خطابه حاکسپاری مادر ورداسپی. اسماعیل وفا یغمایی . ترانه های مرگ
خطابه خاكسپارى مادر ورداسپى*
اسماعيل وفا يغمائى
***
بناگزير وبناچار
وبر اين مزار
نه بر «جان» تو
كه بر «جامه هاى جان تو» گرد آمده ايم
پيش از انكه پراكنده شود
و پيش از انكه پراكنده شويم
چون مشتى خاك
در باد!،
كه ديريست مى دانيم:
سرنوشت آنكه «مخلوق» است
زوال است و پراكندگى.
از خاك و از پراكندگى
سرشته شديم و چون خشت به قالب كالبد در آمديم،
يااز خاك و از پراكندگى
خالق ِ بسيط ِ بى نهايتِ نا پراكنده ى بى زوال!
[ و هو الحى لايموت!]
سرشت و چون خشت به قالب كالبدمان كشيد
تاــ شايد ــ جهان خاموش و نابينا
خود راببيند و بخواند،
تا شايد« خالق» در تطورمداوم «مخلوق»
از تنهائى بدرآيد
وبميرد و زاده شود و بر آيد
و رود زمان جارى شود
و بدينسان «بينهايت» و«بيكرانه»
از انتزاع در آيد وبا هر آنچه كه هست
[با ستاره و رود و درخت و آدمى و عشق]، در آميزد
و بى نهايت و بيكرانه بتواند خود، خويشتن را بشناسد،
و از اينروست كه
زاده مى شويم
و زنده مى شويم
و مى ميريم،
چه شكوهمند است مخلوق بودن!
و بر آمدن و پراكنده شدن!
اگر بدانيم
و اگر بدانيم اين راز را
اگر بدانيم اين راز را
كه ديريست بر اين سياره ى رنج و اشك و صليب و ستم
[چونان كه تو، دردناك و عصا زنان و گمنام و غريب]
دركار خلق دوباره خويش و ديگرانيم
كه در كار خلق آنيم كه آزادى اش نام نهاده ايم
[كه آزادى آفريده ى آدمى است تا آفريننده او گردد
كه مخلوق آدمى ست تا خالق آدمى باشد]
خواهيم دانست كه مرگى در كار نيست
كه هيچ خالقى را نمى توان به خاك سپرد!
***
ترا به خاك نمى سپاريم اىخالق
كه گرداگرد نام تو
گرد آمده ايم تاسرود بخوانيم و سلام بگوئيم
و براى من
[كه خون خود را در چراغ شعر مى سوزانم
تا در ميان اين همه چراغ ظلمت افروز
پيش پاى خود را ببينم]
ايكاش نه رسولى بود
ونه كتابى آسمانى
و نه مناديان ناخوشاواز بر مناره ها وميدانها!
تا چنانكه درتابش نور و آواز پرنده وتولد سيب
رسولانم را خاموشوارلبيك مى گويم
در طنين آخرين ضربات عصاى تو بر خاكهاى غربت
خدا را به صميميت گوش مى كردم.
هفتم آوريل2006 ميلادى
خطابه خاكسپارى مادر ورداسپى*
اسماعيل وفا يغمائى
***
بناگزير وبناچار
وبر اين مزار
نه بر «جان» تو
كه بر «جامه هاى جان تو» گرد آمده ايم
پيش از انكه پراكنده شود
و پيش از انكه پراكنده شويم
چون مشتى خاك
در باد!،
كه ديريست مى دانيم:
سرنوشت آنكه «مخلوق» است
زوال است و پراكندگى.
از خاك و از پراكندگى
سرشته شديم و چون خشت به قالب كالبد در آمديم،
يااز خاك و از پراكندگى
خالق ِ بسيط ِ بى نهايتِ نا پراكنده ى بى زوال!
[ و هو الحى لايموت!]
سرشت و چون خشت به قالب كالبدمان كشيد
تاــ شايد ــ جهان خاموش و نابينا
خود راببيند و بخواند،
تا شايد« خالق» در تطورمداوم «مخلوق»
از تنهائى بدرآيد
وبميرد و زاده شود و بر آيد
و رود زمان جارى شود
و بدينسان «بينهايت» و«بيكرانه»
از انتزاع در آيد وبا هر آنچه كه هست
[با ستاره و رود و درخت و آدمى و عشق]، در آميزد
و بى نهايت و بيكرانه بتواند خود، خويشتن را بشناسد،
و از اينروست كه
زاده مى شويم
و زنده مى شويم
و مى ميريم،
چه شكوهمند است مخلوق بودن!
و بر آمدن و پراكنده شدن!
اگر بدانيم
و اگر بدانيم اين راز را
اگر بدانيم اين راز را
كه ديريست بر اين سياره ى رنج و اشك و صليب و ستم
[چونان كه تو، دردناك و عصا زنان و گمنام و غريب]
دركار خلق دوباره خويش و ديگرانيم
كه در كار خلق آنيم كه آزادى اش نام نهاده ايم
[كه آزادى آفريده ى آدمى است تا آفريننده او گردد
كه مخلوق آدمى ست تا خالق آدمى باشد]
خواهيم دانست كه مرگى در كار نيست
كه هيچ خالقى را نمى توان به خاك سپرد!
***
ترا به خاك نمى سپاريم اىخالق
كه گرداگرد نام تو
گرد آمده ايم تاسرود بخوانيم و سلام بگوئيم
و براى من
[كه خون خود را در چراغ شعر مى سوزانم
تا در ميان اين همه چراغ ظلمت افروز
پيش پاى خود را ببينم]
ايكاش نه رسولى بود
ونه كتابى آسمانى
و نه مناديان ناخوشاواز بر مناره ها وميدانها!
تا چنانكه درتابش نور و آواز پرنده وتولد سيب
رسولانم را خاموشوارلبيك مى گويم
در طنين آخرين ضربات عصاى تو بر خاكهاى غربت
خدا را به صميميت گوش مى كردم.
هفتم آوريل2006 ميلادى
اسماعيل وفا يغمائى
***
بناگزير وبناچار
وبر اين مزار
نه بر «جان» تو
كه بر «جامه هاى جان تو» گرد آمده ايم
پيش از انكه پراكنده شود
و پيش از انكه پراكنده شويم
چون مشتى خاك
در باد!،
كه ديريست مى دانيم:
سرنوشت آنكه «مخلوق» است
زوال است و پراكندگى.
از خاك و از پراكندگى
سرشته شديم و چون خشت به قالب كالبد در آمديم،
يااز خاك و از پراكندگى
خالق ِ بسيط ِ بى نهايتِ نا پراكنده ى بى زوال!
[ و هو الحى لايموت!]
سرشت و چون خشت به قالب كالبدمان كشيد
تاــ شايد ــ جهان خاموش و نابينا
خود راببيند و بخواند،
تا شايد« خالق» در تطورمداوم «مخلوق»
از تنهائى بدرآيد
وبميرد و زاده شود و بر آيد
و رود زمان جارى شود
و بدينسان «بينهايت» و«بيكرانه»
از انتزاع در آيد وبا هر آنچه كه هست
[با ستاره و رود و درخت و آدمى و عشق]، در آميزد
و بى نهايت و بيكرانه بتواند خود، خويشتن را بشناسد،
و از اينروست كه
زاده مى شويم
و زنده مى شويم
و مى ميريم،
چه شكوهمند است مخلوق بودن!
و بر آمدن و پراكنده شدن!
اگر بدانيم
و اگر بدانيم اين راز را
اگر بدانيم اين راز را
كه ديريست بر اين سياره ى رنج و اشك و صليب و ستم
[چونان كه تو، دردناك و عصا زنان و گمنام و غريب]
دركار خلق دوباره خويش و ديگرانيم
كه در كار خلق آنيم كه آزادى اش نام نهاده ايم
[كه آزادى آفريده ى آدمى است تا آفريننده او گردد
كه مخلوق آدمى ست تا خالق آدمى باشد]
خواهيم دانست كه مرگى در كار نيست
كه هيچ خالقى را نمى توان به خاك سپرد!
***
ترا به خاك نمى سپاريم اىخالق
كه گرداگرد نام تو
گرد آمده ايم تاسرود بخوانيم و سلام بگوئيم
و براى من
[كه خون خود را در چراغ شعر مى سوزانم
تا در ميان اين همه چراغ ظلمت افروز
پيش پاى خود را ببينم]
ايكاش نه رسولى بود
ونه كتابى آسمانى
و نه مناديان ناخوشاواز بر مناره ها وميدانها!
تا چنانكه درتابش نور و آواز پرنده وتولد سيب
رسولانم را خاموشوارلبيك مى گويم
در طنين آخرين ضربات عصاى تو بر خاكهاى غربت
خدا را به صميميت گوش مى كردم.
هفتم آوريل2006 ميلادى
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire