samedi 4 octobre 2014

داستان مذاکره امیرانتظام با استمپل

داستان مذاکره امیرانتظام با استمپل

seyed javadi

این مطلب متن مصاحبه آقای احمد صدر حاج سید جوادی با روزنامه هم میهن است که  در تاریخ پنج شنبه ۱۰ خرداد ۱۳۸۶ منتشر شده  است. در این مطلب احمد صدر حاج سیدجوادی به بررسی اتهامات منتسب به امیرانتظام پرداخته است.

متن کامل این مصاحبه به شرح زیر است:
داستان مذاکره امیرانتظام با استمپل
بازهم پنجشنبه ای دیگر با احمدصدر حاج سید جوادی
یک هفته گذشت و ما بازهم صبح سه شنبه زنگ منزل احمدصدر حاج سیدجوادی را به صدا درآوردیم و میهمان او شدیم. به محض ورود رایحه خوش گلهای بهاری توجهمان را به گلدانی بزرگ جلب کرد که انبوه گل آرمیده درآن، چشم نواز بود و شادی آور. سینی چای را از دست میزبان گرفتم تا زودتر بپرسم:« این گلها هدیه کیست؟» و پاسخ شنیدم:« اینها را دوستان و آشنایان برای تبریک تولد ۹۰ سالگی ام آوردند.» و دانستیم که نگاشته هفته قبل این ستون، انگیزه ای برای دوستان احمد صدر حاج سیدجوادی بود تا دسته گلی گیرند و کیک تولدی و دیداری تازه گردد. چای و شیرینی را که خوردیم از او خواستیم تا درباره آنچه پنجشنبه قبل در مسجد هدایت تهران و درجریان مجلس ختم همسر آیت الله طالقانی اتفاق افتاده بود برایمان بگوید. شنیده بودیم که او نیز به مجلس ختم رفته، بدون اطلاع از اینکه بانی آن موتلفه اسلامی است و سخنران آن آیت الله شجونی. پیرمرد از روابط دوستانه قبل از انقلاب خود با شجونی برایمان می گوید اما اینها همه مانع نمی شود تا احمدصدرحاج سید جوادی به سخنان آشنای قدیمی خود در آن مجلس ختم اعتراض نکند. سخنران به بازرگان اهانت کرده بود و نسبتی دروغ بر بازرگان و همراهانش بسته بود.او گفته بود که لایحه قصاص در مجلس اول را همراهان بازرگان تعلیق کردند و اکنون شاید ناسپاسی بود اگر حاج سیدجوادی پاسخی نمی داد و در سکوت مسجد را ترک می گفت:« شجونی سمت من آمد و من گفتم این چه حرفی بود که زدی؟ درگیری لفظی میان حاج سید جوادی و شجونی پیش می آید: همراهانش او را دور کردند و من هم از مسجد خارج شدم.
اما بعد شنیدم که دیگران هم به او اعتراض می کنند و شجونی شکایت نزد آقای غفاری می برد و البته غفاری نیز به او اعتراض می کند. گویا درگیری میان آن دو رخ می دهد و عینک غفاری بر زمین می افتد.» و ما دانستیم که یار و همراه مهدی بازرگان قرار ندارد تا رنگ فراموشی و عافیت طلبی بر رویدادهای گذشته بپاشد.
از فضای مسجد هدایت خارج می شویم و به یاد می آوریم که روز قبل نمایندگان ایران و آمریکا بعد از ۲۷ سال پشت میز مذاکره نشستند. دوست داریم از روابط ایران و آمریکا با میزبان سخن بگوییم اگرچه آنچه ما می پرسیم فرسنگ ها با آنچه امروز اتفاق می افتد فاصله دارد. نمی شود از آنچه در روابط دو کشور اتفاق افتاده سخن گفت و نقبی به گذشته نزد. شنیده بودیم که عباس امیرانتظام جلسات مذاکره خود با استمپل – نفر دوم سفارت امریکا در ایران- را با مشورت بازرگان و صدر حاج سیدجوادی آغاز کرده بودجلساتی که بعدها رنگ اتهام گرفت و عاملی شد برای محاکمه امیرانتظام به اتهام جاسوسی. از میزبان خود می خواهیم که حقیقت را برایمان بگوید و او می گوید:« هنوز دولت موقت شکل نگرفته بود و مبارزان سیاسی تلاش خود را بر کاهش حضور نظامی ارتش در خیابان ها و درگیری با مردم متمرکز کرده بودند. در “جمعیت حقوق بشر” و در جمع چندتن از دوستان تصمیم براین شد که عباس امیرانتظام به علت تسلط به زبان انگلیسی با آمریکا مذاکره کند و از آنها بخواهد تا ارتش سلطنتی را مجبور به عقب نشینی از خیابان ها و ادامه کشتار مردم بکند.» به خوانده ها و شنیده های خود که رجوع می کنیم به یاد می آوریم که از آذر تا بهمن ۵۷ هر هفته این جلسات برگزار شده است. اما وقتی این را با پیرمرد درمیان می گذاریم، اصلا نمی پذیرد:« یک یا دو جلسه بیشتر نبود. اگر بود امیرانتظام گزارش آن را به جمعی که او را مامور مذاکره کرده بودند می داد همانطور که گزارش دیدار ها را داد و بنده هم بر آن گفتگوها نظارت داشتم.» تاکید دارد که گزارش این دیدارها بعدا در شورای انقلاب هم مطرح شده و او یادداشت های آن جلسات را هنوز در اختیار دارد. احمدصدر حاج سیدجوادی به یاد می آورد که در جلسات شورای انقلاب هم با این مذاکرات مخالفتی نشد و سخنی از جاسوسی نیز به میان نیامد. سخن به اینجا که می رسد، میزبان ما سری به نشانه تاسف تکان می دهد و افسوس می خورد که از اتفاقات روزانه زندگی اش یادداشت برنداشته است. “حیف شدی” که زیرلب می گویم را نمی دانم می شنود یا نه که او نیز به فکر فرورفته و دیوار نوشته های آن روزها علیه امیرانتظام را به یاد می آورد:« خود کیانوری اقرار کرده که دیوار نوشته ها به دستور حزب توده نوشته شده بودند. آخرین ضربه ای که این حزب به ملت ایران زد بدنام کردن دولت موقت بود.» و بعد، از روزی می گوید که بازرگان برای ادای شهادت در دادگاه امیرانتظام حاضر می شود و بعد از دادگاه از دکتر یدالله سحابی و صدرحاج سیدجوادی نیز می خواهد تا به نفع او شهادت دهند:« فردای آن روز من و دکتر سحابی برای ادای شهادت به دادگاه رفتیم. سحابی که هیچگاه در زندگی سیاسی اش دروغ نگفته قطعا حاضر نمی شود که شهادت دروغ بدهد.امیرانتظام این مذاکرات را برای نفع شخصی خود انجام نداده بود و بنابراین من ایمان داشتم و دارم که چنین اتهامی بر او وارد نیست
دفاع پیرمرد از همکار سابق را قدر می نهیم و پرسشی دیگر از رویدادی دیگر در روابط ایران و آمریکا را به میان می کشیم. در آخرین ماه های حکومت رژیم شاه، رمزی کلارک، دادستان کل آمریکا به نمایندگی از کارتر به ایران می آید تا از آنچه در این کشور می گذرد آگاه شود. جلسه ای در دفتر جمعیت حقوق بشر- دفتر وکالت حاج سیدجوادی ، تابنده ، مبشری- که در خیابان قبا و در مجاورت حسینیه ارشاد واقع بود با حضور رمزی کلارک، بازرگان، صدرحاج سید جوادی، دکتر سحابی و چند تن از همفکران برگزار می شود. روایت این دیدار را از زبان پیرمرد می شنویم:« کلارک آمده بود تا ماهیت انقلاب ایران را بشناسد. او گمان می کرد که انقلاب مردمی نیست و تنها توطئه ای است از جانب شوروی که حزب توده آن را به پیش می برد. اما در طول یک ساعت و نیم که با او داشتیم ابعاد مردمی بودن این انقلاب را برایش شرح دادیم. وقتی با رمزی کلارک خداحافظی می کردیم او نتیجه این جلسه را برای خود مثبت می دانست و می گفت که حالا می توان هیات حاکمه آمریکا را نسبت به مردمی بودن این انقلاب قانع کنم.» و بازهم ما به یادآوردیم که کارتر بعد از گزارش رمزی کلارک، حمایت خود از شاه ایران را کمرنگ کرد.
می خواهیم زودتر از هفته های قبل خداحافظی کنیم. به ساعت نگاه می کنم. راس یازده است که بازهم چون همیشه کلیدی در قفل در می چرخد و دختر پا به درون خانه پدر می گذارد. حضور صمیمی دختر چون همیشه ادامه دهنده گفتگو است. دختر آمده است تا انتقادی را با ما درمیان گذارد. انتقادی که البته روزی پیشتر کسانی دیگر نیز من را به آن توجه داده بودند:« چرا برای خطاب قرار دادن احمدصدرحاج سیدجوادی از واژه پیرمرد استفاده می کنید؟» و من به فکر فرو می روم. به یاد می آورم که من این واژه را از جلال آل احمد وام گرفته ام، آن هنگام که درباره نیما گفته بود:« پیرمرد نور دیده ما بود.» وباز موعد برخاستن رسیده بود.
این هفته هم نه سه شنبه که چهارشنبه زنگ منزل احمد صدر حاج سید جوادی را به صدا در آوردیم و میهمان او شدیم. وعده دیدار به تأخیر افتاده بود، چرا که سه شنبه مراسم تشییع پیکر پرویز ورجاوند برگزار می‌شد و احمد صدر حاج سید جوادی بنا نداشت تا یار دیرین را در آخرین دقایق حضور در اجتماع تنها گذارد. هنوز آثار خستگی دیروز را در جسم داشت، اما نمایش این خستگی مانع نشد تا برق چشمانش را نبینیم و لبخند زیر لبش را حس نکنیم. خبری برایمان داشت، این را نگاهش به وضوح با ما می گفت. هنوز روی صندلی جا به جا نشده بود که خبر را گفت: ‹ آقای امیر انتظام و همسرش دیشب آمده بودند اینجا.› بی اختیار ذهنم به نگاشته دو هفته قبل همین ستون افتاد و آنچه حاج سید جوادی از مذاکرات امیرانتظام با استمپل گفته بود. درست حدس زده بودیم. آن صحبت ها بهانه ای بوده برای یار و همکار قدیمی که به دیدار دوست رود و و خاطرات مشترک بار دیگر ورق خورد: ‹ امیر انتظام می‌گفت که شما جریانات را ناقص بیان کردید. آمده بود تا آنچه را من فراموش کردم یا احیانا نگفته ام یادآوری کند.›
و ما سراپا گوش بودیم تا روایت دیدار شب گذشته را بشنویم و البته در این فکر که کاش فرصتی بود و در گوشه‌ای از این دیدار حضور داشتیم. امیرانتظام آمده بود تا جریانات مربوط به تدوین قانون اساسی در مجلس خبرگان قانون اساسی را برای حاج سید جوادی واگشایی کند. مهلت قانونی مجلس خبرگان قانون اساسی دو ماه بود که به سر آمده بود و اعضای این مجلس تغییرات زیادی داده بودند در آنچه دکتر سحابی با تایید هیات دولت به عنوان قانون اساسی تدوین کرده و به خبرگان قانون اساسی ارائه داده بود. عباس امیرانتظام به عنوان عضوی از هیات دولت تلاش‌هایی را آغاز می کند ‹ امیرانتظام داستان را با مرحوم انوری از تجار و بزرگان بازار که از چهره های قدیمی نهضت مقاومت ملی هم بود در میان می‌گذارد، انوری هم یک شب تعدادی از وزرا و فعالان سیاسی را به منزل دعوت می کند. آن جمع بنا به پیشنهاد امیرانتظام طرح انحلال مجلس خبرگان را تصویب کرد. همان شب فتح الله بنی صدر- برادر بنی صدر و دادستان کل انقلاب- و بنده با همراهی یکی، دو نفر که نامشان را به یاد نمی‌آورم، نتیجه مذاکرات را در قالب یک طرح حقوقی برای تقدیم به هیات دولت تهیه کردیم.›
آنچه حاج سید جوادی و دیگران آن شب تدوین می کنند به عباس امیر انتظام سپرده می‌شود تا صبح فردا تقدیم نخست وزیر شود، امیر انتظام طرحی که امضای ۱۸ وزیر کابینه را در ذیل خود داشت به بازرگان می‌دهد و اگرچه رئیس دولت موقت امضای تمامی وزیران را می پسندید و از عدم امضای معین فر، صباغیان، یزدی و میناچی- که به دلایل ناکافی بودن دلایل از امضای آن خودداری کرده بودند- راضی نبود. به استاد حاج سید جوادی چشم دوخته ایم و سراپا گوش شده ایم تا فصل مهمی از تاریخ انقلاب را بشنویم. زیاد معطلمان نمی کند و پس از لحظه ای سکوت روایت داستان را ادامه می دهد: ‹ یادم می‌آید که ما به همراه مهندس بازرگان و چند تن از وزرا رفته بودیم قم پیش آیت الله امام خمینی. ما می گفتیم که باید مجلس موسسان تشکیل شود و قانون اساسی را تصویب کند، اما ایشان اصرار داشتند که باید قانون اساسی به رفراندوم مردمی گذاشته شود. استدلال ما هم این بود که مردم قادر نیستند به تک تک اصول قانون اساسی رای دهند و باید مجلس موسسان این قانون را از طرف مردم بررسی کند.› سخن به اینجا که می کشد، نقل قولی از مهندس سحابی را به یاد می‌آوریم و با میزبانمان در میان می گذاریم. سحابی زمانی پیشتر جمله ای را از هاشمی رفسنجانی در رد ضرورت تشکیل موسسان نقل کرده بود با این مضمون که: ‹ شاید مجلس موسسان که مجلسی انتخابی در شرایط انقلاب خواهد بود، کارآیی لازم را نداشته باشد و قانون اساسی تدوین شده را منحرف کند.› استاد سری تکان می دهد، به یاد می آورد که او نیز این سخن را شنیده و بعد از مکثی کوتاه می گوید: ‹ به نظر من اشتباه ما در آن زمان همین اصرار کردن زیاد برای تشکیل مجلس موسسان بود، اما استدلال ما در نهایت عمل به وعده ای بود که به مردم داده بودیم.› به یاد می‌آوریم که بهانه تکرار این خاطرات، داستان عباس امیر انتظام بود و به راوی داستان خیره می شویم تا حلقه مفقوده بحث را در جای خود بگذارد. نگاهمان خیلی زود پاسخ اجابت می گیرد و بخوانید باقی داستان را از زبان احمد صدر حاج سید جوادی: ‹ مدتی بعد از آن دیدار قم، مهندس بازرگان جلسه‌ای با اعضای شورای انقلاب می گذارد و بعد از آن جلسه، امیر انتظام را خصوصی به حضور می‌طلبد و حکم سفارت سوئد را به او تقدیم می کند و می خواهد که او فردا صبح زود از تهران خارج شود. عباس امیر انتظام سخن بازرگان را اجابت می‌کند، بدون این که هیچ گاه دلیل چنین خواسته‌ای را از زبان رئیس دولت موقت بشنود. به سوئد می‌رود، در حالی که تمامی یادداشت های مربوط به مسائل قانون اساسی و خبرگان آن را همراه دارد و با احضار به تهران، تمامی یادداشت‌ها را در میز اتاق کار سفارت ایران بر جای می‌گذارد.› داستان همانقدر  شوق شنیدن در ما می انگیزد که شوق گفتن به میزبان ما. می گوید امیر انتظام دیشب آمده بود تا بگوید که علت تمام برخوردها همان یادداشت‌هایی بود که با خود به سوئد برده بود و پس از بازداشتش از کشوی میزش بیرون آمده بودند. زیر لب می پرسم پس مذاکرات با استمپل چه؟ و حاج سید جوادی پاسخ می گوید:‹ امیر انتظام فکرش را هم نمی‌کرد که مسائلی که با استمپل در میان گذاشته و گزارش آن را هم در منزل یکی از اعضای شورای انقلاب به شورای انقلاب ارائه داده بود، مستند بازداشت و محاکمه او باشد.› اینها را که می‌گوید، باز هم به روبرو چشم می‌دوزد و لحظه ای سکوت همراه با لحظاتش می شود. ما اما به او چشم می دوزیم تا باز هم سخن آغاز کند. داستان را آغاز کرده بود و ما منتظر بودیم تا برگ پایانی آن را نیز برایمان بخواند.
احمد صدر حاج سید جوادی که روزگاری دادستان تهران بود و خود مشق وکالت و قضاوت به شاگردان زیادی آموخته، پیشنهادی دارد:‹ من اصرار دارم که باید دیوان عالی کشور اعاده دادرسی امیرانتظام را بپذیرد. نمی‌دانم چه اراده ای در مقابل این داستان وجود دارد؟
 
اینها را که می گوید به عنوان حقوقدانی کهنسال از لزوم اصلاح سیستم دادرسی کنونی کشور سخن می گوید. به وضعیت فعلی معترض است و بر لزوم و بی طرفی در صدور حکم های سیاسی تاکید دارد. حتی به یاد می آورد که در روزگار گذشته نیز حکومتگران ایرانی، استقلال دادگستری را پذیرفته بودند و جرائم سیاسی را دادگاهی ویژه تدارک دیده بودند. برای اثبات گفته های خود به عقب ترها باز می گردد. به روزگار صدر اسلام و نمونه های از برخوردهای امام علی (ع) در امور قضایی را ذکر می‌کند تا بگوید که حضرت هیچگاه قاضی ولایات را تغییر ندادند و استقلال مقام قضاوت را محترم شمردند. در میانه سخن از دو قاضی برجسته ایرانی نام برد. شیخ محمد عبده، رئیس دادگاه عالی انتظامی قضات در زمان رضا شاه و سجادی، رئیس دیوان عالی کشور در زمان پهلوی دوم- که اولی در مقابل قلدری رضا شاه ایستاد و دومی حکم علیه محمد رضا شاه در پرونده‌ای ملکی داد تا استقلال مقام قضاوت را حفظ کرده باشند: ‹ امروز هم بسیاری از قضات انسان های محترم و مطلعی هستند و هیچ‌گاه حق را قربانی مصلحت و فشار نمی کنند.› به دغدغه های حقوق دان گوش می دهیم. این‌ها را از ته دل می‌گوید و می‌خواهد. حسرتی نهفته در پس جملاتش خودنمایی میکند.
بحث را عوض می‌کنیم و می‌خواهیم خاطره‌ای از دوران دوستی و همکاری با مرحوم پرویز ورجاوند برایمان بگوید. دیده بودیم که خیابان منتهی به بیمارستان باهنر را با چه سختی طی می‌کرد تا یار دیرین را برای همیشه بدرقه کرده باشد. پس او می گوید و ما می شنویم: ‹ در دولت موقت کمتر با مرحوم ورجاوند ارتباط داشتم، اما بعد ها به هم نزدیک تر شدیم، اطلاعات و مسلط بودن ایشان به میراث فرهنگی مددرسان ما در تدوین بعضی از مقالات دایره المعارف تشییع بود و علاقه او واقعا گاهی ستودنی بود، اما مهمترین یادگاری که از ایشان در ذهن دارم، تلاش برای رفع اختلافات موجود میان اعضای نهضت آزادی و جبهه ملی بود. بسیار تلاش می کرد که اختلاف نظرها و دلخوری‌ها را به صفر برساند.› در میانه این سخنان است که از تماس در تلفن اخیرش با یار درگذشته نیز برگی برایمان می خواند: ‹ این اواخر که اخیرا به دادگاه احضار می شد خیلی نگران بودم و دائم به او تلفن می کردم، اما آن مرحوم، استوار بود و در جواب نگرانی‌های من می گفت؛ من را می برند و می‌آورند تا خسته شوم، اما من از اقداماتی که درست می دانم دست نمی‌کشم و از این برخوردها خسته هم نمی‌شوم.›
لحظه‌ای سکوت کافی است تا احمد صدر حاج سید جوادی، شاه بیت سخنش درباره دوست دیرین را بر زبان آورد:‹ ورجاوند در لغت یعنی برازنده و من همیشه می‌گفتم که شما برازنده این افکار و اعتقادات هستید.› نگاهی به ساعت می‌اندازیم. باز هم ظهر رسیده و موعد رفتن ماست. برمیخیزیم و با بدرقه استاد تا آستانه درگاه، منزل را ترک می کنیم تا هفته ای دیگر و دیداری مجدد.

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire