظه طلایی» را دریابند. او دستور داده بود چنانچه در این عملیات نیروهای آمریکایی به سمت مجاهدین شلیک کردند، جواب آن‌ها را ارتش آزادیبخش با ده ها برابر آتش تهیه خواهد داد. اما اگر گلوله ای به سمت مجاهدین شلیک نشد، ولی جلوی حرکت آن‌ها به سمت ایران را گرفتند و گفتند کجا می‌روید؛ می‌گوییم به خانه‌مان، ایران! وی حتی تأکید کرده بود «اگر بهر دلیلی نتوانستیم سلاحهایمان را همراه ببریم یا نیروهای آمریکایی نگذاشتند، ما با همان کلاشینکف هایمان خواهیم رفت و حتی اگر آنرا هم اجازه ندادند با دست خالی خواهیم رفت و با چنگ و ناخن و دندان هم که شده دمار از روزگار رژیم در خواهیم آورد».
همانطور که انتظار می‌رفت او نه تنها در مقابل بمباران نیروهای آمریکایی دست به اقدامی نزد بلکه قدمی به سوی مرز نیز برنداشت و تنها مدعی شد که «لحظه‌ی طلایی» به دست نیامد. (۱۱)
او در حالی که در صدد فرار از عراق بود و مریم را نیز برای آماده‌سازی شرایط راهی فرانسه کرده بود ذهن اعضا و مسئولان مجاهدین را به انجام  عملیات «فروغ ۲» و حمله نهایی و «لحظه طلایی» مشغول می‌کرد تا در سایه‌ی این فضا سازی کاذب فرار آن‌ها ساده‌تر انجام گیرد و اذهان متوجه‌ی آن نشود. (۱۲)
 
۲- از روز جمعه ۲۳ اسفند ۱۳۸۱ برابر با ۱۴ مارس ۲۰۰۳ تا سه شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۱ برابر با ۱۸ مارس ۲۰۰۳ ، نیروهای مجاهدین در عراق، پس از کسب آمادگی، قرارگاه اشرف را با توپ و تانک ترک کرده و در نواحی مرزی ایران و عراق و در کوه‌ها‌ی محدوده‌ی شهرهای جلولا و خانقین، ضمن استتار تسلیحاتشان در سنگر‌ها، پناهگاه‌ها و جانپناه‌های زیر زمینی مستقر شدند. این نیروها تا پایان حمله‌ی نظامی آمریکا و سقوط صدام حسین در زیر زمین و سنگرها مستقر بودند. مجاهدین از این دوران به عنوان «دوران پراکندگی» یاد می‌کنند. در همین ایام مجاهدین مختصات قرارگاه‌های خود را به نیروهای ملل متحد در عراق و نیروهای آمریکایی گزارش داده بودند.
۳- چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۱ برابر با ۱۹ مارس ۲۰۰۳  حمله‌ی نیروهای ائتلاف به رهبری آمریکا به عراق آغاز شد.
۴- در فروردین ۱۳۸۲ برابر با نیمه اول آوریل سال ۲۰۰۳ بر اساس اخبار انتشار یافته مسعود رجوی و ستاد فرماندهی ارتش آزادیبخش در پایگاه علوی واقع در نزدیکی شهر مقدادیه مستقر بودند. این قرارگاه دارای سنگر فرماندهی بزرگ شامل اتاق‌های متعدد و سالن جلسه و مجهز به سیستم تهویه ضد شیمیایی، میکربی و اتمی بود که در جریان اشغال عراق توسط آمریکا، به طور کامل منهدم گردید.
 
در انتهای هفته‌ی اول آوریل 2003، پایگاه علوی توسط هواپیماهای آمریکایی بمباران شد و تعدادی از اعضای ستاد فرماندهی مجاهدین کشته و مجروح شدند. یکی از مجروحان این بمباران مهناز بزازی عضو شورای رهبری مجاهدین و مسئول سابق ضد‌اطلاعات ارتش آزادیبخش بود که هر دو پایش قطع شد. مسعود رجوی از قرار معلوم پیش از بمباران این قرارگاه را ترک کرده بود.
طبق اخبار انتشار یافته پس از سقوط بغداد نیز نیروهای مجاهدین در ناحیه‌ی جلولا به علت به حرکت‌درآوردن ستون زرهی هدف بمباران شدید جت‌های آمریکایی قرار گرفتند. هدف بمباران نیروهای آمریکایی انهدام ادوات زرهی بود و نه نابودی نفرات. برای همین به نیروها فرصت می‌دادند که از تانک‌ها و نفربرهای زرهی شان فاصله بگیرند و در گودال ها و قسمت های ناهموار زمین مخفی شوند تا از ترکش ها و موج انفجار در امان بمانند. 
از قرار معلوم فرماندهان مجاهدین نمی‌دانستند که جت های جنگنده‌ی آمریکایی قادر به ردیابی حرارت اگزوز تانک و نفربر زرهی هستند.  
قرارگاه‌های مجاهدین در جلولا نیز توسط نیروهای کرد اشغال شده و محافظین قرارگاه بدست آن‌ها به طرز فجیعی کشته شدند.
در ابتدا مجاهدین ضمن تکذیب حملات نیروهای آمریکایی، آن‌ها را به نیروهای رژیم و سپاه بدر و ... نسبت می‌دادند. این بار برخلاف ۱۹۹۰ مسعود رجوی که سنبه را پر زور می‌دید به نیروهای مجاهدین تأکید کرده بود در مقابل کردها کوچکترین مقاومتی نکنند و سلاح‌هایشان را نیز به آن‌ها تحویل دهند.  
 
در ۲۰ فروردین ۱۳۸۲ بغداد سقوط کرد و مسعود رجوی همراه با محافظانش به اردن گریخت.
 
در تاریخ 1 اردیبهشت1382 برابر با دوشنبه 21 آوریل 2003 نیروهای آمریکایی، مجاهدین را در جلولا و اشرف خلع سلاح کردند.  
 
در خردادماه ۱۳۸۲ زهره قائمی در نشستی در قرارگاه اشرف مورد سئوال قرار می‌گیرد که در بمباران‌ها و وضعیت نابسامان عراق آیا سازمان توانسته امنیت «برادر مسعود» را حفظ کند؟ زهره قائمی پاسخ می‌دهد: بالاخره برادر مسعود به جای امنی رسید و دیگر هیچگونه نگرانی بابت او وجود ندارد!
 
جیمز جفری مسئول تیم سیاست‌گذاری ایران و مشاور عالی کاندولیزا رایس، وزیر خارجه آمریکا و سفیر سابق آمریکا در عراق در آذر ۱۳۸۵ به صراحت در مورد محل زندگی مسعود رجوی گفت:
 
«او در بازداشت ما نیست. تا آنجا که ما می‌دانیم او هرگز در بازداشت ما نبوده است. تا آنجا که می‌دانم او در اروپای غربی یا در خاورمیانه است، اما در اردوگاه اشرف نیست.»
 
 
در شهریور ۱۳۸۷ علیرضا جعفرزاده سخنگوی مجاهدین و شورای ملی مقاومت در آمریکا در پاسخ به سؤال بیژن فرهودی از صدای آمریکا که پرسید:
 
«آقای جعفرزاده صحبت‌هایی می‌شود که آقای رجوی در عراق نیست شما می‌توانید بگوئید مسعود رجوی الان در کجا بسر می‌برد؟»
پاسخ داد:
«مسلما آقای رجوی الان در عراق نیست چرا به این دلیل که در همان حوالی سال ۲۰۰۳ که یک تیم ترور از جانب خامنه‌ای به منظور ترور آقای رجوی اعزام شده بود .»
 
 
 
سخنگوی مجاهدین دلیل فرار (۱۳) رجوی از عراق را ترس از کشته شدن آن هم از جانب یک تیم ترور اعزامی از سوی خامنه‌ای دانست و نه هیچ‌چیز دیگر. این بار دیگر نه «تدارک قیام» مطرح بود و نه « سازمان‌دادن نیروهای نظامی مقاومت» بلکه تنها فرار بود آن‌هم برای نجات جان خود و باقی گذاشتن همه چیز در پشت سر.
 
در حکم دادگاه انگلیس (پوئک) نیز تلویحاً آمده است که مسعود رجوی و مریم رجوی و ... در عراق نیستند و به همین دلیل تعهدنامه‌ی خلع‌سلاح مجاهدین را امضا نکرده‌اند. چون کسانی که در عراق بودند ملزم به امضای آن بودند.
 
در آذرماه ۱۳۹۱ نیز سیدمحسن حکیم عضو شورای رهبری «مجلس اعلای اسلامی عراق» در گفتگو با هیات خبرنگاران ایرانی در بغداد به صراحت اعلام کرد که مسعود رجوی در عراق نیست:
 
 
مسعود رجوی که پس از کشتار مجاهدین در قرارگاه اشرف در شهریور ۱۳۹۲ تحت فشار افکار عمومی و نیروها و هوادارانش قرار گرفته بود و همه شاهد بودند او چگونه ۱۰۰ نفر از زبده‌ترین کادرهایش را کاملاً بی‌دفاع در مقابل نیروهای رژیم رها کرده، پس از گذشت ۱۷ روز با یک سناریوی نخ‌نما وارد میدان شد و فریبکارانه مدعی شد که در این مدت در جنگ و گریز بوده تا از دست نیروهای رژیم و مهلکه‌ای که برای به دام انداختن او ساخته بودند بگریزد. او در پیام خود به مجاهدین گفت:‌
 
«... در هر حال هفده روز است که رژیم به دنبال من و من به دنبال گروگان‌ها بودم و روشن شد که تا به امروز در عراق و در زندان مالکی هستند.»
 
 
مریم رجوی که خود یکی از فراریان صحنه‌ی جنگ پس از ۳۰  خرداد ۶۰ و تحولات عراق در جریان سقوط دولت صدام حسین است نیز سیاست همسر و رهبر عقیدتی‌اش را ادامه داد و در سخنرانی خود در ویلپنت به دروغ مدعی شد:‌
 
«بزرگترین شکست رژیم در سال ۹۲، ناکامی در ضربه زدن به رهبر مقاومت بود.»
 
 
این زوج بهتر از هرکس به قبح فرار از صحنه‌ی جنگ و تنها گذاشتن نیروهایشان در دهان گرگ واقف هستند. به همین دلیل می‌کوشند به دروغ مسعود رجوی را همراه و هم‌سرنوشت با آن‌ها نشان دهند و به طور تلویحی در ذهن آن‌ها جا بیندازند که در هنگام حمله‌ی نیروهای رژیم به اشرف، وی در پناهگاه‌ زیرزمینی بوده و طی عملیات خارق‌العاده و محیر‌العقولی که به «زورو» و «رامبو» شبیه است، حلقه‌های محاصره‌ی نیروهای عراقی را شکسته و توانسته از مهلکه بگریزد و خود را به جای امنی برساند. این دو به دروغ مدعی می‌شوند که هدف رژیم از حمله به اشرف در سال گذشته دستیابی به مسعود رجوی بوده است! در حالی که رژیم بهتر از هرکس می‌دانست او در عراق حضور ندارد.
 
و امروز در حالی مسعود رجوی در دوران غیبت در محلی امن در خارج از عراق به سر می‌برد و مریم رجوی در فرانسه و در پرقو زندگی می‌کند و تمامی وسایل آسایش برایش فراهم است و عمل‌های مختلف زیبایی انجام می‌دهد و ، عزم جزم‌کرده‌اند که برخلاف ادعاهایشان هر طور شده ساکنان لیبرتی را به کشتن بدهند و تا آن‌جا که در توانشان هست اجازه ندهند آن‌ها از عراق خارج شوند. سخنان جنون‌آمیز مسعود رجوی به مناسب عاشورا که به تاریخ ۱۱ آبان ۱۳۹۳ خطاب به ساکنان لیبرتی انتشار یافت زمینه‌سازی برای کشتار هرچه بیشتر مجاهدین و تحریک دولت عراق به خونریزی است.
 
http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-65754.html
 
در کلیپی که از سخنان او مجاهدین خلق تهیه کرده‌اند پس از نشان دادن تصاویر نوری‌المالکی و جلال طالبانی مسعود رجوی به شکلی هیستریک می‌گوید: «در بحث‌های رمضان هم گفتم که اگر این بار هم کسی جرأت کند مثل اشرف به لیبرتی حمله کند نباید زنده برگردد. این بار با چنگ و ناخن و دندان مقابله می‌کنیم، می‌کشم می‌کشم هرآنکه خواهرم کشت، هرکه برادرم کشت. درس جدیدی می دهیم، درس درخشان. درس کهکشان زهره و حالا پرچم فروغ به اهتزاز درآمده است.» از دقیقه ۴۶ به بعد مشاهده کنید:‌
 
 
البته او پیشتر هم بصورت غیرمسئولانه‌ای شعار می‌داد «سیاج اشرف مرز سرخ است و کسی حق نزدیک شدن به آن را ندارد». در پی همین شعارها او هربار مجاهدین را با دست خالی به مصاف نیروهای عراقی می‌فرستاد و هر بار پس از به قربانگاه فرستادن ده‌ها نفر و صدها مجروح به خواسته‌های عراقی‌ها گردن می‌گذاشت.
 
او این بار فریاد می‌زند «ثار ثار [خون، خون] آماده‌ی کارزار»، «یک انقلاب خونبار این است چاره‌ی کار». او در این سخنرانی عاشورا را شبیه‌‌سازی می‌کند. در عاشورا کلیه‌ی یاران و همراهان حسین کشته شدند. مسعود رجوی به دنبال خلق چنین  «عاشورایی» است. البته عاشورای بدون حسین و زینب و عباس. پیام او نشانگر هدف او مبنی بر به کشتن دادن مجاهدین در لیبرتی است و نه خروج بدون دردسر نیروها از عراق. (۱۴)
در برابر او باید ایستاد و گفت:
 
«ور زانکه شکر نمی فروشید
در دادن سرکه هم مکوشید
چون راست نمی کنید کاری
شمشیر زدن چراست باری؟» (نظامی گنجوی – لیلی و مجنون)
 
او در حالی که خود در هر صحنه‌ای که بوی خطر از آن بیاید راه گریز پیش می‌گیرد، «شکنجه، تیرباران، زندان، اعدام» و حضور در آتش و  خون را برای مجاهدین «واجب» می‌داند. نباید به او که در امن و آسایش به سر می‌برد اجازه داد یک بار دیگر مجاهدین را روانه‌ی قتلگاه کند.
 
ایرج مصداقی  آذر ۱۳۹۳
 
 
پانویس:
 
۱- مسعود رجوی و مهدی ابریشم‌چی در مناسبات درونی مجاهدین زشت‌ترین تعابیر را راجع به نعمت میرزازاده به کار می‌برند. این تعابیر به ویژه در حضور خواهرزاده‌ی وی، احمد افشار (فرزاد) به شکل وقیحانه‌ای تشدید می‌شود. با این حال گاه و بیگاه نمایندگانشان را به همراه احمد افشار نزد میرزازاده در پاریس می‌فرستند. مسعود رجوی و دستگاهی که هدایت می‌کند مطلقا به آن‌چه می‌نمایند باور ندارند و در خلوت به گونه‌ای دیگر عمل می‌کنند.
 
۲- مهدی ابریشم چی در این رابطه می‌‌گوید:‌
«خیلی جاها خود مسعود، برای این‌که ماها یاد بگیریم مشخصاً می‌رفت پشت این اعلامیه‌ها. گاهی من خودم واقعاً قلبم می‌گرفت. برای این‌که از زندان ‌آمده بود، شکنجه شده بود و مریض بود، روی مبل می‌افتاد و هر ۵ دقیقه به ۵ دقیقه یک جمله بیشتر نمی‌توانست بگوید و دیکته کند.»
(سخنرانی مهدی‌ ابریشم‌چی درباره‌‌ی انقلاب ایدئولوژیک ۱۱ خردادماه ۶۴، انتشارات کتاب طالقانی، آبانماه ۶۴، ص ۳۴)
تردیدی نیست که مهدی ابریشم‌چی دروغ می‌گوید. مسعود رجوی بیماری خاصی نداشت که چنین عوارضی داشته باشد و علم پزشکی با چنین پدیده‌ای ناآشناست. حتی دهه‌ها بعد در حالی که دوران میانسالی را پشت سر می‌گذاشت نیز وی ساعت‌ها و روزهای متوالی پشت سر هم صحبت می‌کرد بدون آن که دچار کمترین مشکل و ناراحتی شود! در زندان هم به شهادت تمامی کسانی که با او هم‌بند و هم‌سلول بودند دچار چنین عارضه‌ و مشکلی نبود و یک زندگی عادی و نرمال داشت.
 
۳- «در زندان قصر مسائل مختلفی بود. بچه‌های پایین‌تر مثل رضا باکری، مهدی خسروشاهی، موسی خیابانی، عباس داوری و فتح‌ الله خامنه‌ای، مرکزیتی در داخل درست کرده بودند و مسعود رجوی را کنار گذاشته بودند. مسعود رجوی یک اقدام به خودکشی هم کرده بود – هرچه بود – جدی نبود و اصلاً وسیله‌ای مؤثر برای آن کار در دسترس نبود. در مجموع به خاطر تمام مسائل، بچه‌ها رجوی را از مرکزیت داخل زندان کنار گذاشته بودند. چیزی که برای من عجیب بود، این بود که چرا این قدر به رجوی برخورده بود.» بهمن بازرگانی یکی از اعضای سابق مرکزیت مجاهدین (سازمان مجاهدین خلق پیدایی تا فرجام (۱۳۴۴- ۱۳۸۴) مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی.
 
۴- مسعود رجوی پس از اعدام بدیع‌زادگان بر اساس سیاست سوءاستفاده از مردگان، این بار نام او را بر قرارگاه مجاهدین و محل استقرار خود گذاشت.  
 
۵- گزارش‌هایی هم از سوی زندانیان سیاسی سابق زن انتشار یافته که روی ملاقات مسعود رجوی و اشرف ربیعی در زندان تأکید می‌کنند. چنانچه موضوع صحت داشته باشد این ملاقات بدون اجازه‌‌ی بازجویان ساواک امکان پذیر نمی‌تواند بوده باشد و برای کسی که زیر شدیدترین شکنجه‌هاست چنین دیداری را کارسازی نمی‌کنند. صحت و سقم این گزارش برای من روشن نیست.
 
۶- نمایش بخشی از شخصیت وجودی اوست. اسماعیل وفا یغمایی برایم توضیح داد که در نشستی که او حضور داشته مسعود رجوی پای برهنه روی میزها می دویده و فریاد می‌زده «من پاهایم در خون است»، «من پاهایم در خون است» تا بلکه احساسات آن‌ها را برانگیزد.
 
۷- مجاهدین در تاریخ ۱۵ مراد ۱۳۸۱در نامه‌‌ای با امضای حسین مشعوفی ضمن تکذیب شکنجه و اجبار وی برای ماندن در قرارگاه اشرف که در گزارش عفو بین‌الملل و خانواده‌ی مشعوفی به آن‌ها اشاره شده بود، مدعی شدند «از بند بند این دست‌‌وپازدن‌های بلاهت بار که مرغ پخته را هم به خنده وا می‌دارد، دم خروس وزرات اطلاعات و دماغ سوختگی آخوند یونسی و رژیم پابه گور قرون وسطایی بیرون زده است. در پس این داد و فغان‌ها و به صحنه‌آوردن این قبیل مأموران سوخته و آبروباخته، حقانیت مقاومتی غرقه به خون را می‌توان نتیجه‌‌گیری کرد. مقاومتی که رژیم آخوندی را در بن‌بست استراتژیک قرار داده است.»
 
مجاهدین حتی حسین مشعوفی را مجبور کردند که همراه با سید‌المحدثین به دیدار مقامات صلیب سرخ برود. مشعوفی پس از سقوط دولت صدام حسین در دیدار با نمایندگان عفو بین‌‌الملل ضمن تأیید گزارش‌های منتشر شده‌ی قبلی از آسیب‌ جدی به کلیه‌هایش در اثر شکنجه و بستری شدن در بیمارستان بغداد خبر داد . وی همچنین تأکید کرد که نامه‌ای که مجاهدین به نام او منتشر کردند به زور از وی اخذ شده بود.
 
 
۸- در مقاله‌‌ی «سرنوشت مسعود دلیلی، یادآور سرنوشت سعید امامی»  راجع به او توضیح داده‌ام:
 
 
۹- ابراهیم خدابنده و جمیل بصام را آخرین بار در فرودین ۱۳۸۲ قبل از آن‌که برای انتقال مجاهدین از سوریه به اروپا به این کشور بروند دیدم. این دو در اثر اصرار ابلهانه‌ و دستور غیرقابل توجیه یکی از مسئولان زن مجاهدین برای مراجعه به پلیس مرزی سوریه و تلاش برای دریافت دو میلیون دلار وجه نقد مجاهدین که یک زن سوری در چمدان از مرز عبور داده بود، دستگیر شدند. او به آن‌ها گفته بود نزد پلیس رفته و بگویند ما تاجریم و این وجه به ما تعلق دارد! این دو نیز خام‌خیالانه پا در مهلکه گذاشته بودند. مجاهدین در قبال دستگیری این دو سکوت اختیار کردند تا آن که به ایران مسترد شدند.
 
۱۰- در ۱۸ مهرماه ۱۳۹۳ مقاله‌ای به امضای محمدرضا قاسم‌زاده یکی از اعضای وفادار به مجاهدین و رهبری آن انتشار یافت که روی نکته‌ی جالبی دست‌ گذاشته است که به نوعی بر خیانت مسعود رجوی نیز صحه می‌گذارد. او در مورد واکنش کارمندان سازمان ملل متحد و یونامی در عراق می‌نویسد:‌
 
«اما از یك فاكت دیگر زیاد چشمم آب نخورد و آن شورش عشائر عراقی در پایانه دوره مالكی بود كه هنوز تیر و تیركشی در الانبار و فلوجه راه افتاده و صدایش هم به سختی به اینجا میرسید اما دوستان جایگزین كوبلر فلنگ را بسته فرار را بر قرار ترجیح دادند، در یك صبح بهاری و در لیبرتی با خبر شدیم كه جا تر و بچه نیست، كجا رفتند، چی شد هیچی، حاجی حاجی مكه رفتند كه رفتند، مبادا تیر و تفنگها پرش فرودگاه را بگیرد آنوقت خر بیار و باقلی باركن. تا جانیكه من از قوانین غربی می‌دانم آنها به خیلی از قوانینی كه حالت جهان شمولی بخودش گرفته وفادارند فی‌المثل كشتیی كه در حال غرق شدن است آخرین نفری كه بایستی نجات پیدا كند ناخدای كشتی ست، چه بسا كه در اخبار چند وقت پیش حالا نمی‌دانم ایتالیا بود و یا جای دیگر ناخدا خودش را زودتر از مسافران نجات داده بود كه بدرستی بازداشت و محاكمه اش كردند، در مثل نیز مناقشه نیست و از آنجائیكه ما اهل لیبرتی در این كشتی طوفان زده عراق سرنشینان كشتی بودیم و هستیم و این جماعت نیز كشتیبان ما، امیدوارم روزی جوابگو باشند، به امید آنروز.»
 
http://www.aftabkaran.com/maghale.php?id=4322
 
آیا مجاهدین یک روز  در اشرف با خبر نشدند که «جا تر و بچه نیست»؟ ناخدای کشتی طوفان‌زده‌ی مجاهدین، مسعود رجوی است یا مأمورین ملل متحد؟  آیا طبق معیار مطرح شده‌ی مورد پذیرش مجاهدین، رهبر عقیدتی این سازمان و بانو نبایستی به سرنوشت ناخدای ایتالیایی دچار شوند؟
 
۱۱- در اسفندماه ۸۱ در گفتگوی دو نفره با ابوالقاسم (محسن) رضایی در دفتر مجاهدین در استکهلم که تا ساعت ۲ نیمه شب ادامه داشت، ضمن آن که شعارهای مجاهدین مبنی بر استفاده از شرایط عراق برای حمله‌‌ی نهایی علیه رژیم و عملیات «فروغ ۲» را رد کردم به او تأکید نمودم که حضور مسئولان طراز اول مجاهدین در اروپا نشان‌دهنده‌ی سمت و سوی مجاهدین برای انتقال به اروپا و ترکیب مسئولان نشان‌دهنده‌ی حضور فرد خاصی در اروپاست.
به او همچنین یادآوری کردم وقتی من و تو از عملیات «فروغ ۲» در دفتر استکهلم صحبت می‌کنیم قطعاً رژیم تمام نیروهایش را در منطقه‌ی مرزی بسیج کرده و منتظر عملیات است تا دمار از روزگار چند هزار نیروی مجاهدین که به لحاظ سن و سال مطلقاً عملیاتی نیستند درآورد. پای عنصر غافلگیری که مسعود رجوی پیشتر روی آن دست می‌گذاشت هم در میان نیست و خود وی بهتر از هرکس می‌داند که عملیاتی در کار نیست. پیش‌تر در نامه‌ی  خصوصی‌ام به محسن رضایی همه‌ی موارد یادشده را آورده‌ام :
 
 
۱۲- در جریان مرگ خمینی نیز رجوی که پیشتر مدعی شده بود در لحظه‌ی مرگ وی، مجاهدین به هر ترتیب حمله‌ی نهایی را صورت خواهند داد وگرنه خط استحاله رو خواهد آمد علیرغم دود و دم اولیه که نمایشی بیش نبود مدعی شد قصد حمله داشته اما صدام حسین اجازه نداده است!
 
۱۳- کسی که به گفته‌ی سخنگوی رسمی مجاهدین در آمریکا پس از با خبر شدن از اعزام «یک تیم ترور از جانب خامنه‌ای» برای ترور او قالب تهی کرده و بدون هیچ‌ بهانه‌ی دیگری در بحبوحه‌ی نبرد صحنه را ترک کرده و جان خود را نجات می‌دهد، سه دهه‌ است که با کینه‌‌ای عجیب از اعضا و کادرهای مجاهدین، فرماندهان عملیاتی، قهرمانان‌ صحنه‌های نبرد، زندانیان سیاسی از بندرسته، می‌پرسد چرا زنده مانده‌اید؟‌ و آنها می‌بایستی «خیانت»، «ضعف‌های فردی»، «حل‌نشدن در مبارزه» و ... را عامل زنده ماندن خود اعلام کنند تا او دست از سر آن‌ها بردارد.
 
۱۴- مسعود رجوی در سخنرانی ۱۱ آبان ۱۳۹۳ خود برای ساکنان کمپ «لیبرتی» در عراق که به مناسبت عاشورا صورت گرفت در حالی که مریم رجوی به دروغ در اروپا تبلیغ می‌کند خواهان خروج از این کشور بوده و حاضر به پرداخت هزینه‌های آن هستند، از مجاهدین گرفتار آمده در «لیبرتی» می‌خواهد که تعهد دهند همچنان در عراق و «لیبرتی» بمانند و مدعی می‌شود چراغ‌ها را خاموش کرده تا هرکس که بخواهد این کمپ را ترک کند و بقیه تا به آخر در آن‌جا بمانند. و عوامفریبانه حضور بی سرانجام مجاهدین در لیبرتی را «کارزار سرنگونی» می‌خواند اما در مورد این که چطور و چگونه اسارت در لیبرتی به سرنگونی رژیم منجر می‌شود توضیحی نمی‌دهد.
 او در همین سخنرانی به دروغ ادعا می‌کند به هرکس که خواهان ترک «لیبرتی» باشد کمک می‌کند تا به اروپا منتقل شود. او همچنین در سخنانی جنون آمیز، مخالفان و منتقدان مجاهدین را به مرگ محکوم کرده و به پیروانش وصیت می‌کند که آن‌ها را به قتل برسانند. و با خواندن زیارت عاشورا استعفا‌دهندگان از شورای ملی را لعنت کرده و در ردیف یزید و شمر و خولی و عمر سعد و ... قرار می‌‌دهد. او از حربه‌ای استفاده می‌کند که جنایتکاران حاکم بر میهن‌مان در دهه‌ی ۶۰ با توسل به آن صدها نوجوان را به خاطر خواندن و فروش نشریه و یا ریختن چسب در قفل مغازه‌ی حزب‌اللهی‌ها و یا اقدامات ایذایی از این دست، به اعدام محکوم کردند. حاکمان شرع با دستاویز قرار دادن «زیارت عاشورا» به چنین بیرحمی مبادرت می‌کردند. و امروز مسعود رجوی جا پای آن‌ها می‌گذارد.
 
 
من به ادعاهای او در گفتگو با همنشین بهار پاسخ داده‌ام که در لینک زیر آمده است.
 
 
 
 
چند خاطره و یک گواهی تاریخیعارف شیرازی
 
ضربه گسترده اول شهریور ۱۳۵۰ به سازمان مجاهدین سرآغاز معرفی وسیع این سازمان به جامعه و راه باز کردن آن در قلوب مردم بود. بویژه پس از فعال شدن مادران و خانواده های مجاهدین دستگیر شده و تلاش برای جلوگیری نمودن از اعدام فرزندان مجاهدشان این سازمان هر چه بیشتر در میان جوانان و اقشار آگاه جامعه جا باز کرده و مورد استقبال وسیع آنها قرار گرفت. من و دوستانم که از مدتها قبل با کار سیاسی و فرهنگی و با شرکت در تظاهرات و پخش اعلامیه علیه رژیم شاه فعال بودیم در چنین فضائی به راه و آرمان مجاهدین گرایش پیدا کرده و بصورت خود جوش به تبلیغ و معرفی سازمان مبادرت نمودیم، پس از چند نوبت تهیه و پخش اعلامیه در حمایت از سازمان در شهرهای مختلف -از جمله تهران، اصفهان، نجف آباد، کرج- و با دستگیر شدن چند نفر از افراد مرتبط با ما سرانجام من نیز در ۱۶ اسفند ۵۰ دستگیر شده و شبانه مرا به تهران منتقل نموده و به قزل قلعه بردند. در اولین روز بازجوئی -۱۸ اسفند ۵۰- مرا به ساختمان کوچکی بردند که اساساً یک اطاق بزرگ بازجوئی و چند اطاق کوچک بیشتر نداشت که یکی از آنها در آنموقع در اختیار داریوش فروهر بود و او مستمراً بین اطاق خودش و آبدارخانه و دستشوئی در حال رفت و آمد بود و معلوم بود که از وی بصورت ویژه در آنجا نگهداری میشود. پس از ساعتی انتظار -در بیرون اطاق- سرانجام با بردن یک زندانی مرا بداخل راهنمائی کردند و در گوشه ای از اطاق برگه بازجوئی را بدستم داده و سئوال همیشگی ''هویت شما محرز است کلیه فعالیتهای خود را شرح دهید'' را در جلوی من قرار دادند. در همان دقایق اولیه بناگاه ۶-۵ نفر از غولهای ساواک با جوانی بیست و چند ساله با پاهای ''آش و لاش'' و بسیار باند پیچی شده که به سختی قادر به راه رفتن بود وارد شدند معلوم بود وی باید برای ساواک شخص مهمی بوده که اینهمه لاشخور (بازجوی شکنجه گر) او را احاطه کرده و در ضمن از قبل هم قسمت اعظم اطاق برای وی رزرو شده است. از طرفی مشخص بود که ''الطاف ملوکانه'' !! فراوانی شامل حال او گردیده و یک ''پذیرائی شاهانه'' -با کمال سفاکیّت و سبعیّت- از او بعمل آمده است. دژخیمان ساواک جوان لاغر اندام شدیداً شکنجه شده را -که بعداً فهمیدم مسعود رجوی بوده- دوره کرده و از او سئوال می کردند. من که بایستی بازجوئی خود را نوشته با شنیدن حرفهای آن جوان -که از مبارزه مسلحانه، رفتن فلسطین، ماجرای گروگانگیری هواپیما و اینکه گروه ایدئولوژی سازمان طی سالهای گذشته ۶۰۰۰ ساعت روی متون مختلف برای تدوین ایدئولوژی سازمان کار کرده- تمام وجودم به چشم و گوش تبدیل شده و به دهان او خیره شده بودم ولی ناگهان با یک ''نوازش شاهانه'' یعنی چند کشیده آبدار و چند فحش چارواداری از طرف بازجویم -که از اطاق بیرون رفته و تازه برگشته بود- به خود آمدم، وی فریاد میزد فلان فلان شده (فحش) ترا آورده ام بازجوئی پس بدهی حالا مشغول گوش کردن به حرفهای این… هستی بناچار چشمم را بروی کاغذ بازجوئی دوخته اما همچنان سعی داشتم حتی الامکان به حرفهای آن جوان که در آن لحظه او را نمی شناختم گوش فرا دهم. بعد از دیدن بچه های مجاهد و با بیان نشانی و مشخصات وی گفتند او مسعود رجوی بوده است. دیدار مسعود در تاریخ ۱۸ اسفند ۵۰ یعنی بیش از ۶ ماه پس از ضربه اول شهریور بود بعبارت دیگر مسعود درآنروز از مطالب لو رفته و سوخته با آنها سخن می گفت. بعدها متوجه شدم که او در دادگاه اول به اعدام محکوم شده و بعد از آن وی را به شدیدترین صورت مورد شکنجه قرار داده تا شاید بتوانند برای یک درجه تخفیف که شاه مجبور شده بود بخاطر فعالیتهای بین المللی دکتر کاظم رجوی از اعدام مسعود صرفنظر کند محملی پیدا کنند.
حال وزارت بدنام که هزاران بار در سفاکیت و شقاوت از ساواک شاه پیشی گرفته با استناد به گفته های مقام امنیتی شاه (پرویز ثابتی) و دیگر شکنجه گران و بازجویان، قره نوکر خود تواب تشنه به خون را به میدان فرستاده تا وانمود کند گویا مسعود رجوی با ضعف نشان دادن از اعدام رهیده است.
صرفنظر از اینکه مزدوران شاه و شیخ در تمامی این ۳۵ سال در یک جبهه علیه مقاومت خونبار مردم ایران و مجاهدین خلق از هیچ رذالتی فرو گذار نکردند و صرفنظر از اینکه راه اندازی دستگاه اصلی سرکوب و شکنجه رژیم (وزارت اطلاعات) در ابتدا عمدتاً به کمک همان ساواکیهای سابق امکان پذیر گردید، اما فلاکت و افلاس توأم با شناعت و قساوت آخوندی را بنگرید که چگونه با کد آوردن از سران ساواک برای لجن پراکنی علیه مجاهدین و رهبر پاکبازشان میخواهند به هر خس و خاشاکی چنگ زده تا از سقوط محتوم خویش جلوگیری کنند (اَلغَریق یَتَشَبَثُ بِکُلّ حَشیش).
تواب تشنه به خون در تمامی لجن پراکنی هایش یا به اسناد ساواک استناد می کند یا از کتابهای منتشر شده توسط وزارت اطلاعات نقل و قول می کند یا از سربازان گمنام ولایت شاهد می آورد، یا خزیدگان به زیر قَبای مُلّا را گواه می گیرد، یا توده اکثریتی های خائن و در خدمت وزارت بدنام را به حمایت می طلبد و یا با دروغ و جعل و تحریف وقیحانه تلاش می کند دلیلی برای اثبات مزخرفات خود بتراشد از این رو لاطائلات او اساساً در خور پاسخگوئی نیست اما از آنجا که وی با وقاحتی آخوندی-پاسداری سعی دارد دروغهای خویش را از قول زندانیان سیاسی سابق به خواننده قالب کند، لازم دیدم مشاهدات خود را در این زمینه به اطلاع همگان رسانده و به این گواهی تاریخی اقدام کنم.
وانگهی نسل متولد شده سالهای ۳۰ به بعد بخوبی میدانند که بعد از سال ۵۰ بسیاری از عناصر آگاه و مبارز ابتدا با خواندن دفاعیات پر شور و قهرمانانه مسعود و دیگر اعضای مرکزیت سازمان در بیدادگاههای شاه براه مبارزه گام نهادند. اگر کسی کمترین ضعفی در بازجوئی از خود نشان داده باشد چگونه میتواند چنین دفاع جانانه ای کرده و بعد هم سالیان سال بیشترین فشارها را در زندان تحمل کند و در محور حرکتهای سیاسی در زندان علیه رژیم شاه طی سالهای متمادی قرار گیرد. از طرفی مجاهدین عناصر ساده لوحی نیستند که اگر فردی از آنها در بازجوئی ضعف نشان دهد از چشمان تیز بین آنها مخفی بماند و سپس به هژمونی او در زندان و بیرون تن بدهند. از اینرو مشاهدات خودم در قزل قلعه از پاهای آش و لاش شده مسعود، دفاعیات جانانه او در بیدادگاههای رژیم شاه، عملکردهای سیاسی او در سالهای متمادی و محوریت او در حرکتهای سیاسی داخل زندان، پذیرش هژمونی او توسط مجاهدین بویژه شخص موسی بهترین گواه بر بطلان یاوه های تواب تشنه به خون و افلاس و درماندگی رژیم ضد بشری است که به چنین خزعبلاتی متوسل میشود.
ادامه مشاهدات

در زمستان ۵۲ مجدداً (برای بار دوم) دستگیر شده و پس از محکومیت در اواسط سال ۵۳ به بند ۴ و ۵ زندان قصر منتقل شدم در موقع صبحانه و نهار و شام درب بند ۶ برای آمدن زندانیان دارای محکومیت سنگین برای غذا باز میشد در این موقع مجدداً امکان دیدار مسعود اما این بار از نزدیک برایم فراهم شد، برای همگان از جمله من بخوبی روشن بود که مسعود بعنوان نفر ۱ تشکیلات مجاهدین از فرصت یکساعت وقت نهار و شام برای حل و فصل مسائل سیاسی و تشکیلاتی مجاهدین با بالاترین مسئول مجاهدین در بند ۴ و ۵ استفاده میکرد. نحوه برخورد بچه های داخل مناسبات مجاهدین و صحبتهای آنها این مسئله را گواهی می کرد. اما افسوس که این دیدارها چند ماهی بیشتر طول نکشید و بعلت لو رفتن ارتباطات داخل و خارج زندان مجدداً وی را برای بازجوئی و شکنجه به کمیته مشترک بردند و بعد از مدتی طولانی به اوین منتقل شد. چند سالی او را ندیدم تا سرانجام در سال ۵۶ که خودم به اوین منتقل شدم بعد از یک پروسه چند ماهه برای شناخت جریان اپورتونیستی که سازمان مجاهدین را متلاشی و باعث بروز زودرس جریان راست ارتجاعی به سردمداری آخوندهای همسنگر ساواک گردید -همانها که در جلو تلویزیون با ''سپاس شاهنشاها'' گفتن تقاضای بخشش و آزادی از زندان نمودند تا بر علیه مجاهدین به زَعم آنها ''التقاطی'' به نیابت از ساواک به مبارزه بپردازند، همانها که بعد از ربودن انقلاب ضد سلطنتی توسط خمینی تمامی اهرمهای قدرت را بدست گرفته و به سرکوب و قتل عام مجاهدین و مبارزین روی آوردند- آری بعد از چند ماه این شانس را پیدا کردم که در اطاق ۲ بند ۲ اوین طبقه بالا با مسعود و بیش از ۲۰ نفر از مجاهدین هم اطاق باشم. در اینجا پر کاری و تلاش مستمر و فوق العاده وی چشمگیر بود بویژه اینکه وی شبها بعد از ساعت خاموشی کار اصلی خود را شروع میکرد تا از چشم اغیار (جاسوسها و راستهای مزدور ساواک) بدور مانده و تا بیدار باش ادامه داشت سپس تا ظهر استراحت میکرد. این مسئله در مواقعی بود که سردردهای شدید میگرنی وی کاهش می یافت اما بسیاری از اوقات بعلت همین سردردها روزهای متوالی جز برای خواندن نماز بلند نمیشد همیشه نیز یک بالشت زیر سر و یک بالشت با چند کتاب بسیار قطور روی سر خود میگذاشت تا بر اثر سنگینی آنها قدری از سردرد وی کاسته شود.
حال تواب خائن… و شکار کننده مجاهدین در خیابانهای تهران که در دروغ گوئی و جعل و نیز وقاحت و دنائت دست خمینی و آخوندهای رذل و جانی را از پشت بسته مدعی است که گویا مسعود رجوی هیچ بیماری نداشته و سردردهای میگرنی او واقعی نبوده و بهانه ای برای فرار از خطر بوده است و زندانیان آن زمان به آن واقفند وی نوشته است: ''در زندان هم به شهادت تمامی کسانیکه با او هم بند و هم سلول بودند دچار هیچ عارضه و مشکلی نبوده و یک زندگی عادی و نرمال داشته است''.
باید تأکید نمود که سردردهای میگرنی و شدید مسعود که من شاهد آن بودم بعد از گذشت سالها از شکنجه های سال ۵۳ و ۵۴ در رابطه با لو رفتن ارتباطات داخل و خارج زندان همچنان ادامه داشت و بعضاً روزهای متمادی او را زمینگیر می کرد و قادر به هیچ حرکت و فعالیتی نبود.
این رذالت و شناعت تواب خائن برای مخدوش کردن چهره مسعود تلاش مذبوحانه ای است تا خود را همچنان در نوک پیکان خیانت و نفر ۱ وزارت بدنام در خارج کشور حفظ کند. هر چند لاطائلات تواب خائن (مصداقی) در خور پاسخگوئی نیست اما من بعنوان یک زندانی سیاسی زمان شاه در سالهای مختلف و در موارد زیاد شاهد آثار شکنجه و نیز سردردهای وحشتناک مسعود بودم از اینرو برای ثبت در تاریخ به این گواهی اقدام کرده تا فضاحت و فلاکت رژیم آخوندی و مزخرفات تواب تشنه به خون را بیشتر افشاء کرده و اعلام کنم
ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری  


Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire