vendredi 31 octobre 2014

خطابه حاکسپاری مادر ورداسپی. اسماعیل وفا یغمایی . ترانه های مرگ

خطابه حاکسپاری مادر ورداسپی. اسماعیل وفا یغمایی . ترانه های مرگ

خطابه خاكسپارى مادر ورداسپى*
اسماعيل وفا يغمائى

***
بناگزير وبناچار
وبر اين مزار
نه بر «جان» تو
كه بر «جامه هاى جان تو» گرد آمده ايم
پيش از انكه پراكنده شود
و پيش از انكه پراكنده شويم
چون مشتى خاك
در باد!،
كه ديريست مى دانيم:
سرنوشت آنكه «مخلوق» است
زوال است و پراكندگى.

از خاك و از پراكندگى
سرشته شديم و چون خشت به قالب كالبد در آمديم،
يااز خاك و از پراكندگى
خالق ِ بسيط ِ بى نهايتِ نا پراكنده ى بى زوال!
[ و هو الحى لايموت!]
سرشت و چون خشت به قالب كالبدمان كشيد
تاــ شايد ــ جهان خاموش و نابينا
خود راببيند و بخواند،
تا شايد« خالق» در تطورمداوم «مخلوق»
از تنهائى بدرآيد
وبميرد و زاده شود و بر آيد
و رود زمان جارى شود
و بدينسان «بينهايت» و«بيكرانه»
از انتزاع در آيد وبا هر آنچه كه هست
[با ستاره و رود و درخت و آدمى و عشق]، در آميزد
و بى نهايت و بيكرانه بتواند خود، خويشتن را بشناسد،
و از اينروست كه
زاده مى شويم
و زنده مى شويم
و مى ميريم،

چه شكوهمند است مخلوق بودن!
و بر آمدن و پراكنده شدن!
اگر بدانيم
و اگر بدانيم اين راز را
اگر بدانيم اين راز را
كه ديريست بر اين سياره ى رنج و اشك و صليب و ستم
[چونان كه تو، دردناك و عصا زنان و گمنام و غريب]
دركار خلق دوباره خويش و ديگرانيم
كه در كار خلق آنيم كه آزادى اش نام نهاده ايم
[كه آزادى آفريده ى آدمى است تا آفريننده او گردد
كه مخلوق آدمى ست تا خالق آدمى باشد]
خواهيم دانست كه مرگى در كار نيست
كه هيچ خالقى را نمى توان به خاك سپرد!

***
ترا به خاك نمى سپاريم اىخالق
كه گرداگرد نام تو
گرد آمده ايم تاسرود بخوانيم و سلام بگوئيم
و براى من
[كه خون خود را در چراغ شعر مى سوزانم
تا در ميان اين همه چراغ ظلمت افروز
پيش پاى خود را ببينم]
ايكاش نه رسولى بود
ونه كتابى آسمانى
و نه مناديان ناخوشاواز بر مناره ها وميدانها!
تا چنانكه درتابش نور و آواز پرنده وتولد سيب
رسولانم را خاموشوارلبيك مى گويم
در طنين آخرين ضربات عصاى تو بر خاكهاى غربت
خدا را به صميميت گوش مى كردم.
هفتم آوريل2006 ميلادى

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire