مامانم رفت پیش بابام و براش تعریف کرد خانه همسایه چی شنیده. بابام زد توی سرش و رفت توی بالکن سیگار کشید و هایهای گریه کرد.
من که اعدام نشدم، یادم نیست چی شده بود. این دختر همسایهمان اعدام شده بود. او فقط یادش هست...
سال ۶۷ من راهنمایی بودم. باز هم اعدام نشدم. نمیدانم اعدام شدن چطوری است. اما این پسر دکتر سرکوچهمان که با داداش جوادم همبازی بود، دو سال پیش از زندان آزاد شده بود. احضارش کردند. هفته بعدش دیدم که باز خانمها با چادر مشکی دارند میروند خانه آقای دکتر. بابا و مامانم هم رفتند.
بابا حالش خراب بود. پرسیدم چی شده؟ گفت «علی» را بار اول یادشان رفته بود اعدامش کنند، اما دو باره بعد از قبول قطعنامه، یادشان افتاد که باید سراغش را بگیرند و اعدامش کنند. آن سال خیلیها که دچار فراموشی شده بودند، از فراموشی خارج شدند و بچه مردم را اعدام کردند. من که یادم رفت، ولی لابد علی که اعدام شد یادش هست.
من باز نمیدانم که اعدام چه جوری است، اما کلا یک آقاهه آمد در برنامه افق و گفت که باید همه چیز را فراموش کرد. لابد راست میگوید. ما که یادمان نیست کی اعداممان کردهاند یا نکردهاند. الان این آقاهه حجاریان که فراموش کرده چه کاری با زندانیان سیاسی میکرده... طفلکی تیر زدند توی گونهاش، فراموشی گرفت، اما میگویند یک بیماری گرفته به نام تدلیس. این تدلیس مسری است و از راه ایمیل منتقل میشود. مامان میگفت حجاریان تدلیسش را ایمیل کرده به اکبر گنجی و این آقاهه توی افق و بقیه و همهشان مبتلا شدهاند. خدا نصیب نکند.
داداش جواد میگوید کلا حافظه تاریخی چیز بدی است و هر کسی دارد سلاطون میگیرد.
داداش میگوید که حافظه را باید برد «وازکتومی» کرد. نمیدانم مغز آدم چه جوری میشود که وازکتومیاش میکنند اما میگوید کسانی که دوست دارند فراموشی بگیرند، احتمالا رفتهاند پیش این دکتر پاکستانی سر خیابان که کارش همین است.
بهطور کلی من چون یادم نیست موضوع انشا چه بود، فقط میدانم که الان باید برای محرم و صفر سال بعد آماده بشویم و یادمان نرود که در دشت کربلا، امام حسین و ۷۲ نفر شهید شدند و از آن تاریخ تا الان هر چه اتفاق افتاده که خوشمان نمیآید و نقشی هم شاید تویش داشتهایم و نداشتهایم، باید برویم وازکتومی مغزی کنیم و یادمان برود.
نتیجه اخلاقی اینکه وقتی اسب تروا را سوار بچه مردم میکنیم و اتفاقی برایشان میافتد، به ما چه!
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire