mardi 9 septembre 2014

در دلِ هر «نفرین»ی «آفرین»ی‌‌ است چکامه اندیشیدن به اسلام


در دلِ هر «نفرین»ی «آفرین»ی‌‌ است
چکامه اندیشیدن به اسلام 
 
 
چندان بخورم شراب کاین بوی شراب
آید ز تراب چون روم زیر تراب
گر بر سر خـاک من رسد مخموری
از بوی شراب من شود مست و خراب
این بحث به ارزش و اهمیت پرسش و بطور خاص به محتوا و مضمون «چکامه اندیشیدن به اسلام» می‌پردازد که گفته می‌شود آقای دکتر اسماعیل خویی آن‌را سروده‌اند.
صادقانه بگویم که اشراف من به مقوله شعر بسیار بسیار ناچیز است و این یاداشت هم نه به قافیه‌ها و ردیف‌ها، بلکه به محتوا و مضمون چکامه مزبور می‌پردازد.
در این بحث این پرسش برجسته می‌شود که آیا با هیستری ضدمذهبی دشنه ارتجاع غلاف خواهد شد؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
خدا برتر از سئوال نیست
اگرچه من به تنظیم‌شده بودن جهان Fine-tuned Universe باور داشته و بر این مسئله تاکید دارم که از نظر قوانین ریاضی و احتمالات، جهان می‌توانسته‌است به بی شمار حالت پدید آید، اما فقط نمونه بسیار خاصی از این حالات است که پیدایش و ادامهٔ حیات را برای ما انسان‌ها میسر می‌سازد، اما با ادعاهای فریبکارانه‌‌ای که به نام دین عرضه می‌شود سر سازگاری ندارم و آموزه‌های غیرواقعی به اصطلاح دینی را بویژه اگر زندگی این‌جهانی و زمینی نوع انسان را برباید و به دوپارگی آدمی با خویشتن بیانجامد، رّد و نقد می‌کنم.
همچنین با دیپلماسی به اصطلاح انقلابی مرتجعین برای ریختن قبح همراهی با بیگانگان و با توجیهات به اصطلاح فقهی داعشیان و مقولاتی چون «دارالکفر و دارالاسلام» که غیرمسلمانان را عملاً بیگانه پنداشته در شمار نجاسات می‌آورد - دیدگاه پوسیده‌ای که تهمت و افترا و حتی‌ حذف منتقدین را توجیه می‌کند - مرزبندی قاطع دارم.
به جدایی دین از دولت (و نه سیاست)، و برقراری جمهوری ایرانی بر پایه دموکراسی پارلمانی، لائیسیته و حقوق بشر باور دارم و به نقد بی باکانه.
بی باکانه هم از لحاظ بیم نداشتن از نتایجی که به آن باز می‌گردد و هم از جهت اینکه حتی اندکی هم از ستیز با قدرت های موجود هراسان نباشد...
...
گرچه آن دوست که نزدیکتر از من به من است، نه روح این جهان بی روح، نه مخلوق ذهن، نه محصول فرافکنی آدمی، نه توجیه‌گر شقاوت و اسارت و ازخود بیگانگی، بلکه همنشین من و راز رازها و قانونمندی قانونمندی‌هاست اما حتی او را هم برتر از سئوال نمی‌دانم. آری، خدا نیز برتر از سئوال نیست.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
خدا باید برود !
بعد از انقلاب بزرگ ضدسلطنتی که استبداد زیر پرده دین میخش را کوبید و آنهمه بلا باریدن گرفت و پاکترین فرزندان میهن به صلیب‌های جور و جهل کشیده شدند، طبیعی بود که دافعه‌ها نسبت به آیین مردم (آیینی که از قضا توسط قاتلین زندانیان سیاسی به آن تجاوز شده بود) شدت گیرد و من اصلاً تعجب نمی‌کنم اگر این گردباد حالا حالاها بوزد و بد و بیراه به اعتقادات مردم مُد روز شود و حتی روشنگری و ترقی‌خواهی جلوه کند، اعتقاداتی که با استبداد زیر پرده دین، خود به زنجیر (یا بهتر بگویم به لجن) کشیده شده‌است.
در گذشته‌های دور، اروپا نیز شاهد چنین وضعی بود. بعد از ستم کلیسا و دادگاه‌های تفتیش عقاید و سوختن امثال جوردانو برونو و یان هوس Jan Hus در شعله‌های آتش، همچنین در پیامد ضدیت کور متولیان دین در اروپا با پیشرفت‌های علم در زمینه فیزیک و بویژه تکامل یا فرگشت (به گونهٔ ویژه‌تر تکامل زیستی یا اندامی)، شعار «خدا باید برود» مدتی بر سر زبان‌ها افتاد و اینجا و آنجا مسیح و حواریونش مسخره می‌شدند که البته هم قانونمند بود و هم در آن شرایط قابل فهم.
بگذریم که بیشتر کسانیکه با فتوای مرتجعین مذهبی در آتش سوختند موحّد بودند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
سراومد زمستون...
بعد از کشاکش‌های بسیار، قرون وسطی و تاریک‌اندیشی کلیسا جای خودش را به بهار رنسانس و عصر روشنگری داد و گرچه خدا که قرار بود برود، نرفت اما سر جای خودش نشست و بعدها مصلحین اجتماعی به ایده جدایی دین از دولت رسیدند و اعلامیه جهانی حقوق بشر در دستور کار قرار گرفت، همچنین اندیشه علمی و این که، علم عوامل رازآلود را در محاسبات خود دخالت نمی‌دهد بیش از پیش جدی گرفته شد.
انسان، جهان گذشته خود را وا ‌نهاد، دستش را به زانوی خود ‌گرفت و برخاست و کم‌کم عقل‌گرائی و تقدم حق بر تکلیف و این واقعیت که آدمی واجد حقوقی است که حتی خداوند هم نمی‌تواند آن‌ها را نقض کند، برجسته شد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
ارزش و اهمیت پرسش بالاتر از پاسخ است
هر چیزی را در پرتو شناختن ضد آن، یا غیر آن، یا رقیب آن است که بهتر می‌توان شناخت، از همین رو چون و چراها زیبا و نیک است. از آن استقبال کنیم، بویژه که در دل هر «نفرین»ی، «آفرین»ی‌ هم هست.
(نفرين در اصل ناآفرين بوده است.‌ در موقع نفی، «نا»، به نون تنها بَدل گشته و الف مّددار کم‌کم حذف شده‌است. معنی واژه نفرين درست مخالف آفرين است.)
...
آفرین بر اعتراض و سلام بر سئوال، سئوالی که ارزش و اهمیت آن بالاتر از پاسخ است.
نزاع‌ها و چون و چراها میوه‌های شیرین دارد و شبهات حتی اگر مبنائی جز غرض و مرض هم نداشته باشد، اثر معرفت شناختی دارند چون به ما می‌گویند که به گونه دیگر نیز می‌توان به پدیده‌ها نظر کرد.
چون و چرا در مسائل ذوقی، در شناخت و درک زیبائی یک اثر هنری، یک رمان یا یک شعر، در قلمرو فلسفه، در نقد دین، حتی در پهنه علوم تجربی همواره راهگشا بوده‌است.
کانت معرفت شناس نقاد با اینکه در زمانی می‌زیست که بر غنچه معرفت بهارها گذشته و از او عطرها تراویده بود، باز در دام اوهام زمانه افتاد و جار زد شیمی یعنی چه؟ شیمی هرگز علم نخواهد شد، منطق ارسطوئی است که حرف آخر را می‌زند و فیزیک نیوتونی الگوی یک علم صحیح است.
امروزه آن سخنان استوار نمانده و بشر وارد وادی‌های تازه‌ای شده‌است. دعواهای هواداران نیوتون و لایپتنیس و انیشتین، یا جنگ و جدل‌های دانشمندانی که «فیزیک کوانتم» را بُت می‌کنند، همچنین برخوردهای طرفداران پر و پا قرص هندسه اقلیدسی، با امثال لباچفسکی و ریمان و موبیوس همه و همه در عین تلخی، بسیار شیرین است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
چکامه اندیشیدن به اسلام
من به آقای دکتر اسماعیل خویی احترام می‌گذارم. هم به دلیل اینکه با از دست دادن فرزندش «هومن» و هومن های دیگر، سر را سندان صبور کرد و هم به این خاطر که یکبار در ۱۷ سالگی ایشان را در دانشسرایعالی تهران دیدم و از قصه سقراط، سقراط مجروح پرسیدم که برتولد برشت آن را نوشته است و...
انسان موجودی خاطره گراست و آن دیدار در آن روز بارانی در یاد من مانده‌است.
...
سپتامبر سال ۲۰۰۳ که شنیدم ایشان در یک جلسه سخنرانی در استکهلم (سوئد) که تعداد زیادی حضور داشتند، ضمن بگو مگو با دعوت کنندگان (در واکنش به این یا آن قضاوت نادرست نسبت به ایشان)، فحش خواهر و مادر بر زبان‌شان جاری شده و...، اصلاً باور نکردم.
حتی به دوستی که خودش حاضر و ناظر در آن جلسه بوده، گفتم حتماً فردی که می‌گویی دکتر اسماعیل خویی نبوده است و او مدام می‌گفت بابا جون خود ایشان بود و غیر از من دهها نفر دیگر شاهد بودند که پشت سر هم آبجو می‌خورد و فحش می‌داد اما چون شما به ایشان تعلق خاطر داری باور نمی‌کنی...
هرچه گفت (با اینکه راست می‌گفت) باور نکردم. بخصوص که آن جلسه بک محفل خصوصی و جمع کوچک نبود، عمومی بود.
...
حالا هم باور نمی‌کنم که شعر «چکامه اندیشیدن به اسلام» سروده شاعری فرهیخته و ارجمند که میهن و مردمش را دوست دارد، باشد. این شعر را دکتر اسماعیل خویی نسروده‌است.
چرا؟ برای پرسشها و عصیان نهفته درآن؟ نه، نه...
سلام بر عصیان علیه تیرگی که از جنس روشنی‌ست، و آفرین بر پرسش که ارزش و اهمیت آن از پاسخ کمتر نیست.
...
این شعر را دکتر اسماعیل خویی نسروده‌است چون بر خلاف عنوانش با اندیشیدن نسبتی ندارد و مضمون آن برخلاف آنچه در شعر ادعا شده، به جای گسترش پرسشگری و اندیشه‌ورزی با کین‌توزی و عرب ستیزی همراه است، روضه‌ای که سالیان دراز است از امثال هخا و مخا و... می‌شنویم و تازگی هم ندارد.
...
حساب مردم عامی و ستمدیده میهن ما که نه اهل تبختر و تکبر هستند و نه ادعای فرهیختگی و فیلسوفی دارند، البته جداست. آنها اگر بدتر از این هم و ناسنجیده تر از این نیز بگویند، هم سنجیده است و هم قابل فهم و حق دارند.
به دلیل ستم حکومت و جریانات مرتجع مذهبی، مردم عادی هر لیچاری ببافند حق دارند و خوب کاری می‌کنند که حاکمان و آیین شان را دست می‌اندازند.
...
گرچه ارسطو گفته‌است: «کار شاعر این نیست که امور را آن چنان که روی داده به دقت نقل کند، این است که امور را به روشی که ممکن است اتفاق افتاده باشد، روایت نماید» با اینحال از اندیشمندی که بیش از هر کسی می‌داند با هیستری ضدمذهبی دشنه ارتجاع غلاف نمی‌شود انتظار سخنان سدید و دقیق می‌رود.
...
سراینده چکامه با اشاره به «خدای عرب» در مورد مسیح و خدای عشق می‌گوید:
خدا نیافته‌ام بدتر از خدای عرب: 
که مکر و قهرش خصلت نمای اسلام است
پیام داد مسیح از خدای عشق، امّا
قتال و کینه پیام خدای اسلام است. 
اگر گزاره فوق مو درزش نمی‌رود و صحیح است، تکلیف میسیون‌های به اصطلاح مسیحی که برای مثلاً رساندن «پیام عشق» به دیگران، در آمریکای لاتین بسیاری از مردم را لت و پار کردند چه می‌شود؟ آنها که خدایشان «خدای عرب» نبود!
جنگ‌های ویرانگر صلیبی چی؟ هزار سال امتناع تفکر در اروپای قرون وسطی و بازی‌های رنگارنگ استعمار چی؟ آن ظلمات را چگونه تفسیر کنیم؟ 
آیا در دوران سده های میانه، کلیسا در صدد تثبیت استیلای سیاسی خود بر اروپا نبود؟ آیا امثال نیکلاس کوپرنیک و گالیلئو گالیله را به اتهام «افکار کفرآمیز» در محکمۀ تفتیش عقاید (انکیزیسیون) محاکمه نکردند؟ مرتجعین حتی به کشیش ایتالیایی فرقهٔ دومینیکن «جیرولامو ساوونارولا» Girolamo Savonarola هم رحم نکردند و همراه با یارانش در آتش سوزاندند.این فجایع هم زیر سر «خدای عرب» بود؟!
حال بگذریم که اعراب به خدایان معتقد بودند و نه یک خدای واحد. اگر منظور «الله» است، الله یکی از خدایان مکه بود و پیش از اسلام و «ورای خدای یهودیان و مسیحیان، و بعنوان یک خدای بدوی» مطرح بود.
به طور مثال، می‌توان به وجود «الله» در نام عبدالله بن عبدالمطلب (پدر محمد) اشاره کرد. در میان مسیحیان و یکتاپرستان هم این واژه برای اشاره به خدا به‌کار می‌رفت.
...
خدای عرب یعنی چه؟ خدای عرب که یکی دو تا نبود. در آثار هرودوت، ابن کلبی، ابن هشام، یاقوت و...به بسیاری از خدایان عرب از جمله مَنات، لات و عُزّی- همچنین هُبَل اشاره شده‌است.
آیا سراینده محترم چکامه (هر که هست. من می‌گویم آقای دکتر اسماعیل خویی نیست)، نمی‌داند که خدای عرب تلفیقی از دیگر خدایان (از اهورمزدا گرفته تا خدای یهود و مسیحیان و...) بود؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
معنی فقر همیشه نداری و بی‌چیزی نیست
دلیل دیگری که این چکامه نمی‌تواند از شاعر ارجمند آقای دکتر اسماعیل خویی باشد (یعنی من نمی‌توانم باور کنم که ایشان سروده)، «سقوط گفتار» و به سخره‌گرفتن «الفقر فخری» (فقر افتخار من است) در چکامه مزبور است.
به فقر نازد پیغمبرش...
...
اگرچه در مقابل ابوسفیان‌های روزگار که می‌خواستند (و می‌خواهند) همه را با مال و مکنت بخرند، فقر افتخار بود و هست اما آیا آقای دکتر اسماعیل خویی نمی‌دانند در زبان عربی کلمه فقر به لحاظ «درجه معنی کلمه» همیشه به معنای نداری و بی چیزی نیست؟
فقر فخری بهر آن آمد سنی
تا ز طماعان گریزم در غنی
...
یکی از مراتب سلوک «فقر و غنا»ست و سالک در این مرحله به جایی می‌رسد که دست حق را از همه سلسله مراتب عالم کون و فساد برتر دیده و نیازمندی خویش را تنها از او طلب می‌کند. این فقر اوج بی نیازی است و با گدایی از ارباب بی مروت دنیا از بنیاد متفاوت است. چه زیبا می‌گوید عطار
طریق فقر دان راه سلامت
در این ره باش ایمن از ملامت
تو گر خواهی حدیث فقر و فخری
تو اندر فقر، شاه بَرّ و بحری
عارفان فقر را فقدان میل و رغبت به غنا، نداشتن و نخواستن (نخواستن از دیگران) معنا کرده‌ و درک‌شان از «انتم فقرا الی الله...» هم جز بی نیازی از غیر نبود. بی‌نیازی از ارباب زر و زور... که هم اینک نیز دور و بر همه ما می‌پلکند و دام و دانه می‌ریزند.
منت دونان را نکشیدن و امید و هراس نداشتن از هیچ کس و ناکسی
به قول مولوی
فقر فخری نز گزاف است و مجاز
صدهزاران عّز پنهان است و ناز
...
فقر ذوق و شوق و تسلیم و رضاست... و فقیر آن بود كه هیچ چیزش نباشد و اندر هیچ چیز خلل نه. بیخود که حافظ نگفته است:
دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است
فقر در تصوف مقام است و صوفیان یکدیگر را فقیر خطاب می‌کنند و کسی را که فقیر نیست اصلاً اجازه نمی‌دهند تا در حلقه آنان وارد شود.
فقر كار خویش را سنجیدن است
بر دو حرف لا اله پیچیدن است
خواجه عبدالله انصاری در «منازل السایرین» گفته‌است:
فقر مُبری بودن است از چشم داشت بر ملكیت
عارفان را رها کنیم.
خداوندگار سخن سعدی در گلستان (باب هفتم - جدال با فردی که در صورت درویشان و نه بر صفت ایشان بود)، به پندار نادرست یک مرتجع متکبر مست در مورد «الفقر فخری» خندیده و برداشت کج او را با متانت تمام زیر سئوال برده‌است:
مدعی حدیث الفقر فخری را پیش می‌کشد. 
گفتم: خاموش که اشارت خواجه علیه السلام به فقر، طایفه ای‌ست که مرد میدان رضااند و تسلیم تیر قضا. نه اینان که خرقه ابرار پوشند و لقمه ادرار فروشند. 
ـــــــــــــ
پانویس
یکسویه نگری و تک سبب بینی
میرزا فتحعلی آخوندزاده و میرزا آقاخان کرمانی که آنهمه در بیداری ایرانیان تأثیر گذاشتند، همچنین احمد کسروی، صادق هدایت، علی دشتی، صادق چوبک، محمد علی جمالزاده و کسان دیگری که از آن دو (از میرزا فتحعلی آخوندزاده و میرزا آقاخان کرمانی) متاثر بودند، به نقد دین همت گماشتند و کار درستی کردند.
آنان انسان‌های دردمندی بودند و نفس عصیان و اعتراض‌شان به استبداد و ارتجاع ستودنی‌ست. می‌دانستند دین، بویژه برای عوام، می‌تواند دوپارگی با خویشتن را به ارمغان ‌آورد و به جای رهایی از جور و جهل و جوع، آنان را از خود بی‌خود و الینه ‌کند و باید به پر و پای «دین» می‌پیچیدند اما...
اما آنان به تاریخ جهان و به فقر فرهنگی جامعه ایران هم اشراف کافی داشتند و می‌دانستند اگر انسان گرگ انسان است لزوماً ربطی به دین و آیین‌شان ندارد و به همین دلیل از یکسویه نگری و تک سبب بینی پرهیز می‌کردند. کمتر به غضب بارک‌الله مریدان بیسوادشان دچار می‌شدند.
نباید با ناراستی (هرگونه ناراستی) کنار ‌آمد و امثال میرزا آقاخان کرمانی هم کنار نمی‌آمدند.
...
متاسفانه نقد مذهب و اندیشه و فرهنگ در جامعه‌ی ما بیشتر با سیاست و مبارزه سیاسی و دسته‌بندی‌ها و جداسازی‌های برآمده از آن درآمیخته شده و نتوانسته‌است به ژرفا و ریشه‌ها برسد و از همین روی، بجای تأثیرگذاری مثبت در جامعه و گسترش پرسشگری و اندیشه‌ورزی، بیشتر منتقد و نویسند‌گان‌اش را در سطح نگاه داشته و دستآورد آن چیزی جز ساده‌سازی، ساده‌نگری و آسان‌پذیری نبوده است... سرانجام بیش از صد سال تلاش و مبارزه برای آزادی و دموکراسی و رسیدن به جامعه‌ی مدرن، می‌شود استبداد، استبداد زیر پرده دین
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
انسان گرگ انسان است
  • عملکرد قاتلین زندانیان سیاسی که با داس کینه اعتماد یک خلق را درو کردند،
  • شقاوت داعشیان کهنه و نو (که مُهر شریعت و دیانت بر آن می‌کوبند)،
  • جنایت «کمیساریای خلق در امور داخلی» (بازوی استالین) که با کشتار کاتین Katyn massacre در لهستان به حدود ۲۲ هزار اسیر جنگی شلیک کردند،
  • فجایع جنگ جهانی اول و دوم که هر دو (نه توسط مذهبی ها) بلکه توسط مدعیان سکولاریسم و...صورت گرفت،
همه پست و پلیدند. هر ستم و قساوتی به نام دین و به هر نام دیگری صورت گیرد پست و پلید است و نشانگر این واقعیت که در بسیاری از مواقع «انسان گرگ انسان است»
هیچ موحد و هیج مارکسیست و هیچ سکولاریست واقعی بر جنایات فوق صحه نگذاشته‌ و نمی‌گذارد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
چکامه اندیشیدن به اسلام
ستم سرشته بُتی کاو خدای اسلام است، 
هم از درونه ی این دین، بلای اسلام است. 
خدا نیافته‌ام بدتر از خدای عرب: 
که مکر و قهرش خصلت نمای اسلام است. 
به مکر و قهرِ "فلک"- مومنا!-مگو نفرین: 
که این صفات صفاتِ خدای اسلام است. 
حدیثِ مهرِ فراگیرِ او مکن باور: 
ز طاغیان بشنو کاین ریای اسلام است. 
پیام داد مسیح از خدای عشق، امّا 
قتال و کینه پیامِ خدای اسلام است. 
به کارهای پیمبر چو بنگری، بینی 
چه مایه خدعه و شر در دغای اسلام است. 
بزرگ و خُرد ِقبیله ی بنی قریضه بکُشت: 
به حامیانِ نبی این وفای اسلام است. 
و ذوالفقارِ علی را گواه می‌گیرم 
که اوست،خود،که سرِ اشقیای اسلام است. 
به هر کجای زمین، فقر و جهلِ آدمیان 
نشانه ای دو ز جغرافیای اسلام است. 
به فقر نازد پیغمبرش :چه جای شگفت، 
همین به اُمّتِ خود گر عطای اسلام است؟ 
به ذات، خویگرِ مردم است با خفقان:
سمومِ جهل عجین با هوای اسلام است. 
نه گربه پایه‌ای از جهلِ مردمانِ فقیر، 
به روی چیست که بر پا بنای اسلام است؟ 
خطا مگیر به تفسیرِ این و آن ز آیات، 
که مُبهمات به قرآن خطای اسلام است. 
میانِ شیعه وسنی، جدال وخونریزی 
همه بر آمده از مُدّعای اسلام است. 
ظهورِ داعش و القاعده ست و بوکو حرام، 
در این زمان، که خشونت نمای اسلام است.*
تنی نیآبی در هیچ یک از این سه که نز 
جهادیانِ شریعت گرای اسلام است. 
وآنچه در کُنشِ این وحوش گردد فاش 
سرشتِ وحشی و انسان گزای اسلام است: 
که کارها که کنند این دَدان به بی شرمی 
به حُکمِ شرعِ بری از حیای اسلام است.* 
دلیلِ دشمنی ی مسلمین یهودان را 
همین شناس که دین شان نیای اسلام است. 
ببین چه گونه سراسر جهان به رنج و شکنج 
ز فتنه جویی ی محنت فزای اسلام است!
دگر جوانی از او دم به دم رود در گور: 
که در فنای جوانان بقای اسلام است. 
دگر فریب و یا خود فریب یافتم اش 
هر آنکه گفت که او مقتدای اسلام است. 
دغا کند، به ستایش دم ار زند زین دین، 
هر آن که او ز درون آشنای اسلام است. 
نشاط نیست، گر آزاد نیست اندیشه: 
مجو نشاط بدانجا که جای اسلام است. 
ستمگری ست فرا گیر و جهل و فقر و دروغ، 
به هر کجا که، در آن، رای رای اسلام است. 
و ماجرای اش اگر در دو واژه می‌خواهی، 
قتال و خُدعه گری ماجرای اسلام است. 
عجب مدار که خودکامه پَروَرَد :که امیر 
نمادِ امرِ فراچون – چرای اسلام است.
و امیرِ باورمندان کنون بُوَد شیخی 
که، رو به موجِ فنا، ناخدای اسلام است. 
شگفت نیست گر از شیخ شهخُدایی ساخت: 
که بُت پرستی در ریشه‌های اسلام است.
به هر کجا گذرد،درد گسترانَد و مرگ: 
عبای شیخ نمادِ وبای اسلام است.
چو ریخت خونِ کسان، مُجرم است او؛امّا 
جفای شیخ به مردم جفای اسلام است. 
شگفت نیست که ایران شده ست کشورِ مرگ: 
که این ز گوهره ی مرگ زای اسلام است. 
چنین که مایه ی ویرانی ی وطن گشته ست، 
بقای میهنِ ما در فنای اسلام است. 
در آتش است دل و جان از این غماخشم ام 
که میهن ام به کفِ مافیای اسلام است. 
به سرسری مگذر از دروغ گفتنِ شیخ: 
که او بُوَد که حقیقت نمای اسلام است. 
چنین که مرگ ستای آمده ست و مُرده پرست،
به جانِ دوست، نبودن سزای اسلام است. 
بیا و باز سپارش به تازیان، کاسلام 
برای تازی و تازی برای اسلام است. 
مرا نژاد گرا هم مبین، که خواستِ من 
عرب ستیزی نه، بل فنای اسلام است. 
روا مدار به کین از عرب سخن گفتن: 
که ش این بس است که او مبتلای اسلام است. 
و کاش، کاش، که این قوم نیز در یابد 
که رنج‌ها که کشد از بلای اسلام است. 
خوشا دلی که سَبُک خیز نیست چون پرِ کاه
وایمن از کششِ کهرُبای اسلام است. 
به چاره کردنِ این دین اگر که می‌کوشی، 
بدان که دانش و صنعت دوای اسلام است. 
نخست شرط در این کار،لیکن، آزادی ست، 
که دشمنی همه جایی برای اسلام است. 
دل ام، ولیک، به لرز است از این عجوزِ شریر 
که ناخدای جنایت گرایِ اسلام است 
نراند ار کشتی زی کرانه ی تسلیم، 
یمی زخونِ جوان خون بهای اسلام است. 
ببینم،آه،ببینم که شخصِ شاهنشیخ 
یگانه چلّه نشین در عزای اسلام است. 
مگو: روا نَبُوَد بد زدینِ مردم گفت: 
همین دروغ دلیلِ بقای اسلام است.
پنجم آذرماه۱٣۹۲، بیدرکجای لندن
*این چهاربیت را روز هجدهم امردادماه ۱٣۹٣، هم در بیدرکجای لندن، به این قصیده افزودم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ 
در همین رابطه رجوع کنید به مقاله دکتر فرهاد قابوسی
...
همچنین دو مقاله که پیشتر نوشته‌ام و از ویدیو هم می‌توان شنید:
http://www.hamneshinbahar.net/article.php?text_id=167
http://www.hamneshinbahar.net/article.php?text_id=164
...

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire