dimanche 8 septembre 2013

چرا؟... ؛ حال و روز درونی ام پس از کشتار در اشرف
حنیف حیدرنژاد
دارم می ترکم. چند روز است که نفس کشیدن برایم سخت شده. نمی تونم درست و حسابی بخوابم. کابوس، پشت کابوس... سردرد، پشت سردرد... همه اش از خودم می پرسم چرا، چرا، چراااااااااااااا
وقتی به عکس و تصاویر کشته شده های اشرف نگاه می کنم، با دست های بسته از پشت، از خودم می پرسم؛ آخه چطور؟ مگر میشه مجاهد رو به همین سادگی دستگیر کرد و دستبند زد؟  به یاد روزهائی که خودم "مجاهد" بودم می افتم و اینکه اگر چنین وضعیتی پیش می آمد حتما خودم را منفجر می کردم. زنده به دست پاسدار افتادن هرگز... با چنگ و ناخن و دندان هم که شده می جنگیدم... این پیمان ما بود... حالا نه یکی؛ نه دوتا... چندین و چند نفر را دستبند زده اعدام کرده اند.... لوله تفنگ را داخل دهن مجاهد خلق فرو کرده اند و بَنگ... به همین سادگی... آخر مگر می شود؟
از چشم آن "مجاهد سابق" به مسئله نگاه می کنم و با خودم حرف می زنم: برای من همیشه مرگ حالتی از مبارزه بود. در برخورد با موضوع مرگ، آنچه که بیشتر از هرچیز دیگری مرا آزار می داد این بود که "همینطوری" کشته بشم. بدون درگیری، بدون چنگ در چنگ  شدن با رژیم... می دانم که این حس را همه مجاهدین دارند. برای مجاهد، مرگ با دستِ دستبند زده نوعی تحقیر و خرد شدن غرور یک مبارز به حساب میاد...
بعد، تصاویری رو می بینم، یاران دیروز، با سنین 55 یا 60 به بالا... در یک سو در حال تهاجم به شکارچیان... و در جای دیگر در حال در رفتن از دستشان در حالی نفس نفس می زنند ...الان در سنی که خودم هستم، با یک کلکسیون مریضی که با خودم حمل می کنم، می تونم بفهممم که وضع آنها ده ها برابر بدتر از من است. منی که 19 سال است از امکانات پزشکی برخوردارم... ولی اونها چی؟ بدون تغذیه درست و حسابی و با ده ها مریضی جور و واجور... و حالا یه پاسدار با اونها بازی می کنه، دنبالشون میکنه و اونها از اینطرف به او طرف.... مجاهد فرار می کنه، فرار ...، بجای آنکه بماند و بجنگد، از این اتاق به آن اتاق فرار می کنه و پاسدارِ شکارچی به آرامی و یواش یواش به سراغش می آید.... (فیلم های پخش شده از حمله به اشرف را ببینید)
به افرادی که زنده ماندند و اعدام نشدند فکر می کنم که چطور هزار بار مرگ را آرزو می کنند و اینکه چرا و چطور شد که کشته نشدند، چرا از این ور به اون طرف فرار کردند و قایم  شدند... مجاهد، از ترس پاسدار قایم  بشه؟ مگه میشه؟ همه اینها میاد جلوی چشمم و نفس تنگی می گیرم...
چرا، چرا... چرا  باید مجاهد بدون سلاح و بدون هیچ وسیله ای برای دفاع، این طوری به  یک "سیبل" برای مانور نیروهای ضد شورش رژیم یا وابسته های آن تبدیل بشه، که هر وقت بخواهند تمرین کنند به اشرف یا لیبرتی حمله کنند.. برای تفریح....
چرا، چرا... مگر این روزها را نمی شد دید؟ مگر رژیم در اشرف و برای "اشرفیان" حلوا پخش میکنه و مگر 100 مجاهد بدون سلاح  در اشرف به حال خود رها بشند، رژیم به این سادگی از اونها می گذره؟  این رو که دیگر هر کسی می دونه که  چه سرنوشتی در انتظار شان خواهد بود... پس چرا؟ چرا باید به این شکل در نهایت سخاوت و بی رحمی و در عین حال به شکلی تحقیر شده کشته بشند، اعدام بشند، نمیتونم بفهمم، آخه چرا...
اینکه رژیم اینطور و بدتر از این هم بکُشه، غیر از این، از او انتظاری نیست... چیزی که من رو عصبانی و خشمگین می کنه اینه که مسعود می داند و باید بداند که عاقبت این سیاست بازی ها، اینطور به خون غلتیده شدن مجاهدین بی سلاح خواهد بود. بنابراین جدا از مسئولیت حقوقی رژیم عراق یا نقش مستقیم و غیر مستقیم  رژیم در این کشتار که در درجه اول اوست که متهم است، آنچه که برای من مهم است این است که می شد جلوی تمام این خونها را از بعد از حمله آمریکا به عراق گرفت، اما مسعود راه خودش را می رود... او باید در حد مسئولیتی که متوجه او بوده و هست پاسخگوی این خون های ریخته شده باشد...
به مجاهدین (امروز یا سابق)ی فکر می کنم که این صحنه ها را مدام از جلوی چشم می گذرانند، و می دانم که چطور از غم و از درد به خود می پیچیند و مطمئنم که آنها نیز این سوالات رو از خودشون می کنند... آیا کسی به این سوالات جواب خواهد داد؟ فکر نمی کنم، هرگز. بجای آن، باید منتظر بود که احتمالا مسعود زنده مانده های این کشتار را در نشست های انقلاب ایدئولوژیک مسئول مرگ آن عده ی دیگر کند (همچون نشست های تنگه و توحید، بعد ازعملیات فروغ) و برای فرار از پذیرش مسئولیت و برای فرار از پاسخگوئی خودش، یک انقلاب ایدئولوژیک دیگر یا  موضوع دیگری را علَم کند، فیلی دیگر را به هوا بلند کند و برای چندمین بار باز به چشم ها و دیدگان خاک بپاشاند...اینجاست که دلم می خواهد فریاد بزنم...
به امید روز روشن شدن حقایق و اجرای عدالت

حنیف حیدرنژاد
8 سپتامبر 2013

این نوشته را اول بار روز ششم سپتامبر برای دوستی فرستاده بودم. آنقدر این احساس خفگی هنوز بر من سنگینی می کند که تصمیم گرفتم انتشارش دهم.

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire