lundi 20 avril 2015

فرخ نگهدار و تاریخی سراسر جعلی: چگونه جنبش فدایی، بیژن جزنی و حمید اشرف قربانی شده‌اند

فرخ نگهدار و تاریخی سراسر جعلی: چگونه جنبش فدایی، بیژن جزنی و حمید اشرف قربانی شده‌اند
ایرج مصداقی

فرخ نگهدار و تاریخی سراسر جعلی: چگونه جنبش فدایی، بیژن جزنی و حمید اشرف قربانی شده‌اند
 
پس از کشتار بیژن جزنی آن «جان شیفته» و ۶ فدایی خلق (به همراه دو مجاهد خلق کاظم ذوالانوار و مصطفی جوان خوشدل)  در تپه‌های اوین در ۳۰ فروردین ۱۳۵۴ و متعاقب آن خاموشی حمید اشرف آن فرمانده بزرگ که به «تیزی تیغ و آرامی کبوتر بود» و ۹ چریک‌ همراهش در ۸ تیرماه ۱۳۵۵، سرنوشت غمبار و عبرت‌آموزی برای سازمانی که روزی با عشق و رنج و فدا بنا نهاده شده بود رقم خورد که نسل برآمده از انقلاب خونبار مردم ایران نیز از تبعات آن برکنار نماند.

با خاموشی آنان که «دل به دریا افکنان» بودند و «به پای دارنده‌ی آتش‌ها»، «کاشفان فروتن شوکرانی» که «دوشادوش مرگ» زندگی را جشن می‌گرفتند، شرایطی به وجود آمد تا در آستانه‌ی انقلاب ضدسلطنتی مقدرات بزرگترین سازمان چپ خاورمیانه در دست کسانی قرار بگیرد که متأسفانه فرخ نگهدار شاخص و تراز آن‌هاست. 
در چهلمین سالگرد خاموشی بیژن جزنی و یارانش و سی‌‌ونهمین سالگرد به خاک افتادن حمید اشرف و چریک‌هایش، وظیفه‌ی خود می‌دانم تا ضمن گرامی‌داشت یاد و خاطره‌‌ی آن گردنفرازان به عنوان ادای دین به  چهره‌های تابناک تاریخ معاصر میهن‌مان در مورد چهره‌ای روشنگری کنم که به مدت ۴ دهه (با دروغ و جعل تاریخ و واقعیت‌ها) می‌کوشد با سنجاق کردن خود به جزنی و اشرف (و از این طریق سازمان چریک های فدایی خلق تا سال ۱۳۵۷) از خون و رنج آنان ارتزاق کند و به  قیمت لکه‌دار کردن سنت درخشان «فدایی»، پیشینه‌ای دروغین برای خود بسازد و سپس همین تاریخچه مجعول را سرمایه پندار و گفتار و رفتاری کند که حتی رفقای دیروزش نیز از آن، هر چند در سکوت و با ناگفته گذاشتن دانسته‌هایشان در مورد او، شرم می‌کنند و برائت می‌جویند.  


***

در آستانه‌ی انقلاب ضد‌سلطنتی فرخ نگهدار با نام مستعار «صادق» (به رغم مخالفت‌های جدی و با "عضوگیری ویژه") به سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران پیوست که در آن زمان، به دلیل ضربات مکرر و سنگین جز چند هسته کوچک عملاً چیزی از آن باقی نمانده بود و به دلیل از دست دادن کادرهای باسابقه و مجرب از کمبود شدید تئوریک و تجربه‌ی مبارزاتی رنج می‌برد. در چنین بستری او نقش تعیین کننده‌ای در فجایع به بار آمده بعدی بازی کرد.
در این نوشته می‌کوشم بدون پرداختن به موضع گیری‌ها و عملکرد فرخ نگهدار از فردای عضویتش در سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران تا امروز که با وجود اعلام بازنشستگی سیاسی هنوز از این سازمان کناره نگرفته، با مرور برخی اسناد، خاطرات و  از جمله روایت‌های خود فرخ نگهدار از روابطش با بیژن جزنی، حمید اشرف و سازمان تا پیش از "عضویت ویژه" اش در سال ۵۷، میزان «صداقت» او را نشان دهم. تعمق در روایت‌های فرخ نگهدار ما را با شخصیت کسی که نقش بارزی در انحراف جنبش فدایی داشت آشنا می‌کند. هرچند این کار می‌بایستی توسط وابستگان این جنبش و رفقای سابق او و کسانی که سنگ «جنبش فدایی» را به سینه می‌زنند صورت می‌گرفت اما غفلت آنان از این مهم باعث نمی‌شود که من به وظیفه‌ی خود عمل نکنم.

 ۳ سال پیش در مقاله‌ی «من و «حق» بیژن جزنی و کشتار ۳۰ فروردین ۱۳۵۴» به موضوع آن کشتار پرداختم و روایت‌های گوناگون ساواک از این جنایت را مورد بررسی قرار دادم تا حقایق امر برای کسانی ‌که تاریخ ایران را پیگیری می‌کنند روشن‌تر شود.

http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-60252.html
به جز چند روایت متناقض فرخ نگهدار (که در ادامه به آنها خواهم پرداخت) تقریبا در هیچ سند، روایت یا خاطره دیگری، چه اسناد به دست آمده و منتشر شده ساواک و چه روایت‌ها و خاطرات چریک های فدایی خلق و چه اسناد و خاطرات اعضای دیگر گروه های سیاسی و زندانیان سیاسی نیمه دوم دهه چهل و نیمه اول دهه پنجاه خورشیدی کوچک‌ترین اشاره‌ای به ارتباط یا عضویت فرخ نگهدار در سازمان چریک های فدایی خلق نشده است.
در طول یک دهه پر تلاطم و پر حادثه از سال ۱۳۴۶ (زمان بازداشت بیژن جزنی و گروه او) تا سال ۱۳۵۶ (زمان آزادی فرخ نگهدار و پیوستنش به سازمان چریک های فدایی خلق ایران) در تمامی اسناد، خاطرات و روایت ها (به جز روایت های سراپا متناقض خود او) به نام فرخ نگهدار تنها در ارتباط با بازداشتش در بهمن ماه سال ۱۳۴۶ به دلیل فعالیت در بخش علنی و صنفی گروه جزنی، سپس آزادی پیش از موعد او در  ۹آبان ماه سال ۱۳۴۹ و سپس حضورش در جمع زندانیان سیاسی پس از بازداشت دوباره‌اش اشاره شده و هیچ نامی از  او به ویژه در ارتباط با چریک‌های فدایی خلق دیده نمی‌شود.
به عنوان نمونه، در جلد اول کتاب "چریک‌های فدایی خلق ایران، از نخستین کنش‌ها تا بهمن ۱۳۵۷"، نوشته محمود نادری و منتشر شده توسط موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی وابسته به وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی که از قضا مورد تأیید و ستایش فرخ نگهدار قرار گرفته، فرخ نگهدار، نقشی حاشیه‌ای دارد و شاید مهم‌ترین اقدام او را بتوان معرفی علی نقی آرش و ... به حمید اشرف پس از آزادی از زندان دانست و بس. 

اینکه چرا محمود نادری، و یا وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی، بر خلاف رویه خود در این کتاب مطلقاً اشاره‌ای به اسناد مربوط به فرخ نگهدار و برگه‌های بازجویی او، مخصوصاً پس از بازداشت دومش نمی‌کنند، البته خود جای سؤال و تأمل دارد که در ادامه به آن خواهم پرداخت.

اما در چنین خلائی و در فقدان هر سند و خاطره و شاهدی، فرخ نگهدار چگونه و با چه مستنداتی خود را در شمار پایه‌گذاران، یا دست کم رفیق شفیق و یار و محرم پایه‌گذاران و رهبران سازمان جا زده و آن را ابتدا پشتوانه تثبیت موقعیت خود در سازمان و سپس، به دنبال افتادن تشت رسوایی سیاست‌ها و اقداماتش در سازمان فداییان خلق –اکثریت، آن را سرمایه مشروعیت بخش خود در دفاع از جمهوری اسلامی و اقداماتی نظیر نامه‌نگاری به رهبر جمهوری اسلامی کرده است؟

در این نوشته می‌کوشم نشان دهم که او چگونه توانسته با بهره‌گیری از سکوت رفقای سازمانی از یک سو و خویشتنداری هدفمند وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی در انتشار اسناد و برگه‌های بازجویی او از سوی دیگر، موقعیت را برای تثبیت روایت‌های نادرست، دروغ و متناقضش به عنوان بخشی از تاریخ سازمان چریک‌‌های فدایی خلق ایران مناسب ببیند و از آنها به سود خود بهره بجوید.

آغاز فعالیت سیاسی

فرخ نگهدار اینجا و آن‌جا و جسته و گریخته و از جمله در گفتگو با شهلا بهاردوست مدعی شده است که از کودکی و نوجوانی درگیر فعالیت‌های سیاسی بوده است. به هر روی، فعالیت سیاسی جدی او در ارتباط با بیژن جزنی آغاز می‌شود. پس از شکل‌گیری گروهی که بعدها به گروه جزنی-ضیاءظریفی معروف شد، فرخ نگهدار جذب گروه شد. او بنا به تشخیص بیژن جزنی، به بخش علنی که قرار بود کار سیاسی- صنفی کند منتقل شد و زیر نظر دکتر شهرزاد قرار گرفت. فرخ نگهدار پس از آنکه دکتر شهرزاد خود از گروه کناره گرفت یا آن گونه که بیژن جزنی می‌گوید از گروه اخراج شد، تحت نظر حسن ضیاء ظریفی قرار گرفت.

به نوشته محمود نادری، "فرخ نگهدار با نام مستعار حافظی که فعالیتش در دانشگاه محدود به ایجاد شرکت تعاونی بود، به گفته ظریفی آن قدر جوان بود که هنوز تفکر خاصی پیدا نکرده بود." (چریک‌های فدایی خلق: از نخستین کنش‌ها تا بهمن ۵۷، صفحه ۸۴)

به گفته میهن جزنی، همسر بیژن جزنی، بیژن فرخ نگهدار را فرخ صنفی می‌خواند و معتقد بود که او صرفاً مناسب کار صنفی و علنی است. (گفت و گوی نویسنده با میهن جزنی)

درست به همین دلیل فرخ نگهدار اساساً در جریان کار اصلی گروه در بخش مخفی که بر مبارزه مسلحانه متمرکز بود قرار نداشت، حال آنکه بیژن جزنی، حمید اشرف را از همان آغاز در گروه مخفی و اصلی جای داد.

فرخ نگهدار، در ۱۹ بهمن ماه سال ۱۳۴۶ و حدود یک ماه پس از بازداشت بیژن جزنی(۱۷ دی ماه ۱۳۴۶) بازداشت می شود. بیژن جزنی پس از آنکه فرخ نگهدار را در زندان می‌بیند به او می‌گوید که دکتر شهرزاد نام فرخ را به بازجویان داده است.

میهن جزنی شرح می‌دهد که چگونه در پی مداخله‌‌ی سازمان عفو بین‌الملل دادستان نظامی به جای مجازات اعدام برای متهمین درخواست حبس ابد می‌کند. او در ادامه میزان محکومیت تک تک اعضای گروه و از جمله فرخ نگهدار را می‌نویسد. فرخ نگهدار به ۵ سال زندان محکوم شد. (جنگی در باره زندگی و آثار بیژن جزنی، پاریس، بهار 1378، صفحه ۵۵)

اما فرخ نگهدار، پیش از موعد و قبل از پایان دوران محکومیت خود روز ۹ آبان ماه سال ۱۳۴۹ به مناسبت ۴ آبان سالروز تولد شاه و ۹ آبان دهمین سالروز تولد رضا پهلوی از زندان آزاد شد. روز آزادی او، به تنهایی گویای چگونگی آزادی وی نیز هست.

به هر روی، فرخ نگهدار، پس از گذراندن دو سال و نه ماه حبس در شرایطی از زندان آزاد می‌شود که باقی مانده گروه جزنی نه تنها خود را بازسازی کرده، بلکه در تماس با گروه احمدزاده- پویان نیز قرار گرفته و در آستانه شروع عملیات نظامی است.

فرخ نگهدار اما از این همه بی‌اطلاع است، درست همان طور که دیگران (اعضای گروه) به کلی از وجود او بی خبرند. نتیجه منطقی بررسی اسناد حکایت از آن دارد که در این میان، فرخ نگهدار در دیداری به اطلاع حمید اشرف می‌رساند که قادر به ادامه راه نیست. او امکانات خود (افراد مستعد برای پیوستن به گروه) را به حمید معرفی می‌کند اما خود به گروه نمی‌پیوندد و در شرایطی که همه چیز تحت‌الشعاع عملیات سیاهکل گرفته و بیانیه‌ی اعلام موجودیت چریک‌های فدایی خلق منتشر شده است او با دادن پول به قاچاقچی‌ها راهی افغانستان می‌شود و ساواک که به دنبال سرنخ‌ها بود با پول دادن به قاچاقچی‌ها، او را بازگردانده و دوباره بازداشت می‌کند.

فرخ نگهدار در سایتش آگاهانه به جز چند خط در مورد خود ننوشته و مدعیست: «اگر همت کنم بقیه‌ی این داستان زندگی را دیرتر در همین وب سایت ادامه خواهم داد. امیدوارم»


با این حال مانند دیگر موارد هنوز «همتی» از او دیده نشده است. فردی که می‌کوشد به هر قیمت شده خود را مطرح کند آیا اگر سابقه‌ی افتخارآمیزی داشت که با اما و اگر مواجه نشود از بیان آن خودداری می‌کرد؟

بر چنین بستری، اما فرخ نگهدار کوشیده تاریخ مطلوب و البته مجعول خود را روایت کند به همین دلیل، روایت‌هایی متفاوت و متناقض به دست داده است که در ادامه به آنها می‌پردازم.
  
روایت اول فرخ نگهدار از دیدار بهمن و اسفند ۱۳۴۹ با حمید اشرف 

فرخ ‌نگهدار برای اولین بار در تیرماه ۱۳۷۵ به مناسبت بیستمین سالگرد کشته شدن حمید اشرف به درخواست «مسئولین نشریه کار»، خاطره‌ی دو دیدارش با او را در مقاله‌ی «در بيستمين سالگرد ۸تیر» بازگو می‌کند. وی در این مقاله در مورد آخرین دیدارش با حمید اشرف می‌گوید:‌

«۲۷ اسفند ۱۳۴۹ اطراف حرم حضرت معصومه، مهمانخانه‏اى درجه : ۳ ساعت حدود ۹ صبح بود. با حميد آنجا قرار داشتم. مشغول تسويه حساب با مسافرخانه‏چى بودم كه او رسيد. بى‏آنكه نشان دهيم تازه همديگر را ديده‏ايم راه افتاديم.
(آخرين بار يك ماه پيش همديگر را در سرسراى دانشكده فنى ديده بوديم. او از شمال مى‏آمد. با مهارت از حلقه محاصره نيروهائى كه براى سركوب سياهكل فرستاده شده بودند گريخته بود. احتمال مى‏داد كه شناسائى شده باشد. آنجا تصميم گرفتيم كه ابتدا او و بعدتر من مخفى شويم. همانجا قرار ۲۷ اسفند را گذاشته بوديم ).

من قرار بود به خارج بروم و جاى صفائى و صفارى را - كه مى‏دانستم برگشته‏اند - پر كنم. تا آماده شدن امكانات و وسايل خروج از كشور، كه حميد بخشى از آن را تدارك مى‏ديد من شهرهاى مختلف را زير پا مى‏گذاشتم.
با هم به گاراژ مينى‏بوس‏هاى دهات‏رو رفتيم. وقتى در ته يك مينى‏بوس قراضه كه تا دهات مى‏رفت جا گرفتيم، در تكان‌هاى مداوم مينى‏بوس، از لابلاى زوزه موتور گوشهام تك تك كلمات او را مى‏قاپيد. برايم از سياهكل گفت: همه را كشته‏اند يا گرفته‏اند، صفائى قطعا زنده گير افتاده. تمام شمال هنوز قرق كامل است... نزديك فين كاشان پياده شديم. هنوز مى‏گفت و مى‏گفت. من فقط گوش بودم و حافظه. حوالى باغ فين، امامزاده‏اى نيمه از ياد رفته به كنار جاده خزيده و آرميده بود. متولى و دخترش را پشت دار قالى يافتيم. چشمانش از ديدن ‌«زوار‌» ذوق زده بود. ما را به بالاخانه‏اى برد و قول پذيرايى گرم داد و ما به درون دنياى خود خزيديم. ساعت هنوز ۶ صبح را پيش رو داشت كه او داشت آماده جدائى مى‏شد. پس از آن من تنهاى تنها مى‏شدم. تنهاى تنها....»


بر اساس این روایت تاریخ آخرین دیدار این دو  ۲۷ اسفند ۱۳۴۹ و محل آن مهمان‌خانه‌ای درجه ۳ در اطراف «حرم حضرت معصومه» در قم است.
به ادعای نگهدار دیدار قبلی آن‌ها «یک‌ماه پیش» یعنی اواخر «بهمن» در سرسرای دانشکده فنی بوده است. در این روایت که فرخ‌ نگهدار ظاهراً کوشیده همه‌ی جوانب آن را رعایت کند حمید اشرف هفت هشت روز پس از ۱۹ بهمن و سرکوب سیاهکل با شکستن حلقه‌های محاصره  نیروهای رژیم شاه گریخته و در اوج عملیات پلیسی برای دستگیری افراد مرتبط با عملیات سیاهکل، در نهایت بی مبالاتی و رعایت اولین اصول کار چریکی به تهران و دانشکده فنی آمده تا پس از دیدار با نگهدار با او قرار بگذارد «ابتدا او و بعدتر» فرخ نگهدار مخفی شوند!
دلیل مخفی شدن حمید اشرف مشخص است اما معلوم نیست چرا فرخ نگهدار که هیچ ارتباط سازمانی نداشته بایستی مخفی شود. و اگر خطری او را تهدید می‌کند و قرار است مخفی شود چرا بلافاصله نه؟

به ادعای فرخ نگهدار این دو نفر در «سرسرای دانشکده فنی» سرپایی با هم قرار می‌گذارند که ماه بعد در «مهمان خانه‌ای درجه ۳ در اطراف حرم حضرت معصومه» همدیگر را ملاقات کنند. این بدین معناست که یکی از این دو نفر قبلاً در میهمان خانه مزبور در قم بیتوته کرده و آدرس دقیق آن را می‌داند وگرنه از طریق «گوگل مپ» و اینترنت و «جی پی اس» که نمی‌توانستند مسافرخانه‌ی فوق را محل ملاقات قرار دهند. از این گذشته این دو که اهل «حرم» و دعا نبودند که پیشتر به قم و اطراف «حرم حضرت معصومه» سرک بکشند و آدرس دقیق مسافرخانه‌ی درجه‌ی ۳ آن‌جا را داشته باشند و آنقدر حضور ذهن داشته باشند که در یک ملاقات سرپایی یکدیگر را نسبت به آن توجیه کنند.
منطقی تر این است که چنانچه سفری به قم و اطراف «حرم حضرت معصومه» از سوی این دو صورت گرفته باشد با هم و در معیت یکدیگر بوده باشد. بعداً توضیح خواهم داد کی و چگونه.
حال بایستی به این سؤال پاسخ داد در حالی که حمید اشرف حلقه‌ی محاصره را شکسته و گریخته و ساواک در به در دنبال اوست، آیا منطقی است که برای ماه بعد قرار ملاقات با کسی بگذارد که سابقه‌ی سیاسی دارد و چه بسا ساواک به خاطر گذشته‌اش و ارتباطی که با گروه جزنی داشته، او را دستگیر کند؟
آیا حمید اشرف با چنین ذهنیت ساده‌انگارانه‌ای می‌توانست در بدترین شرایط ممکن و در حالی که تمامی امکانات ساواک برای دستگیری او بسیج شده بود و شاه شخصاً دستگیری او را دنبال می‌کرد از دام ساواک به مدت پنج سال و نیم بگریزد و جنبش مسلحانه را هدایت کند؟

طبق این روایت ، در تاریخ ۲۷ اسفند ۱۳۴۹ این دو سوار یک مینی‌بوس قراضه «دهات رو» شده و «نزدیک فین کاشان» پیاده شده و «حوالی باغ فین» به «امامزاده نیمه از یاد رفته» می‌روند.
این دو ظاهراً بایستی شناختی از محل و «امام‌زاده» داشته باشند که وسط راه پیاده می‌شوند یا فارغ‌البال از حوادث و خطراتی که تهدیدشان می‌کرد به دنبال گردش و سیاحت باشند وگرنه یک چریک فراری که حلقه‌های محاصره را شکسته همراه با کسی که قرار است مسئولیت خطیر سازمان در خارج از کشور را به عهده بگیرد چرا بایستی بی‌گدار به آب بزنند و در حالی که در حلقه‌ی محاصره نیستند وسط راه یکباره و پس از طی بیش از یک صد کیلومتر از مینی‌بوس پیاده شده و به یک امامزاده متروک در نزدیکی یکی از محل‌های دیدنی و تاریخی ایران بروند؟

در حالی که نگهدار مدعی است در تمام راه در مینی‌بوس «گوشهام تك تك كلمات او را مى‏قاپيد» و هنگام رسیدن به امامزاده حمید اشرف «هنوز مى‏گفت و مى‏گفت. من فقط گوش بودم و حافظه» ولی آن‌چه وی از حمید اشرف و آخرین دیدارشان نقل می‌ کند یک خط هم نمی‌شود! چه بر سر باقی «کلمات» و «حافظه» آمده است خدا می‌داند و فرخ نگهدار؟ در تاریخ مذکور ده‌ها برابر این اطلاعات در روزنامه‌های رژیم آمده بود، فرخ نگهدار چه چیز تازه‌ای می‌شنید که «گوش‌هایش تک تک کلمات او را می‌قاپید»؟ چه نیازی بود که حمید اشرف در حساس‌ترین شرایط که موجودیت هر دو گروه شهر و کوه (بعدها سازمان چریک‌های فدایی خلق) در خطر بود و از در و دیوار مسئولیت می‌بارید ریسک سفر به در و دهات قم را بخرد و به سیر و سیاحت در روستاهای قم بپردازد و مطالبی را به فرخ نگهدار بگوید که روزنامه‌ها با جزئیات بسیار زیادتری انتشار داده بودند.
آیا حمید اشرف نمی‌دانست که با مینی‌بوس‌های قراضه «دهات رو»، روستائیان محلی رفت و آمد می‌کنند و سوار شدن دو غریبه‌ی فراری در مینی‌بوس روستاهای اطراف قم شک‌برانگیز است و می‌تواند موجب دردسر شود؟‌ چرا باید چنین ریسکی بکند؟ حمید اشرف که روزانه قرارهای زیادی را در تهران اجرا می‌کرد چرا این قرار را در روستاهای اطراف قم و کاشان می‌گذارد؟ سوژه‌ای که با او قرار گذاشته بود فرد بسیار مهمی بود که نمی‌شد در تهران او را دید؟
باغ فین کاشان در ۶ کیلومتری جنوب کاشان و در انتهای خیابان امیرکبیر فعلی قرار دارد. در تاریخ یاد شده بیرون کاشان بود و البته ربطی به دهات قم ندارد. فاصله قم تا کاشان ۱۱۰ کیلومتر است.

هدف دیدار بین حمید اشرف و فرخ ‌نگهدار طبق گفته‌ی او به شرح زیر است:‌

«من قرار بود به خارج بروم و جاى صفائى و صفارى را - كه مى‏دانستم برگشته‏اند - پر كنم. تا آماده شدن امكانات و وسايل خروج از كشور، كه حميد بخشى از آن را تدارك مى‏ديد من شهرهاى مختلف را زير پا مى‏گذاشتم.»
گفتگوی بین حمید اشرف و فرخ‌ نگهدار عجیب است. این دو هیچ صحبتی از «آماده شدن امکانات و وسایل خروج از کشور» نمی‌کنند. چرا؟ معلوم نیست! فرخ نگهدار قرار است به خارج برود و «جای صفایی و صفاری را» پرکند اما ظاهراً برای حمید اشرف و خود او که قرار است چنین مأموریتی را به عهده بگیرد مهم نیست که از چند و چون مسائل و مسئولیت‌هایش سوال کند!

در این دیدار که روز ۲۷ اسفند ۴۹ صورت گرفته، فرخ نگهدار مدعی است که حمید اشرف «برايم از سياهكل گفت: همه را كشته‏اند يا گرفته‏اند، صفائى قطعاً زنده گير افتاده. تمام شمال هنوز قرق كامل است...»

از ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ تا ۲۶ اسفند ۱۳۴۹ روزنامه‌های رژیم شاه و اخبار سراسری رادیو و تلویزیون پر است از اخبار دستگیری و سرکوب سیاهکل و اسامی دستگیر شدگان و کشته شدگان.
یک روز قبل ۱۳ نفر از اعضای گروه جنگل پس از محاکمه در دادگاه نظامی به جوخه‌ی اعدام سپرده شدند. در صفحه‌ی اول روزنامه‌های روز ۲۶ اسفند ۱۳۴۹  اسامی آن‌ها و اتهاماتشان منتشر شده است. حتی افراد عادی جامعه نیز در جریان اخبار قرار گرفته‌اند و آنوقت حمید اشرف از مهلکه گریخته آنقدر از اوضاع و اخبار پرت است که تازه به فرخ نگهدار که گیج‌تر از خودش است، خبر می‌دهد که «همه را کشته‌اند یا گرفته‌اند، صفایی قطعاً زنده گیر افتاده» در حالی که روز قبل صفایی و همراه با ۱۲ نفر دیگر اعدام شده و نامش در روزنامه‌ها آمده است!
آیا توهینی بزرگتر از این می‌توان به یاد و خاطره‌ی حمید اشرف کرد؟ آنان که «دبیر اول» سازمان‌شان را از نزدیک و بخوبی می‌شناسند چرا سکوت می‌کنند؟ دوستان و همراهان او در «فداییان اکثریت» که پس از گفتگوی پرویز ثابتی و انتشار کتاب محمود نادری به خروش و فریاد برآمدند چرا به اینجا که می‌رسد همگی سکوت اختیار می‌کنند؟ چرا ذهن نقادشان به کار نمی‌افتد؟ آیا این خیانت به تاریخ «فدایی» و حمید اشرف نیست؟

روایت دوم فرخ نگهدار از دیدار بهمن و اسفند ۱۳۴۹ با حمید اشرف

نگهدار ۱۴ سال بعد در آذرماه ۱۳۸۹ در گفتگو با شهلا بهاردوست ادعاهای عجیب و غریبی را مطرح می‌کند بدون آن که پرسشگر که ظاهراً بایستی ادعاهای قدیمی او را خوانده باشد وی را به چالش بگیرد.

نگهدار در دقیقه ۸۷ مصاحبه‌اش در مورد حمید اشرف می‌گوید:

«روز ۱۲ بهمن ۱۳۴۹ حمید ساعت ۱۰- ۱۱ صبح با یک بسته پاکتی که توش عکس‌های ایکس ری بود آمد تو و گفت فرخ من لو رفتم در حرکتی که داشتم برای ساپورت کوه. بچه‌هایی که در کوه بودند، اونجا لو رفته بود امکانات ما. و جاده رو بند آورده بودند و من رو گرفتند. کارت شناسایی و معلومات من را گرفتند. من فراری میشم. این آخرین روزی است که آمدم دانشکده. این عکس‌هام رو آوردم اینجا. که برم به مرکز بهداشتی دانشکده نشان بدم و مرخصی استعلاجی بگیرم از دانشکده. اگر احیانا شانسی بوده باشه بتونم بعداً دوباره برگردم. این آخرین روزی بود که حمید آمده بوده دانشکده.»

این احتمال هست که این دیدار اتفاقی قبل از این ماجراها بوده باشد و ربطی به شکستن حلقه محاصره و ...نداشته باشد و نگهدار برای آن که خود را در جریان سیاهکل و اقدامات تیم کوه و ... نشان داده باشد تاریخ آن را جابه جا کرده است.
در مقاله‌ی «در بيستمين سالگرد ۸تیر»، فرخ نگهدار تاریخ دقیق «آخرین دیدار» را داده بود و ذکری از تاریخ دقیق دیدار با حمید اشرف در «سرسرای» دانشکده فنی که پیش از آن صورت گرفته، نکرده بود. این بار بر عکس، تاریخ دقیق دیدار در دانشکده را می‌دهد و ذکری از تاریخ دقیق «آخرین دیدار» نمی‌کند و به «اواخر بهمن یا اوایل اسفند ۴۹ شاید هم اواسط اسفند» اشاره می‌کند. نگهدار که متوجه‌ی «گاف»‌های ادعای قبلی شده و یا دوستانش به او یادآور شده‌اند که مرد حسابی ۲۷ اسفند ۴۹ خواجه حافظ شیرازی هم می‌دانست که بچه‌ها همگی اعدام شده‌اند چطور تو و حمید نمی‌دانستید، داستان را تغییر می‌دهد. اما «گاف‌»‌های ادعای جدید به شکل دیگری رخ می‌نمایند.
هنوز داستان «بچه‌های کوه» رو نشده بود که حمید اشرف وسط سرسرای دانشکده فنی و سرپایی سفره دل پیش نگهدار بگشاید. این یکی از ساده‌ترین و بدیهی‌ترین اصول کار تشکیلاتی و به ویژه چریکی است. در ثانی در تاریخ یاد شده حمید اشرف در شمال بود و هنوز از «حلقه محاصره» نيروهائى كه براى سركوب سياهكل فرستاده شده بودند نگريخته بود. در اسناد ساواک و در متن بازجویی‌های عباس مفتاحی که  توسط دستگاه اطلاعاتی و امنیتی جمهوری اسلامی انتشار یافته و نگهدار در مقاله‌ای که در نقد کتاب محمود نادری نوشته مضمون آن‌ها را تأیید می‌کند آمده است: 

«حمید اشرف از آخرین تماس با افراد کوه که سه روز قبل از حمله صورت گرفته بود برگشت و به مسعود احمد زاده گفته بود که قرار است در این هفته حمله صورت گیرد که برای همه ما تعجب برانگیز بود. چون قبلا طور دیگری صحبت می‌کردیم. به هر حال برنامه قبل از حمله ما از این قرار بود که عده‌ای را برای کوه از گروه خودمان آماده کنیم.
عباس مفتاحی ، اسناد بایگانی موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، پرونده شماه ۱۰۱۶۴۵، صص ۴۵-۴۹»
(کتاب چریک‌های فدایی خلق جلد اول از نخستین کنش‌ها تا بهمن ۱۳۵۷ صفحه‌ی ۱۷۶، محمود نادری، موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی )

در روز ۱۶ بهمن، برای آخرین بار، حمید اشرف با صفایی فراهانی در کوه گفتگو کرد. اشرف آنان را از دستگیری تیم شهر و اسکندر رحیمی مطلع کرد و بر مبهم‌بودن اوضاع تاکید نمود. اما صفایی فراهانی بر تصمیم خود مبنی بر آغاز عملیات در زمان مقرر مصمم بود و سپس به اشرف توصیه کرد: «اگر بشود صفاری به عراق رفته و از آن‌جا بتواند با منوچهر کلانتری که در انگلستان است تماس برقرار کند؛ بسیار جالب خواهد شد تا این که ما بتوانیم از اوضاع خارج کاملاً با اطلاع باشیم.» اشرف نیز قول داد که با وی مشورت کند. »

(کتاب چریک‌های فدایی خلق جلد اول از نخستین کنش‌ها تا بهمن ۱۳۵۷ صفحه‌ی ۱۸۹، محمود نادری، موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی )

سیف دلیل صفایی، در بازجویی های خود که در اسناد ساواک آمده است، می‌‌نویسد:‌
«۲- در ملاقات روز شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۴۹ تعدادی در حدود ۲ کیلو و نیم ماده منفجره تی . ان . تی از تهران به وسیله عباس ( نام مستعار حمید اشرف) (رابط اصلی) به گیلان حمل و در اختیار تیم کوه قرار داده شد. ص ۱۸۸
روز هفدهم بهمن، کلیه اعضای گروه از ارتفاعات به طرف دامنه سرازیر شدند و در دره‌ای جای گرفتند. چون روز قبل، یعنی جمعه، حمید اشرف خبر دستگیری اسکندر رحیمی را به اطلاع علی اکبر صفایی فراهانی رسانده بود . »
(کتاب چریک‌های فدایی خلق جلد اول از نخستین کنش‌ها تا بهمن ۱۳۵۷ صفحه‌ی ۱۹۰، محمود نادری، موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی )

بنابر این حمید اشرف پس از ۱۶ بهمن به تهران برگشته و به دیدار مسعود احمدزاده می‌رود و نمی‌توانسته «روز ۱۲ بهمن ۱۳۴۹ ساعت ۱۰- ۱۱ » در سرسرای دانشکده فنی باشد. تمام اسناد و مدارک دال بر این است که فرخ‌ نگهدار در ارتباط با تاریخ دیدارش با حمید اشرف در سرسرای دانشکده فنی واقعیت را نمی‌گوید.

نگهدار در ادامه همین گفتگو در دقیقه ۸۸ می‌گوید:

«با هم قرار گذاشته بودیم. قرار ثابت داشتیم. می‌رفتیم همدیگر را می‌دیدیم. آخرین قراری که اجرا کردیم توی یکی از گاراژهای قم بود که در آن‌جا همدیگر را دیدیم. یک مینی‌بوسی سوار شدیم و رفتیم به اطراف قم و تو این در و دهات می‌چرخیدیم. رفتیم توی یک آسیابی. که آسیاب گچ بود. در آنجا دیدیم که یک پیرمردی نشسته با ریش سفید با سر و روی گردآلود و یک عکس خمنیی که اون هم پر از گرد گچ است با میخ کوبیده به دیوار. اواخر بهمن یا اوایل اسفند ۱۳۴۹شاید هم اواسط اسفند. اواخر بهمن قطعا نبود دیرتر بود. این پیرمرد برای ما صحبت کرد. که چه روزگاری تلخی داره و چقدر اوضاع بد است و دعا می‌کرد به جان «آقا» که او مگر بتونه کاری بکنه. چونکه این صنعت داره از دست میره علیرغم این که گچ که با اسب کوبیده بشه و ماشینی نباشه خیلی از گچ ماشینی که این روزها مد شده بهتر است، اون ها روغن گچ رو می‌گیرن و این گچ روغن داره. ما که هر دو دانشجوی فنی بودیم می‌دانستیم که اگر یک قطره روغن تو گچ باشه اون خاصیتش از دست میره و او فکر می‌کنه گچ روغن داشته باشه خیلی خوب است. صحنه جالبی بود که تو ذهن ما موند.»

فرخ نگهدار در مقاله‌‌‌ی «در بيستمين سالگرد ۸تیر» مدعی بود که بین دیدار ۲۷ اسفند ۱۳۴۹ و دیدار در سرسرای دانشکده فنی که یک ماه قبل از آن بود دیگر دیداری نداشتند. اما این بار مدعی می‌شود که «با هم قرار گذاشته بودیم . قرار ثابت داشتیم. می‌رفتیم همدیگر را می‌دیدیم. آخرین قراری که اجرا کردیم توی یکی از گاراژهای قم بود که در آن‌جا همدیگر را دیدیم.»
بنابر این می‌توان این گونه هم برداشت کرد که بر اساس ادعای نگهدار این دو پس از واقعه سیاهکل با هم «قرار ثابت» داشتند و همدیگر را می‌دیدند و در یکی از قرارهای ثابت، ترتیب قرار «قم» را می‌دهند! و در وسط «سرسرای دانشکده فنی» و سرپایی محل آخرین قرار را تعیین نکرده‌اند.

در روایت قبلی فرخ نگهدار محل قرار چنین شرح داده شده است:
«اطراف حرم حضرت معصومه، مهمانخانه‏اى درجه :3ساعت حدود 9صبح بود. با حميد آنجا قرار داشتم. مشغول تسويه حساب با مسافرخانه‏چى بودم كه او رسيد. بى‏آنكه نشان دهيم تازه همديگر را ديده‏ايم راه افتاديم.»

اما به فاصله‌ی ۱۴ سال موضوع مسافرخانه و تسویه حساب با مسافرخانه چی و ... حذف شده و محل آخرین قرار به «یکی از گاراژ‌های قم» تغییر می‌کند و در آن‌جا همدیگر را می‌بینند.

آن‌ها بی‌هدف در «در و دهات اطراف قم» می‌چرخند، چرا؟ معلوم نیست. فرخ نگهدار یادش هست که در «آسیاب گچ» پیرمرد در مورد خمینی و مزیت گچ روغن دار به غیرروغن‌دار چه گفته است اما یادش نیست حمید اشرف به او که قرار است به عنوان نماینده چریک‌های فدایی خلق به انگلستان برود چه رهنمودهایی داده، چه بحث‌هایی را مطرح کرده و چه وظایفی را به دوش او گذاشته است. عجیب نیست؟

این دو از آسیاب گچ و سیر و سیاحت در «در و دهات اطراف قم» دوباره به قم برگشته و این بار به محل دورتری عزیمت می‌کنند چرا؟ معلوم نیست. آیا در طول تاریخ مبارزات چریکی سابقه دارد که یک قرار ساده تشکیلاتی برای انتقال اخبار جنش سیاهکل، تبدیل به سیر و سیاحت شود؟ فرخ نگهدار در این رابطه می‌گوید:

«بعد آمدیم و دوباره مینی بوسی گرفتیم و رفتیم به کاشون، نطنز کاشون. تو یک امامزاده رفتیم و دیدم برای زوار دوتا اتاق داشتند. رفتیم یکی از این اتاق‌های بالا رو گرفتیم و شب موندیم آن‌جا و تا صبح حرف زدیم. خانواده متولی آن‌جا بودند و قالی می‌بافتند. برای ما غذا آوردند و فکر کردند ما زوار هستیم. این امامزاده روبروی باغ فین است. »

این دو نفر هیچ شناختی از «امامزاده» که پیشتر متروکش خوانده بود نداشتند و قاعدتاً نمی‌دانستند که امامزاده «برای زوار دو تا اتاق» هم دارد و آن‌ها می‌توانند یکی از اتاق‌های بالا را بگیرند و شب تا صبح آن‌جا بمانند. با چه اطمینانی از «مینی‌بوس» پیاده شدند؟ اگر «امامزاده» اتاق نداشت و یا پیشتر توسط زوار دیگر اشغال شده بود آن‌ها در بیابان چه می‌کردند؟ بنابر کدام اصل امنیتی آن‌هم در حساس‌ترین شرایط فرد هشیاری چون حمید اشرف که ساواک و شاه علیرغم ضربات پی در پی به چریک‌ها از دست او عاجز شده بودند چنین سهل‌انگاری می‌کند؟ آیا شب را در بیابان می‌ماندند؟
فین در ۶ کیلومتری جنوب کاشان است و هیچ ربطی به نطنز که ۸۴ کیلومتر بعد از کاشان است ندارد. در سال ۱۳۴۹ به خاطر خراب بودن جاده‌ها و نبود بزرگراه کاشان – اصفهان، طی این مسیر نزدیک به دو ساعت طول می‌کشید. چرا فرخ نگهدار پای «نطنز» را به میان می‌کشد؟

برخلاف روایت قبل در جریان سیرو سیاحت در «در و دهات اطراف قم» و «آسیاب گچ»، حمید اشرف لازم نمی‌بیند در مورد «سیاهکل» و «کوه» و آرمان چریک‌های فدایی خلق و مسئولیت‌های پیش رو با فرخ نگهدار صحبت کند. گویا در اسفندماه ۱۳۴۹ موضوعات مهم‌تری بوده که حمید اشرف بایستی در مورد آن‌ها توضیح می‌داد و فرخ‌ نگهدار هم که به قول خودش از ابتدا بیژن جزنی و بعد هم حمید اشرف به درستی تشخیص داده بودند که او عنصری سیاسی و تبلیغاتی و باهوش است هیچ حرفی در مورد وقایع پیش آمده در بهمن‌ماه و ... نمی‌زند و یکباره در اتاق زوار «امامزاده»، حمید اشرف یادش می‌افتد که موضوع را به اطلاع او برساند. نگهدار می‌گوید:
«اونجا حمید به من میگه بچه‌ها داغون شدند. سیاهکل شکست خورده. و یا تا الان همه کشته شدند یا همین روزها می‌کشندشان. و اوضاع به شدت وخیم است و تو هرچه زودتر بایستی سفر کنی و بری. و میاییم بیرون و من خداحافظی می‌کنم از حمید و این آخرین دیدار ماست.»
در روایت قبلی، حمید اشرف موضوع سیاهکل و ... را در مینی‌بوس به نگهدار می‌گوید.

اما ماجرا چیست و این مکان ها از کجا به روایت مجعول فرخ نگهدار راه یافته اند؟

 این احتمال هست که فرخ نگهدار که از سال ۱۳۴۰ حمید اشرف را می‌شناخت و سفرهای متعددی با هم کرده بودند، داستان یکی از مسافرت‌هایشان را که به منظور «ایران گردی» و آشنایی با زندگی محرومان و روستائیان و کوهنوردی صورت می‌گرفت به شکل «آخرین دیدار» به خورد خلایق بی‌خبر از همه جا می‌دهد و به همین خاطر از محتوای گفتگوها صحبتی نمی‌کند.
داستان «آسیاب گچ و پیرمرد» مربوطه و عکس خمینی روی دیوار و صحبت‌های پیرمرد مبنی بر این که «چه روزگاری تلخی داره و چقدر اوضاع بد است» و دعای او «به جان آقا» و این ادعا که «او مگر بتونه کاری بکنه. چونکه این صنعت داره از دست میره علیرغم این که گچ که با اسب کوبیده بشه و ماشینی نباشه خیلی از گچ ماشینی که این روزها مد شده بهتر است» مربوط است به سال‌های پس از خرداد ۴۲ و نه اسفند ۱۳۴۹.

در تاریخ یاد شده گچ به ندرت با اسب کوبیده می‌شد و گچ ماشینی مد شده بود. در ثانی در سال ۴۹ خود خمینی هم فکر نمی‌کرد بتونه «کاری بکنه» چه برسد به پیرمرد زهوار در رفته‌ی «آسیاب گچ» قم. موضوع خمینی برخلاف سال‌های اولیه دهه‌ی ۴۰ دیگر موضوع روز نبود و سکه‌ی او از رونق افتاده بود. در مسائل شرعی ممکن بود کسی از او تقلید کند اما کسی به فکر تغییر رژیم سلطنتی آن هم به دست توانای او نبود و خود خمینی هم چنین ادعایی نداشت و به خواب شب‌اش هم نمی‌دید که روزی اختیار مملکت در دست او قرار گیرد.
این که چرا حمید اشرف و فرخ نگهدار سیرو سیاحت در «در و دهات اطراف قم» را انتخاب کرده بودند چه بسا بر می‌گشت به سرکوب غائله‌ی ۱۵ خرداد و فیضیه قم در خرداد ۱۳۴۲ و تحولات پس از آن.

بنابر‌این تردیدی نیست چنانچه این دو با هم سفری به دهات قم داشته باشند در نیمه‌ی اول دهه‌ی ۴۰ صورت گرفته و نه در اسفند ۱۳۴۹ و در حالی که حمید اشرف از سیاهکل گریخته بود و در صدد بازسازی گروه (چریک‌های فدایی خلق بعدی) بود. 
از همه مهم‌تر بی‌خود نگفته‌اند دروغگو کم حافظه است. نگهدار در همین خاطره‌ی کوتاهی که ذکر می‌کند بند را آب می‌دهد او حواسش به پیامد ادعایش نیست و می‌گوید:

«ما که هر دو دانشجوی فنی بودیم می‌دانستیم که اگر یک قطره روغن تو گچ باشه اون خاصیتش از دست میره و او فکر می‌کنه گچ روغن داشته باشه خیلی خوب است. صحنه جالبی بود که تو ذهن ما موند.»

این «آخرین دیدار» حمید اشرف و فرخ نگهدار است. فرخ نگهدار از کجا می‌داند این «صحنه جالب» در ذهن حمید اشرف هم مانده است؟

تردیدی نیست این واقعه سال‌ها قبل اتفاق افتاده و در ذهن هردوشان مانده بود و به دفعات در مورد آن با یکدیگر صحبت کرده بودند و چه بسا به سادگی پیرمرد قمی خندیده بودند.
همچنین او در دقیقه ۹۴ و سی ثانیه همین گفتگو نیز دوباره به سفر خود و حمید اشرف به «نطنز» اشاره می‌کند و «داستان نطنز» را پیش می‌کشد در حالی که سفرشان در فین کاشان و «امامزاده» روبروی آن که احتمالاً بقعه «امامزاده شاهزاده ابراهیم» است، به پایان رسیده و نگهدار دیگر هیچ‌گاه حمید اشرف را ندیده است که با هم به «نطنز» بروند. 
ظاهراً این دو نفر هنگامی که سال‌ها قبل به «فین کاشان» و «امامزاده شاهزاده ابراهیم» و ... رفته بودند در ادامه‌ی سفر به «نطنز» و کوه‌ کرکس نیز می‌روند به همین خاطر نگهدار در حالی که می‌کوشد تاریخ سازی کند جا به جا از سفر به «نطنز» می‌گوید و بند را آب می‌دهد.
در این آدرس می‌توانید تعدادی از مسافرت‌های این دو و کوهنوردی‌هایشان در سال‌های ۱۳۴۵- ۱۳۴۶را ببینید:

http://www.asre-nou.net/php/view.php?objnr=12615

یاد مادربزرگم و قصه‌هایش در کودکی می‌افتم که وقتی به نقطه‌ی حساس قصه می‌رسید و من منتظر نتیجه‌ی کار بودم دستش را بر هم می‌زد و در حالی که مرا می‌بوسید می‌گفت: «قصه ما به سر رسید کلاغه به  خونش نرسید»
و بعد می‌خندید و می‌گفت «بالا رفتيم ماست بود، قصه ما راست بود؛ پايين اومديم دوغ بود، قصه ما دروغ بود» و مرا دعوت به خواب می‌کرد.
تردیدی نیست که فرخ نگهدار «پایین آمدیم دوغ بود، قصه ما دروغ بود»‌ را وجه همت خود ساخته است. غافل از این که دیگران «بیدارند» و «خوابی» در کار نیست. 
فرخ نگهدار، در هیچ یک از دو روایت متناقضش، که دست کم بیست سال پس از کشته شدن حمید اشرف مطرح شده و در نتیجه هیچ دلیل امنیتی و سازمانی برایش وجود نداشته، حتی یک جمله به دانسته‌های ما از عملیات سیاهکل، حوادث پس از آن و برنامه‌ها و نقشه‌های حمید اشرف برای آینده اضافه نمی‌کند. چرا؟ پاسخ روشن است: حمید اشرف هیچ چیز به او در این باره نگفته است. فرخ نگهدار از همکاری با گروه سر باز زده، پس چه جای اطمینان و گفت وگو از برنامه‌های یک گروه چریکی مخفی؟

ملاقات با میهن جزنی و دریافت کتاب بیژن از وی

فرخ نگهدار در گفتگو با شهلا بهاردوست در دقیقه ۶۷ به موضوع آزادی‌اش از زندان و دیدار دوستان و آشنایان با او می‌پردازد: 
«... اولین گروهی که آمد میهن جزنی و بچه‌های خود گروه بودند. مادر سرمدی و این‌ها آمدند و خیلی تبریک گفتند و مادر کیانزاد بود و دسته جمعی آمده بودند خانه. در آن دیدار که آمدند به خانه ما، میهن یک جزوه‌ای را یواشکی داد دست من و گفت که این رو بیژن فرستاده است از زندان قم. و من هم گرفتم و تایپی هم بود، خواندم. راجع به مبازره مسلحانه چرا درسته و چگونه می‌تونه تدارک بشه. اساسش این بود. روز بعد بچه‌های دانشکده زنگ زدند که می‌خواهیم بیایم دیدن‌ات. و یک فولکسی آمد در خانه مون که وقتی که پیاده شدند من رسیدم در خانه. من رفتم در خانه دیدم وقتی که پیاده شدند از هر سوراخ این فولکس یک کسی می پرید بیرون. و گویا هشت و نه نفر توی این فولکس کوچک که مال یکی از بچه‌ها بود این‌ها پیاده شدند. آمدند جلو و چهره‌های همه آشنا. چه شور و شوقی توی چشم‌های همه‌مون بود خدا می‌دونه . صحنه‌ای که واسم جالب بود حمید که از این سوراخ‌ها آمد بیرون، دیدم حمیده. خواست اولین نفر باشه که با من روبوسی می‌کنه. یک کمی جهید که زودتر برسه به من. و یک روبوسی خیلی گرمی در خونه با هم کردیم و بعد هم بقیه بچه‌ها، آمدیم تو و همانجا که این اولین دیدارمون پس از زندان بود یک قرار با هم گذاشتیم.
ما خیلی با هم کوه رفته بودیم دو نفری. سنگ‌های کوه هم می‌شناختیم. ... گفتیم که ... تو دره درکه یک سنگی بود که بهش می‌گفتیم ... اونجا با هم رفتیم. او جداگانه آمد و من هم جداگانه رفتم. با هم حرف زدیم. که چی گذشته و چی نگذشته و چی بوده و چی نبوده و حمید آن‌جا به من گفت که خیلی کارها انجام شده. و حالا تو چه کار می‌کنی؟ این، ۱۲ روز این قرار بعد از آزادی من از زندان است [۲۱ آبان ۱۳۴۹]. من هم گفتم آن‌جا من هستم. و اون جزوه‌ای رو که میهن داده بود از طریق بیژن، دادم به حمید. این همان جزوه‌ای است که بعداً به نام «آن‌چه یک انقلابی باید بداند» به عنوان علی اکبر صفایی فراهانی منتشر شده و ما قرار کاری با هم گذاشتیم و چه بکنیم و چه نکنیم.»


تخیل فرخ نگهدار برای جا انداختن فانتزی خود به عنوان تاریخ و بی باکی‌اش در دروغگویی حد و مرزی ندارد.

در تابستان ۴۹ حمید اشرف در تک و تاب عملیات نظامی در شهر و کوه است. او همراه با صفایی فراهانی، صفاری آشتیانی، و صادقی‌نژاد برای تأمین نیازهای مالی گروه با اتومبیلی که رانندگی آن به عهده معینی عراقی بود به بانک ملی خیابان وزرا حمله‌ور شده و موجودی آن را که یک میلیون و ششصد و نودهزار ریال بود مصادره می‌کنند. و در شهریور ماه اولین نیروها به کوه می‌روند.

بازجویی علی اکبر صفایی فراهانی، اسناد بایگانی موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی  پرونده شماه ۱۳۵۸۰۲- ۵۲۳۹۸  ص ۸
(کتاب چریک‌های فدایی خلق جلد اول از نخستین کنش‌ها تا بهمن ۱۳۵۷ صفحه‌ی ۱۵۴، محمود نادری، موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی )

اما نگهدار مدعی می‌شود حمید اشرف در آبان‌ماه سبکسرانه‌ همراه با ۸ نفر دیگر سوار یک فولکس می‌شود و خود را به خانه‌ی فرخ نگهدار می‌رساند و می‌کوشد اولین نفری باشد که با او روبوسی می‌کند! حمید اشرف زنده نیست که او را سرجایش بنشاند. البته فرخ نگهدار هم بعید است به سادگی خود را از تک و تاب بیاندازد. میهن جزنی پس از انتشار  گفتگوی «کار آنلاین» با بهزاد کریمی یکی از مسئولان «فداییان اکثریت» که در آن ادعا کرده بود جزوه‌ی «آن‌چه یک انقلابی باید بداند» از طریق میهن جزنی به فرخ نگهدار و از طریق او به حمید اشرف رسیده است واکنش نشان می‌دهد.
مهین جزنی در این رابطه می‌نویسد:
«در اینجاست که وظیفه خود می‌دانم، این اطلاع نادرست با مصاحبه کننده کار آنلاین را تصحیح نمایم و لذا به اصل مطلب می‌پردازم: 
«بیژن هنگامی که در زندان قم بود (۴٨-۴۹) قبل از عملیات سیاهکل و انتقالش از زندان قم به زندان اوین و عشرت آباد در تهران، در یکی از روزهای ملاقات، که پست استوار کرمی بود (انسان مهربان و شرافتمندی که نسبت به بیژن احترام و سمپاتی داشت و ما را در ملاقات‌هایمان تنها می‌گذاشت)، جزوه‌ای را به من داد و گفت: این جزوه را که نامش «آنچه باید یک انقلابی بداند» است بنام علی‌اکبر صفائی فراهانی با امضاء ع – ص نوشته‌ام، که تو باید آنرا به منوچهر کلانتری (که در اروپا بود) برسانی و وقتی پرسیدم چرا بنام خودت نباشد گفت: صفائی بعد از رفتن به فلسطین تعلیمات نظامی را به عالیترین شکل کسب کرده و حتی به درجه فرماندهی رسیده و الان از اتوریته و احترام خوبی برخوردار است و حالا لازم است که از نظر تئوری هم صاحب اتوریته شود، خصوصأ که این مباحث قبلأ در جمع ما مطرح شده و در حقیقت منویات خود او نیز می‌باشد و من فقط آنرا فرموله کرده‌ام. »


میهن جزنی در ادامه می‌نویسد:‌
«اما دلیل دیگرم مبنی بر این که به هیچوجه این جزوه را توسط مادر آقای فرخ نگهدار برای او نفرستاده‌ام (آقای نگهدار، در شرح چگونگی بدست آوردن این جزوه گفته است، هنگامی که در آبان ۱٣۴۹ از زندان آزاد شده و مادران برای دیدار او به منزلشان می‌رفته‌اند، میهن جزنی هم رفته و چون فرخ در آن لحظه آنجا نبوده جزوه را بدست خانم نگهدار یعنی مادر ایشان داده تا به او بدهد) این است که هنگامی که آقای نگهدار از زندان قزوین در آبانماه ۱٣۴۹ آزاد شد، بلافاصله مادرش برای من توسط خانم رشیدی (مادر قاسم رشیدی از هم پرونده‌ای‌های بیژن که به سه سال محکوم شده بود) پیغام می‌دهد که به میهن بگوئید، برای دیدن فرخ به منزل ما نیاید، زیرا که ساواک روی آقای جزنی و میهن خیلی حساس است و ما نمی‌خواهیم حساسیت ساواک برانگیخته شده و برای فرخ دردسر ایجاد شود.
من نیز که طی سال‌هائی که باتفاق سایر خانواده‌های هم پرونده به مراجع مختلف مثل ساواک، دادرسی‌ ا‌رتش، شهربانی و... رجوع می‌کردیم، با روحیات خانم نگهدار آشنائی کامل داشتم، پس از شنیدن این پیغام از رفتن به منزل آنها خودداری کرده و با تمام علاقه‌ای که به دیدار فرخ داشتم، پا به منزل آن‌ها نگذاشتم. حال چگونه ممکن است که به آنجا رفته و در غیاب فرخ، جزوه را بدست مادرش داده باشم، یعنی که حتی در حال حاضر که چندی نیست از زندان آزاد شده ارتباطش را با بیژن حفظ کرده آنهم با واسطه میهن، همسرش!! »


در گفتگویی که با میهن جزنی داشتم متوجه شدم او گفتگوی شهلا بهاردوست با فرخ‌ نگهدار را نشنیده است و از محتوای آن با خبر نیست. او پس از انتشار گفتگوی بهزاد کریمی با «کار آنلاین»، فرخ نگهدار را می‌بیند و به عنوان اعتراض به او می‌گوید من کی و کجا به تو کتاب «آن‌چه باید یک انقلابی بداند» را دادم؟‌ و فرخ نگهدار که قافیه را تنگ می‌بیند به جای پوزش‌خواهی چشم در چشم میهن جزنی می‌‌گوید شما کتاب را به مادرم دادید و مادرم کتاب را به من داد! به همین دلیل است که میهن جزنی موضوع ارائه کتاب به مادر فرخ نگهدار را تکذیب می‌کند و نمی‌داند فرخ نگهدار ۴ سال پیش هم ادعا کرده بود که میهن جزنی شخصاً «جزوه» را هنگامی که برای ملاقات با او به خانه شان آمده بود داده است. فرخ نگهدار هنوز دقیقاً تصمیم نگرفته که کدام سناریو را ادامه دهد.
فرخ نگهدار به سادگی می‌تواند دروغ بگوید، داستان سر هم کند و خود را قهرمان جلوه دهد. میهن جزنی اساساً به خانه‌ی آن‌ها نرفته است تا کتابی به او یا مادرش دهد. فرخ نگهدار پس از روشنگری میهن جزنی صلاح‌ نمی‌بیند که حرفی بزند تا موضوع داغ‌تر و پیچیده‌تر نشود. سکوت می‌کند تا عده بیشتری از اصل وقایع با خبر نشوند.
در تمامی روایت‌های فرخ نگهدار، به جز میهن جزنی هیچ شاهد زنده‌ای وجود ندارد و میهن به صراحت نه تنها رفتن‌اش به خانه‌ی فرخ نگهدار را رد می‌کند بلکه حتی دیدار با مادر او را هم رد می‌کند.

محال است میهن جزنی کتابی را که بیژن در زندان با مرارت بسیار نوشته و به بیرون از زندان انتقال داده و او ترتیب تایپ‌کردن آن را هم داده است در همان بدو امر به کسی دهد که چند روزی بیش نیست با «عفو ملوکانه» از زندان آزاد شده و هنوز وضعیت او معلوم نیست. از این گذشته شرط عقل حکم می‌کند که انتقال کتاب به نگهدار در منزل مسکونی‌شان که می‌توانست زیر نظر ساواک باشد صورت نگیرد، به ویژه که روی میهن جزنی هم حساسیت بود.
علاوه بر این‌ها روابط میهن جزنی با افراد باقیمانده از گروه جزنی خیلی بیشتر از فرخ نگهدار بود که تازه از زندان آزاد شده بود.
میهن جزنی پس از دستگیری بیژن با صفایی فراهانی و حمید اشرف و ... ارتباط داشت. همچنین منوچهر کلانتری دایی بیژن به عنوان یکی از فعالان کنفدراسیون مسائل مربوط به تشکیلات (که بعدها چریک‌های فدایی خلق خوانده شد) در خارج از کشور را پیگیری می‌کرد و میهن بطور طبیعی می‌بایستی همانطور که بیژن خواسته بود از طریق او عمل می‌کرد. البته منوچهر کلانتری مطلقاً نماینده چریک‌های فدایی خلق و یا هیچ سازمان دیگری در خارج از کشور نبود. به آن‌چه در مورد ارتباط میهن جزنی با چریک‌ها در کتاب «جنگی در باره زندگی و آثار بیژن جزنی» آمده نگاه کنید.
«در جریان دادگاه اول، صفایی فراهانی از فلسطین برگشته بود. او در ملاقاتی با من، خواست پیغامش را به بیژن و دیگر رفقای گروه برسانم و آن اینکه: «او و تیمش می‌توانند در یکی از روزهایی که ماشین حامل زندانیان از دادگاه به زندان باز‌می‌گردد، آن را بدزدند و نهایتاً از مرز خارج کنند.» من این پیغام را به بیژن رساندم و نظر او را جویا شدم. بیژن با دلایل بسیار منظقی، با این طرح مخالفت کرد. یکی از دلایل، برخورد ساده‌انگارانه‌ای بود که به حمایت (پوشش) امنیتی پلیس می‌شد. برای اثبات این مدعا، از من خواست که همان روز پس از ختم جلسه‌ی دادگاه، با ماشین خود به دنبال ماشین حامل زندانیان راه بیفتم و عکس‌العمل نیروهای محافظ را ببینم و آن را به صفایی گزارش کنم. ...» (جنگی در باره زندگی و آثار بیژن جزنی ص ۵۳)
بیژن جزنی در سال ۱۳۴۹ طرح فراز از زندان قم را شخصاً تهیه کرد ولی از اجرای آن صرف‌نظر کرد. بیژن تنها زندانی سیاسی قم بود و استوار کرمی نگهبان زندان با او رابطه‌ی خوبی داشت. نه زندان و نه مقررات آن کوچکترین شباهتی به یک زندان امنیتی نداشت. پنجره‌ی سلول بیژن به رودخانه باز می‌شد و با میله‌های کلفت مسدود شده بود. بیژن میله‌ها را اندازه گیری کرده و همسرش قیچی آهن بری که بتواند میله‌های مزبور را ببرد داخل دیگ پلو به دست بیژن رسانده بود. از طریق حمید اشرف قرار بود تدارکات فرار از جمله قایق برای خروج از کشور تهیه شود که مصادف شد با حمله‌ی سیاهکل و حاضر نشدن حمید اشرف در سر قرار با خانواده‌ی جزنی که از بیرون تسهیلات فرار بیژن را فراهم می‌کردند. نکته‌ی حائز اهمیت آن که بیژن با آن که می‌توانست با بریدن میله‌های زندان فرار کند اما از آن‌جایی که نیروهایی در بیرون از زندان برای همکاری با وی و خروج از کشور نبودند از خیر طرح گذشت و قیچی آهن بر را نیز از طریق استوار کرمی به بیرون از زندان باز فرستاد. «جنگی درباره زندگی و آثار بیژن جزنی صفحه‌ی ۷۱»
منصب خودساخته نمایندگی و جعل دوباره تاریخ

فرخ نگهدار در جعلیات خود می‌گوید: «قرارهایی بود که من و حمید از اواسط آبان ۴۹ تا اواخر اسفند ۴۹ با هم دیگر اجرا کردیم. هر بار من کارهایی رو که او می‌خواست یا من می‌خواستم با یکدیگر در میان می‌گذاشتیم. اولین صحبت‌هایی که ما با هم کردیم. وقتی گفت هستی؟ گفتم هستم. گفت ما به تریبون و تبلیغات احتیاج داریم و تو تیپ بسیار مناسبی هستی که کار سیاسی بکنی. بنابر این حاضری بری خارج و در خارج فعالیت بکنی. من هم گفتم هرچی بچه‌ها بخوان من هستم و حاضرم. گفتم فقط یک مقدار امکانات دارم. باید این امکانات را جمع و جور کنم. و بعد برم. امکانات هم منظور افراد بود. افرادی که می‌شناسم و اعتماد دارند و می‌خوان کار کنند این ها را تحویل تو بدم و بعد برم. او هم قبول کرد. و ما در هر قراری راجع به یک نفر صحبت می‌کردیم.»

نگهدار سپس مدعی‌ می‌شود که شیرین معاضد، محمدعلی پرتوی، شاهرخ هدایتی و علینقی آرش را به حمید اشرف وصل کرده است.

در این جا دوباره فرخ نگهدار یادش می‌رود که تاریخ «آخرین دیدار» وی با حمید اشرف در این روایت، اوایل و اواسط اسفند است و تاریخ «اواخر اسفند ۴۹» یا بهتر است بگویم ۲۷ اسفند را در مقاله‌ی سال ۷۵ مطرح کرده بود که این بار ظاهراً آن را تصحیح کرده بود.
او در مقاله‌ی «بیستمین سالگرد ۸ تیر» همچنین ادعا کرده بود:‌

«من قرار بود به خارج بروم و جاى صفائى و صفارى را - كه مى‏دانستم برگشته‏اند - پر كنم. تا آماده شدن امكانات و وسايل خروج از كشور، كه حميد بخشى از آن را تدارك مى‏ديد من شهرهاى مختلف را زير پا مى‏گذاشتم.»
فرخ نگهدار در روایت اول کوشیده بود وزن خود را در چریک‌های فدایی خلق بالا برده و خود را جانشین صفایی فراهانی و صفاری تؤاماً جا بزند چیزی که هیچ‌ عقل سلیمی نمی‌پذیرفت. او بی‌گدار به آب زده و گز نکرده بریده بود، احتمالاً دوستان و آشنایانش به او تذکر می‌دهند «مرد حسابی»، صفایی و صفاری که نماینده نبودند و برای آموزش نظامی به اردوگاه‌های فلسطینی رفته بودند تو که «تیپ بسیار مناسبی هستی که کار سیاسی بکنی» چطور می‌خواستی جای آن‌ها را پرکنی. مگر قرار بود چه کار کنی؟

او در گفتگوی بعدی زیرکانه موضوع را تغییر داده و مدعی می‌شود:‌ 

«حمید میاد به من میگه این نقشه راهه شما می‌گیرید این رو میرید به شلمچه از آن‌جا بیست کیلومتر راه است که باید از جاده اهواز بپرید پایین از ماشین. چراغ‌های ترمز عقب را باز کنید که ماشین عقبی نفهمه شما ترمز کردید از دور داره میاد. می‌پرید پایین. ۲۰ کیلومتر می‌رید تا می‌رسید به مرز عراق میری عراق اونجا خودت را به پاسگاه معرفی می‌کنی می‌گیرند تو رو صدامیان، می‌زنند و چه کار می‌کنند و چه کار نمی‌کنند و بعد هم اعتراف نمی‌کنی و میری بالاخره تو رو می‌فرستند به فلسطین و از آن‌جا برو انگلستان. برو  پست  چیزو رو تحویل بگیر پست منوچهر کلانتری. چون او نماینده ماست در خارج و خوب کار نمی‌کنه ما از او راضی نیستیم. و تو میری نماینده ما میشی در چیز، میشی نماینده ما در خارج از کشور.
من هم این نقشه‌ها را گرفتم و آمدم و اون امکانی که داشتم و پسری بود که قبلاً با خود ما کار می‌کرد گفتم کنارش گذاشتیم به دلیل فلان. او را رفتم صدا کردم و هیچ کس هم نمی‌دانست. با هم رفتیم به مرز عراق که برم به خارج از کشور. و دیدم که نمیشه چون در این فاصله مرز آرایش نظامی به خودش گرفته. جنگ ایران و عراق حدت زیاد گرفته. این قبل از قرارداد ۷۵ است. ماه‌های قبل از قرارداد ۷۵ الجزیره است و عملی نیست.  برگشتم تهران و ...»

ذکر این نکته ضروری است که در روایت اول او قرار است به «خارج» برود و هنوز تصمیم نگرفته بگوید کجا؟ اما در روایت دوم وقتی جانشینی «صفایی و صفاری» را با تحویل پست «منوچهر کلانتری» طاق می‌زند لاجرم «خارج» هم تبدیل به انگلستان می‌شود.
معلوم نیست «حمید کی میاد و میگه» از کشور خارج شو و معلوم نیست فرخ نگهدار از چه تاریخی «تا آماده شدن امكانات و وسايل خروج از كشور، كه حميد بخشى از آن را تدارك مى‏ديد»، شهرهاى مختلف را زير پا مى‏گذاشت .
بر اساس ادعای فرخ نگهدار حمید اشرف در همان اولین دیدارها یعنی در آبان‌ماه ۱۳۴۹ به او می‌گوید «ما به تریبون و تبلیغات احتیاج داریم و تو تیپ بسیار مناسبی هستی که کار سیاسی بکنی. بنابر این حاضری بری خارج و در خارج فعالیت بکنی» و فرخ نگهدار می‌پذیرد و می‌گوید «هرچه بچه‌ها بخوان»!

فرخ نگهدار مدعیست تا روزی که حمید اشرف را در ۱۲ بهمن ۱۳۴۹ در سرسرای دانشگاه می‌بیند هر روز به دانشگاه می‌رفته است و قرار می‌شود بعدها او مخفی شود! آیا می‌شود هر روز هم دانشگاه رفت و هم شهرهای مختلف را زیرپا گذاشت؟ بنابر این زیرپا گذاشتن شهرهای مختلف پس از «مخفی» شدن وی و بعد از این تاریخ است.
آیا حمید اشرف وسط سرسرای دانشگاه به او این مأموریت را داده است؟
اگر در «آخرین دیدار» حمید اشرف این مأموریت را به او داده پس چرا می‌گوید «تا آماده شدن امكانات و وسايل خروج از كشور، كه حميد بخشى از آن را تدارك مى‏ديد من شهرهاى مختلف را زير پا مى‏گذاشتم.» و اگر قبل از آن بوده چرا در «آخرین دیدار» از وی حسابرسی نمی‌کند؟
چرا او را مورد پرسش قرار نمی‌دهد که چرا طبق دستور تشکیلاتی که دادم عمل نکرده و برای به عهده گرفتن مسئولیت خارج از کشور اقدام نکردی. لازم به ذکر است که نگهدار در همین گفتگو می‌گوید حمید به شدت کنجکاو بود و تا ته و توی یک قضیه را در نمی‌آورد ول کن نبود. اما در اینجا برخلاف شخصیت‌اش هیچ کنجکاوی نشان نمی‌دهد.

آخرین دیدار حمید اشرف و فرخ نگهدار در اسفند ۱۳۴۹ بوده. فرخ نگهدار می‌گوید آن‌ها قرار ثابت داشتند. چرا از اسفند ۴۹ او دیگر فرخ نگهدار را نمی‌بیند؟ چرا حمید اشرف پس از این تاریخ، شیرین معاضد، محمدعلی پرتوی، شاهرخ هدایتی و علینقی آرش را می‌بیند و با هدایتی و شیرین معاضد هم‌خانه می‌شود اما قادر به دیدار کسی که مدعیست آن‌ها را به او وصل کرده نمی‌شود؟ پاسخ ساده است. فرخ نگهدار پس از تحولات سیاهکل از ترس فراری شده و خواهان فعالیت و ارتباط با حمید اشرف نیست و برای خروج از کشور در بهار ۱۳۵۰ «شهرهای مختلف را زیرپا می‌گذارد.» او که می‌‌گوید قرار ثابت با حمید اشرف داشته چرا پس از وقوع سیاهکل و اعدام چریک‌ها دیگر حمید اشرف را نمی‌بیند؟ غیر از این است که نگهدار در صدد فرار بود و خواهان ملاقات با حمید اشرف نبود؟

فرخ نگهدار آگاهانه ترجیح می‌دهد در زمینه‌ی تاریخ ارائه‌ی نقشه راه شلمچه از سوی حمید اشرف و اقدام خودش برای خروج از مرز مربوطه سکوت کند تا همه چیز در هاله‌ی ابهام باشد.
هیچ‌کس در تشکیلات با خبر نیست. حمید اشرف کسی را که قرار است نماینده‌ی سازمان در خارج از کشور شود به امان خدا رها می‌کند.
حمید اشرف در رهنمود‌های تشکیلاتی خود به فرخ نگهدار از ضمایر جمع استفاده می‌کند گویا برای چند نفر صحبت می‌کند دقت کنید: «شما می‌گیرید این رو میرید به شلمچه»، «باید از جاده اهواز بپرید پایین از ماشین»، «چراغ‌‌های ترمز عقب را باز کنید»، «ماشین عقبی نفهمه شما ترمز کردید»، «می‌پرید پایین»، «‌می‌رید تا می‌رسید به مرز عراق» از این جا به بعد ضمایر به کار برده شده از سوی حمید اشرف همه فرد هستند.«خودت رو به پاسگاه معرفی می‌کنی، «تو رو می‌گیرند، «تو رو صدامیان می‌زنند»، «اعتراف نمی‌کنی»، «برو پست چیز رو تحویل بگیر»، «تو میری نماینده ما میشی در چیز» ، «میشی نماینده ما در خارج از کشور» و ...

فرخ نگهدار از بی کسی می‌رود و فردی را که به «دلیل فلان» کنار گذاشته بودند پیدا می‌کند و به او متوسل می‌شود و با هم به مرز عراق می‌روند که او برود خارج از کشور!
در سازمان هیچ‌کس جز حمید اشرف از انتخاب فرخ‌ نگهدار به نمایندگی سازمان در خارج از کشور با خبر نیست تا فرخ نگهدار خزعبلاتش را به هم ببافد. این در حالی است که در سال ۱۳۴۹ حمید اشرف موقعیت ویژه‌ای در «گروه کوه»  و «شهر» نداشت که به تنهایی نماینده‌ی خارج از کشور سازمان را تعیین کند. فرماندهی «گروه کوه» با علی‌اکبر صفایی فراهانی بود و در «شهر» نیز افرادی چون احمد زاده و پویان و مفتاحی ... وجود داشتند که موقعیت‌شان با حمید اشرف قابل قیاس نبود و آن‌ها می‌بایستی لزوم داشتن نماینده در خارج از کشور و اعزام او به انگلستان را تشخیص می‌دادند و نه حمید اشرف. خود فرخ نگهدار هم می‌داند که این از ابتدایی‌ترین اصول تشکیلاتی است و قبلاً هم گفته بود «هرچی بچه‌ها بخوان».
بنا به رهنمود حمید اشرف او قرار است به محض رسیدن به عراق خود را به پاسگاه معرفی کند. اما وی هیچ محملی به نگهدار ارائه نمی‌کند که در پاسگاه  خود را چه کسی معرفی کند و دلیل حضورش در عراق را چگونه توجیه کند؟ در عراق چه کار می‌کند و چه هدفی دارد؟ این ها جزو بدیهیات کار تشکیلاتی است. در غیر این صورت مأموران عراقی به وی مشکوک شده و تحت شدیدترین فشارها قرارش می‌دهند.
فرخ نگهدار که تجربه‌ی «شکنجه» را ندارد و در هر دوباری که دستگیر شده مورد شکنجه ساواک قرار نگرفته و بر اساس ذهنیاتش از فشار شکنجه و «اعتراف» داستانسرایی می‌کند. وگرنه هرکس که شکنجه‌ی سنگین را پشت سر گذاشته باشد می‌داند بدون داشتن محمل مناسب، فریب بازجو و سوزاندن اطلاعات و ... به سختی ممکن است کسی در مقابل شکنجه دوام آورد.
نکته‌ی جالب در این روایت، فرهنگ گفتاری نگهدار است که همچون «بسیجی»‌ها و «حزب‌الله» از «صدامیان» یاد می‌کند. جای شکرش باقی است که آن‌ها را نیروهای «صدام یزید کافر» معرفی نمی‌کند. در دوران یاد شده «حسن‌البکر» شخصیت اول عراق بود و نه صدام حسین. نگهدار نشان می‌دهد که چگونه «کلمات»‌ حمید اشرف را خوب به خاطر سپرده است!
زنده یاد منوچهر کلانتری دایی بیژن جزنی بود که در فروردین ۱۳۴۶ به انگلستان رفته و به کنفدراسیون دانشجویان ایرانی پیوسته بود. به خاطر فعالیت‌های او سه نفر از اعضای «عفو بین‌الملل» در دادگاه بیژن جزنی و یارانش شرکت کردند و او نقش مهمی در ابعاد بین‌المللی بخشیدن به این دادگاه و تخفیف در مجازات متهمان  داشت و اعضای گروه جزنی – ضیاءظریفی تا حدودی مدیون او بودند. قبل از بهمن ۱۳۴۹ سازمان چریک‌های فدایی خلق وجود خارجی نداشت که نماینده‌اش در خارج از کشور بتواند کاری کند و یا در انجام فعالیتی قصور کرده باشد. طی سال‌های ۴۷ تا ۴۹ فعالیت‌های مخفیانه‌ای در داخل به منظور تلاش برای خروج از کشور و آموزش نظامی و سپس تشکیل گروه کوه و شهر صورت گرفته بود و تحت عنوان سازمان صورت نمی‌گرفت و نمود بیرونی نداشت که نیاز به بخش خارج از کشور داشته باشد. در ثانی در اسناد ساواک آمده است:

در روز ۱۶ بهمن، برای آخرین بار، حمید اشرف با صفایی فراهانی در کوه گفتگو کرد. اشرف آنان را از دستگیری تیم شهر و اسکندر رحیمی مطلع کرد و بر مبهم‌بودن اوضاع تاکید نمود. اما صفایی فراهانی بر تصمیم خود مبنی بر آغاز عملیات در زمان مقرر مصمم بود و سپس به اشرف توصیه کرد: «اگر بشود صفاری به عراق رفته و از آن‌جا بتواند با منوچهر کلانتری که در انگلستان است تماس برقرار کند؛ بسیار جالب خواهد شد تا این که ما بتوانیم از اوضاع خارج کاملاً با اطلاع باشیم.» اشرف نیز قول داد که با وی مشورت کند. »

(کتاب چریک‌های فدایی خلق جلد اول از نخستین کنش‌ها تا بهمن ۱۳۵۷ صفحه‌ی ۱۸۹)

چنانچه ملاحظه می‌شود صفایی فراهانی به حمید اشرف در مورد تماس با منوچهر کلانتری و اعزام محمد صفاری آشتیانی به عراق توصیه می‌کند. در ثانی مشخص است که منوچهر کلانتری نماینده سازمان در خارج از کشور نیست و تنها به عنوان یک مطلع مورد اطمینان می‌خواهند از او اطلاعاتی کسب کنند.

صرف نظر از پرت‌و‌پلا گویی که ناشی از دروغگویی و سناریوسازی فرخ‌ نگهدار است، به فرهنگ گفتاری او توجه کنید:‌ «برو  پست  چیزو رو تحویل بگیر پست منوچهر کلانتری. چون او نماینده ماست در خارج و خوب کار نمی‌کنه ما از او راضی نیستیم. و تو میری نماینده ما میشی در چیز، میشی نماینده ما در خارج از کشور. »

گویا فرخ نگهدار می‌خواسته خود را به کارگزینی معرفی کند و یا نمایندگی فلان شرکت را در انگلستان تحویل بگیرد. منوچهر کلانتری «پستی» نداشت که به کسی تحویل دهد. به نظر می‌رسد که فرخ نگهدار سناریوی خود را از روی کتاب «چریک‌های فدایی خلق» دستگاه اطلاعاتی و امنیتی رژیم کپی‌برداری کرده یا با همان ذهنیت و نگاه نویسنده و ناشر آن کتاب، داستان خود را ساخته است. این کتاب بر اساس برگه‌های بازجویی بیژن جزنی که می‌‌کوشیده ذهن بازجویان را منحرف کرده و از حساسیت آن‌ها نسبت به منوچهر کلانتری بکاهد، او را فردی معرفی می‌کند که از مبارزه بریده و عافیت پیشه کرده است. در حالی که زنده یاد منوچهر کلانتری در سال ۱۳۶۲ برای زنده دستگیر نشدن توسط رژیم جمهوری اسلامی، در سیستان و بلوچستان نارنجک کشید و تکه تکه شد. فرخ نگهدار داستان «راضی نبودن» تشکیلات از منوچهر کلانتری در سال ۱۳۴۹ و درست همزمان با توصیه صریح صفایی فراهانی به حمید اشرف برای تماس گرفتن با او را به این ترتیب با چه نیتی و از روی دست چه کسی تقلب کرده است؟
بنا به گفته‌ی کسانی که از نزدیک او را می‌شناسند فرخ نگهدار از ابتدا شیفته انگلستان بود. او پس از آزادی از زندان در مرداد ۱۳۵۶ نیز در فکر ادامه‌ی تحصیل در انگلستان بود که به تحولات سال ۵۷ منجر شد و او در کشور ماند و به خاطر تعلق خاطری که به اتحاد جماهیر شوروی و حزب توده نشان می‌داد پس از سرکوب حزب توده و دستگیری سران و اعضای آن به این کشور گریخت. اما به محض فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی او از فرصت استفاده کرد و به «انگلستان» که از ابتدا در رویایش زندگی در آن‌جا را پرورده بود رفت. اگر شرایط به نگهدار اجازه می‌داد بعید نبود ادعا کند حضورش در لندن، جامه‌ی عمل پوشاندن به خواست قدیمی حمید اشرف بهترین دوست دوران نوجوانی‌‌اش بوده است و تحقق بخشیدن به نوستالوژی او نه ارضای تمایلات شخصی. او حتی این جا و آن‌جا بارها مطرح کرده است روزی در کنار رود تایمز احساس می‌کند دست بیژن جزنی شانه‌اش را لمس می‌کند. 

طبق ادعای فرخ نگهدار وی در سال ۱۳۴۹ می‌خواسته به عراق برود. همه‌ی ما می‌دانیم که قرارداد الجزایر در خردادماه ۱۳۵۴ بین ایران و عراق منعقد شده است. اما او می‌‌گوید: «ماه‌های قبل از قرارداد ۷۵ الجزیره است و عملی نیست».
و اما آرایش نظامی مرز ایران و عراق پیش از بهمن ۱۳۴۹. در فروردین ۱۳۴۸ ، حسن البکر ادعای حاکمیت کامل عراق بر اروند رود را مطرح کرد و درگیری‌ بین دو کشور شدت گرفت. در اردیبهشت همان سال امير خسرو افشار قائم مقام وقت وزير امور خارجه ايران لغو معاهده‌ي ۱۹۳۷، را به طور رسمي اعلام کرد. پس از عبور کشتی «ابن سینا» از اروندرود به فرماندهی دریادار عباس رمزی عطایی در اردیبهشت ۱۳۴۸، دولت عراق برخلاف التیماتومی که داده بود از هر گونه اقدام نظامي عليه ايران خودداري کرد.
با وجود همه‌ی این تحولات، در زمستان ۱۳۴۸ صفایی فراهانی از مرز بصره و شلمچه و خرمشهر به کشور باز می‌گردد. و سپس دوباره از همان‌جا خارج شده و در بهار ۱۳۴۹ از همان منطقه به همراه صفاری آشتیانی اسلحه و مهمات به کشور وارد می‌کند. پیش از بهمن ۱۳۴۹ وضعیت مرز ایران و عراق در نقطه شلمچه و بصره و خرمشهر فرق چندانی با چند ماه قبل از آن نکرده بود.
درگیری‌‌های شدید ایران و عراق پس از امضاي قرارداد دوستي و همکاري عراق و اتحاد جماهير شوروي سابق، در فروردين ۱۳۵۰، روی داد و آرایش مرزها تا حدودی تغییر کرد.
این احتمال وجود دارد که فرخ نگهدار پس از سرکوب جنبش سیاهکل و اعدام بازماندگان و دستگیری‌های گسترده و ترور فرسیو به خاطر تماس نیم‌بندی که با حمید اشرف داشت و معرفی چند نفر به او در هراس از دستگیری مجدد قالب تهی کرده باشد و برای فرار از کشور در بهار ۱۳۵۰به خوزستان رفته باشد اما با اخباری که شنیده به این نتیجه رسیده باشد که مرد این کار نیست و به تهران بازگشته و از طریق قاچاقچی و مرز افغانستان اقدام کرده باشد که منجر به بازگرداندن او در ۸ آذرماه ۱۳۵۰ توسط ساواک به ایران شد.
مأموران ساواک فکر می‌کردند فرار او به افغانستان در ارتباط با چریک‌های فدایی خلق بوده است به ویژه که علینقی آرش اعتراف کرده بود فرخ نگهدار او را به حمید اشرف معرفی کرده است. اما پس از بازجویی از نگهدار متوجه‌ی اشتباه‌شان شده و با توجه به سابقه‌ای که او داشت و علی‌القاعده بایستی منجر به تشدید مجازاتش می‌شد به خاطر ارتباط با حمید اشرف و معرفی علینقی آرش به چریک‌ها و خروج غیرقانونی از کشور به ۵ سال زندان محکوم شد که محکومیتی سنگین محسوب نمی‌شد.

بنابراین، به نظر می‌رسد درست برخلاف خیالبافی‌ها و قصه‌پردازی‌های فرخ نگهدار به جای تاریخچه، واقعیت ماجرا چیز دیگری بوده است: حمید اشرف پس از آزادی فرخ نگهدار از زندان برای عضو‌گیری و سازماندهی او در تشکیلات جدیدی که پایه‌ریزی کرده بودند به سراغ او‌ می‌رود و خواهان اعزام وی به «کوه» و یا پیوستن به تشکیلات «شهر»‌ می‌شود. اما از قرار معلوم فرخ نگهدار پیشنهاد او را نمی‌پذیرد و به خاطر رابطه‌ای که با حمید اشرف داشته و شاید در اثر اصرار او تنها می‌پذیرد کسانی را که می‌شناسد به وی معرفی کند. به این ترتیب علاوه بر آرش اگر راست بگوید شیرین معاضد و شاهرخ هدایتی و محمدعلی پرتوی (اردیبهشت ۵۰) را نیز به حمید اشرف معرفی می‌کند. البته بماند که در عکس‌های انتشار یافته از حمید اشرف در سال‌های ۴۵ و ۴۶ محمدعلی‌ پرتوی همراه او در کوه و استخر شنا و ... است و ظاهراً این دو نفر روابط نزدیکی با هم داشته‌اند.

http://www.asre-nou.net/php/view.php?objnr=12615

با این حساب، تردیدی در فردی بودن تلاش‌های فرخ نگهدار برای فرار از کشور و گریختن از صحنه‌ی نبرد نیست. آن‌چه وی در مورد نحوه‌ی خروج از کشور تعریف می‌کند برخلاف رویه‌ی تشکیلاتی است که بعدها چریک‌های فدایی خلق نام گرفت.
برای خروج محمد صفاری آشتیانی و علی‌اکبر صفایی فراهانی از کشور و بعداً مشعوف کلانتری، محمد مجید کیانزاد و محمد چوپانزاده، تشکیلات تهران گروه درگیر ماجراست. آن‌ها بدون آن که اطلاعی داشته باشند به عباسعلی شهریاری که منبع ساواک است وصل می‌شوند. افراد یاد شده همراه با راننده‌ای که تشکیلات تعیین کرده به خرمشهر می‌روند در آنجا به خانه‌ی یک عرب می‌روند.  وقتی اشرف دهقانی می‌خواهد از کشور خارج شود نیز تشکیلات  او را تا خرمشهر همراهی می‌کند و آن طرف مرز محمد حرمتی پور و حسن ماسالی او را تحویل می‌گیرند و ... 
هیچ سازمانی، فردی را که قرار است به خارج از کشور اعزام کند و مسئولیت آن را در خارج از کشور به عهده بگیرد به امان خدا رها نمی‌کند. (۱) این ابلهانه‌ترین ادعایی است که می‌توان مطرح کرد و همکاران فرخ‌ نگهدار بهتر از هرکس به این امر واقف هستند اما دم فرو می‌بندند تا او هر ادعایی بکند.

در مورد نحوه‌ی خروج صفایی فراهانی از کشور بر اساس اسناد ساواک آمده است:‌

«در روز موعود ساعت ۶ و نیم صبح علی اکبر صفایی فراهانی به اتفاق اسکندر صادقی نژاد عازم اهواز شد در آن‌جا ابوالقاسم طاهرپرور که در اهواز ساکن بود به آنان ملحق شد و به اتفاق به سوی خرمشهر حرکت کردند. در حومه خرمشهر، صفایی به تنهایی از طریق بیابان به سوی اروند رود رفت. محل ملاقات او با فرد بصره‌ای که صفایی را از اردن تا عراق همراه کرده بود، سمت شمالی پل متحرک بود. فردای آن روز آنان یکدیگر را یافتند و به سوی اردن حرکت کردند در آن‌جا صفایی به سراغ صفاری که در یکی از پایگاه‌های فلسطینی بود، رفته. پس از گذشت چند ماه، آنان تدریجا مقداری سلاح تهیه و در چمدان جاسازی کردند و چند ماه بعد، هر دو، مرخصی گرفته و به سوی عراق آمدند. در مرز عراق و اردن، در بازرسی از چمدان‌ها، اسلحه‌ها کشف شد. آنان در توضیح گفتند که اسلحه‌ها را برای مرکز تمرین الفتح در بغداد می‌برند. نیروهای عراقی، اسلحه‌ها را در قبال رسید، از آنان تحویل گرفتند.
صفایی در بغداد، موضوع را با مسئول دفتر الفتح در میان گذاشت و او آنان را به «امن العام» راهنمایی کرد. در این هنگام، صفایی دوستی را از الفتح دید که اکنون به «جبهه آزادی عرب» یک سازمان چریکی بعثی پیوسته بود. صفایی شرح ماوقع را برای او بازگفت و او نیز صفایی را به ستوانی به نام دکتر جبوری معرفی کرد. آنان به اتفاق به «امن العام» نزد سرگرد عبدالرحیم التکریتی رفته و داستان را بیان کردند. عبدالرحیم تکریتی با اندکی سوءظن، بالاخره پذیرفت که آن دو را به همراه یک مأمور عراقی و از طریق «امن العام» به ایران بازگرداند. صفایی به همراه مامور عراقی به مرز اردن رفت و با دریافت سلاح به بغداد بازگشت؛ تا به همراه صفاری از طریق بصره به ایران بازگرداند. آنان از بصره در حالی که دو مأمور عراقی همراهشان بودند، سوار یک دستگاه وانت شده، به سوی مرز حرکت کردند. در نزدیکی های خط آهن، دو مامور عراقی بازگشتند و صفایی و صفاری نیز پس از پیمودن مسافتی در هوای گرگ و میش در حوالی جاده خرمشهر اسلحه‌ها را دفن کردند و تا برآمدن روز در گودالی به سر بردند. سپس خود را به جاده رساندند و به تهران آمدند.» 

(کتاب چریک‌های فدایی خلق از نخستین کنش‌ها تا بهمن ۱۳۵۷ صفحه ۱۵۲)

فرخ نگهدار تاکنون در مورد تاریخ دقیق خروجش از کشور و رفتن به افغانستان سکوت کرده است. در هیچ منبعی راجع به آن صحبتی نشده است و او پاسخی نداده است چگونه گروهی که هنوز اعلام موجودیت نکرده به دنبال تغییر نماینده‌ی خود در خارج از کشور به علت عدم رضایت است. نمایندگی گروه در خارج از کشور واجد کدام اهمیت بود که حمید اشرف در شرایطی که گروه پس از سیاهکل بسیاری از اعضایش را از دست داده و یک نفر هم از ارزش فوق‌العاده‌ای برای بازسازی گروه برخوردار است، «صمیمی ترین رفیق و معرف‌اش به گروه» را به جای سازماندهی در داخل کشور مجبور به خروج از کشور می‌کند. اگر خارج از کشور این همه اهمیت داشت و سازمان از منوچهر کلانتری راضی نبود چرا پس از دستگیری فرخ نگهدار فرد دیگری را به جای او به خارج نفرستادند. آیا این «پست» و مأموریت فقط برای فرخ نگهدار ایجاد شده بود و قبایی بود برازنده‌ی قامت او؟
چرا سازمانی که کاملاً شناخته شده و جا افتاده بود دیگر نیاز به سخنگو نداشت؟ حتی وقتی محمد حرمتی پور و بعداً اشرف دهقانی به دلایل خاص کشور را ترک کردند هیچ‌گاه حضور علنی در خارج از کشور نداشتند.

نشریه «۱۹ بهمن» شماره‌ی ۱ مورخ بهمن ۱۳۵۰ در صفحات ۶ و ۷ خود در خبری با عنوان «فروش پناهندگان سیاسی در افغانستان» خبر از دستگیری دو ایرانی به نام‌های سید حسین هاشمی و فرخ نگهدار می‌دهد. در خبر این نشریه آمده است:

«در ۱۵ آذر ۱۳۵۰ فرخ نگهدار از فعالین سیاسی ایران (که قبلاً بازداشت و پس از گذراندن سه سال در زندان آزاد شده بود) را که در افغانستان بازداشت کرده بودند و عکس او نیز در دست مقامات افغانی بود ....»


این نشریه از وی به عنوان «فعال سیاسی» نام می‌برد. در تمام دورانی که نگهدار در افغانستان بود کسی از حضور او در این کشور مطلع نبود و او هیچ تماسی لااقل با نماینده‌ی چریک‌های فدایی خلق در خارج از کشور که بنا بود «پست» او را تحویل بگیرد برقرار نکرده بود. در نشریه‌ی «۱۹ بهمن» حتی اشاره‌ای هم به عضویت او در سازمان چریک‌های فدایی خلق نیست.

عضو‌گیری فرخ نگهدار توسط بیژن جزنی در ۱۶ سالگی

نگهدار در گفتگو با شهلا بهاردوست مدعی می‌شود که در فروردین سال ۱۳۴۲ و پس از عید، بیژن جزنی شخصاً او را که شانزده سال و نیم داشت برای گروهی که در «تدارک مبارزه مسلحانه» بود عضو گیری کرده است:

«معرف من، کسی که منو رو عضو گیری کرد، خود بیژن جزنی بود. خاطره‌ی جالبی ازش دارم. یک روزی با یک فولکس قورباغه‌ای در میدان کاخ آمد. من با او قرار داشتم. مرا سوار کرد؛ با هم رفتیم کرج و برگشتیم. و در این راه رفت و برگشت او برای من اهداف گروه، وضعیت سیاسی و وظایف من در صورت پذیرش عضویت رو تشریح کرد. من هم با شور و شوق پذیرفتم که به عضویت گروه در بیام و این بهار سال ۴۲ بود. البته این بهار سال ۴۲ مقطعی است که بیژن و برخی رفقای دیگری که آن‌ها داشتند و من اون موقع نمی‌شناختمشان؛ بیژن، کیومرث ایزدی، حشمت‌الله شهرزاد و دیگران نشسته بودند و با هم صحبت کرده بودند که باید یک گروه تازه به منظور تدارک مبارزه مسلحانه در ایران درست بکنند و تحلیل کرده بودند شرایط رو که استبداد رو به تحکیم  خواهد رفت و لذا ما باید تدارک افکار قهرآمیز مبارزه رو در دستور خود داشته باشیم. این صحنه عضو گیری من بود در روزهای بعد از  عید سال ۴۲ بود. و در این موقع من دو سال بود که با حمید دوست بودم و با هم کار می‌کردیم ولی نه به صورت گروهی.»


البته او در جای دیگری مدعی می‌شود که از چهارده‌سالگی و از سال ۱۳۳۹ بیژن را می‌شناخته:
«آشنایی با بیژن در سال ۱۳۳۹ به پیوستن به مسیری منجر شد که تمام پروسه زندگی بعدی مرا تا امروز شکل داده است. سه سال پس از آشنایی، در بهار ۴۲، روزی با بیژن در میدان کاخ قرار داشتم. »


او با این ادعای بزرگ می‌کوشد خود را از پیشگامان «مبارزه مسلحانه» و کسی که در «تدارک افکار قهرآمیز مبارزه» بوده جا بزند. ادعای بزرگی که به قامت بچه‌گانه‌ی او در آن دوران نمی‌آید.
کدام عقل سلیمی می‌پذیرد که بیژن جزنی در ۱۶ سالگی و زمانی که نگهدار بچه مدرسه‌ای بود، بدون مقدمه برای «تدارک مبارزه مسلحانه» به دنبال او بیاید و شخصاً در همان برخورد اول سیر تا پیاز ماجرا را برای او تعریف کند و «اهداف گروه» را کف دست او بگذارد. گویا بیژن جزنی مأمور کارگزینی بوده و یا مأمور استخدام فلان شرکت دولتی یا خصوصی که شرایط کار را در همان اولین برخورد برای متقاضی تشریح می‌کند. آیا کسانی که سابقه‌ی فعالیت چریکی و یا مخفی دارند چنین ادعاهایی را می‌پذیرند؟ آیا این توهین به هوش و فراست بیژن جزنی نیست؟ آیا این زیر سؤال بردن شخصیت او نیست؟ آیا در دانشگاه و جبهه ملی و ... آدم قحطی بود که جزنی در اولین قدم برای «تدارک مبارزه مسلحانه» به دنبال یک بچه مدرسه‌ای ۱۶ سال و نیمه و رفیق کوچکترش برود؟
هدف دیگر او این است که خود را خیلی با تجربه‌تر از امیرپرویز پویان و مسعود احمدزاده و عباس مفتاحی و ... که پس از ورود به دانشگاه در سال‌های ۴۳ و ۴۴ آهسته آهسته به مارکسیسم گرایش پیدا کردند و مبارزه‌ی مسلحانه را چاره‌ی کار دانستند و سازمان چریک‌های فدایی را بنیان نهادند معرفی کند.
واقعیت این است که پس از حضور فرخ نگهدار در دانشگاه در سال ۱۳۴۴ و فعالیت در امور صنفی دانشگاه، بیژن جزنی متوجه‌ی او شده و بعدها وی را به عضویت گروه در می‌آورد.

ایده‌ی فولکس قورباغه‌ای بیژن جزنی در بهار ۱۳۴۲ را فرخ نگهدار از جای دیگری کپی کرده است. بیژن جزنی در دیماه ۱۳۴۶ با ماشین فولکس دستگیر می‌شود و ساواک در آن اسلحه پیدا می‌کند.

بیژن جزنی که اینقدر باز و ولنگار در ارتباط با فرخ نگهدار برخورد می‌کرد چرا در ارتباط با حمید اشرف که از ابتدا او را مناسب برای کار چریکی و نظامی تشخیص داده بود این گونه برخورد نمی‌کرد؟ فرخ نگهدار در دقیقه ۳۶ گفتگو با شهلا بهاردوست می‌گوید:

«شبی بود که از گروه کاوه به ما خبر دادند که یک گروه کوهنوردی در هزار دره جاده آمل- بابل یا هزار ... گیر کرده، قطع ارتباطه و این‌ها چند روزی گم شدند یا گیر کردند، باید کمک برای این‌ها فرستاده شود. این رو سعید کلانتری مطرح کرده بود. حمید برای کمک رفته بود که با اون گروه کار کنه. ... در آن جا یک جفت کفش دیده بود که معلوم بود بسیار ازش استفاده شده و واکس نداشته و خط خطی بوده روش. این کفش را حمید آن‌جا می‌بینه ولی فردی را که گم شده نمی‌بینه اما میگن این کفش کسی است که گم شده بوده است. روزی که ما جلسه داشتیم، حمید در جلسه به بیژن میگه من تو رو شناختم که تو که هستی. حالا بیژن رو نمی‌شناخت. بیژن ندیده بود. به اسم نمی‌شناخت توی جلسه ما. جلسه‌ای که بیژن از زندان بیرون آمده به ما معرفی شده. من بیژن را می‌شناختم اما حمید بیژن رو نمی‌شناخت. نه درست تر به این شکل است که می‌گم. بیژن نمی‌شناخت و در جلسه نگفت و جلسه که تمام شد به من گفت که این کسی که آمده بود اینجا بیژن جزنی بود. من شوک شدم که این از کجا فهمید که این فرد بیژن جزنی است. دیدم که می‌گه این کفش‌هایی که پاش بود همان کفش‌های آدمی بود که آن زمان تو دره هزار لا یا هزار دره گم شده بود. و من اون کفش‌ها رو آن‌جا دیدم و گفتند این کفش‌ها مال بیژن جزنی است. یک کسی هست به نام بیژن جزنی. من بعد این رو به بیژن گفتم.»

پریشان‌گویی فرخ نگهدار عجیب است. او هنوز بعد از گذشت ۴۵ سال تصمیم نگرفته است به درستی بگوید که حمید در جلسه به بیژن گفت تو را شناختم یا بعد از جلسه به نگهدار گفت و او به بیژن منتقل کرد!
با توجه به اشاره‌ای که فرخ نگهدار به «جلسه‌ای که بیژن از زندان بیرون آمده» و زمان آن فروردین ۴۵ می‌کند نتیجه می‌گیریم که حمید اشرف در آن تاریخ به ادعای فرخ نگهدار سه سال است که به عضویت گروه بیژن جزنی در‌آمده است. تیپ نظامی و دقیق و کنجکاوی هم بوده، اما بیژن جزنی را طی این مدت نمی‌شناخته و با او روبرو نشده بود. اما سه سال قبل بیژن جزنی خودش با ماشین‌اش میاد و فرخ نگهدار را که لابد «تحفه»‌ای هم بوده سوار می‌کند و همه‌ی رمز و راز تشکیلات را به او می‌گوید!
نکته‌ی اصلی ماجرا اما این است که در فروردین ۱۳۴۲ افراد فوق هنوز دور هم جمع نشده بودند و تشکیل گروه حتی در حد مطالعاتی و ... نداده بودند. ماجرا پس از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ به وقوع پیوست. اما نکته‌ی کلیدی ماجرا این است که فرخ نگهدار با «زرنگی» هیچ صحبتی از منوچهر کلانتری که شخصیت اصلی گروه بوده نمی‌کند تا زمینه برای ادعاهای بعد‌ی‌اش که تحویل «پست» او در خارج از کشور است فراهم باشد.
به اسناد بازجویی‌های بیژن جزنی و دیگران که توسط دستگاه اطلاعاتی و امنیتی رژیم در کتاب «چریک‌های فدایی خلق از نخستین کنش‌ها تا بهمن ۱۳۵۷» انتشار یافته و چگونگی تشکیل گروه و زمان پیوستن افراد به آن را مشخص می‌کند توجه کنید.

در برگه‌های بازجویی مورخ ۱۷ بهمن ۱۳۴۶ بیژن جزنی آمده است که منوچهر کلانتری پس از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ از او می‌خواهد که به خانه‌ی پدری منوچهر برود و در آنجا جزنی، دکتر حشمت‌الله شهرزاد را ملاقات می‌کند. (صفحه ۵۶)

منوچهر کلانتری و کیومرث ایزدی هم از سال ۱۳۳۳ همدیگر را می‌شناختند و توسط او به جمع آن‌ها اضافه شد. (صفحه ۵۷)
در سال‌های ۴۲ و ۴۳ این ۴ نفر بطور ماهانه تشکیل جلسه می دادند اما هنوز به روشی برای مبارزه دست پیدا نکرده بودند که بیژن دستگیر شد. (۶۰)

در اوایل ۱۳۴۵، منوچهر کلانتری مجدداً از جزنی خواست به خانه‌ای که در خیابان تخت جمشید اجاره کرده بود، برود. او در آن جا مجدداً شهرزاد را دید؛ اما از کیومرث ایزدی دیگر خبری نبود. ص ۶۱

فرخ نگهدار توسط بیژن جزنی زودتر از بنیانگذاران گروه به عضویت گروهی که هنوز تشکیل نیافته در می‌آید. عجیب نیست؟
بایستی توجه داشت که دکتر حشمت‌الله شهرزاد در سال ۱۳۴۶ از این گروه اخراج شده بود و پس از دستگیری رو دست خورده و یا واداده سیر تا پیاز ماجراها را تعریف کرده بود و عملاً جایی برای انکار نبود. در ثانی از آن‌جایی که همه‌ی افراد اصلی گروه دستگیر شده بودند و بازجویی‌ها با هم مطابقت داده می‌شد نمی‌توانستند در مورد بدیهیات از جمله تاریخ آشنایی و ... اطلاعات نادرست دهند که البته ارزش امنیتی و اطلاعاتی هم برای دستگیرشدگان نداشت و چنانچه نادرست بود می‌توانست محمل‌های دیگر آن‌ها را نیز خدشه‌دار کند و کار بازجویی پس دادن را سخت‌تر.
طبق ادعای فرخ نگهدار، او و حمید اشرف خیلی زودتر از مشعوف کلانتری دایی بیژن جزنی و برادر منوچهر به عضویت گروه در می‌آیند!
مشعوف کلانتری پس از پایان دوران سربازی در سال ۴۳ توسط برادرش منوچهر برای انجام فعالیت سیاسی به ایزدی معرفی می‌شود. با کنار کشیدن ایزدی، مشعوف کلانتری و صفایی فراهانی به شهرزاد معرفی می‌شوند. (ص ۷۸)
آیا بیژن و منوچهر به دایی و برادرشان دسترسی نداشتند؟

فرخ نگهدار و حمید اشرف سال‌ها قبل از سورکی و ضیاظریفی و سرمدی و ...به گروه جزنی می‌پیوندند! عجیب نیست؟
جزنی، سرمدی را از فعالیت‌های دوران جبهه ملی می‌شناخت و در سال ۴۳ قرار تماس با او را به منوچهر کلانتری داده بود. (ص ۸۴)
حسن ضیاظریفی پس از ۱۵ خرداد مدت کوتاهی دستگیر شد. بعد به سربازی اعزام شد و پس از پایان دوران سربازی و استخدام در گروه صنعتی بهشهر روابطی را با منوچهر کلانتری آغاز کرد و از طریق او با جزنی آشنا شد. یعنی در سال ۴۵ (ص ۶۳)
بعد از این عباس سورکی؛ از طریق ظریفی به جزنی معرفی می‌شود یعنی در اواسط سال ۱۳۴۵ (ص ۶۵)
ضرار زاهدیان هم که یکی از دوستان سورکی بود در همان ایام به این‌ها وصل شد. (ص ۶۵)
فرخ نگهدار و حمید اشرف زودتر از احمد جلیل افشار که فرخ نگهدار اولین مسئولشان در سال ۱۳۴۲ معرفی می‌کند به این گروه وصل شده است! احمد جلیل افشار فعالیت سیاسی خود را در سازمان جوانان جبهه ملی در سال ۱۳۴۰ شروع می‌کند و در این دوران با منوچهر کلانتری آشنا می‌شود و پس از اتمام خدمت سربازی از طریق کلانتری با سرمدی مرتبط می‌شود. (ص ۸۶)

بیژن جزنی در دهه‌ی ۴۰ در دو جمع سیاسی شرکت می‌کند. در اولین جمع که بیشتر جنبه‌ی محفلی دارد و پس از تحولات خرداد ۱۳۴۲ شکل می‌گیرد تنها به یک سری گفتگو و تحلیل از شرایط محدود می‌شود منوچهر کلانتری، حشمت‌الله شهرزاد، کیومرث ایزدی، بیژن جزنی شرکت دارند و در این دوران سرمدی و صفایی فراهانی و مشعوف کلانتری و ... نیز در ارتباط با آن‌ها قرار می‌گیرند.
جمع دوم که حالت جدی‌تری به خود می‌گیرد در سال ۱۳۴۵ با حضور منوچهر کلانتری، حشمت‌الله شهرزاد، بیژن جزنی، ضیاظریفی، سرمدی، سوروکی، مشعوف کلانتری و ... شکل می‌گیرد و به تدارک مبارزه مسلحانه روی می‌آورد. اما در نیمه راه منوچهر کلانتری و حشمت‌الله شهرزاد جدا می‌شوند. در این جمع فرخ نگهدار و حمید اشرف در لایه‌ی دوم قرار می‌گیرند اما فرخ نگهدار می‌کوشد با جعل و فریب خود را در جمع اول جا کند و برای این که داستان واقعی‌تر جلوه کند حمید اشرف را نیز با اندکی تأخیر با خود همراه می‌کند.

واقعیت داستان عضویت حمید اشرف و فرخ نگهدار در گروه جزنی

فرخ نگهدار و حمید اشرف در سال ۱۳۴۲ در گروه کوهنوردی کاوه که تعدادی از اعضای گروه جزنی همچون جلیل افشار و مشعوف کلانتری و صفایی فراهانی ... از پیشکوست‌های آن بودند، عضویت داشتند. فرخ نگهدار داستان‌های مربوط به عضویت در گروه کوهنوردی را به شرکت در یک گروه مسلحانه تبدیل می‌کند.
پس از تشکل اولیه گروه جزنی در سال ۱۳۴۵، قرار شد سورکی، جزنی و ضیاءظریفی توسعه شبکه سیاسی برای جذب دیگر افراد به سازمان را به عهده بگیرند. جزنی به واسطه فعالیت‌های دانشگاهی و جبهه‌ای نسبت به دیگران از امکان بهتری برای جذب برخوردار بود. او با قاسم رشیدی، مجید احسن، فرخ نگهدار و ابراهیم تیبا گفتگو کرد.
ابراهیم تیبا به علت عدم صلاحیت از نظر فکری و بی میلی او پس از ازدواج نسبت به کار سیاسی حذف شد و سه تن دیگر در سال ۴۶ به گروه معرفی شدند . (ص ۶۷)
جزنی از قبل و دوران فعالیت در جبهه ملی مجید احسن را می‌شناخت. اما در تابستان ۴۶ جزنی به سراغ او رفت و درباره چگونگی و امکان احیاء جبهه ملی و یا تشکیل یک جمعیت علنی و قانونی از اعضاء منفرد جبهه ملی با او سخن گفت. و او را به حشمت‌الله شهرزاد معرفی کرد. (ص ۶۸)
در جلسه‌ اول، شهرزاد به منزل احسن رفت و او نیز قاسم رشیدی را به شهرزاد معرفی نمود . در جلسه دوم فرخ نگهدار نیز به جمع آنان افزوده شد. حرف و سخن آنان در چند جلسه‌ای که در منزل احسن تشکیل دادند ، پیرامون «تشکیل یک جمعیت علنی و قانونی با همکاری افراد سابق جبهه ملی بود.» بنابر این، مجید احسن، فرخ نگهدار و قاسم رشیدی از وجود سازمانی غیرعلنی که «مبارزه چریکی» را در دستور کار خود قرار داده بود، بی خبر بودند. (ص ۶۸)
در اوایل سال ۴۶ شهرزاد فردی را با نام مستعار ناصری (محمدمجید کیانزاد) به مشعوف کلانتری معرفی می‌کند که او نیز با فردی به نام اصفهانی (حمید اشرف) در ارتباط بود. حمید اشرف را منوچهر کلانتری با نام مستعار اصفهانی به کیانزاد معرفی کرده بود و کیان زاد از هویت واقعی او خبری نداشت. (ص ۷۹)

شهرزاد قبل از اخراج، افراد مرتبط با خود را به ظریفی منتقل کرد. این افراد عبارت بودند از فرخ نگهدار، مجید احسن و قاسم رشیدی. فرخ نگهدار با نام مستعار حافظی که فعالیتش در دانشگاه، محدود به ایجاد شرکت تعاونی بود به گفته ظریفی آنقدر جوان بود که هنوز تفکر خاصی پیدا نکرده بود. (ص ۸۴ )

فرخ نگهدار در سال ۴۶ در لایه دوم گروه جزنی – ضیاظریفی قرار می‌گیرد و به او با توجه به کارآکتری که داشت و آن‌ها به خوبی درجریان آن بودند مسئولیت‌های صنفی واگذار می‌شود. (ممکن است در نقل این تاریخ‌ها دقت لازم صورت نگرفته باشد و مثلاً چند ماهی پس و پیش بوده باشند اما نمی‌توان آن‌ها را چند سال عقب و جلو کرد.)
امکان ندارد فرخ نگهدار و حمید اشرف از سال ۴۲ تا ۴۶ در گروه‌های مختلف تدارک مبارزه مسلحانه قرار داشته باشند و پس از دستگیری کلیه کادرهای لایه اول و دوم، هویت حمید اشرف ناشناخته باقی بماند. واقعیت این است که او در سال ۴۶ به بخش نظامی این جریان پیوسته بود و از آن‌جایی که کار صورت جدی به خود گرفته بود با نام مستعار «اصفهانی» او را می‌شناختند و به همین دلیل بود که دکتر حشمت‌الله شهرزاد و دیگرانی که در جریان بازجویی‌ها وا داده بودند و یا رو دست خورده بودند عملاً شناختی از او نداشتند و هویت او برملا نشد.

فرخ نگهدار در روایت سراسر جعل خود در سال‌های ۴۲ و ۴۳ همچنین می‌گوید:
«یک رفیق دیگری هم بود که باز اون رو هم من معرفی کردم که بعدها ما اون رو دیگه ارتباطش رو با خودمون قطع کردیم. چون حدس می‌زدیم که اون تیپی که مثل من و او [حمید اشرف] بخواد کار رو پیگیرانه ادامه بده نیست.»
در این رابطه هم فرخ نگهدار تاریخ را تحریف می‌کند. فردی که او می‌کوشد از گفتن نامش پرهیز کند «ابراهیم تیبا» است و موضوع به سال ۱۳۴۶ مربوط است. در اسناد بازجویی‌هایی منتشر شده توسط دستگاه اطلاعاتی رژیم آمده است که بیژن جزنی با  قاسم رشیدی، مجید احسن، فرخ نگهدار و ابراهیم تیبا گفتگو کرد. و ابراهیم تیبا به علت عدم صلاحیت از نظر فکری و بی میلی او پس از ازدواج نسبت به کار سیاسی حذف شد و سه تن دیگر در سال ۴۶ به گروه معرفی شدند .(ص ۶۷)
موضوع ربطی به فرخ نگهدار ندارد او اصلاً در این حد و اندازه‌ها نیست که عذر کسی را بخواهد. وی در گفتگوی خود با شهلا بهاردوست از همه‌ی این افراد نام می‌برد و آگاهانه نام «ابراهیم تیبا» را حذف می‌کند تا داستان را به چند سال قبل و همراهی او با حمید اشرف منتقل کند.

عکس ابراهیم تیبا همراه با حمید اشرف و نگهدار را در تصویری که مربوط به سال ۱۳۴۵ است می‌توانید ببینید.


در جای دیگری از همین گفتگو او به گونه‌ای جلوه‌ می‌دهد که گویا زمینه‌ی اخراج حشمت‌الله شهرزاد را که یکی از بنیانگذاران گروه بود نیز او فراهم کرده است. او مدعی می‌شود که نزد بیژن جزنی شکایت برده که او «زیاد تو باغ نیست یک جفت دمپایی شستی می‌پوشه از این لاستیکی‌ها تو خیابان با هم قدم می‌زنیم .. هیچ برنامه‌ای هم جلوی ما نمی‌گذارد. شور و شوق مبارزاتی در او دیده نمی‌شود.» البته اگر فرخ‌ نگهدار کمی شهر را شلوغ‌تر ببیند چه بسا ادعا کند شهرزاد را نیز او شخصاً اخراج کرده است.
با وجود آن که فرخ نگهدار مدعی است به همراه حمید اشرف قبل از دستگیری در سال ۱۳۴۶ متجاوز از ۴ سال فعالیت تشکیلاتی مشترک در ارتباط با گروهی که «در تدارک مبارزه مسلحانه» بوده داشته اما نمی‌تواند یک خاطره‌ی درست حسابی از کار جدی تشکیلاتی از آن دوران نقل کند. خاطراتی که او از حمید اشرف نقل می‌کند ربط دارد به گروه کوهنوردی کاوه، قرض دادن یک پریموس به او برای رفتن به کوه و ماجرا‌های آن، شرکت کردن در نشست صنفی با وزیر ترویج آبادانی و مسکن، تشکیل اتاق کوه و سرپرستی اتاق کوه و شنا توسط نگهدار و اشرف در دانشکده فنی و رونویسی از کتاب اصول مقدماتی فلسفه ژرژ پولیتسر. احتمالاً فرخ نگهدار و حمید اشرف هیچ فعالیت تشکیلاتی مشترکی در ارتباط با گروه جزنی نداشتند و او داستانسرایی می‌کند. این دو نفر از همان ابتدای عضو‌گیری در سال ۱۳۴۶ با توجه به کارآکتری که داشتند به دو بخش علنی و غیرعلنی منتقل می‌شوند و فرخ نگهدار هیچ اطلاعی از اقدامات او نداشت.

فرخ نگهدار و سابقه‌تراشی برای خودش
نگهدار در مورد آشنایی‌اش با حمید اشرف در سال ۱۳۴۰ می‌نویسد:
«...از البرز آمده بود و من بعداً فهميدم كه دكتر مجتهدى مانع شده كه دوباره آنجا ثبت نام كند. چرا او را ... اخراج كرده بودند؟ صداى اين سؤال دائم در مغزم بنگ بنگ مى‏كرد. من آن روزها يك فعال سياسى بودم، كتاب مى‏خواندم، در پخش اعلاميه و تظاهرات بارها با پليس درگير شده بودم؛ حتى به ساواك محل احضار و بازجويى پس داده و تهديد شده بودم. بسيار عطش داشتم بدانم آيا اخراج بار سياسى داشته است؟ »

http://archiv.iran-emrooz.net/negahdar/negahd750500.html

فرخ نگهدار در آبان ۱۳۲۵ به دنیا آمده است و ساواک در سال ۱۳۳۷ تشکیل شده است. او «فروتنانه» مدعیست پیش از سال ۴۰ «يك فعال سياسى بود، كتاب مى‏خواند، در پخش اعلاميه و تظاهرات بارها با پليس درگير شده بود؛ حتى به ساواك محل احضار و بازجويى پس داده و تهديد شده بود» آیا مضحک نیست که یکی از کارهای ساواک در سال‌های اولیه‌ی تشکیل‌اش، احضار و بازجویی از یک کودک بوده باشد؟
اما حسن ضیاظریفی در مورد نگهدار در سال ۴۶ و در بازجویی‌ها به درستی می‌نویسد:‌ فرخ نگهدار «آنقدر جوان بود که هنوز تفکر خاصی پیدا نکرده بود.» ( کتاب چریک‌های فدایی خلق ص ۸۴)
در بیست و یک سالگی چنین دیدگاهی از سوی یک مسئول سازمانی راجع به او ارائه می‌شود تصورش را بکنید او پیش از سال ۴۰ و هنگامی که کودکی بیش نبود چه وضعیتی داشته است.
نگهدار که شهر را شلوغ دیده و هر کی به هرکی، حتی مدعی می‌شود هنگامی که هیجده سال و نیم داشت و پیش از آن که به دانشگاه برود همراه با صفایی فراهانی نشریه دانشجویی «پیام دانشجو» را منتشر می‌کرده است.
«... رفته بودیم و یک خانه‌ی اجاره کرده بودیم برای این که ما بتونیم نشریه پیام دانشجو را با هم دیگه کار کنیم و منتشر کنیم و غیره و ذالک» (دقیقه ۳۲)
توجه داشته باشید نشریه «پیام دانشجو» نشریه کمیته دانشجویی جبهه ملی است که فارغ از شورای رهبری به فعالیت خود ادامه می‌داد و بیژن جزنی نیز در ارتباط با این کمیته که مشخصاً نشریه «پیام دانشجو» را تدوین و توزیع می‌کرد، فعال بود و در اول خرداد ۴۴ به علت توزیع نشریه «پیام دانشجو» دستگیر شد.  (ص ۶۰)

نگهدار که مدت‌ها با صفایی فراهانی هم‌خانه بوده است در دقیقه ۴۳ نوار حواسش نیست و می‌گوید:
‌«ما یک برنامه مفصل شش روزه با هم رفته بودیم. من و حمید و علی‌اکبر و سعید کلانتری که کوه دماوند را دور زدیم و برگشتیم و در آن‌جا ما با روحیات این دو رفیق خیلی خوبتر آشنا شدیم».
آیا فرخ نگهدار در خانه و هنگام زندگی با علی اکبر صفایی فراهانی نمی‌توانست با «روحیات این رفیق»‌ آشنا شود؟
او در گفتگو با شهلا بهار دوست در دقیقه ۸۴  به منظور بزرگنمایی نقش خود پرده از «یکی از موارد بسیار مهم» برمی‌دارد:
«یکی از موارد بسیار مهم که هیچ گاه هم در پرونده ها مطرح نشد و برای ساواک تا ابد ناشناخته ماند، شیرین معاضد است که من با این شاید سه چهار روز بعد از آزادی از زندان آشنا شدم و همان جا در یک مهیمانی با یک اشاره‌ی چشم قرار گذاشتم که بیرون همدیگر را ببینیم کجا. اصلا نمی‌شناختم. ولی خوب خانواده‌اش رو کس و کارش رو می‌دانستم که از خودمان هستند. بعد دیدم که چه دختر جدی، خوش فکر، پخته و علاقمندی است به کار کردن. پنج شش جلسه مکرر با هاش در کافه‌ها و خیابان‌ها بحث کردیم و صحبت‌ کردیم وقتی برای حمید گفتم خیلی تحت تاثیر قرار گرفت. و گفت ما تا حالا رفیق دختر به این عنوان که تو میگی ندیدیم و نداشتیم...»

موضوعی که فرخ نگهدار سعی می‌کند آن را «یکی از موارد بسیار مهم که هیچ‌گاه در پرونده‌ها مطرح نشد و برای ساواک تا ابد ناشناخته ماند» جا بزند، چنانچه حقیقت داشته باشد و او شیرین معاضد را به حمید اشرف معرفی کرده باشد مورد بسیار ساده‌ای است. تنها کسانی که از این ارتباط مطلع بودند، حمید اشرف، شیرین معاضد و فرخ نگهدار بودند. دو نفر اول هیچ‌گاه دستگیر نشدند و در جریان درگیری با ساواک به شهادت رسیدند، فرخ‌ نگهدار هم از ترس این که مبادا طرح موضوع باعث سنگین‌تر شدن پرونده‌اش شود و بازجویان رد شیرین معاضد را که مخفی شده بود از او بخواهند که نداشت تا ارائه کند، چیزی در  این‌باره نمی‌گوید .

فرخ نگهدار و حمید اشرف در دوران نوجوانی

فرخ نگهدار بسیار روی سابقه دوستی و همکلاسی بودن خود در دوران نوجوانی و جوانی با حمید اشرف مانور داده و می‌نویسد:
«من یگانه کسی هستم که حمید اشرف را از اولین روزهای نوجوانی، از سال‌ها قبل از پیوستن به سازمان، می‌شناختم. من معرف او به بیژن جزنی بوده و خود او را عضو گیری کرده‌ام. او صمیمی‌ترین و نزدیک‌ترین رفیق دبیرستانی من بوده است.»


در همین رابطه نیز فرخ نگهدار «صادق» نیست. او در گفتگو با شهلا بهاردوست (دقیقه ۱۱ تا ۱۴) مدعی می‌شود که شخصاً در سن ۱۶ سالگی حمید اشرف را عضو گیری کرده است.

«بعدا من به بیژن گفتم که من یک رفیق دیگر هم دارم که علاقمند است و ما با هم خیلی نزدیک هستیم. و اگر من به عضویت دربیام فکر می‌کنم او هم باید به عضویت در بیاد. حمید اشرف رو من شخصاً عضو گیری کردم. و یادمه که در خانه حمید اشرف نشسته بودیم. یک صحنه‌ای که در جلوی ذهنم است. وقتی من موضوع تشکیل این گروه و همکاری با این گروه رو با او در میان گذاشتم. او مقدار زیادی از من سوال کرد به خصوص سازماندهی رو پرسید که به چه صورتی است. و من سازماندهی هرمی رو واسش توضیح دادم که چگونه هر حوزه به حوزه دیگه وصل میشه و مرکزیت به وجود میاد. و او بیشتر حساس بود رو این که این سازمانی باید نوع شبکه‌ای باشه و افقی این واحدها به هم وصل بشن. از اواسط ۴۲ بود که با همدیگه هم حوزه شدیم. اولین مسئول حوزه ما احمد افشار بود.»

نوجوان شانزده‌ ساله‌‌ای که به قول نگهدار مطلقاً کار سیاسی و تشکیلاتی نکرده در ارتباط با لزوم جایگزینی کار شبکه‌ای به جای هرمی می‌گوید! در حالی که در آن دوره هیچ‌یک از فعالان سیاسی با وجود برخورداری از سوابق طولانی تشکیلاتی و سیاسی به چنین اصلی نرسیده بودند و خود حمید اشرف در تمام طول عمر تشکیلاتی‌اش به سازماندهی هرمی معتقد بود و نه تنها سازمان که مرکزیت آن را نیز اداره می‌کرد. تاریخ گفتگوی نگهدار با شهلا بهاردوست آذر ۱۳۸۹ و بعداز جنبش ۸۸ است که در آن موضوع تشکیلات‌های هرمی و افقی مورد توجه قرار گرفت و فرخ نگهدار از «فداییان اکثریت» استعفا داد. او می‌خواهد بگوید اعتقادش به سیستم افقی از توصیه‌های حمید اشرف و فرهنگ و باور مشترک این دو ناشی می‌شود. 

نوستالوژی مادر بیژن جزنی و مادر فرخ نگهدار

نگهدار برای آن که داستان هر چه بیشتر پر و پیمان شود و «نور علی نور»، می‌کوشد به رابطه‌ی خانواده‌اش با خانواده جزنی سابقه‌ی تاریخی و حزبی و نوستالوژیک بدهد! او  مطرح می‌کند:
«وقتی به زندان افتادیم مادرم، با مادر بیژن دم زندان با هم برخورد می‌کند و می‌شناسند همدیگر را. یاد ۱۵ سال پیش می‌ افتند (سال ۴۶ بود) که مادر بیژن جزنی مسئول مادر من بوده با خانم شهلا ریاحی که او هم عضو حوزه حزبی بود  در حزب توده ایران با هم کار می‌کردند. یعنی می‌شناختند همدیگر را.»

موضوع را با میهن جزنی همسر بیژن و کسی که از کودکی در خانواده جزنی و کلانتری رشد کرده در میان گذاشتم، او موضوع را به شدت رد کرد و اضافه نمود من در طول سال‌های متمادی همراه با مادر بیژن و مادر فرخ نگهدار به مراجع مختلف از جمله ساواک و دادرسی ارتش و  شهربانی مراجعه می‌کردیم، در دوران انقلاب در کمیته مادران شهدا و زندانیان سیاسی با هم ارتباط داشتیم، آیا اگر چنین موردی صحت داشت یک بار که با هم بودیم و یا در تنهایی، مادر بیژن به من نمی‌گفت این خانم در فعالیت‌های حزبی با من همراه بوده است؟ آیا یاد آن دوران نمی‌کرد؟ آیا این دو نفر یک بار در حضور من از گذشته یاد نمی‌کردند؟ حتی پس از انقلاب یا در روزهای قیام؟!

مدت محکومیت فرخ نگهدار در دستگیری اول

فرخ نگهدار در دقیقه ۱۱۰ گفتگوی خود با شهلا بهاردوست می‌گوید:‌
«من دوبار زندان بودم.  یکبار از نوزده بهمن ۴۶ تا ۹ آبان ۴۹ ، دومی از ۸ آذر ۵۰ تا ۱۹ مرداد ۵۶. من حبسم در هر دو بار که به دادگاه رفتم، در دادگاه اول به ۳ سال و در دادگاه دوم به ۵ سال محکوم شدم. هر دو حبس عین هم است. در دادگاه اول مشمول عفو شدم و دو سال ۹ ما کشیدم و بیرون آمدم. دفعه دوم وقتی ... »

او دچار پریشانی است. از یک طرف مشغول داستانسرایی است و از طرف دیگر اختیار زبانش را ندارد. به صراحت می‌گوید بار اول به ۳ سال زندان محکوم شده و بار دوم به ۵ سال و یک جمله بعد می‌گوید «هر دو حبس عین هم است.»

نگهدار هرگاه که فرصتی یابد از انجام هیچ فریبی فروگذار نمی‌کند کما این که به نوشته‌ی اتابک فتح‌الله زاده در کتاب «دایی یوسف» او «در مسکو مشتی مدال‌های بدلی شوروی را خریده و به عنوان هدیه به کمیته مرکزی به آدرس مجید می‌فرستد… در تاشکند مجید مدال‌های درشت را به سینه اعضای هیئت سیاسی و مدال‌های کوچکتر را به سینه اعضای کمیته مرکزی و آخر سر هم مدال درشتی به سینه خود نصب می‌کند»


فرخ نگهدار در مصاحبه‌ای با مجله آرش در پاسخ به این سوال که «… انگیزه‌ی شما در مورد ارسال این مدال‌ها چه بوده است‌؟» دچار همین نوع پریشانی شده و می‌گوید: «اهمیت این موضوع را که بخواهد در یک مصاحبه مطرح شود متوجه نیستم و این را نیز که چرا فتح‌الله‌زاده این موضوع را نوشته است‌؟ حالا من مقداری مدال خریدم و فرستادم و یا نخریدم و نفرستادم‌! این بستگی به ذوق و احساس من در آن لحظه دارد و این که من چه واکنشی داشتم‌. مثل این که آدم چیزی را از مغازه‌ای می‌خرد یا نمی‌خرد! این چیز برای ثبت در تاریخ اصلاً معنی‌ای ندارد‌! مطابق بودجه یا پولی که تو جیبم بوده هدیه‌ای برای آن‌ها خریده‌ام و حالا می‌توانست کارت پستال باشد یا مدال.

اشرف دهقانی یکی از اعضای قدیمی سازمان چریک‌های فدایی خلق در مورد آزادی فرخ نگهدار می‌نویسد:

«در سال ۱۳۴۹، فرخ نگهدار به دلیل نوشتن ندامت‌نامه به درگاه شاهنشاه “عاری از مهر” به مناسبت تولد آن دیکتاتور در ۴ آبان، که امری قبیح و مذموم شمرده می‌شد و در مقابل مقاومت رفقای انقلابی ای چون رفیق جزنی قرار داشت، مورد “عفو ملوکانه” قرار گرفته و حدود سه سال زودتر از موعد از زندان آزاد شد.»


میهن جزنی علاوه بر آن‌چه که در کتاب جنگی بر آثار در مورد محکومیت ۵ ساله فرخ نگهدار نوشته به عنوان کسی که در تمامی جلسات دادگاه شرکت داشته و سال‌ها به اتفاق خانواده نگهدار به مراجع گوناگون  قضایی و امنیتی از دادرسی ارتش گرفته تا ساواک و شهربانی مراجعه کرده در گفتگو با نویسنده تأکید کرد که فرخ نگهدار به ۵ سال زندان محکوم شده بود و ادعای وی مبنی بر محکومیت ۳ ساله‌اش صحیح نیست.

او به خاطر برخورداری از «عفو ملوکانه» به سرعت در دانشگاه پذیرفته می‌شود. نگهدار می‌گوید:‌

«وقتی از زندان آزاد شدم علینقی عالیخانی که رئیس دانشگاه تهران بود منو خواست. فوری تا از زندان آزاد شدم. گفت بیا بنشین صحبت کنیم. رفتیم نشستیم و صحبت کردیم. به من گفت ما برای شما احترام قائلیم. خیلی پسر درسخوان و باهوشی هستی. می خواهیم راه خودت رو باز بکنی. برگرد دانشکده و شروع کن درس خوندن و هر کاری هم داشتیم من این جا هستیم بیا . خیلی خوب تحویل گرفت. بلافاصله من سر کلاس نشستم. بدون هیچ دنگ و فنگی. سال ۴۹ از آبان ۴۹ که من آمدم بیرون همان موقع رفتم دوباره شدم دانشجوی فنی. بعد از سه سال تاخیر. »

فرخ نگهدار این جا و آن‌جا موضوع درخواست «عفو ملوکانه» را به توصیه‌ی بیژن جزنی ربط می‌دهد! معلوم نیست چرا بیژن جزنی خودش چنین کاری نمی‌کند و یا به افرادی همچون محمد چوپانزاده و مشعوف کلانتری که هشت سال و دهسال محکومیت داشتند چنین توصیه‌ای نمی‌کند و آن‌ها به جای درخواست «عفو ملوکانه» تلاش می‌کنند از زندان بگریزند؟ آیا در این رابطه هم فرخ نگهدار «تحفه» بود و یا بیژن جزنی ویژگی خاصی در او دیده بود و می‌خواست او را برای «تدارک مبارزه مسلحانه» و هدایت مبارزه قهرآمیز به بیرون از زندان بفرستد؟ حتی حشمت‌الله شهرزاد که فرخ نگهدار او را فارغ از شور و شوق مبارزاتی معرفی می‌کند تقاضای عفو نمی‌کند و دهسال بعد ۴ ماه پس از آزادی دوباره نگهدار از زندان آزاد می‌شود.

آیا عجیب نیست از گروه جزنی – ضیاءظریفی در تاریخ فوق تنها فرخ نگهدار تقاضای «عفو ملوکانه» می‌کند و پذیرفته می‌شود؟
فرخ نگهدار و عضویت در سازمان چریک‌‌های فدایی خلق

در حالی که فرخ نگهدار در برنامه «به عبارت دیگر» بی بی سی، سخاوتمندانه از «بنیانگذاران سازمان‌ چریک‌های فدایی خلق» معرفی می‌شود


و او فرصت‌‌طلبانه در مورد این اطلاع رسانی نادرست سکوت می‌کند؛ میهن جزنی می‌گوید: "وقتی که با خبر شدم فرخ نگهدار مجدداً بازداشت شده است در یکی از ملاقات‌ها با هیجان موضوع را به بیژن گفتم. بیژن به سردی شانه بالا انداخت و گفت در ارتباط با ما نبوده و به ما مربوط نیست."( گفت و گوی نویسنده با میهن جزنی)
اشرف دهقانی ضمن تکذیب عضویت فرخ نگهدار در سازمان چریک‌های فدایی خلق در مورد سوابق او می‌گوید:
«[نگهدار] اساساً ربطی به آن پروسه چهار ساله [۴۶ تا ۵۰] نداشته و هرگز در هیچ نقطه از آن قرار نگرفته است؛ و خود وی نیز تا کنون حداقل مدعی چنان ارتباطی با رفقای دست اندرکار آن پروسه- رفقائی چون مسعود احمد زاد، امیر پرویز پویان، عباس مفتاحی، بهروز دهقانی، کاظم سعادتی، علی‌رضا نابدل، مناف فلکی، چنگیز قبادی، مهرنوش ابراهیمی، احمد فرهودی، غلامرضا گلوی، بهمن آژنگ، حمید توکلی، سعید آریان، ، مهدی سئوالونی، عبدالکریم حاجیان سه پله و… و …نبوده و خود را به آن‌ها نچسبانده است.
فرخ نگهدار همچنین به آن دسته از رفقائی هم که از سال ۱۳۴۷ به عنوان بخشی دیگر از تشکیل دهندگان چریکهای فدائی خلق دست اندرکار تشکیل گروه جنگل بودند، تعلق ندارد. در این مورد بدون این که لازم باشد روی این امر تأکید شود که او به عنوان یک دانشجوی مخالف رژیم شاه در نیمه اول دهه چهل، بیشتر در کارهای صنفی دانشگاه شرکت داشت و اساساً پتانسیل انجام کارهای انقلابی‌ای که رفقای جنگل معرف آن هستند را نداشت، با رجوع به خود واقعیت می‌توان متوجه شد که وی در طی دوره‌ای که رفیق کبیر غفور حسن پور با کمک رفقا محمدهادی فاضلی، حمید اشرف، اسکندر صادقی‌نژاد و دیگر رفقا دست اندرکار تدارک مبارزه مسلحانه در جنگل های شمال بودند، در ارتباط با گروه سورکی، جزنی، ظریفی دستگیر شده و در زندان به سر می‌برد.
واضح است که فرخ نگهدار پس از تشکیل و اعلام موجودیت این سازمان [در سال ۱۳۵۰] هم هرگز در آن حضور نداشت و به این بخش از فعالیت‌های چریکهای فدائی خلق نیز کمترین ربطی ندارد. »


اشرف دهقانی در مورد چگونگی عضوگیری و راهیابی فرخ‌ نگهدار به مرکزیت سازمان می‌نویسد:

«در شرایطی که من و رفیق حرمتی پور به مثابه اعضای قدیمی سازمان در خارج از کشور به سر می‌بردیم، سه تن به اسامی منصور غبرائی، قربانعلی عبدالرحیم پور و رفیق احمد غلامیان لنگرودی در رأس باقیمانده سازمان قرار گرفته و در ۱۶ آذر ۱۳۵۶  اعلام کردند که نظرات رفیق بیژن جزنی را جایگزین نظرات شناخته شده پیشین سازمان چریکهای فدائی خلق کرده‌اند.... فرخ نگهدار و همراهانش (امثال جمشید طاهری‌پور، ماشاءالله فتاح پور، علی توسلی و…) از طرف مرکزیت آن سازمان تنها چند ماه مانده به قیام بهمن ۵۷ ، به طور “ویژه” عضوگیری شدند.»

نقی حمیدیان یکی از اعضای مرکزیت سازمان چریک‌های فدایی خلق و همراهان فرخ نگهدار در مورد «عضوگیری ویژه» او و ... می‌نویسد. 
«ایده عضوگیری جدید با  پیشنهاد رضا تحت عنوان «عضو گیری ویژه» از میان زندانیان آزاد شده مطرح شد و مورد قبول قرار گرفت. در اجرای این تصمیم در نیمه دوم ۵۶ هادی میر مؤیدی (بهمن) وارد سازمان شد. در پی او علیرضا اکبری (جواد) نیز به عضویت سازمان در آمد. در فروردین ماه ۵۷ مهدی فتاپور (خسرو) و اکبر دوستدار صنایع (بهرام) وارد سازمان شدند. در پی آن‌ها مستوره احمدزاده و در اواسط همین سال فرخ نگهدار، صبا انصاری (صبا) و علی توسلی به عضویت سازمان در‌آمدند . در ماه‌های قبل از قیام بهمن، بهزاد کریمی (محمد)، حسن پوررضای خلیق (بهروز) و جمشید طاهری‌پور (رحیم) و ... وارد سازمان شدند.
... در پذیرش عضو‌های ویژه، هادی با پذیرش فرخ‌ نگهدار به عضویت سازمان به شدت مخالفت می‌کرد به گفته مجید، هادی می‌گفت که می‌گویند فرخ فرصت طلب و اپورتونیست و غیره است و به همین دلیل نباید به عضویت پذیرفته شود! اما بر خلاف هادی، مجید و منصور موافق بودند .هادی در عین حال با مجید نیز مخالفت و تعارض داشت. بالاخره هادی به این شرط پذیرفت که قبل از ورود فرخ با او ملاقات کند. این دیدار صورت گرفت. بر  خلاف انتظار، هادی با کلی تعریف و تمجید از فرخ برگشت و این که رفیق بسیار خوبی است و باید هرچه زودتر وارد سازمان شود تا از او استفاده کرد و غیره. بدین ترتیب فرخ به عضویت سازمان پذیرفته شد. (با بال‌های آرزو ص ۲۷۹ تا ۲۸۱)
آیا کسی که ورودش به سازمان چریک‌های فدایی خلق در سال ۵۷ با اما و چرا و شاید مواجه بوده می‌تواند «از بنیانگذاران» سازمان چریک‌های فدایی خلق بوده باشد؟

نکته‌ی عبرت‌آموز آن که فرخ نگهدار و فتاپور و ... پس از پیروزی انقلاب ضد‌سلطنتی با خدعه و نیرنگ و جابجایی آرای احمد غلامیان لنگرودی در انتخابات درونی چریک‌های فدایی خلق، از ورود او به مرکزیت جلوگیری کردند و به این ترتیب حق او را به جا آوردند. همچنین در سال ۱۳۶۰ به اصرار فرخ نگهدار و همراهانش منصور غبرایی (رضا) که پیشنهاد «عضو‌گیری ویژه» حضرات را کرده بود، برخلاف میل‌اش خود را به‌جای جمشید طاهری‌پور به لاجوردی و دادستانی اوین معرفی کرد که به دستگیری و اعدام او منجر شد.

اما توجه کنید به ادعاها و گزافه‌گویی‌های فرخ نگهدار:

«... از ۳۹ تا ۵۴، من هیچ گاه نشده بود که فکر کنم باید به سوال کسی جواب بدهم یا برای جمع پیشنهاد بدهم یا تصمیم بگیرم. بیژن بود، حسن بود، عزیز و احمد و علی اکبر و دیگران بودند. من یاد گرفته بودم که بپرسم، بفهمم، بسنجم، و عمل کنم. زلزله ۳۰ فروردین مرا به راه رفتن در طول ۲ متری سلول واداشت؛ روزها و شب‌ها. در این اندیشه که حالا آیا کسی مانده است که بتواند جواب بدهد؟ اگر هست، او کیست؟ در هر بار که ستبری دیوار سلول در چشمم می‌خلید صدای نیما در گوشم می‌پیچید که به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را... خانه‌ام را ویران و شانه‌هایم را نحیف می‌دیدم. چشم‌هایم را می‌سودم و می‌ترسیدم از مسوولیتی که در راه است. سال ۵۶، وقتی با اولین موج آزادی "ملی کِش‌ها" (زندانیانی که محکومیت شان تمام شده بود اما رهایشان نمی‌کردند) که در اثر "جیمی کراسی" رخ داده بود، از زندان آزاد شدم می‌دانستم که جنبش رو خیزش دارد و یک دنیا کار در پیش است و تو باید پاسخ گو باشی. از آزادی تا انقلاب اصلاً شک نداشتم که چه بایدم کرد. برایم قطع بود که اگر بیژن هم بود همان می‌کرد که من کردم...»


فرخ نگهدار به گونه‌ای جلوه‌‌ می‌دهد که گویا در روز ۳۰ فروردین ۱۳۵۴ در سلول انفرادی امر به او مشتبه  شده که «مسئولیتی در راه است» و این اوست که «مانده» و بایستی «جواب» مسائل را در آستین داشته باشد. و سپس پای بیژن جزنی را پیش کشیده و می‌گوید «اگر بیژن هم بود همان می‌کرد که من کردم...». اگر او اعتقاد مذهبی داشت و یا با باورمندان مذهبی سروکار داشت احتمالاً ادعای رسالت و دریافت وحی هم می‌کرد. ظاهراً پیامبر اسلام در غار حرا به رسالت مبعوث شد و فرخ نگهدار در سلول اوین. همان گونه که سنگ‌های کوه از سنگینی و سختی راه با محمد می‌گفتند، «ستبری دیوار سلول» نیز سختی راه را پیش چشمان نگهدار می‌گشود. هر بار که وحی به محمد نازل می‌شد او از «ترس» دچار غش و ضعف می‌شد و نگهدار که در پوستین پیامبر خزیده نیز «چشم‌هایش را می‌سود و می‌ترسید از مسئولیت در راه».

فرخ نگهدار بی‌جهت لاف در غربت می‌زند. در ۳۰ فروردین ۱۳۵۴ ، حمید اشرف به عنوان رهبر بلامنازع چریک‌های فدایی خلق به همراه یارانش که ۱۵ ماه بعد به خاک افتادند وسط میدان مبارزه زنده و حی و حاضر بودند؛ علی‌اکبر جعفری، بهروز ارمغانی و حمید مؤمنی چهره‌های مطرح چریک‌های فدایی خلق حضور مستقیم و تأثیر گذار داشتند. بهمن روحی آهنگران هنوز دستگیر نشده بود، شیرین معاضد با ۵ سال سابقه‌ی کار چریکی همچنان در کنار  حمید اشرف بود. نسرین و نسترن آل آقا، زهرا قلهکی، اعظم‌السادات و نزهت‌السادات روحی‌ آهنگران، برادران سنجری و ... همگی حضور داشتند.
فرخ نگهدار ربطی به چریک‌های فدایی خلق نداشت که پس از فاجعه‌ی ۳۰ فروردین ۱۳۵۴در این «اندیشه» باشد که «حالا آیا کسی مانده است که بتواند جواب بدهد؟ او تناسبی با چریک‌های فدایی خلق نداشت که ردای برجا مانده را مناسب هیکل خود بداند و دم از «مسئولیت در راه» بزند. 
«علی‌‌اکبر» صفایی فراهانی که ۴ سال پیش رفته بود و فرخ نگهدار در گفتگو با شهلا بهاردوست او را فاقد هرگونه توانایی تئوریک و فکری معرفی می‌کند. نگهدار برای جور شدن جنس اسامی را ردیف می‌کند.
او در زندان هم در هیچ طیفی چهره‌ی مطرحی نبود که چنین «اندیشه»‌هایی کند و احساس پیامبری به او دست دهد. هیچ‌یک از طیف‌ها و هیچ‌کدام از زندانیان روی او حسابی نمی‌کردند که او تصور کند بایستی خود را آماده‌ی جواب دادن به سؤالات کند یا به «جمع پیشنهاد» دهد و یا «تصمیم بگیرد». او نه در جنبش چریکی وزنی داشت و نه در مخالفان مشی چریکی و توده‌‌ای‌ها.
چنانچه شاهد بودیم کسانی همچون منصور غبرائی، قربانعلی عبدالرحیم پور و احمد غلامیان لنگرودی که تا قبل از ضربه‌ی ۱۳۵۵ دارای موقعیتی در سازمان چریک‌های فدایی خلق نبوند او را با اما و چرا و شاید به سازمانی که چیزی از آن باقی نمانده بود راه می‌دهند.
اما این واقعیت تلخ را نمی‌توان منکر شد که در ۳۰ فروردین ۵۴ ساواک با کشتار همه‌ی اعضای گروه جزنی – ضیا‌ءظریفی زمینه را آماده ساخت تا فرخ نگهدار بعدها و زمانی که آب‌ها از آسیاب افتاد و خطر رفع شد خود را میراث‌دار این جریان معرفی کند و تصویری که خود می‌پسندد از این گروه و به ویژه بیژن جزنی و حمید اشرف و ... ارائه دهد.
فرخ نگهدار مرداد ۱۳۵۶ در فضای «جیمی‌کراسی» از زندان آزاد شد. شواهد  امر نشان می‌دهد که او برخلاف ادعایش هیچ «احساس مسئولیتی» نمی‌کرد و تمایلی برای ادامه‌‌ی مبارزه و پیوستن به سازمانی که پیش از این هیچ‌گاه عضوش نبود، نداشت و در صدد سفر به خارج از کشور و اقامت در انگلستان بود. او متجاوز از یک سال بعد و در پاییز ۱۳۵۷ در کوران انقلاب و در دورانی که کمترین خطری او را تهدید نمی‌کرد به سازمان چریک‌های فدایی خلق پیوست. 
او نه تنها «از ۳۹ تا ۵۴» بلکه تا سال ۵۷ «هیچ گاه نشده بود که فکر کند باید به سوال کسی جواب بدهد یا برای جمع پیشنهاد بدهد یا تصمیم بگیرد» بلبشوی موجود در سازمان چریک‌های فدایی خلق در سال ۵۷ و موقعیت جدید به او اجازه داد دارای چنین موقعیتی شود.
البته نگهدار حواسش نیست با این توصیف زیرآب ادعای دیگرش را می‌زند. او که در تمام حیات سیاسی‌اش نه به سؤالی پاسخ داده بود، نه پیشنهادی به جمع داده بود  چگونه بیژن جزنی به توانمندی‌های سیاسی و هوش و ذکاوتش پی برده بود و چرا حمید اشرف «غبطه‌»‌ی این «مجسمه» را می‌خورد؟ آیا نمی‌توان نتیجه گرفت همان گونه که میهن جزنی می‌گوید این دو نفر او را عنصری «صنفی» می‌دیدند؟

نگهدار و حمید اشرف «مرید مخلص» بیژن جزنی

نگهدار به منظور مقاصد خاصی که تبلیغ می‌کند در ادامه می‌گوید:‌

«من و او هر دو شاگرد بیژن و مرید مخلص او بودیم. نظام ارزش‌ها، کاخ آرزوها و معیار داوری‌های ما با هم بسیار یگانه، و توانایی‌ها و زبردستی‌های ما البته بسیار متفاوت بود. همیشه، در آن ایام نوجوانی، من غبطه قابلیت‌های او را داشتم و او غبطه قابلیت‌های من را. دقت فوق‌العاده، سرعت اقدام، میزان انضباط و حد خطرپذیری او همیشه مرا نسبت به خود کم اعتماد می‌کرد.»


واضح است که نگهدار مطلقاً خود را «مرید مخلص» بیژن نمی‌دانست و به همین دلیل در زندان نیز به جای آن که با وی روابط نزدیکی داشته باشد با توده‌‌ای‌ها دمخور بود و پس از انقلاب هم کوشید سازمانی را که بیژن به آن عشق می‌ورزید، در حزب توده‌ای که بیژن از آن بریده بود، حل کند و نام «فدایی» را نیز از بین ببرد.

«خود کم‌بینی» نگهدار در مقابل حمید اشرف اعتراف به بخشی از واقعیت است اما او با نیتی صادقانه آن را مطرح نمی‌کند. نگهدار به منظور جا‌انداختن ادعای خودخواهانه و غیرواقعی‌اش مبنی بر این که حمید اشرف «غبطه‌ی قابلیت‌های» وی را می‌خورده به این حقیقت اعتراف می‌کند. لابد انتظار دارد ما هم «غبطه قابلیت‌‌های» او را بخوریم! آیا زمان بیشتری لازم است تا افراد به «قابلیت»‌های او که حمید اشرف به آن‌ها «غبطه» می‌خورده پی ببرند؟ آیا جز سستی و بزدلی و دروغ و توطئه علیه این و آن و به تاراج دادن میراث «فدایی» و نابودی بزرگترین سازمان سیاسی چپ و تلاش برای نزدیکی به قدرت و مجیز جنایتکاران را گفتن و همراهی و همکاری کردن با آن‌ها و هلهله شادی سردادن بر سر جنازه‌ی شهیدان او قابلیت دیگری هم دارد؟‌
تردیدی نیست که حمید اشرف علیرغم احترام و علاقه‌‌ی خاصی که به بیژن جزنی داشت، «مرید مخلص» او نبود و در دهه‌ی ۵۰ و تا هنگام مرگ به خط و استراتژی و نظرات مسعود احمدزاده باور داشت و تا زمانی که زنده بود فارغ از درستی یا نادرستی، این نظرات بر سازمان چریک‌های فدایی خلق حاکم بود و پس از مرگ او بود که نظرات بیژن جزنی حاکم شد. در اطلاعیه‌ی رسمی مرکزیت سازمان چریک‌های فدایی خلق در آذرماه ۱۳۵۶ هم روی این مسئله تأکید شده است.

دست درازی به فرهنگ و سنت «فدایی»

از همه دردناکتر ادعایی است که او در ارتباط با فرهنگ حاکم بر سازمان چریک‌های فدایی خلق از دوران بنیانگذاران این سازمان تا حمید اشرف مطرح می‌کند. او می‌کوشد فرهنگ حاکم بر «فداییان اکثریت» به ویژه در سال‌های ۵۹ تا ۶۲ را که به فجایع بزرگی در کشورمان دامن زد و ننگ همکاری با یکی از جنایتکارترین حکومت‌های معاصر و دشمنی با بهترین فرزندان میهن را بر پیشانی این سازمان با سابقه‌ای بس درخشان حک کرد، ادامه‌ی طبیعی راه آن بزرگان و تداوم منش ، شخصیت و رویکرد آن‌ها به مسائل و مشکلات جنبش جا بزند و خود را ادامه دهنده‌ی راه حمید اشرف و شهدای کبیر فدایی معرفی کند. چیزی که جز خیانت آشکار و جدید نمی‌توان نامی بر آن نهاد و ظلمی است مضاعف به یاد و خاطره حمید اشرف و دیگر شهدای فدایی خلق. 

شهلا بهاردوست در دقیقه ۹۴ از وی می‌پرسد: «فرخ نگهدار که خودش از پیشگامان مبارزات مسلحانه بوده چگونه به نظرگاه‌های امروز رسیده است» و او در پاسخ می‌گوید:

«...چطور شد که سازمان از آن نظرگاه‌ها به این نظرگاه‌ها رسید. چون من بین نظرگاه‌های خودم به لحاظ کلی و عمومی و نظرگاه‌هایی که بچه‌های فعالین فدایی دارند الا خیلی کم که هنوز بر سر انشعاب ایستاده‌اند، به جز آن‌هایی که مخالف «اکثریت» هستند؛ می‌دانید که خیلی از افراد منشعب «اقلیت» هم امروز دیدگاه‌های مشابهی با فعالین «اکثریت» دارند.
شاید در جزییات با هم اختلاف نظر داشته باشیم که خیلی طبیعی است. اما در نگاه کلی به مسائل، ما یک سیر واحد را طی کردیم.
که چطور شد این، از چی شد که همچی شد. ما از آن‌جا به اینجا رسیدیم. این رو در مطلبی که من در پاسخ به «علی اکبر شالگونی( ۲)» نوشتم جمع‌بندی کردم، گنجاندم. و می‌بینید این ظرفیت‌ها از همان موقع دوره چریکی در سازمان بوده که به این جا فراروئیده. و سیمپتوم‌هاش یا نشانه‌هاش از همان زمان با ما بوده است.
اگر خواسته باشید که مدارک ابجکتیوتر یا به اصطلاح‌تر، یا بی‌طرفانه تر، یا عینی‌تر به دست بیارید، به این نوارهای از گفتگوی حمید و بهروز با شهرام و جواد در آمده، در این‌ها تأمل کنید و خواهید دید که چگونه همان روحیه‌ای که بعدها به عنوان روحیه «اکثریتی» شناخته میشه در سخن، کلام و روان این عزیزان نهفته است. برخلاف روحیه‌ای که در طرف مقابل وجود داره و آخر سر هم به چیزی مثل پیکار یا مجاهدین بدل می‌شه. در آن‌جا خیلی از حقایق اگر با دقت بنگرید به این سخنان، سخنانی که در پی ۱۵ نوار ضبط شده، ده نوار ضبط شده و هر نواری سه قسمت. خیلی خوب و گویا این که آن‌ها به کدام راه می‌رن، از کدام سمت میرن، بعدها رو براتون توضیح میده. »
آیا این خیانت در حق حمید اشرف نیست که دارای «روحیه اکثریتی» معرفی شود؛ «روحیه‌ای» که پرپرشدن بهترین فرزندان میهن در سیاه‌ترین روزهای تاریخ میهن‌مان را جشن می‌گرفت و از له شدن آن‌ها زیر چرخ‌های ماشین جهنمی خمینی ابراز خشنودی می‌‌کرد؟
چنانچه ملاحظه می‌کنید او برای دست گذاشتن روی تاریخچه‌ی فدایی جز اشاره‌‌ی فریبکارانه به حمید اشرف چیزی برای ارائه ندارد. در روایت‌های او از سازمان چریک‌های فدایی خلق، آگاهانه هیچ‌گاه اشاره‌ای به نام مسعود احمد‌زاده، امیرپرویز پویان، عباس متفاحی و ... نمی‌شود.
موضوع به همین‌جا ختم نمی‌شود او در ارتباط با بیژن جزنی نیز ادعای سخیفی را مطرح می‌کند و می‌‌کوشد مواضع جنایتکارانه‌اش در بین سال‌های ۵۹ تا ۶۲ و حمایت بی چون و چرا از خمینی را به او ربط داده و یکی از خوشنام‌ترین چهره‌های سیاسی ایران را شریک جرم خودش کند:‌

«همه بیاد داریم که آن روزها و ماه‌های طوفانی پس از انقلاب، چه شب‌ها و روزها که از خود می‌پرسیدیم راستی را که اگر "بچه‌ها بودند" چه می‌کردند؟ با توده زحمت می‌ماندند یا امیدها را می‌گذاشتند و می‌رفتند؟ فهم این که بیژن ایستادن در برابر موج مردمی که به پیشوایی آیت‌الله خمینی در میدان بودند را توصیه نمی‌کرد برای هرکس که بیژن را می‌شناخت دشوار نبود. آیا او کسی بود که راه اقلیت و مجاهد را تجویز کند؟ آیا او کسی بود که "مقاومت" را به هواداران توصیه کند؟ او بیش از ما عقل، تدبیر، تجربه و احساس مسوولیت، و به اندازه ما به جنبش فدایی تعلق خاطر داشت، که صدها هزار جوانه امید را براحتی زیر چرخ انقلابی که قطعاً اسلامی می‌شد و شد، مدفون نکند. »


فرخ نگهدار بدون عذاب وجدان این حکم غیرانسانی را صادر می‌کند که گویا اگر بیژن جزنی زنده می‌ماند به جای توصیه‌ی «مقاومت»، راه حمایت از «پیشوا»، و «خط امام» را انتخاب می‌کرد و همچون وی و سازمانی که او هدایت می‌کرد در جنایات خمینی سهیم می‌شد.
اما فرخ نگهدار یادش می‌رود که در پیام نوروزی‌اش در سال ۶۴ پس از چندین سال مشارکت و حمایت از جنایات رژیم، ناگهان «پیشوا» و «امام دموکرات انقلابی» تبدیل به دجال می‌شود:‌
«… اکنون که رژیم خمینی هر چه بیشتر در بحران فرو می رود اجازه ندهیم گروهی دیگر از مرتجعین از پراکندگی نیروهای خلقی بهره‌برداری کنند و یکبار دیگر یک حکومت جنایتکار، ضدمردمی، مرتجع، و وابسته را بر خلق ما تحمیل کند. دستجات متعفن شاه پرست، سازشکاران معلوم‌الحال و خمینی پرستان مرتجع هر یک می‌کوشند در مسابقه خیانت و جنایت از یک دیگر سبقت بگیرند و….»
پیام نوروزی فرخ نگهدار به مردم ایران، نوروز ۱٣۶۴، کار اکثریت، دور دوم، شماره ۱۴، فروردین سال ۱٣۶۴

فرخ نگهدار خیانت، همکاری با جنایتکاران و همراهی با یک رژیم قرون وسطایی مذهبی را پیروی از خط مشی و فرهنگ بیژن جزنی و حمید اشرف جا می‌زند اما توضیحی نمی‌دهد که موضع‌گیری بالا را بر اساس فرهنگ چه کسی انجام داده است؟ «بیژن»، «حمید» یا شخص دیگری؟

بهزاد کریمی یکی از رهبران قدیمی «فداییان اکثریت» که مدت زمانی طولانی مسئول اول این سازمان بوده، در پاسخ به فرخ نگهدار در مقاله‌ای تحت عنوان «یک کلمه» ضمن اظهارِ شرمساری از گذشته‌ی خود و سازمانش، به فرخ نگهدار یادآور می‌شود که «بدهی بزرگ ما!» تنها با پوزش‌خواهی قابل بحث است: «یک کلمه! پوزش روشن و صریح و بی هیچ اما و اگر از همه آنانیکه از سوی ما در آن دو سال و اندی و در بستر سیاست فاجعه بار "شکوفایی جمهوری اسلامی"، مورد بدترین و نارواترین اتهامات سیاسی قرار گرفتند. اعاده حیثیت از هر فرد و شخصیت و از هر جریان سیاسی که بدهکار اخلاقی‌شان هستیم. همین. اول این، و بعد بحث بر سر مسایل دیگر!»

او در ادامه می‌نویسد:‌
«با اینهمه خود را به خاطر این سلوک غیراخلاقی در برابر همه آنانکه از طرف ما اتهام خوردند پاسخگو می‌دانیم. موضع گیری‌هایی که مطابق آن‌ها، یا سازمان ما از این یا آن مورد سرکوب اپوزیسیون توسط جمهوری اسلامی ابراز خرسندی کرده و یا اینجا و آنجا از اعضاء و هواداران سازمان ولو ضمنی و بطور غیرمستقیم دعوت به همکاری با ارگان‌های انتظامی جمهوری اسلامی علیه نیروهای برانداز نموده است.»


فرخ‌ نگهدار تمام سیاه‌کاری‌هایش را به فرهنگ فدایی و فرهنگ بیژن جزنی و حمید اشرف ربط می‌دهد اما بهزاد کریمی تأکید می‌کند حتی طیف متنوع «فداییان اکثریت» یکپارچه برخلاف او می‌اندیشند، چه برسد به زنده‌یادانی چون جزنی و اشرف:
«همه این طیف متنوع، یکپارچه به او [فرخ نگهدار] می‌گفتند که: ما حق نداریم آن کرنش فاجعه باری را که در آن دو سال و اندی در برابر جمهوری اسلامی کرده‌ایم با تاکتیک های بشدت ذهنی و سازمانگری‌های ماجراجویانه این یا آن جریان و گروهی به مقایسه بنشانیم که در موضع اپوزیسیون رژیم ولایی بودند. ما به او و همفکران وی می‌گفتیم که: باید فروتنانه بپذیریم که آن شرکت کنندگان در انقلاب که موضع "نه!" در قبال رهبری ولایت فقیه را اتخاذ کردند در احتراز از افتادن به پوزیسون جمهوری اسلامی کار درستی انجام دادند ولو آنکه این گزینش درست را در قالب سیاست صحیح پیش نبرده باشند؛ ولی، ما عملاً به موقعیت پوزیسیون حکومت دینی لغزیدیم.»


فرخ نگهدار و مشی چریکی

نگهدار هیچ‌گاه به مبارزه مسلحانه و مشی چریکی باور نداشت. وقتی در بحبوحه‌ی انقلاب به «چریک‌ها» پیوست، مخالف مشی چریکی بود اما با توجه به جو پاییز ۵۷ که همه «انقلابی» شده بودند او منویات خود را رو نکرد تا این که وقتی در سازمان جا افتاد و به اعلامیه نویسی روی آورد آن را آشکار کرد. او یک شبه، مخالف مشی چریکی نشده بود. او هرگز نه چریک بود، نه موافق مشی چریکی، جدا از بودن در حلقه‌ی بخش علنی و صنفی گروه زنده یاد بیژن جزنی. بار دوم که به زندان رفت مشی چریکی دیگر بحثی در یک حلقه مطالعاتی نبود. در خیابان‌ها حضور داشت و نفس می‌کشید. به همان نسبت، فرخ هم در زندان از آن فاصله می‌گرفت و فرصت داشت تا خودش و بعد «برادر بزرگ» را بهتر بشناسد.

وقتی در زندان، بیژن جزنی کوشید تشکلی از کلیه‌ی کسانی که به مشی مسلحانه اعتقاد داشتند فارغ از این که در ارتباط با چریک‌های فدایی خلق دستگیر شده‌ بودند یا نه به وجود آورد، فرخ نگهدار جزو این مجموعه نبود.
وقتی در اواخر سال ۱۳۵۴، پرویز نویدی، جمشید طاهری‌پور و ... جمعی مخفی از کسانی که در ارتباط جنبش فدایی دستگیر شده بودند و به مشی چریکی اعتقاد داشتند ایجاد کردند بازهم نگهدار جزو این مجموعه نبود؛ هرچند منبع ساواک از او هم به عنوان عضو گروه یاد کرده است که درست نیست. او از خیلی پیش‌تر حساب خود را از معتقدان به مشی مسلحانه جدا کرده‌بود.
همانطور که فرخ نگهدار هیچ خاطره‌ی جدی تشکیلاتی از کار با حمید اشرف ندارد، هیچ خاطره‌ای از کار جدی تشکیلاتی در دو دوره زندان با بیژن جزنی هم ندارد و تا کنون یک مورد جایی مطرح نکرده است مگر این که بعد از انتشار این نوشته ماشین جعل خاطره‌‌ی او به کار افتد.
وی هنگامی که دوران زندان خود را در زندان عادل آباد شیراز می‌گذراند، بیش از آنکه به چریک‌های زندانی نزدیک باشد، همدم و همکلام عمویی، عضو پرسابقه حزب توده می‌شود. میهن جزنی می‌گوید مادر سرمدی از قول عزیز پیام آورد که به بیژن بگویم فرخ نگهدار شب‌ها جایش را بغل علی عمویی می‌اندازد و جیک و پیک‌شان با هم است.  (گفت و گوی نویسنده با میهن جزنی)
فرخ نگهدار حتی وقتی وسیله‌ای از خانواده تحویل می‌گرفت آن را با جمع توده ای‌ها تقسیم می‌کرد.

میهن جزنی می‌گوید: بعد از انقلاب، یکی از بستگان فرخ نگهدار به من اطلاع داد که فرخ هر روز به ساختمان اصلی حزب توده می‌رود. من این موضوع را به رفقا در سازمان گفتم. فرخ به شدت تکذیب کرده بود و رفقا ناچار گفته بودند میهن چنین می‌گوید و این سرآغاز کینه و دشمنی‌اش در آن روزها با من شد به طوری که با سخنرانی‌های من که به دعوت جمع‌ها و گروه‌های مختلف صورت می‌گرفت، معترض شد." (گفت و گوی نویسنده با میهن جزنی)
او همچنین می‌گوید: غبرایی (منصور) از نزدیکی فرخ نگهدار با توده‌ای‌ها با خبر بود و احتمال می‌داد که او نیز با «منشعبین» است. (گفت و گوی نویسنده با میهن جزنی)
این احتمال هست که نرفتن نگهدار با «منشعبین» به این خاطر بوده باشد که آن‌ها به شکلی از مبارزه معتقد بودند و فرخ‌ نگهدار پس از آزادی از زندان اساساً در فکر هیچ‌ شکلی از مبارزه نبود و نمی‌خواست دوباره در هیچ شکلی خطر کند.
به هر حال، اگر فرخ نگهدار با منشعبینی که بعداً به حزب توده پیوستند نبود، پس از پیروزی انقلاب، از آنان سبقت گرفت تا آنجا که نه خود به صورت فردی، بلکه کوشید کل سازمان را در حزب توده ذوب کند.

توسل فرخ نگهدار به وزارت اطلاعات برای «نقد رادیکال» جنبش مسلحانه

فرخ نگهدار که بلند‌نظری وزارت اطلاعات و محمود نادری در مورد خودش را دیده در نقد خود به کتاب او، برخلاف دیگر وابستگان جنبش فدایی سمپاتی‌اش را به کتاب نشان داده و جنبه‌های مثبت آن را می‌ستاید و انتقاد جدی‌ای که به نویسنده دارد این است که چرا «خشونت » چریک‌ها را به لحاظ تئوریک به صورت «رادیکال» مورد نقد قرار نداده است. او به وزارت اطلاعات رژیم و قلم‌بدستانش خرده می‌گیرد:

«هنوز در نهان‌خانه ذهن آقای نادری، درست مثل ذهن ناپخته‌ی چریک‌ها، نوعی از جنبش مسلحانه متصور است که می‌تواند به "خشونت غیر ضرور" آلوده نشود. این بسیار خطرناک و اغوا کننده است. هیچ جنبش سیاسی، و هیچ قدرت حکومتی، وجود ندارد که حق ریختن خون انسان را، با هر انگیزه و بهانه‌ای، حق مسلم خود بداند؛ و در درون خود، حتی با پاره‌های تن خود، دیرتر یا زودتر، همان نکند که با خصم خود می‌کند. آن که قهر را "مامای تاریخ" تصور می‌کند، دنیا را جهنم می‌کند و در جهنم تر و خشک با هم می‌سوزند. نهضتی که ارنستو چه گوارا نماد نامدار آن است، هم در دل خود همان حقایق تلخی را می‌پرورد که سرگذشت‌های تراژیک فدائیان خلق در دل می‌پرورید. نقد آقای نادری از مشی خشونت آمیز و پی آمدهای آن هنوز یک نقد رادیکال نیست».

http://www.kar-online.com/ghadimi/ketab/negahdar-1.html

فرخ نگهدار «نهان‌خانه ذهن آقای نادری» و قلم‌بدستان دستگاه اطلاعاتی و امنیتی رژیم را «درست مثل ذهن ناپخته‌ی چریک‌ها» از جمله افرادی همچون حمید اشرف و پویان و احمدزاده و ... معرفی‌می‌کند.
همه‌ی ما می‌توانیم در رد و نادرستی جنبش چریکی یا هر شکل از مبارزه مسلحانه و استفاده از «قهر» اظهار نظر کنیم و یا در مورد آن تحقیق و بررسی انجام داده و نتایج آن را به عنوان یک تجربه‌ی مبارزاتی به اطلاع مردم و نیروهای مبارز برسانیم؛ ایرادی ندارد عقاید خود را در مذمت مبارزه مخفی بیان کنیم و جنبه‌‌های منفی آن را برشماریم ولی آیا این وقاحت و بی‌شرمی فرد را نمی‌رساند که از یک طرف تلاش می‌کند تمام اعتبارش را از بیژن و حمید بگیرد و از طرف دیگر از یکی از خونریز‌ترین و خشن‌ترین و فاسدترین دستگاه‌های اطلاعاتی معاصر و قلم‌بدستانش می‌خواهد که به نقد جدی و رادیکال خشونت سازمان «بیژن جزنی» و «حمید اشرف» بپردازد؟ آیا مرزی باقی مانده که فرخ نگهدار درنوردیده نباشد؟

او همچنین در پی چند انتقاد بی بو و خاصیت دیگر و چند یادآوری «کارشناسانه» در مورد ضعف‌های فنی و تحقیقی کتاب مزبور که می‌تواند متوجه‌ی هر کار تحقیقی‌ای باشد به تأیید دستپخط وزارت اطلاعات پرداخته و می‌نویسد:‌
«کتاب چریک‌های فدائی خلق محصول مطالعه و واشکافی دهها هزار صفحه سند و مطلب و نیز انبوهی از تلاش‌ها و تجسس‌ها و تحلیل‌ها برای بازیافت حلقه‌های گم شده‌ی رویدادهاست. نکته قابل ملاحظه در کار پژوهشگر آنست که او، جز در چند مورد معین که پائین تر به آنها خواهم پرداخت، ساختار ارزشی ذهن خود را مبنای بازنگاری رویدادها قرار نداده است. من با خواندن کتاب قانع شدم که شخص وی - به انگیزه‌های وزارت مطبوع [متبوع] وی نمی‌پردازم - به انگیزه رد یا اثبات صحت ایدئولوژی اسلامی، یا حقانیت اندیشه مارکسیستی، یا طرز فکر لیبرالی، دست به قلم نبرده است. مجاب نیستم که او رویدادها را پس از عبور از منشور بستگی‌ها و تعلقات حزبی و سیاسی خود، گزین کرده و کنار هم چیده است»

و در ادامه تأکید می‌کند:‌

«کسانی چون من که خود در دهساله قبل از انقلاب از دور و نزدیک شریک یا شاهد فراز و نشیب‌ها، شور و شوق‌ها و رنج‌ها و زجرهای فدائیان برای زنده نگاه داشتن سازمان خود بوده‌ایم، یادمانده‌ها و خاطره‌های تلخ و شیرین ایام جوانی‌مان با اکثر روایات آقای نادری ناهمساز نیست. بسیاری از گزارش‌های کتاب، با روایاتی که من خود شاهد آن بوده‌ام، و نیز با روایاتی که از نبردهای فدائیان با ساواک و دستگاه سرکوب در زندان‌ها نقل می‌شد تطابق دارد. گزارش‌های مربوط به ضعف و قوت دستگیر شدگان در زیربازجویی‌ها و در جریان شکنجه‌ها تقریبا همان‌هاست که ما در سال‌های قبل از انقلاب می‌دانستیم.»

نگهدار نه تنها هیچ علاقه‌ای به چریک‌های فدایی خلق و میراث آن‌ها ندارد بلکه از هر کوششی برای «لجن‌مال» کردن آن‌ها استقبال می‌کند و به این ترتیب کینه‌ی خود را نسبت به جریانی که به زعم او بهترین سال‌های عمرش را تباه کرده نشان می‌دهد. همین کینه را می‌توانید در داوری او نسبت به ساواک، بازجویان و مسئولان دستگاه اطلاعاتی و امنیتی حکومت پهلوی همچون ثابتی و ... ببینید در هرحالی که سرسوزن این کینه را در ارتباط با مهره‌های اطلاعاتی و امنیتی رژیم جمهوری اسلامی و جنایتکارانی همچون لاجوردی و موسوی تبریزی و نیری و ری شهری و فلاحیان و محسنی اژه‌ای و رئیسی و رازینی و ... نمی‌بینید.

نگهدار همچنین به تصدیق خودش و محمود نادری نقدش را به کتاب پیش از انتشار برای نویسنده و دستگاه اطلاعاتی و امنیتی رژیم می‌فرستد تا از او رنجیده نشوند و چنانچه توصیه‌ای دارند او را از آن محروم نسازند. 

محمود نادری می‌نویسد:‌
«پیش از همه، تقریباً با فاصله اندكی از انتشار كتاب، آقای فرخ نگهدار دبیر اول پیشین سازمان فدائیان خلق ایران- اكثریت- نظرات خود را توسط دوستی برای اینجانب ارسال كردند. مدتی بعد ایشان همان متن را با مقداری دخل و تصرف و تغییر كه احتمالاً در نتیجه گفت و گو با «ده ها تن از خوانندگان» بوده است، منتشر می‌سازند.»


آیا قبلاً هم ارتباطی بین فرخ نگهدار و «دوست» محمود نادری بوده؟ آیا فقط در همین مورد خاص ارتباط برقرار شده است؟
در کتاب «چریک‌های فدایی خلق» که توسط دستگاه اطلاعاتی و امنیتی رژیم جمهوری اسلامی تدوین شده، تنها ۶ بار نام فرخ نگهدار آمده است. ۴ بار آن مربوط به فعالیت وی در حاشیه گروه جزنی و دستگیری سال ۴۶ اوست و یکبار هم اشاره شده است که او علینقی آرش را به حمید اشرف معرفی کرده است و یک مورد هم مقاله‌ای است که در دهه‌ی هشتاد خورشیدی در ایران نوشته شده و در آن به دوستی او و حمید اشرف اشاره شده است. در حالی که در این کتاب ۲۲ بار به نام منوچهر کلانتری اشاره شده که نگهدار مدعیست قرار بود جانشین وی شود.  در حالی که در جلد دوم کتاب «چریک‌های فدایی خلق» که به موضوعات پس از انقلاب این سازمان ربط دارد ۴۹ بار نام فرخ نگهدار آمده است چون در تحولات این سازمان برخلاف دوران قبل از انقلاب نقش داشته است.
آیا عجیب نیست در جلد اول کتاب «چریک‌های فدایی خلق» که به تحولات و چگونگی تشکیل این سازمان اختصاص دارد هیچ نامی از وی که «دبیر اول» آن پس از انقلاب بود، به عنوان فرد مرتبط با این سازمان نیامده است. هیچ سندی مربوط به خروج او از کشور و رفتن به افغانستان و برگرداندن او به ایران توسط ساواک و بازجویی‌هایش نیست. هیچ‌کس در بازجویی‌هایش به وی اشاره نکرده است.
همچنین این کتاب برخلاف خط به اصطلاح «افشاگرانه»‌ای که علیه مسعود احمدزاده، امیرپرویز پویان، عباس مفتاحی، بیژن جزنی، حمید اشرف و همه‌ی چهره‌های تاریخی و درخشان فدایی دنبال می‌‌کند، در مورد نگهدار سکوت کرده است. این سکوت را بگذارید کنار تلاش دستگاه اطلاعاتی رژیم در این کتاب برای تطهیر مسعود بطحایی یکی از بزرگترین منابع ساواک در زندان که موجب ضربات جبران‌ناپذیری به جنبش انقلابی ایران شد. (۲)

آیا با توجه به آن‌چه شرحش رفت «شرم‌آور» نیست از نگهدار به عنوان یکی از «پیشگامان جنبش مسلحانه و چریکی» یاد می‌شود! «چریکی» که تا سال ۱۳۵۷ اسلحه به دست نگرفته بود و هیچ‌ قرابتی با آن نداشت. این جفا در حق کسانی است که با گوشت و پوست و استخوان‌شان این راه را گشودند. به آن‌ها بیش از این ظلم نکنید.
در اهمیت بیژن جزنی و حمید اشرف و جایگاه آنان در جنبش فدایی تردیدی نیست، اما بی‌گمان این جنبش در این دو شهید خلاصه نمی‌شود و محدود به آنان نیست. هرچند من در این نوشته و از جمله با استناد به روایت‌های خود فرخ نگهدار نشان دادم که واقعیت رابطه فرخ نگهدار با بیژن جزنی و حمید اشرف نمی‌تواند آن گونه باشد که نگهدار ادعا می‌کند، اما این پرسش از بازماندگان چریک‌های فدایی خلق به جای خود باقی است که چگونه است که نه در روایت‌های جعلی فرخ نگهدار و نه در روایت‌های هیچ عضو دیگر سازمان تا سال ۱۳۵۷، هیچ یک از دو طرف اشاره‌ای به هم نمی‌کنند؟ این چگونه رابطه‌ای است با یک سازمان و چگونه می‌توان از «بنیانگذاران سازمان‌ چریک‌های فدایی خلق» و از «پیشگامان مبارزات مسلحانه» محسوب شد و با این عناوین دهن پرکن اما دروغین معرفی شد، اما حتی یک برگه یا یک سطر سند برای نشان دادن واقعی بودنشان وجود نداشته باشد؟ البته می‌توان فهمید که چرا فرخ نگهدار نامی از دیگران نمی‌برد، مخصوصاً از آنها که هنوز زنده‌اند، اما نمی‌توان فهمید که دیگران، مخصوصاً آنها که زنده‌اند، چرا دم فرو بسته‌اند و نه از جانب خود حرف می‌زنند و نه با روایت خاطراتشان به نیابت از رفقای جانباخته خود، یک واقعیت ساده را صریح و شفاف بیان نمی‌کنند و یک بار برای همیشه، تکلیف این ماجرا را روشن نمی‌کنند که سرانجام به عنوان شاهدان عینی، می‌توانند شهادت دهند که فرخ نگهدار عضو یا حتی هوادار گروه جنگل، و بعد عضو یا حتی هوادار چریک های فدایی خلق و بعد عضو یا حتی هوادار سازمان چریک های فدایی خلق ایران تا سال ۱۳۵۷ بوده است یا نه.

سخن آخر

با توجه به آنچه گفته شد، و کارنامه سیاسی معلوم و اقتصادی مبهم و نامعلوم فرخ نگهدار در بیش از سه دهه گذشته، انتظار اینکه بیان واقعیت‌ها، نشان دادن دروغ‌ها و تناقض‌ها و برملا کردن تاریخ سازی‌ها و جعلیات فرخ نگهدار او را متنبه کند، انتظاری غیر واقع‌بینانه خواهد بود. اما آیا این انتظار نیز زیاده خواهی است اگر خواسته شود برای جلوگیری از تحریف تاریخ و خیانت به نام شماری از پاک‌ترین فرزندان این سرزمین، فعالان چپ، کسانی که با فرخ نگهدار در دوران زندان با او همبند بوده‌اند و به ویژه آنها که در سازمان فداییان خلق- اکثریت با او کار تشکیلاتی کرده‌اند، روزه سکوت خود را بشکنند و با بیان حقیقت، حربه تطهیر بیژن و حمید را از دست عنصری بی‌مسئولیت خارج سازند و اجازه ندهند تاریخ جنبش فدایی ملعبه و سرمایه سوداهای سیاسی و شخصی کسی چون فرخ نگهدار شود؟

فرخ نگهدار می‌تواند و حق دارد به عنوان یک فرد، در مقام مشاور علی خامنه‌ای به او نامه بنویسد، در صف مقدم مدافعان جمهوری اسلامی بایستد و هر اصل و پرنسیبی را که می‌خواهد پاس بدارد یا ندارد، ولی حق ندارد چهره دروغینی از کسانی چون بیژن جزنی و حمید اشرف را به جامعه ایران و از جمله نسل جوانی که از دسترسی به تاریخ تحریف نشده محروم مانده ارایه کند و با متکی کردن خود به آنان، رفتار و گفتارش را توجیه کند. او اگر چنین نمی‌کرد، اگر گذشته‌اش را به بیژن جزنی و حمید اشرف و جنبش فدایی گره نمی‌زد و سایه این گذشته را تا امروز خود امتداد نمی‌داد، شاید نوشتن چنین مقاله‌ای آن‌هم در این حجم نیز هرگز ضرورت نمی‌یافت. این نوشته نیز نه در پی رد یا تأیید اهمیت امروز کسی چون فرخ نگهدار و گفته‌ها و کرده هایش، بلکه در صدد اعاده حیثیت از کسانی است که در راه آرمان‌های خود و برای ساختن فردایی بهتر برای ایران، بی دریغ جانشان را فدا کردند و اکنون نیستند تا از خود در قبال هجوم دروغ و تهمت دفاع کنند و نشان دهند آنکه در لباس دوست آمده، چگونه خنجر کشیده و بی وقفه و بی حد و مرز به سود خویش قربانی می‌گیرد.

و افسوس چنین می‌نماید که بیژن جزنی و حمید اشرف، هنوز تنهایند. شماری از رفقای آنان که در سلامت سیاسی‌شان تردیدی نیست و نمی‌توان و نباید آنان را با فرخ نگهدار و فرخ نگهدارها در یک ردیف گنجاند هنوز زنده‌اند؛ هرچند با سکوت نسبی خود در قبال تاریخ‌سازی‌ها و جعل‌هایی از قبیل جعلیات فرخ نگهدار، نشان داده‌اند که به دلایلی که همه‌‌ی آن بر ما روشن نیست، آگاهانه یا ناآگاهانه بر مسئولیت تاریخی خود در قبال رفقای شهیدشان، جامعه ایران و تاریخ معاصر چشم بسته‌اند یا دست کم به تمامی بر اهمیت اخلاقی و سیاسی این مسئولیت واقف نیستند.

ایرج مصداقی فروردین ۱۳۹۴



پانویس:
۱- مجاهدین نیز به عنوان بخشی از جنبش چریکی، مسئولیت خروج از کشور اعضایشان را به عهده‌ی خودشان نمی‌گذاشتند و تشکیلات نیاز‌های مربوطه را از ابتدا تا انتها برطرف می‌کرد.

۲- نادری در جلد دوم کتابش مدعی می‌شود: «بطحایی به آن‌چه ساواک می‌خواست تن نداد... همکاری او با ساواک محدود بود به دادن جسته و گریخته اخبار درون زندان که خطری نیز متوجه افراد نکرد.» او حتی تا آن‌جا پیش می‌رود که می‌نویسد: «دانسته نیست چرا «بخش اطلاعاتی» سازمان که احتمالاً عبدالرحیم پور مسئولیت آن را به عهده داشت او را خائن نامید.» کوشش برای تطهیر بطحایی در حالی صورت می‌گیرد که نادری و دستگاه اطلاعاتی رژیم تلاش وافری به خرج می‌دهند تا مسعود احمدزاده و بهروز دهقانی که هردو از قهرمانان مقاومت زیر شکنجه بودند را «واداده» معرفی کند.


توضیح:
این مقاله را برای سایت‌های کارآنلاین، عصرنو، ایران امروز، اتحاد فداییان و اخبار روز که خود را ادامه‌ی «جنبش فدایی» معرفی می‌کنند و رابطه نزدیکی با «فداییان اکثریت» دارند ارسال کردم. تنها سایت اخبار روز آن را انتشار داد. مسئول سایت کار آنلاین بلافاصله در پاسخی محترمانه اعلام کرد که «از انتشار مقالات و مطالبی کە در آن ها بە اشخاص حقیقی و حقوقی اتهامی از طرف نویسندە گانشان وارد سدە باشد، اجتناب می ورزیم». دیگر سایت‌ها علیرغم این که مقاله را دوبار به آدرس‌شان ارسال کردم از پاسخ خودداری کردند. سایت ایران امروز روابط نزدیکی با فرخ نگهدار دارد و سایت‌های عصر نو و اتحادفداییان هم در پروسه‌ی وحدت با فداییان اکثریت هستند چه بسا فکر کردند انتشار این مطلب به «وحدت‌»شان خدشه وارد کند.
ظاهراً مسئولان و گردانندگان این سایت‌ها دلشان برای فرخ نگهدار و پرستیژ‌اش بیشتر از تاریخ «فدایی» و شخصیت «بیژن جزنی» و «حمید اشرف» و بیان واقعیت می‌سوزد.
البته چه بسا سایت عصر نو فارغ از درستی یا نادرستی، پاسخی همچون «کارآنلاین» دهد. بایستی به اطلاع برسانم که این سایت مقاله‌ی «قورباغه ابو عطا می‌خواند» دوست عزیز و نازنینم ناصر رحمانی‌نژاد در مورد عباس میلانی را انتشار داد که می‌توانید در آدرس زیر آن را بخوانید. ‍ ‍کار به دوستان‌ و همراهان‌شان که می‌رسد پای استانداردهایشان را پیش می‌کشند.

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire