چهار سال گذشت!
امروز اول نوامبر است. و من به رویا یا واقعی بودن روزها و لحظه هائی فکر می کنم که کولی همراهم را آماده سفرش می کردم.
اول نوامبر است. و من باردیگر از هیاهوی باشکوه، پرعظمت و شتاب آلود هستی فاصله ای می گیرم، به گوشه اتاقک کوچکم برمی گردم و به رختخوابی که در آن آسود، به پیراهنی که هنگام مرگ بر تن داشت، و به آخرین برق چشمان مهربانش فکر می کنم!
سه سال گذشت!
اول نوامبر، دهم آبان، روزی که ابراهیم با برق آخرین نگاهش زندگی را به دستان من و ما سپرد و خود به آرامش و جاودانگی پیوست.
یاد و خاطره عزیزش را گرامی می داریم!
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire