samedi 28 décembre 2013
lundi 23 décembre 2013
.chebayadkard.
Pande arikh TV- 20131222 in 5 Parts:
Part 1:
Part 2:
Part 3:
Part 4:
Part 5:
Seda dar Iran:
samedi 21 décembre 2013
Pande Tarikh TV-20131215 in 5 parts:
Pande Tarikh TV-20131215 in 5 parts:
Part 1:
Part 2:
Part 3:
Part 4:
Part 5:
Seda dar Iran:
vendredi 13 décembre 2013
mardi 10 décembre 2013
: «خواب خون» اثر بهرام صادقی
برای انتخاب چهاردهمین داستان آدینهی «مد و مه» به سراغ بهرام صادقی رفتیم، این نویسنده بی همتا در ادبیات داستانی معاصر که با کارنامهای به لحاظ کمی، کوچک اما به لحاظ کیفی بزرگ، جایگاهی منحصر به فرد در ادبیات داستانی این دیار دارد و با وجود گذشت قریب به نیم قرن از زمان نوشته شدن داستانهایش، هنوز اغلب آنها تر و تازه و تاثیرگذارند. بهرام صادقی بیاغماض استعدادی شگرف بود که روزگار و مناسبات حاکم بر آن، دست به دست هم دادند تا جوانمرگ شود. نویسندهای که شاخکهایی بسیار برای درک ذات زندگی و کناز زدن حجاب ظاهری آن داشت.
«خواب خون» یکی از جذابترین داستانهای اوست، با فضایی غریب که به شدت خواننده را با خود درگیر میکند. این داستان برای اولینبار در «جنگ اصفهان» به سال ۱۳۴۴ منتشر شد و بعد از آن در کتاب «سنگر و قمقمههای خالی» به همت ابوالحسن نجفی و انتشارات زمان، منتشر شد؛ کتابی که فرصتی را فراهم آورد تا تعدادی از شاهکارهای ادبیات داستانی ایران را که در مجلات و جنگهای مختلف پرا کنده بود، یکجا در اختیار داشته باشیم.
پس از یک دوره کم توجهی به آثار بهرام صادقی خوشبختانه در دههی اخیر این داستانها دوباره با استقبال علاقمندان ادبیات داستانی روبرو شده و هرچه زمان میگذرد بیش از پیش قدر و ارزش آنها روشن میشود.
در انتهای این متن و در قسمت «یک نویسنده» بهتر دیدیم بخشهایی از نوشته غلامحسین ساعدی با عنوان «هنر داستاننویسی بهرام صادقی» نقل کنیم که از جمله بهترین تحلیلهاییست که درباره داستاننویسی بهرام صادقی نوشته شده.
***
یک داستان:
خواب خون
بهرام صادقی
و این را هم ناگفنه نگذارم که ژ… عقیده داشت که عاقبت کوتاهترین داستان دنیا را او خواهد نوشت. اگرچه اکنون درست به یاد نمی آورم که واقعاً مقصود خودش را چگونه بیان کرده بود و چه واژه هائی به کار برده بود، اما به صراحت باید بگویم که او در این خیال بود که کوتاهترین داستان دنیا را بنویسد.
احمقانه است؟ من صورت ژ را برای یک لحظه از پشت شیشه پنجره اتاقش که در طبقه سوم عمارت نوسازی قرار داشت دیدم، با چشمهای ملتهبی که حتی اندکی به من خیره شد و دماغ و لبهایش که روی شیشه پهن و قرمز شد و پس از آن در تاریکی بیجان دم غروب طرح صورت و هیکل او از پشت پنجره مثل رؤیائی دور و محو شد.
شاید اینطور باشد و من خودم که هستم؟ من همیشه شام و ناهارم را در اتاق محقر و دانشجوئی ام می خورم و هر چند که رستوران های ارزان قیمت روبروی دانشگاه غذاهای گرم و سرد مناسب دارد اما من ترجیح می دهم که مدتها دم دکان نانوائی کوچه مان بایستم و به زنها و بچه ها نگاه کنم و به حرکات چست و چالاک شاطر و پادو و ترازو خیره شوم. اما می دانید؟ بیش از همه حالت آن مرد درازقد و لاغری توجهم را جلب می کند که همیشه ساکت و خاموش گوشه ای کز کرده است، یا در تاریکی ها کنار تنور و یا پشت جوالهای آرد و گندم و یا در دالان بی سرو تهی که در انتهای دکان دهان باز کرده است و معلوم نیست از کجا سردرمی آورد ـ مثل زخمی وسیع و بی خون است ـ و آن مرد درازقد گاهی بر آن می نشیند، اما اغلب دور و بر تنور می پلکد و ادای کسی را در می آورد که می خواهد گرم بشود…
اما همیشه هم اینطور نیست که او را ببینم، زیرا ناگهان غیبش میزند و یا جلو چشم ما با دو سه نفر ناشناس حرف می زند و بعد از نانوائی بیرون می آید و تا ته کوچه می رود و از آنجا به کوچه دست چپی می پیچد و این برای من از همه شگفت انگیزتر است که در روزهائی که به علت کنجکاوی شدید و وسوسه ای نامفهوم درس و ناهار و همه چیزم را رها کرده ام و منتظر او در گوشه ای ایستاده ام، دیده ام که از کوچه دست راستی سردرآورده است و عجیب این است که این هردو کوچه بن بست اند. بله، واقعاً بن بست اند.
تا اینکه یک روز، و هنوز ژ را ندیده بودم، ترازودار مرا تقریباً غافلگیر کرد. روبروی او ایستاده بودم. “شما تنهائید؟ خیلی جوان هستید…” (پشت سر من پیرزنی می کوشید خودش را به جلو برساند.) و یا اینکه: “شما جوانید؟ خیلی تنها هستید …” ترازودار گفت: “به نوبت است خانم… این آقا زودتر از شما آمده اند.” من گفتم که عیبی ندارد و عجله ای ندارم و پیرزن گویا تشکر کرد. حالا دیگر می توانستم به پیشخوان تکیه بدهم و با ترازوی زردرنگ بزرگ که آهسته بالا و پائین می رفت بازی کنم. “شما درس می خوانید؟ درست است؟” چون نمی دانستم درست است یا نیست ساکت ماندم. “من هم تا شش ریاضی خوانده ام.” من بهت زده به ترازودار نگاه کردم، تقریباً بطور غریزی حدس زده بودم که او انتظار چنین عکس العملی را دارد. اما او همچنان منتظر بود. “انگلیسی هم بلدید؟” ـ “نه، نه، فرصت نداشتم درست یاد بگیرم، اگر کار نمی کردم …” من از روی رضایت آه کشیدم. “خیلی خوب، همین است، و الا تا بحال استخدام شده بودید.” و آنوقت ناگهان دکان خیلی شلوغ شد و من دیگر تنوانستم با ترازو بازی کنم و ترازودار گفت که اسمش محمود است و من گفتم متشکرم و همانطوریکه یک دسته بزرگ نان میان من و او حائل می شد با انگشتش به ته دکان اشاره کرد و در میان همهمه مردم گویا گفت که می توانم بروم و از نزدیک او را به خوبی ببینم.
من بی صرافتی نیمی از نانم را خورده بودم و وقتی درست به قیافه او دقیق شدم دیدم که چشمهایش مثل شیشه شفاف است و هردم به نقطه ای خیره می شود و قدش هم آنقدرها که گمان می کردم بلند نیست. روی یک بسته کتاب نشسته بود، کیف پولش را باز کرده بود، اسکناسهایش را با دقت می شمرد، تا می کرد، در آن می گذاشت و باز بیرون می آورد. لبخندش را نشناختم و ناگهان خمیرگیر دستش را در کیسه آرد فرو برد و بیرون آورد و مثل دیوانه ای به طرف من آمد. من عطسه کردم و طعم خمیر در دهانم بود و سرفه امانم نمی داد و موهایم سفید شده بود. ترازودار فریاد زد: “چه کار کردی؟” من نانم را مچاله کردم و به صورت خمیرگیر زدم و از دکان بیرون دویدم. پایم به بسته کتابها خورد و مرد بلندقد به زمین در غلتید و پولهایش درفضا می چرخید. بچه ها به دنبالم افتاده بودند…
پس از آن بار دیگر هم ژ را دیدم. اما چرا نپرسیدم؟ من باید بدانم، باید بدانم، من باید از ترازودار بپرسم که چرا آن مرد بلندقد مرموز را به خود راه داده است. آه، باید بدانم؟ چرا؟ خیلی خوب، خانه من هم در آن کوچه بود، در انتهای کوچه بود و برای اینکه راه کمتری بروم و زودتر برسم ناچار بودم که از مقابل خانه ژ بگذرم. شب و زمستان … و اجبار من در این بود که میل داشتم خودم را زودتر از شر سرمائی که مثل شلاق مرطوب بر سر و صورتم می خورد و باران و برفی که به هم آمیخته بود و مه مزاحمی که برایم تنگی نفس به ارمغان می آورد نجات بدهم. در اتاق کوچک و مرطوب و سردم که در طبقه اول یک خانه قدیمی قرارداشت اگرچه هیچ مادر یا زن یا گربه و یا تختخواب فنرداری انتظارم را نمی کشید اما دست کم می توانستم بخاری آلادینم را روشن کنم و آنرا مثل بچه ای در دامن بگیرم تا گرم شوم.
و در آن لحظه گذرا بود که ژ را باز دیدم، و هنوز مطمئن نیستم که حقیقتاً او را دیده باشم، زیرا مه غلیظ بود و در کوچه ما بیش از یک چراغ برق نمی سوخت که آنهم کورسو می زد و من احساس کردم که چراغ اتاق ژ نیز خاموش است و تنها نور محو و ملایمی گویا از اتاق همسایه روبرویش و یا شاید از چراغ راهرو در اتاق او افتاده است و پس از آن شب بارها فکر کردم که ممکن است اینهمه وهمی بیش نبوده است و یا بازی مه مرا در آن شتابی که داشتم و در آن بوران و خلوت و سکوت کوچه ها به این خیال انداخته باشد که ژ را دیده ام و حتی او را چنان دیده ام که دماغ و لبهایش را به شیشه چسبانده است.
وقتی به خانه رسیدم هنو دستهایم نمی توانستند کبریت را روشن کنند. آنوقت آنها را به هم مالیدم و چراغ آلادین که روشن شد خودم را سرزنش و مسخره کردم که خیال کرده ام ژ را دیده ام زیرا چه دلیلی داشت که ژ همیشه اینطور بیرون را نگاه کند و آنهم درست وقتی که من از روبروی خانه اش رد می شوم؟ چه کسی یا چه چیزی را می خواست محکوم کند و یا از کجا انتظار کمک یا نگاهی آشنا داشت؟ و کار من هم که برنامه معینی نداشت که فرض کنم او وقت آمد و رفت مرا حساب کرده است و می داند.
آیا این تصادف محض بود یا همانطور که محمود در یک شب عرق خوری درباره مرد بلندقدش می گفت تقدیر و سرنوشت کور بود؟ و محمود دیگر چرا درباره مرد بلندقدش از این حرفها میزد؟ و ژ … و ژ … چشمهای ملتهب و اندکی ترسانش را به من خیره کرده است مثل غریقی که دیگر به غرق شدن خود اطمینان دارد و اگر به کسی نگاه میکند برای طلب کمک نیست و یا برای درخواست دعا و بلکه برای این است که او را شاید، اگر باری لحظه ای هم شده، از بی اعتنائی بازدارد که مگر پایان دردناک او را بنگرد. وای … آن چشمهای ترسناک و ملتمس و آن نگاه سوزان که از پشت ابهام شیشه می آمد و تازه او که با من آشنا نیست و نمیشناسدم … .
روز بعد که می خواستم برای صبحانه ام نان و پنیر بخرم، در آن ساعات زود صبح، سرانجام پلیس را در دکان نانوائی دیدم. هرگز وحشت و نفرت و شادی و جذبه آن لحظه را از یاد نخواهم برد. نمی دانم چرا نیمه شب چنین حالی را درنیافته بودم و فقط خستگی بر سراسر تن و ذهنم دست یافته بود و با خود گفته بودم : “خیلی خوب، فایده اش چیست؟ این هم خون …” این هم خون مرد بلندقد که بر لباسش و روی ریگهای سردی که از تن نانها به خاک ریخته بود دلمه بسته و خشکیده بود. او خود به رو به زمین افتاده بود و دستهایش از دو طرف گشوده بود. فرقش شکافته بود و افسر جوان پلیس می گفت: “معلوم نیست با تبر یا چیز دیگری …” و او همه کارگران نانوائی را موقتاً توقیف کرده بود، هرچند که مسلم شده بود شب جز مقتول کسی در دکان نخوابیده است. شاگردک گوژپشت و آبله روی مغازه زوزه می کشید. محمود را قبلاً به کلانتری برده بودند و اکنون دیگران را بسوی ماشین پلیس هل می دادند. من برای خمیرگیر شکلک درآوردم و توی دلش پخ کردم و او به بالا جست و بچه ها همه خندیدند و به بالا جستند و به دنبال او راه افتادند. افسر جوان که گویا جز من کسی را در میان انبوه زنان چادری و پیرمردان و بچه های پابرهنه و مردان ژنده پوش لایق هم صحبتی ندیده بود گفت که او هم مرد بلندقد را یکی دوبار دیده بوده است. “باید اینطور می شد، شما موافق نیستید؟” و افسر جوان ناگهان برگشت و وحشیانه مرا نگاه کرد و من سر به زیرانداختم “ولی ما قاتل را میگیریم.” و بعد نگاهش محزون آرام و محزون شد. “وظیفه ما این است.”
من ناچار از خوردن صبحانه بازماندم ، اما در عوض ژ را دیدم که از بقالی سر کوچه مان بیرون آمد. بطرف او کشیده شدم. سیگار خریده بود و اکنون خمیازه می کشید. رو در روی هم ایستادیم. برای نخستین بار بود که به من لبخند زد و اگرچه لبخندش مهربان و شیرین بود اما من دانستم که نگاه او است که در لبخندش نشسته است و دستش را پیش آورد و دست مرا به گرمی فشرد و تمام محبت جهان با او بود و من احساس کردم که مرا هم با خود بسوی دریا می برد و دستم را به سختی بسوی خود کشیدم و به انتهای کوچه گریختم. از ترس عرق می ریختم. “این کوچه دررو ندارد، آقا! نمی بینید؟” آه! گدی کور لعنتی! و بسوی کوچه دست چپ دویدم. ته کوچه پیرمردی با حیرت به من نگاه میکرد. او را همین الان در میان جمعیت دیده بودم . “شما که اهل همین کوچه هستید، نمی دانستید؟” من آرام برگشتم و به سر کوچه رسیدم و نگاه کردم: ژ رفته بود.
آیا از بقال بپرسم؟ و چرا نپرسم؟ و بقال دیگر مثل محمود تحصیل کرده نبود و وقتی پرسیدم که از ژ چه می داند اول عبوس شد و بعد خندید و با لبهایش گفت “نمیدانم” و دست آخر سر جنباند و برایم تعریف کرد که ژ چه چیزهای نامربوطی می گوید و می خواهد یک قصه خیلی کوتاه بنویسد و من گفتم” “آها، پس نویسنده است!” و پسر بقال که روی کتاب فیزیکش خم شده بود بی آنکه سر بلند کند مثل اینکه به من جواب داد: “نه بابا، نه آنطور که شما خیال می کنید. دلش اینطور می خواهد… و تازه، گمان نمی کنی او هیچ کاره باشد؟” و رویش را به پدرش کرد.
من سیگارم را روشن کردم و اندیشیدم که تا کنون صدای ژ را نشنیدهام و باز برگشتم و از بقال پرسیدم که آیا می تواند ترتیب ملاقات من و ژ را بدهد که گفت نمی تواند و پسرش این بار سربلند کرد و رو در رو به چشمهای من نگاه کرد: “شما که قبلاً با هم روبرو شدهاید…” و من درماندم.
***
او را دیگر ندیدم، اما داستانش را خواندم. چیز فوق العادهای نداشت و زیاد هم کوتاه نبود و شاید هم اصلاً داستان نبود و آنرا در روزنامه نقل کرده بود و حتی شاید آنچه در این صفحه روزنامه درباره حادثه نوشته اند به مراتب هم کوتاهتر و هم داستانی تر باشد. اگرچه چاپ عکس او خراب شده است و درست چیزی از صورتش معلوم نیست، اما من حتم دارم که او خود ژ است، خود ژ است، او را می گویم، او را که از پشت تماشاچی ها سرک کشیده است و انگار باز هم خیره به من نگاه می کند. و این عکس را چه موقع از او برداشته اند؟ و من که آن روز عکاس و خبرنگار ندیدم، تنها نگاه او را دیدم و این همان نگاه خیره شیطانی است که روزها و شبها مرا عذاب می داده است ـ وقتی به خانه برمی گشته ام، وقتی از خانه بیرون می آمده ام، وقتی درس می خوانده ام، وقتی که می خواسته ام به خواب بروم. و آیا هنوز فرصتی هست که باز هم از خود بپرسم، بپرسم که چرا در این محله لعنتی خانه گرفتم و چرا برای اینکه زودتر به خانه برسم راهم را کج کردم و از زیر خانه او رد شدم؟ همان ژنده پوشها و همان زنهای چادر به سر و همان کارمندان ادارات با بچه های قد و نیمقدشان اکنون کوچه را پر کرده اند، حتی محمود هم در این میان برای خودش جائی دست و پا کرده است… . می دانم، خود من زمانی همین حال را داشته ام، همیشه تماشای اعدامیها یا آنها که قرار است اعدام بشوند و مقتولها و آنها که در دست پلیس گرفتار شده اند و تبهکاران لذت بخش بوده است، اما اینها دیگر چه لذتی می برند؟ مگر ژ را نمی شناخته اند و اکنون که ژ را فقط می خواهند در آمبولانس بگذارند ـ”او را در حالی که به قصد خودکشی با تیغ رگهای خود را بریده بود دستگیر کردند.” بله او را دستگیر کردند و من می دانم، زیرا خون خودم را خوب می شناسم، به همان اندازه که خون مرد بلندقد را که از خودم دورش کردم می شناسم و –”بنظر میرسد که خیلی زود به قتل مرد ناشناسی که در نانوائی کشته شده بود اعتراف کند.” آه! آه! چرا ناشناس؟ او را همه می شناسند، او همه جا هست، امروز دیگر در همه جا می توان دیدش” پشت میز کافه ها، در اداره، در مدرسه، در خیابان، در خانه های گوناگون او را ه می رود، پولهایش را می شمرد و لبخند می زند و می رقصد و عرق می ریزد و شب با زنش نقشه های فردا را می کشد. بله من می دانم، اعتراف می کند، همه چیز را اعتراف می کند، اما دیگر خسته و دلزده است و می داند که بیهوده دشنه را فرود آورده است ـ”پلیس در تحقیقات بعدی به این نتیجه رسید که قتل با اسلحه برنده انجام گرفته است.” و با اینهمه ژ آسوده خواهد بود، در لحظه اعتراف کمی آسوده خواهد بود و فقط منم که نطفه وحشت آن شب سیاه و دردناک را همیشه در خود خواهم داشت تا روزی به جهان بیاورمش… .
یک روز؟ زمانی به این بلندی؟ اکنون صدای وحشت را در خود می شنیدم و وقتی می خواستند در آمبولانس بگذارندم همان افسر جوان و مؤدب پلیس هفت تیرش را بسویم نشانه رفته بود. من برگشتم و بسوی محمود فریاد زدم: “ببین… ببین… ناچار بود، او ناچار بود…” و محمود دستهایش را درهم قفل کرد و آه کشید. “ببین… او که با تو دوست نبود، تو هم با او کاری نداشتی… نه؟ محمود، بگو! نه؟” و افسر مؤدب مرا به سختی هل داد و من دستهای خون آلودم را نومیدانه بلند کردم و این بار صدایم به ناله شبیه بود. “من مجبور بودم انتخاب کنم…” و پاسبانی در آمبولانس را به رویم بست. “مجبور بودی فرار هم بکنی؟ می خواستی خون را بخوابانی…؟” و پیرزنی از میان دندانهایش گوئی نفرین می کرد و من دیدم که محمود چیزی می گوید اما نشنیدم که چه می گوید. “دیدی آخر گیر افتادی…” و این را پیرزن گفت.
و در زندان بود که روزنامه را خواندم: “آن مرد به این محله آمده بود تا از گرمای نانوائی در این شبهای سرد زمستان استفاده کند و گرم شود آنوقت در یک شب طوفانی این عنصر جنایتکار او را …” و من حیرت کرده بودم که خونش چقدر سرد و چندش آور است.
معهذا کوتاهترین حکایت دنیا را من خواهم نوشت، و اشتباه نکنید، کوتاه ترین حکایت دنیای خودم را. در زندان یا در بیمارستان و یا در زیر چوبه دار، و همان لحظاتی که بخار از نانهای تازه برمیخیزد و مادرها تکه ای از نانی را که خریده اند به دهان بچه شان می گذارند و این همه چیزهای خوب در همان کوچه من جریان دارد و همان لحظاتی که آفتاب جای مه را گرفته است. این است که من از شما قلم و کاغذ نخواسته ام، می دانید که نویسنده نیستم و نمی دانم چگونه باید داستان نوشت ـ “اورا کشان کشان از خانه بیرون آوردند، همه اهل محل نفرینش می کردند اما عدهای نیز بر جوانی اش افسوس می خوردند. افسر پلیس همچنان هفت تیرش را به سوی او گرفته بود. پیرمردی می گفت آخر او که دیگر نمی تواند فرار کند و با این کارها فقط بچه ها می ترسند. افسر پلیس جواب داد: من فقط وظیفه ام را انجام میدهم، اما خودتان قضاوت کنید، با این عناصر نمی توان به نرمی رفتار کرد، ببینید با خودشان چه میکنند، چه رسد به دیگران. و او را که دستهایش باندپیچی شده و خون خشک همه بدنش را فراگرفته بود نشان داد.” و من فقط به یک دشنه دیگر احتیاج دارم، گفتهام که نمیدانم چگونه باید داستانم را بنویسم و آیا من اشتباه کردهام؟ پس اکنون سخنم را اصلاح می کنم. بدانید من در همان لحظات آفتابی که شما عکسی را که بد چاپ شده است نگاه می کنید و گزارش خبرنگار جنائی روزنامه را می خوانید و لبخند می زنید و بر موهای بور یا سیاه بچه تان دست می کشید و صدای گربه ها را می شنوید من داستانی کوتاه ولی غم انگیز خواهم نوشت. این دومی را هم اکنون اضافه کردهام و ژ دیگر از آن چیزی نمیداند و نباید بداند و شما هم بخاطر خدا او را به حال خودش بگذارید، بگذارید در شبهای سرد مه آلود، در هوای تاریک و روشن و در زیر ضربه باد و باران دماغ و لبهایش را روی شیشه سرد بچسباند، بگذارید از طبقه سوم به کوچه نگاه بکند، بگذارید مثل روحی در اتاق همیشه تاریک خودش بپلکد، نان بخورد، راه برود، سیگار بکشد، حرف بزند، اما بخاطر خودتان از مقابل او، از زیر اتاقش، از این کوچه دراز لعنتی رد نشوید، از این کوچه ای که خانه من در انتهای آن قرار داشته است و مردان بلندقد در نانوائی اش می خوابند. می دانید، هیچ چیز واقعاً وحشتناک و حتی غم انگیز نیست، غیر از نگاهی که از پشت شیشه چشم می اندازد و به ناچار آدم را به قعر آبها فرامی خواند و این نگاه گوئی طنابی است که به انتهایش وزنه ای سربی آویخته باشند و آن اضطراب و التماس و احساس بلاتکلیفی که در آن چشمها نهفته است و آن ناگهانی بودن همه این چیزها …
اینها را شاید من در قصه کوتاه و بسیار غمناکم بنویسم. اما آیا کسی از شما هست که آنرا بخواند؟ من راضی خواهم شد، حتی اگر یک نفر باشد. زیرا آنوقت مطمئن خواهم شد که دیگر بیش از این تنها نخواهم بود و یک فرد انسانی دیگر هم چشمها و نگاه ژ را دیده است.
***
هنر داستان نویسی بهرام صادقی:
مشت بر طبل ناپیدا!
غلامحسین ساعدی
اولین داستان بهرام صادقی در مجلة «سخن» چاپ شد. داستانی بهظاهر تلخ و خشک، با زبان نرم و عبوس ولی با توصیفهای ریز و دقیق. برانگیختن گیجی و حیرت خواننده، در حضود مسجد و تابوت و مردهای بهظاهر پیدا ولی ناپیدا. و شک و تردید که آیا این خود مرده است که در مجلس ختم خویش حضور به هم رسانده یا نه؛ آنهم با یک ابهام ملایم و بیهیچ گرتهبرداری از سبک و سیاق معمول رایج در داستاننویسی آن روزگار. رگههای کوچکی داشت از حالت انتظار که بیشتر در قصههای پلیسی دیده میشود.
نویسنده
تازهای پا به میدان گذاشته بود. شاید هم کسی حدس نمیزد که پشت این نقاب ناآشنا، از راه رسیدهای پنهان شده با کولهباری از طنز و هزل، نه به معنای طنز متداول یا هزل مرسوم و پذیرفته شده، یعنی ساده و گذرا. نویسندهای پیدا شده که گریه و خنده را چنان ظریف بههم گره خواهد زد که بهصورت پوز خندی شکوفه کند؛ نه به سبک گوگول یا مایه گرفته از کار چخوف و دیگران. انگشت روی نکتهای خواهد گذاشت و دنیای تازهای را نشان خواهد داد که کم کسی آنرا میشناخته.
در داستان کوتاه بعدی، بهرام صادقی نقاب از صورت برگرفت. نیش حیرتی بر قلب بسیاری که به داستانهای عادی عادت داشتند. اوج و حضیض و پایان و یا طرح و توطئة قصهنویسی معمول بهطور کامل کنار گذاشته شده بود. دستورالعملهای داستاننویسی آن روزگاران چنین بود که مثلاً قهرمان داستان بعد از صبحانه، و جر و بحث در خانه راهی بیرون میشود و حادثهای پیش میآید و فرجام این داستان به تلخی است یا به شیرینی… در داستان بهرام صادقی بهظاهر گرهی نیست اما گره محکمتری هست؛ درماندگی آدمی در شناختن تصویر خویش؛ در شناختن خویشتن خویش، از دست دادن نهتنها هویت وجودی که حتی هویت حضوری.
کار اصلی بهرام صادقی با یک چنین تلنگر کوچکی شروع شد. و بعد مشتی شد بر یک طبل ناپیدا که طنین غریبی در روح آدمیزاد داشت. بسیاری را به تأمل واداشت و او بیآنکه بخواهد، جای پای محکمی پیدا کرد. هر قصهای که ازاو چاپ میشد مسئلة پیچیدهای را به صورت ساده مطرح میکرد. تکتک آدمهای ساخته و پرداختة او در کوچه و بازار و خانهها حضور داشتند، همسایه و قوم و خویش و همکار و رفیق و دوست و آشنا هم بودند، همه همدیگر را به ظاهر میشناختند، ولی نه به آن صورتی که بهرام صادقی نشان میداد. مهارت او، در حمل و نقل اشخاص به اتاق کالبد شکافی یا اتاق پرتونگاری بود. او از پشت یک صفحه، پوست و گوشت و رگ و پی آدمی را کنار میزد، لخت میکرد. کار او از درون شروع میشد، نمایش جمجمه و اسکلت هر آدمی، آنچنان که هست. و بعد بیرون کشیدن گندابههای تجربههای عبث از زندگی پوچ و بیمعنی، و باز نمایی کولهبار زحمت بیهوده در عمرکشی و روزی را به روز دیگر دوختن و بهجایی نرسیدن و آخرسر افلاس و پوسیدن.
یک چنین زندگی سرگشته را بیشتر طبقة متوسط داشتند. دستمایه کارهای بهرام صادقی نیز طبقه متوسط بود؛ کارمندان، آموزگاران، دلالان، پیر و پاتالهای حاشیهنشین، فک و فامیلشان، آدمهای ورشکسته، ورشکسته جسمی و ورشکسته روحی، توهین و تحقیر شده، مدام درحال نوسان، نوسان بین بیم و امید، بین امید و نا امیدی. دلزده و آشفتهحال که با شادیهای کوچک خوشبختاند و با غمهای بسیار بزرگ آنچنان آشنا و اخت که خم به ابرو نمیآورند. فضای قصههای او انبانی است انباشته از یک چنین عناصر کبود و یخزده. به احتمال به نظر عدهای، آدمهای قصههای بهرام صادقی یک بعدی به نظر بیایند؛ درست مثل تصاویر فیلمهای کارتونی. در حالیکه مطلقاً چنین نیست. او با چرخاندن مدام این آدمها، و جادادنشان در جاهای مختلف، بهخصوص حضور مداومشان در برابر هم، تصویر بسیار دقیقی از یک جامعة راکد و بی معنی ارائه میدهد. نمونهاش داستان اعجاب انگیز «سراسر حادثه»؛ داستان بیحادثهای که پر از ماجراست؛ و ماجراهای تماماً بیمعنی و پوچ و مضحک است. یا در قصهای با عنوان شعرگونة «سنگر و قمقمههای خالی» و یا در فصل اول داستان «ملکوت» حلول یک جن در جسم و جان یک آدمیزاد متوسطالاحوال؛ یعنی در معدة یک کارمند ساده و بعد معدهشوری و بیرون کشیدن جن از معده. بدین سان نهتنها آدمهای از خود رها و بیگانه و تسلیم که موجودات دیگری نیز در داستانهای او حق حضور پیدا میکنند، برابری تمام جانوران بیشعور با آدمهای تسلیم شده به زندگی روزمره و معمولی. و گاه در حاشیة قضایا، اشیاة بیجان نیز جان میگیرند؛ ساعتهای کهنه، کتابهای رویهم ریخته. درهم آمیختگی و ترکیب همة این عناصر است که یک مرتبه فضای داستانها بهرام صادقی را شکل تازهای میبخشد. «صور خیال» در زمینة کارهایش بسیار متنوع است. بدینسان بود که او یک نمونة استثنایی بود که با محکهای عادی نمیشد عیار نوشتههایش را سنجید.
بهرام صادقی قصه نمیساخت و نمیبافت که روی کاغذ بیاورد. او کاغذ و مداد به دست میگرفت و با اولین جملاتش، قصه در نوشتناش نطفه میبست. در اوایل و اواسط قصهاش نمیدانست که فرجام کار به کجا خواهد کشید. شگرد کارش این نبود که با یک برگردان مثلاً دراماتیک کار را به آخر برساند. اغلب با یک حرکت غیر عادی ولی ساده به پایان قضیه میرسید. مینیاتوریستی بود که حاشیة کارش را میشکست و ادامة تخیلاتش را از تشعیر پیشساخته شده بیرون میکشید و با یک رنگ ملایم یا یک گره، خودش را از چنگ آفریدههایش نجات میداد.
در آثار بهرام صادقی، حادثه اصلاً مهم نیست. کشمکشها پوچ و بی معنی است. درگیریها تقریباً به جایی نمیرسد. آنچه مهم است، فضاست. قالیبافی بود که زمینه برایش اهمیت داشت؛ با انتخاب رنگ زمینه، نقش و نگار دلخواه را برمیگزید. بدین ترتیب او یک بدعتگذار برجسته در قصهنویسی معاصر ایران است. اهل نقد، با قالبهای از پیش برگزیده نمیتوانند سراغ کار او بروند.
بهرام صادقی خواننده را تا یک چنین مرزی میکشاند و بعد رهایش میکند. بهرام صادقی در هیچ کارش تعیین تکلیف نمیکند. او خواننده را مکلف میکند. «نگاه کن، تو این هستی یا آن؟ آدمی یا ساختمان؟»
بهرام صادقی خواننده را بچة خود میدانست؛ با شوخ و شنگی و شیطنت، با طنز و هزل خاص خویش، خواننده را جلو خود مینشاند. و آخر سر لقمهای در دهان مخاطب میگذاشت که طعم نداشت، انگار که مشتی خاکاره بردهان او ریخته. شگرد عمدة کار او برانگیختن نفرت و کینه، یا ستایش و شیفتگی نبود، او اصلاً و ابداً اینکاره نبود. والایی او در این بود که خود بود.
استاد ایجاز بود نه در کلام و بافت کلام، استاد ایجاز بود در ساخت قصه. بدینسان برخلاف بسیاری فکر نمیکرد که نویسندة بزرگ کسی است که کار مفصل بنویسد. تمایلی به نوشتن داستان بلند نداشت. کارش این نبود. افت کار او زمانی بود که خود از کار خود تقلید میکرد. مثل چند داستان کوتاهی که در اواخر عمر «کتاب هفته» منتشر کرد؛ قصههایی که اگر نام بهرام صادقی هم بالای آنها نبود خواننده، نویسنده را میشناخت. بیآن که آن قدرت و صلابت قصههای دوران درخشان کارهایش را داشته باشد قصههایی رنگپریده که نویسنده، عجولانه سر و تهشان را بههم آورده بود.
اما در زندگی خصوصی خود نیز چنین بود؛ مدام در اوج و حضیض، ولی همیشه مطبوع. آدمی قد بلند، با سیمای خشک و صورتی استخوانی، مدام در حرکت، گاه پیدا، و بیشتر اوقات ناپیدا. خجول و کم حرف در برابر غریبهها، ولی سر زباندار و حراف موقعی که صحبتی از داستاننویسی و خیالبافی پیش میآمد، آنهم در مقابل یا همنشینی دوستانی که بسیار اندک بودند. کم حوصله بود، با اینکه مدام درس و مشق را رها میکرد و لی دانشکدة طب را به پایان رساند. از آدمی مثل او که دشمن جدی هر نوع نظم مسلط بود، بر نمیآمد که به خدمت سربازی برود، و رفت و دوران نظام وظیفه را به پایان برد. تصاویر شفاهی غریبی از دوران سربازی داشت. در واقع او بیشتر قصههای شفاهی مینوشت. کار او به پایان رساندن یک قصه بود چه به صورت کتبی و چه به صورت شفاهی، و عادت داشت که قصههای شفاهی را که به پایان برده بود روی کاغذ نیاورد. با چنین شیوه و روش زندگی هیچوقت علاقهای به چاپ کتاب نداشت. و اگر همت جدی ابوالحسن نجفی در میان نبود، کارهای او جمع و جور نمیشد.
تأثیر آثار او در نوشتههای دیگران، هیچوقت به صورت مستقیم دیده نمیشود. شیوة بیان او غیر قابل تقلید بود؛ داستانهایش را چنان مینوشت که گویی مقدمة قصهای را حذف کرده، و از وسط ماجرا قضایا را تعریف میکند. چند تنی از جوانان تازه کار به این شیوه دست یازیدند ولی به جایی نرسیدند.
ظهورش در قهوهخانههای غریبه تعجب کسی را برنمیانگیخت. رفت و آمدهای بیدلیل و با دلیل او به زادگاهش، دربهدری از این خانه به آن خانه، تن در ندادن به زندگی شکل گرفته و مثلاً مرتب، نیشخند مدام او به آنچه در اطراف میگذشت، بهرام صادقی را شبیه آدمهای قصههایش کرده بود.
روح سرگردان خانههای خلوت، روح سرگردان خیابانهای تاریک!
خوابیدن در کوچه پسکوچهها، لمس کردن و مدام لمس کردن دنیای اطراف، در دمدمههای غروب و هوای گرگ و میش روی سکوها نشستن و کتاب خواندن، سکوت او و چاپ نکردن کتاب تازه، این شبهه را در دیگران برانگیخته بود که بهرام صادقی نوشتن را بوسیده و یکباره کنار گذاشته است. در حالی که چنین نبود. بهرام صادقی به تأمل نشسته بود. مدام از ولگردی استثنایی خویش دانه برمیچید؛ از ولگردی یک روح آزاده.
حضور بهرام صادقی در دو دهه ادبیات معاصر ایران، بیشک یک امر استثنایی بود، شکستن الگوهای قالبی، نمایش زندگی آمیخته به فلاکت از پشت منشورهای تازه، زندگی بیحادثه و یکنواخت ولی انباشته از ماجراهای عبث، اعتراض مستتر با نیشخند تلخ و گزنده.
خاموشی او، مرگ او، بیش از آنکه دوستان و خوانندگانش را متأثر کند، متعجب کرده است. فرجام زندگی او، دقیقاً به فرجام داستانهایش شبیه است: که چرا؟ برای چه؟ و به همین سادگی؟
انتشار در «مد و مه»: ۱۷ دی ۱۳۸۹
Pande Tarikh TV-20131208 4 parts:
Pande Tarikh TV-20131208 4 parts:
Part1:
Part2:
Part3:
Part4:
Seda dar Iran:
عکسهایی از نقاشیهای علی اکبر صادقی
عکسهایی از نقاشیهای علی اکبر صادقی
استاد علی اکبر صادقی در سال 1317 و در شهر تهران متولد شد . در دوره دبیرستان ، نقاشی آبرنگ را زید نظر آواک هایراپتیان آموخت و سپس به دانشکده هنرهای زیبای تهران راه یافت و تحصیلات آکادمیک خود را در آنجا ادامه داد .
صادقی پس از پایان تحصیلات دانشگاهی ، به درخواست کانون پرورش فکری کودکان به ساخت چند فیلم نقاشی متحرک و تصویر سازی چندین کتاب کودک پرداخت و به موازات این کار ساخت تابلوهای ارزشمند رنگ و روغن و آبرنگ نیز اشتغال داشت .
استاد صادقی در عین حالی که در ردیف زبده ترین آبرنگ سازان ایران می باشد در زمینه رنگ و روغن نیز فعال بوده اند و بطور کلی میتوان او را از فعالترین نقاشان آبرنگ کشور تلقی کرد که مجموعه کارهایش سبب ترویج نقاشی آبرنگ در بین اقشار مختلف مردم شد .
علی اکبر صادقی در چندین نمایشگاه و همایش هنری عنوان داور را داشته است و همچنین در بیش از 30 نمایشگاه آثارش در معرض دید شیفتگان نقاشی قرار گرفته است که البته اینها در کنار دهها جایزه ملی و بین الملی که فیلم های کودک و نوجوان او دریافت کرده است ، گوشه ای از افتخارات اورا تشکیل می دهد .
صادقی پس از پایان تحصیلات دانشگاهی ، به درخواست کانون پرورش فکری کودکان به ساخت چند فیلم نقاشی متحرک و تصویر سازی چندین کتاب کودک پرداخت و به موازات این کار ساخت تابلوهای ارزشمند رنگ و روغن و آبرنگ نیز اشتغال داشت .
استاد صادقی در عین حالی که در ردیف زبده ترین آبرنگ سازان ایران می باشد در زمینه رنگ و روغن نیز فعال بوده اند و بطور کلی میتوان او را از فعالترین نقاشان آبرنگ کشور تلقی کرد که مجموعه کارهایش سبب ترویج نقاشی آبرنگ در بین اقشار مختلف مردم شد .
علی اکبر صادقی در چندین نمایشگاه و همایش هنری عنوان داور را داشته است و همچنین در بیش از 30 نمایشگاه آثارش در معرض دید شیفتگان نقاشی قرار گرفته است که البته اینها در کنار دهها جایزه ملی و بین الملی که فیلم های کودک و نوجوان او دریافت کرده است ، گوشه ای از افتخارات اورا تشکیل می دهد .
غبارزدایی از آینهها / دفاعيات پرشور شکرالله پاک نژاد
غبارزدایی از آینهها / دفاعيات پرشور شکرالله پاک نژاد
«تا زمانی که در روی زمین یک انسان زندانی، گرسنه، ستمکش، محروم و بی فرهنگ موجود باشد،
آزادی یک کلمه پوچ و توخالی بیش نیست.»
زمستان سال ۱۳۴۸ تعدادی از روشنفکران ایران که در صدد بودند برای کسب تجربه راهی فلسطین شوند ( از جمله شکرالله پاک نژاد) به دام ساواک افتادند. حدود صد نفر گیر افتادند که عده ای از آنان به سربازخانهها اعزام گردیدند و بقیه زندانی شدند.
شکرالله پاک نژاد، ناصر کاخساز، مسعود بطحایی، احمد صبوری، عبدالله کابلی، ناصر رحیم خانی، محمد رضا شالگونی، هدایت الله سلطان زاده، ابراهیم انزابی، سلامت رنجبر، امیر محمد معزز، عبدالله نواب بوشهری، هاشم سگوند، فرشید جمالی، ناصر جعفری، فرهاد اشرفی، داود ابراهیمی، رضا معتمدی، محسن طیبی شبستری، منوچهر برهمن، ایرج عتیقی، فرهمند رکنی، حسین سجادیه، غلامرضا زمانیان، نعمت الله فرهبد، اکبر مجابی، پرویز ابراهیمی، روزبه گلی، عبدالله خالقی مقدم، حسن لطف آبادی، مهدی سامع، منوچهر رادمنش، ابراهیم حاجتی، عزت الله لطیفیان، ایرج محمدی، مصطفی کلیایی، فریدون خاوند، ابراهیم نوشیروان پور، علی رودگرمی، امیر فطانت، سیامک راستی، فرج الله آقازاده، رحیم عراقی، مسعود مخملی، بهروز آصفی، ...کتابچی، محمد علی الهی پناه، عباس حسینیان، حسن مکارمی، عظیم گلچین، عبدالله سعیدی، بهرام شالگونی، داود صالح دوست، عبدالله فرزام و... در شمار دستگیرشدگان بودند.
گروه فلسطین از ادغام سه گروه و جریان پدید آمده بود.گروه اول از بطن جریانات دانشجویی (۱۳۳۹-۴۲) و از فعالین جبهه ملی دوم که شکرالله پاک نژاد (شُکری) در شمار آنها بود. گروه دوم دانشجویان آذربایجان (شالگونی، سلطان زاده، انزابی...) و گروه سوم، محفلی که مطالعات مارکسیستی میکردند. (احمد صبوری معروف به احمد مائو، سلامت رنجبر، نواب بوشهری، محمد معزی...)
شکرالله پاک نژاد ابتدا به اعدام محکوم شد اما رژيم شاه، تحت فشارهای بينالمللی حکم اعدامش را به حبس ابد تبديل کرد. ۹ سال در زندان شاه بود و با اوجگيری مبارزه مردم عليه نظام سلطنتی، آزاد شد و از همان آغاز مرتجعین چشم دیدنش را نداشتند و حتی نگذاشتند به شهر زادگاهش برگردد.
مرداد سال ۶۰، بار ديگر به اسارت درآمد. او را از کمیته مشترک سابق (زندان توحید) به اوین آورده بودند. در اتاق شماره ۵ طبقه پائین بند یک (اوین) بود و من او را دیدم...
اواخر آذر همان سال حان پاکش را گرفتند.
...
تفکر «جنبشی» و «جبهه»ای و اَنچه به نام «جنبش ملی» و «جبههٔ دمکراتيک» و... طرح میشود پيش تر با تفاوت هائی با مضمون «مصدق»ی اش، از سوی شکرالله پاک نژاد طرح شد، که درراه تحقق آن نيز جان داد.
واکنش اسدالله لاجوردی بعد از تيرباران شکری اين بود:
«اونکه شاه گفت نجس نژاده، ما کشتيم.»
...
پاک نژاد برخلاف کسانیکه به دموکراسی به عنوان نظریه قدرت مینگریستند، معتقد بود آزاداندیشی جوهر اخلاق است. او به آزادی به صورت اخلاق نگاه میکرد.
شکری شعور سياسی اجتماعی جنبش آزاديخواهی مردم ايران بود.
در خاطرات خانه زندگان وقتی به زندان وکیل آباد مشهد برسیم از او خواهم گفت. مدت زیادی در یک بند بودیم.
دفاعيه پاک نژاد چگونه به دست مردم رسيد؟
کرامت الله دانشيان دوست نزديکی داشت به نام يوسف آلياری که زمان شاه زندان بود و در دانشگاه ملی تحصیل میکرد. او را سال ۱۳۶۲ دستگیر و ۲۳ مرداد ۱۳۶۳ اعدام کردند.
يوسف برنا و دلیر در زندان شاه تمام دفاعيه پاک نژاد را ريزنويسی کرد و در پلاستيک کوچکی گذاشت، سپس قورت داد و از زندان بيرون آورد. وقتی دفاعيه به بيرون رسيد دختر يکی از نظاميان رژيم شاه که با خانم ميهن قريشی (همسر بیژن جزنی) آشنا بود، آن را به فرانسه برد و... ژان پل سارتر نويسنده ترقيخواه فرانسوی در مجله خود به نام عصر جديد چاپ کرد.
شکری به زندان و زندانی سیاسی آبرو میداد و دفاعيه اش که شهرت جهانی دارد، سند دادخواهی مردمی است که به آنها عشق میورزيد.
...
متن کامل دفاعیه او را که حدود ۷۲۰۰ کلمه است اینجا آوردهام. توجه داشته باشیم که او این سخنان را کمتر از نیم قرن پیش گفته است.
شکرالله پاک نژاد یکی از معدود مبارزانی بود که حرمت نهادن به گوهر مجرد آزادی را مقدم بر تحقق عملی آن میدانست.
همنشین بهار
دفاعیه شکرالله پاک نژاد در دادگاه عادی شماره ۳ ارتش
۱- ایرادات طبق ماده ۲۹۵ آئین دادرسی و کیفر ارتش
با احترام این موارد را در ایراد به صلاحیت دادگاه و اصولاً در ایراد به قانونی بودن و تشکیل آن برخلاف قانون باستحضار میرساند:
قانون اساسی ایران بین افراد افراد مملکت و حکومت، بین افراد مملکت و قوای سهگانه مقننه، مجریه و قضائیه حاکم مطلق است و حکومت قانون اساسی در تمام شئون قانونی مملکت لازمالاتباع است و هر اقدام و عملی که در مملکت صورت میگیرد باید در چارچوب قانون اساسی باشد و هر اقدام و عملی که مغایر قانون اساسی باشد معتبر نیست و لازمالاتباع نمیباشد و هیچکس هم مجبور نیست آترا تبعیت و اطاعت کند.
...
حال ببینیم تشکیل «جلسه» امروز طبق قانون اساسی هست یا نه. اگر بر طبق قانون اساسی است بعدا در باره صلاحیت یا عدم صلاحیت آن صحبت خواهد شد. ولی در صورتیکه اساساً تشکیل این «جلسه» برخلاف قانون اساسی باشد دیگر بحث در مورد یک امر غیرقانونی زائد است و حتی بحث در مورد صلاحیت آن بی مورد خواهد بود.
...
اصل ۷۴ متمم قانون اساسی که عیناً آنرا نقل میکنم مقرر میدارد که «هیچ محکمه ای ممکن نیست منعقد گردد مگر به حکم قانون»
پس وقتی که قانون اساسی تشکیل محکمه ای را ممکن نمیداند مگر به حکم قانون، به طریق اولی ممکن نیست محکمه ای تشکیل شود که مغایر با قانون اساسی باشد.
من اصل ۷۶ متمم قانون اساسی را عیناً نقل میکنم که مقرر میدارد: «انعقاد کلیه محاکمات علنی است مگر آنکه علنی بودن آن مخل نظم یا منافی عفت باشد.» (در اینصورت لزوم اختفاء محاکمه را اعلام میکنند.)
حال ببینیم جلسه امروز مرکب از چه کسانی است؟
من اسامی همه آقایان حاضر در این جلسه را مشخصا قید میکنم که از لحاظ ثبت درپرونده معلوم باشد که حتی یک تماشاچی در این جلسه نیست. متهمین عبارتند از آقایان مسعود بطحائی- احمد صبوری- ناصرکاخسار- ناصر رحیم خانی- عبدالله فاضلی- هاشم سگوند- هدایت الله سلطان زاده- عبدالرضا نواب بوشهری- بهرام شالگونی- داود صلحدوست- سلامت رنجبر- محمد رضا شالگونی- ابراهیم انزابی نژاد- محمد معزز- ناصر جعفری- فرشید جمالی- فرهاد اشرفی و شکرالله پاک نژاد- بعلاوه- آقای رئیس دادگاه- آقایان قضاوت- آقای دادستان- آقای منشی و آقایان درجه داران و سربازان.
خواهش میکنم اگر صورت جلسه ای هست که محکمه تصمیم بر غیرعلنی بودن خود گرفته است، هم اکنون قرائت شود تا در صورت جلسه تشکیل دادگاه قید شود...
...
بنابراین وقتی اصل ۷۶ متمم قانون اساسی اجرا نشود و حقی که قانون اساسی اعطا نموده رعایت نگردد و جلسه ای بدون حضور تماشاچی تشکیل شود بنا به صراحت اصل ۷۶ متمم قانون اساسی چنین جلسه ای محکمه نیست و این که من در اظهاراتم گفتم «جلسه» و نگفتم «دادگاه» یا محکمه، برای تبعیت ازاصل ۷۴ و ۷۶ قانون اساسی است که باز هم آنرا تکرار میکنم:
«هیچ محکمه ای ممکن نیست منعقد گردد مگر به حکم قانون»
و اصل ۷۶: « انعقاد کلیه محاکمات علنی است مگر آنکه علنی بودن آن مخل نظم یا منافی عفت باشد.»
آیا تشکیل دادگاه علنی مخل نظم و منافی عفت است؟ اگر به فرض محال چنین باشد باید قبل از شروع اعلام گردد که محکمه مخفی است و چنین اعلام نشده است و در صورت مجلس هم قید نگریده است. باید توضیح دهم که واضعین قانون اساسی برای این که در تفصیرات سیاسی، دولتها نتوانند روی اقدامات غیرقانونی خود سرپوش گذاشته و مبارزین راه آزادی را بدون اطلاع مردم دسته دسته بدون سروصدا در دادگاههای دربسته محاکمه و محکوم نمایند، در قانون اساسی و متمم آن تاکید خاص کرده است و اصل ۷۷ قانون اساسی مبین این توجه خاص است که عیناً قرائت میکنم:
«در باره تقصیرات سیاسی و مطبوعاتی چنانچه محرمانه بودن محاکمه صلاح باشد باید به اتفاق جمیع آراء اعضای محکمه بشود.»
ملاحظه میکنید حتی برای اینکه مبادا دولت بتواند اکثریت اعضای محکمه را تحت تاثیر قرار داده و جلسه را مخفی تشکیل دهد قانون اساسی تصریح کرده که در مسائل سیاسی لزوم علنی نبودن باید به اتفاق آرا اعلام شود. این اصل را آوردم تا توجه قانون اساسی به اصل علنی بودن محاکم خاصه در مسائل سیاسی روشن شود.
برای من و همه مردم آزادی خواه ایران و جهان که میدانند چگونه قانون اساسی درصورت لزوم سوء تعبیر میشود روشن است که اصولا حکومت ایران معتقد است که درایران هیچ کس به اتهام سیاسی نه بازداشت میشود و نه محاکمه میگردد.
من و صدها جوان دیگر نظیر کسانی که در این «جلسه» درردیف متهمین نشسته اند و مسلما از نظر آزادیخواهان جهان باعث افتخار ملت ما هستند، به نظر این دستگاهها جانیانی هستیم که بهمجازاتهای جنائی محکوم میشویم من قصد ندارم در این مرحله در اساس و ماهیت اتهام بحث کنم و ثابت نمایم اتهام سیاسی است بلکه در اینجا فقط میخواهم از اصل متمم قانون اساسی در تأئید اصول ۷۴ و ۷۶ آن کمک گرفته و بگویم که این «جلسه» بر طبق قانون اساسی و متمم آن «محکمه» نمیتواند باشد مگر اینکه این «جلسه» علنی شود و به تماشاچی که در بین آنها افراد خانواده ما و خبرنگاران قانونی و رسمی مطبوعات ایران و جهان امکان حضور داده شود.
زیرا اول باید این «جلسه» بر اساس اصول قانون اساسی و به شکل محکمه مقرر در قانون درآید بعد من در حضور محکمه نظامی دلایل خودم را در ایراد به صلاحیت دادگاه نظامی بگویم.
...
بنابراین اجرای اصول ۷۴ و ۷۶ و ۷۷ متمم قانون اساسی و اعلام علنی بودن دادگاه و حضور تماشاچی که هماکنون در ورودی دادرسی ازتش منتظر ورود در «جلسه» هستند اولین شرط تبدیل این جلسه به محکمه است.
۲- در صلاحیت
اکنون در مورد رد صلاحیت ذاتی و قانونی دادگاه نظامی در مورد اتهامات وارده مطالبی به سمع دادگاه میرسانم:
قبل از اینکه به اصل مطلب بپردازم باید بگویم که اینجانب کاملاً مطلعم که آقایان در مورد رد صلاحیت دادگاه نظامی حساسیت دارند و اساساً همینکه کسی دادگاه نظامی را بعنوان مرجع قضایی برای رسیدگی به اتهاماتی از قبیل اتهامات این گروه نداند خود این امر را «جرم» میدانند. با اینهمه من خود را موظف میدانم که به عنوان یک انسان از حقوق خود دفاع کنم.
وقتی کسی صلاحیت مراجع نظامی را برای رسیدگی به اتهامات مربوط به این پرونده قبول کند بطور ضمنی رسیدگی به اتهامات مزبور را از آغاز دستگیری به وسیله مامورین سازمان امنیت و بازجوییهای توام با شکنجههای وحشتناک و غیرانسانی و بازپرسی و غیره را نیز پذیرفته است.
...
این همه ظلم و ستم و این همه شکنجه و آزارها که درمورد تمام افراد این پرونده انجام شده، از صحه گذاشتن به صلاحیت محاکم نظامی برای رسیدگی به اتهامات سیاسی یا اتهامات مربوط به طرز تفکر و اندیشه انسانی سرچشمه میگیرد.
قوانین مملکتی در صورتی لازم الرعایه هستند که درچارچوب قانون اساسی و منشور ملل متحد تصویب شوند و آنچه که خلاف قانون اساسی و منشور ملل به اتهام زیرپاگداشتن قانون اساسی و بیاعتنایی به حقوق بشر قابل تعقیب و مجازات میباشد.
اکنون اصل ۷۹ قانون اساسی را عیناً نقل میکنم:
«در مورد تقصیرات سیاسی و مطبوعات، هیئت منصفه در محاکم حاضر خواهند بود.»
من با مطالعه کامل پرونده و اطلاع از تمام تحریکات و بازجویی هایی که شده صریحا اعلام میکنم که اگر تقصیری متوجه من باشد آن تقصیر سیاسی است و باید محاکمه با حضور هیات منصفه صورت بگیرد. ولی محاکم نظامی اساسا معتقدند که دراین مملکت هیچ کس به اتهام سیاسی دستگیر و محاکمه نمیشود.
من و دوستانم مرا که در اینجا حضور دارند عدهای جانی در ردیف قاتل میدانند که اتهام جنایی معمولی دارند نه اتهام سیاسی، با این تفاوت که قاتلین در این کشور از شکنجه شدن مصون هستند چون قضات عدلیه به اتهام آنها رسیدگی میکنند ولی متهم سیاسی یک «مزیت» دارد و آنهم این است که وقتی دستگیر میشود او را به سختی شکنجه هم مینمایند. اما من که به عنوان یک متهم در اینجا حضور دارم باید صریح بگویم که اگر اتهامی به من وارد باشد آن اتهام مربوط به طرز تفکر و اندیشه من است. اتهام مخالفت با جور و ستم و بیعدالتی است که اینها همه اتهام سیاسی نامیده میشود و باید اصل ۷۹ متمم قانون اساسی اجرا شود و هیئت منصفه حضور داشته شود والا، تشکیل دادگاه مخالف و مغایر اصل ۷۹ متمم قانون اساسی است و کسانیکه قانون اساسی را زیر پا گذارند قابل محاکمه و تعقیب میباشند.
چقدر دردناک است که گفته شود ایران از نظر اجرای قانون اساسی و رعایت حقوق بشر نسبت به سی سال قبل به قهقرا رفته است. برای اینکه حرفهایم متکی به دلیل عینی و سند تاریخی باشد، باید بگویم که قانون مجازات مقدمین علیه امنیت و استقلال مملکت که مورد استفاده مراجع نظامی است در ۲۲ خرداد ۱۳۱۰ یعنی ۳۹ سال قبل تصویب شده است. اولین دسته کمونیستهای ایران درسال ۱۳۱۶ مشهور به گروه ۵۳ نفر به موجب همین قانون مقدمین برضد امنیت کشور مصوب ۲۲ خرداد ۱۳۱۰ محاکمه و محکوم شدند، ولی نه در محکمه نظامی بلکه در محکمه جنائی عدلیه.
...
حالا از آن تاریخ ۳۳ سال میگذرد و ما را به همان اتهام و بر طبق همان قانون به محاکمه کشانده اند ولی در زیر برق سرنیزه مامورین نظامی در دادگاه نظامی، این است نتیجه و مفهوم پیشرفت مملکت درظرف ۳۳ سال در صیانت حقوق انسانی.
دنیا باید بداند که ما در چه شرائط وحشتناکی زندگی میکنیم که قوه قضائیه مملکت زیر سر نیزه خرد شده است و همه زندگی مردم به وسیله ارتش و قوه مسلح حل و فصل میشود و جز دعاوی مربوط به سفته و تعدیل مالالاجاره و اتهامات مربوط به کلاه برداری و چک بلامحل، عدلیه به کاری اشتغال ندارد.
در واقع آنچه علت و فلسفه وجود قوه قضائیه و تفکیک قوای ثلاثه است که قانون اساسی نیز آنرا در اصل ۲۶ و ۲۷ مورد عنایت قرارداده، اساسا بهم خورده و در مملکت جز از یک قوه که قوه مجریه است خبری نیست.
...
اصل ۲۶ قانون اساسی را عینا قرائت میکنم:
«قوای مملکت ناشی از ملت است و طریق استعمال آنرا قانون اساسی معین مینماید.»
حال ببینیم قانون اساسی طریق استعمال قوا را چگونه تعیین نموده است. اصل ۲۷ قانون اساسی میگوید:
«قوای مملکت به سه شعبه تجزیه میشود.»
و سپس تفکیک قوای سه گانه را تشریح مینماید و در بند دوم از اصل ۲۷ میگوید: «قوه قضائیه و حکمیه که عبارت است از تمیز حقوق و این قوه خصوص است به محاکم شرعیه و در شرعیات و به محاکم عرفیه در عرفیات»
بد نیست اصل ۲۸ قانون اساس را عینا قرائت کنیم و بعد در مورد سه اصل مزبور توضیح دهم. اصل ۲۸ میگوید «قوای ثلاثه مزبور همیشه از یکدیگر متمایز و منفصل خواهند بود.»
این توضیح مقدماتی را قبلا بدهم که اصول مشروطیت به علت ظلم و ستم حکام دولتی و اینکه حکومت به همه کار مردم به اراده شخصی رسیدگی میکرد و ضابطه صحیحی وجود نداشت مورد تقاضا قرار گرفت. ابتدا مردم خواستار عدالتخانه بودند و بعد خواهان مشروطیت شدند. منظور از این توضیح این است که مایه اصلی مشروطیت عدالت است و مردم فکر کردند که با استقرار مشروطیت و با تفکیک قوای سه گانه: مقننه، قضائیه، و مجریه از سیستم حکومت که همیشه «جلاد» ازعناصر اولیه آن بود رهائی خواهند یافت و دیگر هیچ خونخواری نخواهد توانست با اراده شخصی دستور مجازات متهمی را صادر کند.
اختیار رسیدگی و قضاوت جرائم را خواستند از «حاکم» گرفته و به «قاضی» بدهند. قاضی که جزو قوه قضائیه (جدا از قوه مجریه) باشد. حال من سئوال میکنم که ما متهمین حاضر در این دادگاه در مقابل قوه قضائیه قرار داریم یا قوه مجریه؟
با تصریحی که در بند دوم اصل ۲۷ قانون اساسی شده و تمیز حقوق را در عرفیات به محاکم عدلیه تفویض نموده و (همچنین به این خاطر که) اینجا هم که در آن محاکمه میشویم عدلیه نیست. پس ما را (در واقع) قوه مجریه محاکمه میکند نه قوه قضاییه و ما برگشتهایم به زمان قبل از مشروطیت یعنی به عهد قبل از مظفرالدین شاه و قبل از انشاء قانون اساسی.
اما در مورد اصول ۲۷ و ۲۸ قانون اساسی باید بگویم که محامه متهمین از جمله اینجانب در زیر سرنیزه ارتش و قوای مسلح یعنی محاکمه در زیر سیطره قدرت اجرائیه مملکت است و خلاف اصل ۲۸ قانون اساسی است که میگوید: «قوای ثلاثه مزبور از یکدیگر ممتاز و منفصل خواهند بود.»
اکنون محاکمه این جانبان دراین جا به معنی پایمال کردن قوه قضائیه و برهم زدن اصل تفکیک قوای ثلاثه است و این اقدامات مجازات دارد. درست است که شما پوزخند خواهید زد که چه کسی جرات مجازات ما را دارد؟ درست است که شما پیش خود خواهید گفت: «این، حکومت است که خودش میخواهد چنین بکنیم.»
اما وظیفه من گفتن حقایق است تا مردم دنیا بدانند درایران که این همه صحبت ازحقوق بشر و قانون میشود چه میگذرد.
۳- آخرین دفاع
ریاست محترم دادگاه، دادرسان محترم
مامورین سازمان امنیت درسال گذشته عده زیادی از داشجویان و آزادی خواهان ایران را به اتهام اقدام علیه کشور توقیف کرده و پس از شکنجههای وحشتناک قرون وسطائی با پروندههای ساختگی به دادگاههای نظامی اداره دادرسی ارتش فرستادند. شماره کسانی که در دی و بهمن ماه سال گذشته به اتهام همدردی با مردم فلسطین یا همکاری با افراد گروه فلسطین توقیف شدند، از صد نفر بیشتر بوده که عده ای از آنان پس از محاکمه محکوم و پس ازانقضای مدت محکومیت آزاد شده یا به سربازخانهها اعزام گردیدند و بقیه یعنی بیش از چهل نفر دیگر در زندانهای ساواک بسر میبرند.
قبل از هر چیز این سئوال مطرح میشود که علت واقعی توقیف این عده، هدف، روابط و چگونگی توقیفشان چه بوده؟ زیرا عبارت «اقدام بر عیله امنیت کشور»، عنوان بازداشت تمام متهمین سیاسی در ایران است.
...
از نظر سازمان امنیت عده ای جانی روشنفکرنما با ایجاد روابط مخوف و با هدفهای غیرانسانی و آدمکشی و قتل و غارت قصد داشتهاند به کمک دول خارجی مردم ایران را بکشند. اینگونه ادعاها در نظریه ساواک که در پروندهها منعکس است قید شده، بدون احتیاج به مقدمه چینی و بدون آنکه بخواهیم دعاوی سازمان امنیت را در مورد سرقت بانکها، مواد منفجره، نارنجک، اسلحه هایکمری، تفنگهای مکشوفه، عبور غیر مجاز از مرزهای افغانستان و عراق و رابطه با سفارتخانههای چین و مصر، رابطه با دولت عراق و سازمانهای فلسطین و غیره را که ساواک در پرونده سازی علیه این گروه و در گزارشات خود به دادرسی ارتش ذکر کرده تأئید یا تکذیب کنم، تشریح این مسئله برای آقایان رئیس و اعضای دادگاه ضروری است که بیشتر افرادی که در این دادگاه محاکمه میشوند هیچ گناهی جز همدردی با مردم فلسطین ندارند. البته سایر دوستان درمورد مسئله فلسطین و علل عزیمت ما برای پیوستن به نهضت خلق فلسطین به تفضیل صحبت کرده و میکنند ولی من به طورخلاصه میگویم که برخلاف ادعای مکرر دستگاه حاکمه ایران مبنی بر طرفداری از حقوق آوارگان فلسطین و علیرغم تبلیغات خود دولت در مورد کمک به آنان و گفتارهای مقامات دولتی در رادیو و تلویزیون و نیز مقالات متعدد مقامات رسمی در باره طرفداری دولت ایران از دعاوی خلق فلسطین، دراین دادگاه عده ای از آزادیخواهان ایران تنها به دلیل همدردی با مردم فلسطین محاکمه میشوند.
در واقع دستگاه حاکمه ایران با محاکمه ما در این دادگاه، همبستگی ملت ایران با خلق فلسطین و تمایل مردم ایران و جهان را به رهایی سرزمین فلسطین از یوغ امپریالیزم و صهیونیزم به محاکمه کشیده است.
ملت ایران باید بدانند که بستن اتهامات گوناگون به افراد این گروه که در کیفرخواست مطرح شده، توطئه سازمان امنیت برای لوث کردن هدف گروه و منحرف کردن افکار عمومی میباشد. البته ذکر این نکته ضروری است که هدف کمک به خلق فلسطین از عقاید ضدامپریالیستی ما جدا نیست و در واقع قوه محرکه ما در این راه اعتقاد ما به مبارزه علیه امپریالیزم و صهیونیزم بوده است.
امپریالیزم که نه تنها خلق فلسطین بلکه ملت ایران و بسیاری از ملل عالم را سالها زیر یوغ خود کشیده است.
...
اسرائیل امروز از صورت ظاهر یک ملت مظلوم به صورت یک دولت متجاوز که مورد حمایت امپریالیزم است درآمده و به صورت برج مراقبت امپریالیزم عمل میکند و وسیله ای برای اسارت اقتصادی و سیاسی خاورمیانه است.
این دولت قیمت خونهایی را که در طی قرنها در انگلستان، اسپانیا، فرانسه، روسیه، آلمان و بالکان از یهودیان ریخته شد، امروز از اعراب وصول میکند و در این راه از همدستی کامل سرمایه داران غربی و امپریالسم انگلیس و آمریکا برخوردار است. میدانید چرا ما امروز در این دادگاه محاکمه میشویم ؟ چون دولت ایران هم دست نشانده سرمایه داران غربی و امپریالیزم آمریکا و انگلیس است.
اجازه بدهید برای اثبات این موضوع، برای اینکه روشن شود که چرا به جرم همدردی با مردم فلسطین محاکمه میشویم، قدری به عقب برگردیم.
قدرت و نفوذ استعمار انگلستان در ایران قبل از حکومت مشروطه بقدری بود که کشور ما بیشتر با نظر سیاستمداران انگلیس اداره میشد.
پس از درگیری انقلاب مشروطه در اثر کوششها و جانبازیهای مردم به رهبری مردانی نظیر ستارخان و باقرخان و حیدرعمواغلی، بالاخره مشروطه خواهان پیروز شدند. ولی به علت توطئههای استعمار خارجی و ارتجاع داخلی پیروزی مشروطه مدت کوتاهی بیش طول نکشید. همان دولهها و سلطنهها، همان اشراف و فئودالها تحت عنوان مشروطه بردوش مردم سوار شدند و مقاومت مردم نیز به صورت جنبشهای دیگری نظیر قیام خیابانی در آذربایجان، قیام کلنل محمد تقی خان پسیان در خراسان، و مهمتر از همه قیام میرزا کوچک خان درگیلان بروز کرد.
استعمار انگلستان که خود را با جریانات انقلابی پرقدرتی روبرو میدید دست به کارشد، تاسیس حکومت انقلاب بلشویکی در روسیه که در همسایگی ایران قرار داشت و به صورت پایگاه بزرگ انقلاب جهانی درآمده بود نیز مزید برعلت شد و دست نشاندگان داخلی استعمار انگلستان را به حرکت درآورده و لزوم ایجاد یک دیکتاتوری سیاه که هرگونه صدای آزادیخواهی و استقلال طلبی را خفه کرده و امنیت لازم را برای استعمارگران انگلیسی و نفت خواران مربوطه به وجود آورده و درعین حال حائلی بین انقلاب روسیه و سرزمین مستعمره هندوستان باشد، بالاخره منجر به کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ و سپس روی کارآمدن رژیم دیکتاتوری بیست ساله شد.
ماجراهای نفتی دوره بیست ساله و سایر امتیازات استعماری آن دوره مشهورتر از آن است که احتیاجی به تشریح داشته باشد. افتضاح سوم شهریور ۱۳۲۰ نیزبه همین ترتیب، کوشش نیروهای مترقی دردهه ۱۳۲۰-۳۰ و مبارزات ضد استعماری مردم ایران منجر به تشکیل حکومت ملی دکتر مصدق شد.
مبارزات ملت ما در دوره حکومت دکترمصدق با استعمار انگلستان و مانورهای امپریالیزم امریکا به عنوان میراث خواراستعمار و بالاخره کودتای ضد ملی ۲۸ مرداد که به کمک دلارهای آمریکائی و سیاستمداران انگلیسی و دست نشاندگان ایرانی آنان انجام گرفت راه را برای ورود آمریکا به صحنه سیاست ایران به عنوان یک عامل تعیین کننده باز کرد.
بعد از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ زنجیرهای گران استعمار بردست و پای ملت ما هر روز بیشتر و بیشتر پیچیده شد. قراردادهای نفت با کنسرسیوم، ورود در پیمان استعماری بغداد که بعد به سنتو تغییر نام داد، قراردادهای اقتصادی و سیاسی و استعماری متعدد با آمریکا و انگلستان، کاپیتولاسیون جدید و قراردادهائی نظیر آن، روز به روز میهن ما را در جهت وابستگی هر چه بیشتر به غرب به خصوص به آمریکا پیش برد. ولی از نظر امپریالیستها هنوز کافی نبود.
مصلحت آنان حکم میکرد که ازنظر سیاسی ایران به یک قبرستان و با به اصطلاح خودشان به یک «جزیره آرامش» تبدیل شده و ازنظر اقتصادی وابستگی آن به حد کافی رسیده و خطر گسستن زنجیرهای استعمار برای مدتی طولانی ازبین برود.
به همین دلیل بود که الم شنگه اصلاحات ارضی به راه افتاد.
...
در زمینه آرتیست بازی سیاسی و خیمه شب بازیهای انتخاباتی سال ۱۳۳۹ و آمدن حکومت دکتر علی امینی، نمایشات سیاسی و مسافرت سران مملکتی به کشورهای خارجی چیزی نمیگویم. همین قد کافی است گفته شود اصلاحات ارضی و عملیات وابسته به آن که به انقلاب شش بهمن (سال ۴۲) معروف شده به عنوان یک اقدام سیاسی و نه اقتصادی، صرفا برای تثبیت هیئت حاکمه (بود) و نه (برای) نجات دهقانان و کارگران و زنان.
(اقدامی که) به وسیله دستگاه حاکمه وابسته به استعمار (نه از پایین و به وسیله مردم) انجام گرفت.
اصولا رسالت اصلاحطلبی (رفورم) از بین بردن شرایط انقلاب است. یعنی همیشه به نفع طبقات حاکمه و برای ادامه استثمار و ظلم و ستم انجام میگیرد.
استعمار چه قدیم و چه جدید برای تسهیل کار خود باید عملیات اصلاحی انجام دهد. انگلستان در بدو ورود به هندوستان مقدار زیادی راه آهن، جاده و ساختمان، خطوط تلفن و تلگراف و کارخانه و پالایشگاه و غیره ساختند تا هرچه بیشتر و بهتر هندوستان را بچاپند.
اصلاحات ارضی و عملیات وابسته به آن هم دارای دو هدف عمده بود. اولاً از بین بردن شورشهای دهقانی و میلیتاریزه کردن دهات و روستاهای ایران و ثانیا توسعه بازارهای فروش برای مواد ساخته شده صنایع غربی و ایجاد تسهیلاتی برای تسلط هرچه بیشتر بر منابع طبیعی و مواد خام.
پس از اصلاحات ارضی است که هیاهوی صنعتی شدن ایران به راه میافتد و با ایجاد چند کارخانه مونتاژ، ایران به عنوان کشوری در ردیف ممالک صنعتی معرفی میشود!
در عمل مؤسسات بزرگ امپریالیستی برای از بین بردن استقلال اقتصادی ایران کارخانه و مؤسسات مونتاژی در ایران ایجاد میکنند.
این مؤسسات به ظاهر ایرانی اولاً وسیله مؤسسات آمریکایی، انگلیسی و غیره بوجود آمده اند مثل کارخانجات اتومبیلسازی که نام آنها مدتهاست به عنوان ضابطه پیشرفت صنعتی ایران در کرناهای دولتی ایران دمیده میشود.
در این به اصطلاح کارخانجات که وابسته به مؤسسات بزرگ اتومبیلسازی کشورهای فوق الذکرند، تنها قطعات مختلف اتومبیل که قبلاً ساخته شده به هم وصل گردیده و به عنوان اتوموبیل ایرانی به بازار میرود و از این راه کارخانجات سازنده در اروپا و آمریکا از پرداخت مبالغ هنگفتی مالیات و گمرک خلاص میشوند....
علیرغم همه سر و صداهایی که در مورد صنعتی شدن ایران به راه افتاده، در دنیا همه میدانند که به قول آن خبرنگار هندی، تاسیس چند کارخانه مونتاژ صنایع غربی، دلیل خنده آوری بر صنعتی بودن ایران است و این کارها تماماً در جهت وابستگی هرچه بیشتر ایران به امپریالیستهای غربی صورت گرفته است.
در واقع پیشرفتهایی که دولت مدعی است در ایران ایجاد کرده بر اساس منافع امپریالیستها و مبتنی بر ایدئولوژی مصرف است که هدفش تبدیل مردم ایران به مصرف کنندگان محصولاتی است که از شرکت دو سرمایه داخلی و خارجی و (با) همکاری آنان تولید میشود. افزایش مصرف رادیو تلویزیون، یخچال، اتومبیل، برق، کولر، شوفاژ و پودر و ماتیک و جوراب نایلون، حسابش با تکامل و رشد اقتصادی جداست.
...
در ایران طبقه ممتاز و مدیران از مردم نیستند. یلکه نماینده مستقیم منافع سرمایه داری غرباند. این طبقه هیچگونه وجه مشترکی با اکثریت مردم ندارد و درست در جهت عکس مصالح اکثریت مردم قرار دارد. این طبقه نمایشهای پر سر و صدایی به نام پیشرفت جامعه به سوی رشد و توسعه اقتصادی انجام میدهد و نیمی از وقت مردم را صرف اقناع مردم، به قبول و تأئید این پیشرفتها میکند.
این طبقه به صورت بورژوازی وابسته در حقیقت شریک سیاست اقتصادی و اجتماعی سرمایه داری غرب است و ثروت و قدرت او رابطه مستقیمی با ضعف بورژوازی ملی و خرده بورژوازی ایران دارد.
بورژوازی کمپراتور عوامل قدرت را در دست دارد. رابطه حقوقی تولید و مصرف به دست او و با قانونگزاری او اداره میشود. سرمایههای خارجی به کمک و با نظارت و شرکت او به کار میافتد و سودهای هنگفت در تحت حمایت او به مراکز اصلی خود منتقل میشود. این است ماهیت واقعی طبقه ای که مدعی «انقلاب ملی» و رهبری جهش اقتصادی ایران است.
ممکن است بگوئید به هر صورت نتیجه عملیات دولت در چند سال اخیر ریشهکنی فئودالیسم ایران بوده است.
در جواب باید بگویم اولاً فئودالیزم در ایران ریشهکن نگردیده، ثانیاً تضعیف فئودالیزم در ایران نه به ابتکار یک حکومت ملی و در جهت سرمایه داری ملی، بلکه به دست یک حکومت وابسته در جهت منافع یک طبقه وابسته به امپریالیزم صورت گرفته است...
اصلاحات ارضی و عوامل آنرا «پیکان ایسم» و بعدا «آریا و شاهینایسم»، حاکمیت اقتصادی کمپراتورهایی نظیر ثابت پاسال و القانیان و اخوان، میلیتاریزه کردن کشور، تقویت و گسترش نظام پلیسی و ضد مردمی، تولید فرهنگ استعماری، توسعه فحشا و هرج و مرج جنسی، به منظور تخدیر اعصاب مردم بخصوص جوانان و خلاصه تقویت بندهای استعمار توجیه میکند و نه چیز دیگر.
آنچه که در ایران به عنوان انقلاب ملی جازده شده، تنها با عملیات اصلاحی انگلیسیها در هندوستان و سایر مستعمرات آن کشور قابل مقایسه است، وگرنه این چه انقلابی است که همان وزرا، وکلا و سناتورها، همان سازمان امنیت، همان پلیس و (آجان)ها، همان سپهبد نصیری ها، اسدالله علم ها، همان امام جمعههای لندنی، همان سناتور شریف امامی، دشتی و دکتر اقبالهای قبل از انقلاب زمام امور و اداره کشور را در دست دارند و در عین حال وضع بهداشت و غذا و لباس و فرهنگ توده مردم باز به همان ترتیب سابق است؟
...
من از دوسال قبل از دستگیری بیشتر اوقات خود را در دورافتاده ترین دهات ایران گذرانده ام، از چاهبهار بلوچستان تا ماکوی آذربایجان و از خرمشهر خوزستان تا دره سند خراسان همه جا را دیدهام که علیرغم تبلیغات دستگاه، فقر و فلاکت از سر و روی مردم میبارد. گرسنگی، بیسوادی، مرض، نداشتن مسکن، یکتاپیراهنی و محرومیتهای مادی و معنوی، را دیدهام که در تمام نقاط ایران بیداد میکند.
انسان اگر بخواهد اوضاع ایران را از روی آمار و ارقام و رپرتاژهای دولتی قضاوت بکند. تصور خواهد کرد که این کشور بهشت برین است. اما تا خود به میان مردم نرود نخواهد فهمید که ما در چه جهنمی زندگی میکنیم. آری ما برای مبارزه با امپریالیزم که مسبب تمام بدبختیهای ملت ماست به فلسطین میرفتیم.
امپریالیزم که سبب بدبختیهای همه ملل استعمارزده آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین است....
فلسطین نقطه عطفی در مبارزات ضدامپریالیستی این منطقه از جهان است و راز شکست قطعی امپریالیزم در همین جنگهای آزادیبخش نهفته است. قرن بیستم و تاریخ آن در سقوط امپراطوریها خلاصه میشود.
امپراطوریهای مستعمرانی انگلیس و فرانسه در این قرن متلاشی شدند و تنها یک امپراطوری باقیمانده که به خاطر تکنیک قوی و ثروت سرشارش خود را به دنیا تحمیل کرده است و آنهم امپراطوری ایالات متحده آمریکاست.
ایالات متحده در حال حاضر بزرگترین دژ امپریالیزم جهانی است و یکی از وجوه مبارزه فلسطین، مبارزه علیه آمریکاست. مبارزه علیه انحصارطلبی آمریکا، تا در تقسیم و توزیع منابع ثروت جهانی، سهم مالکین اصلی آن یعنی ملتهای گرسنه آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین در نظر گرفته شود، تا سیستم مبادلات جهانی و بازرگانی بین المللی از این صورت خارج شود که از ۱۸۵ میلیارد دلار تجارت جهانی در سال ۱۹۶۶ سهم کشورهای صنعتی غرب ۶۸ درصد و سهم کشورهای جهان سوم بیست درصد باشد.
امپریالیزم آمریکا در هر نقطهای از جهان برای حفظ مزایای خود در جهت ادامه فقر سه چهارم سکنه کره زمین از هر امکانی استفاده میکند....
در ویتنام مردم بیگناه (را، و)، لوازم زندگی، انبارهای آذوقه، مزارع، خانهها و هرگونه آثار حیاتی را با ناپالم ویران میکند و از بین میبرد. در اندونزی یک میلیون انسان را به دست نظامیان فاشیست و متعصبین مذهبی قتلعام میکند. در یونان به کمک ماموران مخوف سازمان سیا جنبش اعتدالی آزادیخواهان را مقهور میکند. جنایات نژادپرستان آفریقای جنوبی و رودزیا را به دیده تحسین مینگرد.
نفرت انگیزترین دیکتاتوریها را با پول و اسلحه یاری میدهد. امپریالیزم با تکیه به پایگاههای متعدد نظامی در سراسر جهان و ناوگان ششم و هفتم در اقیانوس آرام و مدیترانه هر لحظه که مصالح آن به خطر افتد بیدرنگ تفنگداران دریایی، هواپیماها و چتربازان خود را وارد عمل میکند. همانطور که در لبنان، کنگو، دومینکن، ویتنام، کامبوج (عمل) کرده است. امپریالیستهای تجاوزکار و سوداگران نژادپرست و استعمارگر آمریکایی برای بسط سلطه خود همواره دست به تهاجم در همه زمینه ها، اعم از نظامی و سیاسی، اقتصادی و فرهنگی میزنند. نه تنها مردم جهان سوم بلکه حتی کارگران کشورهای سرمایه داری غرب نیز هدف استثمار آنان هستند و اینگونه سلطه شامل انواع استثمار و خشونت بارترین و محیلانه ترین شکل آن در سطح نظامی، سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و عقیدتی میباشد و در این راه با تکیه بر امکانات وسیع مادی عمل میکند و کلیه وسائل تبلیغاتی را که در شکل سازمانهای فرهنگی استتار میشود در اختیار دارد و به این ترتیب آمریکا میخواهد اقتصاد و سیاست و اخلاق خودش را به صورت جهانی درآورد.
...
در بیشتر نقاط جهان هر جنسی که مصرف میشود باید قسمتی از قیمت آن به صورت دلار به سرمایه داری آمریکا مسترد شود. اینگونه سلطه بر اخلاق و اقتصاد و روشهای زندگی و تولید و مصرف ملتهای جهان، عین فاشیسم است که برای خود زرادخانه و نیروهای ضربتی و چترباز و کلاه سبز و سازمانهای مخفی و آشکار و تبلیغات سهمگین دارد و در پشت آن تکنولوژی عظیم و ثروت سرشاری قرار گرفته که یک قلم سی میلیارد دلار تنها برای کشتن مردم ویتنام مصرف میکند.
در مقابل این نوع فاشیسم، حقیقتاً فاشیسم ایتالیا و موسولینی روسپید میشوند.
آری ما برای مبارزه با پلیدترین پدیده تاریخ بشری یعنی امپریالیزم آمریکا و سگ زنجیری آن اسرائیل، به فلسطین میرفتیم و من شخصا میپذیرم که هدفم کسب تجربه بود تا در زمان مقتضی «با آمادگی کامل رزمی» که ساواک درگزارش عملی خود به دادرسی ارتش این همه درمورد آن تاکید کرده است به ایران برگردم...
ساواک ما را به جرم عملی که خود احتمال میدهد ممکن بوده درچند سال بعد درایران صورت بگیرد محاکمه میکند و درواقع ما به جرم داشتن فکر و عقیده محاکمه میشویم و این محاکمه هم طبق اعلامیه حقوق بشر، و هم طبق قانون اساسی ایران عملی است غیرقانونی. گناه ما داشتن طرز تفکری است که دستگاه حاکمه ایران و امپریالیستهای آمریکایی نمیپسندند.
در ایران هرکس طرز تفکری غیر از آنچه سازمان امنیت میپسندد داشته باشد بازداشت و محاکمه میشود. آری گناه اصلی ما داشتن طرز تفکری است که سازمان امنیت نمیپسندد وگرنه من از شما میپرسم ما چه اقدامی بر ضد امنیت کشور انجام داده ایم؟ اینکه ما در این دادگاه محاکمه میشویم بهترین دلیل برای این است که در ایران نه تنها آزادی بیان بلکه حتی آزادی فکر کردن هم وجود ندارد.
در گزارش ساواک و مبتنی بر آن در کیفرخواست بسیار سعی شده است که اعضاء این پرونده کمونیست و فعالیتهای آنان کمونیستی قلمداد شود. غافل از اینکه برای کمونیست بودن شرایطی لازم است که هیچکدام از متهمین پرونده واجد آن شرایط نیستند.
صرفنظر از صفاتی نظیر داشتن اطلاعات زیاد، شجاعت، انضباط و غیره که معمولا یک فرد کمونیست باید داشته باشد. مهمترین شرط کمونیست بودن وابستگی به یک حزب کمونیستی است که من متاسفانه واجد چنین شرطی نیستم و اگر دادگاه بخواهد تمایلات ایدئولوژیک مرا بداند من یک مارکسیست لنینیست هستم و به داشتن چنین عقایدی افتخار میکنم. آقای رئیس دادگاه من قبلاً یک فرد مذهبی بودهام که در جریان مبارزه اجتماعی وارد جبهه ملی شدم. سالها در حزب ملت ایران که یکی از احزاب جبهه ملی و دارای عقاید ناسیونالیستی است فعالیت کردهام و بالاخره در همان جریان مبارزه اجتماعی، پس از مطالعه زیاد، و پس از تفکر زیاد، پس از بارها توقیف و زندان و کسب تجربیات زیاد، در عمل به این نتیجه رسیدم که سعادت ملت ایران و آزادی تمام بشریت تنها در سایه پرچم مارکسیسم لنینیسم یعنی ایدئولوژی محروم ترین تودههای مردم قابل وصول است.
...
آزادی، این کلمه زیبا و دوست داشتنی را هیچ کس نمیتواند فراموش کند، آزادی انسان ازقید گرسنگی، جهل، دغدغه، هراس، بی عدالتی، زور و استبداد. مفاهیم کهنه که حافظ منافع انسان بر علیه انسان است...
چگونه میتوان در میان مردمی که در چنگال استبداد، گرسنگی، بیسوادی و وحشت اسیرند، احساس آزادی کرد؟ نظم سرمایه داری که در زیر سایه خود گرسنگان را با ثروتمندان یکجا اداره میکند. قانون سرمایه داری که بر این عدم تساوی حکومت میکند، اخلاق و اقتصاد سرمایه داری که بر این عدم تساوی حکومت میکند، اخلاق و اقتصاد سرمایه داری که این رابطه غیر طبیعی و غیر انسانی را تأئید میکند. محدوده ای که به نام وطن، گرسنگی و سیری، آزادی و محدودیت، ظالم و مظلوم، حاکم و محکوم، فقر و ثروت را در خود جای داده، اینها و همه ارزشهایی از این قبیل در عصر ما از بوی تعفن خود دماغ بشریت را آزار میدهد. زیرا بشریت امروز این واقعیت را درک میکند که تا زمانیکه در روی زمین یک انسان زندانی، یک انسان گرسنه، یک انسان مظلوم، یک انسان محروم و یک انسان بی فرهنگ وجود داشته باشد آزادی تنها یک کلمه توخالی و بدون مفهوم است.
مارکسیسم لنینیسم ایدئولوژی بشریت مترقی برای از بین بردن همه مشکلات جهانی است. مارکسیسم لنینیسم آزادی واقعی را به بشریت ارزانی میدارد.
دستگاه انگیزاسیون سازمان امنیت بیشترین خشونت ممکن را نسبت به مارکسیست لنینیستها اعمال میکنند و برای کوبیدن افکار مارکسیست لنینیستی از بدترین روشهای تفتیش عقاید قرون وسطی استفاده میکند.
...
آقای رئیس دادگاه اجازه دهید برای اینکه روش مامورین ساواک به متهمین به داشتن طرز تفکر مخالف دولت روشن شود. برای اینکه بدانید با آزادی خواهان ایران چگونه رفتارمیشود، برای این که ارزش بازجوییهایی که به آنها استناد میشود معلوم گردد باید قسمتی از شکنجه هائی که درمورد شخص من انجام شده شرح دهم.
پس ازدستگیری درتاریخ ۱۸ دی ماه ۱۳۴۸ فوراً مرا به سازمان امنیت خرمشهر بردند. درآنجا سه نفر بازجو به ضرب مشت و لگد مرا لخت کرده و به اصطلاح بازدید بدنی کردند. ازساعت ۸ بعد از ظهر تا یک بعد از نیمه شب بازجویی توام با مشت و لگد ادامه یافت. فردای آن روز مرا به زندان شهربانی آبادان منتقل کرده و در یکی از مستراحهای آن زندان محبوس کردند. یک هفته دراین مستراح تنها با یک پتوی سربازی، بدون لباس و روزانه تنها با یک وعده غذا گذراندم. روز هشتم با دستهای بسته دریک لندور سازمان امنیت به تهران در زندان اوین منتقل شدم. دربدو ورود به زندان اوین بازجوئی همراه با شکنجه شروع شد. بدین ترتیب که دو نفر به نامهای رضا عطارپور معروف به دکترحسین زاده و بیگلری مشهور به مهندس یوسفی با چک و مشت و لگد به جان من افتاده و مرتب یک ساعت متوالی مرا زدند. بعد مرا پشت میز نشانده و از من خواستند بنویسم کمونیست هستم و به کار جاسوسی اشتغال داشتهام و چون من امتناع کردم به دستور رضا عطارپور دو نفر درجه دار آمده و مرا روی زمین خوابانیدند و با شلاق سیمی سیاه رنگی به جان من افتادند و به اتفاق بیگلری بیش از سه ساعت متوالی با شلاق و مشت و لگد مرا زدند و به ترتیب نوبت عوض کرده و رفع خستگی مینمودند.
درجریان زدن شلاق، من دوباره بی هوش شدم، تمام بدنم کبود شده و خون از پشت من براه افتاده بود. بازجوئی روز اول به همین جا خاتمه یافت و روز دوم عیناً تکرار شد. به اضافه این که چند بار به من دستبند قپانی زده، مرا روی چهارپایه قرارداده، و وادار کردند یک پایم را درهوا نگهدارم و هرچند دقیقه یک بار با لگد چهارپایه را از زیر پای من پرت کرده و مرا روی زمین میانداختند. روزسوم در اثر کشیدههای محکمی که عطارپور به گوش من نواخت خون از گوش من به راه افتاد که منجر به پاره شدن پرده گوش چپ من شده است.
گوش چپ من بکلی قوه شنوائی خود را ازدست داده است. میتوانید معاینه کنید. همان روز سوم تقریبا ده بعد ازظهر مرا با چشم بسته از سلول انفرادی زندان وحشتناک اوین بیرون کشیده و به داخل باغ زندان بردند. درحالیکه چشم هایم هم چنان بسته بود، مرا به جلو میراندند. صدای عطارپور و بیگلری را شنیدم که پچ پچ کردند و گاهی میشنیدم که درباره من حرف میزدند. قارقار کلاغها و سرمای دی ماه، درد زخم شلاقها و گوش چپ و صدای منحوس عطارپور و بیگلری جلادان ساواک که مرتباً همدیگر را دکتر و مهندس صدا میزدند سخت آزاد دهنده بود.
مرا به درخت بستند صدای پای عده ای همراه با دستورهای خشکی که صادر میشد، روشن میکرد که جوخه اعدام صدا زدهاند. عطارپور رای دادگاه مرا میخواند که شکرالله پاک نژاد به جرم سوء قصد به جان اعلیحضرت همایونی و ارتباط با دولت خارجی به اتفاق آراء محکوم به اعدام شده است. بعد دستور داد که جوخه آماده باشد و مرتبا یادآوری میکرد که تو در کنار مرز عراق دستگیر شدهای و کسی ازتوقیف تو اطلاعی ندارد. همه فکر میکنند تو به عراق رفته ای و هیچ کس ازاعدام تو اطلاعی نخواهد داشت.
پس از چند لحظه پچ پچ، عطارپور فریاد زد: این چه وضعی است؟ چرا دستور صادر میکنند و بعد لغو میکنند؟ مگر مسخره بازی است؟ با صدای بلند قدری دشنام به من داد مرا از درخت باز کرده دوباره به سلول انفرادی برگرداندند. تمام این صحنه سازیها برای این بود که من اعترافاتی مطابق میل آنها بکنم.
درجریان بازجوییهای بعدی ناخن سبابه دست چپ و ناخن انگشت کوچک دست راست مرا کشیدند. بارها با فنون کاراته با پا و دست مرا به زمین انداختند. دشنامهائی که جلادان در تمام مدت بازجوئی به من میدادند تنها لایق خود و اربابانشان بود و من از تکرار آنها شرم دارم. سه بار و هر بار ۴۸ ساعت به من بیخوابی دادند.
ازشکنجههای گرسنگی طولانی و ازدیاد نور که بارها انجام شد سخنی نمیگویم. شکنجه ۱۸ روز ادامه یافت.
آقای رئیس دادگاه! یکی ازدلایل دیر فرستادن ما به دادگاه این است که باید آثار شکنجه ازبین برود. قرار بازداشت مرا پس از ۲۱ روز به رؤیت من رساندند، آن هم پس از شلاق و مشت و لگد فراوان. چون قصد اعتراض داشتم و آنها میخواستند من حتی بدون ذکر (اعتراض) قرار را امضاء کنم و بالاخره هم به ضرب شلاق مرا مجبور کردند بدون اعتراض قرار را امضاء کنم.
شرح شکنجهها برای این است که رفتار غیر قانونی مامورین سازمان امنیت و اصولاً آتمسفری که پرونده این گروه درآن تشکیل شده روشن گردد تا ارزش واقعی بازجوئی هایی که به آنها استناد میگردد معلوم باشد.
...
آقای رئیس دادگاه من تنها کسی نیستم که شکنجه شده ام. تمام متهمین که دراین جا حضور دارند شکنجه شدهاند. در بین ۱۸ نفر متهمین حاضر حتی یک نفر هم نیست که شکنجه نشده باشد. برای مثال، پرونده خون ریزی مغزی ناصر کاخساز شهرت زیادی کسب کرده است. خود وی حاضراست و جریان شکنجهها را تشریح میکند. تمام افراد وابسته به گروه فلسطین بدون استثناء شکنجه شدهاند.
...
مهندس حسن نیک داودی در اثر شدت ضربات وارده در زندان کشته شدهاست.
جریان کشته شدن وی برملا شدهاست. جلادان ساواک وقتی میبینند که مهندس حسن نیکداودی دراثر شکنجههای مداوم رو به مرگ دارد، فوراً او را از زندان قزل قلعه به زندان قصرانتقال میدهند تا وانمود کنند که دراثر شکنجه نمرده است. پس ازانتقال به زندان قصر چون حال وی وخیم بوده به بیمارستان شهربانی منتقل میشود. ولی معالجات موثر واقع نشده و مهندس جوان میمیرد. علت مرگ وی ضربات وارده به گردن و صدمه دیدن نخاع تشخیص داده شده. تمام پزشکان معالح وی تصدیق کردهاند که مرگ نیک داودی در اثر شکنجه در قزل قلعه صورت گرفته است. جرم نیک داودی خواندن کتاب بوده است.
...
تنها نیک داودی و وابستگان به این پرونده نیستند که دراثر شکنجههای مامورین ساواک کشته شده یا در حال مرگ هستند. آیت الله سعیدی هم در سلول انفرادی قزل قلعه در اثر شکنجه کشته شده است. جلادان ساواک حتی فرصت انتقال او را به زندان قصر نظیر نیک داودی پیدا نکردند. اشرف السادات خراسانی نیز در اثر شکنجههای مداوم به حال مرگ به زندان قصر منتقل شده و چندی پیش روی برانکارد از بیمارستان زندان قصر به یکی ازبیمارستانهای خصوصی منتقل و به اصطلاح آزاد شده است تا او هم در زندان نمیرد. درحقیقت ساواک مرده او را آزاد کرده است. چه به تصدیق رئیس بهداری زندان قصر امیدی به ادامه حیات او وجود نداد.
آقای رئیس دادگاه آقایان قضات، انجام چنین شکنجههایی درعصر فضا و قمر مصنوعی باعث خجالت نیست؟ شما آقایان رئیس و قضات و دادستان دادگاه ما را به جرم گفتن حقایق محکوم خواهید کرد. محکومیت ما چیزی از تلخی حقایقی که گفته شد و خود شما هم در باطن قطعا آنها را قبول دارید نخواهد کاست.
ما نه اولین گروهی هستیم که به جرم مبارزه با امپریالیزم و آزادی خواهی در دادگاهای ارتش ایران محاکمه و محکوم میشویم نه آخرین آنها. ارتشی که شما درجههای افسریاش را به دوش دارید وسیله سرکوبی آزادی خواهان و روشن فکران ایران بوده و به عنوان چماق استعمار بر علیه مردم ایران به کار رفته است. این ارتش همان ارتش قزاق است که به فرمان محمد علی شاه به رهبری لیاخوف و شاپشال روسی مجلس را به توپ بست و مشروطه خواهان را تار و مارکرد. همان ارتش است که در محکمه باغ شاه افرادی نظیر ملک المتکلمین و صوراسرافیل و دهها آزادی خواه دیگر را محاکمه و اعدام کرد، همان ارتش است که به دستور انگلیسیها درسال ۱۲۹۹ کودتای سوم اسفند را به راه انداخت و دیکتاتوری بیست ساله را برقرارکرد، همان ارتش است که قیامهای ضد استعماری خیابانی، کلنل محمد تقی خان و میرزا کوچک خان را سرکوب نموده، همان ارتش است که افتضاح شهریور ۱۳۲۰ را به بارآورد، همان ارتش است که پس ازجنگ دوم قتل عامهای آذربایجان و کردستان را انجام داد، همان ارتش است که قیام ملی ۳۰ تیر ۱۳۳۱ را به خون کشید، کودتای ضد ملی ۲۸ مرداد را انجام داد و حکومت ملی دکترمصدق را ساقط کرد، همان ارتش است که همیشه میتینگها و تظاهرات و اجتماعات مسالمت آمیزدانشجویان را به خون کشیده است.
...
یاد روز ۱۶ آذر ۱۳۳۲، یاد قندچی، بزرگ نیا و شریعت رضوی شهدای دانشکده فنی و نیز یاد روز اول بهمن ۱۳۴۰، هیچ گاه از خاطرهها نخواهد رفت.
این همان ارتشی است که روز ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ هزاران نفرازمردم بی گناه را در شهرهای تهران، شیراز، قم، تبریز، مشهد و دیگر شهرهای ایران کشت.
حضرت آیت الله خمینی پیشوای شیعیان جهان و دیگر علمای بزرگ شیعه را پس ازمدتها حبس و اعمال فشار آواره و تبعید کرد. همان ارتش است که حافظ پیمان استعماری سنتو و دهها پیمان استعماری دیگر است. همان ارتش است که دکتر مصدق رهبر نهضت ملی ایران را بیش از ۱۲ سال درزمان رضا شاه و بیش از ۱۴ سال پس ازکودتای ۲۸ مرداد زندانی کرد و پس ازمرگ وی در زندان حتی از تشییع جنازه او هم جلوگیری به عمل آورد. همان ارتش است که خسرو روزبه مظهر جنبش انقلابی ایران را تیرباران کرد...
خون وارطانها، سیامکها، مبشریها، فاطمیها، کریم پورها، بخارائیها، آیت الله سعیدیها، نیک داودیها و هزاران شهید دیگر به دستور امپریالیستها و به حکم همین دادگاههای ارتش ریخته شده است.
...
ارتش ایران به وسیله مستشاران آمریکائی و انگلیسی و اسرائیلی اداره میشود. افسران زبده ارتش دورههای تعلیمات عالیه خود را در پایگاههای نظامی آمریکا و انگلیس میگذرانند. دستگاه ساواک و ضد اطلاعات ارتش کلاً به وسیله مستشاران آمریکائی اداره میشود. چنین ارتشی جز درهم کوبیدن قیامهای آزادی خواهانه و استقلال طلبانه مردم، جز به خون کشیدن هرگونه جنبش که هدف آن آزادی ایران ازیوغ امپریالیزم باشد، جز بازداشت، حبس، شکنجه، محاکمه و محکوم کردن آزادیخواهان ایران رسالتی ندارد.
درچنین اوضاعی که دستگاه ساواک و رژیم دیکتاتوری فردی، ابتدائی ترین آزادیهای مردم را از بین برده و هیچ گونه خبری از قانون و حقوق بشر نیست، مردم ایران برای حفظ حقوق خود هیچ راهی جز توسل به زور ندارند. اعلامیه جهانی حقوق بشر نیز صراحتا به انسانها حق داده است در مورد حکومت هائی که از تامین امنیت روحی و جسمی و فضائل انسانی افراد جامعه خودداری میکنند، شک و تردید بخود راه نداده و اقدام به ایجاد نظمی بکنند که حیثیت و مقام انسانی افراد جامعه را تامین کند.
...
تاریخ، این واقعیت را به هزار صورت ثابت کرده است که عدالت و حق همیشه به زور گرفته شده است. اصولا حق گرفتنی است نه دادنی. یا ظالم باید ظلم نکند و یا مظلوم تحمل ظلم را ننماید. شق ثالثی وجود ندارد. ظالم هیچ وقت به میل خود دست از اعمال ظلم برنمی دارد، بلکه همیشه مظلوم است که سرانجام از قبول ظلم سرباز میزند.
رژیم دیکتاتوری ایران میخواهد با روشهای تفتیش عقاید قرون وسطائی و سلب هرگونه آزادی، میهن ما را به صورت یک قبرستان درآورد و درعین حال آرامش ناشی از رعب و وحشت را به عنوان آرامش ناشی از امینت و رفاه معرفی کند. ولی غافل ازاین است که هیچ گاه به هدف خود نخواهد رسید. علیرغم این همه فشار و روشهای غیرانسانی، علیرغم رفتار وحشیانه مامورین ساواک، علیرغم رژیم ترور و اختناق، علیرغم کوششهای دستگاه جبار برای ازبین بردن هرگونه صدای آزادیخواهی، مبارزه مردم ایران برای کسب آزادی، برای گسستن زنجیرهای بردگی، برای قطع دست امپریالیستهای غربی و دستنشاندگان ایرانی آنان ادامه دارد و این مبارزه تا پیروزی نهائی ادامه خواهد یافت.
...
احمد صبوری خیانت کرده و فرهاد اشرفی و ایرج عتیقی ضعف نشان دادهاند.
دیماه ۱۳۴۹، شکرالله پاک نژاد
...
سایت همنشین بهار
ایمیل
Inscription à :
Articles (Atom)